۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (13) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (13)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان


وضع عمومی: رفاه نسبی عام وایجاد اقلیتی ممتاز درون طبقه کارگر
اکنون به کشورهای  سرمایه داری غربی بپردازیم:
کشورهای امپریالیستی غربی( اروپای غربی، آمریکای شمالی، ژاپن) بخش مهم نظام سرمایه داری امپریالیستی هستند. در مرکز این کشورها، چند کشور اصلی یعنی آمریکا، فرانسه، آلمان، ژاپن، انگلستان و ایتالیا قرار دارند که ثروتمندترین کشورهای جهان هستند و مرکز ثقل و نقطه اتکا و قدرت نظام کنونی امپریالیستی بین المللی را تشکیل میدهند. مهاجم ترین و غارتگرترین کشورها، این چند کشور معدود هستند و بخش عظیمی از سرمایه و ثروت ملل که نتیجه استثمار نیروی کار و زحمت میلیاردها انسان زحمتکش و نیز غارت منابع طبیعی کشورهای تحت سلطه است، یا در آنها متراکم و متمرکز گردیده و یا بوسیله آنها در کشورهای دیگر سرمایه گذاری میگردد.
این سیل ثروت که از تقریبا کلیه کشورهای جهان به این کشورها جاری است به آنها این امکان را بخشیده که از یکسو بخش ناچیزی از آن را جلوی لایه های فوقانی طبقه کارگر بگذارند و این لایه ها را خریده و به عقبه خود تبدیل نمایند، و از سوی دیگر میانگین سطح زندگی و امکانات برای مردم این کشورها را در سطحی تقریبا غیر قابل مقایسه با کشورهای تحت سلطه که اکثریت باتفاق طبقات زحمتکش آن در فقر، سیه تحقیر، روزی و بی فرهنگی دست و پا میزنند، و در سطحی بالاتر از کشورهایی میانه و عقب مانده تر(یا دقیقتر افت یافته تر) نظام کنونی سرمایه داری امپریالیستی اروپا یعنی کشورهایی نظیراسپانیا، پرتغال، یونان و... قرار دهند. (1)
این شکل دادن کارگران بورژوا شده و این سطح رفاه نسبی در مقیاس عمومی، البته ناقض شکاف و فاصله ی بسیار زیاد طبقاتی میان طبقه کارگر به عنوان یک کل و بورژوازی این کشورها و مبارزه میان این دو طبقه بر مبنای تضاد کار و سرمایه نیست(2) اما موجب آن میگردد که سوای بالا بودن مقیاس بهره وری از امکانات در سطح عمومی، لایه های فوقانی طبقه کارگر به همراه  قشرهایی از خرده بورژوازی مدرن در این کشورها از امکانات و رفاه بالاتری  نسبت به مابقی اقشار و لایه های این طبقات برخوردار باشند و این دو به روی هم تا حدود زیادی به پایگاه اجتماعی بورژوازی ، جدای از خود بورژوازی که بهر حال طبقه اصلی است، تبدیل گردیده و حاشیه های امنیت اجتماعی بورژوازی امپریالیستی و ثبات و آرامش نسبی در این کشورها را تشکیل دهند.
تا آنجا که این سطح رفاه بطور عام و برای عموم مردم و هر طبقه، قشر و لایه ی اجتماعی است، موجب تخفیف یا عدم شدت و اوج گیری  تضاد کار و سرمایه در این کشورها میگردد؛ و تا آنجا که این سطح بالاتر رفاه بطور خاص تر شامل برخی از لایه های بالاتر طبقه کارگر که در اتحادیه های کارگری زرد متشکلند و شکل گیری اشرافیت کارگری میگردد، دو نتیجه معین ببار میاورد. یکم اینکه بیشتر مبارزات این طبقه را در چارچوب خواستهای اقتصادی معین محصور کرده و مبارزات عمومی طبقه را تنها در چارچوب تردیونیونی محدود میکند و دوم: آنجا که در نتیجه بحرانهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی تضاد مزبور شدت میگیرد، این اقشارکه بوسیله بورژوازی خریداری شده و دنباله رو سبک زندگی وی گردیده اند از حدود خواستهای اقتصادی و سیاسی در چارچوب نظام جاری فراتر نمیروند، بدان دلیل که توان کنترل خواستهای اکثریت اهالی را که در چنین مواقعی روی به بالا رفتن و عمیقتر شدن میگذارند، ندارند، به شدت با مبارزات و مسیر انقلابی آن مبارزه کرده، سد راه تحول و تکامل آنها میگردند.
 نگاهی  گذرا به رویدادهای قرن بیستم، از یکسو نشانگر مبارزات اقتصادی مداوم طبقه کارگر در همه ی کشورهای امپریالیستی، در عین ثبات و آرامش نسبی سیاسی، و از سوی دیگر نشان از به هم ریختن این ثبات و آرامش سیاسی و اوج گیری مبارزات سیاسی در برخی از کشورهای این بخش همچون اسپانیا، فرانسه، یونان و پرتغال  دارد. ضمن آنکه در طول جنگ جهانی، که در نظام بین المللی امپریالیستی اخلال ایجاد شد و موجب عدم تعادل شدید آن گشت، اکثریت باتفاق مردم این کشورها درگیر مبارزه بر علیه جنگ و بویژه مبارزه با فاشیسم گردیدند.
هر چند که بطور کلی مبارزات طبقاتی و ملی در کشورهای تحت سلطه و بویژه در کشورهای عقب مانده تر تحت سلطه از گسترش، عمق و حد کیفیتا بالاتری  برخوردار بوده است، اما بر مبنای مبارزاتی که در قرن بیستم در این کشورها بوقوع پیوست، نمیتوان این کشورها را بی تحرک و بطور مطلق جزایر «ثبات و آرامش» نظام امپریالیستی توصیف کرد و هر آن - و عموما بطور غیر مترقبه ای - امکان گره خوردگی تضادها در این کشورها و اوج گیری مبارزات طبقاتی، همچون جنگ جهانی دوم و یا مبارزات طبقاتی در کشور فرانسه در سال 1968وجود  دارد. (3) 
چنانچه به مبارزات اقتصادی بنگریم، میبینیم که این مبارزات در بالا رفتن سطح زندگی عموم طبقه کارگر بویژه لایه هایی فوقانی که رهبری اتحادیه های کارگری را در دست دارند، موثر واقع شده است. اما اگر این سطح بهبود، با توجه به سطح زندگی کل طبقه کارگر که کارگران مهاجری را که عضواتحادیه های کارگری نیستند، و نیز کارگران پاره وقت و کسانی که کار سیاه میکنند، را نیز در بر میگیرد و نیز با توجه به یک زمان طولانی در نظر گرفته شود، مشاهده میکنیم که در این کشورها، سطح زندگی  کارگران و لایه های نزدیک به طبقه کارگر مانند کارمندان جزء (آموزگاران مدارس، کارمندان رده پایین دولت، بیمارستانها، کمپانی ها) نه تنها بهبود نیافته، بلکه در مجموع کاهش یافته است. این امر بویژه در طول سالهای اخیر که بحران شدت گرفت، تعطیلی گسترده کارخانجات صورت پذیرفت و در نتیجه نرخ بیکاری فزونی یافت، به روشنی مشاهده میشود.(4) در مورد علل اصلی کاهش سطح زندگی در غرب نسبت به گذشته و فقیر شدن کارگران در طی دو دهه اخیر در بخش پیشین به  تفصیل صحبت کردیم، اکنون به اختصار به آنها و موارد دیگر اشاره میکنیم:
1-    بحران اقتصادی در کشورهای سرمایه داری غرب.(5)
2-    مبارزات و جنگ ها در کشورهای تحت سلطه که به بالا رفتن هزینه های حفظ و نگهداری این کشورها انجامیده است و نیز تحمیل بار گران آنها از یکسو به مردم خود این کشورها و از سوی دیگر به مردم زحمتکش در کشورهای امپریالیستی.
3-    رقابت میان امپریالیستهای رقیب که به کاهش سود آوری آنها میانجامد.
4-  کاهش امتیازات بورژوازی به طبقه کارگر در کشورهای غربی پس از سقوط بورژوازی در شوروی.
5- انتقال سرمایه به کشورهای تحت سلطه ای نظیر چین و هند و نیز بسیاری از کشورهای فقیر دیگر بواسطه ارزان بودن مزد کار از یک سو وگسترش مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای غربی از سوی دیگر، به افزایش سطح بیکاری در کشورهای مزبور انجامید. 
6- رشد جمعیت اضافی و بیکاری در کشورهای صنعتی غرب
7- پایین آمدن قدرت خرید مجموع طبقه کارگر در این کشورها و سقوط استانداردها و میانگین سطح زندگی.  
 تفاوت پایه اجتماعی بورژوازی حاکم  در اروپای غربی و شرقی
مهمترین تفاوت بین طبقه کارگر در کشورهای اروپای غربی که قدرت سیاسی را در دست ندارد و اروپای شرقی  که طبقه کارگر ظاهرا قدرت سیاسی را در دست دارد، شکل وجود همین اشرافیت کارگری یا پایگاه اجتماعی بورژوازی در میان دیگر طبقات است. در حالیکه در کشورهای غربی لایه های فوقانی طبقه کارگر که در اتحادیه های کارگری زرد و احزاب رویزیونیست متشکلند، بوسیله بورژوازی خریداری شده و به زائده ی حرکت وی تبدیل میگردند، در اروپای شرقی این قشرها عموما شامل بوروکراتهای حزبی یعنی کسانی میشود که در احزاب حاکم رویزیونیست در رده های میانی به بالا عضویت دارند.  در حقیقت بخشی از درآمدهای بورژوازی امپریالیست این کشورها از یک سو بین عموم مردم تقسیم میشود و همین موجب تفاوت نسبی رفاه در این کشورها با کشورهای تحت سلطه میگردد(6) و از سوی دیگر به جای یک قشر معین از طبقه کارگر، به این بورکرات های حزبی  پرداخت میگردد . به این ترتیب این لایه های حزبی حقوق و امتیازاتی دارند که فاصله سطح زندگی و امکانات  آنها را با طبقه کارگر وعموم مردم ایجاد میکند. و همین ها مهمترین اقشاری هستند که در حفظ و نگهداری این نظام ها نقش مهمی ایفاء میکنند.
تفاوت رویزیونیسم در اروپای غربی و شرقی
تفاوت مهم دیگر مسئله اشکال بروز رویزیونیسم است. در این دو نوع دیکتاتوری بورژوازی که یکی شکل سرمایه داری «آزاد» و دیگری سرمایه داری «دولتی» است، رویزیونیسم در حالیکه مبنا، اصول و قواعد واحدی دارد، اما به دو شکل که در ظاهر متضاد هستند، بروز میکند. در یکی از این دو رویزیونیسم و قدرت سیاسی یکی هستند و قدرت سیاسی در دست بورژوازی رویزیونیست و آنچه تبلیغ و ترویج شده و بجای کمونیسم به خورد مردم داده میشود، همان رویزیونیسم است.  اما در دیگری یعنی در اروپای غربی وآمریکای شمالی و ژاپن به عنوان تفکر و ایدئولوژی احزاب رویزیونیست اپوزیسیون که خود را باصطلاح نماینده سیاسی طبقه کارگر و مخالف دولت حاکم بورژوازی و کماکان کمونیست مینامند، بکار میرود.
  رویزیونیسم اروپایی با نام «ارو کمونیسم» یا «مارکسیسم انسانگرا» خود را در مقابل رویزیونیسم روسی که او آن را با وصل کردن به دوران استالین و لنین« کمونیسم روسی» مینامید، عرضه کرد. این رویزیونیسم در اساس و اصول هیچ تفاوت خاصی با  این رویزیونیسم روسی  ندارد؛ یعنی همان رویزیونیسم مشهوری که بوسیله خروشچف پس از کودتا در حزب  جنگنده و پر افتخار طبقه کارگر شوروی و دو رهبر برجسته آن لنین و استالین و به تبعیت از ایدئولوگ های رویزیونیست غربی همچون برنشتین و کائوتسکی، فرموله شد. این دو نوع رویزیونیسم اصول و مبانی اساسی  فلسفی، سیاسی و اقتصادی مارکسیسم و لنینسم و همچنین مائوئیسم را منکرند. دیکتاتوری پرولتاریا را  یا از برنامه خود حذف کرده و یا تحت لوای دولت تمام خلقی آن را دور زده اند و باصطلاح بدور انداخته اند. این هر دو رویزیونیسم، انقلاب قهرآمیز را کنار گذاشته و از تحول تدریجی جامعه و بدست آوردن اکثریت در پارلمان به عنوان یگانه راه تغییر جامعه سخن گفته و میگویند و هاکذا.
اما تفاوت این دو رویزیوینیسم: رویزیونیسم اروپای غربی ظاهرا در تقابل با رویزیونیسم شوروی پدید آمد و بجای این رویزیونیسم که گویا«مارکس متاخر» را پیشوای فکری خود قرار میداد، مبنای فکری و ایدئولوژیک خود را آثار جوانی مارکس و بویژه کتاب «دفترهای اقتصادی- فلسفی» و مقاله ی «کار از خود بیگانه» که در مرام این حضرات تبدیل به «انسان» از خود بیگانه شد، میگرفت، و آن را در مقابل «کمونیسم روسی»( علی الظاهر در تقابل با استالین) که از نظرآنها اهمیتی برای این کتاب قائل نشده و «کمونیسم» آن کمونیسمی «انسانی» نبود، قرار میداد.(7)
در حلقه زدن پیرامون این مقاله و سجده ی آن، انواع و اقسام رویزیونیسم اروپایی پدید آمد که برخی مخالف برخی دیگر بودند، و هر کدام بالاخره یک مقتدایی برای خود دست و پا میکردند. مثلا احزاب کمونیست(رویزیونیست) رسمی اروپایی یک گونه تفسیر ارائه میکردند و بعدها ترتسکیستها و چپ نویی ها که بعضا و ظاهرا مخالف احزاب رسمی رویزیونیست بودند، تفاسیر پر آب و تاب دیگری ارائه میکردند. لوکاچ ، لوچیو کولتی، اریش فروم و کلا نظریه پردازان مکتب فرانکفورت مهمترین مقتداهای فکری این دستجات تماما ضد مارکسیسم- لنینسم بودند.
