۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(3) بخش اول 3- سرمایه داری و دو جنبه عام و خاص آن


نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(3)

بخش اول
3- سرمایه داری و دو جنبه عام و خاص آن


حکمت در دو جزوه خود و در بخش های« پیشگفتار»، « مقدمه» و نیز «سخنی با خوانندگان» مطالب گوناگونی را در مورد مرحله انقلاب، طبقات درگیر در آن، شکل حکومت آینده و وظایف آن و... به شکلی التقاطی  و درهم و برهم عنوان میکند. مطالبی که با تحریف نظرات مخالف، مغلطه های فراوان و مانورهای آگاهانه میان نظرات مختلف و مخالف و نیز یک ژست «چپ» همراه است. اگرچه، ترسیم مواضع واقعی وی با استفاده از این دو جزوه نیز کار دشواری نیست، اما اگر مطالب این دو جزوه با نوشته های بعدی او و گروهش طی همان سالها، یک جا و در ارتباط با یکدیگر مورد بررسی  قرار گیرند، میتوان تحریفات، التقاط ها و  بند بازی وی میان نظرات مختلف را بیشتر شناخت و نظرات و مواضع واقعی وی را ساده تر، روشنتر و دقیقتر بیان کرد. ما صحبت در مورد این نکات را به بخش های بعدی این مقاله موکول میکنیم و در این قسمت توجه خود را معطوف به «تحلیل پایه ای» وی از نظام سرمایه داری در ایران و «قانونمندی» آن میکنیم. مسئله ای که او خود را آگاه  به آن میداند و  دیگر گروهها را بابت« ندیدن» و یا «فراموشی» آن به بد و بیراه میگیرد!  

حکمت ضمن نقد گروههای دیگر که چرا از تحلیل طبقات آغاز میکنند، به خواننده خود قول داده بود که از «تحلیل اقتصادی» و «قانونمندی  اقتصادی حاکم» در جامعه آغاز کند و سپس به «تحلیل طبقات» بپردازد؛  و این قولی بود که وی  به دفعات آن را تکرار کرده بود و همانطور که در قسمت پیشین دیدیم این تکرارها بخش قابل ملاحظه ای از جزوه  وی را گرفته بود:

 « به اين ترتيب ما به شيوه مارکس و لنين ابتدا از قانونمندى اقتصادى حاکم در جامعه آغاز ميکنيم و پس از درک آن - و فقط پس از درک آن - به ارزيابى نقش اقتصادى و سياسى طبقات مختلف خواهيم پرداخت.  شک نيست که تقسيم بندى اجتماعى- سياسى طبقات و اقشار جامعه جزء لايتجزاى هر تحليل مارکسيستى را تشکيل ميدهد، ليکن کاهش دادن تحليل مارکسيستى به طبقه بندى اجتماعى در حکم کاهش دادن مارکسيسم- لنينيسم به جامعه شناسى پيش پا افتاده بورژوايى است.»( جزوه اول، پیشگفتار)

حکمت  بار گران «دفاع» از مارکسیسم- لنینسم»( و نیز مارکسیسم لنینسم یا مارکسیسم و لنینسم !؟) را بدوش گرفته و نمیخواهد اجازه دهد که این جهان بینی به «جامعه شناسی پیش پا افتاده بورژوایی» کاهش یابد. این وظیفه است شایسته قدردانی!؟ و باید دید کسی که چنین ادعایی را طرح میکند در بیان و عمل به آن صادق است و  یا برعکس نه تنها صداقتی ندارد بلکه خود بر آن است که مارکسیسم را به یک چیز خشک و بیروح یا«جامعه شناسی پیش پا افتاده بورژوایی» تبدیل کند.

 وی ادامه میدهد:

  «واضح است که از نقطه نظر تحليل مارکسيستى، تحليل اقتصادى هيچگاه بصورت هدفى در خود مطرح نبوده است.»(همانجا) 

 این درست است. «تحلیل اقتصادی» از جامعه برای رسیدن به « نتایج مشخص سیاسی» است و:

« تحليل اقتصادى... اگر راهگشاى پيشروى طبقه کارگر در مبارزه طبقاتى نگردد و به کمونيست‌ها در ارزيابى نيروهاى سياسى درگير در مبارزه طبقاتى و پايه‌ريزى برنامه‌ها و تاکتيک‌هاى مبارزاتى يارى دهد، صرفاً تلاشى دانشگاهى و روشنفکرانه باقى خواهد ماند.»( همانجا)

این نیز بی چون و چرا درست است و ما هم با آن توافق داریم. 

باری،  حکمت ذهن ما را برای « تحلیل اقتصادی» خود آماده میکند و ما نیز به دنبال کردن نظرات وی مشغول میگردیم. اما در ادامه مطلب تا پایان جزوه دوم، نه به چیزی به نام «تحلیل اقتصادی» جامعه برخورد میکنیم  ونه به چیزی به نام « قانومندی اقتصادی سرمایه داری «وابسته و تحت سلطه امپریالیسم» در کشور ما.  یعنی چیزهایی که آنقدر بر سرش  مانور داده و دیگران را متهم به در نظر نگرفتن آن کرده بود. 

در واقع قسمتی که در جزوه دوم  با نام «مقولات و مفاهيم پايه‌اى» سرمايه‌دارى آمده  و قرار بوده که« قانومندی اقتصادی» را توضیح دهد، مطالب چندانی از لحاظ موضوع مورد بحث دربر ندارد.  یک مقدمه ی طویل درباره فرایند کار و فرایند تولید کالایی و بعد هم  نکات عام  مباحث مارکسیستی در مورد تفاوت فرمول  فرایند گردش و فرایند تولید و قدم به قدم و لابلای این نکات، چسباندن عباراتی از کتابهای مارکس در شرح این مفاهیم  برای محکم کاری مطالب و قرص کردن این ادعا که ما با یک مارکسیست سر و کار داریم و سپس نتیجه گیری های حکمت که کمابیش در همان مقدمه و پیشگفتار هم آمده است. آنچه حکمت شرح میدهد در واقع الفبای عام اقتصاد مارکسیستی است که برای مخاطبین حکمت (سازمانهای چپ) و بخصوص رهبران و کادرهای این سازمانها کاملا جنبه تکراری داشت. خواننده میتوانست (و میتواند) شرحی بسیار بهتر در کتابهای مقدماتی مارکسیستی در علم اقتصاد(که نمونه هایی از آن بیش از بیست سال پیش از آن ترجمه شده بود) و شرح دقیق آن را در خود کتاب «سرمایه» مارکس و یا مقالات توضیحی انگس درباره آن بیابد. اینها به هیچ دردی نمیخورد، اگر شکل مشخص تحلیل از اقتصاد ایران  و قوانین ویژه آن را نیابند.(1)

 شاید هوادار حکمت بگوید این تنها شرح مفاهیم پایه ی مارکسیستی در مورد نظام سرمایه داری است و قرار بوده که تحلیل اقتصادی و... در طی جزوات بعدی نگارش یابد. اما این همه ی چیزی است که وجود داشته و دارد و جزوه دیگری نیز در پی آن  نیامده است. و همین دو جزوه( و یکی دو جزوه دیگر که به آنها خواهیم پرداخت)(2) است که مورد ادعای حکمت و سهندی ها بوده که در آن «تحلیل اقتصادی» خود را در مورد ایران شرح داده اند. ضمنا تمامی نتیجه گیری های حکمت که ما آنها را درهم  و التقاطی خواندیم، و نیز تمامی استدلال های حکمت در مورد رد نظرات مخالف، خواه در آن مقدمه و پیشگفتار و سخنی با... و خواه در این بخش از جزوه دوم،  متکی به همین «مفاهیم پایه ای» سرمایه داری است و نه چیزی بیش از آن! حکمت قدم بدرد بخور و روشنگری از این نکات ابتدایی به سوی تحلیل اقتصاد موجود در ایران بر نمیدارد.(3) 

 ما نکات عامی را که حکمت در شرح این مسائل آورده تکرار نخواهیم کرد. اما برای اینکه «تحلیل اقتصادی» وی را مرور کرده باشیم و  نیز توضیح او  را در مورد «قانونمندی» سرمایه داری «وابسته» دانسته باشیم، سیر «تحلیل» و«استدلال» حکمت را در خطوط کلی آن  دنبال میکنیم. این امر ضمنا به ما کمک میکند که مطالبی را که بیان نقطه نظرات اصلی وی  و یا تضادهایی است که میان آنها وامانده و یا مانور داده را بازگو کنیم. 


