۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(9) پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان*


تضادهای کنونی جهان و نظرات ترتسکیستی(9)

پیوست یکم: درباره تضادهای کنونی جهان*


در جهان کنونی تضادهای گوناگونی وجود دارد که نیروی محرکه آن به سوی پیشرفت و تکامل را تشکیل می دهند. پیش از آنکه در جمهوری سوسیالیستی چین به عنوان آخرین کشور سوسیالیستی، طبقه کارگر قدرت خود را از دست بدهد و این کشور به دامن کشورهای سرمایه داری سقوط کند، چهار تضاد محرک جهان کنونی بودند:
 تضاد میان طبقه کارگر، توده های زحمتکش تحت استثمار و ستم کشورهای تحت سلطه با نیروهای وابسته به امپریالیسم و امپریالیست ها در کشورهای تحت سلطه، تضاد میان طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای سرمایه داری پیشرفته، تضاد میان کشورهای امپریالیستی و تضاد میان کشورهای سوسیالیستی و کشورهای سرمایه داری.
اینک نگاهی می اندازیم به تغییرات و تحولات این تضادها طی نزدیک به چهل سال اخیر:

تضاد میان خلق های کشورهای تحت سلطه با امپریالیست ها
در حال حاضر کشورهای جهان به دو نوع تقسیم میشوند: کشورهای امپریالیستی و کشورهایی که امپریالیست ها در استعمار و تحت کنترل خود دارند.
نخستین تضادی که محرک جهان کنونی است و ما در آغاز بحث درباره تضادهای جهان آن را مورد بررسی قرار میدهیم، تضاد میان مردم کشورهای تحت سلطه(مستعمره و نیمه مستعمره) وامپریالیست هاست. در واقع از زمانی که استعمار شکل گرفت و به ویژه از زمانی که امپریالیسم به مثابه آخرین مرحله سرمایه داری پدیدآمد، این تضاد یکی از مهمترین تضادهای جهان کنونی بوده و تاثیر بسیار زیادی در تکامل جهان به سوی جوامع دموکراتیک، سوسیالیسم و کمونیسم داشته است.
کشورهای امپریالیستی دارای نظام سرمایه داری پیشرفته صنعتی بوده و از نظر نظام سیاسی دارای دموکراسی بورژوایی (شکل پیشرفته دیکتاتوری بورژوازی) هستند. برعکس  کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره با وجود اینکه سالیان سال از پدید آمدن سرمایه داری داخلی در آنها میگذرد، عموما دارای نظام های سرمایه داری عقب مانده و وابسته به صدور مواد خام و صنایع مونتاژ، نظام های نیمه فئودالی، فئودالی، قبیله ای و عشیره ای هستند. نظام سیاسی این کشورها بجز مواردی معدود که تا حدودی برخی از جنبه های  دموکراسی بورژوایی (مانند آزادی های اجتماعی) در آنها رعایت میشود،عموما دارای نظام های استبدادی بوده و در اشکال سلطنتی و یا جمهوری اعمال میشود.
نظرات نادرست ترتسکیستها
بر خلاف نظر ترتسکیستها که از گسترش جهانی سرمایه داری و جهانی شدن سرمایه این گونه برداشت میکنند که گویا همه جهان یکپارچه شده و همه کشورها به یکسان سرمایه داری اند و هیچگونه تمایزی بین کشورهای جهان از این لحاظ وجود ندارد، باید گفته شود که از جهانی شدن سرمایه میتوان این نتیجه را گرفت که  کالا و بعدها در دوران سرمایه داری امپریالیستی، سرمایه از کشورهای صنعتی غرب و البته به همراه آتشبار نیروهای نظامی مدرن به سوی کشورهای شرق( آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین) سرازیر شد و این کشورها را در بر گرفت، اما نه آنگونه که این کشورها را همچون خود دارای اقتصاد صنعتی پیشرفته و دموکراسی بورژوایی و فرهنگ پیشرفته (البته تا آنجا که این فرهنگ پیشرفته است) نماید، بلکه برای اینکه این کشورها را نخست به مراکز مصرف کالاها و صدور مواد خام مورد نیاز برای صنایع خود، و سپس در دوران امپریالیسم و صدور سرمایه به مراکز تولید صنایع مونتاژ و مدیون وام های امپریالیستی تبدیل نماید.
  همچنین، برای اینکه این کشورها به آنچه سرمایه داری امپریالیستی میخواست تن دهند و مقابل امپریالیستها سربلند نکنند، تا آنجا که تکوین اقتصاد کشورهای امپریالیستی و نیز رشد و تکامل بطئی اقتصاد کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره اجازه میداد،  با عقب مانده ترین روابط تولیدی و نیروهایی که حافظ این روابط بودند(فئودالی، قومی، قییله ای و عشیره ای) کنار آمد و از لجام گسیخته ترین نیروهای و نظام سیاسی مستبد دفاع و پشتیبانی کرد؛ و آنجا که نیازهای اقتصاد سرمایه داری امپریالیستی و نیز رشد کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره اجازه نمیداد و نیاز به تغییرات در ساخت این کشورها الزامی شد، نظام های فئودالی و نیمه فئودالی را با شکلهای گوناگونی از سرمایه داری تحت کنترل و سلطه خود تغییر داد. در عین حال و به همراه  نیروهای مرتجع داخلی، اجازه بالندگی و رشد به فرهنگ بومی و ملی  این کشورها نداد و ملتهای دربند را اسیر عقب ماندگی های فرهنگی  خود نگاه داشت.
بدین ترتیب، ترتسکیستها که وظیفه اصلی اشان نه مبارزه با سرمایه داری، آنگونه که خود در بوق و کرنا میکنند، بلکه آرایش چهره امپریالیسم و حفاظت از بقای آن است و عموما یا نقش عامل مستقیم و مزد بگیر امپریالیستها را در کشورهای تحت سلطه بازی میکنند و یا نوکران بی جیره و مواجب امپریالیستها، تضاد میان کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره را با کشورهای امپریالیستی، یعنی یکی از مهمترین تضادهای محرک جهان کنونی را نفی میکنند. این دارودسته های خدمتگزار و یا مزدور امپریالیسم غرب، اساسا، مستقیم و یا غیر مستقیم، منکر درست بودن تحلیل لنین از مرحله تکامل نوین در سرمایه داری یعنی امپریالیسم و تقسیم کشورها به دو نوع  امپریالیستی و مستعمره هستند. آنها این باور خشک و منجمد را تبلیغ میکنند که جهان کنونی تنها جهانی سرمایه داری است و هیچگونه تفاوت و تضادی میان کشورهای امپریالیستی و کشورهای تحت سلطه وجود ندارد. اگر در گذشته یکی از شاخص های اصلی ترتسکیسم انکار نقش دهقانان در انقلاب بورژوا- دموکراتیک بود، اینک نفی امپریالیسم نیز به یکی از شاخص های بارز نظری اینان تبدیل شده است
کشورهای امپریالیستی
کشورهای امپریالیستی دارای درجات مختلفی از قدرت و ضعف هستند.  تعداد کمی از این کشورها ( آمریکا، روسیه، آلمان، فرانسه، ژاپن، ایتالیا، انگلیس)  تسلطی بلا منازع بر جهان دارند. برخی از آنها این تسلط را بواسطه ترکیب قدرت اقتصادی و سیاسی خود بدست آورده اند؛ مانند آمریکا و فرانسه. برخی دیگر مانند روسیه، بویژه در سده های اخیر،عمدتا بواسطه قدرت نظامی خود توانسته اند نفوذ و تسلط خویش را بر جهان اعمال و حفظ کنند. و بالاخره برخی نیز بواسطه قدرت اقتصادی میتوانند نفوذ و تسلط داشته باشند. مانند آلمان و ژاپن. پس از اینها قدرت های درجه دو سرمایه داری اروپایی مانند اسپانیا، اطریش، بلژیک، لهستان، اسلواکی و کشورهایی مانند یونان، پرتغال و ...  قرار گرفته اند. اینها که نقشی درجه دو در نظام امپریالیستی کنونی دارند، از ته مانده گوشتی که امپریالیست ها برای آنها میا ندازند، تغذیه میکنند!
مستعمرات و نیمه مستعمرات
از آن سو کشورهایی که تحت کنترل و سلطه امپریالیستها هستند به دو نوع  تقسیم میشوند. مستعمرات یعنی کشورهایی که حضور نظامی و  سلطه مستقیم امپریالیستها بر آنها وجود دارد و نیمه مستعمرات (استعمار نو) یا کشورهایی که شاهد سلطه غیر مستقیم امپریالیستها هستند.
صفت مشخصه  دوران پیش از جنگ جهانی اول وجود تلی انبوه از کشورهای مستعمره امپریالیستها و سلطه مستقیم آنها بود؛ و این سلطه یا بوسیله نیروهای ارتش خودی انجام میشد و یا بوسیله نیروهای نظامی که از کشورهای مستعمره تشکیل میدادند. اما خواه در همان زمان و خواه بویژه پس از آن، بواسطه عدم امکان بیش از پیش نگهداری کشورها بشکل مستعمره( به دلایل سیاسی، نظامی، اقتصادی و فرهنگی)، روند تبدیل کشورها به نیمه مستعمره یا سلطه غیر مستقیم بوجود آمده و تکامل یافت. در فاصله بین دو جنگ جهانی اول و دوم این شاخص آرام آرام به طرف کشورهای از نظر سیاسی ظاهر مستقل  تغییر یافت و شکل  نیمه مستعمره یا استعمار نوین به مرور شاخص عمده کشورهای تحت کنترل امپریالیستها پس از جنگ جهانی دوم شد.
  پس از مدت زمانی این روند به درجه ای تکامل یافت  که برای برخی این شبهه پدید آمد که اساسا دیگر اشغال نظامی کشورها و تبدیل آنها به مستعمره امکان پذیر نبوده و از این بعد نه قدرت نظامی، بلکه تنها قدرت اقتصادی( و بعدها این گروه مدعی شدند تنها قدرت اطلاعاتی) میتواند توان کنترل کشورهای تحت سلطه را برای کشورهای امپریالیستی فراهم سازد. اما حوادث افغانستان، عراق و نیز در اشکالی دیگر لیبی و سوریه ثابت کرد که  گرچه شکل اشغال نظامی و مستعمره کردن کشورها کمتر از سابق میتواند مورد استفاده قرار گیرد، اما زمانی که منافع امپریالیسم ایجاد کند و یا زمانی که خطر از سوی نیروهای داخل این کشورها احساس شود، امپریالیستها از بکار بستن این شکل ابایی نخواهند داشت. تسخیر نظامی و جنگ مستقیم نظامی حربه ای است که امپریالیستها بدون بکار بستن آن در شرایط مقتضی، قادر نیستند جهان را حفظ کنند. این امر تنها با نابودی امپریالیسم به پایان میرسد.  
تغییرات در ساخت اقتصادی کشورهای تحت سلطه
با این همه، در این تضاد نیز تغییرات معینی بوقوع پیوسته بی آنکه کیفیت اساسی پیشین خود را از دست داده باشد. منظور از تغییرات معین، تغییر در شکلهای سلطه اقتصادی و سیاسی و امپریالیستهاست. مثلا در دوره پس از جنگ جهانی دوم، با توجه به چرخشهایی که در توازن قوای بین المللی پیش آمد و یا دگرگونی هایی که در برنامه های اقتصادی کشورهای امپریالیستی ایجاد شد، این کشورها به تغییراتی در اشکال سلطه خود در برخی از کشورهای نیمه مستعمره دست زدند که انقلابهای «رنگی» نام گرفت. مانند«انقلاب سفید» در ایران. این برنامه ها و پروژه ها، دگرگونی هایی را در ساختار برخی کشورهای نیمه مستعمره ایجاد کرد. ساخت ها و نیروهای فئودالی را تضعیف نموده و نوعی سرمایه داری تحت سلطه را تقویت کرده و رشد داد. (1)  امر مذکور به این معنا نیز هست که سرمایه داری بر آمده از روابط درونی تولید در این کشورها  در سیطره آنهاست. این تغییرات در برخی کشورها بدلیل موقعیت جغرافیایی- سیاسی خاصی که داشتند، منجر به توسعه سرمایه داری تحت سلطه به وجه کاملتری شد، تا جایی که در این قبیل کشورها دیگر یا از روابط فئودالی اثری نماند و یا اثر قابل توجهی نماند و برعکس سرمایه داری تحت سلطه امپریالیستها به متکامل ترین اشکال خود دست یافت. کره جنوبی در آسیا یکی از نمونه های برجسته این قبیل کشورهاست.(2)