از سوی دیگر، در حالیکه کمونیسم روسی از نظر فلسفی مبلغ و مروج یک نوع ماتریالیسم مکانیکی بود، این حضرات علی الظاهر مخالف این ماتریالیسم مکانیکی و بدنبال ارزش گذاری به انسان، نقش وی و ذات و ذهنیت وی بودند و در عوض در برخی از جوانب خویش به یک نوع ایده آلیسم متافیزیکی در می غلطیدند.
این نوع دیدگاه، تغییر و تحول را از درون خود انسانها و با بازگشت به یک ذات و طبیعت تغییر ناپذیر انسانی(احتمالا در مقابل ذات «حیوانی» انسان) میدید و معتقد بود تمامی انسانها سوای از هرگونه اختلاف طبقاتی از این ذات یگانه انسانی «بیگانه» شده و چنانچه همه با هم  تصمیم بگیرند که این ذات را بازیابی کنند، میتوانند در شراکت و همکاری با یکدیگر جامعه ای فارغ از این از خود بیگانگی ها تشکیل دهند.
بدیهی است که چنین تفکری مبنای تحول را در ذهنیت انسانهایی میدید که به طبقات متخاصم  و با منافع آشتی ناپذیر تقسیم شده بودند، و بجای حل تضاد از طریق مبارزه که نهایتا بوسیله قهرانقلابی حل میشود، به موعظه آشتی طبقات و تلطیف  و نرم کردن مبارزه طبقاتی و حل تضادها از راههای مسالمت آمیز میپرداخت، و بدون فکر هر نوع سرنگونی نظام سرمایه داری، کنار آمدن طبقات با یکدیگر در چنین نظامی را طلب میکرد. این نظریه چنین ندا در میداد:«همچون انسانهای واقعی کنار یکدیگر زندگی کنید! همدیگر را دوست بدارید و از هر گونه دشمنی با یکدیگر پرهیز کنید!» چنین بوده و هستند اوهام بورژوایی این نظریه!
 البته چنین چرخشی بسوی ایده آلیسم ضد انقلابی مانع این نبود که در اساس و اصول آنها نیز مروج همان ماتریالیسم مکانیکی باشند که باصطلاح در ضدیت با آن پدید آمدند. یک نوع ماتریالیسم مکانیکی که پایه و اساس آن بر قراری رابطه یک طرفه بین علت ها و معلولها بود و بر گونه ای تفسیر یک بعدی جبر گرایانه از نظر مارکس و انگلس در مورد ماتریالیسم تاریخی استوار میگشت. این تفسیر تغییر و تحول را گونه ای نتیجه خودبخودی فرایند رشد نیروهای مولد ارزیابی میکرد و معتقد بود با هر تغییر و رشد نیروهای مولد روابط تولیدی به اجبار تغییر میکند و بطور خود بخودی، وضع خود را با دگرگونی های  جدید در نیروهای مولد تطبیق میدهد. بنابراین، وظیفه احزاب طبقه کارگر مبارزه در چارچوب قوانین موجود و صبر و حوصله داشتن تا زمانی است که نیروهای مولد به آن اندازه رشد کنند که روابط تولید موجود دیگر با آنها تطبیق نکند و بخودی خود تغییر کرده و هماهنگی لازم با نیروهای مولد را کسب نماید. این نظریه و تمامی نظرات مشابه و از جمله نظرات ترتسکیستی در نهایت به این نتیجه میرسیدند که تنها راه تحول جوامع مبارزه پارلمانی و بدست آوردن آکثریت در پارلمان است و زمانی این اکثریت بدست میآید که انباشت کمی نیروها صورت گرفته و تحول نیروهای مولد بدرجه ای توسعه یافته باشد که طبقه کارگر و مردم خواهان تغییر روابط تولیدی گردند.
  اما تقابل اصلی این رویزیونیسم باصطلاح انسانگرا، نه با رویزیونیسم خروشچفی که تضاد آن، در قبال همراهی آن با این رویزیونیسم، بسیار ناچیز بود، بلکه در اساس با جریان مارکسیسم- لنینسم و بعدها مائوئیسم بود که این جریان آن را در پوشش ضد استالینی پنهان میکرد. در حقیقت، برخی اشتباهات از جانب استالین و رهبری حزب کمونیست شوروی بهانه به دست رویزیونیستها داد و تا حدودی موجب این گردید که رویزیونیسم اروپایی و البته به همراه شکل خروشچفی- روسی آن، در اشکال ضد استالینی(8)  ظاهر گردند. گویا از قرار، آنها نه با مارکسیسم- لنینسم، بلکه با تفکری که آنها سالوسانه آن را «استالینیسم» مینامیدند، مخالف بودند. اما بواسطه نفس تفکر این اشکال رویزیونیسم، روشن است که مخالفت با اشتباهات استالین، تنها پوششی برای مخالفت آنها با مارکسیسم- لنینسم بود که استالین نیز همچون یک رهبر و سرباز پرولتاریا، تا واپسین دم زندگی به نفس آن وفادار بود. بدین ترتیب وحدت این دو نوع رویزیونیسم اروپای غربی و  شرقی در مقابله با مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم، بسیار قوی تر از تضادشان درمورد اشکال ویژه این دو نوع رویزیونیسم و باصطلاح سر شاخ شدنشان با یکدیگر بود.
 تفاوت  دموکراسی بورژوایی  امپریالیستی با دموکراسی بورژوایی رقابت آزاد
چنانچه وضع سیاسی این دو نوع کشور را مقایسه کنیم، از یکسو، در کشورهای اروپای شرقی یک نوع دیکتاتوری بورژوایی که بر سرمایه داری دولتی  و تسلط مطلق احزاب رویزیونیست بر کل جوانب زندگی اجتماعی، و بسته بودن فضای اقتصادی و سیاسی- اجتماعی استوار است، مشاهده میکنیم (9) و از سوی دیگر، با کشورهایی که گویا این فضاها باز است، حریم خصوصی افراد محترم شمرده میشود، و همه در آن آزادند که بخاطرهرگونه تمایل و خواست خود، دست به مبارزه در چارچوب دموکراسی زنند؛ و البته مشروط به اینکه قوانین  بورژوایی موجود را به رسمیت شناخته و آنها را محترم به شمار آورند.
به این ترتیب گویا فاصله ای بس غریب بین این دو نوع دیکتاتوری بورژوایی موجود است و چندان مشابهتی یافت نمیشود. اما اگر ما به ماهیت این کشورها نظر افکنیم می بینیم که ماهیت این دو نظام ها در واقع یکی است. هر دو دیکتاتوری بورژوایی هستند و طبقه حاکم در آنها بورژوازی است. آنها در حقیقت دو شکل حکومت بورژوازی هستند و تحت شرایط معینی که عمدتا از تحول و تغییر درونی آنها ناشی شده، به این اشکال متضاد در آمده اند. چنانچه پیوند ماهوی میان این اشکال وجود نداشته باشد، تبدیل آنها به یکدیگر غیر ممکن است.  این روست که در پایان قرن بیستم شاهد آن میگردیم که شکل موجود در اروپای شرقی به شکل موجود در اروپای غربی تبدیل میشود، بی آنکه در ماهیت طبقه حاکم تغییری صورت پذیرد. رهبران و کادرهای اصلی حزب رویزیونیست تبدیل به منتقدان همین حکومت میگردند و در طی تغییرات با انحلال حزب شکل غربی دولت و حکومت بورژوازی را اعاده میکنند.
 برای طبقه کارگر، گذر به نظام سوسیالیستی از مرزهای چنین دیکتاتوری هایی، خواه در شکل یک دیکتاتوری بسته و خواه در شکل دموکراسی بورژوایی به طور مسالمت آمیز مقدور نیست.(10) تحول شکل دموکراسی بورژوایی به شکل دموکراسی پرولتری نیز همچنانکه تاریخ یک صد و پنجاه سال اخیر نظامهای سرمایه داری( خواه رقابت آزاد و خواه بدتر از آن امپریالیسم) نشان داده است، از راه مبارزه پارلمانی ممکن و مقدور نیست.از این رو، در هر دو این کشورها، هر گونه تغییر و تحول انقلابی با قهر انقلابی و با گذر از یک جنگ داخلی صورت میگیرد.
 تاکید بر نکته اخیر شایان اهمیت است. زیرا از نقطه نظر ظاهری  این تغییر در کشورهای اروپای شرقی به این سبب ممکن نبود که همه ی فضاهای موجود تبلیغ و ترویج افکار و برنامه ها ، سازماندهی صنفی- اتحادیه ای و سیاسی- حزبی طبقه کارگر و کسب رای اکثریت و بدست آوردن قدرت در پارلمان، بسته بود؛ به این دلیل که  هیچکدام از این تشکلها به شکل رایج در اروپای غربی، در این کشورها وجود نداشته و خلق بناچارمی باید روی به قهر بیاورد. در حالیکه در کشورهای غربی همه ی فضاها برای تبلیغ ایده و مرام  و سازماندهی طبقه کارگر، خواه صنفی و خواه سیاسی و به دست آوردن اکثریت در پارلمان و تغییر سیستم ممکن است. اما چنانچه ما تجارب دو قرن اخیر را بررسی کنیم به دلایل زیر آن را ناممکن خواهیم یافت
1-    تمامی امکانات اساسی تبلیغ و ترویج در اختیار بورژوازی است. مطبوعات، رادیو و تلویزیون و تریبون های رسمی و غیر رسمی دیگر، باشگاه ها و کلوب های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، ورزشی . و اینها همه وظیفه شستشوی مغزی مردم این کشورها را بعهده دارند. طبقه کارگر از حیث امکانات و برای مبارزه در چارچوب قانونی، به گرد پای بورژوازی نیز نمیرسد.
2-    بواسطه تبدیل کشورهای سرمایه داری  به کشورهای استعمارگر و امپریالیست، امکان چاپیدن کشورهای مستعمره و تحت سلطه فراهم گردید و نتیجه آن ریختن بخشی از این خوان یغما جلوی اقلیت  ناچیزی از طبقه کارگر گشت. درست برای خرید این بخش و وابسته کردن آن به بورژوازی و نهایتا ریختن سم سازشکاری درون طبقه از طریق این لایه ها.
3-    از طریق ابزارسرکوب، پلیس، دادگاهها، زندانها و بالاخره ارتش که باصطلاح آخرین سلاح و در عین حال اصلی ترین سلاح بورژوازی برای حفظ و نگاهداری حکومت خویش است، دفاع از نظام بورژوایی به اعلی ترین شکل آن صورت میگیرد.
مشاهده این درجه از امکانات و استحکام در حفظ حکومت، تا حدودی- گرچه نه چندان زیاد- خیال بورژوازی را از حیث وجود چنین دموکراسی های نیم بند راحت میکند. دموکراسی هایی که در حقیقت دموکراسی برای اقلیت حاکم(11) و دیکته کردن مستقیم و غیر مستقیم تمامی ایده ها و امیال بورژوازی و شکل دادن تفکر طبقه کارگر و تمامی توده های اهالی است. در حالیکه دموکراسی بورژوایی، محصول مبارزه ممتد با حکومتهای مستبد فئودالی و فعال مایشایی سران آنها و اساسا شکل استبدادی حکومت طبقات استثمارگر بود، اکنون آن سر زندگی نخستین خود را از دست داده و به کاریکاتوری از گذشته خود تبدیل گشته است. کافی است به دادرسی های دوران مک کارتی در آمریکا، پشتیبانی این حضرات از به توپ بستن پارلمان روسیه، کودتای پینوشه علیه حکومت برآمده از انتخابات پارلمانی و قانونی آلنده و مقابله کشور فرانسه با نتایج انتخابات پارلمانی در الجزایر در سال 1991 بنگریم تا عمق و محتوی واقعی این دموکراسی بورژوایی که رو به سوی دروغین شدن داشته و هرچه بیشتراز محتوی نخستین خود خالی میشود، را ببینیم.
کنترل همه جانبه بر زندگی مردم، نابود کردن متفکران مستقل و نقض آزادی و حقوق فردی
افزون بر این نکات، طی دو دهه اخیر و با رشد امکانات نوین تکنیکی، همانند کارت های اعتباری بانکی، دوربین های مخفی (که علی الظاهر برای پیشگیری از نا امنی بکار گذاشته میشوند)(12)، دستگاههای جدید کنترل مکالمات، اینترنت و ماهواره های جورواجور، کنترل بورژوازی امپریالیست به ریزترین جزییات زندگی شخصی افراد ممکن و مقدور گشته است. اکنون داستان «برادر بزرگتر» جرج ارول دیگر تنها بازگوی زندگی در اروپای شرقی و تحت لوای حکومتهای بسته بورژوازی رویزیونیست نبوده - که البته وی  آنها را تحت نام رژیم کمونیستی توصیف میکند- بلکه تمامی زوایای زندگی در اروپای غربی و آمریکای شمالی را در بر گرفته است.
 دو نمونه نسبتا مشهور هنری از بازتاب یک چننن احاطه و کنترلی بر تمامی زوایای شخصی زندگی، شستشوی مغزی انسانها و تولید موجودات مکانیکی از آنها یکی کتاب قدیمی «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» است که از روی آن فیلمی نیز ساخته شده است. و دیگری فیلمی به نام «نمایش ترومن» که در سالهای جدید ساخته شده است.
   در این هر دو اثر، وضعیت مذکور و چگونگی کنترل وحشیانه  متکی به زور، و یا زیرکانه متکی به حقه و نیرنگ، بروشنی و صراحت نشان داده شده است؛ و نیز اسارت انسان های متفکر و یا زحمتکش که میخواهند از خود فکرمستقلی داشته باشند  در چنگال سیستم و نظامی  که مدافع منافع ثروتمندان و زورمندان است. در این آثار نفرت عمیق توده های مردم از چنین وضعیتی در کشورهای غربی و  همراهی با و ستایش انسانی که میخواهد خود را از چنگال این اختاپوس هزارپای «کنترل» و « دورغین و ساختگی بودن چیزها» برهاند، بوضوح به چشم میخورد.