تولید کالایی و تولید سرمایه داری 

حکمت چنین مینویسد:

« اسطوره بورژوازى ملى و مترقى و اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل (و لاجرم خط‌مشى‌هاى راست روانه و سازشکارانه متکى بر آن) از حاکميت دو درک انحرافى پايه‌اى در جنبش کمونيستى ما تغذيه ميکند: اولا، مقولات سرمايه و نظام سرمايه‌دارى نه از ديدگاهى مارکسيستى، بلکه از زاويه‌اى کاملا بورژوائى نگريسته و درک ميشوند، و ثانيا و بر همين مبنى، نظرات و تلقيات ناسيوناليستى، که امپرياليسم را سياست خارجى ابرقدرت‌ها و يا يک مکانيسم برون مرزى چپاول و غارت معرفى ميکنند، بر جاى تحليل لنينى از امپرياليسم، به مثابه بالاترين مرحله سرمايه‌دارى، نشسته‌اند.»(جزوه دوم،شماره 24)

 در قسمتهای بعدی ادعای دوم حکمت در مورد لنینی بودن خودش و غیر لنینی بودن نظرات دیگران درباره امپریالیسم را بررسی خواهیم کرد، اینک ادعای نخست وی  در مورد «درک انحرافی پایه ای» در باره «مقولات سرمایه و سرمایه داری»  در جنبش کمونیستی را دنبال میکنیم:

« پس ما نيز ميبايد از سرمايه، سرمايه‌دارى و امپرياليسم آغاز کنيم و قبل از هر چيز خطوط کلى شناخت مارکسيستى- لنينيستى از اين مقولات را يادآورى نمائيم، بخصوص اينکه به نظر ما پوسيدگى نظريات هواداران"بورژوازى ملى" (و يا التقاط آنان که با اين ديدگاه بورژوائى قاطعانه مرزبندى نميکنند) را ميتوان در همين سطح معرفتى و با افشا بيگانگى کامل دستگاه و ابزار تحليلى اين نظرات از مارکسيسم، تا حدود زيادى آشکار ساخت.» و

«آنچه مشخصاً وظيفه ماست اين است که اولاً خود را به اين دستاوردها مسلح کنيم و ثانيا نشان دهيم که چگونه ديدگاه‌هاى انحرافى رايج تنها به تحريف، نقض و پرده‌پوشى از احکام پايه‌اى مارکسيسم- لنينيسم بر پاى خود ايستاده‌اند.»(جزوه دوم، مفاهیم  و مقولات پایه ای) 

  این یک ادعای پوچ و توخالی است که حکمت به همراه « سرمایه و سرمایه داری» از امپریالیسم «آغاز میکند». او فقط این کلمه  را آن هم صرفا برای خالی نبودن عریضه و فریب بکار میبرد وهرگز به آن نمیپردازد و بخش مهمی از هدف واقعی اش نیز حذف همین امپریالیسم از ادبیات کمونیستی است. در ضمن، همانطور که گفتین منظور حکمت از سرمایه و سرمایه داری نه شکل خاص آن در ایران، بلکه شرح الفبای مارکسیسم در مورد این مفاهیم است که چنانچه به شکل مجرد و انتزاعی آن اکتفا شود و به تحلیل مشخص از اقتصاد ایران نینجامد، برای فهم اقتصاد ایران واجد ارزشی نخواهد بود.

 همچنین توجه کنیم که حکمت در حالیکه مدام دیگران را متهم  به «تحریف، نقض و پرده پوشی» متهم میکند،(4) خود به  به چه شیوه ای با نظراتی که در حال ردشان است، تقابل میکند. او در اینجا و نیز در جاهای دیگر همین جزوه ها به استهزا و تمسخر از عبارت«هواداران بورژوازی ملی»استفاده کرده و«صداقت» خود را در بازگویی درست نظرات جریانهایی که به نقد نظرشان مشغول است، نشان میدهد. این شیوه ی ای است بس زشت و کریه در مباحثه و نشان دهنده عقب مانده بودن سطح شعور و فرهنگ گوینده ای است که قادر نیست نظرات مخالف را بطور معقول و منطقی نقد کند، و درست از این رو و برای پوشاندن ضعف خود به این شیوه ها پناه میبرد. 

حکمت ادامه میدهد:

  «مارکس توليد سرمايه‌دارى را "وحدت پروسه توليد و پروسه بسط ارزش (توليد ارزش اضافه)" تعريف ميکند. براى شناخت جوهر نظام سرمايه‌دارى ميبايد قدرى در اين تعريف دقيق شويم.»

  و پس از آنکه قرار شد در این تعریف  دقیق شود، در حدود 20 صفحه (از شماره 27 تا 125 در جزوه های شماره گذاری شده) به مشتی عام گویی درباره پروسه کار و دو فرمول گردش و تولید و شرایط تولید سرمایه داری میپردازد. تو گویی این مطالب برای کسی که مارکسیست است و با الفبای اقتصاد مارکسیستی آشنا، نکات تازه ای را در بر دارد. در خلال این شرح تکراری حکمت میخواهد از یکسو وجه اشتراک سرمایه داری با نظام های تولیدی غیر از آن، اعم از طبقاتی و غیر طبقاتی را نشان دهد و از سوی دیگر به تفاوت این شکل ویژه تولید با دیگر شیوه های تولید بپردازد: 

« پس آنچه سرمايه‌دارى را سرمايه‌دارى ميکند اين نيست که اين نظام، نظامى توليدى است و در آن انسان، به کمک وسائل توليد، ارزش مصرف بوجود ميآورد، چه اين خصلت تمام جوامع بشرى است؛ به همين ترتيب، سرمايه‌دارى با اين مؤلفه متمايز نميشود که در اين نظام، از توليد کنندگان - کارگران (به معناى عام) - کار اضافه کشيده ميشود و اضافه محصول به تملک مالکان وسائل توليد در ميآيد، چه باز اين خصلت عام همه نظام‌هاى اجتماعى طبقاتى است. 

  دقت کنیم که حکمت در اینجا به وجوه اشتراک سرمایه داری  با نظام های تولیدی دیگر اشاره میکند. و ظاهرا قرار است که  با این توضیحات که سرمایه داری در چه چیزهایی با دیگر روابط مشترک است و لذا چه چیزهایی مشخصه اساسی آن نیست، دیگران را به ماهیت و جوهر سرمایه داری نزدیک کند. از نظر حکمت:

«آنچه به سرمايه‌دارى ماهيتى مجزا و قانونمندى‌اى مستقل ميبخشد، شيوه منحصر بفردى است که بر اساس آن اضافه محصول در اين نظام به تملک مالکان وسائل توليد درميآيد.اين شيوه و شکل، چيزى جز توليد ارزش اضافه نيست.» 