همچنین امپریالیستها، پس از انقلابات چین و ویتنام،  تمرکزی بروی تغییر ساخت اقتصادی کشورهایی  نظیر اندونزی، تایلند، سنگاپور و ... یا «ببرهای آسیا»!؟ گذاشتند و تغییرات معین ساختاری در کشورها ایجاد کردند. این تغییرات، از طریق صدور سرمایه، گسترش مبادلات ارزی و بانکی و در اختیار گرفتن سیستم پولی این کشورها، انتقال بسیاری از کارخانه های اصلی بویژه صنایع سبک به این کشورها و تبدیل این کشورها به مراکز صدور کالا به کشورهای امپریالیستی و پیرامون و... صورت گرفت.
در واقع این کشورها منبع اصلی مواد خام کشاورزی هستند، جمعیت زیاد و نیروی کار بسیار ارزان دارند و نیز در پر جمعیت ترین قاره جهان واقع شده اند. روشن است که انحصارات امپریالیستی تولید کالا را در این کشورها، و توزیع آن، خواه در منطقه، خواه در دیگر کشورهای تحت سلطه ی دیگر قاره ها و خواه برای کشورهای امپریالیستی را بسیار پر سودتر می بینند تا تولید آن در کشورهای امپریالیستی.
 اکنون که در باره این قبیل کشورهای تحت سلطه صحبت میکنیم نظری نیز نیز به کشور چین می افکنیم که نمونه ای بس شاخص از چنین اقتصادها و اهداف امپریالیستها را بدست میدهد.
نکاتی درباره چین سرمایه داری
مهمترین نکته در مورد کشورهایی نظیر چین وجود یک اقتصاد نیمه مستقل و نیمه تحت سلطه یا یک موقعیت بینابینی بین کشورهای تحت سلطه و کشورهای امپریالیستی است. از یک طرف، این کشور به سبب ساختارهای اقتصادی مستقلی که از زمان رژیم سوسیالیستی باقی مانده بود کشوری شد با اقتصادی نسبتا خود کفا و از سوی دیگر با گشودن درهای خود بروی کشورهای امپریالیستی غربی و ژاپن و روابط گسترده ای که با این کشورها ایجاد کرد کشوری شد با اقتصادی تحت سلطه امپریالیست ها.  به واسطه منابع خام فراوان، نیروی کار فوق العاده ارزان و قیمت پایین زمین که در این  کشور وجود میداشت، سرمایه های فراوان امپریالیستی  وارد آن شدند. بدینطریق اقتصاد چین تحت تاثیر ساخت نسبتا مستقل داخلی و ساخت وارادتی، به شکل ناهنجاری رشد کرد.
 چین هم اکنون هم  از لحاظ شاخص های اصلی اقتصادی با هیچ کشور پیشرفته امپریالیستی  قابل مقایسه نیست. یک اقتصاد باد کرده بوسیله سرمایه های امپریالیستی که به محض این که تقاضا برای کالاهای آن دچار کاهش گردد  و یا این سرمایه ها از آن  خارج شوند، این کشور با اقتصادی ورشکسته و با مردمی فقیرتر از پیش روبرو خواهد شد.
اغلب میگویند که چین یک کشور امپریالیستی شده است. این درست نیست. البته و بدون تردید  انحصارات دولتی و خصوصی صنعتی و بانکی در چین وجود دارند که نقش مهمی در اقتصاد و سیاست چین بازی میکنند. اما این انحصارات حتی در عرصه داخلی نیز توان مقابله با انحصارات کشورهای امپریالیستی را ندارند چه برسد در عرصه خارجی. صدور سرمایه از جانب چین به کشورهای تحت سلطه با صدور سرمایه از جانب کشورهای امپریالیستی به کشور چین به هیچ وجه قابل مقایسه نیست. در حقیقت اگر بگوییم که ویژگی کنونی اقتصاد چین صدور کالا به  کشورهای دیگر و از جمله کشورهای امپریالیستی است و نه صدور سرمایه، سخنی به گزاف نگفته ایم. از سوی دیگر چین در کمتر کشوری دارای نفوذ اقتصادی و یا سیاسی است که بتواند نقش محسوسی در اقتصاد و یا سیاست این کشورها مانند جابجایی سیاستمداران  و یا دولتها داشته باشد. در حالی که چین به بسیاری از کشورهای دنیا کالا صادر میکند، اما  برخلاف کشورهای امپریالیستی غربی و یا روسیه هیچ کشوری را بطور مشخص تحت سلطه ی خود ندارد.(3)
 مقایسه چین و انگلستان
 اما در همین مورد یعنی صدور کالا را  هم، چنانچه کشور چین را با کشور انگستان در قرن نوزدهم یعنی زمانی که هنوز به مرحله امپریالیستی پا نگذاشته بود، مقایسه کنیم تفاوت های محسوسی مشاهده میکنیم.  برای مثال هر دو کشور صادر کننده کالا هستند، اما تفاوت صدور کالا از چین با صدور کالا از انگستان این است که انگلستان کالاهایی را که خود تولید میکرد به کشورهای دیگر صادر میکرد، اما چین عمدتا کالاهایی را که دیگر امپریالیست ها در کشورچین تولید میکنند، به کشورهای دیگرو ازجمله کشورهای امپریالیستی صادر میکند. در نتیجه منافع  صدور کالا از انگلستان به جیب بورژوازی این کشور میرفت اما منافع صدور کالا از چین عمدتا  به جیب بورژوازی کشورهای امپریالیستی.
نکته دیگر مسئله مواد خام است. استعمار انگلیس مواد خام  برای صنایع خود را عمدتا از مستعمرات  خود و نیز از دیگر کشورهای سرمایه داری تامین میکرد. اما مواد خام برای کشور چین نه عمدتا بوسیله خود انحصارات چین، بلکه به وسیله ی انحصارات امپریالیستی غرب و ژاپن تامین میشود و در کارخانه های تولیدی خود همین انحصارات بکار گرفته می شود.( اکنو دولت چین بخشی از مواد خام این موسسات را تامین می کند)
و بالاخره، انگلستان و بعدها امپریالیستهای غربی دارای مستعمرات و نیمه مستعمرات وسیعی بوده و هستند، اما کشور چین، دارای مستعمره و یا نیمه مستعمره ای  نیست.     
مقایسه دستمزد و سطح زندگی
یکی دیگر از شاخص هایی که ما میتوانیم در مورد آن به مقایسه بپردازیم، شاخص مزد و سطح زندگی است. در کشورهای امپریالیستی شاخص مزد و سطح زندگی کارگران نسبت به کشورهای تحت سلطه بالاست اما سطح دستمزد در کشور چین بسیار پایین است و از این لحاظ  نه تنها با هیچ کشورامپریالیستی، بلکه حتی با کشورهایی نظیر کره جنوبی نیز قابل مقایسه نیست .
مهاجرت نیروی کار و نیز فرار سرمایه های جزیی
نکته دیگر این است که ما با یک جریان مهاجرت از کشورهای پیرامون به این کشور روبرو نیستیم، بلکه برعکس با یک جریان مهاجرت مداوما توسعه یابنده از سوی نیروی کار این کشور به سوی کشورهای امپریالیستی اروپایی و آمریکایی روبروییم. در این خصوص، مقایسه بین چین و کره جنوبی می تواند سودمند باشد. مهاجرت از سوی کره جنوبی به کشورهای امپریالیستی حتی در صورتی که میزان  جمعیت مورد  مقایسه را یکسان فرض کنیم، به هیچ وجه قابل قیاس با چین نیست. درواقع کره جنوبی اگر چه مهاجرانی را جذب نمی کند، خود نیز مهاجر زیادی به خارج ندارد. برعکس، فشار جمعیت فقیر و سطح پایین زندگی، مهاجران فراوان در کشور چین ایجاد کرده است و سیل مهاجرت را از این کشور به کشورهای اصلی امپریالیستی اروپا(فرانسه) و آمریکای شمالی (ایالات متحده و آمریکا) موجب گشته است. 
بطور کلی با کمی بالا و پایین کردن، چین یک اندونزی و یا تایلند است در ابعادی بزرگتر!
چه چیز به چین نقش بین المللی می دهد؟
 چین کشوری است با سرزمینی وسیع، جمعیت زیاد، نیروی نظامی قابل ملاحظه و برخی امکانات صنعتی، کشاورزی و علمی. اگر چیزی به چین قدرت بین المللی میدهد و این شبه را پدید میاورد که ما با یک کشور امپریالیستی روبروییم نه اقتصاد نیمه مستقل و نیمه وابسته آن، بلکه همین وضع جمعیت و نیروی نظامی آن است و اینکه این کشور مرکزی است بسیار مهم از لحاظ اقتصادی که نه کالاهای مستقل خود را بلکه کالاهای مصنوع سرمایه های امپریالیستی را که در این کشور به فراوانی تولید میشوند به اطراف و اکناف جهان صادرمیکند.
 در واقع میتوان گفت همان قدر که هندوستان امپریالیست است چین نیز امپریالیست است. آنچه موجب تفاوت کشور چین از کشورهایی نظیر اندونزی، تایلند و یا هندوستان میشود این است که به واسطه تسلط طبقه کارگر در این کشور و به مدت نزدیک به سه دهه، شالوده های یک اقتصاد مستقل در این کشور ایجاد شد و همین پایه که بورژوازی چین آن را غصب کرد موقعیتی برای آن ساخت که در عرصه بین المللی از موضعی قدرتمندتر از بورژوازی هندوستان و اندونزی  وارد گردد.  بورژوازی کشورهایی که چنین امکان و شرایط تاریخی را تجربه نکرده بودند.(4)
نکاتی در مورد جنبش های کنونی در کشورهای نیمه مستعمراتی شمال افریقا، خاورمیانه و ترکیه
با نگاهی اجمالی به جنبشهایی که از حدود سه سال پیش در این مناطق به وجود آمد، میتوان نکات زیر را در مورد این جنبشها بر شمرد.
افزون شدن نقش طبقه کارگر و شهرها،
نخست اینکه  تغییرات کیفی اساسی در ساخت طبقاتی این جنبشها پدید نیامده و طبقات تشکیل دهنده جنبشها کماکان طبقه کارگر، دهقانان و کشاورزان(بسته به درجه حضورشان در ساخت اقتصادی این کشورها)، خرده بورژوازی شهری و بورژوازی ملی هستند.اما به واسطه رشد سرمایه داری تحت سلطه و تحلیل رفتن نسبی روابط فئودالی، به اهمیت طبقه کارگر، قرار گرفتن شهرها به عنوان مراکز مهمتر مبارزه طبقاتی و انتقال نسبی مبارزه از روستاها به شهرها بیشتراز گذشته افزوده است.
اشکال سیاسی و نظامی مبارزه
افزون بر این،  در اشکال قهر آمیز و  نظامی مبارزه نیز تا حدودی تغییراتی حاصل گردیده که عمدتا مربوط به نقش شهرها میباشد. اکنون از یکسو میتوان دید که متینگها و تظاهرات میلیونی، شورشها و قیام های شهری نقش مهم تری نسبت به گذشته یافته اند؛ و از سوی دیگر، با نگاهی به درگیری های عراق و سوریه، میتوان بروشنی دریافت که جنگ شهری و نبرد برای تسلط یا تسخیر شهرها، نسبت به گذشته اهمیت بیشتری در جنگ های داخلی یافته است. جنگ هایی که ما نظیرش را در جنگهای گنبد، خرمشهر، سنندج و برخی دیگر از شهرهای کردستان در ایران شاهد بودیم.
  باید توجه داشت که بجز دو مورد افغانستان و عراق که امپریالیسم دست به تجاوز نظامی زد و این دو کشور را به مستعمره خود تبدیل نمود، و در نتیجه جنگ داخلی ای را یا موجب گردید (عراق) و یا موجب تداوم آن گشت(افغانستان)، در کشورهایی نظیر مصر و تونس که طبقات خلقی درگیر مبارزه مترقی و انقلابی شدند، پیش از آنکه نظام نیروهای نظامی و ارتش مزدور از هم بپاشد، امپریالیسم و ارتجاع داخلی دست به عقب نشینی زده و به اصطلاح در مقابل جنبش عظیم توده ها کوتاه آمدند.
