۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

به سر هر کوه که میروی باید آواز دیگری سر دهی!(١)* مائو و مسئله دهقانی در چین

به سر هر کوه که میروی باید آواز دیگری سر دهی!(١)*

 مائو و مسئله دهقانی در چین

در بخش گذشته این نوشته که با نام درباره رفیق مائو نشر یافت، درباره دیدگاه مائوتسه دون در مورد طبقه کارگر و نقش و وظیفه این طبقه در انقلاب چین  صحبت کردیم. در این مقاله به مسئله دهقانی و چگونگی رهبری دهقانان بوسیله طبقه کارگر میپردازیم.
 انقلاب چین همچون انقلاب در روسیه، بدون توجه لازم طبقه کارگر به مسائل دهقانان که جمعیت عمده چین( و نیز روسیه را) را تشکیل میدادند، شکست میخورد. راه چاره نیز این نبود که طبقه کارگر در مورد آگاه کردن دهقانان، بسیج و متشکل کردن آنان در انقلاب و حل مسئله دهقانی از خود سلب مسئولیت بکند و حل آن را به بورژوازی ملی بسپارد. گو اینکه در هر دو انقلاب چنین دیدگاهها و تاکتیک هایی به وجود آمد: خواه انقلاب روسیه را در نظر گیریم که منشویک ها داعی آن بودند که چون ماهیت انقلاب بورژوایی است باید رهبری آن را به بورژوازی سپرد، و خواه انقلاب چین را، که رهبری نخست حزب کمونیست چین، چن دوسیو، همچون منشویک ها میاندیشید و عملا حزب کمونیست را در انقلاب بزرگ ١٩٢٧به دنباله رو بورژوازی ملی و گومیندان تبدیل کرد، (٢) امری که در نهایت و در چرخش بورژوازی ملی به راست منجر به جانباختن صدها هزار کارگر و روشنفکر کمونیست گشت.  تنها راه حل، پذیرش مسئولیت رهبری این طبقه زحمتکش در انقلاب دموکراتیک  و به پیروزی رساندن انقلاب به یاری اتحاد عمیق و استراتژیک طبقه کارگر با این طبقه و توجه به اساسی ترین خواستهای آنها نهفته بود. و این راهی بود که طبقه کارگر چین و مائو تسه دون رهبر آن و به پیروی از حزب بلشویک و لنین و استالین در آن گام گذاشتند.

رویزیونیست ها و ترتسکیست ها
در مورد مسئله دهقانی در چین میان نیروهای چپ و رویزیونیست جدل و مبارزه کم نبوده و نوشتارها در این زمینه نیز اگر نگوییم فراوان، اما کم هم نیست. بطور کلی، دیدگاههایی را که در مورد چگونگی برخورد طبقه کارگر در چین  به مسئله دهقانی وجود داشته است میتوان به دو جریان اصلی تقسیم کرد: نخستین آنها دیدگاهی است که به نظرات تئوریک- سیاسی حزب کمونیست چین و مائوتسه تونگ استناد میکند و تنها آنرا قابل اعتماد و اتکا میداند. این دیدگاه با تفاوتهایی که عمدتا ناشی از وابستگی آنها به بینش مائوئیستی و یا مارکسیستی- لنینیستی است بین تمامی چپ هایی که انقلاب چین را جزیی از انقلابات دموکراتیک نوین ارزیابی میکردند و حزب کمونیست چین را حزب طبقه کارگر چین میدانستند، مشترک بوده است. در میان این گروه ها مبارزینی نیز بوده اند که سیاستهای چین در دهه ی هفتاد را مورد انتقاد قرار داده و مطالب با ارزشی نگاشته اند(٣)   
دیدگاه دوم، این تجربه را تجربه ای غیر پرولتری و یا بدون رهبری طبقه کارگر دانسته، حزب کمونیست چین را حزبی خرده بورژوایی( حزبی دهقانی و نماینده ی دهقانان) و یا بورژوایی ( نماینده بورژوازی ملی) و مائو تسه تونگ را نماینده سیاسی خرده بورژوازی، دهقانان و یا بورژوازی ملی قلمداد کرده و تمامی مسائل دیگر را بر این مبنا توضیح میدهد.
 از پیشگامان این نظریه، رهبری گنداب گرفته، متعفن، رویزیونیست و نوکر صفت حزب توده بود که در پیشگاه و مدرسه ی عالیمقام خروشچف، این رویزیونیست شیاد، بزدل و مفلوک، آموزش دیده بودند و وظیفه شان پاکسازی جنبش چپ ایران از هر چیز مائوئیستی( و در حقیقت مارکسیستی- لنینستی) بود تا توامان هم خدمتگزار سوسیال امپریالیستهای شوروی باشند و هم به امپریالیسم آمریکا و غرب و نوکرشان شاه محمدرضا سودی رسانند که در حقیقت هم، خیرشان برای این دومی ها کمتر از اولی نبوده است! کتاب  تهی از هر اندیشه ی نقادانه ی بدرد بخور و سراپا کینه توزانه این حزب مائوئیسم و بازتاب آن در ایران نوشته ی ف- م- جوانشیر بود که نظرات مندرج در آن تنها از حقارت موجوداتی حکایت میکرد که برای پیشبرد مقاصد پلید خود از هیچ دروغ و تفسیری، آلوده به پست ترین اغراض انسانی خودداری نمیکنند. اینان  چون  عمیقا راست بودند به پیروی از خروشچف و رویزیونیستهای غربی، مائوئیسم را جریانی «چپ» یا «ماوراء چپ» درون مارکسیسم خوانده و میخوانند.
 ترتسکیست ها یعنی دارودسته های وحدت کمونیستی، مدرسی ها، حکمت- تقوایی، آذرین- مقدم و شرکای دیگرشان در حزب مزدور«کمونیسم امپریالیستی»، دیگر گروهی هستند که مروج چنین اندیشه هایی بوده و هستند. اینها «چپ نمایان» رویزیونیستهای حزب توده و اکثریت بوده اند که در نفی اصول انقلابی مارکسیسم، درست و کاملا مانند آنها اندیشیده و در این زمینه  براستی که احترامی درخور برای حزب توده قائلند و سر تعظیم مقابل آن فرود میآورند. این داردسته و در راسشان ترتسکیستهای وحدت کمونیستی نیز مقالاتی تهی از هر گونه محتوی بدرد بخور در رد مباحث فلسفی و سیاسی مائو تسه تونگ نوشته اند و در چپ ایران سم ضد مائوئیسم و در واقع ضد مارکسیستی- لنینستی پراکندند. این دیدگاهها  چون خود ظاهر «چپ» به  خود میگیرند بر خلاف توده ای ها، مائو را نماینده ی جریانی « چپ» قلمداد نمیکنند، بلکه انقلاب چین و حزب کمونیست چین را دهقانی و بورژوایی میخوانند و مائو ومائوئیسم را جریانی راست و منسوب به دهقانان عقب مانده و یا بورژوازی ملی میدانند.
در میان این دو دسته دسته های دیگری نیز به نقد نظرات مائو تسه تونگ و بویژه تجربه انقلاب فرهنگی- پرولتاریایی چین دست زده اند که کمتر میتوان نقدی متکی به شالوده های مارکسیسم- لنینسم در آنها دید و شاید اگر به عنوان طرح پرسش هایی پیرامون انقلاب فرهنگی به آنها نگاه کرد، بهتر باشد. جزوه  ی راه کارگر طی سالهای انقلاب یعنی زمانی که راه کارگر، جریانی مجموعا انقلابی بود، یکی از این موارد است. در حال حاضر این جریان خود در زیر خط حزب توده و اکثریت، پرچمی را حمل میکند که در نفی اصول مارکسیسم- لنینیسم هیچ فرق اساسی با این دو حزب ندارد. تنها فرق آنها این است که جریانهای خود مرکزبینی نظیر راه کارگر حق آب و گل(بالاخره عده ای آنها زمان شاه محمد زندانی سیاسی بوده اند) بیشتری در رهبری رویزیونیسم برای خود قائلند تا برای اکثریت و حزب توده که یکی از دیگری بدنام تر و هر دو بدنامتر از راه کارگرند.
اکنون ما به برخی از مهمترین فرازهای اندیشه ی مائو که ملهم از مارکس، انگلس، لنین و استالین است و با شرایط مشخص چین جوش خورده است، درباره مسئله دهقانی و چگونگی برخورد طبقه کارگر و حزب کمونیست آن به این مسئله میپردازیم.

