۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(5) ح- هگل


دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(5)

ح- هگل

«شکل غایی و کامل این ضرورت را میتوان در ایده آلیسم عینی شلینگ یا ایده آلیسم مطلق هگل یافت. هگل در کتاب پدیدار شناسی روح - که به گفته مارکس « زادگاه و رمز فلسفه ی هگلی در آن قرار دارد»- انتظار ماتریالیست فلسفی را کاملا برمیاورد و دقیقا از واقعیت خارجی آغاز میکند. از نظر او نخستین و ساده ترین مرحله یا لحظه ی آگاه ، یقین حسی است. ؛ یعنی این که ناظر یا سوژه به لحاظ حسی، یقین میکند که چیزی خارج از او و مستقل از او وجود دارد. اما بلافاصله  این مشکل پیش میآید که آیا منشاء یقین، در اوست یا در خود شیء. »( کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، مقاله شالوده های ماتریالیسم پراتیکی مارکس، ص  57 تمامی اشارات ما به همین مقاله است).

 ما پایین تر خواهیم دید که آیا هگل در این کتاب خود انتظار یک ماتریالیست را برآورده میکند یا خیر! اکنون اشاره کنیم که خسروی در اینجا همچون یک  دودوزه باز ظاهر شده و عمق بی دانشی و ناتوانی خویش را در استدلال آوردن برای آنچه میخواهد بگوید، نشان میدهد. او درست همان شیوه ی ناپسندی که در تشریح نظرات کانت بکار بست اینک در مورد نظرات هگل بکار میبندد. او به سبک فریبکاران ناوارد پشت مارکس پنهان میشود تا مارکس را انکار کند.

  البته این درست است که« زادگاه و رمز فلسفه ی هگلی»  در کتاب پدیدار شناسی ذهن(1) است اما از این « زادگاه و رمز» نمیتوان این گونه نتیجه گرفت که  چون نقطه عزیمت در این کتاب یقین حسی است، پس نقطه عزیمت فلسفه هگل، واقعیت مستقل از ذهن  یا تقدم اولیه ماده به ذهن بوده است. روشن است که خسروی ساده لوحانه میخواهد این نظر مارکس را،  به نفع آنچه خود میخواهد بخورد خواننده دهد، مصادره کرده و از آن برای مقاصد و نظرات نادرستی  که کاملا در نقطه مقابل نظرات مارکس قرار دارند، بهره برداری کند.

همچنین، توسل به « زادگاه  و رمز هگلی» و در پی آن اشاره به اینکه نقطه عزیمت در این کتاب یعنی یقین حسی، نقطه عزیمت فلسفه هگل است و پس هگل در این اثر از واقعیت عینی آن سان که یک ماتریالیست انتظار دارد، عزیمت کرده است، اما به ایده آلیسم رسیده و  بنابراین هر نوع حرکت از واقعیت عینی، لزوما به ایده آلیسم میانجامد، در حقیقت پوششی است برای فرار از شرح درست فلسفه هگل، که گرچه در همین اثر هگل نیز وجود دارد، اما به عنوان یک مجموعه کامل در کتاب علم منطق و بویژه در دانشنامه علوم فلسفی وی آمده است.

نقطه عزیمت فلسفه هگل- نکاتی از فوئرباخ

اکنون  مروری میکنیم بر مهمترین فازهای نظر مارکس درباره همین «زادگاه و رمز» فلسفه هگل. در این مقاله، مارکس نخست ماتریالیسم فوئرباخ را مقابل ایده آلیسم هگل قرار میدهد و از فوئرباخ حمایت میکند:

«فوئرباخ تنها کسی است که دیدگاهی انتقادی نسبت به دیالکتیک هگلی دارد و کشفیاتی اصیل در این زمینه کرده است. او در حقیقت فاتح اصلی فلسفه کهن است.»  مارکس از جمله این کشفیات را « بنیان نهادن  ماتریالیسم راستین وعلمی واقعی» میداند وسپس مینویسد:« فوئرباخ دیالکتیک هگلی را به این طریق تشریح میکند( و با این شیوه شروع تحقیق خود را با واقعیات ایجابی ( یا واقعیات مسلم ) که ما بوسیله حواس خود میشناسیم موجه نشان میدهد» و« هگل از بیگانگی ماده (در منطق از کلیت لایتناهی و انتزاعی) از انتزاع مطلق و ثابت، یعنی  به زبان ساده از مذهب و یزدان شناسی آغاز میکند. دوما نامتناهی را لغو میکند و بجای آن امر بالفعل، حسی،  واقعی، متناهی و مشخص را  قرار میدهد( فلسفه به عنوان الغای مذهب و یزدان شناسی) سوما امر واقعی را از نو الغا میکند و امر انتزاعی نامتناهی را احیاء؛ (فلسفه به عنوان الغای مذهب و یزدان شناسی) »( »( مارکس، دفترهای اقتصادی- فلسفی، ترجمه حسن مرتضوی، مقاله نقد دیالکتیک و فلسفه هگل در کل، ص230- 229، تاکیدها و کلمات تاکید شده داخل پرانتز از ماست).

 شرح نظریات فوئرباخ درمقابل هگل از جانب مارکس به روشنی نشان میدهد که هگل آن سان که برای یک ماتریالیست مطرح است از واقعیت عینی حرکت نمیکند. بلکه از «انتزاع مطلق و ثابت» حرکت میکند.  لب بحث فوئرباخ  ماتریالیست در مقابل هگل ایده آلیست همین است؛ و این البته چیزی نیست که هنگامی که مارکس و انگلس از ایرادات، محدودیت ها و ضعف های فلسفه فوئرباخ و بویژه خصلت غیر دیالکتیکی بودن آن  گسست میکنند و هگل را در جایگاهی برتر از وی قرار میدهند، از آن گسسست کنند!

مسئله یقین حسی

برای هر مورخ تاریخ فلسفه و مفسر فلسفه هگل روشن است  که در کتاب پدیدار شناسی ذهن نقطه عزیمت هگل واقعیت مادی آن گونه که یک ماتریالیست انتظار دارد، نیست، بلکه  به گونه ای  است که برای یک دیالکتیسین ایده آلیست مطرح است.

در این کتاب، نقطه عزیمت هگل یقین حسی یعنی نمود یا پدیداری از آگاهی است. یقین حسی وحدت بی واسطه ی ذهن و طبیعت است.  در این  وحدت  دو پدیده متضاد نسبت به  یکدیگر تشخص میبابند: ذهن و چیز. ذهن در اینجا در شکل  یقین یا شناخت حسی است و واقعیت آن چیزی است که در احساس وجود میابد و حس میشود. بنابراین هگل در اینجا از یک وحدت اضداد که درآن  وجود شیء و یقین به وجود آن توامان و با هم وجود دارند، حرکت میکند. این دیالکتیک هگل است که حرکت و تکامل را بر مبنای تضاد درونی آگاهی شرح میدهد . 

اما شیء یا واقعیت عینی که ما در یقین خود به وجود آن اطمینان حاصل میکنیم از نظر هگل واقعیتی نیست که هویتی برای خود و مستقل از ذهن ما داشته باشد، یعنی حداقل، وجود اولیه آن مقدم بر ذهن بوده باشد. از سوی دیگر این گونه نیست که هگل  پس از شروع  از  چیزی که خارج از ذهن وجود دارد و در تکامل پروسه استدلال خویش  و نهایت آن، به این نتیجه برسد که واقعیتی  که از آن عزیمت کرده بود، ذهن است و در نتیجه در فرایند یک استدلال فلسفی، از کسی که  از واقعیت عینی آغاز کرده بود، به یک ایده آلیست یعنی به کسی تبدیل شود که درست میداند که آن نقطه عزیمت اولیه را ذهن یا آگاهی بداند؛ درست برعکس اینها، شیء  یا واقعیت از همان آغاز، غیریت، عینیت یافتگی یا «از خود بیگانگی» ذهن است و ذهن میباید با مبارزه با این بیگانگی و نفی حد و حدود آن، تبدیل آن به چیزی از آن خود، خود را در آن باز شناسد. از نظر هگل ایده  آلیست، واقعیت عینی چیزی نیست جز تجلی بیرونی مفاهیم، ایده ها و ذهن. در حقیقت، هگل  پیش از آنکه از یقین حسی آغاز کند، به این اندیشه باور داشت - و این اصل اساسی وی است - که  جهان تمامی ذهن است و واقعیت عینی هم  مفهوم یا ایده ای است که  شکل موجودیت ذهنی خود را نفی کرده و در شکل یا وجود دیگری، شکل یا وجودی عینی، نمایان گشته است. این عین نیست که در سیر پروسه استدلال هگل، ثابت میشود که ذهن است. این ذهن مطلق است که برای اینکه ثابت کند که جهان همه و مطلقا ذهن است، نیاز دارد خود را در شکل مقابل خود یعنی عین قرار دهد تا با غلبه کردن، انکار و از میان برداشتن آن ، مطلقیت خود را به اثبات رساند.  بنابراین  وحدت بی واسطه ای که هگل نقطه عزیمت خود قرار میدهد، یعنی آگاهی ساده و بی واسطه، خود اساسا بر مبنای تقدم ایده، استوار است و برای اینکه نتایج  ایده آلیستی استنتاج شود، از آن حرکت شده و بر مبنای آن توضیح داده میشود. این نکات از همان پیشگفتار و مقدمه هگل به کتاب پدیدار شناسی ذهن روشن است. این ها ایده آلیسم فلسفه هگل است.

فلسفه هگل- اشارات مارکس

مارکس فلسفه هگل را در این اثرش این چنین شرح میدهد:

«هگل خطایی مضاعف دارد: نخستین خطا به وضوح تمام در پدیدار شناسی ذهن یعنی محل تولد فلسفه ی هگلی ظهور میکند. هگل مثلا ثروت، قدرت دولتی و غیره را به عنوان ذواتی بیگانه شده از وجود آدمی، فقط در شکل اندیشه ای شان درک میکند...آن ها ذوات اندیشه ای هستند و بنابراین صرفا بیانگر بیگانه شدن از اندیشه محض یعنی اندیشه انتزاعی فلسفی میباشند... دقیقا از این اندیشه ی انتزاعی است که عین ها [ابژه ها] بیگانه میشوند...این تضاد(تضاد بین عین و ذهن) ، تضاد بین اندیشیدن انتزاعی و واقعیت حسی یا حسیات واقعی، در چارچوب خود اندیشه است. و...بدینسان تملک نیروهای ذاتی آدمی که به اشیاء[ابژه] و در حقیقت به اشیائی بیگانه تبدیل شده اند، در وهله نخست، تملکی است که صرفا در آگاهی، در اندیشه محض یعنی در انتزاع صورت میگیرد. این تملک، تملک اشیاء به عنوان اندیشه ها و حرکات اندیشه است. »

 همچنین ضمن این شرح که هگل چگونه میخواهد جهان عینی را برای آدمی مدلل کند میگوید:

 « برداشت یا بینش هگل نسبت به این فرایند به این شکل پدیدار میگردد که[ادراک] حسی، مذهب، قدرت دولتی و غیره ذواتی معنوی هستند زیرا فقط ذهن، ذات راستین آدمی است و شکل راستین ذهن، ذهن اندیشنده، ذهن منطقی و نظرورانه است. نزد هگل خصلت انسانی طبیعت و طبیعتی که تاریخ آفریده یعنی محصولات آدمی به این شکل نشان داده میشوند که آنها را محصولات ذهن انتزاعی میداند و بنابراین از این لحاظ ، عناصر ذهن و ذوات اندیشه ای هستند. و ... همانطور که ذوات، عین ها[ابژه] نزد هگل به شکل ذوات اندیشه ای پدیدار میگردند، ذهن [سوژه] همیشه آگاهی یا خود آگاهی است. یا به عبارتی عین فقط به شکل آگاهی انتزاعی و آدمی فقط به شکل خود آگاهی پدیدار میگردد.  همانطور که آگاهی انتزاعی در خود (شکلی که در آن عین درک میگردد)صرفا لحظه ای از تمایز خود آگاهی است، آنچه  به عنوان پیامد این حرکت نمودار میگردد، این همانی خودآگاهی با آگاهی یعنی شناخت مطلق است؛ به عبارتی دیگر  حرکت اندیشه انتزاعی متوجه بیرون نیست بلکه اکنون در چارچوب خود عمل میکند یا به عباراتی نتیجه ی آن دیالکتیک اندیشه محض است. »(همانجا، ص236- 234 تمامی تاکیدها از متن اصلی است)

 پس آن عینی که در یقین احساس میشود و به وجود آن یقین حاصل میگردد، در چارچوب خود ذهن است و نه مستقل از ذهن. اطمینان به وجود آن در شکل یک عین، زمینه اطمینان و استوار کردن ذهن را به خویشتن و تکامل تاریخی آن را برای آگاه شدن از خود یعنی خود آگاهی  و دانش مطلق فراهم میسازد. به عبارت دیگر، یقین به ذهن مطلق برای اینکه به «یقین» تبدیل گردد، و برای اینکه غنایی بیابد به ناچار باید خود در شکلی غیرخود( و البته در درون خود) موجودیت یابد، و در این شکل، تکامل تاریخی خود را طی کند، تا ذهن بتواند با اطمینان و آگاهی  به آن و فهم اینکه آن نیز خودش است، به خود اطمینان و آگاهی حاصل کند و خویشتن را در سطح بالاتر، در سطح دانش مطلق که  یگانگی تام و تمام ذهنی است که عین را بطور کامل جذب کرده، عینی که چیزی جز خودش نیست، را باز یابد و بشناسد.