 روشن است که این کوتاه آمدنها یا با تغییر جلادانی نظیر حسنی مبارک یا بن علی به جلادان و مزدورانی دیگر و یا با گونه ای سازش با برخی از جریانهای متحجر و ارتجاعی اسلامی داخلی صورت گرفت. اما چنانچه این جنبشها ادامه یابد و به مرور اشکال مسالمت آمیز به عنوان اشکال مبارزه عمده کنونی، جای خود را به اشکال قهر آمیز و نظامی مبارزه بدهد، نیروهای نظامی و ارتش بطور وسیع وارد نبرد میشوند و جنگ داخلی بطور همه جانبه آغاز میگردد. در چنین صورتی نبردهای مسلحانه و جنگهای طبقاتی و ملی از کوتاه مدت، به دراز مدت تبدیل میشود و خواه ناخواه مناطق روستایی اهمیت اصلی را پیدا خواهند کرد.
جنگ های داخلی طولانی
البته آغاز کردن جنگ درازمدت خلق ربط مستقیم به تجاوز نظامی امپریالیسم ندارد و بدون چنین تجاوزی نیز می توان آنرا آغاز کرد. این امر بسته به تحلیل ما از ساخت اقتصادی- سیاسی کشور، درجه موزونی و ناموزنی مراکز رشد یافته و مراکز عقب مانده، تمرکز سیاسی- نظامی دشمن و نقش دهقانان و روستاها در ساخت هر کشور مشخص تحت سلطه و امکانات، شرایط و توان نیروهای انقلابی برای دست زدن به چنین جنگی را دارد.(5)
اما در برخی از کشورها که شهرها توسعه یافته اند و مراکز ثقل جمعیت و مبارزه هستند، آغاز چنین جنگی ( بطور وسیع  و نه بسیار محدود) بدون وارد شدن به یک موقعیت یا دوره خاص سیاسی، مشکل است. زیرا دشمن از یک مرکزیت قوی  و سراسری برخوردار است. نیروهای مجهز به تکنولوژی مدرن خود را، خواه در مرکز و خواه در روستاها سازمان داده است و روستاها نیز عموما دارای راه های شوسه و ارتباطی گشته و در نتیجه آغاز چنین جنگ هایی عموما با مشکلات فراوان روبروست. در حالی که در پی یک دوران انقلابی( مانند سالهای 60-57 در ایران) از یکسو طبقه کارگر و خلق بپا خاسته، مبارزه طبقاتی در شهرها نضج گرفته و توسعه یافته و جنبشهای روستایی نیز کمابیش وجود دارد، و از سوی دیگر دشمن در نتیجه ضربات وارده بوسیله ی جنبش ها و شورش های شهری دچار تلاشی و ضعف نسبی گردیده است. برای نمونه در ایران، تقریبا تمامی نبردهای روستایی که نیروهای انقلابی به آن دست زدند، با شکست روبرو شد، در حالیکه جنگ کردستان توانست سالها ادامه یابد. زیرا این جنگ بر بستر یک اوضاع انقلابی بوجود آمد. اکنون اوضاعی مشابه ایران، در بیشتر کشورهایی که هم اکنون درگیر جنبشهای انقلابی هستند، وجود دارد و همواره نیز در کشورهای تحت سلطه به وجود می آید. در برخی از کشورها که آغاز مبارزه در شرایط عادی مشکل است، از چنین اوضاعی میتوان بنحو احسن، برای جهش بسوی یک مبارزه و جنگ انقلابی طولانی بهره برد.
 در حال حاضر در کشورهای درگیر مبارزه، طبقه کارگر دنباله رو طبقات دیگر است و خلا حضوراین طبقه به عنوان طبقه رهبری کننده و حزب کمونیست انقلابی وی بطور محسوسی بچشم میاید و این امر در چگونگی اشکال مبارزه و تداوم آنها بسیار موثر است.  چنانچه طبقه کارگر خویش را باز یابد و احزاب کمونیست انقلابی(مائوئیست) در این کشورها ایجاد گردد، آنگاه بی تردید صحنه مبارزه طبقاتی کنونی و وضع طرف های درگیر تغییرات اساسی خواهد کرد. امپریالیسم که امکان تجاوز نظامی وی وجود خواهد داشت و ارتجاع دست به تهاجم گسترده خواهند زد و نبردها خواه در شهرها و خواه در روستاها، گسترده تر و دارای ابعادی سهمگین خواهند شد. در چنان صورتی، گر چه سازمان دادن شورش ها و قیام های شهری کماکان در دستور کار قرار خواهد داشت، اما ادامه جنگ صرفا در شهرها غیر ممکن خواهد بود و بدینسان تا حدودی مرکز ثقل مبارزه به روستاها انتقال خواهد یافت.  در جنگهای روستایی کنونی نیز با توجه به رشد تکنولوژی نظامی تغییرات محسوسی پدید آمده است که باید جداگانه مورد توجه ویژه و بررسی قرار گیرد.
نکات مهمی که  باید مد نظر قرار داد اینهاست:
 هیچ مبارزه ای  از جانب طبقه ستمدیده و تمامی رنجبران نمیتواند به پیروزی دست یابد مگر آنکه از خلال یک جنگ طولانی داخلی عبور کند. این جنگ میتواند با نیروهای مرتجع داخلی باشد و یا در صورت مداخله نظامی امپریالیستها شکل یک جنگ آزادیبخش ملی را بیابد.
در روسیه که تصرف نخستین قدرت در شهرها و بوسیله قیام های مسلحانه شهری صورت گرفت، تضمین بخش پیروزی طبقه کارگر، یک جنگ چندین ساله داخلی و با مداخله گران و متجاوزین امپریالیست بود که مرکز آن عمدتا در روستاها بود. بدون پیروزی در چنین جنگی طبقه کارگر روسیه نمیتوانست برای مدتی طولانی قدرت را حفظ کند.( جنگ داخلی اسپانیا نیز، هر چند که به شکست نیروهای انقلابی انجامید، از نمونه های نبردهایی است که در کشوری با یک ساخت سرمایه داری وقوع می یابد).
در جنگ جهانی دوم، برای مقابله با ارتجاع و فاشیسم(مثلا در ایتالیا و فرانسه)، شکل جنگ پارتیزانی در دستور کار نیروهای انقلابی قرار گرفت. بدون چنین جنگی تداوم مبارزه از سوی طبقه کارگر و نیروهای انقلابی ممکن نبود. ما در اینجا وارد اشتباهات احزاب طبقه کارگر در این کشورها نمیشویم. چرا که خواه بدون اشتباه و خواه با اشتباه، از لحاظ مسئله مورد بحث، در امر مورد نظر خللی وارد نمیکند.
در کشورهای تحت سلطه( آسیا، افریقا و آمریکای لاتین ) هر جا که قدرت بوسیله طبقه کارگر کسب گردید، این امربا واسطه گذراز یک جنگ انقلابی طولانی میسر گشت.
نتایج  در خصوص جنگ طولانی
بدین ترتیب جنگ طولانی از سوی طبقه کارگر اجباری و گریز ناپذیر است. خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه در کشورهای تحت سلطه، خواه در کشورهای سرمایه داری پیشرفته و خواه در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره و یا کشورهایی با ساخت سرمایه داری عقب مانده، خواه در کشورهایی که دهقانان اکثریت اهالی را تشکیل میدهند، و خواه در کشورهایی که دهقانان اکثریت اهالی نیستند، خواه در کشورهایی که ارتجاع و دشمن در تمامی کشور مسلط است و خواه در کشورهایی که تنها در شهرها قوی است و در روستاها ضعیف، خواه نخست تصرف قدرت بوسیله قیام های شهری صورت گیرد و خواه  بصورت حرکت تدریجی تصرف روستاها به سوی تصرف شهرها یا محاصره شهرها از طریق روستاها باشد،این امری عام ومطلق است و هیچگونه تغییری در آن نمی تواند صورت گیرد. طبقه کارگر کماکان برای اینکه بتواند قدرت را کسب کند یا در پی کسب آن بتواند آن را نگاه دارد، پیش از کسب یا پس از کسب قدرت، باید از یک جنگ طولانی داخلی عبور کند. تنها چنین جنگی ضامن پیروزی نسبی طبقه کارگر و همچنان که مارکس گفت ضامن پاکیزه کردن خود این طبقه از تمامی عقب ماندگی ها و زشتی های قرون و اعصار جوامع طبقاتی است. چنین است نکته اساسی.
از سوی دیگر اینکه چنین جنگی، پیش از کسب قدرت بوسیله قیام های شهری یا تصرف شهرها صورت گیرد یا پس از آن، پیش از تجاوز نظامی امپریالیستها صورت گیرد یا پس ازآن، پیش از دورهای انقلابی که جنبش تمامی خلق در تمامی کشور انگیخته شده است و سلسلسه ای از تظاهراتها، شورشها و قیام ها بر پا شده صورت گیرد یا تنها در پی چنبش خلق در برخی از مناطق دور افتاده یا عقب مانده صورت گیرد، اینکه بر مبنای تحلیل ما از یک ساخت نیمه فئودالی صورت گیرد و بر آن مبنا در مناطق دور افتاده که دشمن ضعیف است به انجام آن دست زده شود و یا بر مبنای عدم ممکن بودن تصرف قدرت درشهرها و یا حفظ و نگاهداری آن در پی کسب آن در کشورهایی که مبارزه طبقاتی بطور عمده در شهرها در جریان است، خاص و نسبی است و تماما به تجزیه تحلیل نیروی انقلایی یعنی طبقه کارگر و حزب کمونیستش (مائوئیست) در هر کشور معین دارد و نه چیز دیگر. اینکه تحلیل این نیرو از ساخت اقتصادی – سیاسی و مجموع اوضاع چیست، وضع خود این نیرو چگونه است. ضعیف است یا قوی، توان آغاز مبارزه را دارد یا باید همچنان تدارک ببیند، باید مبارزه را آغاز کند یا در انتظار یک فرصت مناسب بنشیند و ...
این دو مسئله یعنی عام و مطلق بودن جنگ طولانی طبقه کارگر و خلق برای کسب قدرت سیاسی و اشکال ویژه و خاص آن در هر کشور مشخص(از لحاظ اشکال مختلف قهر و زمان پیشی و پسی آنها) دو جنبه یک مسئله واحد  یعنی تصرف نهایی قدرت سیاسی از طریق قهرآمیز است که شکل عمده مبارزه در تمامی کشورها است.
حال که به شکل عمده مبارزه یعنی تصرف قدرت سیاسی از طریق قهر آمیز صحبت کردیم بد نیست اشاره ای نیز به شکل غیر عمده یعنی  تصرف قدرت سیاسی از طریق مسالمت آمیز بکنیم که بویژه در دوره کنونی از سوی نیروهای بورژوایی و نیز برخی نیروهای طبقات میانی ترویج میگردد. در این خصوص باید گفت که ما کمونیستها می دانیم و تجربه بیش از 150 سال مبارزه طبقه کارگر با بورژوازی و ارتجاع نشان داده که تصرف قدرت از طریق مسالمت آمیز امری غیرممکن است. معهذا تا آنجا که ما  طبقه کارگر و خلق را مطمئن سازیم که دنبال جنگ نیستیم و بناچار باید به جنگ دست زنیم، باید در تبلیغات خود روشن سازیم که چنانچه ارتجاع و امپریالیسم حاضر باشد به میل خود تسلیم امر طبقه کارگر و خلق شود، ما تمایلی به جنگ و کاربرد سلاح نداریم. اما چنین تبلیغی، گام به گام باید با نشان دادن این امر به توده ها توام باشد که بورژوازی، امپریالیسم و ارتجاع چنین کاری را انجام نخواهند داد و به میل خود، قدرت سیاسی را به طبقه کارگر و توده ها واگذار نخواهند کرد. و اگر این ارتجاعیون جایی عقب نشینی موقتی میکنند درست برای این است که فرصت پیشروی بیشتر توده ها را بسوزاند، و برای خود فرصتی برای سرو سامان دادن به نیروهایشان بیابند. چنین نیروهای مرتجعی را مگر سخن زور سلاح ، سخنی دیگر نشاید. 
افول جریانهای متحجر و اوج گیری جریانهای سکولار و لاییک
 نکته دیگری که باید به آن اشاره گردد جریان های متحجر اسلامی ای است که در سی و اندی سال اخیر و بویژه پس از انقلاب 57 ایران که چنین جریانی در ایران بروی کار آمد و جمهوری اسلامی شکل گرفت،  تسلطی نسبی بر جنبش های دموکراتیک و استقلال طلبانه منطقه خاورمیانه و شمال افریقا یافته و این جنبشها را در چارچوب جهان بینی متحجر خود اسیر کرده و به بن بست کشانیدند. این جریان گرچه بجز مورد ایران در هیچ کشوری نتوانست به قدرت دست یابد، اما در شرایط افول جنبش طبقه کارگر و جنبش کمونیستی و نیز جریان های خرده بورژوایی و بورژوایی سکولار، توانست برای بیش ازسه دهه جنبشهای دموکراتیک را یا تحت کنترل خود داشته باشد و یا حالی که جنبش های مذکور از فقدان یک نیروی رهبری کننده جدی رنج میبردند، به طور جانبی بر آن مسلط گردند.