تحلیل طبقات چین - دهقانان نزدیک ترین متحد طبقه کارگر
پس از تاسیس حزب کمونیست چین در سال ١٩٢١و چیزی در حدود چهار- پنج سال نخست تاسیس این حزب، تمامی نیروی حزب در میان کارگران صنعتی چین قرار گرفت و فعالین حزبی که از دل جنبش مه ١٩١٩ و جذب اندیشه مارکسیستی - لنینیستی از طریق انقلاب روسیه، بیرون آمده بودند به آگاهی و تشکل جنبش طبقه کارگر و مبارزات اقتصادی- سیاسی آنها پرداختند. سندیکاهای بزرگ کارگری در رشته های اصلی صنعت شکل گرفت و حزب کمونیست توانست بخش مهمی از پیشروان طبقه کارگر را درون خود سازمان داده و براستی به حزب رزمنده طبقه کارگر تبدیل شود. حزبی که آماده نبردهایی گسترده تر بود. این تا مقطع سال ١٩٢٦ ادامه داشت. در این سال که سومین سال نخستین جنگ داخلی چین و لشگر کشی به شمال بود، حزب به همراه گومیندان که علیه دیکتاتورهای نظامی شمال میجنگیدند پیروزی های بزرگی بدست میآورد. پایان لشگر کشی به شمال، اما چرخش گومیندان به راست و حمله به کمونیستها و کشتار وسیع آنان بود.
 مقاله تحلیل طبقات جامعه چین در یکسال مانده به پایان  دوران  لشگر کشی به شمال(١٩٢٧- ١٩٢۴) و چرخش گومیندان براست، نوشته شده و جدای از تحلیل کلاسیک و مارکسیستی- لنینستی طبقات اصلی در چین و روشن نمودن دوستان و دشمنان طبقه کارگر، همان گونه که زیر نویس های آن نشان میدهد دو وظیفه ی عمده داشت:
 وظیفه نخست آن مبارزه با گرایش راست درون حزب بود که نمایندگی آن با چن دوسیو رهبر آن زمان حزب بود. فردی که میتوان او را  یک منشویک چینی تلقی کرد:
 «طرفدارن این گرایش تمام توجه خود را به گومیندان معطوف کرده و دهقانان را فراموش کرده بودند. این اپورتونیسم راست بود.»( مائو، منتخب آثار، جلد نخست، تحلیل طبقات جامعه چین، زیرنویس توضیحی در باره مقاله، ص١٥)
وظیف دوم آن مبارزه با گرایش« چپ» درون حزب بود  که رهبری آن در دست جان گوه تائو بود: 
 «طرفداران گرایش دوم، به نمایندگی از جان گوه تائو توجه خود را فقط به جنبش کارگری معطوف کرده و اینان نیز به شکلی دیگر دهقانان را از یاد برده بودند. این اپورتونیسم«چپ» بود.»(همانجا)
 به این ترتیب حزبی که طبقه کارگر را بخوبی بسیج کرده بود(۴) اکنون و با وجود بدست گرفتن رهبری جنبش طبقه کارگر چین، در جنگی نابرابر درگیر شده بود و نمیدانست که چگونه میشود با ٢ میلیون کارگر صنعتی، کشوری را با نزدیک به ٣۰۰ میلیون جمعیت و چیزی بیش از ٨  ٥ درصد جمعیت دهقانی، دگرگون کرد؟
  «طرفداران این دو جریان اپورتونیستی حس میکردند که نیروهایشان کافی نیستتند، اما نمیدانستند سرچشمه قدرت کجاست. و متحدین وسیع را کجا میتوانست یافت.»( همانجا، ص١٦)
در این میان رفیق مائو بر مبنای نخستین دوره ی تحقیقات طولانی خود در مسئله دهقانی:
«خاطر نشان کرد که دهقانان عظیم ترین و وفادارترین  متحدین پرولتاریای چین هستند و بدین ترتیب مسئله عمده ترین متحدین را در انقلاب چین حل کرد. به علاوه، او در آن زمان پیش بینی نمود که بورژوازی ملی طبقه ای متزلزل میباشد که در هنگام اوج گیری انقلاب تجزیه خواهد شد و جناح راست آن به امپریالیسم خواهد پیوست. رویدادهای سال ١٩٢٧ درستی نظر مائو را ثابت کرد.»( همانجا، در مورد نظرات مائو در مورد بورژوازی ملی چین جداگانه صحبت خواهیم کرد).    
مائو، دهقانان نیمه مالک و فقیر را در دسته بندی طبقاتی خود در زمره ی نیمه پرولتاریا قلمداد میکند. در یکی از نخستین تحلیل ها از وضع طبقات در چین میخوانیم:
«نیمه پرولتاریا. آنچه در اینجا نیمه پرولتاریا نامیده می شود، مرکب از پنج دسته است :۱- اکثریت عظیم دهقانان نیمه مالک ۲- دهقانان فقیر ۳- پیشه وران خرده پا ۴- شاگردان دکاکین ۵- کاسبان دوره گرد.
اکثریت عظیم دهقانان نیمه مالک همراه دهقانان فقیر، بخش عظیمی از توده های روستایی را تشکیل می دهد. مسئله دهقانی بطور کلی مسئله این توده هاست. دهقانان نیمه مالک، دهقانان فقیر و پیشه وران خرده پا به تولید کوچکتراز تولید دهقانان مالک و صاحبان کارگاههای صنایع دستی مشغولند. گرچه اکثریت عظیم دهقانان نیمه مالک و همچنین دهقانان فقیر جزو نیمه پرولتاریا محسوب می شوند، ولی برحسب وضع اقتصادیشان به گروههای فوقانی، میانی و تحتانی تقسیم می شوند.
 زندگی دهقانان نیمه مالک از دهقانان مالک سخت تر است زیرا غله شان تقریباً نصف احتیاجات سالانه آنها را رفع می کند و به منظور تهیه کسر غله مجبورند زمین دیگران را اجاره کنند و یا قسمتی از نیروی کار خود را بفروشند و یا به کسب دیگری بپردازند. آنها ناگزیرند از اواخر بهار تا اوایل تابستان، یعنی پیش از دروی محصولات سبز و پس از مصرف محصولات سال گذشته، با تنزیل زیاد پول قرض کنند و به بهای گزاف غله خریداری نمایند؛ مسلماً زندگی این بخش از دهقانان از زندگی دهقانان مالک که به کمک کسی نیاز ندارند، سخت تر است ولی زندگی آنها از زندگی دهقانان فقیر بهتر است. چه دهقانان فقیر صاحب زمین نیستند و در ازای کار سالیانه فقط نیمی و یا حتی کمتر از نیم محصول خود را به دست می آورند، در حالی که دهقانان نیمه مالک گرچه از زمینهای اجاره ای فقط نیمی یا کمتر از نیم محصول را دریافت می کنند، در زمین شخصی خود تمام محصول را تصاحب می نمایند. از اینرو دهقانان نیمه مالک از دهقانان مالک بیشتر و از دهقانان فقیر کمتر انقلابی اند.
دهقانان فقیر دهقانان اجاره دار ده هستند که توسط مالکان ارضی استثمار می شوند. دهقانان فقیر را نیز می توان برحسب وضع اقتصادیشان به دو گروه تقسیم نمود:
 گروه اول صاحب وسایل کشاورزی نسبتاً کافی و مقداری پول است. این دهقانان همه ساله نیمی از محصول خود را دریافت می کنند و کمبود خود را از طریق زراعت محصولات فرعی یا ماهیگیری، مرغ داری، خوک پروری و یا فروش قسمتی از نیروی کار خود به زحمت تأمین می نمایند و تحت شرایط سخت مادی پیوسته در این امیدند که بتوانند تا رسیدن خرمن سال آینده زندگی خود را بگذرانند. از اینرو زندگی آنها سخت تر از زندگی دهقانان نیمه مالک ولی بهتر از زندگی گروه دوم دهقانان فقیر است. آنها از دهقانان نیمه مالک بیشتر ولی از گروه دوم دهقانان فقیر کمتر انقلابی اند.
گروه دوم دهقانان فقیر نه صاحب وسایل کشاورزی هستند و نه پول و کود کافی در اختیار دارند. محصول آنها کم است و پس از پرداخت بهره مالکانه تقریباً دیگر هیچ چیز برای آنها باقی نمی ماند و بدین سبب به فروش قسمتی از نیروی کار خود بیشتر نیازمندند. آنها در سالهای قحطی و روزهای سخت از خویشاوندان و دوستان خود طلب کمک می کنند، از آنها مقداری غله به قرض می گیرند تا بتوانند حداقل چند صباحی را بگذرانند و در ضمن قروض هنگفت آنها مانند بار گاو بر گرده شان سنگینی می کند. آنها فقیرترین گروه دهقانان را تشکیل می دهند و از اینرو تبلیغات انقلابی را به آسانی می پذیرند.» (مائو تسه دون، منتخب آثار، جلد نخست، تحلیل طبقات جامعه چین ١٩٢٦)
و
«از آنچه درفوق گذشت، نتیجه می شود که...پرولتاریای صنعتی نیروی رهبری کننده انقلاب ماست. تمام نیمه پرولتاریا و خرده بورژوازی نزدیک ترین دوستان ما می باشند...»