بنابراین، از نظر هگل، واقعیت عینی،  آن واقعیت عینی نیست که روی پای خود استوار است و بر مبنایی به خود استوار، تاریخ تکامل خود را دارد. و بر این مبنا نقطه عزیمت هر ماتریالیستی قرار میگیرد. هگل از واقعیت عینی به خودی خود، یعنی آن سان که برای یک ماتریالیست مطرح است، آغاز نمیکند، بلکه این  شکل ابتدایی یا وحدت نخستین آگاهی است که نقطه عزیمت وی را تشکیل میدهد. برای هگل، از همان  شروع بحث، هویت شیء، عینیت واقعی آن نیست، بلکه ایده بودن آن، ذهن بودن آن است. نام کتاب  نیز پدیدار شناسی ذهن یعنی پروسه حرکت آگاهی یا شناخت در اشکال گوناگون آن است و همین پروسه است که برای هگل اهمیت دارد.

اگر نقطه عزیمت فلسفه هگل یک واقعیت عینی بود که سپس بازتاب یافته و تبدیل به احساس میشد، حتی اگر فرض بگیریم که بعد به این نتیجه میرسید که آن واقعیت عینی، واقعیت عینی نبوده بلکه ذهن یا ایده بوده است، آنگاه هگل نیازی نداشت در علم منطق خویش به این نتیجه برسد که پیش از طبیعت، ایده ای وجود داشته که سیر تکوینی خود را به گونه ای منطقی آغاز کرده و سپس به ایده مطلق تکامل یافته بود. او میتوانست همان پروسه حرکت از یقین حسی را دوباره مبدا تحلیل خود قرار دهد.

میبینم که هگل حتی آنطور که منظور  و مورد ادعای شما است جناب خسروی، از ایده و مفهوم عزیمت میکند و نه از ماده یا واقعیت عینی. برای هگل واقعیت همواره  شکل خارجیت یافته یا از خود بیگانه شده ی مفهوم است. شما بیهوده میکوشید از خودتان، فلسفه هگل اختراع کنید!

فلسفه هگل- اشاره ای به دانشنامه علوم فلسفی

« به این ترتیب میبینیم که هگل، هرگز از یک ایده ی مطلق حرکت نمیکند و آن را پیش فرض استدلال خود نمیگیرد، بلکه تنها در پایان پروسه استدلال، نشان میدهد که تنها با وجود یک ایده ی مطلق است که میتوان تکوین هستی طبیعی و تاریخی را توضیح داد. او پس از رسیدن به ایده ی مطلق، سیر استدلال را وارونه میکند و میکوشد ثابت کند ایده ی مطلق، برای رسیدن به خود و شناخت خود ناچار بوده است با خود بیگانه شود و سیر این جدایی و بازگشت ، عبارت است از سیر تکوین هستی.»

 ما در بالا در باره پروسه استدلال هگل در کتاب پدیدار شناسی ذهن صحبت کردیم. هگل پیش از آنکه این پروسه استدلال را آغاز کند، یک ایده آلیست بود و میراث دار ایده آلیسم آلمانی یعنی کانت، فیخته و شلینگ. او در طی پروسه استدلال یک ایده آلیست است و درپایان نیز یک ایده آلیست است. همان گونه که همه ی هگل شناسان ایده آلیست و ماتریالیست اذعان دارند، تشریح فلسفه هگل در کتاب دانشنامه علوم فلسفی وی بطور نظام یافته آمده است. در این کتاب فلسفه هگل با منطق که سیر تکامل ایده مطلق از نخستین اشکال آن یعنی «وجود» تا شکل نهایی آن یعنی خود ایده مطلق است، آغاز میشود. این بخش نخست فلسفه هگل است یعنی منطق! سپس این ایده مطلق که صرفا و مطلقا  در یک فرایند مفهومی یا معنوی ( و نه مادی یا عینی) تکامل یافته با از خود بیگانه شدن، تبدیل به طبیعت میشود. این بخش دوم یعنی فلسفه طبیعت هگل است. و سپس ایده مطلق که اینک شکل طبیعت  بخود گرفته، باز بوسیله انسان بخویشتن خود بازمیگردد و در مذهب، هنر و در نهایت فلسفه خود را در اوج تکامل باز می یابد. این بخش سوم فلسفه هگل یعنی فلسفه روح هگل است. (نگاه کنید به شرح مارکس از دانشنامه فلسفی در همان کتاب، همان مقاله، ص 233)

پس این هگل نیست که پس از رسیدن به ایده مطلق سیر استدلال را وارونه میکند و باصطلاح « میکوشد ثابت کند ایده ی مطلق، برای رسیدن به خود و شناخت خود ناچار بوده است با خود بیگانه شود» بلکه این خسروی که برای اینکه فلسفه ماتریالیسم را انکار کند- آن هم بسیار ناشیانه- «ناچار» است فلسفه هگل را وارونه کند و برای وی فلسفه جدیدی بسازد!

«هگل حتی در مقدمه به پدیدار شناسی ، کسانی  را که با ایده ی از پیش فرض شده، فرایند استدلال را آغاز میکنند، یا آنها از پیش یک مطلق را فرض گرفته اند (شلینگ ) مورد انتقاد و تمسخرقرار میدهد و اصرار میورزد که ایده آلیسم عینی، ایده آلیسمی است که با دقت و مراقبت مراحل آگاهی را از یقین حسی، لحظه به لحظه و منطبق بر استدلال دیالکتیک ، تا رسیدن به لحظه ی آگاهی ناخوش دنبال کند.»

بطور کلی هگل اصرار دارد که هر پروسه فلسفی را گام به گام پیش برد. برای او اهداف و نتایج، بخودی خود و جدا از فرایند شرح رشد و تکامل ارزشی ندارد. اما این به هیچوجه به این معنا نیست که هگل خود در باور آوردن به ایده آلیسم، نخست از واقعیت عینی شروع کرد و سپس به ایده آلیسم باور آورد. در حقیقت، هگل پیش ازآنکه نقطه آغاز خود را انتخاب و پروسه استدلال را شروع نماید، به ایده مطلق(شکل فلسفی خدا) و همینطور که مارکس از زبان فوئرباخ یاد میکند، به مذهب و یزدان شناسی باور داشت و این امر همانطور که اشاره کردیم از همان پیشگفتار مشهور هگل به این کتاب نیز آشکار است.

از سوی دیگر در همین متن خسروی روشن است که جدل هگل با فیلسوفانی همچون شلینگ،  بر سر نفس فلسفه شان یعنی ایده آلیسم(عینی) نیست. بلکه بر سر این است که برای اینکه این ایده آلیسم محرز شود، باید طی یک فرایند استدلال خود را بازنماید. از این رو هگل اصل اساسی خویش یعنی «جهان، ذهن است»  و نقطه عزیمت خود را دارد و بر همین مبنا استدلال فلسفی خود را آغاز میکند. 

دیالکتیک ایده آلیستی هگل

« با ایده آلیسم دیالکتیکی هگل نه تنها استلزام سوژه - ابژه به نقطه ی اوج و کمال خود میرسد بلکه مشکل تقدم و تاخر و تسلسل نیز که گریبانگیر انواع خام ماتریالیسم و ایده آلیسم مذهبی بود، از میان بر میخیزد، زیرا ایده یا آگاهی نسبت به ماده یا موضوع تنها تقدم منطقی دارد. »

و میتوان گفت که با هگل،  دروغ پردازی، درهم کردن و سفسطه بازی خسروی به «اوج و کمال» خود رسیده و بی دانشی خسروی در مخالفت با تقسیم فلسفه به ایده آلیسم و ماتریالیسم به روشنی خود را نشان میدهد. انسان واقعا در میماند که چطور این چرندیات که گاه خودشان 180 درجه با یکدیگر فرق میکنند و بسیار متضاد هستند را نقد کند!

اولا همانطور که در بخشهای پیشین اشاره کردیم وابستگی متقابل ذهن و عین با تقدم و تاخرآنها فرق میکند. میتوان به تقدم و تاخر باور داشت، اما این وابستگی متقابل را متقابل ندید بلکه کاملا یک طرفه ارزیابی کرد. و برعکس میتوان به وابستگی متقابل اعتقاد داشت اما تقدم و تاخری قائل نبود و به این ترتیب در دور باطلی گرفتار شد. درهم کردن مسئله تقدم و تاخر عین و ذهن با مسئله وابستگی متقابل آنها کاری است که از کسانی همچون خسروی بر میآید که نه میدانند ماتریالیسم و ایده آلیسم چیست، نه دیالکتیک و متافیزیک را میشناسند و نه فرق دیالکتیک و نسبی گرایی مطلق را میدانند!     

 دوما، نظریه دیالکتیکی هگل یا بقول جناب خسروی «استلزام سوژه - ابژه»،  به هیچ وجه مشکل تقدم و تاخر ماده و ذهن را حل نمیکند، بلکه خود بر بستر تقدم ذهن بر ماده یعنی فلسفه ایده آلیستی طرح میشود. خود خسروی سطوری بالاتر از جانب هگل این گونه مینویسد که« ایده آلیسم عینی، ایده آلیسمی است که با دقت و مراقبت مراحل آگاهی را از یقین حسی ، لحظه به لحظه و منطبق بر استدلال دیالکتیک... » دنبال میکند. بنابراین فلسفه هگل ایده آلیسم است. ایده آلیسمی که ایده ها در آن دارای موجودیت «عینی» میشوند، برعکس ماتریالیسم که عینت ها در قالب مفاهیم تبدیل به موجودیت ذهنی میشوند. به علاوه، چنانچه هگل به تقدم و تاخری باور نداشت و صرفا به استلزام ذهن - ماده باور داشت، آنگاه به یک دور تسلسل یا چرخش باطل و بی معنا گرفتار میآمد.

سوما، تقدم و تاخر ماده و ذهن میتواند دو شکل داشته باشد یا متافیزیکی و یا دیالکتیکی.  بر مبنای این دو شکل تفکر، ما به چهار گونه اندیشه ی فلسفی میرسیم. ایده آلیسم متافیزیکی و ایده الیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم متافیزیکی و ماتریالیسم دیالکتیکی. در ایده آلیسم متافیزیکی ذهن مقدم بر ماده و همواره تعیین کننده مطلق ماده است. همواره ایده علت است و ماده معلول.  در ماتریالیسم متافیزیکی ماده مقدم بر ذهن  و همواره تعیین کننده مطلق  ذهن است. همواره ماده علت است و ایده معلول.