این وضع تقریبا سه دهه اخیر بود. اما جنبش دموکراتیک نوین خلق ایران که بعد از جنگ با عراق  و تقریبا از سالهای آغازین دهه هفتاد و در پی نخستین نتایج پیاده کردن برنامه های صندوق بین المللی  و بانک جهانی بوسیله بورکرات – کمپرادورهایی نظیر رفسنجانی  آغاز شد و در سالهای پس دوم خرداد 76 وارد یک دوره گسترش و عمق یابی گشت، نخستین جلوه گرایش سکولار و  ضد تحجری بود که اینک در کشورهایی نظیر مصر، تونس و ترکیه آغاز گشته است. ملت ایران که به مدت بیش از 15 سال طعم تلخ این بازگشت به قرون و اعصار پیشین و حکمیت قوانین هزار و پانصد سال پیش ازاین را دیده بودند، بر علیه آن بپا خاستند و خواهان جدایی دین و دولت  و حقوق دمکراتیک خود شدند که زیر فشار حکومت مستبد و متحجر لگد مال شده بود. گرچه رهبری این جنبش دموکراتیک در دست جریانهای اسلامی ای بود  که از حکومت بیرون رانده شده بودند، و آنها آنرا در چارچوب مقاصد تنگ نظرانه خود محدود کرده بودند، اما این امر به هیچوجه مانع موجودیت بنیان و اساس این جنبش دموکراتیک، آزدایخواهانه و ضد استبدادی نبوده و نیست.
بدین ترتیب آنچه جنبش دموکراتیک کنونی در مصر و یا ترکیه با تمامی وجود خواهان آن است یعنی برکناری حکام متحجر و جدایی دین از دولت، ثمره درس آموزی از تجارب تلخ و مرارت بار خلق ایران در سی سال حکومت یکی از متحجرترین حکومتهای خاورمیانه است. ملت ایران بهایی سخت گزاف برای فقدان نیروهای سکولار بر جنبش خویش پرداخت و ملتهای دیگر بخوبی درس میگیرند که چنانچه چنین نیروهایی در کشورشان بروی کار بیایند و یا تداوم یابند، چه سالهای پر رنج و دردی در انتظارشان خواهد بود.
بدین ترتیب دو جنبش کنونی علیه حکومت اخوان المسلمین در مصر و حکومت باصطلاح معتدل اسلامی اما مزدور امپریالیستها در ترکیه نشان میدهد که شرایط در جنبش خلق و بافت رهبری سیاسی آن در حال تغییر است و متحجرین بیش از آن آنچه تاریخ  به آنها اجازه میداد حکومت کنند، حکومت کردند.( سی سال و یا چیزی بیش از این، در تاریخ زمانی کوتاه و گذرنده بیش نیست، اگر چه این زمان کوتاه و گذرنده به بهای نابودی تقریبا دو نسل از خلق ایران تمام گشته است).
تغییر بافت رهبری سیاسی جنبش های دموکراتیک
آنچه در مورد تغییر بافت طبقاتی رهبری سیاسی میتوان گفت این است که این رهبری  به دو طبقه در این کشورها  میتواند تعلق گیرد: بورژوازی ملی و طبقه کارگر. وضع کنونی طبقه کارگر در کشورهای درگیر جنبش چندان مساعد نیست. حزب کمونیست انقلابی در این کشورها یا موجود نیست و یا بسیار ضعیف است.  نفوذ در توده ها از جانب مائوئیست یا بسیار ناچیز و یا ضعیف است. در ترکیه جریانهای مارکسیستی- لنینیستی و مائوئیستی سالهاست که به طرق مختلف مبارزه میکنند، اما نفوذ چندانی درون توده ها نیافته اند. این امر از یکسو به استبداد سیاسی- نظامی موجود در ترکیه بر میگیردد و از سوی دیگر به اجازه فعالیت قانونی به رویزیونیستها و ترتسکیست ها دراین کشور و از سوی سوم  به ضعف نیروهای انقلابی مارکسیست- لنینست و مائوئیست.
بدینسان در آغاز این چرخش به سوی تغییر بافت طبقاتی رهبری، این رهبری  در اختیار لایه هایی از بورژوازی ملی و یا لایه هایی از خرده بورژوازی مدرن و سکولار قرار خواهد گرفت. این امری است که اکنون در مصر صورت گرفته است و احتمالا با توجه به ضعیف بودن جنبش طبقه کارگر و فقدان احزاب مائوئیست در کشورهای این منطقه، در کشورهای دیگر نیز صورت خواهد گرفت. جبهه نجات ملی مصر ائتلافی از تمامی جریانهای مخالف است که رهبری آن عمدتا در دست لیبرالهای ناصریست است. در ترکیه هنوز چنین ائتلافهایی  صورت نگرفته، اما در صورتی که مبارزه بیشتر گسترش، تداوم و تعمیق یابد، امکان این امر زیاد است که برای دوره ای، رهبری مبارزه در دستان این جریانهای طبقاتی متمرکز گردد. اما این امر دیر زمانی نخواهد پایید. زیرا طبقه کارگر و توده های زحمتکش نیز در میدان حضور خواهند داشت و رهبری و کنترل این طبقه و توده های زحمتکش  برای هیچ طبقه ای کار ساده  و آسانی نیست. افول جریانهای متحجر شبه رادیکال و ضعف مفرط نیروهای بورژوازی ملی، دیر یا زود، به  اعتلای نوین از نیروهای طبقه کارگر و احزاب کمونیست( مائوئیست) پا خواهد داد و جهان اوجگیری نوین امر کمونیسم را شاهد خواهد بود.
متحجرین بورکرات- کمپرادور ایران
آنچه در مورد متحجرین حاکم بر ایران باید گفت این است که این حضرات« گمان میکنند تخم دو زرده خورده اند» و چیزی هایی میدانند که هیچ حکومت غاصبی در تاریخ ندانسته و یا به آن پی نبرده است.  این است که گردن فراز و پر غرور آماده درس دادن به دیگر حکومتهای غاصب و امپریالیستها گشته اند:
 «کار را به ما بسپارید و حکومت خود را بیمه کنید»!
و این بیمه کردن از چه راهی صورت میگیرد: «بگیرید و ببنیدید و بکشید». این است تمامی توصیه حضرات متحجرین ایران به حکومتهای غاصب و امپریالیستها!
 اما تاریخ مبارزه طبقات نشان میدهد که آنچه بطور غالب از سوی طبقات استثمارگر برده دار، فئودال و سرمایه دار صورت گرفته همین امور یعنی گرفتن، بستن و کشتن بوده است. گرچه این طبقات راههای دیگری نیز بلد بودند که حکومت متحجرین بوروکرات - کمپرادور بلد نبودند. راههایی که به تداوم حکومت آنان یاری میرساند، یعنی «شیرینی»! در حقیقت «چماق» و «شیرینی» دو سوی شکل واحد حکومت طبقات استثمار گر بوده و هست، که البته شکل «شیرینی» آن در کنار شکل «چماق» بویژه از سوی بورژوازی به اوج تکامل خود رسیده است.
 اما این متحجرین گمان میکنند تنها شکل چماق کافی است. این است که چپ و راست ورج و ورجه میکنند که اگر ما جای اسد یا اخوان المسلمین بودیم چه و چه میکردیم! آنجا بیشتر میکشتیم و اینجا کمیته و سپاه درست میکردیم. آنچه این حضرات که اینک  مغزشان به مرور نیروی فعالیت خود را از دست میدهد و علیل میشود و روز بروز مایوس تر و درمانده تر میگردند، نمیدانند و نمیخواهند بدانند این است  که نه تاریخ با آنها شروع شده ونه با آنها پایان میابد. آنها تنها لحظه ای ناچیز از تکرار تاریخ جهان یا بازگشت تاریخی نسبی در تکامل بالنده  مطلق آن  بودند. لحظه ای که بسیاری شرایط جمع شد تا آنها توانستند خود را بیابند، حفط کنند و حکومت خود را تداوم دهند. شرایطی که جمع شدن و جور شدنشان در آینده  و با توجه به توسعه و تکامل کشورهای تحت سلطه، به مرور به امری غیر ممکن تبدیل خواهد شد. آنچه آنها نمیدانند این است که چنانچه نیرویی یگانه ابزارش برای بقا، کشتن باشد، آن نیرو از نظر تاریخی بتمامی مرده است و گویی همین تاریخ، مرده ایی را دوباره زندگی میبخشد و بروی کار میآورد و او را وا میدارد که همه و هر گونه کشتاری برای بقای خود بکند، تا نشان دهد آن نیرو واقعا شایسته مرگ بوده و از این رو مرده است و همان بهتر که در جای واقعی خویش، یعنی میان مردگان قرار گیرد!
 از سخن خود دور نشویم! آن لحظه مورد ذکر ما، زمان زیادی بطول نیانجامید. از همان یک دهه پس از انقلاب، این متحجرین با جنبش دموکراتیک مردم ایران مواجه شدند. جنبشی که آنها گمان میکردند سر آن را بریده و جسد آن را بخاک سپرده اند. پس از آن، آنها باز«زدند و گرفتند و بستند و کشتند»! اما نتیجه چه شد؟ اکنون نزدیک به بیش  از پانزده سال پس از آن،  نتیجه اعمال آنها این شد که مردم در مصر و ترکیه علیه حکومتهای متحجر یا نیمه متحجر بپا خیزند و جدایی دین و دولت را طلب کنند. زیرا مردم این کشورها بروشنی دیدند که چه بر سر خلق ایران رفته و میرود. این متشرعین، توانستند با این شیوه، و در فقدان  نیروی بین المللی و داخلی طبقه کارگر و احزاب انقلابی، برای سه دهه مردم ایران را اسیر کنند اما بجای آن به مردم دیگر نشان دادند که چه نوع حکومتی را نخواهند! در واقع، این اسارت ایرانی ها به ملتهای دیگر درس داد و آنها حاضر نشده و نیستند که این بار گران را تحمل کنند. مرتجعین متحجر، ایران را برای مدتی کوتاه و زیر چکمه و حکومت زور و کشتار خود نگاهداشتند، اما تمامی منطقه را از دست دادند و بدینسان در واقع خود را تنها کرده و زیر پای خود را خالی کردند.
بازتاب عدم تداوم چنین حکومتهایی، نخست نه در ایران که اینها باصطلاح پر زور بودند، بلکه در کشورهایی بود که فرهنگ و ساخت طبقاتی همچون کشور ما داشتند. اما بر آمد جنبشهای سکولار در این دو کشور و نیز در کشور تونس زیر پای این « بگیر و ببند و بکش » ها یعنی متحجرین داخلی را  هر چه بیشترخالی کرده و میکند به گونه ای که به مرور جز کاریکاتوری که ظاهری  وحشتناک دارد، اما سنبه شان خالی است، به آنها میبخشد. رهبران این کشورها و امپریالیستها به هزار ضجه و التماس اینها که بیایید مثل  ما عمل کنید گوش نخواهند داد. زیرا آنها در واقع چنین شیوه هایی را بسیار بدتر از جمهوری اسلامی امتحان کرده و در آینده خواهند کرد. این است که آمریکای جنایتکار، در مقابل اخوان المسلمینی که خود بر سرکار آورده و یا حزب اسلامی حاکم ترکیه که دست به سرکوب میزند، تلاش میکند یک ظاهر دموکرات بخود میگیرد و نشان دهد که مخالف این قبیل سرکوب ها و کشتارها است.
گفتیم «زیر پای خود را خالی کردند». این امری است که اکنون بیش از هر زمان دیگری بچشم میخورد. چنانچه سوریه به دامان نیروهای تحت حمایت غرب بیفتد، ایران در منطقه منزوی  خواهد شد و این انزوا به هیچوچه برای تداوم حکومت متحجرین مطلوب نخواهد بود و دیر یا زود موجب سقوط آنان خواهد شد. آنچه این خوش خیالان متحجر هنوز پی بدان نبرده اند، این است که تاریخ این مومیایی های قرون و اعصار گذشته  را بالا آورد، برای اینکه محکمتر و با نیروی بیشتری به زمین کوبد و به اعماق فرستد! جایی که پوسیده ترین نیروهای تاریخ تبدیل به مشتی استخوان پوسیده از شکل افتاده شده اند.