آفرین و صد آفرین!  چه اندیشه ای! به این میگویند «تحلیل اقتصادی» مارکسیستی و لنینستی! حکمت به آنچه سرمایه داری را از دیگر شیوه های تولید متمایز میکند، دست میبابد و چه دست یافتن مهمی!  

«توليد سرمايه‌دارى نظامى است که در آن "رابطه سرمايه"، يعنى "پروسه توليد ارزش اضافه" بر توليد اجتماعى حاکم ميشود و پروسه اجتماعى کار در چهارچوب بسط سرمايه (توليد ارزش اضافه) مقید میگردد»

واقعا که باید دست مریزاد گفت! این همه «تلاش» در فهم «قانومندی اقتصادی» نظام تولیدی ایران و صفحه سیاه کردن! واقعا که ارزشش را داشت! بالاخره حکمت جنبش کمونیستی را به یکی از مهمترین دستاورهایش طی بیش از نیم قرن رساند.

 و اینک حکمت به وصف تولید کالایی و تفاوت آن با تولید سرمایه داری می پردازد:

« توليد سرمايه‌دارى شکل تکامل يافته و تعميم‌يافته توليد کالائى است. توليد کالائى، که در آن توليدکنندگان مستقل که صاحب ابزار کار خويشند (و يا تجار) محصولات خود را (و يا اضافه محصول توليدکنندگان ديگر را) در بازار مبادله ميکنند، خود ريشه‌اى تاريخى دارد. اين شيوه توليد در حاشيه نظام‌هاى توليدى ماقبل سرمايه‌دارى رشد ميکند و بتدريج نطفه‌هاى آن نهادها و روابط اقتصادى‌اى که بعدها در نظام سرمايه‌دارى به محور اساسى مناسبات حاکم بدل ميگردند - مانند پول، بازار، جدائى مانوفاکتور از کشاورزى، بسط تجارت و غيره - را بوجود ميآورد...»(همانجا) 

صحبت از تولید کالایی است و ما شاهدیم که حکمت این تحلیل مارکسیستی را میپذیرد که تولید کالایی مختص سرمایه داری نیست، بلکه در حاشیه نظام های تولیدی پیش از سرمایه داری نیز وجود داشته است. 

«ليکن از توليد کالا تا توليد سرمايه‌دارى، چه از نظر تحليلى و چه از نقطه نظر تکامل تاريخى راه درازى است.» و« سرمايه‌دارى صرفاً نظامى نيست که در آن توليد کالائى گسترده‌ تر شده باشد و يا مثلاً کالاهاى بيشترى توليد شوند.» و«از نظر تاريخى نيز، همانطور که گفتيم،از توليد کالائى تا توليد سرمايه‌دارى راه درازى است.»(همانجا)

حکمت به تاکید بر این نکته ادامه میدهد. آنچه در گفته های وی در این خصوص اهمیت دارد درست همین تفاوت میان تولید کالایی و سرمایه داری و «راه دراز» میان این دو است. زیرا همانطور که در قسمتهای بعدی خواهیم دید یکی دیگر از مولفه های ترتسکیسم حکمت در نحوه برخورد به تولید کالایی خواه  در انقلاب دموکراتیک و خواه در انقلاب سوسیالیستی و  نظام سوسیالیستی پس از آن نهفته است.

«ليکن آنجا که توليد ارزش را در نظام کالائى با توليد ارزش اضافه، که مختص نظام سرمايه‌دارى است، مقايسه کنيم درمييابيم که براى تحقق اين دومى (يعنى توليد ارزش اضافه) وجود شرايط عينى معينى ضرورى است که اصولا در نظام توليد کالائى غايب است. محور اصلى اين شرايط عينى، کالاشدن نيروى کار است.»

پس افزون بر آن نکاتی که سرمایه داری درآنها با دیگر نظام های تولیدی مشترک است با تولید کالایی نیز اشتراکاتی دارد. واز اینجا به بعد است که ما به مدد حکمت میتوانیم وجه افتراق سرمایه داری را از نظام تولید کالایی تشخیص دهیم!؟    

 «براى آنکه توليد اضافه بصورت ارزش اضافه تجلى يابد، اين صرفاً کافى نيست که محصولات پروسه کار علاوه بر اين که ارزش مصرف هستند ارزش هم باشند (کالا گردند)، بلکه ميبايد "شرايط کلى توليد" (کار و وسائل توليد) نيز به کالا بدل گردند، تا بدين ترتيب پروسه کار به پروسه مواجهه و فعل و انفعال متقابل دو نوع کالا تبديل شود و از اين طريق عوامل اوليه پروسه کار بتواند بيان ارزشى يابند. وسائل کار در همان توليد کالائى نيز اين قابليت را دارند که تا حدود قابل ملاحظه‌اى به کالا تبديل شوند. ليکن کالا شدن کار (و يا دقيق‌تر بگوئيم، نيروى کار) و بازتوليد آن به مثابه يک کالا دقيقاً همان پروسه‌اى است که شرط لازم توليد ارزش اضافه و جوهر ويژه نظام سرمايه‌دارى است. از همين جاست که اهميت تعريف سرمايه‌دارى بمثابه "توليد کالائى تعميم يافته" را درمييابيم، چرا که تا "کالاشدن" به نيروى کار تعميم نيابد، توليد کالائى به توليد سرمايه‌دارى بدل نميشود. به اين ترتيب پاسخ سؤال دوم هم اکنون روشن است. تفاوت توليد کالائى با توليد سرمايه‌دارى، از نقطه نظر تحليلى، ابداً تفاوت کمّى نيست. سرمايه‌دارى صرفاً نظامى نيست که در آن توليد کالائى گسترده‌تر شده باشد و يا مثلاً کالاهاىبيشترى توليد شوند. صحبت بر سر کالاشدنِ مهم‌ترين پديده اقتصادى - نيروى کار - و تئورى توليد ارزش اضافه است.» 

حال که  ما با «تحلیل اقتصادی» حکمت پیش رفتیم، به این نتیجه ی گویا «غیرمنتظره» برای رهبران و کادرهای سازمانهای کمونیستی رسیدیم که « تقابل کار مزدی و سرمایه و توليد ارزش اضافه بر مبناى آن، جوهر« رابطه سرمايه» است.» و این تقریبا همه ی«تحلیل اقتصادی» و «قانونمندی سرمایه داری» است که حکمت میخواهد برای این سازمانها بگوید!

 اما این هیاهوی بسیار برای هیچ است. حرافی فراوان پیرامون مسئله و نگفتن خود مسئله است. فهم این نکته که جوهر سرمایه داری  تولید ارزش اضافی و استثمار طبقه کارگر است بخودی خود هیچ نکته ای از «تحلیل اقتصادی» و «قانومندی» اقتصاد ایران را در بر ندارد. 