در ایده آلیسم دیالکتیکی در این مسئله که ذهن مقدم بر ماده و بطور نهایی تعیین کننده آن است، تغییری پدید نمیآید. اما ذهن تعیین کننده مطلق ماده نیست، بلکه ماده نیز میتواند بر ذهن تاثیر بگذارد. جای علت و معلول مداوما تغییر میکند. در ماتریالیسم دیالکتیکی در این مسئله که ماده مقدم بر ذهن است و بطور نهایی تعیین کننده آن است تغییری پدید نمیآید، اما ماده تعیین کننده مطلق و مکانیکی ذهن نیست، بلکه ذهن نیز میتواند بر ماده تاثیر بگذارد. اینجا نیز جای علت و معلول همواره تغییر میکند. این جا و در رابطه بخصوص نه هر نوع ایده الیسم، بلکه ایده الیسمی که دیالکتیکی است، همانطور که لنین در دفترهای فلسفی خود اشاره میکند به ماتریالیسم دیالکتیکی نزدیک تر است تا ماتریالیسم متافیزیکی و مکانیکی که تفسیری صلب شده از واقعیت ارائه میدهند. آنچه تزدیک تر بودن این دو را ممکن میسازد نه پیروی آنها از فلسفه ماتریالیسم و ایده الیسم، که این همانا سبب تضاد آنهاست، بلکه همانا دیالکتیکی بودن این دو تفکر فلسفی است. (2)

چهارما، تسلسل ماده و ذهن، تنها بوسیله پذیرش فلسفه ای برای تفسیر جهان میتواند حل گردد و نه در استلزام سوژه و ابژه. استلزام سوژه و ابژه یا وابستگی و تعیین متقابل ذهن و ماده به یکدیگر بدون پذیرش فلسفه ماتریالیستی و یا ایده آلیستی، خودش تسلسل بی پایان و بی نتیجه است. میتوان گفت که ماده تعیین کننده ذهن و ذهن تعیین کننده ماده است و آنرا تا ابد ادامه داد. این دوری است که نمیتواند هیچ مسئله ای را بطور نهایی حل کند. برای بیرون آمدن از این دور تسلسل و وابستگی متقابل، باید یا در نهایت ذهن را تعیین کننده ماده دانست و یا برعکس ماده را تعیین کننده ذهن دانست؛ یعنی تقدم یکی از این دو را به دیگری پذیرفت. (3)     

 وارونه کردن فلسفه هگل بوسیله خسروی

« به همین دلیل انگلس در نقد به هگل، دیگر دچار مشکلاتی که با کانت داشت نیست. نه شیء فی النفسه در کار است و نه دوآلیسمی. کافی است هگل را وارونه کنیم تا از او یک ماتریالیست بسازیم. روشن است که وارونگی در مورد هگل بی معناست. زیرا، اولا هگل از یقین حسی آغاز میکند و نه از ایده مطلق  و وارونه کردنش یعنی آغاز کردن از ایده مطلق و رسیدن به یقین حسی. »

 آفرین، صد آفرین! چه کشفی! حقیقتا که تمامی مفسرین فلسفه هگل باید جلوی خسروی آلات و ادوات خود را فرو افکنند و سر تعظیم فرود آورند و  در نظرات خود درباره فلسفه هگل تجدید نظر نمایند زیرا این  فلسفه شناس ایرانی توانسته چنان تشریحی از آغاز و پایان فلسفه هگل ارائه دهد که آنان در مخیله شان  نیز نمی گنجید.

خسروی برای رسیدن به هدف خود آماده است هر حقیقتی را وارونه نشان دهد. آن هم حقیقتی که به این روشنی است. او به عمد خود را به « کوچه ی نادانی» میزند و اینکه نمیداند که بحث وارونه کردن هگل، نه تنها بوسیله انگلس، بلکه بوسیله مارکس حتی در همان اولین آثارش،(مانند همین مقاله درباره دیالکتیک و فلسفه هگل در کل) هم مطرح شد و فشرده ترین بیان آن در پسگفتاربه چاپ آلمانی بر مشهورترین کتابش یعنی سرمایه آمده است. (4)

باری، بد نیست ما به خسروی «تئوریسین» ماتریالیسم پراتیک یاد آوری کنیم که ای سرآمد همه ی خام فکران، مارکس و انگس از همان اوان جوانی و بویژه تحت تاثیر فلسفه ماتریالیستی فوئر باخ که به نقد ماتریالیستی هگل و وارونه کردن نظریه وی دست زد به این نتیجه رسیدند که دیالکتیک هگل باید وارونه گردد. چرا که در نظر هگل ایده، آفریننده واقعیت است، درحالیکه از نظر دیالکتیک ماتریالیستی، واقعیت، آفریننده ایده است. این فشرده ترین بیان مارکس و انگلس است.

دوما، خسروی یک  تعریف و تشریح نادرست از فلسفه هگل ارائه میدهد و آن را مبدا استدلال خود میگیرد. اگر هگل از یقین حسی حرکت میکند و به ایده مطلق میرسد پس وارونه آن میشود از ایده مطلق حرکت کردن و به یقین حسی رسیدن! این نشان میدهد که چپ رویزیونیست ناشی  چه چرندیاتی باید سر هم کند تا با مارکسیسم مبارزه کند!  

این بسیار روشن است که مارکس و انگس هر دو ماتریالیست بودند و به هیچوچه نمیتوانستند با هگل در این مورد که واقعیت را بازتاب یا «از خود بیگانگی» ایده میدانست، موافق باشند. اما درست به این دلیل که دیالکتیک هگل یک دیالکتیک ایده آلیستی بود و نه ماتریالیستی، پس وارونه کردن آن، یعنی واقعیت عینی را مقدم دانستن و ذهن را بازتاب آن دیدن و نه بر عکس! و بحث بر سیر این است و نه  آن طور که شما سر هم میکنید بر سر پروسه آگاهی از یقین حسی  به ایده مطلق!

« ثانیا هگل در نهایت به استلزام سوژه و ابژه میرسد و وارونه کردن این استلزام چیزی جز تکرار آن نیست. »

 خیر! خسروی تشریح گر! یا نمیدانی و یا دروغ سرهم میکنی! شجاعت البته خوب است! اما نه در چرندیات سرهم کردن!

اگر هگل به وابستگی متقابل سوژه و ابژه  معتقد بود بی آنکه به فلسفه ای ایده آلیستی و یا ماتریالیستی باور داشته باشد، انگاه برعکس کردن وابستگی متقابل میان ذهن و ماده به معنای همان سیر تسلسل بود و نه چیزی دیگر! اما درست به این دلیل که هگل یک دیالکتیسین ایده آلیست است  یعنی در این وابستگی متقابل نقش اصلی و متقدم  را به ذهن میدهد، برعکس کردن او یعنی نقش متقدم را به ماده دادن:

«در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن را تحت نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل کرده خالق واقعیت است، و واقعیت خود مظهر خارجی پروسه نفس به شمارآمده است. به نظر من به عکس پروسه تفکر، به غیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.» قطعا شما خوب میدانید که چه کسی چنین نظری را ابراز کرده است!

 «همین اشتباه را لنین به نحو دیگری مرتکب میشود. او میگوید که اگر ایده ی مطلق را از هگل بگیریم او یک ماتریالیست است، آن هم ماتریالیستی بهتر از کانت.  زیرا هم دیالکتیکی است و هم دردسر شیء فی النفسه را ندارد. غافل از اینکه ایده مطلق، وصله یی ناجور بر پیکر ایده آلیسم دیالکتیکی هگل نیست، بلکه نتیجه منطقی، دیالکتیکی و اجتناب ناپذیر آن است.»

  گویا به خسروی برخورده، اگر لنین گفته باشد که چنانچه ایده مطلق را از هگل بگیریم، او یک ماتریالیست میشود. خسروی اینجا همچون مدافعی ناشی به ما ظاهر میشود. یکهو به وسط میدان میپرد و جلو لنین را سد میکند: آقای لنین ما اجازه نمیدهیم شما ایده مطلق را از هگل بگیرید. زیرا «ایده مطلق نتیجه منطقی، دیالکتیکی و اجتناب ناپذیر آن است».  ما بهتر تشخیص میدهیم که ماده را از اندیشه ماتریالیستی شما بگیریم. زیرا «استلزام سوژه و ابژه» البته نیاز به «ایده ای مطلق» دارد، اما نیاز به ماده مطلق ندارد. یعنی نیازی به تقدم ماده به ذهن ندارد». واقعا دست مریزاد!

 پس این «استلزام» جنابعالی کجا رفت؟ ایده مطلق که دیگر نیازی ندارد به چیزی «استلزام» داشته باشد. لابد تنها ماتریالیستهای بینوا هستند که موظفند آنرا رعایت کنند!  

تا اینجا خسروی میخواست ثابت کند که حرکت از ماده به ایده آلیسم میانجامد. او دو فیلسوف ایده آلیست انتخاب کرد، که یکی از آنها دوآلیست بود، یعنی برای سرچشمه شناخت  دو منبع قائل بود که یکی از آنها واقعیت خارجی است و فیلسوف دیگر ایده آلیست عینی آن. یعنی فیلسوفی که فکر میکرد اندیشه ها موجودیت عینی دارند.  این انتخاب های خسروی خیلی با معنا هستند!

 بطور کلی خسروی تمایل به تمجید یا پر بها دادن به فلسفه و فیلسوفان  ایده آلیسم دارد تا نفس فلسفه و تفکر ماتریالیستی را پایین بیاورد و بی ارزش کند. او به هر شکل ممکن میخواهد ثابت کند که تقسیم بندی به نام ایده آلیست و ماتریالیست بی معناست. همچنین میخواهد همه ی فیلسوفان ایده آلیست را کسانی جا بزند که گویا به استلزام( به معنای رابطه دیالکتیکی ذهن و عین) باور داشته اند، بی آنکه مثلا ایده آلیست بوده باشند.

برای روشن شدن ذهن خسروی باید اشاره کنیم که البته میتوان از واقعیت عینی عزیمت کرد و به ایده آلیسم رسید. بستگی دارد یه اینکه آیا مسیر درستی را طی کنیم یا مسیر نادرست. اما این حکمی عام نیست و نمیتوان از آن قانون عمومی- یعنی قانونی که خسروی واضع آن است -استخراج کرد و گفت پس از واقعیت عینی عزیمت نکنید، زیرا به ایده آلیسم میانجامد. یعنی ممکن است که فیلسوفی از واقعیت عینی آغاز کند و به ایده آلیسم برسد، اما این نه به این معنی است که که هر فیلسوفی  که از واقعیت حرکت کند به ایده آلیسم میرسد و نه این نتیجه بدست میآید که تمامی فیلسوفان ماتریالیستی که از واقعیت عینی حرکت کردند، به ایده آلیست رسیدند. اگر نظر خسروی درست باشد ما اصلا نباید فیلسوف ماتریالیست میداشتیم، بلکه همه فیلسوفان میباید،ایده آلیست میبودند. از سوی دیگر این میتواند به این معنی باشد که احتمالا فیلسوفانی که ما ماتریالیست میخوانیمشان، باید از ایده حرکت کرده باشند تا به واقعیت عینی و ماتریالیسم رسیده باشند ولابد  به این علت است که ما ماتریالیست میخوانیمشان. اما میدانیم این گونه نیست و این گونه نبوده است و این ها تنها مشتی پرت و پلا است و نه علم و دانش.(5)

  

                                                                                                  ادامه دارد.

                                                                                            

                                                                                                    م- دامون

                                                                                                  دی ماه 91

 

یادداشتها

1-    در ترجمه درست و دقیق مفاهیم فلسفه هگل به فارسی حرف و حدیث فراوان است. مثلا نام این  کتاب به فارسی پدیدار شناسی روح، پدیدارشناسی ذهن، پدیدار شناسی جان و نمود شناسی ذهن  ترجمه شده است. ما در این مقاله همه جا از نام  پدیدار شناسی ذهن استفاده میکنیم که بیشتر مورد استفاده قرار گرفته است.