 آیا این شکل کنترل شرم آور و کشنده آزادی و حق و حقوق افراد، تفاوت زیادی با نوع کنترل بورژوازی رویزیونیست در اروپای شرقی دارد؟ آیا افراد و دم و دستگاهایی که در این دو اثر نقش کنترل کننده را دارند، تفاوت بارزی  با افراد و  سیستم ها کنترل کننده اروپای شرقی داشته و دارند. هر چه به پیش میرویم بورژوازی  و حکومتش تهی تر از پیش میشود. اینان که خود ناقد شکل اروپای شرقی حکومت بورژوازی بودند و آن را زیر نام حکومت کمونیستی مورد انتقاد و تهاجم قرار میدادند، اکنون خود بیش از پیش شکلهای آن کنترل را در دموکراسی بورژوایی مورد ستایش خود، ایجاد میکنند. هرچه به پیش میرویم و به مروراز دموکراسی بورژوازی و آزادی های ادعایی آن تنها نام است که باقی میماند!
ترس بورژوازی را پایانی نیست و اکنون این طبقه از سایه خود نیز وحشت دارد. در حقیقت هم، این درجه از کنترل، تنها نشانگر ترس عمیق بورژوازی از وضع حکومت  خود و درجه استحکام پایه های آن است. درست به همین دلیل بود که مائو امپریالیستها را «ببر کاغذی» نامید. ترسو هایی دیوانه که تنها بواسطه امکانات تکنیکی از نظر تاکتیکی قوی هستند، اما از نظر استراتژیک بسیار ضعیف، بزدل و حقیرند.
آخرین پرده این کنترل وحشتناک را جوانی به نام ادوارد اسنودن افشاء کرد که مدتها در خدمت سرویسهای اطلاعاتی آمریکا بود. دموکراسی بورژوایی ای که حتی گوش دادن به مکالمات تلفنی رهبران کشورهای اصلی امپریالیستی را برای امپریالیسم آمریکا مجاز میشمارد! زمانی که چنین کنترل و شنودهایی رخ میدهد، چه باید گفت از مردم اسیر این کشورها!؟
میماند مقداری آزادی های اجتماعی و آزادی های نسبی فرهنگی، که باعث غنچ رفتن دل بسی از روشنفکران خرده بورژوا در کشورهای تحت سلطه  و ازجمله در کشور ما برای این قبیل کشورهاست؛ و نتیجه آن تلاش این لایه ها در رواج دادن لیبرالیسم درون جنبش های انقلابی طبقه کارگر و توده های زحمتکش.
در تمامی این جهات، نیز این بورژوازی است که تسلط داشته و راه و رسم خود و چگونگی تغییرات را دیکته میکند و یا جهت میدهد. کافی است در این میان، کسانی و جریانهایی( که خیلی معدود هستند) بر خلاف این راه و رسم باشند و در صدد ارائه فرهنگ یا هنر مترقی یا انقلابی.  تعداد کمی تحمل میشوند و تعداد زیادی به انواع و اشکال از سر راه برداشته میشوند. مطالعه سرگذشت و عاقبت نمونه هایی نظیر پازولینی (و بویژه آخرین فیلم وی که پس از آن ترور شد) و یا جان لئونه ( که او نیز ترور شد) برای مطالعه وضعیت هنر متفاوت از هنر بورژوازی، و در مقابل این هنر آلوده و ارتجاعی، بسی مفید است. اینان و کسانی مشابه اینان میتوانند برای جوانان سرمشق هایی مترقی و انقلابی گردند، اما بورژوازی ترجیح میدهد که قهرمان و سرمشق جوانهای کنونی بیل گیتس باشد و نه جان لئونه!
 ایده های اجتماعی و سیاسی
 چنانچه ما به ابداع تئوری های جامعه شناختی و سیاسی در این کشورها پس از انقلاب اکتبر بنگریم بجز جد و جهد رهبران برخی از احزاب واقعا کمونیست در این زمینه، که عموما پیاده کنندگان تئوری های لنین و استالین بودند، تئوری ای انقلابی نوینی که خواه راهنمای مبارزه انقلابی در این کشورها، و خواه راهنمای مبارزه در کشورهای تحت سلطه باشد، نخواهیم یافت. لنین و استالین رهبران انقلاب اکتبر در عین حال آخرین رهبرانی بودند که در کشورهای اروپایی، واضع تئوریهای نوین انقلابی برای این کشورها بودند و تئوری هایشان در عین حال راهنمایی برای مبارزه در کشورهای تحت سلطه گشت. این تئوری ها عموما بوسیله مبارزان کشورهای تحت سلطه و بویژه مائوتسه تونگ بسط و گسترش یافته و راه های نوین انقلاب در بخش عظیمی از کشورها برای طبقه کارگر و زحمتکشان فرموله گشت.
مقایسه میان لنین، استالین و مائو تسه تونگ و حجم عظیم تئوری پردازان بورژوا-  لیبرال و خرده بورژوا ی دموکرات و نیمه دموکرات اروپای غربی و آمریکا، نشاندهنده افت شدید تئوری پردازی انقلابی در این کشورها و یا به بیراهه رفتن تئوری های انقلابی بویژه تئوری های مارکسیستی است. و این امر، تنها با افت انقلابات در این منطقه از جهان و نبودن پراتیک های نوین انقلابی از یکسو، و انتقال مراکز ثقل انقلاب به کشورهای تحت سلطه، تحول پراتیک انقلابی در این کشورها و رشد و تکامل  تئوری های انقلابی یعنی تئوری هایی که راهنمای مبارزه اند از سوی دیگر، قابل توضیح است.
روندهایی موجود در این کشورها یا این است که محققین بجای پرداخت تئوری انقلابی بر مبنای پراتیک انقلابی،امری که امکانات، شرایط و پراتیک آن را ندارند، به ارائه خلاصه ای از تاریخچه ی مبارزات در برخی از کشورهای تحت سلطه، توصیف تئوری های انقلابی و یا مترقی گذشته و شرح هایی بر آنها میپردازند و حداکثر مجادلات چند تئوری پرداز خرده بورژوا و یا نیمه لیبرال که به مکاتب مختلف جامعه شناسی تعلق دارند را در این خصوص  ذکر میکنند که بندرت دیدگاه یا زاویه دید نوینی در آنها بچشم میخورد. و یا شروع میکنند به دادن  شرح ها و تفسیر های جدید از مارکسیسم؛ شرح هایی که پیدا کردن سخن نویی در آنها امری تقریبا محال است؛ زیرا عموما تکرار مباحث گذشته رویزیونیستها، چپ نویی ها و یا ترتسکیستها ست.(13)
 تئوری های علمی
 بی تردید رشد علوم طبیعی وابسته به رشد تکنیک های کاوش و آزمایش و تکامل ابزار تولید است و در زمان کنونی بدون رشد این ابزار، رشد و توسعه علوم بندرت و به کندی صورت میپذیرد. و چون رشد این تکنیکها و ابزار تولید در کشورهای امپریالیستی غرب، و عمدتا به این دلیل که بورژوازی در پی کسب سود و درگیر رقابت و بطور نسبی مجبور به بهبود ابزار تولید است، بسیار بیشتر از کشورهای تحت سلطه بوده و اساسا این کشورهای اخیر در این زمینه ها خود عموما تابع غرب بوده اند، خواه ناخواه رشد تئوری علمی در زمینه ی علوم مختلف، عمدتا در کشورهای امپریالیستی صورت گرفته است. این یک سوی قضیه است.
سوی دیگر این قضیه این است که  گاه رشد  کج و معوج علوم، بجای آنکه حتی در خدمت همین رشد تولید وسائل تولید کالاهای مصرفی و بهبود کیفی آنها، بویژه  مواد غذایی و دارویی( زیرا روز بروز از کیفیت همین کالاها نیز کاسته میشود) باشد، در خدمت رشد ابزار امنیتی و جنگی بورژوازی قرار گرفته است. چنین رشدی، نه تنها منفعتی برای توده ها نداشته، بلکه کاملا بر ضد منافع آنها و تنها در خدمت مقاصد توسعه طلبانه امپریالیستی و رقابت امپریالیستها با یکدیگر بر سر حفظ بازارهای مستعمرات خود و نیز تصاحب بازارهای بیشتر است.
البته این امر که به هر حال مراکز اصلی توسعه ی علوم درکشورهای صنعتی و امپریالیستی است، مانع این نگشته  که کشورهای عقب مانده تر گاه در این زمینه ها بر کشورهای پیشرفته پیشی بگیرند. مثلا در روسیه قرن نوزدهم پیشرفتهای چشمگیری در زمینه برخی علوم( مانند شیمی و روانشناسی) صورت گرفت و این پیشرفت ها بویژه در زمان حکومت سوسیالیستی لنین و استالین گسترش و ادامه یافت. در حالیکه این کشوردرقرن نوزدهم از حیث تکنیک از کشورهای اصلی اروپای غربی عقب مانده تر بود، و خود اساسا عقب مانده ترین کشور اروپایی به شمار میرفت و در زمان حکومت سوسیالیستی هنوز به سطح غرب نرسیده بود. همین مسئله در مورد چین صادق است که در زمان حکومت سوسیالیستی گامهای مهمی در عرصه علوم طبیعی به پیش برداشت، در حالیکه از حیث ابزار تولید به پای غرب نمیرسد. اما سوای جدای از برخی  تجارب در این خصوص بویژه در مورد کشورهای سوسیالیستی، در مجموع باید غرب را از حیث پیشرفت این علوم  مرکز عمده دانست.
تئوری ها و آثار فرهنگی و هنری
 در این زمینه جد و جهد زیادی در غرب و ایضا بوسیله لایه های مختلف روشنفکران عمدتا لیبرال بورژوا و خرده بورژوا و  صورت گرفته و انواع و اقسام مکاتب فرهنگی و هنری  و نیز بر مبنای آنها، آثار گوناگون هنری پدید آمده اند. این حجم تئوری پردازی که برای شرح تاریخچه و محتوی آنها،  نیاز به سیاه کردن هزاران صفحه است، و این آثار باصطلاح نو، عموما رو به سوی تغییرات  و تحولات صوری داشته و خیلی کم نشان از انقلاب در محتوی در آنها به چشم میخورد. برعکس در این خصوص جز فقر شدید مضامین و تکرار مکررات به شکلهای تازه، اغلب چیز دیگری یافت نمیشود .
در گذشته و در زمانی که بورژوازی مترقی و انقلابی بود و علیه نظام کهنه فئودالیسم مبارزه میکرد، تغییرات بزرگ در شکل هنری عموما همراه با نیاز شدید به تغییرات اساسی در محتوی بود. چنین است که مثلا سبک رومانتیسم بورژوایی به رئالیسم بورژوایی تبدیل میگردد و این یک به رئالیسم نقاد میانجامد. پس از ارتجاعی شدن بورژوازی، این طبقه کارگر و ایدئولوگ های فرهنگی و هنری این طبقه هستند که به چگونگی تغییرات شکل دادند و فرمهای نوینی برای بیان محتوی نوین یعنی انتقاد انقلابی از نظام سرمایه داری و مبارزه طبقه کارگر با بورژوازی برای تغییر آن، ایجاد کردند. در این گونه تغییرات، که در هنرهای مختلف بعضا تحت نامهای مختلفی شکل میگیرند، خواه تغییرات زمان بورژوازی انقلابی و علیه فئودالیسم را فرض بگیریم  و خواه تغییرات در زمان مبارزه طبقه کارگر برای تغییر انقلابی جامعه بورژوایی را،  شکلهای هنری از آن رو تغییر میکنند که برای بیان محتوی، یعنی تغییرات عینی  در زندگی اقتصادی- اجتماعی و رویکردهای نوین سیاسی، فرهنگی و تمایلات نوین روانی بسنده نیستند. لذا نیاز به تغییرات در فرم احساس میشود و یا انقلاب در فرم، به انقلاب در محتوی میانجامد و یا برعکس محتوی نوین انقلابی، اشکال نوینی را برای بیان خود جستجو میکند.
اما در این دوره تقریبا صد ساله پس از انقلاب اکتبر،  تئوری هایی که  به عنوان تئوری های نوین فرهنگی با هنری پدید آمده اند و به همراه آنها خیل عظیم آثار بورژوایی و نیز خرده بورژوایی، یکسر دچار این نقیصه هستند که نه برای بیان محتوی نوین، بلکه یا برای پر کردن خلاء محتوی پدید آمده اند، یا برای بیان محتویی ارتجاعی بخدمت گرفته شده اند و یا در نهایت برای بیان مضامینی صورت پذیرفته اند  که عموما یک نوع انحراف از شکلهای انقلابی تبدیل و تحول انقلابی جامعه هستند و بیشتر بیان انتقاد لیبرالی و نه انقلابی از نظام کنونی هستند. اگر از تولیدات فرهنگی یا هنری ایدئولوگ ها و هنرمندان طبقه کارگر بگذریم، در این کشورها کمتر نشانی از تولیدات فرهنگی و هنری پیشرو خواهیم یافت. حجم انبوه تولیدات نوشتاری، گفتاری و دیداری عموما گرایش به بزرگداشت و ارج گذاری آشکار و پنهان طبقات حاکم( خواه گذشته و خواه حال)هیجان های عموما کاذب، تخیلات بی معنا و عموما پوچ، رواج اندیویدوآلیسم، بی تفاوتی  و سردی در روابط انسانها و به همراه آن  یاس، انفعال و سرخوردگی، عشق های دروغین، پورنو و چیزهایی از این قبیل دارد. و در این میان آثار ارزشمند که حتی شامل نقد انقلابی و یا مترقی خرده بورژوایی از نظام کنونی باشند، کمتر پدید میآیند.(14)
 مقایسه موارد اخیر با کشورهای اروپای شرقی
اگر بخواهیم در این موارد اخیر، مقایسه ای میان اروپای شرقی و غربی انجام دهیم باید بگوییم که در بیشتر این زمینه ها اروپای شرقی نسبت به اروپای غربی ( و ما بیشتر مد نظرمان کشورهایی نظیر فرانسه، آلمان، ایتالیا، انگلستان، ایالات متحده آمریکا و ژاپن است) عقب مانده است. گر چه آنچه اروپای غربی در آن نسبت به اروپای شرقی پیشرفته به حساب میآید، خود نیز همچنانکه در بالا اشاره کردیم، چندان پیشرفتی به حساب نمیاید.