عام و خاص در مقایسه سرمایه داری با نظام های پیشین

حکمت ادامه میدهد:

«خلاصه کنيم: نظام سرمايه‌دارى با دو وجه اساسى عام و خاص معين ميشود»

 این مسئله یعنی عام و خاص بودن سرمایه داری مسئله ای است بسیار با اهمیت و حیاتی و در حقیقت جوهر فهم خصائل عمومی و خصائل خصوصی سرمایه داری در کشورهای مختلف است. این مسئله که حکمت چگونه به این مسئله برخورد میکند در عین حال نشاندهنده عمق شناخت وی از مارکسیسم- لنینسم ادعایی وی  و چگونگی تطبیق آن با شرایط مشخص جامعه ایران است. اما آنچه حکمت در شرح این دو وجه اساسی یعنی عام و خاص میگوید ابدا نکته ای از تحلیل اقتصادی نظام تولیدی ایران در بر ندارد. او اینجا سرمایه داری را با دیگر نظام های غیر طبقاتی و یا  طبقاتی غیر سرمایه داری  مقایسه میکند و این را وجه عام آن قلمداد میکند:

«در سطح عام، اولاً نظامى توليدى است، يعنى مانندهر نظام اجتماعى ديگر در بطن خود ضرورتاً در بر گيرنده پروسه اجتماعى کار و توليد ارزش مصرف است.»

 این مقایسه اول حکمت است و در آن نظام سرمایه داری با سایر نظام های اقتصادی- اجتماعی مشترک است.

«ثانيا نظامى طبقاتى است، بدين معنى که در آن مانند ساير نظامهاى طبقاتى اضافه محصولى، مازاد بر مقدار لازم براى رفع نيازهاى بازتوليد شرايط کلى کار (کار و وسائل کار)، توليد ميشود و اين اضافه محصول به تملک طبقه‌اى جز توليد کنندگان مستقيم درميآيد.»

این دومین ویژگی عام سرمایه داری است.

 «ثالثاً نظامى کالائى است، يعنى محصولات پروسه کار علاوه بر ارزش مصرف از مؤلفه ارزش و شکل ارزش مبادله نيز برخوردارند. از اين نقطه نظر هم سرمايه‌دارى منحصر بفرد نيست چرا که وجود ارزش و ارزش مبادله نتيجه توليد کالائى نيز هست.» 

و این سومین خصوصیتی است که سرمایه داری در آن یا دیگر نظام ها مشترک است. اکنون نوبت خصوصیت ویژه آن میرسد. با این وجه خاص سرمایه داری از دیگر نظام های تولیدی تمایز میابد:

«مؤلفه خاص و جوهر ويژه نظام سرمايه‌دارى توليد ارزش اضافه است، که بر مبناى کالاشدن نيروى کار، و تقابل کار مزدى و سرمايه موجوديت مييابد...» و

« به اين ترتيب توليد سرمايه‌دارى نظامى است که در آن، با کالا شدن نيروى کار و بازتوليد مستمر اين "کالا"، و يا قرار گرفتن پروسه کار در حلقه بازتوليد سرمايه، محصول اضافه پروسه توليد به صورت ارزش اضافه، به تملّک طبقه استثمارگر اصلى در جامعه (سرمايه‌دار) درميآيد.» و

این است  تمامی آنچه که حکمت و در مورد دو وجه اساسى «عام و خاص » سرمایه داری میگوید. و خود که میداند جز جولان دادن پیرامون مسئله و تکرار الفبای مارکسیسم درباره شباهت و تفاوت تولید سرمایه داری نسبت به نظام های تولید پیش از آن، چیز دیگری  نگفته است، این عبارات را مینویسد: 

 «شايد بنظر رسد که يادآورى اين حکم پايه‌اى مارکسيسم به اين همه قلم فرسائى احتياج نداشت.» (همانجا)

 در واقع هم تکرار این «حکم پایه مارکسیستی» نیازی به این همه «قلمفرسایی» و این ماراتون حرافی که تازه ما بخش بسیار ناچیزی از آن را نقل کردیم، نداشت. این را عموما کمونیستهایی که با الفبای اقتصاد مارکسیستی آشنا بودند و خصوصا رهبران و کادرهایی که مخاطبین اصلی حکمت بودند، نیز میدانستند.

صحبت بر سر سرمایه داری  و وجوه اختلاف آن با دیگر نظام ها نیست. این در سطحی از تحلیل درست است که ما بخواهیم تمایز شکل خاص تولید سرمایه داری را از دیگر نظام های تولیدی روشن کنیم . در چنان مقایسه ای است که آن نکاتی که حکمت به عنوان «جنبه های عام» از آنها نام میبرد، درست در میآید و تولید ارزش اضافی و استثمار کارگران «جنبه خاص» این نظام که آن را از دیگر نظام های تولیدی مجزا میکند، تشکیل میدهد.  تمامی جریانهای خط سه کمابیش به اینکه در نظام ایران شکل خاصی از « سرمایه داری» (حال در تمامی اقتصاد یا در بخشی از آن)(5) وجود دارد و کشیدن ارزش اضافی از کارگران و استثمار آنها ماهیت و ذات  هر نوع سرمایه داری است، هیچ اختلافی نداشتند.  

 بر مبنای چنین قانونی ما میتوانیم بروشنی بگوییم که نظامی که مقابل ماست و یا در آن حدودی که این نظام وجود دارد، نه جامعه اشتراکی است ، نه برده داری و نه فئودالی و نه تولید کالایی است، بلکه سرمایه داری است . این قانون وجه تمایر نه تنها یک جامعه طبقاتی ازیک جامعه بی طبقه است، بلکه در عین حال یک وجه تمایز مهم نظام طبقاتی سرمایه داری از نظامهای طبقاتی برده داری و فئودالی است.


عام و خاص در مقایسه یک سرمایه داری با سرمایه داری دیگر 

از سوی دیگر، این قانون  که تمایز بخش این نظام از دیگر نظام های تولیدی است  یعنی «جنبه خاص» آن را در مقابل آن نظام های پیشین تشکیل میدهد در عین حال و بخودی خود «جنبه عام» و مطلق این نظام تولیدی یعنی سرمایه داری است. 

این بار و با فهم جنبه ی عام این قانون ما میفهمیم که این نظامی که روبروی ماست سرمایه داری است و هر نظامی و در هر کجا که شبیه این چیزی باشد که ما اکنون ماهیت آن را توضیح دادیم و بر این مبنی حرکت  و فرایند خویش را داشته باشد آنگاه چنین نظامی سرمایه داری خواهد بود و هیچ کس نمیتواند ادعا کند که مثلا با وجود چنین قانونی این نظام سرمایه داری نیست.

 ارزش اضافی، ارزش اضافی است. استثمار، استثمار است. در هر زمان و هر  کجا، به هر شکل و به هر درجه و با هر کیفیتی و کمیتی که میخواهد وجود داشته باشد، در نفس ارزش اضافی و استثمار تغییری روی نمیدهد و از این لحاظ معین مطلقا هیچگونه تمایزی ایجاد نمیکند. 

ماهیت سرمایه داری را تولید ارزش اضافی و استثمار تشکیل میدهد و این ماهیت  بین تمام آن کشورهایی که سرمایه داری ( کامل، مسلط  یا نیمه مسلط) وجود دارد مشترک است.

 بر مبنای یک چنین قانون عام و مطلقی و در چارچوب و حدودی که این روابط  وجود دارد   ایران، یمن، افغانستان، برزیل، بولیوی، کنگو یا سودان همانقدر سرمایه داری هستند که  انگلستان، آلمان ،آمریکا، ژاپن یا پرتغال، اسپانیا و یا یونان و ایرلند سرمایه داری اند. در همه ی این کشورها قانون ارزش اضافی و استثمار کارگران وجود دارد و لذا از این دیدگاه عام «جوهر» سرمایه داری در خلوص و سره گی کامل خود وجود دارد. ما عمدا این درجه تاکید روی این مسئله این میگذاریم تا در قاموس حکمتی های ترتسکیست مبادا متهم به فراموش کردن این قانون عام و مطلق سرمایه داری شویم.