جنبش دهقانی در هونان - لزوم رهبری جنبش دهقانی بوسیله طبقه کارگر
 حدود یکسال بعد مائو رساله تحقیقی خود درباره جنبش دهقانی در هونان را مینویسد. تا این سال حزب طبقه کارگر، حزب کمونیست چین که ٦ سال از عمر آن میگذشت و کماکان جوان بود، عمدتا کارگران و روشنفکران را دربر میگرفت. دهقانان در روستاها بپا خاسته بودند و نظرات بسیار متضادی درباره آنه در حزب اشنیده میشد.
بخشی از این نظرات در نقطه مقابل جنبش دهقانان قرار داشت:
« در آن دوران اپورتونیستهای راست در صفوف حزب که در راس آنها چن دوسیو قرار داست، از قبول نظرات رفیق مائو تسه دون خود داری میورزیدند و در نظرات  نادرست خود پافشاری  میکردند. اشتباه آنها بطور عمده در این بود که آنها که از جریان ارتجاعی درون گومیندان به وحشت افتاده بودند. جرات نمی کردند که از مبارزات بزرگ انقلابی دهقانان که درگیر شده بودند یا در شرف درگیر شدن بود، پشتیبانی کنند. آنها برای اینکه خود را با گومیندان همرنگ سازمند ترجیح دادند عمده ترین متحد انقلاب یعنی دهقانان را طرد کنند و طبقه کارگر و حزب کمونیست را تنها و بی پشتیبان بگذارند. اگر گومیندان در تابستان ١٩٢٧ جسارت به خیانت نمود و پیکار «تصفیه حزب» و جنگ علیه خلق را آغاز کرد، علنش بطور عمده آن بود که توانست از این نقطه ضعف حزب کمونیست بهره برداری نماید»(همانجا ص ٣٢- ٣١)
  مائو برای تحقیق رهسپار هونان زادگاه خود میگردد و مدتی مدید آنجا میماند. نتیجه این تحقیق و تحلیل ، یک چرخش کیفی را در حزب طبقه کارگر چین پدید میآورد. توجه به جنبش دهقانی و فهم و درک این مسئله ی عمیق که دهقانان بدون رهبری طبقه کارگر شکست خواهند خورد و کارگران بدون داشتن متحدی همچون دهقانان نه تنها امیدی به انقلاب سوسیالیستی نخواهند داشت، بلکه حتی نخواهند توانست انقلاب دموکراتیک را رهبری کنند و در نتیجه رهبری آن را به بورژوازی ملی خواهند سپرد. آنچه برای آنها باقی خواهد ماند نگاه به بورژوازی ملی به عنوان متحد اصلی و نه موقتی و گاه و بیگاهی این طبقه خواهد بود.
مائو این چنین سفر خود را شرح میدهد:
« من طی سفر اخیرم در هونان، درباره وضع پنج شهرستان ... تحقیقاتی به عمل آوردم. مدت سی و دو روز یعنی از ۴ ژانویه تا ٥ فوریه. در دهات و مراکزشهرستانها دهقانان باتجربه و رفقایی را که در جنبش دهقانی فعالیت دارند، برای تحقیق به جلساتی دعوت کردم و با دقت به گزارشهای آنها گوش دادم و مدارک زیادی گرد آوردم. بسیاری از چون وچراهای جنبش دهقانی درست عکس آن چیزی بود که در حان کو و چان شا از متنفذین شنیده بودم. در آنجا چیزهای شگفت انگیز فراوانی بود که من در گذشته نه دیده بودم و نه شنیده بودم. من فکر میکنم که در بسیاری نقاط دیگر هم میتوان چنین وضعی را مشاهده کرد. باید به هر سخنی که علیه جنبش دهقانی گفته میشود هر چه سریعتر پایان داد. باید کلیه اقدامات اشتباه آمیز مقامات انقلابی را را نسبت به این جنبش هر چه زودتر اصلاح کرد. فقط از این راه است که میتوان به تکامل آتی انقلاب کمک رسانید.»
تا اینجا تمام صحبت مائو در مورد نظرات نادرستی است که در مورد جنبش دهقانی در حزب طبقه کارگر وجود داشت و عموما دائر براین بود که جنبش دهقانی بواسطه تعلق دهقانان به مالکیت خصوصی زمین، یک جنبش ارتجاعی است و برای بازگشت به گذشته یعنی به تولید خرد مبارزه میکند. و آنگاه مائو این جملات مشهور را مینویسد:
« زیرا که اعتلای کنونی جنبش دهقانی رویداد شگرفی است. در اندک زمانی صدها میلیون دهقان در استانهای مرکزی جنوبی و شمالی چین چون توفانی سهمگین، چون گردبادی تند با نیرویی بس قدرتمند و سرکش بپا خواهند خاست و هیچ قدرتی را، هر قدر هم که عظیم باشد یارای باز داشتن آنها نخواهند بود. آنها تمام زنجیرهایی که  دست و پایشان را بسته است خواهند گسست  و در شاهراه آزادی به پیش خواهند شتافت. آنها تمام امپریالیستها، دیکتاتورهای نظامی، مامورین فاسد و مختلس، مستبدین محلی و متنفذین شریر را به گور خواهند سپرد.»
 و سپس در مورد رابطه ی دهقانان با احزاب انقلابی موجود و از جمله حزب کمونیست و مواضع این احزاب در مورد جنبش آنان مینویسد:
« دهقانان تمام احزاب انقلابی، تمام رفقای انقلابی را در بوته آزمایش قرار خواهند داد تا آنها را یا قبول کنند و یا طرد نمایند.»
و اینجا این پرسش مشهور چپ، از زمان مارکس و انگلس تا لنین و استالین و در مورد کشورهایی که دهقانان و زارعین و کلا زحمتکشان غیر کارگر آنها، جمعیت مهمی از آنها را تشکیل داده و با جنبشی دهقانی، نیمه پرولتاریایی و کلا زحمتکشان فقیر روبرویند، طرح میشود:
«آیا باید در پیشاپیش دهقانان حرکت کرد و آنها را رهبری نمود، و یا اینکه در عقب آنها ماند و با سرو دست انتقادشان کرد، و یا در برابر آنها ایستاد و یا آنها مخالفت نمود ؟ هر چینی آزاد است که که یکی از این سه شق را بر گزیند»
و خطاب به کارگران و روشنفکران کمونیست که حزب بطور عمده از آنها تشکیل شده بود:
« ولی سیر رویدادها شما را هرچه زودتر مجبور خواهد کرد که هر چه زودتر انتخاب کنید.»
حزب کمونیست چین، حزب طبقه کارگر چین، با راهنمایی مائو راه نخست را انتخاب کرد و تاریخ نشان داد که این راه، درست انتخاب شد. نمونه انقلاب چین به بسیاری از کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره که جمعیت دهقانی و روستایی داشتند و دارند و مسئله ارضی درآنها یا اساسا حل نشده و یا بطور ناقص و تا حدود زیادی صوری حل شده بود، نشان داد که چگونه باید انقلاب کرد.
صداهای گوش خراش ضد مائوئیستی توده ای های ضد مارکسیسم و ترتسکیستهای ایضا ضد مارکسیسم نه از علاقه آنها به مارکسیسم، بلکه از کینه و نفرت عمیق آنها نسبت به مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم نشات میگیرد.
                                        
                                                                                        ادامه دارد.                                             

                                                                                     م- دامون
                                                                                   فروردین ٩٣     
                                                                            

یادداشتها
1- یک ضرب المثل زیبای چینی، به نقل از مائو تسه دون، منتخب آثار، جلد سوم، مبارزه علیه سبک الگو سازی درحزب ، ص  ٧٩ . نگارنده تغییر کوچکی در این مثل داده است که در معنای آن تاثیری خاصی ندارد.
2-  دو کمبود و دو خلاء اساسی و بسیار مهم در آن دوره وجود داشت که حزب کمونیست جوان چین نسبت به آنها بی توجهی کرد: یکی مسئله سلاح و داشتن ارتشی مسلح در انقلابی که طبقه کارگر بی سلاح و بی ارتش درآن هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد، و دو دیگر، توجه به جنبش دهقانان و بسیج و متشکل نمودن آنها تحت رهبری کارگران و در ارتش سرخ برای یک نبرد طولانی. در در پی رفع این دو اشکال حزب، مبارزه ای ای عظیم، جانانه و بی نظیر از لحاظ تاریخی شکل میگیرد که استالین آن را «انقلاب مسلح در مقابل ضد انقلاب مسلح» میخواند.
3-  یکی از این مبارزین رفیق حمید مومنی بود. این مبارزعضو سازمان چریکهای فدایی خلق، در نوشته ای ارزشمند، سیاستهای خارجی چین در سالهای آغازین دهه هفتاد را مورد انتقاد قرار داد. او در سالهای نگارش جزوه اش، مبارزه ی دو خط  یعنی خط انقلابی مائو تسه دون و چهار نفر رهبران انقلابی حزب از یکسو و دارو دسته رویزیونیست تنگ سیائوپینگ از سوی دیگر را که بر سیاست خارجی چین مسلط شده بودند، بروشنی دید و خط اخیر را مورد انتقاد درست و اصولی قرار داد.  نظراتی این چنین واقعا در جنبش چپ ایران حکم کیمیا را داشته و دارد. ما در بخشی از این مقال در مورد جزوه رفیق مومنی که از نظر تئوریک- سیاسی ضد رویزیونیست های خروشچفی و تنگ سیائو پینگی های سه جهانی بود، صحبت خواهیم کرد.
4-  یکی از حوادثی که مائو آن را نشانه قدرت و اهمیت طبقه کارگر در انقلاب چین میداند جنبش ضد امپریالیستی پس از کشتار خونین ٣۰ مه سال ١٩٢٥ است. در یادداشت شماره ٨   همان مقاله، در مورد این رویداد چنین میخوانیم:« ...در ماه مه سال ١٩٢٥کارگران کارخانه های بافندگی ژاپنی در شهرهای چین دائو و شانگهای یکی پس از دیگری دست به اعتصابات دامنه داری زدند، ولی ازطرف امپریالیسم ژاپن و دستیارانش یعنی دیکتاتورهای نظامی شمال چین سرکوب گردیدند. در ١٥ماه مه سرمایه داران کارخانه های ژاپنی در شانگهای کارگری را بنام گو جن هون به قتل رسانیدند و بیش از ده هزار کارگر را مجروح ساختند؛ افزون بر این مقامات ارتجاعی شهر چین دائو در روز ٢٨   مه ٨   نفر از کارگران را مقتول ساختند. بدین مناسبت روز ٣۰ مه بیش از دو هزار نفر از دانشجویان شانگهای به عنوان پشتیبانی از کارگران در منطقه تحت امتیاز انگلیسی ها به فعالیت تبلیغاتی دست زدند و  و از مردم دعوت کردند تا مناطق تحت امتیاز را باز ستانند. در نتیجه این تظاهرات بیش از ده هزار نفر از اهالی شهر گرد آمدند  و در مقابل بازداشتگاه منطقه تحت امتیاز انگلیسی ها با صدای رسا چنین شعارهایی میدادند: « مرگ بر امپریالیسم!» « مردم سراسر کشور متحد شوید» و غیره... در این موقع پلیسهای امپریالیسم انگلستان تظاهر کنندگان را به گلوله بستند، بطوری که بسیاری از دانشجویان در این حادثه کشته و یا مجروح شدند. این حادثه معروف است به «حادثه خوینی ٣۰ مه» که خشم و انزجار مردم را برانگیخت و در نتیجه تظاهرات و اعتصاباتی از طرف کارگران، دانشجویان و کسبه در نقاط مختلف بوجود آمد که بیک جنبش ضد امپریالیستی پر دامنه ای مبدل گردید.» (همانجا،ص ٢٧- ٢٦)   


۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(11) بخش دوم- نظریه بازتاب

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(11)
بخش دوم- نظریه بازتاب
 
پ-  نکاتی در مورد کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
 بیگی به نقد لنین ادامه میدهد:
«در طی مقاله روشن خواهم کرد که مشرب فلسفی لنین در اثر نامبرده ماتریالیسمی است که وجوه اساسی اش را از ماتریالیستهای ماقبل مارکس اتخاذ نموده و عملا تمام ایراداتی که مارکس به فوئرباخ قائل شد، شامل اندیشه های فلسفی لنین نیز میگردد.» 
ما در زیر به این ایرادات بیگی رسیدگی خواهیم کرد و تفاوت ماتریالیسمی را که بیگی منسوب به فوئرباخ میداند با آن ماتریالیسمی که به مارکس نسبت میدهد را ، خواهیم فهمید. اما پیش از آن لازم است که در ارتباط با آنچه که بیگی میگوید،اندکی تامل کنیم. زیرا در مورد این اثر لنین و تاثیر آن از نگرش غیردیالکتیکی فوئرباخ، بینش فوئرباخی پلخانف و نیز دیدگاههای فلسفی انگلس که لنین بعدها وی و پلخانف را در عدم توجه لازم به قانون اساسی دیالکتیک یعنی قانون وحدت اضداد بعنوان قانون اساسی جهان عینی مورد نقد قرار میدهد،  مطالبی انتقادی نوشته شده است.(1)
لنین سالها پس از نگارش کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در بخشی از یادداشتهایی که پیرامون سه کتاب علم منطق هگل نگاشت(کتاب سوم - آموزه ی مفهوم) و با نام دفترهای فلسفی( مجموعه آثار، جلد 38) منتشر شد، به این نکته اشاره کرد که:
« مارکسیست ها در اوائل قرن بیستم کانت گرایی و هیوم گرایی را بیشتر از دیدگاه فوئرباخ (و بوخنر) نقد میکردند تا از دیدگاه هگل.»
«امکان ندارد که بطور کامل سرمایه مارکس را و بویژه فصل نخست آن را فهمید، بدون اینکه تمامی منطق هگل را مطالعه کرد و فهمید. در نتیجه پس از نیم قرن، هیچیک از مارکسیستها  مارکس را نفهمیده اند.» (نگاه کنید به لنین، دفترهای فلسفی، متن انگلیسی، دفتر سوم، بخش اول، در مورد کانت)
این نظرات از سوی برخی افراد(عموما وابسته به  چپ نویی ها و ترتسکیست ها) بعنوان یک انتقاد از دیدگاه تمامی مارکسیست ها و از جمله خود لنین در نظر گرفته شده است و آنرا بهانه ای برای حمله به ایده های اساسی ماتریالیستی مندرج در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم قرار داده اند.
از نظر ما مشکل بتوان که به گونه ای تام و تمام با چنین عقیده ای موافق بود. یعنی حداقل این انتقاد را به آن درجه ای به لنین وارد دانست، که میتوان آنرا به دیدگاه دیگر مارکسیست های اروپای غربی و نیز روسیه وارد دانست. دلیل ما این است که دیدگاه فلسفی لنین با بینش های فلسفی موجود در حزب سوسیال دمکرات آلمان، مثلا با دیدگاه کسانی همچون کائوتسکی که مبارزه شان با رویزیونیستهایی مانند برنشتین همواره بصورت کامل نبوده و با کمبودهاو سازش های گوناگون توام بود، تفاوت جدی داشت؛ و با دیدگاه فلسفی اشخاصی مانند پلخانف که در حزب منشویک بودند و در مبارزه فلسفی با ماخیست ها، لنین در اتحاد با وی قرار گرفت، نیز اختلافات کم نبود. و این دو شخص برجسته ترین تئوریسین های مارکسیسم ( پلخانف بویژه از لحاظ فلسفی) در زمان خود بودند.
 به مورد پلخانف توجه کنیم که اغلب لنین پیرو دیدگاههای فلسفی وی خوانده میشود:
واقعیت این است که در آن دوره و برای حمله به مبانی و اصول فلسفی مارکسیسم این پلخانف بود که عمدتا در معرض حمله ماخیستها قرار گرفته بود و در لفافه حمله به او، حمله به  اصول فلسفی مارکسیسم(ماتریالیسم) صورت میگرفت.  لنین در همین کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم اغلب در جدال با ماخیست ها و در تحقیر آنها متذکر میشود که اینان بجای نقد مارکس و انگلس سراغ یک شاگرد آنان یعنی پلخانف میروند و اشتباهات وی را برجسته کرده و برای حمله به مارکسیسم مورد استفاده قرار میدهند. این اشارات به «شاگرد» بودن پلخانف نشان میدهد که لنین از پلخانف که نظرات فلسفی وی آغشته به برخی نادرستی ها بود، به هر قیمتی دفاع نمیکند. و همین نکته، به اضافه ی اشارات معینی به برخی از اشتباهات پلخانف در همین کتاب مورد بحث( مثلا در بخشی با نام « خطای پلخانف در مورد مفهوم تجربه» فصل سوم، شماره ی دو) از اختلافات معینی در دیدگاه فلسفی لنین با پلخانف حکایت میکند.
افزون بر این، اگر ما جهان بینی و خط فلسفی ای را آشکار کنیم که در پس نظرات تاکتیکی، استرتژیکی و تشکیلاتی و پراتیکی لنین در کتابهای چه باید کرد، دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در روسیه و یک گام به پیش دو گام به پس  که همه ی آنها  پیش از ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم نوشته شده اند، وجود دارد و پلخانف در کنار منشویک ها، و درست در نقطه مقابل ایده های اساسی ارائه شده در آنها قرار داشت، آنگاه اختلافات جدی میان دیالکتیک ماتریالیستی که بویژه بوسیله لنین از کتابهای مارکس و بطور عمده از سرمایه دریافت و جذب شده بود، با دیدگاههای ماتریالیسم  نیمه متافیزیکی پلخانف را بطور روشن تری خواهیم دید. (2)
 با همه ی اینها، اگر ما فرض را بر این بگذاریم که در این گفته ی لنین انتقاد از خود  نیز وجود دارد، آنگاه روشن است که اگر کسی که با این نقطه نظرهای لنین آشناست، به روی این مسئله انگشت گذارد که دیدگاه فلسفی لنین مثلا متاثر از فوئرباخ بوده و نه از مارکس، جز اینکه آنچه را شخص  به آن اعتراف کرده، تکرار کند، نکته تازه ای نگفته است. این بویژه زمانی اهمیت بیشتری میابد که تقریبا شش و هفت سالی پس از زمانی که چنین دیدگاههایی هنوز وجود داشته(حدود 1908- 1907سال نگارش کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) یعنی در دومین دهه قرن بیستم( حدود سالهای 1914 و پیش از جنگ اول جهانی) آن «انتقاد از خود» صورت  گرفته، به آن اعتراف گشته و دیدگاه مزبور اصلاح گشته است. حال اگر کسی بیابد و آنچه را که  پیش از بزرگترین کنش ها و فعالیتهای عملی حزب بلشویک یعنی درست از سالهای جنگ جهانی اول تا سال مرگ لنین وجود  داشت، برجسته سازد و شامل تمام دیدگاههای فلسفی لنین کند، آنگاه بی گمان نه تنها باید در صداقت و راستی وی شک کرد، بلکه باید وی را یک متقلب و شیاد تمام عیار و دارای حقیرترین روحیات انسانی دانست.
 همچنین باید این نکته را در نظر داشت که بیشتر کسانی که  چنین نقدهایی را وارد میکنند، و دوره بعد از نگارش دفترهای فلسفی را دوره ی  کیفیتا متکامل تر در افکار و جهان بینی فلسفی لنین میدانند، اغلب حد و حدودشان همین است. قیاسی میکنند. یکی را رد میکنند و دیگری را تایید. یعنی از یک سو نظرات مندرج در کتاب ماتریالیسم وامپریو کریتیسیسم را اغلب بطور کامل رد میکنند و از سوی دیگر تا حدودی و ظاهرا با تئوری و پراتیک لنینیسم و حزب بلشویک در همان سالهای پس از نگارش دفترهای فلسفی موافقت میکنند. اما از آن به بعد یکباره دیدگاهشان بطور کامل از اصول اساسی مارکسیسم - لنینیسم تهی میگردد و جای آنرا دشنام به مارکسیسم و اصول اساسی آن میگیرد که عموما در پشت حمله به استالین پنهان میشود.    
کتابی در مورد جهان بینی ماتریالیستی
شکست انقلاب 1907- 1905 روسیه، موجی قدرتمند ازیاس، ناامیدی، بدبینی و گرایش به مذهب و خدا پرستی برای جنبش کمونیستی در پی آورد. بخشی از سوسیال دموکراتها که در میان آنان برخی بلشویکها نیز بودند، در طی این دوران به رواج اندیشه هایی پرداختندکه علیه ماتریالیسم و به نفع ایده آلیسم  دورمی زد. در مرکز این دیدگاه، این اندیشه قرار داشت که چیزی بعنوان واقعیت عینی درخارج از ذهن انسان وجود ندارد و همه چیز در احساسها و تجارب صرفا ذهنی خلاصه میشود. کتاب لنین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم در پاسخ به مسائل مطرح شده ازجانب این سوسیال دمکراتهای بریده و رویزیونیسم فلسفی آنها نوشته شد.
با توجه به این نکات،  باید توجه داشت که جهت عمده این کتاب پیکار ماتریالیسم با ایده الیسم و روشن کردن وجوه اساسی نظریه ی شناخت ماتریالیستی( وجود واقعیت عینی خارج از ذهن ما و توانایی انسان در شناخت این واقعیت) و درک مفاهیم  و قوانین اساسی این جهان بینی است و نه بطور مشخص درباره ی دیالکتیک و قوانین آن.(3)
لنین ضمن بررسی دو خط  اساسی فلسفی یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم و نیز به همراه آن دو اگنوستیسیسم، تمامی مفاهیم مورد بحث و نقد این دیدگاهها و خطوط فلسفی را مورد بررسی سیستماتیک قرار میدهد. وی کار را از شرح نظرات برکلی آغاز میکند، سپس به شرح نظرات هیوم میپردازد و در انتهای فصل نخست نظرات دیدروی ماتریالیست را شرح میدهد. در فصول بعدی نیز به نظرات مهمترین نمایندگان امپریوکریتیسیسم یعنی ماخ و آوناریوس و نیز ماخیست های روسی پیرو آنان میپردازد. در کنار بررسی و انتقاد از این نظرات، به شرح  ونقد دیدگاههای عمده ترین پیروان، و کسانی که به این خطوط نزدیکند و یا به شرح آنها پرداخته اند، توجه میکند و در ضمن و در مقابل این نظرات، به تدوین سیستماتیک نظرات ماتریالیستی از پدیدآمدن جهان پیش از انسان تا مسئله حقیقت نسبی و مطلق میپردازد. دو بخش دیگر کتاب در باره استنتاجات نادرست از پیشرفتهای علمی در مورد نابودی ماده و نیز درباره ماتریالیسم تاریخی است. تمامی مسائل مورد بحث در بخشهای فلسفی، علمی و تاریخی رابطه میان وجوه  مورد بحث، به شیوه ای ماتریالیستی- دیالکتیکی مورد حل و فصل قرار میگیرد. از جمله نگاه کنید به روابط میان احساس و بنیان مادی آن ، طبیعت و وجود انسان و سهیم شدن انسان در طبیعت بوسیله پراتیک، مغز و اندیشه، شیء فی النفسه و شیء برای ما، احساس و مفهوم، تئوری و پراتیک، قانون علیت( علت و معلول)،  ضرورت و آزادی، حقیقت عینی و ذهنی،  نسبی و مطلق و هاکذا. تردیدی نیست که نخستین تاکید در بیشتر این مباحث بروی ماتریالیسم است که اصول آن در آن زمان مورد تهاجم همه جانبه ی رویزیونیستهای فلسفی بود
بنابراین بیشتر این انتقادات نه تنها وارد نیست، بلکه کاملا غلط انداز است. عمده این انتقادات وظیفه خود را نفی ماتریالیسم در جهان بینی مارکسیستی و بطور کلی نفی جهان بینی مارکسیستی میدانند و نه اینکه بخواهند به دیالکتیک توجه کنند. آنجا هم که به دیالکتیک میپردازند و به سراغ کتاب دفترهای فلسفی لنین می روند اولا روشنی و دقت مطالب را مخدوش و کدر میکنند. دوما از آن استفاده میکنند تا کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم را رد کنند. سوما با رد کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، فلسفه و جهان بینی ماتریالیستی و در پی آن ماتریالیسم دیالکتیک را رد میکنند. چهارما علیه انگلس و  بویژه استالین وارد مجادله و تقابل و رد کردن آنها میشوند و بالاخره به سراغ مائو میروند و مائو را رد میکنند. از آن سو هم عموما هر کدام بنا بر گرایش و سمت گیری خود، مهر تاییدی بر کارهای ترتسکی، لوکاچ و کارل کرش و دیگر کسانی میزنند که بشکلی یا مارکسیست - لنینست نبوده اند و دارای انحرافات و اشتباهات ذهنی گرایانه و متافیزیکی بوده اند مانند لوکاچ، و یا بطور کامل در قطب مقابل آن قرار گرفته اند. مانند ترتسکی و کارل کرش. ما در آینده نزدیک به این نوع  تفاسیر و انتقادات که از سوی  منتقدان غربی اروکمونیسم، چپ نویی ها و بویژه ترتسکیست های «دیالکتیسین» بر علیه  لنین ابراز شده، خواهیم پرداخت.  
 بطور کلی، عمده نقدی که به این کتاب وارد شده، همانا مسئله بازتاب یا انعکاس است که بیشتر منقدان درک لنین را یک «عکس برداری» یا «کپی برداری» صرف یا متوقف در مرحله شناخت حسی  قلمداد کرده اند که ما در همین نوشته و در  قسمتی که بطور ویژه به نظریه بازتاب اختصاص دارد، به آن میپردازیم.   
 