دلیل این امر همان دموکراسی نیم بند در کشورهای امپریالیستی غرب و تا حدودی مجاز بودن فعالیت های لیبرالی در زمینه های فکری و فرهنگی است. امری که بویژه برای روشنفکران لایه های مختلف خرده بورژوا اهمیت زیادی دارد. جدای از روشنفکران مرتجع بورژوازی و قشرهای نزدیک به بورژوازی امپریالیستی ارتجاعی، همین لایه ها و عموما لایه های غیر انقلابی آنها هستند که به آنها فضا و امکانات بیشتری داده میشود تا نقادی اجتماعی- فرهنگی این جوامع را  که عموما لیبرالی یا نیمه دموکرات مابانه است، در دست خود گیرند.  چنین امکانی البته در پرتو فشارهای  فراوانی است که به نمایندگان واقعی پرولتاریا  در حوزه های فرهنگی و فکری وارد میشود.
نمونه برجسته این فشارها همچنانکه در بالا گفتیم تسویه های وسیع کانون های اجتماعی و فرهنگی از نمایندگان پرولتاریا و خرده بورژوازی انقلابی در دوران مک کارتی است. مطالعه کتاب بازخواست و بازجویی برتولد برشت  که یکی از برجسته ترین نمایندگان فکری و فرهنگی پرولتاریا بود و آن زمان در ایالات متحده به سر میبرد، بروشنی سیاست های ارتجاعی طبقه بورژوازی را در مورد همین دموکراسی نیم بند و اشکال گوناگون سر و دم بریدن آن را نشان میدهد. همچنین مطالعه نام کسانی که نامشان در لیست سیاه مک کارتی آمده است( کمونیستها و دموکرات های انقلابی که کار فرهنگی میکردند) نشان میدهد از نظر بورژوازی امپریالیستی حد و حدود دموکراسی بورژوایی اش چیست و در نقد نظام سرمایه داری تا کجا میتوان پیش رفت.
اما این همه به این معنا نیست که در اروپای شرقی مطلقا فعالیتهای فکری بوسیله روشنفکران خرده بورژوا صورت نمیگرفت. در کشورهایی نظیر لهستان، مجارستان و چکسلواکی نمونه هایی از این نوع فعالیتهای غیر انقلابی و لیبرالی در زمینه های تئوری های اجتماعی- سیاسی  و تولیدات فرهنگی و هنری صورت گرفت. این نوع فعالیتها عموما و بجای یک دیدگاه مشخص ضد رویزیونیستی- بورژوایی ، یا یک دیدگاه ضد کمونیستی را نمایندگی میکنند و یا یک دیدگاه فرا زمانی. آثار واسلاو هاول، میلان کوندرا، کریشتف کیشلوسکی و آندره وایدا، از جمله چنین آثار لیبرالی است. آثار ارتجاعی خلق شده بوسیله بورژوازی رویزیونیست حاکم در این کشورها، نیز خواه از حیث حجم و گستردگی، خواه از حیث تکنیکی و یا توانایی نفوذ در توده ها،  قابل مقایسه با امپریالیسم غرب  نیست و نتوانسته به پای آثار پدید آمده در غرب برسد. یکی از دلایل سقوط این حکومتها، همین ناتوان بودن بورژوازی حاکم در سرگرم کردن فرهنگی توده ها و باصطلاح بنجل های فرهنگی بخورد توده ها دادن و بجای آن همه چیز را با زور حل و فصل کردن است. امری که بورژوازی غرب بویژه با داشتن تجربه ی کهن در تئوری پردازی، شبکه ها و حلقه های تولید فکر و فرهنگ ارتجاعی و مراکزی همچون هالیوود، تا حدودی از پس آن بر آمده است.           
مسئله فعالیت انقلابی در کشورهای امپریالیستی ( اروپای غربی و شرقی و...)
چنانچه از مجموع بررسی های ما از وضع عمومی در کشورهای تحت سلطه و کشورهای امپریالیستی غربی و شرقی برمیآید، کماکان و بطور عمده  کشورهای تحت سلطه مراکز شورش و انقلاب، و نبرد و جنگند، در حالیکه در کشورهای امپریالیستی گه گاه شرایطی از این گونه پدید میآید و گرایش اصلی و عمده، افت انقلاب، سکون، آرامش و خاموشی نسبی سیاسی است. پس در این کشورها چه باید کرد؟
بدون تردید، شرایط دموکراسی در این کشورها با دموکراسی دوران رقابت آزاد فرق زیادی کرده و بسوی محدودیت های بیشتر برای همه و هر گونه فعالیت انقلابی جهت یافته است. اتحادیه های زرد در کنترل احزاب رویزیونیست و بورژوایی است و فعالیت ضد کمونیستی تا مرز خیانت به طبقه و نقش پلیس سیاسی را بازی کردن بوسیله این احزاب، امری روشن است و قطعی. از سوی دیگر آن امکان آزادنه فعالیت علنی که در گذشته برای کمونیستها بود و این گونه احزاب میتوانستند در انتخابات شرکت کنند، به پارلمان راه یابند و اپوزیسیون پارلمانی تشکیل دهند، همچون گذشته وجود ندارد. یعنی حتی امکان یک فعالیت مسالمت آمیز نیز از کمونیستها گرفته شده است. در واقع حتی اگر پی ببرند کسی کمونیست است سوای فشارها و محدودیت های سیاسی و فرهنگی که در بالا  به آنها اشاره شد، انواع و اقسام تضییقات و فشارهای اجتماعی بوی وارد میکنند. مثلا به او کار نمیدهند و یا از کار بیکارش میکنند، و یا وی را بایکوت کرده و در انزوا قرار میدهند و... نتیجه اینکه حتی فعالیت مسالمت آمیز همچون گذشته مقدور نیست.
از سوی دیگر در این کشورها بواسطه موزونی نسبی در پیشرفت مناطق مختلف از لحاظ اقتصادی، یکپارچگی کشور، وحدت و تمرکز سیاسی دولت و داشتن نیروی نظامی مقتدر و مسلط، دست زدن به نبردها و جنگ های مسلحانه در شرایط عادی و افت جنبش ها مقدور نمیباشد. چنین امری البته در مورد برخی از کشورهای تحت سلطه نیز وجود دارد. یعنی در برخی از این کشورها نیز، بواسطه  وجود شرایط مشابه دست زدن به جنگ خلق در هر زمان و شرایطی مقدور نیست، بلکه به شرایط ویژه و خاصی نیازمند است. آنچه تفاوت قضیه میان این دو نوع کشور است این است که در کشورهای تحت سلطه بدلیل شرایط عقب مانده اقتصادی، استثمار شدید، فقر و محنت کشنده ی توده ها، ستم طبقاتی و ملی و وجود شکلهای بشدت عقب مانده سرکوب،  همواره شرایط عمومی برای انقلاب آماده است، در حالیکه در کشورهای امپریالیستی بدلیل نبودن این درجه از فشار و سرکوب، شرایط عمومی انقلاب همواره  آماده نیست.
بر مبنای این جنبه ها، فعالیت انقلابی نمیتواند آن درجه از امکانات و شرایط را که در کشورهای  تحت سلطه و عقب مانده دارد، در کشورهای امپریالیستی داشته باشد. در نتیجه آنچه در مرحله اول به ذهن میرسد این است که کمونیستها گرفتار بن بست در فعالیت سیاسی- انقلابی شده، و این  وضع عینی موجب گشته که تشکلات و احزاب انقلابی ای که در این کشورها با هزار رنج و مرارت  بوجود آمده اند، عموما و پس از مدتی به سراشیب رویزیونیسم، لیبرالیسم و انحلال در غلطند و نیروی نخستین و هواخواهان و نفوذی را که بزحمت در طبقه کارگر کسب کرده اند، از دست بدهند.
 اما همچنانکه در بالا اشاره شد روندهایی خلاف این وضع  نیز پدید میآیند که  نه تنها  شرایطی خلاف شرایطی که ظاهر بن بست در فعالیت انقلابی ایجاد میکنند را، بوجود میآورند، بلکه استفاده از امکاناتی که این روندها میگشایند، میتواند در گامهای بزرگ  بسوی سوسیالیسم و کمونیسم در سراسر جهان موثر افتند. چنین هستند این روندها:
اولا، این کشورها بر بستر بحرانهای امپریالیستی، گاه همزمان با جوش و خروش انقلابی در کشورهای تحت سلطه و گاه تا حدودی مستقل از این جنبشها، تبدیل به مراکز اعتصاب، تظاهرات و شورش های انقلابی و جنگ های داخلی میگردند. جنبش ناشی از بحران سالهای 1929 تا 32 در آمریکا، جنگ داخلی اسپانیا، اعتصابات و نبردهای خیابانی در فرانسه سال 68، مبارزات دانشجویی دهه هفتاد، اعتصاب کارگران معدن انگلستان در دهه هشتاد، فوران رویدادهای انقلابی در پرتغال دهه هفتاد و یونان در آغاز قرن بیست و یکم و نیز فرانسه و اسپانیا در دوران اخیر، تماما رویدادهایی است که بر زمینه بحران های اقتصادی و سیاسی داخلی یا بین المللی بوقوع پیوسته اند و زمینه های وسیعی برای کار و فعالیت انقلابی و گاه جنگ داخلی گشوده اند.
 دوما، رویدادهای جاری در جهان و مبارزات طبقاتی و ملی در کشورهای تحت سلطه نه تنها تعطیل پذیر نبوده و نیست، بلکه  رو به گسترش و اوج گیری هر چه بیشتر داشته است.  چنانچه در کشوری این مبارزات به شکست بینجامد و یا افت یابد، در کشوری و یا کشورهایی دیگر نضج میگیرد و رو به گسترش و اوج میگذارد. همراه با هدف قرار دادن ارتجاع داخلی، اغلب  کشور یا کشورهای امپریالیستی معینی که پشتیبان ارتجاع داخلی و یا مستقیما مقابل این ملتهای تحت ستم هستند نیز مورد هدف آنها قرار میگیرند. و این به نوبه خود محرک هایی به کشور یا کشورهای امپریالیستی مزبور وارد میکند و موجب  تحرک داخلی آن میشود. سوای محرک های اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی داخلی که بهر حال درجاتی از آن، همواره وجود دارد و یا بوجود میآید، چنین محرک های خارجی نیز همواره وجود دارند و به رشد مبارزات در این کشورها یاری میرسانند. نمونه ی مبارزه علیه دخالت خارجی آمریکا در ویتنام، افغانستان و عراق و اینک نیز سوریه، نشانگر رشد مبارزات ضد جنگ در کشورهای امپریالیستی است. هنگام چنین مبارزاتی اغلب کمربندهای امنیتی امپریالیستها گسسته و یا شل میشود و فضا و امکاناتی برای فعالیت انقلابی و جهت دهنده فراهم میآید.
 سوما،در بستر رشد تضاد امپریالیستها با یکدیگر و وقوع جنگ های جهانی شرایط بکلی دگرگونه شده و سطح بسیار وسیعی برای فعالیت انقلابی و جنگ انقلابی داخلی پدید میآید. جنگ های جهانی اول و دوم نمونه های روشنی از چگونگی گشوده شدن میدان های فعالیت و جنگ داخلی بر علیه امپریالیستها تا تصرف قدرت سیاسی است.
 بنا برآنچه  بطور خلاصه شرح دادیم، شرایط در کشورهای امپریالیستی، حامل روندها و جنبه های متضاد و مقابل یکدیگر است. یک جنبه آن وضع رفاه نسبی همگانی، ایستایی و خمودگی سیاسی این جوامع و در نتیجه گرایش به افت و سکون نسبی در فعالیت انقلابی کمونیستی است. بر این زمینه، هنگامی که ما کشورهای امپریالیستی را با کشورهای تحت سلطه مورد مقایسه قرار میدهیم، آن جوش و خروش و آن هیاهوی زنده و فعالیت شادابانه ی انقلابی ای را که در کشورهای تحت سلطه - حتی زمانی که کمونیست  ها ضعیف هستند و یا نیروهای غیر انقلابی رهبری جنبش ها را در اختیار دارند- میبینیم، در این کشورها نمیابیم. جنبه ی دیگر، رویدادهایی انقلابی داخلی، تحریکاتی که از بیرون و از جانب ملتهای تحت ستم  به این کشورها وارد میشود و بالاخره جنگ های جهانی است که هر چند زمان  این کشورها را فرا میگیرد. در این زمانها شور وحال  مردمان زحمتکش کشورهای امپریالیستی را در بر گفته و جوششها و خروشها برمیخیزند.   
 اگر چنانچه این جنبه ها جداگانه در نظر گرفته شوند، میتوانند به نتایجی متفاوت منجر گردند. چنانچه جنبه افت جدای از جنبه ی خیزش در نظر گرفته شود، آنگاه  و عجالتا هر گونه فعالیت انقلابی بی ثمر و یا کم ثمر دیده خواهد شد و توجه مطلقا معطوف به کشورهای جهان تحت سلطه خواهد بود. چنانچه جنبه رویدادها و خروش های انقلابی جدا از افت در نظر گرفته شود، آنگاه ممکن است این گونه تصور شود که فعالیت انقلابی در این کشورها میتواند وضعیتی همچون کشورهای تحت سلطه  داشته باشد که اکنون مرکز انقلابات دموکراتیک و سوسیالیستی هستند، و زود به نتیجه برسد. این گونه درک ها میتواند توقع  را از فعالیت انقلابی در کشورهای امپریالیستی بالا برده و یا به حرکات عجولانه آنارشیستی بینجامد.(این نوع حرکات در بیشتر کشورهای امپریالیستی برای یک دوره زمانی نه چندان کوتاه و مکرر در مکرر خود را نشاداده است).