بدینسان، این جنبه که خود خصلت خاص این شیوه های تولید را در مقابل شیوه های تولید غیر طبقاتی و شیوه های تولید طبقاتی تشکیل میداد، اکنون به نوبه خود و در قیاس با تمامی نظام های سرمایه داری به جنبه عام یا خصلت عمومی این نظام ها تبدیل میشود.

 اما از این جا به بعد، این ماهیت و این قانون جدای اینکه بگوید در این جا و آنجا سرمایه داری وجود دارد، نمیتواند چیز دیگری به ما بگوید. بر مبنای چنین قانونی همه ی نظامها که این ماهیت را داشته باشند سرمایه داری هستند و هیچگونه تمایز، اختلاف و تفکیکی میان آنها وجود ندارد یا مجاز نیست؛ و این البته برای تشخیص ویژگی های خاص سرمایه داری در هر کدام از این کشورها، اینکه این سرمایه داری که در مقابل ما وجود دارد چه ویژگیهایی دارد و تفاوت آن با دیگر اشکال سرمایه داری چیست، کفایت نمیکند. به بیان دیگر تولید ارزش اضافی، استثمار و تولید سرمایه داری عام است. اما این عام بودن یا تولید ارزش اضافی و استثمار در اشکال خاص، با درجات مختلف و کیفیات متضادی بروز پیدا میکند و نمیتواند غیر از این باشد.  

 نتیجتا و اگر بخواهیم وجه تمایز نظام های سرمایه داری را از یکیدیگر باز شناسیم  باید  به بررسی بروز این ماهیت عام در اشکال خاص  آن بپردازیم تا تمایزات میان نظام هایی که سرمایه داری هستند روشن شود و این نکته دوم است که برای جنبش کمونیستی ایران( و بلکه برای جنبش کمونیستی هر کشوری) اهمیت فراوان داشت و دارد و نه آنچه حکمت درباره آن مانور میدهد، یعنی الفبای مارکسیسم در مقایسه سرمایه داری با دیگر نظام های تولیدی! 

 حکمت ادامه میدهد: 

«ولى اگر تعابير رايج از مساله "وابستگى" (يعنى نوع سرمايه‌دارى در کشور تحت سلطه) را، که در جزوه اول به اختصار بر شمرديم، مرور کنيم درمييابيم که تکرار و تاکيد اين حکم ابتدائى چندان هم خالى از ضرورت نيست، چرا که در وهله اول دقيقاً همين حکم ابتدائى مارکسيسم است که در اين تعابير فراموش شده است.» 

اولا، در این نوع «تعابیر» به هیچوجه آن «حکم ابتدایی» فراموش نمیشد. در حقیقت آن نکته جزء موارد پذیرفته شده مقدماتی بود و کسی مطلقا درباره آن بحثی نداشت. این بسیار مضحک است که سازمانهایی را که در مجموع خود درون طبقه کارگر نیروهای فراوان داشتند و همواره در تشکلات مختلف مانند سندیکاها و یا شوراها در حال مبارزه با سرمایه داران بودند، و دهها اعلامیه و تراکت در شرح استثمار کارگران و خواستهای آنها میدادند،  به این اتهام ببندیم که نمیدانستند که مثلا استثمار طبقه کارگر جوهر سرمایه داری است.

دوما، این خود حکمت است که درست برای پیگیری اهداف معینی این نکته را به مرکز بحث خود تبدیل میکند و از گسترش بحث به جنبه های خاص سرمایه داری در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم خود داری میکند. اهدافی که در مرکز آن نوع معینی از تحلیل تضادهای اقتصادی، طبقات و تضادهای آنها، مرحله انقلاب و اهداف آن قرار دارد. 

سوما، مباحث جنبش کمونیستی درست بر سر «نوع » سرمایه داری در کشور«تحت سلطه» است و نه خود سرمایه داری. یعنی نه «وجه عام» بلکه «وجه خاص» آن یا همان اشکال خاص سرمایه داری که در یک سلسله کشورهای بخصوص که تحت سلطه هستند وجود دارد؛ و تحت سلطه چه کشورهایی؟ کشورهایی که در آنها نیز سرمایه داری وجود دارد اما نه به شکل سرمایه داری تحت سلطه، بلکه به شکل امپریالیسم یعنی عالی ترین مرحله سرمایه داری. یعنی درست آنچه حکمت در پی آن نبود!

«توليد ارزش اضافه بر مبناى استثمار کار مزدى اساس و جوهر هر نظام سرمايه‌دارى، خواه در کشور متروپل و خواه در کشور تحت سلطه، است.»( همانجا)

و این درست یکی از همان اهداف متعددی بود که حکمت آگاهانه دنبالشان میکرد! یعنی یگانه قلمداد کردن شکل خاص سرمایه داری در کشور تحت سلطه امپریالیسم با شکل خاص سرمایه داری در کشور«متروپل» یا دقیقتر تفاوت و تضاد شکل امپریالیستی سرمایه داری که حکمت این جا عامدانه بجای آن «متروپل» گذاشته است با شکل« وابسته» به امپریالیسم یا  تحت سلطه امپریالیسم. یعنی پنهان شدن پشت جوهر سرمایه داری برای گریز از شرح اختلاف سرمایه داری در کشورهای امپریالیستی با کشورهای تحت سلطه یا دقیقتر حذف امپریالیسم از ادبیات کمونیستی ما. یعنی گریز از شرح تفاوتها و تضادهای اشکال خاص سرمایه داری و کلا شیوه های تولید در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم! یعنی همه ی اشکال خاص را با توسل به یک قانون عام یک کاسه کردن. این نه تنها لنینسم نیست بلکه مارکسیسم هم نیست. زیرا هم مارکسیسم و هم لنینسم ( اکنون مارکمسیسم- لنینسم- مائوئیسم) از ما میخواهند که پس از آموزش حقایق عام مارکسیسم - لنینیسم، آنها را همچون یک راهنما در مورد کشور خاص خود بکار ببریم و قوانین اقتصادی خاص کشور خود را بفهمیم. در غیر این صورت این قوانین عام  به هیچ دردی نخواهد خورد. 

 تاکید میکنیم: با فهم جوهر و ماهیت  سرمایه داری ما تنها خصلت عام یک نظام تولیدی را میفهمیم. میفهیم که همه ی این نظام های تولیدی که مقابل ما هستند سرمایه داری هستند و بس ولی هرگز نمیفهمیم که این نظام های سرمایه داری چه تفاوتها و تضادهایی با یکدیگر دارند. پیشرفته هستند یا عقب مانده؛ مسلط هستند یا تحت سلطه؛ آیا رابطه برابر میان آنها حاکم است یا روابط  نابرابر و هاکذا...

بر مبنای این قانون نمیتوان اشکال بیرون کشیدن ارزش اضافی یعنی ارزش اضافی مطلق و نسبی  را توضیح داد. و میدانیم که این دو نوع شکل خود به دو دوره ی تاریخی مهم در تکامل سرمایه داری تعلق دارند. یعنی دوره نخستین که تولید ارزش اضافی مطلق بر آن حاکم است و دوره دوم که تولید ارزش اضافی نسبی بر آن غلبه دارد. میدانیم که چنانچه در کشوری شکل ارزش اضافی مطلق غلبه داشته باشد یعنی سرمایه متغیر آن بیش از سرمایه ثابت آن باشد و شکلهای مانوفاکتور شکل اساسی تولید است، آن کشور از لحاظ اقتصادی یک سرمایه داری عقب مانده وجود دارد و میدانیم که در کشوری که ارزش اضافی نسبی غلبه داشته باشد یا سرمایه ثابت آن بیش از سرمایه متغیر آن باشد یعنی کارخانه ماشینی وجود داشته باشد آن کشور یک سرمایه داری پیشرفته را نمایندگی میکنید و هاکذا. 