2-    «ایده آلیسم هوشمند به ماتریالیسم هوشمند نزدیک تر است تا ماتریالیسم خرفت و ابلهانه» و« ایده الیسم دیالکتیکی به جای هوشمندانه، متافیزیکی، عقب مانده، مرده، زمخت، متصلب به جای احمقانه»( لنین، دفترهای فلسفی، به نقل از جان ریز، جبر انقلاب، ترجمه م- معصوم بیگی.) برای توضیح بیشتر دراین خصوص نگاه کنید به پیوست همین مقاله.

3-    مسئله وابستگی یا تبعیت متقابل یا همان«استلزام سوژه و ابژه» خسروی را میتوان در مورد نیروهای مولد و روابط تولید و زیر ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی- فرهنگی نیز بکار برد و مثلا گفت که نیروهای مولد تعیین کننده روابط تولید و روابط تولید تعیین کننده نیروهای مولد است و یا زیر ساخت اقتصادی تعیین کننده روساخت  سیاسی - فرهنگی  است و برعکس و آن را تا ابد ادامه داد. این دور تسلسلی را بوجود میآورد ونمیتواند به هیچ مسئله ای پاسخ نهایی بدهد.

4-    آیا سخت نیست و مضحک نمینماید که ما بخواهیم برای خسروی  مطالبی  به این روشنی را توضیح دهیم؟  چه باید کرد با موجوداتی که خام  هستند، در مطالبی به این روشنی دست میبرند و آنها را به گونه ای دیگر ارائه میدهند و کارگران آگاه  و روشنفکران پیشرو را چنین پرت  تصور میکنند.  حقیقتا که  این اشخاص آنقدر زیرکی ندارند که اقلا کمی رندانه تر به مارکسیسم انتقاد کنند. آنان حتی نقد کردن را به مضحک ترین شکل ارائه میدهند و استدلال و دریافت هاشان همچون کودکان دبستانی است، گرچه پاکی و سلامت ذهن آن کودکان را ندارند.

5-    نگاه کنید به پیوست 2

 

پیوست 1

مخالفان «عامیانه کردن مارکسیسم» و نظرات لنین درباره ایده آلیسم (1)

این نظر لنین است و باید توجه داشت که لنین درباره هگل صحبت میکند. یعنی فیلسوفی که یک دیالکتیسین ایده آلیست است و فلسفه اش ایده آلیسم عینی است.

 آنچه میتوانم در این پیوست به آن اشاره کنیم، این است که نظر لنین درباره نزدیکتر بودن ایده الیسم دیالکتیکی به ماتریالیسم دیالکتیکی برعکس آنچه  حضرات انسان گرایان لیبرال یا همان مارکسیستهای غربی، چپ نویی ها و ترتسکیستها میخواهند نشان دهند، به معنای نزدیکی تام ایده آلیسم به ماتریالیسم و وحدت مطلق این دو هم نیست، بلکه نزدیکی نسبی نوعی ویژه از ایده الیسم به ماتریالیسم دیالکتیکی است. این نوع نزدیکی ها، یگانگی ها، اتحادها و ائتلاف های نسبی بین اضدادی که همگون میشوند و دو جزء متضاد را در پدیده ای واحد میسازند، همواره وجود دارد و موارد مشخص آن همواره  نیازمند به تحلیل ویژه و مشخص است. 

از دیگر سو،  لنین در این اثر خود به هیچ رو  تقسیم فلسفه به وحدت اضداد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم( وهمچنین دیالکتیک و متافیزیک) و قطبیت، تقابل و مبارزه میان  اشکال گوناگون این دو اندیشه ی فلسفی را که بازتاب مبارزه طبقات ارتجاعی، لیبرال، دموکرات و انقلابی است، و بعضا به آنتاگونیسم آشکار میانجامد، نفی نمی نماید؛ زیرا از نظر لنین دیالکتیسین این امری غیر ممکن است. همچنین لنین در این کتاب، بر جایگاه ماتریالیسم  به عنوان تنها دیدگاه علمی تاکید میکند و بر ضرورت پای بندی مارکسیستها به فلسفه ماتریالیسم  به عنوان رکن اساسی اندیشه هایشان باورمند است.

آنچه لنین در این جا مورد نقد قرار میدهد، تنها شکل متافیزیکی ماتریالیسم است. او این شکل را در مقابل اثبات شکل دیالکتیکی آن، طرد مینماید.  تمجید ایده آلیسم دیالکتیکی هم از سوی لنین، در مقابل ماتریالیسم عامیانه یا متافیزیکی، آن طور که این حضرات «دیالکتیک شناس» بر مبنای آن  برمی جهند، به هیچوچه نشانگر برتری سیستم ایده الیسم بر سیستم ماتریالیسم و یا حتی موقعیت برابر با آن نیست.

نظرنظام یافته ی لنین درباره ایده آلیسم همانطور که در مقاله درباره مسئله دیالکتیک وی در همان کتاب دفترهای فلسفی آمده چنین است:

« < به این کلمات قصار خوب دقت شود>

 ایده آلیسم فلسفی فقط از دیدگاه ماتریالیسم زمخت، ساده و متافیزیکی بی معناست، برعکس از نظرگاه ماتریالیسم دیالکتیکی، ایده آلیسم فلسفی عبارتست از تکامل(آماس و ورم کردگی) یک سویه، اغراق آمیز و مفرط  یکی از جهات، یکی از وجوه معرفت انسانی و یکی از ظواهر معرفت در مطلق خداگونه و جدای از ماده و طبیعت.

 ایده آلیسم یعنی تاریک اندیشی کلیسائی - صحیح. اما ایده آلیسم فلسفی («دقیق تر بگوئیم» و«بعلاوه») همانا راهی است بسوی تاریک اندیشی کلیسائی از خلال یکی از مراتب و درجات معرفت (دیالکتیکی) انسانی فوق العاده پیچیده.

معرفت انسانی خطی مستقیم نیست(یا خط مستقیمی را تعقیب نمی کند) بلکه خطی است منحی که بطور نامتناهی به یک سلسله دوایر و یک خط مارپیچی نزدیک میگردد. هر قطعه، جزء و نقطه ای از این منحی میتواند به یک خط مستقیم و کامل تغییر شکل دهد(به طور یک جانبه تغییر شکل دهد) خطی که (اگر نتوان جنگل را پشت درخت ها دید) در این صورت به باتلاق و تاریک اندیشی کلیسائی راهبر خواهد شد(که در آنجا، این خط مستقیم به علت منافع طبقاتی طبقات مسلط ثابت خواهد ماند. روش یک سویه و مبتنی بر خط مستقیم، تصلب و تحجر، اصالت دادن به ذهنیات و کوردلی، این است ریشه های معرفتی ایده آلیسم. و طبیعی است که تاریک اندیشی کلیسائی(ایده آلیسم فلسفی) دارای ریشه های معرفتی بوده و دارای بنیانی باشد. هر چند این تاریک اندیشی گلی است سترون، لیکن گلی است که روی درخت زنده ی معرفت انسانی زنده، پر بار،حقیقی، دقیق، توانا، عینی و مطلق میروید.»( لنین، دفترهای فلسفی، ترجمه جواد طباطبایی، ص 23-22  تمامی تاکیدها از لنین است)

اینهاست نظرات لنین درباره ایده الیسم. در حالیکه در شرح هایی که این حضرات مارکسیست های غربی، چپ نویی ها و ترتسکیست ها در نوشته هایشان درباره کتاب دفترهای فلسفی، چپ و راست، جمله ای را که ما در یادداشت شماره دو درباره نزدیکی ایده آلیسم دیالکتیکی به ماتریالیسم دیالکتیکی از لنین نقل کردیم، ذکر میکنند، اما هرگز به سراغ این گفته های وی در باره ایده آلیسم نمیروند و آنها را نقل نمیکنند.

رویزیونیست های نوع  مارکسیسم غربی، چپ نو و نیز ترتسکیست که با پرداختن به کتاب دفترهای فلسفی لنین و قرار دادن آن مقابل کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ظاهرا میخواهند علیه عامیانه کردن مارکسیسم مبارزه کنند، در حقیقت نه ماتریالیسم را قبول دارند و نه دیالکتیک را. آنها تنها پشت دیالکتیک لنین و دفترهای فلسفی پنهان میشوند تا علیه ماتریالیسم موضع بگیرند و دیالکتیک را مسخ و انکار کنند. هدف آنها نجات مارکسیسم از عامیانه شدن نیست، زیرا اینان دشمن دیالکتیک هستند و هیچکدام از اندیشه های انقلابی لنین را درباره امپریالیسم، قهر انقلابی، دیکتاتوری پرولتاریا، سوسیالیسم و کمونیسم قبول ندارند. تنها میخواهند دیالکتیک دروغین خودشان را در مقابل دیالکتیک مارکس، لنین و  مائو تسه تونگ که تنها دیالکتیک راستین و انقلابی است، علم کنند.  

همانطور که لنین در مقاله درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده از ما خواست، باید ماتریالیسم را خوب یاد بگیریم و بفهمیم. ماتریالیسم بنا به اشاره مارکس در خانواده مقدس، راهی است در فهم جهان آنطور که واقعا هست و پلی است به سوی اندیشه های سوسیالیستی و کمونیستی. (نگاه کنید به پیوست 2)

فهم و ادراک ماتریالیسم میتواند به ما در فهم ضرورت و قوانین واقعیات نظام اقتصادی- سیاسی  جامعه کنونی و مبارزه عینی طبقاتی جاری و اینکه روی به کدام سوی دارد، یاری رساند. این همه دشمنی با ماتریالیسم به هیچوچه بیهوده نیست و اغراضی کاملا طبقاتی پشت آن پنهان است. باید آثار و نظرات ماتریالیستهای گذشته(بویژه ماتریالیستهای فرانسوی) را بخوبی مطالعه کرد، فهمید و بکار بست، اما نباید در حد ماتریالیسم آنها باقی ماند. باید فلسفه ماتریالیسم  را در شکل دیالکتیکی آن آموخت و بکار بست. ما درباره این مطالب در بخش دوم این سلسله مقالات که درباره نظریه بازتاب (انعکاس) مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی است، بطور مفصل صحبت خواهیم کرد.

                                                                              بهمن 91

پیوست 2

و اینهاست سخنان مارکس درباره ماتریالیسم فرانسوی و ریشه گیری سوسیالیسم و کمونیسم فرانسوی از آن، که شما در این کوه ادبیات مارکسیسم غربی، چپ نو و ترتسکیسم  اثری از آنها نمییابید. این حضرات رویزیونیست های غربی که لنگه و همزاد رویزیونیست های خروشچفی هستند، میخواهندهمه را متقاعد کنند که مارکس و لنین به وحدت مطلق ماتریالیسم و ایده آلیسم ( بر مبنای همین جملات لنین و برخی نظرات انسانگرایانه مارکس در مقاله انتقاد از دیالکتیک و فلسه هگل در کل)  باور داشتند. اینان دائما در نقد ماتریالیسم عوامانه داد سخن سر می دهند، اما درواقع  در لوای آن ماتریالیسم دیالکتیکی را نفی میکنند. این گفته ها از کتاب خانواده مقدس است که بوسیله مارکس( و انگلس) پس از تزهایش درباره فوئرباخ نگارش یافته بود.