                                                                                   ادامه دارد.
                                                                                      هرمز دامان
                                                                                       تیرماه 92
یادداشتها
* طرح نخستین این مقاله در همان آغاز جدال با ترتسکیست ها نگارش یافت. اما از آن زمان  تا کنون در جنبشهای منطقه خاورمیانه و شمال افریقا و مبارزه  طبقه کارگر و بورژوازی در کشورهای امپریالیستی غرب تغییرات چندی صورت گرفته است که بهتر بود به آنها و درس هایی که میتوان از آنها آموخت، پرداخته میشد. از این رو طرح مذکور به این مقاله تکامل یافت.
1-  سرمایه داری تحت سلطه معنایی چند گانه دارد. از یک سو یه این معناست که وجوه اساسی روابط سرمایه داری در این نوع کشورها تحت سیطره امپریالیستهاست و درواقع این سرمایه داری آنهاست که با واسطه این کشورها رشد میکند. به عبارت دیگر این کشورها یا نقش تولید کننده مواد خام صنعتی و کشاورزی مورد نیاز آنها را بازی میکنند ویا نقش مونتاژ کننده تولیدات صنایع آنها، و پلی هستند برای ارزان کردن تولید صنعتی و امکان رقابت میان امپریالیستهای رقیب. از سوی دیگر این کشورها به کشورهای مصرف کننده صرف تولیدات صنعتی و بعضا کشاورزی آنها تبدیل میشوند. و از سوی سوم دریافت کننده وام های آنها و پرداخت کننده سودهای سرسام آور بانکی و...
2- سرمایه داری ای که اکنون در کشور کره جنوبی وجود دارد یک سرمایه داری وارداتی و تحت سلطه امپریالیستها و بویژه امپریالیسم آمریکاست. گرچه این کشور از لحاظ استانداردهای اقتصادی نسبت به دیگر کشورهای تحت سلطه، موقعیت به نسبه بهتری  دارد، اما اقتصاد این کشور نه با امپریالیسم ژاپن قابل مقایسه است و نه با کشورهای امپریالیستهای اروپایی و آمریکایی. آنچه مبارزات سی سال اخیر در این کشور نشان میدهد این است که تضاد میان طبقه کارگر و توده های خلق کره جنوبی کماکان به زمره تضاد میان کشورهای تحت سلطه و امپریالیستها تعلق دارد و انقلاب این کشور دارای ماهیتی است بورژوا- دموکراتیک و نه سوسیالیستی.
3- میتوان گفت که اکنون مثلا آلمان و یا ژاپن نیز چنین موقعیتی را دارند. ولی میدانیم که انحصارات این کشورها در کنار انحصارات کشورهای آمریکا،  فرانسه، انگستان و ایتالیا بازار جهانی را میان خود تقسیم کرده اند. و ضمنا تمامی این کشورها با یکدیگر خود کشور چین را نیز میان خود تقسیم کرده اند.
4- در آینده کوشش خواهیم کرد که درباره چین و با نقد برخی مقالاتی که درباره اقتصاد این کشور نوشته شده اند، بیشتر صحبت کنیم.6
5- مثلا در کشورهای پرو، نپال جنگ دراز مدت طبقه کارگر و خلق بدون تجاوز امپریالیستها آغاز شد و در هندوستان نیز چنین جنگی بدون تجاوز امپریالیستها آغاز شده و ادامه دارد.





۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

مسئله تشکل در جنبش كارگری ایران (7 - قسمت پایانی) نقد نظرات محسن حکیمی (بخش دوم)

مسئله تشکل در جنبش كارگری ایران (7 - قسمت پایانی)
نقد نظرات محسن حکیمی (بخش دوم)
14
بدیل حکیمی
حکیمی ادامه می دهد:
« و با توجه به ویژگیهای فوق مرز این تشكل از یكسو با حزب كمونیست و از سوی دیگر با تردیونیون مشخص هست. جنبش كارگری به مثابه تشکل ضد سرمایه داری  حزب كمونیست نیست به این دلیل ساده(چقدر ساده !؟ ) كه بدیل سیاسی - اقتصادی خاصی به نام سوسیالیسم را در مقابل سرمایه داری قرار نمی دهد. و از همین رو نه فقط كارگران كمونیست بلكه تمام كارگران ضد سرمایه داری( راستی ضد سرمایه داری یعنی چه جناب حکیمی؟)  را در بر میگیرد.»( محسن حکیمی، تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگرعلیه سرمایه داری، آوای كار شماره 6 و7 صفحات 94 81، جملات داخل پرانتز از ماست)

14- حیف وقتی که انسان مجبور است صرف تحلیل این درهم گویی های بی معنایی کند که به عنوان تئوری های تشکیلاتی نو، قرار است بخورد جنبش کارگری داده شود. سندیکا و حزب کمونیست را جمع کنید و بجای آن این تشکیلات، این ابداع نوین حکیمی، این تئوریسین که اشتباهات گمراهیهای سیاسی و تشکیلاتی پس از مارکس را ( و چقدر حکیمی مارکس را باور دارد!) کشف کرده و سنتز نموده، قرار دهید و آنگاه  مطمئن باشید دیگر نه این گونه فرقه گرایی تئوریک خواهید داشت و نه اشتباهات تشکیلات انقلابیون حرفه ای  را  تکرار خواهید کرد. «جنبش کارگری به مثابه تشکل ضد سرمایه داری» با همه ی افراد و جریان های درونی اش همگی«ذهنیت الغای سرمایه داری» را دارند و همین «ذهنیت» و همین «تشکل ضد سرمایه داری» جای هر گونه بدیل و هر گونه برنامه اقتصادی- سیاسی منسجم را خواهد گرفت! بنا به گفته ی صائب لنین «افراد چقدر مضحک میشوند، وقتی میخواهند از خود ابداعات عجیب و غریب بیرون دهند».  

 براستی این استدلالات مضحک نیستند؟ اگر شما بدیل سیاسی دیگری در مقابل سرمایه داری  قرار دهید، میشوید حزب کمونیست و درست برای اینکه حزب کمونیست نشوید، لازم است که هیچ بدیل سیاسی- اقتصادی در مقابل سرمایه داری قرار ندهید! یعنی هدف و برنامه ای نداشته باشید. و اما بجای اینها چه  چیز قرار میدهید؟ فقط الفاظی پوچ و بی معنا همچون «ذهنیت الغای سرمایه داری» و «جنبش كارگری به مثابه تشکل ضد سرمایه داری»!روشن است که حکیمی  نمیخواهد از دایره  سرمایه  داری بیرون رود و آنچه لای مشتی عنوان ها و عبارات میان تهی  میپیچاند، چیزی غیر از همان «جنبش همه چیز، هدف نهایی هیچ چیز» برنشتین و اکونومیستهای روس  نیست که رنگ و لعاب قرن بیست و یکمی بخود گرفته است.(1)

    خواننده توجه کند که در مقاله پیشین كه در بخش اول این نوشته مورد بررسی ما قرار گرفت، حكیمی گفته بود كه تشكل مورد بحث وی هدف اولیه خود را كسب قدرت سیاسی قرار نمیدهد و از ظاهر این گفته، این گونه بر میآمد که گویا این تشکل هدف ثانویه ای خواهد داشت و روزی روزگاری، بالاخره هدف ثانویه خود را کسب قدرت سیاسی قرا میدهد! گرچه این «وعده ای سر خرمن» بود، اما بالاخره ممکن بود با چنین  وعده ای  منتظر آن روز نگه داشت. اما اینك می بینیم که این تشکل قرار است كه هدف ثانویه ای نیز نداشته باشد. یعنی بدیل سیاسی - اقتصادی سوسیالیسم را در برنامه خود نداشته باشد. پس این تشكل چه فرقی با سندیكا واتحادیه دارد؟

براستی آیا میتوان «ذهنیت» الغای سرمایه داری  و کار مزدی را داشت و بطور «عینی» ضد سرمایه بود، اما هیچگونه بدیلی و برنامه ای برای آن ارائه نکرد؟ در صورتی که حرف حکیمی را باور کنیم و بپذیریم که جریانهای تشکیل دهنده تشکل وی همگی «ذهنیت الغاء» دارند و «مبارزه ای عینی» را بر علیه سرمایه داری  و الغای کار مزدی پیش میبرند، آیا این «الغایی» در یک دایره بسته که هرگز تحقق نخواهد یافت، نخواهد بود!

 اگر سوسیالیسم تنها گرایشی سیاسی است كه با روند عینی مبارزه و جنبش طبقه كارگر همخوانی دارد، چرا نباید بدیل سیاسی و اقتصادی آن باشد؟ اگر درون طبقه كارگر گرایشات سیاسی و حزبی دیگر موجود است كه با روند عینی  جنبش طبقه كارگرهمخوانی ندارند و یا همخوانی کامل ندارند، چرا حزب كمونیست باید با آنها كنار آید و از استقلال خویش صرف نظر كرده خود را در تشكیلات بی پرنسیبی مستحیل نماید که هیچ هدفی ندارد؟

 روشن است که اگر كارگران بطور عینی  ضد سرمایه داری، بر علیه آن بدیلی نداشته باشند، عملا به خود آن متوسل خواهند شد و در چار چوب آن مبارزه خواهند كرد. زیرا این بدیل، این استراتژی است، كه چارچوب حركات مقطعی و تاكتیكی جنبش را تعیین میكند و نه بالعکس. نه «ذهنیت الغای سرمایه داری» و نه «جنبش کارگری به مثابه تشکل ضد سرمایه داری» نمیتوانند بخودی خود هدف و بدیل ایجاد کنند. آیا این ها که حکیمی به عنوان سنتزی جدید ردیف میکند، همانهایی نیستند که اکونومیستهای روس با عبارت « تاکتیک تابع پروسه است» یعنی نه تابع نقشه و هدف، نه تابع یک استراتژی حساب شده و جامع، بلکه تابع  جریان خودبخودی است، صد سال پیش از این ردیف میکردند.

15

تشکل حکیمی و دخالت در سیاست

حکیمی: « بیان دیگر ویژگی فوق این است كه اگر چه تشكل كارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه كارگر علیه سرمایه داری، پیگیرتر از هر تشكل دیگری خواستهای صنفی - اقتصادی طبقه كارگر را دنبال میكند، اماّ مبارزه كارگران را به این خواست ها محدود نمیكند ، بلكه فعالانه در سیاست شركت میكند. زیرا ... دخالت نكردن یك تشكل كارگری در سیاست از موضع منافع پرولتاریی معنائی ندارد، جز دخالت آن تشكل درسیاست از موضع منافع بورژوازی.»

15- چقدر پیشرفت! چقدر رادیکال! اینها مشتی حرف های  قشنگ، اما پوچ است!

 اگر تشكل شما تردیونیون نیست، اگر میخواهد حركت«خود انگیخته و فاقد آگاهی كارگران» را به حركت آگاهانه تبدیل كند،اگر ذهنیت الغای سرمایه داری را دارد، اگر میخواهد بطور عینی ضد سرمایه داری مبارزه کند، چگونه میتواند بدون هدف معین و مشخص یعنی فعالیت انقلابی برای تحقق آن نظام اجتماعی كه باید جایگزین سرمایه داری شود، در سیاست شرکت کند؟

 واماّ این « فعالانه در سیاست شركت كردن»  چه معنا میدهد و این «موضع منافع پرولتاریایی»  که شما برای خالی نبودن عریضه ذکر میکنید، چیست؟ داشتن ذهنیت الغای سرمایه داری (یا کار مزدی)، اما هدفی جهت جایگزین کردن آن با نظام اجتماعی دیگر نداشتن، یعنی بدون هدف سوسیالیسم و بدون آنچه قرار است بجای کار مزدی بنشیند- در تمامی خطوط سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی  خود-  در سیاست شرکت کردن، مگر همان «جنبش همه چیز، هدف نهایی» هیچ نیست؟ اگر «هدف نهائی هیچ چیز» نباشد، اگر بدیل و هدفی برای برای شركت فعالانه در سیاست موجود نباشد، مگر در بهترین حالت، این شركت در سیاست از دیدگاه یا موضع منافع بورژوازی نیست؟ مگر همان سیاست تردیونیونیستی نام ندارد؟

اگر طبقه كارگربخواهد فعالانه در سیاست دخالت كند واگر بخواهد دخالتش در سیاست از موضع منافع طبقاتی اش  باشد، باید با برنامه و هدفمند باشد؛ باید بر مبنای یک استراتژی روشن و مشخص و  یک برنامه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی  معین  باشد. باید اولا «ذهنیت الغای سرمایه داری» را -  که بدون یک کار آگاه گرانه کمونیستی  که تنها میتواند بوسیله یک حزب کمونیست واقعی صورت گیرد، هرگز شکل نخواهد گرفت-  نه صرفا با طرحهای بی معنایی چون «تشکل کارگری به مثابه جنبش اجتماعی طبقه کارگر بر ضد سرمایه داری» بلکه با آن اعمال و اقدامات انقلابی ای  توام نمود که گام به گام، به سوی سرنگون کردن دولت سرمایه داران  با هدف جایگزینی آن بوسیله دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا و  برقراری نظام سوسیالیستی و كمونیستی پیش می رود. تنها این گرایش است كه با روند عینی جنبش اجتماعی طبقه كارگر و مضمون و ماهیت واقعی آن همخوانی دارد؛ و نه تنها با آن همخوانی دارد، بلکه تراز بندی تجارب مثبت و منفی این طبقه و بر آمده از در نظر گرفتن اساسی ترین تجارب تاریخی از موجودیت دولت طبقاتی و نظام اقتصادی سرمایه داری است. این چنین برنامه ای را داشتن و بر مبنای آن شرکت کردن در سیاست، شركت در سیاست است از موضع منافع پرولتاریائی.