 اما چنانچه تضاد در مجموع  و جنبه های آن  توام با یکدیگر مورد ملاحظه قرارداده شود، به این نتیجه خواهد انجامید که فعالیت انقلابی کمونیستها در کشورهای سرمایه داری  ضروری است و محتوم و لزوما این گونه نیست که هر فعالیتی در این کشورها، به سراشیب رویزیونیسم و لیبرالیسم بیفتد، مشروط بر اینکه کمونیستها( و منظور ما عمدتا مائوئیست هاست) نخواهند زود هنگام به نتیجه برسند. در واقع، فعالیت انقلابی در این کشورها باید توام با حوصله ی زیاد و بسیار صبورانه باشد. باید کمونیستها ضمن رعایت کامل و اکید اصول مخفی کاری، کماکان از تمام امکانات علنی  و قانونی استفاده کنند. امکانات علنی و قانونی، فعالیت مخفی در اتحادیه های زرد(البته در صورتی که کارگران در آن متشکل باشند)، شرکت در انتخابات پارلمانی و حتی تشکیل اپوزیسیون در پارلمان را در بر میگیرد. این آخری  گرچه همانطور که در بالا اشاره کردیم بدلیل شرایط نوین چندان قابل انتظار نیست، اما در دوره های عقب نشینی های موقتی بورژوازی، امکان آن وجود دارد که بورژوازی از برخی از جنبه های گذشته دموکراسی بورژوایی دوباره استفاده کند؛ و در صورت وجود این تحلیل که باید از انتخابات و در صورت موفقیت در تشکیل اپوزیسیون پارلمانی از پارلمان، به عنوان یک تریبون برای افشای بورژوازی استفاده کرد، باید در این امر تعلل ننمود.
همچنین این فعالیت، پشتیبانی کامل و فعال از هر گونه مبارزه مترقی و انقلابی دموکراتیک و سوسیالیستی و در تمامی زمینه هایی که چنین مبارزاتی در میگیرد و از سوی طبقه کارگر، زحمتکشان و طبقات دموکراتیک( در کشورهای تحت سلطه) خواه در کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی دیگر و خواه بویژه  کشورهای تحت سلطه و هرگونه یاری  به این جنبشها را شامل میشود.
 بر زمینه ی یک فعالیت صبورانه، آمیختن کار مخفی با کار علنی و استفاده از تمامی فرصتهایی که پدید میآید و امکاناتی که شرایط متفاوت و اعتراضات، اعتصابات، تظاهراتها، متینگها، شورشها و جنبشهای گوناگون بوجود میآورند و هوشیاری و تلاش برای از دست ندادن حتی یک فرصت است که میتوان آمادگی فکری و عملی را حفظ و نگهداری کرد و  خود برای رویدادها و دوره های انقلابی و تصرف قدرت سیاسی آماده کرده و آماده نگه داشت.
                                                                                 ادامه دارد.
                                                                       
                                                                           هرمز دامان 
                                                                          مهر و آبان 92           

یادداشتها
1- لازم به ذکر است که بالا رفتن سطح زندگی طبقه کارگر در این کشورها از یکسو معلول مبارزات خود طبقه کارگر این کشورها در طول متجاوز از بیش از دویست سال مبارزه طبقاتی است، و اما از سوی دیگر بوجود آمدن لایه های فوقانی در این طبقه و نیز ایجاد یک سطح رفاه عام، نتیجه ی نظام استعماری و امپریالیستی است. نظامی که موجب گشت کشورهای استعمارگر و امپریالیست با تهاجم و تجاوز به کشورهای  تحت سلطه از رشد و توسعه مستقل آنها جلوگیری کرده و این رشد را  در چارچوب نیازهای امپریالیستی خود محدود کنند.  روشن است که مبارزه طبقه کارگر در این کشورها  به تنهایی نمیتوانست چنین فاصله غریبی را بین شرایط این طبقه در این کشورها و شرایط طبقه کارگر در کشورهای تحت سلطه ایجاد کند. زیرا طبقه کارگر در کشورهای تحت سلطه نیز بیش از صد سال است که در حال مبارزه است با این حال شرایط رفاه این طبقه در این کشورها، اغلب به یک دهم شرایط طبقه کارگر در کشورهای عمده امپریالیستی نرسیده است. 
2- نگاهی به مبارزات طبقه کارگر در یکصد سال گذشته نشان از بروز این تضاد دارد. گرچه دامنه حرکت این تضاد بواسطه برخی شرایط ویژه عموما از حدود مبارزه اقتصادی فراتر نرفته اما بخودی خود نشاندهنده تضاد کار و سرمایه و درگیری مداوم این دو طبقه دارد. برای مثال اعتصاب تاریخی کارگران معدن انگلستان  در دهه هشتاد و رزم جانانه شان با هیئت حاکمه بورژوازی به رهبری مارگارت تاچر که به مدت بیش از یک سال طول کشید، جلوه ای برجسته از این تضاد آن هم در کشوری بود که اتحادیه های کارگری و احزاب شبه چپ  بیش از یک صد سال است که در چنبره افکار، ایدئولوژی و تمایلات بورژوایی بسر میبرند. این مبارزه ضمنا چگونگی مبارزه طبقاتی آینده این طبقه و نیز امکان تغییر و برگشت اقشار مرفه طبقه کارگر به مبارزه سترگ، تعیین کننده و نهایی این طبقه را نشان داد.
3- همچنانکه پیشتر گفتیم افزوده شدن مهاجران کشورهای تحت سلطه به این طبقه موجب تغییراتی در بافت این طبقه بویژه  لایه های میانه و تحتانی گشته است. وضع این لایه ها که عموما با دستمزدهای کمتر حاضرند همان کار کارگران کشورهای اصلی را انجام دهند وبطور کلی سطح پایین زندگی این گروه های میانی و تحتانی طبقه(خواه مهاجران و خواه کارگران کشور مرجع) از یک سو و  نیز فشار بحران که به این لایه ها بیشتر وارد میشود، در شدت مبارزات طبقاتی این دوره تاثیر داشته است.
4- تورم در سالهای بعد از بحران  2007 در برخی از این کشورها دو رقمی گشته، اما بالا رفتن دستمزدها عموما یا ثابت بوده یا تغیبرات ناچیزی داشته است.
5- گسترش و عمیق شدن بحران اقتصادی جاری  تقریبا بیشتر کشورهای امپریالیستی را در برگرفت و مبارزه طبقاتی بجز فرانسه و انگستان در کشورهای یونان و اسپانیا نیز اوج گرفت. بدین ترتیب پس از سال 1968 فرانسه ما با شدت یافتن تضاد کار و سرمایه در کشورهای صنعتی غرب روبروییم. آنچه بشدت آزارنده است فقدان احزاب کمونیست و انقلابی قوی  خواه در این کشورها و خواه در کشورهای تحت سلطه است.
6- گرچه بعد از تسلط رویزیونیستها  و در مجموع، سطح زندگی  و رفاه در کشورهای اروپای شرقی از اروپای غربی کمتراست، اما روشن است که این سطح از وضع طبقه کارگر و عموم مردم در کشورهای تحت سلطه بالاتر است.
7- در وبلاگ ما در مورد این مفهوم و تقابل آن با مارکسیسم مقاله مفصلی درج گردیده است. نگاه کنید به « نظریه از خود بیگانگی و ماتریالیسم تاریخی» نوشته م- دامون
8-  منظورشان از «کمونیسم روسی» ظاهرا  سوسیالیسم دوران استالین بود اما آنها کل تئوری و پراتیک حزب بلشویک را از آغاز تا پایان در نظر داشتند و حتی بیشتر آنها، آن را با دوران خروشچف و برژنف نیز درهم میکردند. پر افاده های اروپایی گمان میکردند که چون مارکس در اروپای غربی متولد شد، این متفکران غربی پیشرفته ی انسان گرا بهتر میتوانند او را درک کنند تا شرقیان عقب افتاده روسی و هم کیشان ایشان در اقصا نقاط دنیا!
9- لازم به یاد آوری است که ما در این مقایسه، وضع این کشورها را پیش از تغییرات و تحول حکومت بورژوازی، از شکل سرمایه داری دولتی وحکومت حزب رویزیونیست به شکل به اصطلاح سرمایه داری غیر دولتی و حکومت چند حزبی مد نظر داریم.
10- اکنون از این گونه کشورها تنها کشورهای کره شمالی، کوبا و چین هستند که چنین اشکالی را حفظ کرده اند. اشاره به شکل گذشته این حکومتها به دلیل روشن کردن بیشتر بحث در مورد شیوه ی تحول در آن دیکتاتوری هایی بورژوازیی است که در شکل دموکراسی بورژوایی اعمال میشود، و همینطور یافتن پیوندهای میان این دو شکل برای نشان دادن چگونگی تکامل شکل دموکراسی بورژوایی.
11- دموکراسی برای اقلیت حاکم، نیز نسبی است و نه مطلق. زیرا تضاد درونی جناح های بورژوازی، خواه در یک کشور و خواه میان بخش حاکم در یک کشور و یک کشور امپریالیستی دیگر همواره وجود دارد، و کار مبارزه این جناح ها، جدای از ایجاد تضییقات  مختلف برای یکدیگر در عرصه های تبلیغ و ترویج ایده ها و اندیشه ها، گاهی به ترور و حذف فیزیکی بورژوازی رقیب نیز میانجامد. ترور کندی ها در آمریکا و یا اولاف پالمه از جمله ترورها و حل تضاد از طریق قهر در میان جناح های مختلف همین سیستم های باصطلاح دموکراسی بورژوایی است.  و تقریبا از همین جنس است ترور نوکرهای امپریالیسم در کشورهای تحت سلطه بوسیله خود امپریالیستها.
12- جالب است که در شوروی و چین  سوسیالیستی چنین امکاناتی نبود، اما دزدی، جرم و جنایت بسیار ناچیز و انگشت شمار بود.
13- کتابهای  و مقالات زیادی از این شارحان تئوری ها و مفسران مارکسیسم غربی و بویژه نویسندگان انگلیسی به فارسی ترجمه شده است.  خواندن برخی از این کتابها، که در مقابله با نظرات نادرست دیگر رایج در غرب،  نگاشته شده اند، مفید است. گرچه بیشتر اینها، خواه در نقد نظرات دیگران و خواه در شرح و تفسیر مارکسیسم، عموما به مارکسیسم غربی با مختصات لیبرالی و در بهترین حالت به جریانهای نیمه دموکرات تعلق دارند. از این زمره اند کتابهای تری ایگلتون و یا الکس گالینکوس در نقد پسا مدرنیسم و یا شرح مارکسیسم. سوای مسئله سانسور و عدم اجازه به چاپ کتب انقلابی، به نظر میرسد بخشی از روشنفکران و فعالان سیاسی شبه چپ ایران، پشت نظرات این تئوری پردازان غربی پنهان میشوند تا گرایشات راست و رویزیونیستی خود را ساپورت کنند:« بالاخره هر چه باشد غربی ها غربی اند و از ما شرقی ها چیز بیشتر حالیشونه»!؟  و گرنه تالیف چنین کتبی از عهده شرقی ها هم ساخته است.
14- البته صحبت ما در مورد اهدافی است که از خلق این آثار دنبال میشود، اما  به این معنی نیست که مثلا هر گونه تحقیقات فرهنگی، تجزیه و تحلیل ساختارهای ادب و هنر و یا نقد هنری ای که در مورد اشکال و مضامین هنری صورت گرفته، مطلقا بی ارزش است. به نظر ما هنرمندان طبقه کارگر با یک دیدگاه انتقادی، می توانند از بسیاری از نتایج این نوع تحقیقات فرهنگی و هنری و نیز نقد ادبی و هنری بیاموزند و در آفرینش آثار نوین هنری انقلابی از آنها بهره ببرند.

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (12) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی (12)
پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان



تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری
دومین تضاد مهم جهان، تضاد میان طبقه کارگر  و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی است. این تضاد انعکاس تضاد میان نیروهای مولده اجتماعی و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است که خصلت اساسی تولید سرمایه داری (و امپریالیسم به عنوان عالی ترین سطح رشد آن) میباشد. بر همین مبنا، تضاد مزبور، تضاد اساسی جهان است و جهت نو آن یعنی طبقه کارگر، جهت  تشخص دهنده ی آینده ی جهان کنونی و سازنده روابط تولیدی و نظام نوین کمونیستی است که تمامی کشورهای جهان را در بر خواهد گرفت. این تضاد طی صد سال اخیر نسبت به تضاد خلقهای کشورهای تحت سلطه که تضاد فوق را در اشکال ویژه ای در خود منعکس میسازد(1) از حدت کمتری برخوردار بوده است و به همین دلیل در مجموع تضادهای جهان، از لحاظ عمده بودن، اهمیت درجه اول را نداشته است.(2) اما طی سی سال اخیر، خواه  به خود آن بنگریم و بنا به تاریخ ویژه اش درباره آن قضاوت کنیم و خواه آن را نسبت به تضاد خلقهای نیمه مستعمرات و مستعمرات بسنجیم، در مجموع  و پس از یک دوران  که از شدت آن کاسته شده بود، طی دو دهه اخیر بر حدت آن افزوده شده است.(3)  
 تحرک، برآمدهای مهم و گره گاههای این تضاد طی یک صد سال اخیر عبارت بوده اند از:
انقلاب روسیه، انقلاب آلمان، بحران سالهای 1933- 1929 آمریکا، مبارزات طبقه کارگر و مردم اسپانیا علیه سرمایه داری، مبارزات طبقه کارگر در شرق اروپا علیه سرمایه داری و برقراری نظام سوسیالیستی در پس از جنگ جهانی دوم، جنبش مه 1968 در فرانسه، مبارزات طبقه کارگر در کشورهای یونان و پرتغال، اعتصاب معدنچیان انگلستان، مبارزات طبقه کارگر بر علیه نظام های سرمایه داری دولتی در اروپای شرقی، مبارزات سال 2005 گتوهای فرانسه، جنبش ها و شورش ها در پونان، مبارزات جاری در بیشتر کشورهای اروپای غربی و آمریکا.(4)
نیازی نیست که ما به تک تک اشکال تجلی تضاد فوق  و کانون هایی که این تضاد در آنها تحرک بیشتری داشته است، بپردازیم، زیرا اغلب اشکال بروز تجلی این تضاد در این کانون ها به یکدیگر نزدیک بوده و پیش از این نیز به دفعات به آنها پرداخته شده است. ما خود را به بررسی علل شدت گرفتن تضاد در سی سال اخیر، برخی تفاوتها در اشکال بروز جنبشها در اروپای شرقی و غربی و استنتاجهایی که از لحاظ موضوع مقاله کنونی حائز اهمیت است، محدود میکنیم.