«به هیچگونه ژرف اندیشی شگرفی نیازی نیست تا از آموزش ماتریالیسم درباره منشاء خیر، برخوردازی عقلانی عادلانه ی انسانها، قدرت مطلقه  تجربه، عادت و تعلیم و تربیت، و تاثیر محیط بر انسان، اهمیت عظیم صنایع، حق تمتع و هکذار، دیده شود که چگونه ماتریالیسم بالضروره با کمونیسم و سوسیالیسم مرتبط میشود. اگر انسان کل دانش، احساس و غیره خود را از جهان حسیات و تجربه ای که در آن به دست میآورد، کسب میکند، پس  برای نظم و نسق جهان تجربی به نحوی که انسان آنچه حقیقتا در آن انسانی است را تجربه کند و به آن خو بگیرد و از خود به مثابه انسان آگاه شود، چه باید کرد؟ هر آینه منافع صحیحا درک شده، اصل کل اخلاقیات باشد، منافع شخصی انسان میبایست با منافع بشریت  انطباق داده شود. اگر انسان به مفهوم مادی اسیر است، یعنی، برای اجتناب از این یا آن [عمل] به واسطه ی تاثیر منفی آزاد نیست، بلکه برای اثبات فردیت حقیقی اش به واسطه ی تاثیر مثبت آزاد است، بزهکاری نمیباید در فرد کیفی ببیند، بلکه سرچشمه های ضد اجتماعی بزهکاری باید نیست و نابود گردد و به هر انسانی فرصت و  مجال ابراز ضروری وجودش داده شود. اگر انسان ساخته محیط است ، پس باید محیط را انسانی ساخت. اگر انسان فطرتا اجتماعی است، فطرت حقیقی، خود را در اجتماع آشکار خواهد ساخت، و تاثیر فطرت و سرشت او میبایست نه توسط فرد مجزا، بلکه توسط تاثیر جامعه سنجیده شود.

این احکام و احکام نظیر آن ، تقریبا مو به مو حتی در میان ماتریالیست های قدیمی فرانسوی یافت میشود و... فوریه مستقیما از آموزش ماتریالیستهای فرانسوی آغاز میکند، بابوویست ها، ماتریالیستهای ناپخته و خشن بودند، اما کمونیسم نظج یافته نیز، مستقیما از ماتریالیسم فرانسه ماخوذ میشود. این یک به شکلی که هلوسیوس بدان داد، به سرزمین مادری خود،انگستان بازگشت. بنتام، سیستم منافع صحیحا درک شده ی خود را بر اخلاقیات هلوسیوس بنا نهاد، و آاوئن برای پی ریزی کمونیسم انگلیسی از بنتام آغاز نمود. کابه ی فرانسوی که به انگستان تبعید شد، تحت عقاید کمونیستی آنجا قرار گرفت و در بازگشت خود به فرانسه، نام آورترین، گرچه سطحی ترین نماینده کمونیسم شد.نظیر آوئن، کمونیست های دانشورتر فرانسوی ، «دذامی» و «گی» و سایرین، آموزش های ماتریالیسم فرانسوی را به مثابه ی آموزش اومانیسم واقعی و اساس منطقی کمونیسم، بسط دادند.» (مارکس وانگلس، خانواده مقدس، ترجمه تیرداد نیکی،  ص 238- 236)

یادداشتها

1-    اخیرا کتابی از جانب نشر بیدار منتشر شده است به نام اهمیت گسست لنین ازمارکسیسم عوامانه برای باز سازی چپ. این کتاب مجموعه مقالاتی است درباره کتاب لنین به نام دفترهای فلسفی. نویسندگان این مقالات (بجز مورد آلتوسر) همگی لیبرال های پیرو مارکسیسم غربی و چپ نو و یا ترتسکیست هستند. روشن نیست گرد آورنده ایرانی این مقالات چه کسی است و یا چه کسانی هستند که بد نبود ذکر میشد! همچنین جای مقاله ی دونایفسکایای ترتسکیست درباره  لنین که در کتاب فلسفه ی انقلاب وی( به ترجمه حسن مرتضوی - احتمالا یکی از فعالان در گرد آوری این مجموعه) نشر یافته بود، در این مجموعه خالی است. این مقالات ظاهر در دفاع از لنین و یادداشتهای او درباره کتاب علم منطق و کلا دیالکتیک هگل  و باصطلاح علیه عامیانه کردن مارکسیسم نگارش یافته اند. اما این تنها ظاهر قضیه است و اهداف این حضرات به هیچوجه این نیست.  نگارنده به چند نکته در همین پیوست اشاره کرده ام، اما بحث بیشتر را واگذار میکنم به مقاله ی ای مستقل، و در آن به  نکات مشترک میان بیشتر این نویسندگان و اهداف فلسفی و سیاسی آنها توجه خواهم کرد.

 

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

« تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی»(8) هذیان ها و اوهام دارودسته های حکمتی


« تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی»(8)
هذیان ها و اوهام  دارودسته های حکمتی