ت- علم منطق: علمی «غیرطبقاتی»!
به بازگفت نظرات بیگی ادامه میدهیم:
« لنین مینویسد « آیا سخنران قبول دارد که فلسفه مارکسیسم  ماتریالیسم دیالکتیک است.» (تاکید از لنین) در مقام پاسخ شرح میدهم که مهم این نیست که سخنران اذعان نماید که فلسفه مارکسیسم ماتریالیسم دیالکتیک است . آنچه حائز اهمیت میگردد این واقعیت میباشد که فلسفه مارکسیسم، ماتریالیسم دیالکتیک نبوده، بلکه ماتریالیسم پراتیکی است.»
این هم یک نقد مبتدیانه و اول مدرسه ای دیگر! ای کاش انتقادات این رویزیونیستهای ایرانی که در اپورتونیست و رویزیونیست  شدن و نقد لنین و انگلس و مارکس عنان گسیختگی فراوان، اما دانشی حقیر دارند، ارزش نقد کردن داشت!
ما در بخش اول و در قسمت پیشین از این «ماتریالیسم پراتیکی» زیاد صحبت کردیم و با توجه به آن، این جا روشن میشود که انتقادی که در بالا بیگی متوجه ماتریالیسم لنین میکند، متوجه چه وجهی در مارکسیسم است.
« نگویید ماتریالیسم دیالکتیک! بگویید «ماتریالیسم پراتیکی»! اگر گفتید ماتریالیسم دیالکتیک ماتریالیسم شما فوئرباخی میشود، اما اگر بگویید «ماتریالیسم پراتیکی»، ماتریالیسم شما مارکسیستی میشود!»
 این بیگی و همزاد او کمال خسروی یک نکته بسیار بسیار«کوچک» را  فراموش کرده اند که به زبان آورند( زیرا اعتراف به آن ممکن است شان و منزلت ایشان را پایین بیاورد). و آن اینکه آنها این «ماتریالیسم پراتیکی» را نه از مارکس، بلکه از تقلب منصور حکمت در ترجمه ی متنی از مارکس به عاریت گرفته اند و وظیفه «سترگ» توجیه فلسفی کردن آن را بروی دوش مبارک خود  قرار داده اند! واقعا که چه بار سنگین و چه تلاش مشقت باری را به عهده گرفته اند!
وی ادامه میدهد:
« اگر پذیرای این امر شویم که دیالکتیک بمثابه یکی از اشکال منطق اختصاص بهیچ گروه، دسته، حزب و یا طبقه خاصی ندارد و میتواند به عنوان یک وسیله هم مورد استفاده مارکسیستها و غیر مارکسیستها و حتی ضد مارکسیستها قرار گیرد، آن زمان تخصیص منطق دیالکتیک به مارکسیسم را نمی توان بدرستی قبول نمود.»
و چنین اشخاصی به نقد لنین میپردازند و ادعا میکنند که تفاوت میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم فوئرباخ را فهمیده اند!؟ منطق دارای اشکال مختلفی است و«دیالکتیک» نیز « یکی از اشکال منطق است و اختصاص به هیچ گروه و دسته و حزب و یا طبقه خاصی ندارد و میتواند به عنوان وسیله هم مورد استفاده قرار گیرد»!« تخصیص منطق دیالکتیک به مارکسیسم را نمیتوان بدرستی قبول نمود»
 باید این افاضات «فکورانه» را بسیار بزرگ و رنگین نوشت و به  در و دیوار آویزان کرد، زیرا این رویزیونیست مکدروالفکر ایرانی موفق شده چنان چرندی را بگوید کند که از عهده تمامی چرند گویان تاریخ  چپ بروی هم ساخته نبوده است.
 «علم منطق غیر طبقاتی است»!؟
حال باید به این رویزیونیست مبتدی آموزش داد که خیر!ای پوسیده زره! منطق، علمی طبقاتی است. خواه نوع  ارسطویی آن را در نظر بگیریم، خواه منطقی که در دوره قرون وسطی و در مدارس کلیسا تدریس میشد و منطق حکام انکیزاسیون بود و خواه منطقی که بیکن و بعدها کانت، هگل و مارکس ساخت و پرداخت کردند؛ و کمابیش تا زمانی که جامعه طبقاتی وجود دارد، طبقاتی نیز خواهد بود. در دوره ارسطو، منطق برده داران است در دوره قرون وسطی که کمابیش همان منطق ارسطویی تداوم میابد، منطق فئودال ها است و در دوره نوین، نخست در بیکن، کانت و هگل منطق بورژوایی و سپس در مارکس منطق پرولتاریا است.
 بطور کلی در تاریخ تفکر و منطق، دو جهان بینی وجود دارد که کمابیش پابپای یکدیگر به وجود آمدند و همواره در جدال و مبارزه بودند. جهانبینی متافیزیکی و جهان بینی دیالکتیکی. جهان بینی متافیزیکی که عموما با منطق صوری گره خورده است و در این عرصه، خود را به شکل رعایت صرف صورت های بدون محتوی مفاهیم، تعاریف، احکام و استدلال ها نشان می دهد، نگاه به اشیاء و پدیده ها در حالت سکون نسبی یا حرکت کمی آنهاست؛ و دیگری دیالکتیک که اشیاء را بر مبنای تضاد های درونی آنها و چگونگی حرکت و تحول این تضادها  قرار میدهد.(4)
منطق از دیدگاه مارکسیسم، چنان که لنین متذکر میشود همان دیالکتیک یا نظریه ی شناخت است.
آنچه هگل در علم منطق خویش و به عنوان دیالکتیک مفاهیم شرح میدهد چیزی جز نظریه شناخت در شکل ایده آلیستی آن نیست. یعنی حرکت و تغییر یا خود جنبی مفهوم بوسیله تضاد درونی آن، گسترش مفهوم بر این بستر و خلق مفاهیم نوین که بنوبه خود  تضاد نخستین را گسترش و تکامل میبخشند؛ تحول و تکامل مفاهیم، انباشت و تجمع کمی مفاهیم و جهش کیفی از یک مرحله از تکامل به مرحله ای دیگر که کیفیتا نوین است و خلق مفاهیم و مقولات نوین.
حرکت، گسترش و تکامل مفاهیم درعلم منطق هگل، در عین حال حرکت تاریخی شناخت بشر از طبیعت و جامعه است. این حرکت شامل دو فرایند متضاد اما مرتبط با یکدیگر است. فرایند حرکت و گسترش اشیاء و پدیده ها در تاریخ طبیعت و تاریخ جامعه از یک سو، و فرایند حرکت و گسترش شناخت آنها در صورت های احساسی و مفهومی در تاریخ تعقل و شناخت از سوی دیگر.
 اشیاو پدیده ها در طول تاریخ  از مراحل مختلفی میگذرند، از ساده به پیچیده میگرایند و تغیر و تحول پذیرفته و تکامل می پذیرند.  صورت های مفهومی یا شناخت متعقلانه انسان نیز به همراه آنها در تاریخ، از مراحل مختلفی میگذرد. از ساده به پیچیده میگراید، از سطح به ژرفا رسوخ میکند و از یک جانبه به چند جانبه میگراید و بطور کلی تغییر و تحول پذیرفته و تکامل می پذیردا. این دو فرایند تاریخی در رابطه متقابل با یکدیگرند، از یکدیگر اثر میپذیرند و بر یکدیگر نیز اثر میگذارند.
در علم منطق، به همراه هگل از مفهوم ساده و بی واسطه ای مانند «وجود»(که در دیدگاه ایده آلیستی، مفهوم است و در دیدگاه ماتریالیستی تبدیل به عین میشود که مفهوم «وجود» بازتاب ذهنی آن است)  و بر مبنای تضاد درونی آن میان «وجود» و آنچه ضد آن است یعنی «عدم» حرکت میکنیم و در نهایت به «ایده مطلق» هگلی یعنی عالی ترین درجه تکامل در مفاهیم و در صورت عقلایی دست میبابیم.
مفهوم «وجود» بر مبنای انکشاف و شدت گرفتن تضاد درونی خود از مراحل ساده ای نظیر کیفیت، کمیت، اندازه میگذرد و به سطحی ژرف تر و متکامل تر به نام ماهیت پا میگذارد. در این سطح نیز از مراحل و لحظات تفکر، نمود یا ظاهر، و فعلیت میگذرد و به  سطح صورت معقول پا میگذارد. در اینجا نیز از مراحلی  چون ذهنیت و عینیت میگذرد و به نهایی ترین شکل خود یعنی ایده مطلق هگلی تکامل میابد. در هر کدام از این سطوح و مراحل تاریخی ما شاهد گسترش هر چه بیشتر، همه جانبه تر شدن مفاهیم و مقولات و ایجاد مفاهیم و مقولات تازه، گسترش و پیچیده تر شدن روابط درونی میان مفاهیم و حرکت مرکب تضادهای آنها و بالاخره تحلیل رفتن نهایی آن در ساختی نوین که در فلسفه هگل، طبیعت است، میشویم.
حرکت مفاهیم در علم منطق هگل در عین آن که حرکت عینی خود آن مفاهیم (مفاهیمی که موجودیتی عینی بخود میپذیرند) است در عین حال حرکت ذهنی آنهاست. بدینسان به موازات گسترش طبیعت و جامعه، تکامل تاریخی شناخت بشر پدید میآید. شناخت وجود(یا هستی) نیز به همراه خود وجود گسترش میابد. از مرحله حسی در شناخت ظواهر و خصوصیات کیفی و کمی و اندازه در وجود ساده میگذرد و به مرحله ژرفتر یعنی شناخت تعقلی  تضادهای درونی و روابط میان این تضادها در ماهیت، تکامل میبابد.
لنین علم منطق هگل را چنین خلاصه و ماتریالیستی میکند:
«صورت مفهومی (شناخت) در وجود ( در پدیدارهایهای بی واسطه) به کشف ذات و ماهیت(قانون علیت، هویت، تباین و غیره) نائل میآید.چنین است حرکت واقعا عام کل معرفت انسانی (و هر علم ) بطور کلی. چنین است حرکت علوم طبیعی و اقتصاد سیاسی و (تاریخ) دیالکتیک هگل در این مقیاس عبارتست از تاریخ تفکر... در منطق، تاریخ تفکر عمدتا و بطور کلی بایستی با قوانین تفکر تلاقی پیدا کند.»( لنین، دفترهای فلسفی، دفتر نخست)  
در سرمایه مارکس نیز همین فرایند شناخت وجود(اجتماعی) و شناخت از تکامل ادراک و شناخت آن وجود، در زمینه یک علم دیگر، علم اقتصاد سیاسی پی گرفته میشود. با این تفاوت که دیالکتیک هگل از روی سر بروی پا قرار میگیرد؛ یعنی بجای اینکه حرکت عینی، بازتاب مفاهیم گردد، مفاهیم، بازتاب حرکت عینی میگردند.
  نخست کالا به عنوان نخستین سلول روابط تولید سرمایه داری(آغاز علم اقتصاد سیاسی) یا بنا به گفته ی لنین« وجود ساده در اقتصاد سیاسی»، مورد شناخت قرار میگیرد و تضاد درونی آن میان ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای (منطبق با دو مفهوم وجود و عدم در علمی دیگر یعنی علم منطق هگل) مورد بررسی قرار میگیرد. حرکت اشکال کیفی و کمی و اندازه در آنها و بالاخره چگونگی تحول اشکال تاریخی شکلهای ارزش تحقیق شده و در نهایت کالا در شکل معادل به پول جهش میکند(همانطور که «وجود» درمنطق هگل به «ماهیت» یا روابط تبدیل میشود). سپس ما از تضادهای کالا به تضادهای پول میرسیم که در عین آنکه نگهدارنده ی تضادهای پیشین است، هم آنها را گسترش و تکامل میبخشد و هم تضادهای نوینی پدید میآورد که در کنار آن تضادهای سابق به حرکت در میآیند. پول در نهایت به سرمایه تبدیل میشود و حرکت سرمایه نیز در عالی ترین درجه خود، گسترش و رشد تضادهای کالا یعنی تضاد ساده میان ارزش مصرفی و ارزش مبادله ای  میان نیروی کار(ارزش مصرفی) و سرمایه(ارزش مبادله ای) را میسازد و این نیز در شکل اجتماعی خود به شکل تضاد میان دو طبقه سرمایه دار یعنی طبقه ای استثمار کننده که کهنه شده است و طبقه کارگر یعنی طبقه استثمار شده که پدید آورنده روابط تولیدی نوین است، بروز میابد و رشد میکند.
 گسترش عینی کالا و تضاد آن در عین حال گسترش ذهنی اندیشه و تضادهای آن در شناخت روابط تولیدی سرمایه داری و مفاهیم، مقولات و مولفه های آن است. حرکت تحلیلی ذهنی است که میکوشد این تضاد ها و روابط میان آنها را درک کرده و پا بپای حرکت و گسترش آن، حرکت کند. بدین سان ما هم حرکت کالا را داریم که در تغییر، گسترش، تبدلات و تکامل است و هم حرکت و تکامل شناخت و مفاهیم و مقولات اقتصادی را داریم که به همراه تکوین کالا ، پول و سرمایه رشد و تکامل میابند و خود صورت مفهومی همین روندها میباشند.
در کتاب نقد اقتصاد سیاسی و نیز جلد نخست سرمایه، مارکس پابپای حرکت شی یا پدیده( درنقد اقتصاد سیاسی کالا و پول) حرکت شناخت آن را نیز از نخستین تئوری ها دنبال میکند و در پانویس ها میآورد.( در تقسیم بندی های بعدی قرار بر این میشود که تاریخ تئوری در جلد چهارم به عنوان نظریه های ارزش اضافی آورده شود)
« در آغاز ساده ترین، عادی ترین و بیواسطه ترین «وجود»: یک کالای مفرد( «وجود» در اقتصاد سیاسی). تحلیل ان به مثابه رابطه ای اجتماعی ، تحلیل مضاعف ، استقرایی و استنتاجی ، منطقی و تاریخی(صور ارزش)
بررسی و تحقیق درستی بوسیله ی وقایع خارجی و عمل مربوط به آن در هر گامی که تحلیل بر میدارد ، وجود دارد.
مقایسه شود با ذات و ماهیت در قبال نمودار- قیمت و ارزش
عرضه و تقاضا – در قبال ارزش (= کار تبلور یافته)»( لنین، دفترهای فلسفی، دفتر نخست) و
«مارکس در سرمایه ابتدا ساده ترین، عادی ترین، اساسی ترین و عمومی ترین مناسبات جامعه بورژوایی (کالایی) را که میتوان همه روزه و میلیاردها بار مشاهده کرد، تحلیل میکند: تبادل کالا
تحلیل در این ساده ترین پدیده (در این «سلول» جامعه بورژوایی) کلیه تضادهای(و همینطور نطفه ی کلیه تضادهای) جامعه مدرن را مکشوف میسازد)
توضیحات بعددی تکامل(هم رشد و هم حرکت) این تضادها در مجموع یکایک اجزایش، از ابتدا تا انتها بما نشان میدهد.
این شیوه باید همچنین اسلوب توضیح (یا مطالعه) دیالکتیک بطور اعم باشد.»
لنین دفترهای فلسفی، دفتر اول( بازگفت دوم از مائو تسه تونگ، درباره  تضاد، منتخب آثار، جلد نخست)   
اینها همه دیالکتیک، منطق و نظریه شناخت مارکسیسیتی است.
دو نکته ی بسیار اساسی در آنچه گفتیم وجود دارد که فراموشی یا در نظر نگرفتن توامان آنها، منطق مارکسیستی را که جهان بینی طبقه کارگر است را به منطق ضد مارکسیستی و بورژوایی تبدیل میکند. نکته اول همان تضاد درونی هر شیء یا پدیده است و اینکه  در تمام اشیاء و پدیده های طبیعت(جامعه و تفکر) و از آغاز تا پایان آنها وجود دارد و هر گونه حرکت، تغییر، تحول و تکامل از همین تضاد درونی( وحدت و مبارزه دو جنبه) سرچشمه میگیرد. توجه کنیم آنچه به عنوان عوامل خارجی و به عنوان شروط حرکت و تغییرات تضادهای درونی از آن صحبت میشود، خود اشیاء و یا یدیده هایی هستند که با شی مورد نظر یک وحدت اضداد دیگر را تشکیل میدهند و همینطور الی آخر.
نکته دوم این است که هر گونه تغییر، تحول و تکامل در نهایت منجر به آن میگردد که جهتی که در هر تضاد جنبه نو  اما غیر مسلط را تشکیل میدهد و با جنبه مسلط در وحدت نسبی است، در نتیجه ی مبارزه ای که بطور مطلق وجود دارد، از جهت غیرمسلط به جهت مسلط تبدیل گردد و به همراه آن تحول و جهشی از یک پدیده به پدیده دیگر صورت گیرد.  
حال این بسیار جالب است که کسی که خود را به دفاع از دیدگاه مارکس در مقابل لنین(چقدر فوق العاده هستند این رویزیونیستها!؟) وارد معرکه میکند، از همان گام نخست، الفبایی را که مارکس در صدد آموزش آن بود فراموش یا درستر بگوییم با «شهامت» هرچه تمامتر ( و ماشاله چه شهامتی!؟) نقض و نفی میکند و الفبای جدیدی از خود میآورد و نام آن را نظریه مارکس میگدارد!
 الفبای اولیه مارکسیسم همانا طبقاتی بودن تفکرات( و منطق نیز به عنوان مهم ترین و اساسی ترین شکل تفکر) است. زیرا جامعه به طبقات تقسیم شده است. و هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که به طبقه ای تعلق ندارد و افکار و آمالش فراتر از طبقات است. در اجتماع طبقاتی ما با افرادی که از یک طبقه میگسلند و به طبقه دیگر می پیوندند و دوره انتقال بین دو طبقه (از طبقه پیشین بطور کامل گسسته نشده و به طبقه نو بطور کامل نپیوسته) روبرو هستیم، اما با افراد بدون طبقه هرگز روبرو نیستیم.
 به یکی از گفته های مارکس در مشهورترین پی گفتارش(برای چاپ دوم) که خوانده شده ترین آنهاست، اشاره میکنیم:
 « دیالکتیک بصورت قلب شده خود در آلمان مد شد. زیرا چنین مینمود که به این شکل قادر به قلب واقعیت است.
 به نظر بورژوازی و ایدئولوگ های آن طبقه، دیالکتیک در صورت عقلانی خود چیز رسوا و نفرت انگیزی است. زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست، زیرا دیالکتیک، هر شکل بوجود آمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت درگذشت آن مورد توجه قرار میدهد. زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیز را بر خود نمیپذیرد و ذاتا انتقاد کن و انقلابی است.»
حال که نظر مارکس را درباره دیالکتیک و دو نوع شکل آن  یعنی شکل عقلایی (آن هسته عقلایی که مارکس از علم منطق هگل بیرون میکشد و در سرمایه بکار میبندد) و شکل غیر عقلایی یا آنطور که مارکس میگوید شکل «قلب شده» و «عرفانی» آن را دانستیم و کاربرد هرکدام از اینها را بوسیله این دو طبقه یعنی پرولتاریا و بورژوازی دیدیم، باید از این «مارکس شناس» بزرگ بپرسیم که آیا دیالکتیک طبقاتی است یا غیر طبقاتی!؟ و آیا «تخصیص منطق دیالکتیک به مارکسیسم» را میتوان پذیرفت و یا خیر!