نگاهی به علل شدت گرفتن تضاد طبقه کارگر با بورژوازی در کشورهای سرمایه داری
 پیش از ادامه این تحقیق، نگاهی میکنیم به علل شدت گرفتن این تضاد در دوره ی کنونی. این امر به چند نکته اساسی بر میگردد:
بحران اقتصادی 
نخستین نکته بحرانی اقتصادی است که از سال 2007 دامن گیر نظام سرمایه داری امپریالیستی گردید، که البته هنوز هم ادامه دارد. این بحران که بعد از بحران  در شوروی امپریالیستی و بلوک شرق، مهمترین بحران بلوک امپریالیستی در دوران اخیر میباشد، تقریبا بیشتر کشورهای سرمایه داری امپریالیستی غربی را در بر گرفت. این امر مبارزه طبقاتی را شدت بخشید و طبقه کارگر و دیگر اقشار تحت فشار و ستم این کشورها با برگزاری  تظاهرات های متعدد، شورش و درگیری( بویژه یونان و اسپانیا) طلایه های  جنگ داخلی و انقلاب سوسیالیستی آینده را نشان دادند.
   اغلب و بدرستی صحبت از این بوده و هست که بلوک شرق به رهبری امپریالیسم شوروی از لحاظ  وضع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی بدتر از بلوک غرب به رهبری امپریالیسم آمریکا بوده است.(5) چنین امری اما بخودی خود به این معنی نبوده و نیست که وضع اقتصادی کشورهای امپریالیستی غربی در یک وضع کمابیش ثابت و پایدار قرار دارد و به سوی بدتر شدن سوق پیدا نمیکند. بحران های اقتصادی متداوم به مرور موجب افت پیدا کردن و گرایش به تحلیل رفتن توانایی تحرک در این کشورها گردیده است و میگردد. مورد انگلستان نمونه برجسته کشورامپریالیستی است که دچار رکود و گندیدگی طولانی گردیده و موقعیتی را که تقریبا تا پیش از جنگ جهانی دوم داشت، دیگر بهیچوجه ندارد.
 یا در مورد وضع حکومت در این دو دسته کشورهای اروپایی، میبینیم که گرایش بورژوازی کشورهای غربی به ارتجاع  سیاسی دست کمی از دوقلوهای شرقی شان ندارد. سوای کنترل های ریز و درشت جنبه های مختلف زندگی مردم و خفقان جاری در کشورهای امپریالیستی که امکان هر گونه فعالیت آزادنه ی کمونیستی انقلابی را از پیشروان کمونیست سلب کرده است، بحران مذکور، عمق ترس بورژوازی از جنبش طبقه کارگر و گرایش وی به ایجاد اختناق و ارتجاع هر چه بیشتر را با روشنی هرچه بیشتر آشکارکرد.(6)
پیوستگی بیشتر و درهم تنیدگی عمیقتر کشورها و انتقال بحرانها از کشورهای امپریالیستی به کشورهای تحت سلطه و انعکاس آن در کشورهای امپریالیستی
 نکته با اهمیت دیگر، پیوستگی و درهم آمیزی باز هم بیشتر کشورهای جهان از جهات اقتصادی و همچنین سیاسی و فرهنگی(ماهواره ها، اینترنت)است. این امر سبب گردیده که همچنانکه زندگی در مستعمرات به کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی وابسته بود، زندگی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی نیز بیش از پیش به مستعمرات و نیمه مستعمرات وابسته شود. از این رو هر بحران اقتصادی و هر  تکان سیاسی کوچکی در کشورهای اخیر بسرعت در کشورهای سرمایه داری و امپریالیستی انعکاس می یابد.
 شکل کلی قضایا چنین است.  دو نوع بحران پدید میآید. بحرانی که  تنها بخشی از سیستم دچار آن میگردد و بحرانی که دامن گیر کل سیستم امپریالیستی میشود.  در مورد نخست امپریالیستها عموما تلاش می کنند که بحرانهای قسمی خود را به کشورهای تحت سلطه انتقال دهند، اما دیری نمیپاید که همین بحران ها دوباره به کشورهایی که آن را صادر کرده اند باز میگردد. برای نمونه، بحران مالی در کشورهای جنوب شرقی آسیا و سقوط این کشورها و در راسشان اندونزی درون یک بحران سیاسی و شورش و انقلاب در این کشور بسرعت در کشورهای امپریالیستی انعکاس یافت. در مورد دوم، کار چندانی از امپریالیستها بر نمیآید، جز اینکه برآمدها و مبارزات سیاسی ای را که نتیجه ی بحرانها هستند، سرکوب کنند.  بحرانهای سیاسی و مبارزات کنونی در شمال افریقا، خاورمیانه، برزیل، ترکیه و... نیز بسیاری کشورهای اروپایی مثل فرانسه، اسپانیا، انگلستان و پونان و... به زمره این بحرانها تعلق دارند که کل سیستم را در بر گرفته است.  پیوستگی بین موارد اخیر و بده بستان های جنبش های عمومی توده های کثیر علیه امپریالیسم، در عین حال از پیوستگی مبارزات میان خلقهای مستعمرات و نیمه مستعمرات با طبقه کارگر کشورهای امپریالیستی حکایت میکند.
بحران اقتصادی- سیاسی در بلوک شرق
نکته دیگر بحرانی است که دامن گیر کشورهای بلوک شوروی شد. این بحران از یکسو نتیجه بحران اقتصادی- سیاسی داخلی این کشورها بود و از سوی دیگر از درون مستعمرات و نیمه مستعمرات شوروی و بلوکش به این کشورها انتقال یافت.(7) شرایط مذکور سبب بالا رفتن نرخ تورم و سقوط شدید سطح زندگی در این کشورها گردید و مبارزات طبقاتی ممتدی را بوسیله طبقه کارگر بوجود آورد. هر چند این مبارزات، از بالا و درون همین کشورها( نمونه پروسترویکا و گلاسنوست) و یا بوسیله کشورهای سرمایه داری امپریالیستی غرب کنترل شد، و آنجا که نمیتوانست کنترل شود(نمونه ی لهستان)، نتایج نهایی آن خیلی تفاوتی با وضعیت اول( یعنی کنترل از بالا) نداشت، ولی معهذا نمیتوان تاثیر این مبارزات ( و نیز امتزاج بعدی که با مهاجرت بخشی از کارگران از شرق به غرب روی داد) را بر طبقه کارگر کشورهای اروپای غربی و آمریکا نادیده گرفت.
 باری بحران مزبور و نتایج اقتصادی-  سیاسی آن بر بستر سیستم امپریالیستی به عنوان یک کل ایجاد گردید؛ تجلی شدت گرفتن تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی به عنوان یک کل بود که در بخشی از این کل (بخشهای ضعیفتر سیستم امپریالیستی) بوجهی بارزتر نمود یافت؛ و به نوبه خود این تضاد، یعنی تضاد بین طبقه کارگر و بورژوازی در غرب را تشدید کرد. اینکه این تضاد در اشکال ایدئولوژیک مبارزه علیه سیستمی سرمایه داری و امپریالیستی که خود را سوسیالیسم و کمونیسم مینامید، بروز یافت، تغییری در ماهیت واقعی آن و آن عوامل اقتصادی که از آن برمیخاست، یعنی تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و تجلی ان در مبارزه  طبقاتی میان طبقه کارگر و بورژوازی نمیدهد. پایین تر به این مسئله باز خواهیم گشت.
سیل مهاجرت و فقیر بودن مهاجرین در کشورهای امپریالیستی
از اواسط دهه هشتاد میلادی و بویژه پس از فروپاشی بلوک شرق، سیل مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای غربی فزونی گرفت. این امر در دهه ی اول 2000 بواسطه جنگهای خلیج و بویژه تهاجم آمریکا به افغانستان و عراق و جنگ در سومالی شدیدتر شد، که البته هنوز هم ادامه دارد. روشن است که علت عمده مهاجرت از کشورهای تحت سلطه به کشورهای ثروتمند غربی، در تفاوت سطح زندگی در غرب و شرق است. زمانی که سطح زندگی و امکانات اقتصادی و فرهنگی در غرب بسیار بالاتر از کشورهای تحت سلطه  میشود، بسیاری از مردم کشورهای تحت سلطه ترجیح میدهند که در جستجوی  کار و امکانات بهتر برای زندگی به این کشورها مهاجرت نمایند. بیشترین مهاجرین نیز از کشورهای چین و هند میباشند که دارای جمعیت بالایی هستند و سطح زندگی اکثریت باتفاق مردم در این دو کشور بسیار پایین( حداقل دستمزد کشورهای امپریالیستی نسبت به این دو کشور، تقریبا ده به یک است) است.
در حال حاضر، در کشورهای اصلی سرمایه داری غربی، کارگران مهاجر بخش مهمی از  طبقه کارگر این کشورها و یا جمعیت ذخیره را تشکیل میدهند. این امر موجب تغییرات چندی در بافت طبقه کارگر این کشورها گردیده است. مهاجرین و بویژه تحتانی ترین لایه های آنها که کارگران روز مزد را تشکیل میدهند، در این کشورها عموما یا از بیشتر حق و حقوق و امکانات محروم هستند و یا حقوق و امکاناتشان برابر با سکنه ی اصلی نیست. بطور کلی در این کشورها، درصد بیکاری آشکار و پنهان و نیز پاره وقت کاران و مجانی کاران داوطلب که عموما شامل همین کارگران مهاجر است، رو به فزونی است. 
مبارزات در یونان و فرانسه
در اولین دهه ی سده بیست و یکم، مبارزه در دو کشور اروپای غربی حائز اهمیت ویژه بود؛ یکی یونان و دیگری فرانسه. مبارزه  در هر دو کشور مزبور جلوه ای از تضاد طبقه کارگر و بورژوازی بود. در کشور یونان مبارزه  به شکل تجلی مستقیما این تضاد  و در اعتراض  طبقه کارگر و روشنفکران بر علیه  فشارهای اقتصادی و سقوط سطح زندگی توده ها بروز یافت، در حالیکه در کشور فرانسه مبارزه بوسیله اقشار تحتانی مهاجرین و بواسطه برخی تبعیضات اجتماعی و علی الظاهر بواسطه  یک سلسلسه اتفاقات جنبی رخ داد. اما در کشور اخیر، بحران  به درجه ای شدت یافت که کشورهایی نظیر آمریکا از بورژوازی این کشور خواستند تا وضعیت فوق العاده اعلام کند.
جنگهای تجاوز کارانه امپریالیستی- تاثیر اقتصادی- سیاسی این جنگها
و بالاخره یکی از مهمترین نکاتی که باعث شدت گرفتن این تضاد گشت، جنگهای دامنه دار امپریالیستی از زمان جنگ نخست خلیج است که با جنگ و تجاوز به افغانستان و عراق ادامه یافت و با مداخله تجاوزکارانه آمریکا و ناتو در لیبی و اینک سوریه تداوم دارد. این جنگها برای پیشبرد یک سلسله مقاصد استراتژیک و گرفتن موقعیت های برتر در اقتصاد و سیاست جهان بوجود آمده و در عین حال وظیفه حل بحرانها و انتقال آنها به بیرون از مرزهای کشورهای امپریالیستی را به عهده دارد. اما از سوی دیگر، خود این جنگها که قرین موفقیت استراتژیک گشتن آنها بسیار مشکل تر از سابق شده است، تبعاتی دارد و بعلت هزینه های سنگین اقتصادی و سیاسی خود به عامل تشدید کننده بحرانهای درونی کشورهای امپریالیستی غربی تبدیل گشته و میشوند. اگر در نظر انگاریم که پس از جنگهای کنونی در منطقه خاورمیانه، موج نوین مبارزات، خواه در خود این منطقه و خواه در کشورهای امپریالیستی بوجود آمد، دامن زده شد، گسترش یافت و اوج گرفت، آنگاه مشکل نخواهد بود که ارتباط  بین این جنگها و اوضاع کنونی در اروپا را بهتر دریابیم.   
بطور کلی، پس از انقلاب اکتبر روسیه تصور میشد که احتمال یک سلسله انقلابات در اروپای غربی(در آن زمان بویژه در آلمان) ناگزیر است. اما روند حوادث، پس از اوج گیری انقلاب در روسیه و تصرف قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر این کشور، چرخشی به طرف تغییر مرکز ثقل انقلابات بطرف کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره کرد و انقلابات چین، ایران و ترکیه تا حدودی طلایه داران این انقلابات نوین در کشورهای تحت سلطه گشتند. اما انتقال مرکز ثقل انقلابات از غرب به شرق، به معنی تعطیل شدن مبارزه در کشورهای سرمایه داری غربی نبوده و نیست و این مبارزه کماکان، اما نه به عنوان مرکز ثقل ادامه یافته و ادامه خواهد یافت.
 حال برای اینکه تصویری روشنتر از وضع تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری امپریالیستی ترسیم کنیم، به تفاوتهای بروز این تضاد در اروپای شرقی و اروپای غربی( باضافه آمریکا و ژاپن) میپردازیم.