در غیر این صورت هر گونه دخالتی در سیاست، هرچه هم فعالانه باشد وهر چه كه بگوئیم و فریاد بزنیم كه عدم شركت فعالانه كارگران در سیاست فربیی بیش نیست، باز هم بدون اهداف مزبور و كوشش در راه تحقق آنها، این شركت فعالانه در سیاست، میشود دخالت  در سیاست از موضع بورژوازی! چرا ؟ زیرا این تشكل بدون هدف جایگزینی روشن است؛ بدون دورنما است؛ شركتی كور است در سیاست؛  شركت در سیاست با چشمان بسته است؛ مبارزه با سرمایه داری در چارچوب سرمایه داری است؛ و در چنین مبارزه ی بی هدفی، الغای سرمایه داری  بوسیله كارگران صورت نخواهد گرفت، بلكه  برعکس، ابقاء و پابرجایی كارگران در نظام سرمایه داری  وقوع خواهد یافت.

16

تشکل علنی و قانونی حکیمی

حکیمی: « ناگفته پیداست كه« تشكل كارگری به مثابه... ‌‌‌‌‌ یك سازمان علنی است اماّ این ... لزوما به معنای قانونی بودن نیست و قانونی بودن آن باید با مبارزه طولانی و بتدریج بدست آید.»

16- اگر این تشكل حکیمی نه صرفا برای جلوگیری  از حرکات سندیکایی و حزبی طبقه کارگر و ایجاد آشفته فکری در جنبش،  بلکه برای مبارزه بر ضد سرمایه داری است و واقعا بخواهد با سرمایه داری مبارزه كند و به هدف الغای سرمایه داری  جامعه عمل بپوشاند، در ایران كه کشوری نیمه مستعمره و استبدادی است که سهل است در کشورهای امپریالیستی هم اجازه فعالیت نخواهد یافت( حتی اگر ظاهرا بدهند، عملا نخواهند داد. بدلیل همان محدودیت های خاص دموكراسی بورژوائی امپریالیستی).

 و اما اگر قرار است این تشكل كارگری برعلیه سرمایه داری مبارزه كند اما این مبارزه را بدون بدیل سیاسی انجام دهد، و اگر درون این تشكل كارگری، این جریانها كه  حكیمی برشمرد، باشند و این تشكیلات كلا علنی و قانونی و مبارزه اش در چارچوب نظم و نظام حاكم باشد، آن وقت این تشكل، حزب و تشكیلات سیاسی كه نخواهد بود هیچ، یك سندیكا و اتحادیه صرف خواهد بود؛ واگر در كشوری خواه تحت سلطه و خواه امپریالیستی، فعالیت سندیكا و اتحادیه آزاد باشد، آنوقت خیال حكیمی راحت! نیازی به مبارزه «طولانی» برای قانونی و رسمی شدن آن نخواهد داشت، و حكومت ها براحتی آن را قانونی خواهند کرد.زیرا چنین  تشكیلاتی در عمل، فعالین سیاسی را جز به مماشات با بورژوازی دعوت نكرده و نخواهد كرد، و تمام آن حرفها درباره «مبارزه عینی ضد سرمایه داری» با وعده ی «الغاء» آن، مشتی عبارت پردازی با ظاهر پر زرق و برق، اما پوچ و مهمل خواهد بود؛ مهملاتی  که سرهم میشود تنها برای اینکه چپ ما برای نظام موجود بی خطر بوده و باشد و نه تنها از جایی که هست تکان نخورد، بلکه به عقب نیز برگردد.

                                                                               م- دامون

                                                                    نگارش دی ماه هشتاد و دو

                                                               تجدیدنظر و افزوده ها خرداد 92

یادداشتها

1- البته حکیمی در مقالات دیگرش میخواهد این تشکل ضد سرمایه داری کارگران یا شوراهای حکیمی ساخته با این بافتهای خرده بورژوایی و بورژوایی، بدیل سرمایه داری باشند و حکومت «شورایی» یا «دموکراسی کارگری» برقرار کنند!(برای مثال نگاه کنید به نوشته حکیمی به نام  بحث و جدلی نافرجام درباره بدیل سیاسی طبقه کارگر).

پیوست*

اشاره ای به برخی  نظرات حکیمی در مورد طبقه کارگر

حکیمی ضمن مطلبی درباره گرامشی( محسن حکیمى : تکنیک سرمایه برای جلوگیری از فعالیت یک مغز، به مناسبت ٢٢ ژانویه، زادروز آنتونیو گرامشی (١٩٣٧-١٨٩١))  و گویا در نقد نظرات گرامشی و در حقیقت برای مقابله با جهان بینی مارکسیستی، نظرات لنین درباره سازمان انقلابیون حرفه ای و کارگرانی که به جهان بینی مارکسیستی باور میآورند، برای اینکه مخالفت خود با تز انتقال آگاهی بوسیله عناصر آگاه و نظریه حزبیت را مستدل کند، به بیان نظراتی درباره طبقه کارگر پرداخته که سخت است بتوان آنها را در متونی یافت که حتی  تظاهر به جانبداری از طبقه کارگر میکنند و هیچگونه اعتقادی به این طبقه ندارند. در این مقاله، حکیمی در قسمتی زیر نام «ضعف و ناتوانی طبقه کارگر» نخست درباره ایده وابستگی طبقه کارگر به سرمایه دارصحبت میکند:

«یکی از ایده هایی که از دل جوامع طبقاتی بیرون می آید و طبقات حاکم آن را منتشر و تبلیغ کرده اند و همچنان می کنند لزوم فرادستی و فرودستی در جامعه و وابستگی فرودستان به فرادستان برای بقا و ادامه زندگی است، ایده ای که در ادبیات فارسی از آن به عنوان «دستگیری ضعیفان توسط توانگران» یاد شده است. این ایده در متن جامعه سرمایه داری توجیه گر ضعف و ناتوانی طبقه کارگر و بدین سان اتکا و آویزان شدن این طبقه به طبقه سرمایه دار می شود.»

سپس ضمن نقد این ایده و اینکه این طبقه سرمایه دار است که محتاج طبقه کارگر است، در بررسی عدم پی بردن کارگران به چنین حقیقتی مینویسد:

«مبنای واقعی و مادی ایده فوق در جامعه سرمایه داری این است که حاصل کار کارگر است که به قدرت سرمایه دار تبدیل شده است، قدرتی که کارگر با آن بیگانه است واز همین رو، آن را قدرت خود نمی داند. یک نتیجه عدم شناسایی این قدرت به عنوان قدرت خود، عدم اعتماد به نفس است که کارگران علی العموم به آن دچارند و باعث می شود که آنان خود را موجوداتی درمانده و محتاج دیگران بدانند. این عدم اعتماد به نفس خود را به ویژه در زمینه سیاست نشان می دهد. کارگران عموماً از نظر سیاسی متکی به خود نیستند و منتظرند کسی یا سازمانی یا دولتی بیاید و آن ها از دست زندگیِ توأم با فقر و فلاکت و سیه روزی نجات دهد. آنان، اگرچه در تجربه درگیری روزمره خود با سرمایه به قدرت اتحاد و همبستگی خود برای دستیابی به مطالبات اقتصادی شان پی می برند، از نظر سیاسی عموماً به سان دنباله روان و در واقع سیاهی لشکر احزاب طبقه سرمایه دار عمل می کنند »(تاکیدها از ماست)

و بالاخره با توازی بر قرار کردن غیرمنطقی بین روند فریب کارگران بوسیله ایدئولوژی بورژوازی از یک سو، با آگاهی بخشیدن به کارگران در مورد استثمارشان در نظام سرمایه داری بوسیله عناصر آگاه و مسلح به جهان بینی انقلابی  مارکسیستی از سوی دیگر، به مدد مفهوم ایدئولوژی و تفسیر مارکس از ایدئولوژی بورژوازی، این دو  روند را یگانه و یک کاسه کرده به آنها ماهیتی واحد میدهد. اینها، تنها کینه ورزی عمیق حکیمی نسبت به جهان بینی مارکسیستی و کارگران را میرسانند و بس.

اولا : تحمیل کردن این ایده از سوی سرمایه داران به کارگران که آنها محتاج سرمایه داران هستند، به هیچوجه با روند آگاهی بخشیدن به کارگران، یعنی انتقال این ایده که کارگران محتاج سرمایه داران نیستند، یگانه نیستند، بلکه مغایر با یکدیگرند. روندی که  سرمایه داران کارگران را تحمیق کرده و میگویند که از پرتو سرمایه داران است که نان میخورند با روندی که طی آن به آنها گفته میشود سرمایه چیزی جز ثمره استثمار آنها و همان ارزش اضافی نیست که بشکل سرمایه درآمده، روندهای یگانه و دارای ماهیت واحد نیستند، بلکه روندهایی مخالف و در مقابل یکدیگرند. روندی که طی آن طبقه کارگر بزور سیستم پلیسی و ارتش، در چارچوب نظام اسیر میگردد و هرگونه حرکت اقتصادی - سیاسی آن سرکوب میگردد، با روندی که طی آن به کارگران گفته میشود که چنانچه کارگران مبارزات خود را به آگاهی مارکسیستی مسلح کنند، روی به متشکل شدن و سازمان یافتن در  حزبی کمونیستی(حزبی که عمدتا از خود کارگران تشکیل میشود و بخش عمده ای از رهبران آن، کارگران آگاه هستند) آورند و به مدد توده های کثیر، تمامی خلق را متحد کنند، میتوانند ماشین دولتی سرکوب سرمایه داری  را ویران کرده، دولت خود، دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا را سامان دهند و نظام سرمایه داری را بر انداخته و سوسیالیسم و کمونیسم را برقرار سازند، به هیچوجه یگانه نبوده، بلکه روندهایی متضاد و در مقابل یکدیگرند. و حکیمی که این دو روند مخالف را یگانه میکند، تنها نفرت عمیق خود از کمونیسم و کارگران را به نمایش میگذارد. افزون بر این، درهم کردن پروسه آگاهی بخشیدن و سازمان بخشیدن به کارگران در یک حزب کمونیست با پروسه نقش حزب در ساختن سوسیالیسم، مبارزه دو خط پرولتری و بورژوایی درون آن و اینکه رهبری حزب ممکن است بوسیله بورژوازی نوین غصب گردد، کاری است که تنها از عهده هوچی های سیاسی و کسانی بر میآید که به هیچوچه در مورد مسائل طبقه کارگر جدی نبوده و کوچکترین اعتقاد و ایمانی به این طبقه نداشته، بلکه گیج کردن طبقه و آشفته کردن وی را دنبال میکنند!