35- اکتشافات «نوین» تقوایی!
تقوایی در بخش های پایانی نوشته خویش«کشفیات» خود را از تحولات شمال افریقا و خاورمیانه و نیز جنبش های اروپا و آمریکا چنین شرح میدهد:
«این حرف دل جوان اسپانیائی و یونانی و کارگر ویسکونسین آمریکا است. مساله فقط بر سر مطالبات اقتصادی نیست. این جنبش در غرب همانطور که کارگران ویسکونسین نشان دادند از انقلابات منطقه خاورمیانه و شمال آفریقا الهام میگیرد. و در سنت سندیکالیستی و یا اعتراضات متداول با مطالبات رفاهی نمیگنجد. نه مبارزه ویسکونسین در این سنت بود و نه تجربه میدان سل مادرید و نه اعتراضات آتن. حتی در شکل مبارزه - خود سازماندهی و تسخیر میدانها و چادر زدن در خیابان...» حمید تقوایی، « غول خفته بیدار میشود!  بحثی پیرامون انقلابات خاورمیانه و شمال آفریقا»
روشن نیست تقوایی در این متن چه چیزی می خواهد بگوید: ظاهرا نظر وی این است که مثلا جنبش های کنونی در غرب صرفا بر سر«مطالبات اقتصادی» نیست و« در سنت سندیکالیستی و یا اعتراضات متداول با مطالبات رفاهی نمیگنجد». این امری بسیار روشن است و بیان کردن چنین تفاوتی با این آب و تاب، از سوی کسی که خود را تحلیل گر میداند، بسیار حقیر است. اما این بخش تنها مقدمه ای است برای نکته اصلی تقوایی که در ادامه ذکر شده است: 
 «این تحولات نشاندهنده مبارزاتی کاملا متفاوت از اشکال سنتی در غرب و شرق است. این نقطه عطفی است که نه هیچ نیروی سیاسی ای آنرا تدارک دیده بود و نه کسی انتظار آن را داشت.»(1)
   مقدمتا اشاره کنیم که قید این مطلب در مورد این انقلابات که « نه هیچ نیروی سیاسی آنرا تدارک دیده بود و نه کسی انتظار آن را داشت» نه تنها مایه افتخار و سربلندی نیست، بلکه برعکس نشانگر عقب بودن از تحولات جاری در جهان، بخصوص در این منطقه و در این کشورها و بسا مایه شرمندگی است. اینکه ما با های و هوی، این نکته را کشفی تازه  قلمداد کنیم و در بوق و کرنا کنیم که ما مثلا نخستین کسانی بودیم که به این نکته، پی بردیم، تنها نشانگر عمق هوچی گری و ابتذال  یک جریان سیاسی است و نه نشان فهم و دانش او. از سوی دیگر این امر نشاندهنده این است که ما مخالف مبارزات، جنبش ها و انقلابهایی هستیم که یا بوسیله نیروهای انقلابی تدارک دیده شده اند و یا نیروهای انقلابی با تدارک وارد آنها میشوند. این گونه  نظر دادن درباره جنبش های جاری  و تمجید نقص به عنوان کمال، از تقوایی اکونومیست نه تنها دور از انتظار نیست، بلکه درست آن چیزی است که مورد انتظار است! اما در مورد نکته اصلی تقوایی:
 «مبارزاتی کاملا متفاوت از اشکال سنتی در غرب و شرق»: در این جا نخست باید دو مسئله را که درهم شده از یکدیگر جدا کنیم. یکی از این دو تغییر نسبی«اشکال» سنتی مبارزه است که البته میتوان گفت که جنبش ها و انقلابات در منطقه سوای حفظ اشکال گذشته تا حدودی اشکال نوینی هم از خود بروز داده اند که صرفا نباید در شکل نه چندان نو تصرف میدانها، که از سوی تقوایی همپایه تسخیر قدرت سیاسی قلمداد میشود، خلاصه گردد؛ و دوم مسئله «مبارزاتی» کاملا متفاوت از مبارزات « سنتی در غرب و شرق»!  
این نکته اخیر در واقع نظر اصلی تقوایی است که لابلای مشتی کلمات و عبارات ناروشن پیچیده  شده است. اگر تقوایی تنها درمورد غرب صحبت میکرد، شاید میشد گمان کرد که او نکته بالا را میخواهد تذکر دهد: یعنی نگنجیدن مبارزات جاری در غرب در چهارچوب سنتی سندیکالیسم . اما با اضافه شدن نام شرق به آن دیگر نمیتوان منظور پیش گفته را به وی نسبت داد. آنچه تقوایی در اینجا میخواهد بگوید در واقع نه در مورد شکل این مبارزات که در واقع بهانه ای است برای او، بلکه در مورد ماهیت واقعی این مبارزات است: «ماهیت این مبارزات، متفاوت از ماهیت مبارزات در گذشته است». این است نکته ی اصلی تقوایی! این است همه ی محتوی نظر تقوایی!
 پیشتر دیدیم که تقوایی نتوانست( و یا در بهترین حالت، نمیخواست) ماهیت این انقلابات را در شرق تبیین کند. او از یک طرف گفت که این انقلابات سوسیالیستی نیست و از طرف دیگر گفت که به یک معنی بر سر کمونیسم است. اینک نیز درباره ماهیت «متفاوت» این مبارزات صحبت میکند. این نکته وی نه در باره  مبارزات در غرب درست است و نه در باره مبارزات در شرق!       
ما در این خصوص کمابیش صحبت کرده ایم که جنبش ها، مبارزات و انقلابات منطقه خاور میانه و شمال افریقا، ادامه ی انقلابات دموکراتیک و ضد امپریالیستی است که از اوائل قرن بیستم در کشورهای نیمه مستعمره آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین آغاز گردید. این انقلابات بر اساس تضاد نیروهای مولده اصلی این کشورها با انواع مناسبات عقب مانده تولیدی (فئودالی ، نیمه فئودالی، عشیره ای، قبیله ای) و نیز سرمایه داری تحت سلطه استوار بوده و به پیش رفته است. مناسبات و روابط تولیدی عقب مانده ای  که از یک سو از جانب ارتجاع داخلی و از سوی دیگر از جانب امپریالیسم همواره حمایت گردیده و اکنون نیز حمایت میگردد.
در این کشورها سرمایه داران کمپرادور، فئودالها، روحانیون مرتجع و نهادهای قرون وسطایی، سیاستمدارانی که نماینده لایه های فوقانی و ارتجاعی قبایل، عشایر و قومیتهای مختلف هستند و گاه در دولتها(مثلا افریقایی و یا آسیایی) نقش عمده را دارند، رهبران بلوک های متفاوت و متخاصم مذهبی و... تماما نقش نیروهای مرتجع و بازدارنده تکامل این جوامع را داشته اند و به همین علت حل مسائل دموکراتیک و ضد امپریالیستی این جوامع را در دستور کار نیروهای طبقه کارگر و دیگر طبقات خلقی قرار داده اند.(2)                                                                                                         
 و نیز بر همین زمینه هاست که تضاد میان زیرساخت های در حال شکل گیری (و یا نسبتا شکل گرفته و تکامل یافته) سرمایه داری و روساخت های  عقب مانده ارتجاعی رشد کرده  و به پیش رفته است. روساخت هایی که خصلت ویژه آن در بدترین حالت مخوف ترین و شدیدترین اشکال استبداد و چندش آورترین و مشمئز کننده ترین فرهنگها، و در بهترین حالت دیکتاتوری های شبه جمهوری و اشکال غیر خودرو و تقلیدی بدترین و عقب مانده جنبه های فرهنگ غرب بوده است. این تضادی است که نیروهای مولد در حال توسعه طبقه کارگر و دیگر طبقات مردمی یک سوی آن و تمامی نیروهای مرتجع  و امپریالیستهای حامی این مناسبات و روساخت ها، سوی دیگر آن را تشکیل داده اند. مبارزاتی که تا کنون  بر بستر این تضادها صورت گرفته،  پر از فراز و نشیب و مملو از پیش روی ها و عقب نشینی ها، پیروزیها، مقاومت ها  و شکست ها بوده است و کماکان خواهد بود تا جایی که دیگر هیچگونه پسرفتی و شکستی ممکن نگردد.
آنچه جنبش ها و انقلابات خاورمیانه و شمال افریقا نشان میدهد این است که هیچگونه تغییر کیفی اساسی در وجوه دموکراتیک و ضد امپریالیستی این انقلابات که ماهیت اساسی آنها را میسازند، صورت نگرفته است و هیچ چیز تازه ای، این نوع جنبش ها را از جنبش ها و انقلابات گذشته جدا نمیکند، بلکه تنها بر آنچه تا کنون از ماهیت انقلابات در کشورهای تحت سلطه استنتاج شده، یعنی دموکراتیک و ضد امپریالیستی بودن آنها، صحه گذاشته و درستی  و تداوم آنها را تایید کرده است. آنچه که میتوان به عنوان تفاوتهای این نوع انقلابات با انقلابات دموکراتیک در قرن بیستم از آن نام برد، در چند مسئله زیر خلاصه میشود:
یکم از نظر اقتصادی، برخی از کشورهای تحت سلطه به مرور آن سلطه ی روابط فئودالی و نیمه فئودالی را از دست داده و یا چنین روابطی در آن ها نسبت به سابق دارای وزن کمتری شده اند.(3) این امربه مدد رشد شکلهایی از سرمایه داری است که گرچه نسبت به ساخت های قبیله ای، فئودالی و نیمه فئودالی گامهایی به پیش هستند، ولی معهذا در مقایسه این نوع سرمایه داری ها با ساخت سرمایه داری پیش رفته ای که در کشورهای غربی و در پی انقلاب صنعتی و رشد خودروی این کشورها رخ داد، بسی عقب مانده مینمایند. هیچکدام از این کشورهای تحت سلطه، حتی پیشرفته ترین آنها از لحاظ سرمایه داری (مثلا کره جنوبی یا برزیل) به هیچوچه حتی اکنون پس از طی سالها که از رشد و گسترش سرمایه داری در آنها میگذرد، هرگز آن موقعیت سرمایه داری کشورهای غربی، حتی درجه سه آنها  را بدست نیاورده اند و نیز کماکان ملک طلق کشورهای امپریالیستی غرب و شرق(ژاپن) هستند.(4)
دوم: رشد کمی و کیفی طبقه کارگر. پروسه تبدیل دهقانان به کارگران تداوم یافته و همراه با سیر کاهش دهقانان در اقتصاد این کشورها، در بیشتر قریب به اتفاق کشورهای تحت سلطه طبقه کارگر از رشد کمی و کیفی بیشتری برخوردار شده و مبارزات این طبقه از وزن و جایگاه والاتری برخوردار شده اند. ولی این امر نه به صنعتی شدن کشاورزی و نابودی و تجزیه کامل و نهایی دهقانان  و تبدیل طبقات روستا به کارگر و سرمایه دار انجامیده و  نه به جذب تام و تمام دهقانان به شهرها و تبدیل شدن آنها به پرولتاریای شهری.
سوم: بواسطه رشد عریض و طویل دولت و صنایع بزرگ و کوچک در کشورهای تحت سلطه، اقشار خرده بورژوازی مدرن تر که جمعیت اصلی حقوق بگیران بخش دولتی و خصوصی(تولید و خدمات) را در بر میگیرند، دارای ابعاد وسیعتری شده است. این در حالی است که لایه های خرده بورژوازی سنتی که عمدتا بخش تولید کوچک و خدمات را (پیشه وران و کسبه ) را در بر میگیرد، نه تنها عموما کاهش قابل توجهی نیافته اند، بلکه برعکس به موازات رشد تولید بزرگ کمپرادور و ملی افزایش یافته اند.
چهارم: در مجموع جمعیت شهری نسبت به جمعیت روستایی افزایش یافته است.
پنجم: مرکز ثقل مبارزه ، حداقل در مراحل اولیه تکامل مبارزات بیشتر به شهرها  انتقال یافته است و نقش پیش برنده قیام ها و جنگ های شهری بارزتر شده است. (5)
اینها هستند تفاوتهای مهمی که بین وضع کنونی کشورهای تحت سلطه با گذشته آنها بوجود آمده است.
اما این تفاوتها به هیچوچه ماهیت انقلابات در کشورهای تحت سلطه را دگرگون نکرده است و کمابیش همان خواستها و تقاضاهایی که در پیش از این وجود داشته با کمی تغیرات نسبت به گذشته وجود دارد. یعنی آنچه ما در خواستهای مردم کشورهای تحت سلطه میبینیم از یک طرف حل مسائل دموکراتیک انقلاب یعنی رفت و روب و نابودی تمامی اشکال عقب مانده تولید، سیاست و فرهنگ از نظام جاری  و از طرف دیگرکوتاه کردن دست امپریالیستها، که خود از مسببان اصلی این عقب ماندگی ها هستند، از کشور و بدست آوردن استقلال  است. در نتیجه این مبارزات و انقلابات سوای برخی تغییرات از لحاظ برخی مولفه ها، از این لحاظ، یعنی ماهیت آنها نسبت به یکصد سال پیش تغییر کیفی اساسی نکرده است.
و اما در مورد مبارزات در غرب: مبارزات در غرب نیز  اساساهمچون گذشته برای حل تضاد بین کار و سرمایه صورت میگیرند و ماهیتا سوسیالیستی هستند. اینکه در شرایط نبود رهبری انقلابی کمونیستی در راس این مبارزات، امکان سمت و سو یافتن این ماهیت به سوی یک انقلاب سوسیالیستی تمام عیار و کسب قدرت سیاسی بوسیله طبقه کارگر موجودیت عینی نمیبابد، به هیچ روی ماهیت این انقلابات را تغییر نمیدهد. تضاد اصلی این جوامع تضاد میان تولید اجتماعی شده و مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است. تمامی بحرانهای این جوامع در اساس از این تضاد و نیز تضاد دیگر آن یعنی سازمان یافتگی تولید در موسسات جداگانه و عدم وجود یک برنامه معین کلی اقتصادی بر مبنای نیازهای توده ها، یعنی آنارشی در مجموع تولید بر میخیزد و تنها با حل آن امکان تجدید نمییابد. تضاد های بزرگ و کوچک موجود در این جوامع تنها بر بستر این تضاد اساسی است که خود را نمایان میسازد.
اگر از این دیدگاه بنگریم آنگاه در میبابیم که ماهیت انقلابات در غرب نیز نه تنها دگرگون نشده است بلکه در همان مسیر گذشته سیر میکند. از این رو قاطی کردن مبارزات سندیکالیستی که عموما در دوره های «آرام» و« صلح آمیز» میتواند جریان یابد و در چارچوب همان نظام های موجود است، با مبارزات و شورش های خودبخودی  گسترده و عمیق که برخاسته از بحرانهای اقتصادی و سیاسی است و بر زمینه ی نقد بنیان های نظام سرمایه داری امپریالیستی استوار است، و بر این مبنا گفتن اینکه ماهیت این مبارزات متفاوت با گذشته است، نیز امری نادرست است و تنها به قصد انحراف ایجاد کردن در اصل قضیه صورت میگیرد.
 بنابراین تقوایی که میخواهد گونه ای ماهیت به اصطلاح نوین به این انقلابات در شرق و غرب ببخشد، به هیچوچه در پی بررسی واقعیت های عینی و تضادهای این جوامع  و دریافت ویژگیهای نوینی که بر مبنای ماهیت های فوق الذکر از خود بروز میدهند، نیست. او نه در پی انقلاب سوسیالیستی است و نه معتقد است که مثلا این انقلابات فراتر از سوسیالیسم و مثلا کمونیستی هستند. اینها تنها قافیه های تو خالی تقوایی هستند که ابیاتی بی محتوی آنها را یدک میکشند.  در واقع،  او با پیش کشیدن بحث «در اشکال سنتی نمیگنجد» تنها و تنها این هدف را تعقیب میکند که تمامی جنبش انقلابی کمونیستی از مارکس و انگلس تا لنین و استالین و مائو تسه تونگ را انکار کند. تنها و تنها به این دلیل است که تئوری انقلابی مارکسیستی را انکار کند، حزبیت و تشکیلات انقلابی( و نه آنچه خود نامش را حزب کمونیست کارگری گذاشته اند) را انکار کند. «متفاوت از گذشته است» از نظر تقوایی یعنی همه نظریه مارکسیستی- لنینستی - مائوئیستی را دور بریزید، همه ی تشکلات انقلابی و همه ی مبارزاتی که در این کشورها صورت گرفته را نفی کنید و به جای آن ترتسکیسم حکمت و تقوایی، مریدان و غلامان حلقه به گوش سلطنت طلبان و امپریالیسم را قرار دهید. این، در واقع همه ی آن چیزی است که تقوایی میخواهد بگوید! 
36-  تقوایی در نقش پیش بین!؟
حال تقوایی به تدوین نظرات خود و حکمت در مورد انقلابات جاری و آینده آنها و نقش جریان خود میپردازد. مرور نظرات تقوایی در این خصوص خالی از فایده نخواهد بود!
«نیروهای اصلی سیاست امروز دنیا را در نظر بگیرید. یک فاکتور بورژوازی دنیا است... اساسا نئو کانها و راست افراطی و کنسرواتیسم میلیتاریستی آمریکا. فاکتور دیگر اسلامیسم و نیروهای اسلامی و جنبش اسلام سیاسی است. فاکتور سوم توده کارگران و مردم، فاکتور جهان متمدن است، و عامل چهارم نیروی چپ و کمونیسم کارگری...بین این نیروها ما نیروئی بودیم که منتظر این تحولات بودیم، نیروئی بودیم که از مدتها قبل از سر بلند کردن این انقلابات پرچم انقلاب را برافراشته بودیم اما پیش بینی نمیکردیم که در دوره زندگیمان( و شما چقدر فراوان در زندگیتان در راه تحقق این انقلابات فعالیت کردید!؟ نگاه به ایران- داخل و خارج- همه دامنه و عمق فعالیت شما را نشان میدهد! ) انقلابها در چنین ابعاد گسترده و پیاپی ای شکل بگیرند و انظار همه جهان و جهانیان را بخود جلب کنند. »