تفاوت های مبارزات طبقاتی در اروپای شرقی و غربی
فاصله زمانی میان آخرین برآمد سیاسی تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در شوروی و اروپای شرقی- که خود از علائم شدیدتر شدن تضاد کار و سرمایه بود- و کشورهای اروپای غربی چندان زیاد نیست، اما تفاوتها و اختلافاتی چند میان برآمدهای طبقه کارگر در این دو منطقه اروپا وجود دارد که از جهت بررسی ما حائز اهمیت است. 
نخستین شکاف بزرگ  میان مبارزات طبقه کارگر در اروپای غربی و اروپای شرقی، اشکال بروز و شکلهای تحول و تکامل این مبارزات بوده است. در حالیکه در شرایط عادی  در اروپای غربی، این تضاد از طرق اشکال قانونی مبارزه به پیش میرود(8) و نتایج آن عموما و در بهترین حالت منجر به فروش بهتر نیروی کار میگردد، اما در اروپای شرقی بواسطه تسلط احزاب رویزیونیست بر قدرت سیاسی و اختناق موجود، این مبارزات، عموما امکان انتخاب اشکال قانونی مبارزه را نداشت و به سرعت تبدیل به مبارزات سیاسی با حکومت های بورژوازی رویزیونیستی میگردید. مبارزات در چکسلواکی و اتحادیه همبستگی لهستان نمونه هایی از چنین حرکتهایی بود.
دومین اختلاف میان این دو بخش، رهبری مبارزات در شرایط عادی است. در حالیکه در اروپای غربی، مبارزات طبقه کارگر بطور عمده در دست  کارگران بورژوا زده  ای که رهبری اتحادیه های کارگری را به عهده دارند و یا احزاب رویزیونیستی  است که بنا به ادعایشان، رهبری سیاسی این طبقه را در دست دارند و چنین رهبری هایی هرگز اجازه نمیدهند که این مبارزات از حد وحدود معین اکونومیستی فراتر رود، اما در اروپای شرقی رهبری مبارزات، تا آنجا که این مبارزات از پایین صورت میگیرد، عموما خود جوش بوده و  حد وحدود معین اقتصادی و یا قانونی  نداشته و تا آنجا پیش رفته که قدرت سیاسی را هدف قرار داده است. اما آنچه وجه مشترک این مبارزات را علی رغم این تفاوت میسازد، این است که اگر چه طبقه کارگر در اروپای غربی، کسب قدرت سیاسی را هدف خود قرار نداده، اما در اروپای شرقی نیز که این هدف در راستای اهداف طبقه کارگر قرار گرفته، به برقراری همان حکومتهای بورژوایی انجامیده است. 
  سومین اختلاف مهم، نتایج متفاوت مبارزات در اروپای غربی و اروپای شرقی است. در حالیکه مبارزات در اروپای غربی آنجا که هدف کسب قدرت سیاسی بوده، از لحاظ تغییر قدرت سیاسی مطلقا به شکست انجامیده، برعکس مبارزات در اروپای شرقی (از جمله همین مبارزات دو دهه پیش)عموما به پیروزی ( ساقط کردن قدرت سیاسی موجود) منجر گردیده است. حال خواه سرنگونی حکومتهای سرمایه داری در این کشورها و پیروزی طبقه کارگر و تصرف قدرت سیاسی بوسیله این طبقه  پس از جنگ جهانی دوم را در نظر گیریم، و خواه پیروزی جنبش طبقه کارگر در این کشورها برای پایین آوردن حکومتهای رویزیونیستی و سرمایه داری که مزورانه نام نظام سوسیالیستی بر خود نهاده بودند. گرچه پیروزی نخست منجر به برقراری نظام سوسیالیستی و پیروزی دوم منجربه جایگزینی نوعی از نظام سرمایه داری و شکلی از قدرت سیاسی بورژوایی به جای نوع و شکلی دیگر از آن شد.
   امر اخیر، تا حدودی نشاندهنده آنست که پیروزی طبقه کارگر و بر قراری قدرت سیاسی این طبقه در کشورهایی بوده که عموما از ساختار نسبتا عقب مانده تر سرمایه داری  و قدرت سیاسی ضعیف تری- علی رغم شکل ظاهری باصطلاح مستحکم و پایدار آن- برخوردار بوده اند، و شکست وی عموما در کشورهایی  رخ داده که از ساختار پیشرفته تر سرمایه داری و قدرت سیاسی قوی تری- علی رغم شکل کمتر آشکار آن- برخوردار بوده اند و به سبب داشتن مستعمرات امکان آنرا داشته اند که تا اقلیتی از طبقه کارگر را با دادن امکانات  بخرند. گویا قدرت سیاسی قوی تر- گرچه اغلب نامشهودتر- از اقتصاد قوی تر برمیخیزد. 
جدای از این که شکست های طبقه کارگر در کشورهایی صورت گرفته که خود از امپریالیستهای عمده اند(آلمان، آمریکا، انگلستان، فرانسه، ایتالیا)، اما در  کشورهایی همچون اسپانیا و پرتغال و یونان نیز که نه  نسبت به امپریالیستهای عمده، قدرت های اقتصادی به شمارمیآیند و نه از لحاظ وضع اقتصادی، شرایط آنها با اروپای شرقی خیلی تفاوتی داشته است، نیز طبقه کارگر شکست خورده است. در این نوع شکست ها از یکسو و تا حدود زیادی وضع سیاسی و سازمانی خود طبقه کارگر موثر بوده و از سوی دیگر کمک فراوان کشورهای عمده امپریالیستی برای تداوم قدرت بورژوازی حاکم، و از سوی سوم مثلا در مورد اسپانیا در جنگ داخلی، اشتباهات جنبش بین المللی کمونیستی. در دوره اخیر نیز وضع و شرایط  و تکامل مبارزه به حدود آن دوره ی جنگ داخلی نرسید و درعدم تداوم و گسترش و تکامل این جنبش ها بیشتر باید همان دو دلیل اول را موثر دانست.  
 سقوط قدرت های سیاسی در کشورهای اروپایی شرقی
در قرن بیستم، در دو دوره، اروپای شرقی شاهد سقوط قدرت های سیاسی حاکم بوده است. مقایسه ی این دو دوره، یعنی سقوط قدرت های بورژوایی حاکم بعد از جنگ جهانی دوم و سقوط رژیم های رویزیونیستی در دهه های پایانی قرن بیستم، نشانگر نکات زیر است:
در هر دو مورد ما شاهد سقوط نظام سرمایه داری  هستیم؛ یکی سرمایه داری بدون هیچ شیله و پیله ای و در رخت و لباس خودش و دیگری زیر نام حکومت طبقه کارگر و حزب کمونیست و نظام سوسیالیستی و باصطلاح در رخت و لباسی غیر از خود. در هر دو مورد مبارزات بوسیله طبقه کارگر صورت گرفته که جمعیت اصلی مردم این کشورها را تشکیل میدهد. اما در نخستین سقوط این طبقه کارگر است که به قدرت میرسد، در حالیکه در سقوط دوم یعنی فروپاشی نظام های  رویزیونیستی، این بورژوازی است که رنگ عوض میکند و قدرت را دوباره و به اشکال گوناگون بدست میگیرد. از لهستان گرفته که تشخص طبقه و سازمان های آن کاملا روشن است، تا چکسلواکی که شبه لیبرال های غرب گرا تسلط میابند، و تا شوروی که اساسا تمامی پروسترویکا و گلاسنوست بوسیله  بخشهایی از حزب رویزیونیست و سوسیال امپریالیست شوروی رهبری میشود. گر چه در این سقوط ها، در برخی کشورها مانند رومانی و آلمان شرقی دستگیری و اعدام برخی از سران حزب نیز صورت میگیرد.
 در این که علت این امر یعنی فروپاشی نظام ها و جابجایی قدرت ها در اروپای شرقی، از وضع عقب مانده این کشورها( نسبت به اروپای غربی)، سطح زندگی توده ها، فشردگی و شدت مبارزه طبقاتی بواسطه ده ها تلاش برای خفه کردن آن و ناتوانی حکومتها در حفظ خود نشئت میگیرد، تردیدی نیست؛ اما  در این مورد نیز شکی نیست که در هر دو مورد کمک خارجی نقش مهمی داشته است.  در مورد اول، کشور شوروی نقش عامل خارجی را بازی کرده و در مورد دوم اروپای غربی و امپریالیستهای آمریکایی نقش عامل قدرتمند خارجی را در تقویت و نیز جهت دادن به مبارزات بازی کرده اند.
 جنبش خودبخودی طبقه ی کارگر و فقدان تئوری انقلابی و سازمان پیشرو
نگاهی به نتایج مبارزه در این کشورها، بوضوح ویژگیهای اساسی تغییر در بلوک شرق و ضعفهای اساسی آنرا روشن مینماید.
در هر دو مورد یعنی  شورش و قیام و برقراری حکومت، این طبقه کارگر است که دست به مبارزه میزند و رهبری تمامی خلق را بعهده دارد. در حالیکه در دوره ی نخست، یعنی پس از جنگ جهانی دوم  و برپایی حکومتهای سوسیالیستی، طبقه کارگر مسلح به تئوری انقلابی و حزب و سازمان پیشرو است؛ میداند چه نمیخواهد و چه میخواهد و بطور کلی اهداف مشخص و روشن، یعنی برپایی نظام سوسیالیستی دارد. اما در مورد دوم، یعنی کل فرایند تشکیل تا بقدرت رسیدن جریان های  مدعی منافع طبقه کارگر و توده ها، طبقه کارگر تنها تا حدودی میداند چه چیز را نمیخواهد. این طبقه، بطور عینی و واقعی علیه شکلی از سرمایه داری که خود را در قالب رویزیونیسم ارائه میکند، مبارزه میکند، اما چون آنچه در حال مبارزه با آن است، برای دهه ها(خواه از سوی قدرت سیاسی حاکم و خواه از سوی حکومتهای غربی) به شکل نظام سوسیالیستی و کمونیستی به او عرضه شده، از این رو مبارزه با آن، در عرصه نظری و ایدئولوژیک به شکل مبارزه با نظام سوسیالیستی و کمونیستی، یعنی آنچه در واقع وجود خارجی ندارد، در میآید. در نتیجه آنچه که این طبقه به سوی آن سوق میبابد، نه یک نظام منطبق با منافع واقعی این طبقه( و چنین نظامی جز نظام سوسیالیستی و کمونیستی چیز دیگری نیست)، بلکه دوقلوی همین نظام های رویزیونیستی سرمایه داری دولتی، یعنی سرمایه دارداری نوع غربی آن میباشد. له له زدن بورژوازی نوین کشورهای مزبور که از دل احزاب رویزیونیست این کشورها درآمد، برای پیوستن به بلوک غرب و پیمان های آن، در حقیقت برای بیمه کردن حکومت این طبقه و گرفتن سهمی از خوان یغمایی است که جلوی بورژوازی امپریالیست غرب پهن شده است.
 از این رو مشاهده میکنیم که در حالیکه در هر دو پروسه، طبقه کارگر نقش اصلی و رهبری کننده را داشته، اما نتیجه این دو پروسه کاملا متفاوت بوده است: در یکی منجر به برپایی نظام سوسیالیستی گشته و در دیگری منجر به بر پایی نظام سرمایه داری در شکل غربی آن.
مورد لهستان
 نکات مورد دوم، در تضاد طبقه کارگر لهستان- که بوسیله اتحادیه همبستگی رهبری شد- و بورژوازی این کشور و  برای تغییر رژیم سرمایه داری دولتی لهستان به چشم میخورد.
 این تضاد اگر چه بر بستر تضاد کار و سرمایه رخ میدهد، اما به سبب فقدان تئوری انقلابی و احزاب کمونیست واقعی، در شکلی غیر از ماهیت واقعی خود، و در واقع با نتایجی علیه ماهیت خود، بروز میابد.
در واقع، در کشوری که حزب رویزیونیست نام کمونیست بر خود نهاده و سیستم و نظام سرمایه داری را سوسیالیستی و کمونیستی میخواند، و در فقدان احزاب کمونیست واقعی نیز، مبارزه طبقاتی خودبخودی- کمابیش مانند کشورهای غربی- مسیری کاملا مخالف با ماهیت تضاد خود را  طی میکند. گرچه در این قبیل کشورها ویژگیهایی را میابد که تا حدودی با ویژگیهای مبارزه طبقاتی در اروپای غربی و آمریکا تفاوت دارد. در حالیکه تضاد کار و سرمایه بود، اما راه حل، نه نظامی سوسیالیستی، بلکه نظامی سرمایه داری گشت.(9)
در مورد اتحادیه ی همبستگی یعنی تشکیلاتی که گویا تئوری پرداز و سازمانده طبقه کارگر بود نیز باید بگوییم که این جنبش به روشنی نظام حاکم بر لهستان را نمیخواست، گر چه برای وی این مسئله روشنی نداشت که این نظام یک نظام سرمایه داری  است، نه یک نظام سوسیالیستی. از سوی دیگر برای این جنبش به هیچ وجه روشن نبود که حال که این رژیم را نمیخواهد، پس چه میخواهد! آنها در عمل تنها یک شکل از نظام سرمایه داری را با شکل دیگر آن عوض کردند. سیستم سرمایه داری دولتی شرقی تبدیل به نظام سرمایه داری باصطلاح خصوصی آزاد غربی گشت. بخشی از رهبران اتحادیه نیز به مرور خود تبدیل به دولتمردان نوین یک نظام سرمایه داری گردیدند، که آمال و مدلشان برای بهبود وضع طبقه کارگر( و البته تا آنجا که واقعا چنین خواستی وجود داشت)همین مدل های غربی بود و اتکاشان برای جبران عقب ماندگی و پیشرفت کشور نیز به بورژوازی غرب.  هرچند که آنها تا کنون نیز نتوانسته اند بر این عقب ماندگی های اقتصادی غلبه کنند.