نکته دیگری که در گفته های این مدعی مارکسیسم بود همانا «وسیله» بودن دیالکتیک است. دیالکتیک ابزار و وسیله نیست. بلکه محتوی عینی حرکت واقعیتی است که در بیرون از ذهن ما وجود دارد. بازتاب آن حرکت در ذهن ما، تبدیل به حرکت دیالکتیکی شناخت و شکل شناخت حسی و شناخت عقلایی میگردد. هنگامی که ما بر دیالکتیک مسلط شویم میتوانیم از آن در شناخت واقعیت بهره بگیریم هر چند که این امر هرگز کار شناخت هر شیء و پدیده را که قوانینی معین دارد و شناخت آن قوانین نیازمند کوششی خاص  و زمانمنداست، آسان و ساده نخواهد کرد.
بیگی به گفته های بی منطق خود ادامه میدهد:
« از سوی دیگر منطق تنها مشتمل بر دیالکتیک  نبوده و در حوزه آن با صور گوناگونی از منطق چون استقراء و قیاس مواجه میگردیم که میتوانند در زمینه های خاص، در حل برخی مشکلات، چاره ساز باشند و محروم نمودن مارکسیسم از چنین صوری از منطق نمیتواند مقبول عقل واقع شود. بدین خاطر منطق با تمام وجوه اش، همانند ریاضی بخشی از دستاورد بشریت را نمایندگی میکند که به هیچ فرد و یا طبقه خاصی تعلق نداشته و هر انسان و یا گروه پیرو یک جهان بینی، گرایش سیاسی و غیره میتواند از منطق به عنوان یک وسیله در حل معضلات بهره برداری نماید.»
روشن نیست که از نظر بیگی چه چیز دیالکتیک است؟ اگر ما فکر کنیم (و این در بهترین حالت است) که او هنوز و صرفا دیالکتیک را صرفا به معنی «جدل» میان دو انسان معنی میکند و یا آنرا بررسی تناقضات برهان ها میداند، شاید اشتباه نکرده باشیم.
محدود کردن دیالکتیک به «جدل» و بخشی از منطق خواندن آن، ظاهردنبال کردن این اعتقاد است که تضادها درهمه ی اشیاء و پدیده های عینی و کلیه فرایندهای ذهنی و شناختی و از آغاز تا پایان هر یک از آنها وجود ندارند و صرفا میان افرادی که جدلی بوجود میاید، بوجود میایند. این مطلقا نادرست است و جز نشانی از بسته بودن فکر و محدود نگری کسی که به آن معتقد است، از چیز دیگری حکایت نمیکند. البته در مورد امثال بیگی حتی چنین اعتقادی را نمیرساند، بلکه او و امثال او این « تیله ها» را پرت میکند تا آنچه را اساسی است از قلم بیاندازند.
در حقیقت باید فرض را بر این گذاشت که در «جدل» و به همراه آن «مناظره» ، حرکت اضداد است که وجود دارد و این جدل ها و مناظره ها نه اتفافی و گاه و بیگاه و بین برخی انسانها، بلکه امری عمومی و مطلق و قانون اساسی  اشکال گوناگون مباحثه میان انسانها است که دارای موقعیت ها و جایگاه های گوناگون در خانواده، محیط زندگی، مدرسه و دانشگاه، محل کار و اجتماع، با تفکرات  مختلف و پایگاه های متضاد طبقاتی هستند. هیچ مباحثه ی (یا رابطه ی) انسانی وجود ندارد که بتواند از تضاد بگریزد، هرچند که اشکال موجودیت و چگونگی حل جدل ها، مناظرات و مباحثات متفاوت است. از سوی دیگر اشکال گوناگون جدال میان اذهان را باید بازتاب جدال و تقابلی واقعی در خود اشیاء و پدیده ها دانست. در این صورت دیگر دیالکتیک محدود به بخشی از منطق نبوده، بلکه هسته زنده ی مرکزی آن را می سازد.   
استقراء و قیاس نیز وحدت اضدادند و خود شکل هایی از حرکت دیالکتیکی اشیاء وپدیده ها و فرایندهای متضاد شناخت تعقلی بشمار میروند. این گونه نیست که مثلا دیالکتیک آنها را در بر نگیرد. اگر بیگی و بیگی ها مارکسیسم را بحال خود گذارند و غصه ی آنرا نخورند  که مبادا مارکسیسم خود را از قیاس و استقراء محروم کند، مارکسیسم خود را از استقراء و قیاس محروم نکرده و نمیکند.
 استقراء عبارتند از گسترش شناخت از خاص به عام. قیاس عبارتند از گسترش شناخت از عام به خاص. در شناخت استقرایی که متکی به تجارب عینی است ما از یک جزء به جزء دیگر و از آنجا رهسپار جزء سوم و چهارم و خلاصه الی آخر می شویم و پس از آنکه تمامی اچزایی که می توانند در معرض تجریه ما واقع شوند و قوانین آنها را شناختیم به سوی جمعبندی و شناخت کل حرکت میکنیم و تمامی اجزاء را به عنوان یک کل متحد در نظر آورده و به کلی ترین امور شیء و پدیده شناخت حاصل میکنیم.
 در حرکت قیاسی برعکس از کلیت شناخته شده به سوی اجزاء حرکت میکنیم تا د ر پرتو آن  اجزا ء را دقیقتر و ژرفتر و نیز به همراه آن اجزاء نوینی را مورد شناسایی قرار دهیم.
البته هر کسی و هر طبقه ای می تواند اشکال قیاس و استقراء را به کار برد. ولی در این صورت ما صرفا در باره فرم و صورت آنها صحبت می کنیم. یعنی یا از کل به جزء می رویم یا از جزء به کل. اما آنچه تعیین کننده طبقاتی بودن آنهاست، نه صرفا شکل و صور بدون محتوای آنها، بلکه اساسا محتوی و مضمون آنهاست. از کدام جزییات به سوی کلیات حرکت می شود و برعکس، و نتایج عینی این فرایندها چیست و به نفع چه کسانی است؟ این جایی است که نبردها میان طبقات فراوان و شدید است!
دیالکتیک ماتریالیستی و کشف حقیقت
مارکسیسم برای شناخت حقیقت محدودیت و حد و مرزی قائل نیست. بلکه همانگونه که مائو اشاره کرد همواره برای کشف حقیقت راههای تازه ای میگشاید. برای شناخت هر شی و یا پدیده راهی را که بهترین راهست، باید شناخت و آن  را دنبال کرد. و این راه عموما با آنچه شیء یا پدیده خود نشان میدهد در ارتباط است.
 در سرمایه مارکس حرکت شناختی از ساده به مرکب و پیچیده است. این در عین حال حرکت از انتزاع به مشخص است. در این فرایند هرچه به پیش میرویم، دامنه پدیده ی مورد شناخت گسترش میابد، پیچیده تر میشود، ترکیبات نوین و تازه ای میابد و نهایتا مشخص تر و ملموس تر میگردد. این درست حرکت عینی نظام سرمایه داری است.
در امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری حرکت از خاص به عام یعنی شناخت استقرایی است. ابتدا پنج جزء تشکیل دهنده امپریالیسم یکی پس از دیگری، به عنوان بوجود آورندگان یک مرحله نوین در تکامل سرمایه داری تحلیل میشوند و سپس به سوی تعریف کلی امپریالیسم و خصوصیات عام آن و وظایفی عملی که برای طبقه پیشرو ایجاد میکند، گام برداشته میشود. درپایان دیدگاههای نادرست در مورد امپریالیسم نقد میشود. دیدگاههایی که شکل انعکاس واقعیت عینی اقتصادی در اذهان طبقات بورژوازی و خرده بورژوازی است. این نیز تاریخا با شکلهای ایجاد مرحله جدید سرمایه داری تطبیق میکند.
در رساله مسائل استراتژی در جنگ انقلابی چین (نوشته مائو تسه تونگ) که درباره علم جنگ توده ای است، از ساده ترین و انتزاعی ترین تعاریف جنگ، حرکت شده و به سوی  مرکب ترین و مشخص ترین اجزاء سازنده جنگ حرکت میشود. تحلیل هم موارد مشخص جاری و هم  تجارب تاریخی، شکستها و پیروزی ها را در بر دارد. این هم با حرکت عینی جنگ از ساده ترین و محدود ترین شکلهای آن به سوی پیچیده ترین و مرکب ترین اشکال آن انطباق دارد.
راههای شناخت حقیقت فراوان و انتخاب آنها بر مبنای آن زمینه ای است که مورد تحقیق علمی قرار میگیرد. چنین است دیالکتیک (منطق) که از آن در هیچ زمینه ی طبیعتف جامعه وتفکر انسانی گریزی نیست!         
                                                                                              ادامه دارد.
                                                                                              م- دامون
                                                                                           فروردین 93
 