ما در بخش بعدی که مباحث حکمت را در مورد تفاوت دو فرمول پی میگیریم به این نکات بیشتر میپردازیم. 

       

                                                                                                          ادامه دارد.

                                                                                        هرمز دامان

                                                                                      اسفند و فرودین 92

یادداشتها

1- حکمت مینویسد:« اين مقولات را با بررسى مقولات و مفاهيم پايه‌اى مارکسيسم در برخورد به سرمايه‌دارى و امپرياليسم آغاز ميکنيم. هدف ما در اين بخش نه تکرار تعاريف عام، بلکه انگشت گذاردن بر آن مقولات و روابط پايه‌اى است که فقدان درک مارکسيستى از آن زيربناى اساسى ديدگاه‌هاى انحرافى رايج در مورد مناسبات اقتصادى- طبقاتى حاکم بر جامعه ما را تشکيل ميدهد. به عبارت ديگر ما ابتدا با ابزارسازى تئوريک، يا بهتر بگوئيم، با يادآورى ابزار تئوريک ساخته و پرداخته شده بوسيله آموزگاران کبير پرولتاريا، مارکس، انگلس و لنين آغاز ميکنيم، و سپس در جزوات بعد در حد امکان اين ابزار را به مثابه سلاحى در نقد اتوپى سرمايه‌دارى ملى و مستقل بکار خواهيم بست.»(جزوه دوم، سخنی با...)                  ما در ادامه خواهیم دید که وی تنها  مفاهیم عام را تکرار خواهد کرد؛ به امپریالیسم نخواهد پرداخت و «ابزار سازی تئوریک» وی نیز صرفا همان «ابزارسازی  تئوریک» خواهد ماند. و او از همین ابزار و بدون تحلیل مشخص آن اقتصادی که در مقابلش بود، شروع به استنتاجات از پیش تعیین شده خود خواهد کرد. 

2- «بررسى پيش‌شرط‌هاى رشد سرمايه‌دارى در ايران، که محور اساسى آن پروسه خلع يد دهه ٤٠ است، و بنابر طرح اوليه ما مضمون جزوه چهارم اسطوره را تشکيل ميداد در خطوط کلى خود در کتاب"کمونيستها و جنبش دهقانى، پس از حل امپرياليستى مساله ارضى، اسفند ٥٨" عرضه شده است. به همين ترتيب نکاتى در مورد شرايط توليد و بازتوليد کل سرمايه اجتماعى در ايران در ضميمه کتاب "دورنماى فلاکت و اعتلاى نوين انقلاب بهمن ٥٨" آورده شده است. » ( جزوه دوم، سخنی با...) ما مطالب این دو نوشته ی حکمت را در ادامه همین مقالات بررسی خواهیم کرد.    ممکن است تذکر داده شود که اگر این جزوه در همین حد بود آیا میتوانست بر برخی جریانهای خط سه تاثیر بگذارد و برخی از این سازمانها را به تجدید نظر در مورد بورژوازی ملی بکشاند. پاسخ ما این است که آنچه موجب شد برخی سازمانها در مواضع خود تجدید نظر کنند نه جزوه حکمت که در آن زمان تنها جزوه اول آن انتشار یافته بود، بلکه در درجه نخست و بیش از هر چیز عمده شدن عملکردهای ضد انقلابی بورژوازی ملی ایران در آن دوره سه ساله 60- 57 و در درجه دوم عدم استحکام واقعی این سازمانها بروی مواضع مارکسیستی - لنینستی و بویژه مسئله امپریالیسم و در درجه سوم تجربه لازم در امر انقلاب و مشاهده  گرایشات متضاد ارتجاعی، ضد انقلابی، نیمه مترقی و مترقی در بورژوازی ملی بود. ضمنا از میان سازمانهای خط سه، درون سازمانهایی معدود گرایشاتی به سوی چنین تغییر نظراتی صورت گرفت و اینها نیز سازمانهایی بودند که بین مارکسیسم - لنینسم و مائوئیسم نوسان میکردند. بیهوده نبود که حکمت آنها را التقاطی میخواند و نیز همین ها مخاطبین نخست وی بودند.

3- حکمت مینویسد: « تحليل اقتصادى اگر نتايج مشخص سياسى ببار نياورد و اگر راهگشاى پيشروى طبقه کارگر در مبارزه طبقاتى نگردد و به کمونيست‌ها در ارزيابى نيروهاى سياسى درگير در مبارزه طبقاتى و پايه‌ريزى برنامه‌ها و تاکتيک‌هاى مبارزاتى يارى دهد، صرفاً تلاشى دانشگاهى و روشنفکرانه باقى خواهد ماند. از سوى ديگر تعلل در تحليل صحيح از قانونمندى اقتصادى حرکت جامعه و ويژگى‌هاى آن از طرف پيشاهنگان و اقشار آگاه طبقه کارگر، به بهانه اجتناب از آکادميسم، ميتواند سرچشمه چنان انحرافات ايدئولوژيک، سياسى و تشکيلاتى‌اى گردد که در عمل قدرت پيشروى و پيروزى را حتى از صادق‌ترين نيروهاى سياسى طبقه کارگر سلب نمايد.»(جزوه اول، پیشگفتار)                                                    روشن نیست که چه کسانی حکمت را متهم به  تحلیل اقتصادی « دانشگاهی» «روشنفکرانه» و «آکادمیسم» کرده بودند که حکمت تحلیل خود را از این اتهامات مبرا میداند. به احتمال حکمت خود میدانست که چنته اش خالی است و چیزی برای گفتن ندارد مگر آنکه یک سلسله حقایق عام و فرمولهای انتزاعی را عنوان کند. فرمولهای عامی که هر کس که اندکی با الفبای اقتصادی مارکسیسم آشنایی داشته باشد، آنها را میداند. روشن بود که رد نظرات مخالف تحلیل اقتصادی میخواست و  آن هم تحلیل اقتصادی همین  نظامی که مقابل ما وجود دارد یعنی نظام اقتصادی حاکم بر ایران و  نه مشتی کلی گویی و بیان نظرات عام مارکسیستی درباره اقتصاد که در هر کتاب درسی مارکسیستی آمده است. طبیعی است که زمانی که بحث در همین حدود باشد«دانشگاهی» ، «روشنفکرانه» و«اکادمیستی» خواهد بود؛ یعنی چیزهایی که حکمت در انگلستان و در کلاس های  دانشگاه یاد گرفته بود.

4- و یا «چگونه ديدگاه‌هاى انحرافى رايج تنها به تحريف، نقض و پرده‌پوشى از احکام پايه‌اى مارکسيسم- لنينيسم بر پاى خود ايستاده‌اند»( همانجا) مقالات حکمت پر است از اتهاماتی شبیه این که عموما حجم قابل توجهی از هر مقاله ی وی را به خود اختصاص داده است. ما در ادامه همین مقالات  به شیوه های حکمت که سرشار از عقده های حقیرانه و کینه ورزی در برخورد به نظرات مخالف است، جداگانه توجه خواهیم کرد.