دوما: توجه کنیم که حکیمی، همچون کسی که بر برج عاج نشسته و در عین حال ژست یک آدم  متواضع و فروتنی را میگیرد، کارگران را متفرعنانه و علی الظاهر با نیت خیر، «درمانده» و«بی اعتماد به نفس» میخواند، آنهم به این سبب که به کسانی دیگر، به آگاهی انقلابیون روشنفکر نیازمندند. لابد در این دنیا کسانی (که قطعا حکیمی هم باید یکی از آنها باشد) یافت میشوند که به دیگران هیچ احتیاجی ندارند و همه کارها و اموراتشان را خودشان میتوانند به تنهایی انجام دهند؛ و چنانچه کسانی یافت شدند که به کمک دیگران نیازمند بودند، آنها حتما فاقد اعتماد به نفس  و موجوداتی ضعیف النفس هستند. پس چه کنیم با این گفته مارکس که «غنی همان نیازمند است». چه کنیم با مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو، این رهبران طبقه کارگر که همیشه ستایشگر توده ها  و خلاقیت لایزال آنها و محتاج  دوستی و رفاقت با کارگران و دیدار و گفتگو و ارتباط نزدیک با آنها بودند.

سوما: برخلاف نظر حکیمی، کارگران مخصوصا لایه های  صنعتی و پیشرو آن نه تنها فاقد اعتماد به نفس و بویژه «درمانده» و «ناتوان» نیستند، بلکه بسیار هم با اعتماد به نفس و قوی هستند و از کسانی مثل حکیمی هم بیشتر اعتماد به نفس دارند. کافی است چشمانی باز داشته و با پیشروان آنها به حد لازم نشست و برخاست داشته باشیم، تا شکوه و زیبایی اعتماد به نفس و اتکا به خویشتن را که عموما با تواضع و فروتنی، افتادگی، سادگی و محبت گرم و دلنیشین مخصوص کارگران توام است را، در آنها ببینیم. حکیمی که میخواهد از ایدئولوژی فرار کند، خود در بند ایدئولوژی بورژوایی، آن هم عقب مانده ترین اشکال آن، اسیر است. نگاه او به کارگران، در صورتی که بخواهیم خیلی به وی امتیاز دهیم، نگاه یک خرده بورژوای روشنفکر به کارگران است. او که میخواهد اسیر هیچ گونه ایدئولوژی ای نباشد، چنان در بند ایدئولوژی و تفکرات  یک خرده بورژوا اسیر است که نمیداند زیر عنوان «حسن نیت» و طرفداری از «توده» در مقابل «نخبگان»، مشغول بافتن چه  مهملات سخیفی درباره کارگران و توده ها است. مهملاتی که مورد علاقه ی خودپسندترین «نخبه» های خرده بورژواست؛ کسانی که همواره توده ها را تحقیر کرده و میکنند.

چهارما:  گویا پیروی حکیمی از برنشتین و اکونومیستهای روس در زمینه های «جنبش همه چیز ، هدف نهایی هیچ چیز» و «تاکتیک تابع پروسه است» او را بس نیست، باید که به یکی دیگر از ویژگی نظری اکونومیستهای روس چنگ اندازد تا مبادا این نظریه اکونومیستی به نابودی و مرگ گرفتار آید! و ما درباره این ایده اکونومیستهای روس صحبت میکنیم که همواره تلاش میکردند بین توده ها و پیشروان فاصله ایجاد کرده، آنها را در مقابل هم قرار دهند. و حکیمی که این چنین نومیدانه به عقب مانده ترین ایده ها و احساسات میان عقب مانده ترین لایه های کارگران چنگ میزند تا آنها را علیه کسانی که به تبلیغ و ترویج تفکر و جهانبینی مارکسیستی در میان آنها اقدام میکنند، بسیج کند، براستی چه کاری انجام میدهد جز آن کاری که عقب مانده ترین پیروان ایدئولوژی بورژوازی روسیه  یعنی اکونومیستهای پیرو برنشتین در آن کشور انجام میدادند؟

ظاهرا حکیمی خود متوجه نیست که  چگونه در پس این ظاهر«خاکی» و شکل جانبدار و دلسوز به حال کارگران، که بخود گرفته، از چه دیدگاه نخبه گرایانه ای  به کارگران نگاه میکند و به چه طرز حقیری از بی توجهی کارگران به نظراتش، انتقام میگیرد.

وی  که روزی روزگاری گمان میکرد که دارد کاری میکند کارستان ... و اما بعد دید که آنطور که او فکر میکرد نشده و کارگران برای تئوری های سیاسی و تشکیلاتی او تره هم خرد نکردند، مایوس و ناامید، از همه جا رانده و از همه جا مانده، شروع میکند به دست زدن به انتقامجویی یکجا از کارگران و لنینستها. برای اینکار سراغ  صندوقخانه ضد مارکسیستی خود رفته و دوگانگی تصنعی (همچون دوگانگی تصنعی که بین حزب و سندیکا برقرار میکند و شوراها را سنتز میکند) بین مارکسیسم یا آنطور که او نام مینهد«کمونیسم ایدئولوژیک» و «کمونیسم جنبشی» مارکس را بیرون میکشد.

اینهاست عمق کینه توزی حکیمی نسبت به  حهان بینی مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی و کارگران:

« اگر ایدئولوژیِ آشکارا سرمایه دارانه، طبقه کارگر را به دنباله رو و سیاهی لشکر احزاب آشکارا سرمایه دارانه تبدیل می کند، ایدئولوژی مارکسیستی نیز از کارگران به عنوان سکوی پرش «حزب کمونیست» ( یا «حزب طبقه کارگر») به سوی قدرت سیاسی استفاده می کند. اگر ایدئولوژیِ آشکارا سرمایه دارانه احزاب آشکارا سرمایه دارانه را منجیان طبقه کارگر می داند، مارکسیسم نیز «حزب کمونیست» را به نجات بخش طبقه کارگر بدل می کند. بستر هر دو ایدئولوژی همانا دنباله روی توده ها از نخبگان است.»

«گرامشی نیز تحت عنوان «شهریار مدرن» این جایگاه و رسالت را به «حزب طبقه کارگر» می دهد. او توده های کارگر را اجراکنندگان فرامین «پیشگامان پرولتاریا» می داند (که منظور از آن همان «حزب طبقه کارگر» است») همان گونه که ماکیاولّی «شهریار» یا «پرنس» را ... «رهبر» جامعه می داند که توده مردم باید به او اقتدا کنند، گرامشی نیز تحت عنوان «شهریار مدرن» این جایگاه و رسالت را به «حزب طبقه کارگر» می دهد. او توده های کارگر را اجراکنندگان فرامین «پیشگامان پرولتاریا» می داند (که منظور از آن همان «حزب طبقه کارگر» است) و سپس از گرامشی چنین نقل میکند: «وظیفه پیشگامان پرولتاریاست که روحیه انقلابی را همواره در توده ها زنده نگه دارند تا شرایطی ایجاد شود که توده ها در آن آماده عمل باشند و بی درنگ فرامین انقلابی را اجرا کنند.» و خود میافزاید: «نظریه «حزب طبقه کارگر» عدم اعتماد به نفس سیاسی طبقه کارگر و آویزان شدن این طبقه به نخبگان جامعه را پیش فرض می گیرد و به رسمیت می شناسد.»

و

«این نظریه، که پیش از گرامشی لنین آن را تحت عنوان «سازمان انقلابیون حرفه ای» فرموله کرد و خودِ لنین نیز هسته اصلی آن را از کائوتسکی گرفت، بر همان عدم اعتماد به نفسِ سیاسی مبتنی است که کارگران را به سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ احزاب بورژوازی تبدیل می کند؛ فقط جای نجات بخش طبقه کارگر را عوض می کند : از کارگرانی که به نجات خود با تکیه بر قدرت خویش باور ندارند می خواهد که به جای پیوستن به دولت ها و احزاب و شخصیت های طبقه سرمایه دار به امید یافتنِ منجی، به «حزب طبقه کارگر» بپیوندند و نجات خود را در این حزب جست و جو کنند.»

در همین مقاله بالا ما اشاره کردیم که لبه تیز نقد حکیمی از فرقه گرایی در چپ تنها یا عمدتا متوجه احزاب کمونیست است و نه احزاب کارگری دیگر. و اینک میتوانیم این عبارات و نظرات اخیر وی را مقایسه کنیم با نظرات وی در مورد جریانهایی که قرار بود در«جنبش کارگری  به مثابه تشکل ضد سرمایه داری» یا شورای کارگری  وی حضور داشته باشند. گویا جایی هم برای احزاب کمونیست در نظر گرفته شده بود و قرار بود که  این احزاب کمونیست هم در «کنار» بقیه حضور داشته باشند. اینک احزاب کمونیست جایگاه «نخبگانی» خوانده میشوند که همپایه احزاب بورژوای، نقششان وسیله کردن کارگران برای قدرت یابی خود است. میتوان از حکیمی پرسید که تکلیف بقیه آن «هسته اصلی و موسس تشكل كارگری» چه میشود؟ یعنی «جناح چپ تردیونیونها و در درجه اول  توده كارگران چپ از تمام گرایش ها (از كمونیست و سوسیالیست گرفته تا آنارشیست - سندیكالیست  و سوسیال دموكرات و چپ لیبرال و چپ مذهبی... ) و...توده كارگران غیر چپی كه یا هیچ گرایشی سیاسی خاصی ندارند و یا به این یا به آن حزب اپوزیسیون راست و  آشكار بورژوایی( ناسیونالیسست، محافظه كار)». آیا این جریانها که به هر حال احزاب سیاسی میباشند، نخبه گرا هستند و یا خیر؟ اگر هستند که علی القاعده  باید باشند چه جریانی میماند که نخبه گرا نیست؟ لابد خود حکیمی!  پس توده کارگران باید بدون هیچگونه حزب و تشکیلاتی و بدون هیچگونه تعلق ایدئولوژیکی به سخنان جناب حکیمی  که به «کمونیسم جنبشی» اعتقاد دارد، گوش دهند. درغیر این صورت حکیمی آنها را به «ناتوانی» و «نداشتن اعتماد به نفس» متهم خواهد کرد و آنها را  «ضعیف النفس« خواهد خواند!

 

·        توضیح:

 این یادداشت اوائل سال 91 و زمانی نوشته شد که حکیمی مقاله خود را در سایت ها قرار داده بود.