یادداشتها
 1- این نوشته ها و نقدها از جانب اشخاصی با دیدگاههای مختلف نگاشته شده است. عمده کسانی که در نقد این اثر لنین قلم زده اند، چپ نویی ها و ترتسکیست ها و مشهورترین آنها، ترتسکیست های ضد استالین و ضد کمونیستی نظیر رایا دونفسکایا، جان ریز و میشل لووی  می باشند. اشخاص دیگری نیز در این مورد نوشته اند که دیدگاهها، انگیزه ها و مقاصدشان به مانند ترتسکیستها و چپ نویی ها، منفی نبوده است، گرچه نمیتوان با آنچه مورد نقد قرار داده اند بطور کامل موافق بود. از این زمره است، نویسنده ای به نام  گی پلانتی بونژور که جانباخته محمدجعفر پوینده دو کتاب از وی را که یکی از آنها به نام هگل و اندیشه فلسفی در روسیه است، به فارسی برگرداند. من این کتاب اخیر را سال ها پیش و فقط یک بار خواندم. در بخش پایانی کتاب به مقایسه دو کتاب لنین پرداخته شده است. اکنون متاسفانه کتاب را در اختیار ندارم و مطالب آن بخش نیز بخوبی در خاطرم نیست. علاوه بر این دو دسته، اشخاصی نظیر آلتوسر هم بوده اند که در حالی که ارج بسیار برای کار فلسفی لنین در دوره پیش از جنگ جهانی دوم قائل بوده اند، اما آن را در مقابل کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم لنین قرار نداده اند.
2- همینطور نگاه کنید به نظرات بسیارمهم استالین در تفاوت دیدگاههای بلشویکی و منشویکی در مقاله اش در مورد لنین با نام، لنین، سازماندهنده و پیشوای حزب کمونیست روسیه، این نظرات به روشنی تفاوت دیدگاههای فلسفی این دو جریان و طرز تلقی شان از مارکسیسم را آشکار میکند.
3- در ان دوره حمله امپریوکریتیسیستها و اگنوستیسیستها بطور عمده، نه متوجه دیالکتیک بلکه متوجه ماتریالیسم و همچنین بویژه ماتریالیسم نظریه ی شناخت مارکسیستی بود. از یک سو ماتریالیستهایی نظیر فوئرباخ، انگلس و پلخانف مورد حمله اینان واقع میگردید و از سوی دیگر نظرات برکلی، هیوم و کانت در اشکال تازه ای مورد پشتیبانی قرار میگرفت. و این تقریبا برخلاف مثلا آلمان سالهای 70 قرن نوزدهم بود که حمله ایدئولوگ های بورژوازی عمدتا متوجه دیالکتیک بود و نه ماتریالیسم؛ این مزدوران، هگل را بنا به گفته ی مارکس همچون «سگ سقط شده ای» قلمداد میکردند و انواع ناسزا نثار وی میکردند. همین مارکس را وادار کرد که از دیالکتیک و هگل دفاع کند و  در پی گفتار دوم سرمایه، خود را «علنا پیرو این فیلسوف بزرگ» بخواند.       
4- منطق صوری یعنی بررسی اشیاء و پدیده ها در حالت ایستایی و سکون نسبی، خود متافیزیک است و این  نیز به نوبه خود طبقاتی است. دیالکتیک، منطق صوری را در بر می گیرد، اما هرگز به آن کاهش نمی پذیرد. علت این است که دیالکتیک توامان هم سکون و ثبات نسبی کیفیت یک پدیده و پایداری موقتی موجودیت شکل کنونی آن را در نظر می گیرد و بنابراین در سطح معینی از حرکت و تحلیل آن را درست می داند، و هم تغییر و تبدیل این کیفیت به کیفیتی دیگر که در درون آن نهفته است و با ان در تضاد و مبارزه  قرار دارد. ما در اینجا  وارد مباحث این منطق نمی شویم.