5- جریانهایی که نظریه «نیمه فئودال و نیمه مستعمره» را میپذیرفتند نیز در این تردیدی نداشتند که در بخشهای مهمی از اقتصاد ایران و بویژه در شهرها شکل خاصی از سرمایه داری یعنی سرمایه داری بورکرات- کمپرادور غالب است.  


۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(8) پیوست های بخش اول

دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(8)
پیوست های بخش اول

پیوست یک
 تفاوت نظریه و عقیده از دیدگاه خسروی- مثال: برابری حقوق زنان با مردان
یکی از مقالات کتاب خسروی  بنام « نظریه  و عقیده» در باره تفاوت میان این دو مفهوم است. از نظر وی تفاوت نظریه و عقیده در این است که نظریه درباره واقعیتی مستقل از ماست. در حالیکه عقیده ( از نظر خسروی کمابیش به معنی ایدئولوژی) درباره واقعیتی مستقل از ما نیست و صرفا نظرات شخصی، گروهی یا طبقاتی درباره «تنظیم حالتی از امور» است. یکی میگوید این طور باشد بهتر است و دیگری میگوید اگر آن طور باشد بهتر است. اما در خارج از ذهن آنها هیچ واقعیتی، عقایدشان را پشتیبانی(یا ساپورت) نمیکند. گرچه خسروی ظاهرا مارکسیسم را نظریه قلمداد میکند اما چنان آن را( بویژه بخش انقلابی آن را) به معنایی که خود برای ایدئولوژی قائل است،( به این معنای نادرست که گویا ایدئولوژی صرفا اعتقاداتی بی پایه و بنیاد در واقعیت عینی و غیر علمی است) و بخصوص در زمینه جامعه شناسی تاریخی و سیاسی که بخش بسیار مهم نظریات مارکسیستی را در بر میگیرد، نزدیک میکند که باصطلاح در برخی موارد نظریه همان عقیده میشود یا باصطلاح مارکسیسم به ایدئولوژی تبدیل میشود. و منظور خسروی از اینکه مارکسیسم را به ایدئولوژی تبدیل نکنیم نیز روشن است: هر چه آنچه در این تئوری بوسیله مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو تدوین شده و انقلابی است، بدور افکنیم و از مارکسیسم چیزهایی را باقی بگذاریم که برای بورژوازی خطری ندارد! اینک به یک مثال خسروی و نتیجه گیری های وی توجه کنیم:
«مثال دوم: فرض کنیم که از که از دو نفر یکی معتقد باشد که «باید حقوق مردان و زنان برابر باشد» و دیگری معتقد باشد که«حقوق زنان و مردان نباید برابر باشد». با اندکی دقت در این دو اظهار نظر میتوان دید که آنها درباره واقعیتی مستقل از خود نیستند(یعنی از نظر خسروی واقعیت عینی مستقل از عقاید این افراد نشان نمیدهد که حقوق زنان با مردان برابر نیست) و در نتیجه نمیتوان درباره درستی و یا ناراستی شان،  بر طیق سنجش شان با موضوعی مستقل و خارجی تصمیم گرفت. این دو اظهار نظر، پیشنهاد یا طرحی هستند برای تنظیم حالتی از امور.» و پایین تر:
«بدین ترتیب میتوانیم عجالتا عقیده را اظهاری تعریف کنیم که درباره واقعیتی مستقل از خود نیست بلکه پیشنهاد یا طرحی است برای برقراری حالتی از امور که تحقق آن منوط به قدرت دارندگان آن عقیده است(همان کتاب، ص 109)
به هر حال خواننده مشاهده میکند که خسروی برای اثبات اینکه عقیده( یا ایدئولوژی)  چه تفاوتی با نظریه (نظریات علمی یا چیزی شبیه به آنها) دارد چه چرندیاتی سر هم میکند. نابرابری حقوق زن و مرد یک واقعیت عینی مستقل از ذهن انسان نیست!؟ تقاضای برابری برای حقوق زن ومرد فقط یک عقیده و برای تنظیم حالتی از امور است!؟ و متکی به فاکت هایی معین در واقعیت عینی مستقل از ذهن انسان نیست؛ یعنی برابری های واقعی موجود میان زن و مرد (مثلا کار مشابه و با نتایج برابر) و نابرابری های واقعی( مزد نامتساوی). و یا مثلا ستم بر زنان در ابعاد اقتصادی- اجتماعی- سیاسی و فرهنگی واقعیتهایی عینی و مستقل از ذهن انسان نیستند. و آنکس که موافق نابرابری حقوق زن ومرد است هیچ منافع خاصی در حفظ واقعیت عینی مستقل فعلی ندارد. و نیز عقیده آن کس را که علیه وضع موجود است هیچ حقیقتی در واقعیت موجود پشتیبانی نمیکند. بنا بر «نظریه» خسروی «اینها تنها دو عقیده هستند و نمیتوان نسبت به درستی و یا ناراستی شان بر طبق سنجش شان با موضوعی مستقل و خارجی تصمیم گرفت»!؟ و در نهایت اگر « زور و نیرویت» بیشتر بود میتوانی نظرت را به کرسی بنشانی! همین و بس!
ذکر این نکته ضروری است که چنین نظراتی کمابیش به تئوری انقلابی مارکسیسم نیز تعمیم میابد و مارکسیسم به اعتقاداتی تنزل پیدا میکند که تنها «پیشنهاداتی» برای تنظیم «حالتی از امور» هستند. ما از صحبت بیشتر درباره مباحث کشدار خسروی درباره مسئله بالا صرف نظر میکنیم و تحلیل بیشتر و قضاوت را بعهده خواننده میگذاریم.