«وقتی منصور حکمت اعلام کرد سرنوشت دنیا را مردم متمدن جهان رقم میزنند شاید عده ای چنین تصور میکردند که این صرفا بیان یک آرمان و یا اصل نظری و عقیدتی است. امروز همه میبینند که چطور توده های انقلابی آنهم در منطقه ای که در چند دهساله اخیر عرصه یکه تازی و افسارگیسختگی اسلامیون و میلتاریسم نئوکنسرواتیستی بود، پا بتاریخ میگذارند و همه معادلات را درهم میریزند. حزب ما نماینده و بشارت دهنده بیداری غول خفته ای بود که امروز بمیدان آمده است.»( تاکیدها از ماست)
اینها هستند سخنان تقوایی (و نیز حکمت)(6) این «بشارت دهنده» انقلابات در خاورمیانه و شمال افریقا! تقوایی چه مضحک میشود وقتی این چنین باد به غبغب هواداران خود می اندازد!
جریانها سیاسی واقعی و متکی به منافع طبقات مشخص و از جمله جریانهای چپ که در حال مبارزه ای واقعی هستند، تلاش میکنند که تصاویری از آینده ی مبارزات و جایگاه و نقش خود در تکامل آنها بسازند. این تصاویر یا با وضعیت واقعی آن گروه، توانایی های  لازم رهبران، تعداد کادرها و اعضا، امکانات گوناگون، درجه نفوذ در توده ها و غیره تطبیق میکند که در آن صورت ما با تصاویر واقعی یا نسبتا واقعی از فرایند تکامل اوضاع و جهات مختلف آن روبرو هستیم، و یا این تصاویر غیر واقعی هستند که نشان دهنده ارزیابی های نادرست جریانهای سیاسی و برآورد نادرست از تکامل اوضاع، توانایی های خود و یا واکنش توده ها و خلاصه مجموع عوامل ذینفع و درگیر در آن مبارزات میباشد. این مسئله اغلب مسئله مرکزی جریانهای سیاسی چپ بوده و مبارزات ایدئولوژیک فراوان پیرامون آن بین خطوط درست و خطوط نادرست راست و «چپ» صورت گرفته است و علی القاعده صورت خواهد گرفت. در مورد«چپ رو ها» در تاریخ جنبش کمونیستی، باید این نکته را تذکر داد که گرچه تصوراتی که  در مورد وضعیت آینده و ارزیابی نیروهای خودی و دشمن داشته اند، اشتباه بوده است ولی از جانب نیروهایی تصور میشده که عموما صادق بوده و واقعا این گونه تصور میکرده اند و خود این نیروها نیز در راه تحقق آنها عملا  و تا سرحد جان گام بر میداشته اند، گر چه در تدوام تحقق تصوراتشان، با شکست روبرو میشدند.
اما در مورد تقوایی و دارودسته های حکمتی اصلا و ابدا از این گونه فکرها نباید کرد. زمانی که بخواهیم به قضاوت در باره  پندارهای اینان در مورد تکامل مبارزات و نقششان در آنها، بپردازیم، باید توجه داشته باشیم که  این پندارها از جانب نیروهایی اتخاذ میشود که به هیچوجه صادق نبوده و خود اینها نیز واقعا اینگونه که سخن میگویند، تصور نمیکنند. برعکس آنها بخوبی میدانند که آنچه به عنوان تصوراتشان در مورد وضعیت خود، بخورد طرفداران خود میدهند جز مشتی پنداشت های دروغین نبوده و طبعا هرگز گمان هم نمیکنند که به حقیقت بپییوندد. و بالاخره آنها به هیچوجه برای آن چیزی که  گاه به عنوان تصاویر حال و آینده (مجامع عمومی، کمیته های محلات، سوسیالیسم و کمونیسم کذایی شان)  ترسیم میکنند، جد و جهدی نمیکنند. بلکه برعکس حتی جایی که تشکلهایی شبیه مجمع عمومی یا کمیته های محلات پدید آید اگر زورشان برسد، به تخریب آنها و منحل کردنشان می پردازند. آنچه بگرد آن به های و هوی دست میزنند، تنها حرافی هایی است بی خاصیت  و بس!
 بپردازیم به این هذیان های تقوایی! وی پس از ذکرنکاتی از مصاحبه یک مفسر مصری(7) چنین میگوید:
«من وقتی این مصاحبه را شنیدیم هم خوشحال شدم و هم تاسف خوردم. خوشحال از اینکه... بالاخره معلوم شد نیروهای سیاسی که در این دوره بخصوص خاورمیانه عرصه یکه تازیشان بود هیچکاره اند و ربطی به مردم ندارند و متاسف از اینکه آن نیروئی که حرف دل مردم را میزد، حزب ما، به آن اندازه شناخته شده نیست که کسی نتواند بگوید هیچکس نماینده مردم نیست. که یکی تلفن بزند به رادیو مربوطه و بگوید این نظر امروز شما در مورد بیربطی دولتها و نیروهای ملی - اسلامی به خواستها و حرف دل مردم در "جوامع اسلامی" نظر و موضع همیشگی حزب کمونیست کارگری بوده است.»
میبینم که تقوایی از لاف زدن چیزی کم نمیآورد!  او عامدانه گزاف گویی میکند و اوهامی که میداند دروغین هستنند، میسازد! این اوهام سازی ها تنها برای  فریب و مسموم کردن هواداران ساده این جریان صورت میگیرد و نیز نقش یک نوع پز توخالی برای دیگر جریانهای چپ را بازی میکند! این شیوه ی بیشتر ترتسکیستها است! یک نوع «خالی بندی» که قرار است حرص دیگر چپ ها  را از«روی مثل سنگ پای» این حضرات در بیاورد. اگر کسی به  فعالیتهای این حزب از زمان اتحاد مبارزان کمونیست تا فعالیت در حزب کمونیست ایران و کمونیسم کارگری بنگرد، تنها چیزی که نمی یابد مبارزه برای جنبش و انقلاب بوده است. این حزب در داخل ایران که سهل است حتی در خارج کشور نیز جز هوچی گری و جارو جنجال براه انداختن کاری نکرده و پشت سر خود نیز جز مشتی حراف تخریب گر، پورنو پرست و در نهایت منفعل  چیز دیگری باقی نگذاشته است. تقوایی با علم به اینها است که لاف میزند وچنین تصاویری که حتی در دروغین بودن خود نیز ناهنجار هستند، میسازد:
«حزبی که از همان مقطع جنگ خلیج نماینده خیابان، نماینده میدان تحریرها بوده است، حرف دل توده مردم را زده است و در برابر اسلامیسم نئوکنسرواتیسم و نئولیبرالیسم همه جا، در ایران و خاورمیانه و حتی در خود کشورهای غربی محکم و پیگیر ایستاده است.»
 و روشن نیست که چرا این حزب چنین پاره پاره شده و دارودسته های جورواجور آن همچون گروه های ملوک الطوایفی با رنگ و لعاب مدرن، هر یک ساز خود را زدند و به ناسزا گویی به یکدیگر مشغول گردیدند! بگذریم که این چنین احزابی زمانی که باید کاری کرد تکه تکه میشوند تا به سلب هر گونه مسئولتی از جانب خود در قبال تحولات دست زنند و زمانی که امپریالیستها نیاز به آنها داشته باشند، ساز گرد آمدن میزنند!
« ما امروز در میدانهای التحریر جهان عرب نقش عملی نداریم- روشن است که عرصه فعالیت مستقیم ما کشورهای عربی نیست-  ولی در تئوری و سیاست و تبینها و تحلیلها و در چشم اندازمان این تحولات جایگاه محوری ای داشت، این انقلابها را پیش بینی میکردیم و در انتظارش بودیم. ما مدتهاست اعلام کرده ایم که دنیا دست این نیروهای سیاه ملی- قومی - مذهبی نیست. حزب ما بود که دموکراسی را افشا و نقد میکرد یعنی آنچه امروز انقلابهای منطقه و مردم مادرید و آتن و پاریس عملا مشغول آنند. ستاد بنغازی که تازه همگی هم رادیکال و مترقی نیستند خودش را شورا مینامد و در تونس و قاهره هم کمیته های کنترل محلات درست میشود و در میدان سل هم از تشکیل مجمع عمومی در محلات صحبت میکنند. آیا این همان خط و سیاست نقد دموکراسی پارلمانی از زاویه جنبش شورائی و مجمع عمومی نیست؟ و آیا حزب ما مدام بر همین خط نکوبیده است؟ اگر آن مصاحبه کننده حزب ما را میشناخت مسلما از ما بعنوان نماینده و بیان کننده خواست توده های مردم بپاخاسته در خاورمیانه و در خود غرب نام میبرد.»
 تقوایی گونه ای سخن میگوید که انگار مثلا در ایران خیلی از نظر عملی فعال هستند و نفوذ دارند! در حالیکه میدانیم این حضرات حتی در خارج کشور نیز روز بروز تحلیل رفتند و مدام ریزش کردند.(8) بی تردید اگر آن مصاحبه گر عنصری مترقی بود و حزب کمونیست تقوایی و حکمت را میشناخت، گروهای مترقی کشورش را از گرایش به چنین احزابی بر حذر میداشت زیرا میدانست که این چنین احزابی جز نقش مزدوران امپریالیسم و سرمایه را در این کشورها بازی نکرده و اگر حسنی مبارک و بن علی باز میگشتند، بی تردید دست به پایکوبی و شادمانی میزدند! 
 تقوایی با حزب ضد مبارزه اش، حزبی که نفی مطلق مبارزه انقلابی، خواه ملی و خواه طبقاتی است ابایی ندارد که به اصطلاح در پوشش کمونیسم کذایی اش با شعارهای قلابی در مورد شورا، کمیته محلات و مجمع عمومی و در واقع برای نفی مبارزه با ارتجاع و امپریالیسم، به یک کاسه کردن همه ی نیروهای ملی، قومی و مذهبی دست زند و آنها را «سیاه» بنامد. این در حالی است که در همه جای دنیا بسیاری تضادها پیرامون اختلافات ملی، قومی و مذهبی، خواه بین ملتها، قومیتها و مذاهبی که درون یک کشور واحد موجودند و خواه بین ملیتهای و مذاهب گوناگون در کشورهای گوناگون، گره خورده و در صورت عدم حل درست و صحیح این تضادها، امکان ایجاد اتحادهای طبقاتی و ملی و در سطح وسیع بین المللی علیه امپریالیسم، موجود نبوده و به هیچوچه موجود نخواهد بود. در حقیقت تمامی تصاویر و تحلیلهای  تقوایی از مبارزات، جنبشها وانقلابات در شرق و غرب زیر نام کمونیسم درست برای این صورت میگیرد که از جهت گیری مبارزه در کشور خودش برای  حل مسائل دموکراتیک و استقلال طلبانه جلوگیری نماید. بر همین منوال است که وی علیه مبارزات فلسطینیها علیه صهیونیسم و امپریالیسم چنین موضع میگیرد:
« این تحولات مساله فلسطین را هم کلا در چارچوب دیگری  قرار میدهد: در چارچوب موج انقلابات برای نان و آزادی و کرامت و نه چارچوب ناسیونالیسم عربی و یا آمریکائی ستیزی و یهودی ستیزی نوع اسلامی.»
توگویی که فلسطینیان میتوانند به خاطر نان، آزادی و کرامت دست زنند بی آنکه علیه صهیونیسم ( و نه یهودی ستیزی که تقوایی مزورانه آن را چنین مینامد) امپریالیسم و برای دست یابی به سرزمین خود بستیزند! و یا در کشور ما طبقه کارگر میتواند علیه سرمایه داری مبارزه کند بی آنکه علیه امپریالیسم مبارزه کند.   
« نماینده سیاسی این نقد اجتماعی ما هستیم. دوره و فاز جدیدی در تاریخ آغاز شده و مائی که قبل از شروع این انقلابات ایمان و عقیده داشتیم به دموکراسی نوع کمونی و مجمع عمومی و شوراها و آزادی را دخالت مستقیم مردم در سیاست تعریف میکردیم در حرکت انقلابی توده های مردم صحت و حقانیت نظراتمان را می بینیم. انقلابات منطقه نقد اجتماعی دموکراسی است و نماینده سیاسی این حرکت ما کمونیستها هستیم.»
روشن است که منظور تقوایی خودش و حزبش است! چنانچه واقعا میشد تصور کرد که نماینده چنین مبارزاتی امثال تقوایی و حزب کمونیست کارگری میبودند، آنگاه واقعا باید یا در نفس یاماهیت  آن مبارزه شک کرد و یا فاتحه آن را خواند.
به هر حال، تقوایی مسائل دموکراسی در کشور های تحت سلطه را که سده هاست حکومتهای استبدادی بر آنها تسلط دارند، با کشورهای امپریالیستی غرب که سالهاست دمکراسی بورژوایی را (9) تجربه میکنند، درهم میکند تا بر سیاق اکتشافات پیشین خود، نفس و ماهیت واقعی این دو گونه انقلابات را منکر گردد.
مبارزه در کشورهای تحت سلطه، ماهیت دموکراتیک و استقلال طلبانه دارد و مبارزه در کشورهای سرمایه داری غربی ماهیت سوسیالیستی. در کشورهای تحت سلطه انقلابات تحت رهبری طبقه کارگر باید به جمهوری دموکراتیک خلق بینجامد و در کشورهای امپریالیستی غربی انقلابات تحت رهبری طبقه کارگر به جمهوری سوسیالیستی! وحدت این انقلابات تنها بر بستروحدت طبقه رهبری کننده آن یعنی طبقه کارگر و حزب کمونیست وی  و هدف نهایی آن یعنی کمونیسم است که صورت میگیرد و نه بر بستر یک کاسه کردن دو نوع تضاد ماهیتا متفاوت که دارای اسلوبهای متفاوتی برای حل و فصل هستند. همچنین است پذیرش ویژگیهای متفاوت و عدم توازن های جبری تکامل بسوی کمونیسم در میان کشورهای مختلف تا بدست آوردن توازن و موزونی لازم میان همه ی کشورها در حرکت بسوی کمونیسم. جمهوری دموکراتیک خلق تحت رهبری طبقه کارگر و حزب کمونیست، با برنامه ریزی توامان دمکراتیک و سوسیالیستی رو بسوی سوسیالیسم و کمونیسم دارد و جمهوری سوسیالیستی در کشورهای سرمایه داری غربی نیز رو به سوی سوسیالیسم و کمونیسم.
 آنچه موجب وحدت انقلابات کشورهای تحت سلطه با انقلابات سوسیالیستی کشورهای سرمایه داری میشود، ماهیت آنها نیست، بلکه این نکته است که در عصر امپریالیسم چنانچه  این انقلابات که دارای خصلت بورژوایی هستند، بوسیله بورژوازی ملی و یا خرده بورژوازی رهبری گردند، نمیتوانند پیروز شوند و به استقلال و آزادی دست یابند. از سوی دیگر چنانچه این انقلابات بوسیله طبقه کارگر رهبری شوند، روشن است که طبقه کارگر و حزب کمونیست او بطور استراتژیک در پی بر قراری روابط تولیدی سرمایه داری نبوده و نیست و چنانچه تا حدودی و درجاتی این روابط را اجازه دهد، تنها برای بستر سازی حرکت خود وی بسوی  سوسیالیسم و کمونیسم است که این کار را انجام میدهد. تنها و تنها بر چنین اساسی است که انقلاب در کشورهای تحت سلطه به دایره انقلابات سوسیالیستی تعلق خواهند یافت و جزیی از آنها محسوب خواهند شد؛ یعنی  دیگر به دایره انقلابات بورژوایی قرن نوزدهم تعلق نداشته و نمیتوانند داشته باشند.
بر این مبنا انقلابات در کشورهای تحت سلطه به هیچ روی «نقد اجتماعی دموکراسی»نیست-  زیرا در این کشورها دموکراسی بورژوایی وجود ندارد-  بلکه درست برعکس، نقد فقدان آن و یا درجات ناکافی موجودیت آن، خواه در عرصه اجتماع و خواه در عرصه سیاست است. جمهوری دموکراتیک خلق هم که نیاز این گونه کشورهاست، نیز نقد اجتماعی دموکراسی نبوده، بلکه گسترده ترین دموکراسی را در بین تمامی خلق بر قرار خواهد کرد.(10   این در حالی است که انقلابات سوسیالیستی در کشورهای سرمایه داری غربی، نقد دموکراسی بورژوایی و شکل پارلمانی آن و برای برقراری دیکتاتوری پرولتاریا یعنی عالی ترین و فراگیرترین شکل دموکراسی است. روشن است که نماینده این حرکت باید طبقه کارگر و کمونیستها باشند اما نه ضد کمونیستهایی چون تقوایی!
37- دوره ترتسکیسم به پایان میرسد!
تقوایی زور میزند که به هوادارن بقبولاند که دوران حزب کمونیسم کارگری تازه دارد آغاز میشود. او که خود بخوبی میداند دروغ میگوید در زیر بخشی با عنوان «دوره ما آغاز میشود» چنین میگوید:
«سی سال است در طرف درست تاریخ یک حزب ایستاده است و آن حزب کمونیست کارگری ایران است. حزبی که آنچه امروز مردم در میدانهای دنیا فریاد میکنند در برنامه یک دنیای بهتر اعلام کرده است و به آن حزبیت داده است. این دوره ماست که آغاز میشود.»
از نظر ما دوره حزب کمونیسم کارگری و دارودسته های حکمتی و کلا ترتسکیسم با توجه به واقعیت های عینی جامعه، بحرانهای افزاینده و منزوی شدن این جریانها در جنبش چپ ایران،  به پایان نهایی خود رسیده است و ما نیز به سهم خود این پایان را برای این دارودسته های ضد طبقه کارگر و توده های مردم  وهوادار و مزدور امپریالیسم تسریع  خواهیم کرد!
مقاله ما در اینجا به پایان میرسد. در بخش های پیوست این مقاله که همین عنوان را خواهند داشت به نظرات اخیرا ابراز شده تقوایی و تحرکات تازه آنها و نیز تضادهای کنونی جهان میپردازیم.
                                                                             هرمز دامان – دی 91