نکته اساسی در این امر این است که در هر دو موردی که بحث آن گذشت، یعنی سقوط حکومت های سرمایه داری باصطلاح آزاد پس از جنگ جهانی دوم و سقوط حکومت های سرمایه داری دولتی در دهه های پایانی سده بیستم، برانگیزاننده توده های طبقه کارگر و جد وجهد مبارزاتی آنها، تضاد اساسی جامعه یعنی کار و سرمایه بود و تنها تفاوت در شکل متفاوت سرمایه داری و نظام سیاسی- ایدئولوژیک بر پا شده بر سر آن بود. در یکی نظام سیاسی- ایدئولوژیک، یک دیکتاتوری  بسته بود که خود را مزورانه غیر از آنچه بود، معرفی میکرد؛ و در دیگری یک دیکتاتوری آمیخته با یک یک سلسله آزادی های ناقص دمکراتیک که ایدئولوژی واقعی خود را به هزار حیله و نیرنگ میپوشاند. از نقطه نظر ایدئولوژیک نیز هر دو مورد خود را غیر از آنچه بودند، معرفی میکردند و میکنند. یکی خود را سوسیالیستی معرفی میکند و دیگری خود را بازتاب خواست عمومی مردم.
اینکه چرا  تضاد کار و سرمایه به این شکل و نه شکل پیشین رخ مینماید  و چرا شکل بروز سیاسی- ایدئولوژیک آن با واقعیت آن در تقابل قرار میگیرد، از یکسو به آن سبب است که نظام های حاکم، سالها و به هزار یک وسیله افکار و ایده های خود را رواج دادند و در گوش مردم و طبقه کارگر خواندند که سوسیالیسم و کمونیسم هستند. و از سوی  دیگر، به فقدان یک کار تئوریک منسجم درون طبقه کارگر و همچنین فقدان یک سازمان پیشرو و مبارز بر میگردد. بی تردید تسلط پلیسی حاکم و کنترل زندگی مردم  و نیز دلزدگی مردم از تفکر چپ که هر چه به آنها عرضه میشد در قالب این تفکر و عبارات آن عرضه میشد و بالاخره گرایش حاکم در میان روشنفکران به سوی تفکر و فرهنگ بورژوازی غرب که در دوره اخیر تقریبا نقش مسلط را در جهان ایفا میکرد، نقش موثری در عدم شکل گیری  یک کار تئوریک سیاسی و تشکیلاتی در این کشورها و در میان این طبقه داشت.
تبلیغات امپریالیستهای غربی
 و در این میان باید به نقش امپریالیستهای غربی نیز توجه داشت که از فرصت پیش آمده نهایت استفاده را کردند. یعنی بر این مبنا که این نظام ها خود را سوسیالیستی و کمونیستی مینامیدند آنها هم شروع کردند به کوبیدن سوسیالیسم و کمونیسم و اینکه همین سوسیالیسم است و همین کمونیسم است. به عبارت دیگر، در حالیکه تضاد واقعی بین دو بلوک امپریالیستی و سرمایه داری بود، و آنها بخوبی یکدیگر را میشناختند و به ده ها و صدها سازش میان خود دست میزدند، اما امپریالیستهای غربی آن را و اختلاف خود را با بلوک شرق به رهبری شوروی امپریالیستی را، تضاد بین دو نظام نشان دادند که یکی ظاهرا از دیگری بهتر و قوی تر است!
  مسئله اخیر به شکل دیگری در جنگ جهانی دوم نیز مشاهده شد. در این جنگ، در حالیکه تضاد میان دو بلوک امپریالیستی و برای تجدید تقسیم جهان بود، بخشی از بورژوازی و روشنفکران خرده بورژوا و حتی مارکسیست غرب، عامدانه یا ناآگاهانه، آن را به شکل تضاد میان دو سیاست و ایدئولوژی نشان دادند. سیاست و ایدئولوژی دمکراسی و لیبرالیسم که گویا مترقی بود در مقابل سیاست دیکتاتوری و فاشیسم که گویا ارتجاعی بودن تنها شامل حال آن میشد. اما تضاد میان این حکومتها، تا آنجا که تضاد میان بلوک های مختلف سرمایه داری امپریالیستی برای تجدید تقسیم جهان است، یک تضاد ارتجاعی است. از این رو شکل سیاسی حکومت و ایدئولوژی  بورژواهای متخاصم یعنی اینکه دیکتاتوری آنها به شکل دمکراسی بورژوایی باشد یا به شکل فاشیسم بورژوایی و اندیشه و تفکر آنها فاشیسم باشد یا لیبرالیسم، تفاوتی در اصل قضیه ایجاد نمیکند.(10)
  مبارزات مذکور، نشاندهنده این نکته است که تقابل اضداد عینی و واقعی، گاه عامدانه و گاه غیر عامدانه در اشکال ایدئولوژیک و فرهنگی و یا سیاسی مغایر و یا متضاد با آنچه به واقع هستند، نشان داده میشوند و یا بروز میابند و آنجا که مربوط به ادراک نادرست از واقعیت است، چنین ادراکی گاه خود طبقه کارگر را نیز در بر میگیرد. این امر تنها در مورد بلوک شرق صدق نمیکند، بلکه در مورد بلوک غرب نیز راست در میآید. همچنانکه بخشهایی از طبقه کارگر در بلوک شرق و به سبب تسلط ایدئولوژی بورژوایی، دچار این اشتباه شد که نظام رویزیونیستی را سوسیالیستی بداند و به سوی غرب گرایش یابد،.(11) مبارزات  طبقه کارگر بلوک غرب نیز به سبب تسلط ایدئولوژی بورژوایی عموما از حدو حدود اکونومیستی یعنی از نظام موجود سرمایه داری که کاملا متخاصم با وی میباشد، فراتر نمیرود.
پس بطور کلی، خلا یک تئوری انقلابی که تحلیل دقیق آنچه رویداده را شامل گردد، و بر این مبنا ایجاد محافل و سازمانهای نوین کمونیستی، اشکال و یا ضعف اساسی جنبشهای طبقه کارگر در کشورهای اروپای شرقی در دوره اخیر بوده است. دوره ای که تضاد کار و سرمایه در این کشورها شدت گرفت و منجر به فروپاشی و فرو ریزی حکومتها و نظام های پیشین و بر آمدن همانها در اشکال جدید شد.
اما اروپای شرقی در امر فوق تنها نیست. شکل دوقلوی آن را در اروپای غربی میبینیم که ظاهر هم از دمکراسی برخوردار است و هم از نظر فرهنگی بازتر است. فضای باز اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، آزادی بیان، مطبوعات آزاد، اتحادیه های کارگری، احزاب سیاسی، تئوری پردازی و تولید فراوان در حوزه های  فلسفه، علوم و هنر ... و خلاصه هر چیزی که در بخش شرقی یافت نمیشد.

                                                                              ادامه دارد.
                                                                            
                                                                              هرمز دامان
                                                                               شهریور 92

یادداشتها                                                                                                1- زیرا تضاد میان اجتماعی شدن تولید و مالکیت خصوصی در این کشورها نیز وجود دارد. تفاوت این است که تضاد مزبور در کشورهای تحت سلطه با تضادهای دیگری گره خورده که از گذشته باقی مانده اند و حلشان در اولویت قرار دارد. در حالیکه این تضاد در کشورهای  سرمایه داری صنعتی و امپریالیستی از تشخص، برجستگی، عمده گی و اهمیت درجه اولی برخوردار است
2- این امر به امپریالیسم و رویزیونیسم بر میگردد که درباره آن صحبت خواهیم کرد.
3- باید توجه داشت که وقتی ما از این تضاد صحبت میکنیم خواه ناخواه تمامی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی( بزرگ و کوچک، اصلی و غیر اصلی، غنی و فقیر) اروپای غربی و شرقی و آمریکای شمالی(ایالات متحده و کانادا) و ژاپن و نیز کشورهایی نظیر استرالیا و نیوزیلند را مد نظر داریم.
4-  علی الظاهر مبارزات چریکهای آلمان(گروه موسوم به بادر- ماینهوف) و بریگادسرخ ایتالیا وارتش سرخ ژاپن و دیگر گروه های چریکی در کشورهای امپریالیستی بر بستراین تضاد قرار دارند. ولی معهذا روشن است که آنها بیشتر واکنش لایه هایی از روشنفکران و لایه های میانی جامعه هستند تا لایه هایی درون طبقه کارگر. واکنشهای اپورتونیستی نسبت به این تضاد، کماکان هم صورت رویزیونیستی خود را داراست که نماینده لایه های اشرافیت کارگری در این کشورهاست و هم صورت آنارشیستی خود را که نماینده لایه هایی از اقشار میانی است.
5-  وضع مذکور به سبب انسدادهای وحشتناک در بلوک رویزیونیستی بروز یافته است و نشانگر این است که تبدیل نظام والا و پیشرفته سوسیالیستی به ضد خود، منجر به تجلی چه وضع خوفناک و بد ترکیبی میشود. گویا نباید عجیب باشد که سرمایه داری غربی و بورژوازی غرب  در مقابل این کراهت بارترین و خبیث ترین نوع بورژوازی، که دو قلوی آن است، یعنی خفاشان رویزیونیستی نظیر خروشچف و تنگ سیائو پینگ و در مقابل نظام سراپا فریب و نیرنگشان چندان  بد منظر و زشت ننماید. این مسئله در مورد رویزیونیستهای مشمئز کننده ای همچون تنگ سیائو پینگ و نظام کریه کنونی چین  که از تبدیل نظام سوسیالیستی ای پیشرفته تری بوجود آمد، بیشتر بچشم میخورد که هر چه میکنند برای به گند کشاندن نام کمونیسم، آن را به نام کمونیسم مینوسند. نفرت بورژوازی را از طبقه کارگر و کمونیسم پایانی نیست!
6- البته در اروپای غربی و جنوبی، هم کشورهایی بسی عقب مانده تر از کشورهای بلوک شرق نظیر پرتغال، یونان وایرلند وجود دارند و هم  کشورهای میانه ای نظیر اسپانیا، اطریش، بلژیک و هم برخی ازکشورهای اصلی امپریالیستی ای که دچار افت شدید شدند(نظیر انگلستان).
7- بطور کلی، شوروی  و بلوک شرق از نظرمستعمرات و نیمه مستعمرات ضعیف تر از کشورهای غربی به سرکردگی آمریکا بودند. همچنین، بضاعت درونی اقتصاد  بلوک شوروی (برخلاف مثلا کشور آلمان در پیش از جنگ جهانی دوم) نیز به آنها این امکان را نمیداد که زیادتر از آنچه دارند، بخواهند و در نبردهای رو درو همچون جنگ های جهانی اول و دوم، خواهان تجدید تقسیم جدید جهان گردند. و گر چه در این دوره، عملا نوعی تجدید تقسیم، و البته نه به مدد جنگ مستقیم میان امپریالیستها، بلکه با واسطه جنبشهای انقلابی ای که در کشورهای تحت سلطه صورت میگرفت، انجام گردید و کشورهایی که در آن ها انقلاب یا جنبشی صورت میگرفت، در صورت پیروزی به بلوک شوروی می پیوستند و عملا در زمره وابستگان و نیمه مستعمرات شوروی در میآمدند( ویتنام و لائوس یا آنگولا و...)، اما این کشورها که از جنگ های طولانی بیرون میآمدند و بسیار فقیر بودند، خیلی امکان بهره برداری های فوری به این بلوک نمیدادند و باصطلاح تا بیایند و به بهره دهی برسند، زمان میبرد. سوی سوم قضیه با افشا شدن هر چه بیشتر احزاب رویزیونیست و نوکران وابسته به شوروی در کشورهای تحت سلطه، پس از یک دوران جنبش و شورش در آسیا و افریقا ( ویتنام، کامبوج، لائوس، آنگولا، موزامبیک و...) صورت گرفت. به مرور زمان باصطلاح حنای رویزیونیستی اینان دیگر رنگی نداشت و این نیروها توان بسیج توده ها را از دست دادند. با ضعیف شدن پایه های توده ای احزاب رویزیونیستی، امکان معامله و چک و چانه زدن با غرب از سوی  بلوک شوروی کاهش میافت.
8- و ما تنها از علل بروزاین مبارزات که برخاسته از تضاد اصلی این جوامع است و اشکالی که در آن جریان مییابند، یعنی اشکال قانونی صحبت میکنیم و نه حد و حدود و نتایج آن که با رهبری مبارزات بوسیله کارگران بورژوا زده و احزاب رویزیونیست، به همین مبارزات قانونی محدود میشوند.
9- چنین ویژگیهایی تنها در شکل جنبشها و آنچه ظاهرا علیه آن مبارزه میکنند، بروز میابد و گرنه در نفس خودبخودی بودن این جنبشها، همانطور که گفتیم تفاوت بارزی میان آنچه در این کشورها رویداد با آنچه در جنبش طبقه کارگر در اروپای غربی رخ میدهد، وجود ندارد. در هر دو، جنبش خودبخودی است. در هر دو فقدان تئوری انقلابی و احزاب کمونیست انقلابی بچشم میخورد. علی رغم اینکه یکی ظاهر آگاهانه و شکل انقلابی داشت و تا سقوط حکومتها پیش رفت، اما دیگری در چارچوب حرکتهای تدریجی و رفرمیستی است، اما هیچکدام منجر به حکومت طبقه کارگر نشده و نمیشوند و هاکذا. هنگام بررسی اروپای غربی به این نکات توجه خواهیم کرد.
10- البته در این جنگ اتحاد شوروی نیز وجود داشت و در تقابل با این کشور، نبرد بطور واقعی میان دو نظام و دو حکومت بود. نظام سرمایه داری امپریالیستی و نظام سوسیالیستی. اما جنگ جهانی دوم از این تضاد بر ناخاسته بود، بلکه این تضاد را بطور جانبی و غیر عمده حمل کرد. تضاد عمده، جنگ بین امپریالیستها و برای تجدید تقسیم جهان بود.
11 - گرایش عمده سیاسی و فرهنگی  در اروپای شرقی، گرایش به سوی غرب بوده است. در زمینه ی سیاست و هنر این امر بوجه بارزی دیده میشود. بسیاری افراد سیاستمدار، صاحب دانش و هنرمند، نه ضد رویزیونیست، بلکه ضد کمونیست شدند.