یادداشتها
1- تقوایی کمی پایین تر این نظر خود را نفی کرده و میگوید که « ما این انقلابها را پیش بینی میکردند و در انتظارش بودیم.» ذکر این نکته که ما گمان نمیکردیم که «در دوره زندگیمان این اتفاق بیفتد» چیزی از وزن دروغ های این لافزن که اگر هم میدانست در این کشورها ممکن است انقلاب شود آن را پنهان میکرد، کم نمیکند.
2-  این اقشار، لایه ها و جناح ها که کمابیش از سوی امپریالیستها به شکلهای گوناگون حمایت میشوند، بسته به درجه پیشرفتگی و عقب ماندگی وضعیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، ساخت نهادهای موجود و... در کشورهای مختلف تحت سلطه، متفاوتند، بافت های متغیری دارند و از نظر کمی و وزن داشتن در قدرت سیاسی نیز دارای درجات مختلفی هستند.اینها باید با توجه به شرایط ویژه هر کشور تحلیل شوند و از صدور احکام یکسان در خصوص آنها پرهیز گردد.
3- گرچه این امر مانع این نیست که بگوییم که در بخش عمده ی کشورهای تحت سلطه روابط قبیله ای، عشیره ای، فئودالی و نیمه فئودالی هنوز کمابیش با شدت و حدت جریان دارد و نقش مهمی در مبارزات قبیله ای، قومی، مذهبی، سیاسی و طبقاتی و ملی آنها بازی میکند. کافی است نگاهی به ایران،افغانستان، پاکستان، برخی کشورهای عربی همجوار  و بسیاری کشورهای افریقایی و آمریکای لاتین بیندازیم تا عمق عقب ماندگی های کشور های تحت سلطه را مشاهده کنیم.
4- در مورد کره جنوبی  که امپریالیسم غرب، بواسطه وجود کره شمالی و وضع اقتصادی - سیاسی آن در سالهای بعد از دهه 60 میلادی، به پمپاژ سرمایه در آن دست زد، باید تحلیل ویژه کرد. در مورد چین نیز که این روزها مورد بحث واقع شده، در بخش های مکمل این مقاله صحبت خواهیم کرد.  در این زمینه میتوان به «ببرهای آسیا» یعنی کشورهایی مانند اندونزی، مالزی، «معجزه اقتصادی» در آرژانتین و تونس و انقلابهای رنگی گذشته اشاره کرد. درجه پیشرفت این کشورها حتی به گرد پای کشورهای درجه سه اروپای غربی و نیز برخی کشورهای اروپای شرقی  نیز نمیرسند.
5-  باید در نظر داشت که تکامل این انقلابات میتواند به جنگ داخلی طولانی مدت بینجامد و یا با دخالت امپریالیستها تحت شرایط  رهبری طبقه کارگر و نیروهای انقلابی(بویژه کمونیستها) به یک جنگ مقاومت ملی تغییر شکل بدهد. در هر دو این صورت ها، شهرها در حالیکه در اشکال ابتدایی و یا شورش ها و قیام های شهری میتوانند به عنوان مراکز اصلی مبارزه باقی بمانند اما در صورت تکامل مبارزه  به یک جنگ داخلی و یا آزادیبخش ملی، مرکز اصلی روستاها و شهرهای کوچک دور(یا نسبتا دور) از مرکز خواهد بود.
 6-  تقوایی به مقتدای خود نیز توسل میجوید: « منصور حکمت در دنیا بعد از یازده سپتامبر گفت باید مردم متمدن دنیا علیه جنگ توحش میلیتاریسم غربی و اسلام سیاسی بمیدان بیایند...» و حتما مردم دنیا به حرفهای حکمت گوش دادند که در تمام دنیا به صحنه آمدند!؟
7- «یک مفسر سیاسی که در همان اوائل انقلاب مصر با رادیو کانادا مصاحبه میکرد مساله را این طور توضیح میداد: تا امروز نیروهای اسلامی ادعا میکردند حرف مردم جهان عرب را میزنند و میدانند مردم جوامع اسلامی چه میخواهند، مدتی نیروهای ملی و ناسیونالیسم عرب مدعی نمایندگی مردم کشورهای عربی بودند، عبدالناصر و الفتح میگفتند مردم جهان عرب چه میخواهند، بورژوازی غرب، بوش و اتحادیه اروپا میگفت مردم جهان عرب چه میخواهند، اسرائیل میگفت مردم جهان عرب چه میخواهند، همه نماینده مردم جهان عرب شدند، اسلامیون و ناسیونالیستها و آکادمیستهای غربی، دولتها و شرق شناسان و عرب شناسان و غیره. اما وقتی خود مردم "جهان عرب" بخیابانها ریختند معلوم شد هیچیک از اینها (اسلامیون و ناسیونالیستها و آکادمیستهای غربی، دولتها و شرق شناسان و عرب شناسان و غیره) نماینده شان نیستند. وقتی خود مردم حرف زدند معلوم شد هیچیک از این نیروهای مدعی را قبول ندارند.
این نظر واقعیت مهمی را بیان میکند. این واقعیت که تحولات اخیر تماما در برابر و علیرغم خواست دولتهای موجود و نیروها و احزاب ملی- مذهبی تا امروز فعال در صحنه خاورمیانه شکل گرفته است. بهمین دلیل هم طرح رژیم چنج و یا راه حل های ملی- اسلامی جواب نداد. نیرو و یا شخصیت سیاسی ای نداشتند بمیدان بفرستند. البرادعی را راهی خیابانهای قاهره کردند که کاری از دستش بر نمی آمد و هنوز هم معلوم نیست کجاست!»
8-  بگفته برخی هواداران صادقشان: «اینک هر کجا میروی جز ناسزا و دشنام، چیزی در مورد این حزب و رهبران فاسد آن نمیشنوی!»
9- تقوایی از بکار بردن نام دموکراسی بورژوایی در مورد این کشورها پرهیز میکند و تنها با نام دموکراسی پارلمانی از آنها یاد میکند. این به این دلیل است که ماهیت طبقاتی این نوع دموکراسی ها که  بورژوایی و در واقع دیکتاتوری بورژوازی هستند، در پرده قرار گیرد و نیز اینکه نیاز به صحبتی از دموکراسی ضروری و جانشین برای این دموکراسی ها  که همانا دموکراسی پرولتری یعنی همان دیکتاتوری پرولتاریاست، به میان نیاید. درعوض از سرو کول تقوایی شورا، کمون، کمیته محلات و مجمع عمومی و از این قبیل نام های بی ماهیت طبقاتی که اکنون برخی از اشکال آنها در کشورهای سرمایه داری غربی (مثلا کمون محلات و مناطق در سوئد) وجود دارد، میبارد.
10- این نیزروشن است که دموکراسی در جمهوری دموکراتیک خلق بکلی متفاوت از دموکراسی بورژوایی و شکل پارلمانی آن خواهد بود، اما این امر مانع این نخواهد بود که طبقه کارگر در شرایط معینی  که خود توان بر قراری جمهوری دموتیک خلق را ندارد، در حین مبارزات طبقاتی و ملی، دموکراسی بورژوایی را به استبداد مطلقه  ترجیح ندهد و از نمایندگان آن در تاکتیک های خود پشتیبانی ننماید!