پیوست دو
خسروی مختصات نظر ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی را ترسیم میکند!
 و اینها هم ترسیم سر فصل های مارکسیسم از دیدگاه خسروی. در مقاله ی«مارکسیسم ها و نقد» میخوانیم:
«یکی از قدیمترین و معتبر ترین تلاش ها برای ترکیب و پیوند تعابیر و مفاهیم «مارکسیستی» در مجموعه یا منظومه ای واحد به نام «مارکسیسم» متعلق به لنین است... لنین مارکسیسم را سیستم نظریات یا آموزش مارکس  و شامل سه جزء میداند. فلسفه، اقتصاد و سیاست. فلسفه شامل ماتریالیسم دیالکتیکی و ماتریالیسم تاریخی است. اقتصاد ناظر است بر نقد مارکس به سرمایه داری(عمدتا کاپیتال) و سیاست عبارت است از تئوری سوسیالیسم. در جزء سیاست مسئله ی مبارزه طبقاتی نیز مورد اشاره قرار میگیرد.»(ص 187-186)  و سپس به نقد باسمه ای نظرات لنین میپردازد که
« اولا لنین در این طرح جزء فلسفه را علاوه بر ماتریالیسم دیالکتیکی که در تناسب با سنت رایج فلسفی نیز مبحثی فلسفی است، شامل ماتریالیسم تاریخی میداند که دست کم با تعریف رایج در سنن فلسفی مبحثی فلسفی نیست... نخست بعد از لوکاچ و کرش و سپس در آثار مکتب فرانکفورت و نظریه پردازان «مارکسیسم غربی» میتوان این تلاش برای ارائه تعریف جدید از فلسفه را دید... ثانیا اگر چه این سه جزء به مثابه اجزاء و عناصر یک پیکر واحد معرفی شده اند کماکان ارتباط آنها روشن نیست... ثالثا مبارزه طبقاتی  که قرار است سراسر تاریخ بشر را شامل شود، تنها در بخش تئوری سوسیالیسم(سیاست) مورد اشاره قرار گرفته و ارتباط روشنی با با بقیه اجزاء و بویژه با ماتریالیسم تاریخی ندارد... رابعا و مهمتر، همیشه این طور نیست که این سه جزء بر روی هم پدیده یا آموزه یی را بسازند( که لنین اسامی مختلفی از علم انقلاب گرفته تا علم شرایط رهایی پرولتاریا ، سوسیالیسم علمی وغیره بدان میدهد)به نام مارکسیسم که بوسیله آن بتوان درستی حکمی یا اقدامی تاکتیکی را اثبات یا ابطال کرد)(ص 188-187) و
«در مقاله « آموزش مارکس» این سه جزء (اصلی؟) در تقسیماتی هفتگانه تحلیل میشوند . نخست: ماتریالیسم فلسفی؛ یعنی تقدم هستی شناسانه طبیعت بر انسان و ماده بر ایده. دوم: دیالکتیک؛ یعنی دیالکتیکی کردن این این ماتریالیسم فلسفی که پیش از این دیالکتیکی نبوده است. همانا دیالکتیک طبیعت، بوسیله دیالکتیک که منطق درونی و ذاتی طبیعت است، ماتریالیسم فلسفی دیالکتیکی میشود،«دیالکتیک آگاه نجات میابد» و به«درک ماتریالیستی طبیعت منتقل میشود». سوم درک ماتریالیستی تاریخ؛ یعنی «هماهنگ کردن دانش با مبنای ماتریالیستی». در اینجا معلوم نیست که حلقه ی پیوند (یا استنتاج) بین جزء اول و سوم چیست. حتی اگر طبیعت واجد حرکتی جوهری منطبق بر قوانین دیالکتیک( که همه جا منظور دیالکتیک هگلی است) باشد، چرا باید حرکت تاریخ یا مراحل تطور تاریخی از این قانون تبعیت کنند؟ تئوری انعکاس لنین حداکثر میتواند ثابت کند که چون حرکت طبیعت دیالکتیکی است، شناخت ما از آن نیز دیالکتیکی است، اما این که چگونه دیالکتیکی بودن شناخت ما از طبیعت (و سپس جامعه) حرکت خود این جامعه را هم دیالکتیکی خواهد کرد به هیچ وجه روشن نیست. به نظر من، اگر قرار باشد مارکسیسم تنها به استناد به این الگو تعریف شود، هرگز نمیتوان حلقه ی پیوند (یا استنتاج) بین دیالکتیکی بودن طبیعت، و نیروهای مولد و مناسبات اجتماعی را یافت. چهارم: مبارزه ی طبقاتی؛ که به اعتبار بسیاری از آثار لنین و انگلس- مبنی بر این که طبقات متخاصم هر بار نتیجه ی مناسبات تولیدی و مراوده یی و در یک کلام مناسبات اقتصادی بوده اند- میتوان آن را به عنوان حمل تضاد مستتر در تحول تاریخی به گروه های اجتماعی حامل این تضادها تعبیر کرد. پنجم: آموزش اقتصادی مارکس؛ که نه به عنوان حلقه و یا جزء بعدی  بلکه به عنوان «ژرف ترین و موشکافانه ترین کاربرد تئوری مارکس» و دلیل صحت آن وارد مجموعه میشود. بعبارت دیگر وجود سرمایه داری و تقسیم طبقاتی آن به بورژوازی و پرولتاریا حلقه ی استدلال بعدی است. اما شیوه ی تحلیل و نقد مارکس تنها ملاک صدقی برای این نحو از استدلال است. ششم: سوسیالیسم؛ این جزء کاملا به مثابه نتیجه ی پنج جزء قبلی وارد مجموعه میشود زیرا «ازآنچه گفته شد پیداست که مارکس ناگزیری تبدیل جامعه سرمایه داری به سوسیالیستی را تماما و صرفا از قانون اقتصادی حرکت جامعه ی معاصر نتیجه میگیرد.» و هفتم: تاکتیک مبارزه طبقاتی؛ به عنوان جزء آخر سوسیالیسم، زیرا بعد ازسرنگونی سرمایه داری و برقراری سوسیالیسم، هنوز کمونیسم تحقق نیافته و مبارزه طبقات پابرجاست و باید به نحوی مارکسیستی در آن عمل کرد. فراموش نباید کرد که این طرح دوم را لنین بعد از انقلاب اکتبر نوشته است.
 بنا بر آنچه بطور نمونه وار از لنین آوردم و از آنجا که لنین خود در این طرح بر دریافت های انگلس، کائوتسکی و پلخانف استوار است و...»(همان جا ص 189- 188 تمامی علامات  و جملات داخل پرانتز از خود متن است، همچنین نگاه کنید به قسمت« کلیت دیالکتکی» ص 191).      
 خواننده میتواند بخوبی متوجه شود که  هدف اصلی از طرح نظریات بی معنایی نظیر «ماتریالیسم پراتیکی» و منظور از«ویرایش و پالایش» مارکسیسم(نگاه کنید به قسمت اول همین مقاله) بوسیله این دارودسته ها چیست. آنچه ترتسکیستهای حکمتی، پراکسیسی ها، فلسفه عملی های  دروغین، پیروان مارکسیسم غربی، چپ نویی ها و بیشتر رویزیونیستها بروشنی بیان نمیکنند، بوسیله خسروی بیان شده است. همین یادداشتهای اخیر خسروی مثال گویایی است از منظور وی.  مشابه همان پرسش ها و نقدهای کج و معوج صد تا یک قاز که عموما نقش تخریبی دارند و طراح نقد یا سئوال نیز بخوبی میداند که دنبال جواب نیست و بیشتر اوقات اگر از وی بخواهند صحبت یا پرسشهای خود را تکرار کند نمیداند چه گفته است.
راستش انسان حتی تمایلی در خود احساس نمیکند به این گونه یادداشتها پاسخی دهد!

پیوست سه
نظر مارکس درباره کار
زمانی که مارکس در کتابش سرمایه به توصیف کار یا پراتیک تولیدی میپردازد، نکاتی را که دراین نوشته های نخستین، شکلی جنینی دارند( سخنان مارکس در مورد نظریات هگل درمورد کار در نقدش از دیالکتیک هگل، در کتاب یادداشتهای اقتصادی- فلسفی، ص 236) با وضوح هر چه کامل تر توصیف میکند:
و اینک سخنان مارکس درباره کار:
«... بنابراین پروسه کار را بدوا باید مستقل از هر شکل مشخص اجتماعی مورد مطالعه قرار داد. در مرحله ی نخست کار عبارت از پروسه ای است بین انسان و طبیعت. پروسه ای که طی آن انسان فعالیت خویش را واسطه ی تبادل مواد بین خود و طبیعت قرار میدهد، آن را منظم میکند و تحت نظارت میگیرد. انسان خود در برابر مواد طبیعت مانند یک نیروی طبیعی(خوب دقت کن آقای خسروی! نیروی طبیعی. « نیرو» خود شکلی از حرکت ماده ی طبیعی است ) قرار میگیرد. وی قوای طبیعی را که در کالبد(مارکس از قوای طبیعی- یا مادی-  که در «کالبد» یعنی در وجود مادی انسان قرار دارند، حرف میزند)، بازوها، پاها، سرو دستش را به حرکت در میآورد( جناب خسروی! حرکت بازوها، پاها، سر و دست کاملا مادی است و این یعنی اینکه کار عملی، فعالیت عینی یا پراتیک، حرکتی مادی است. حرکت و جنب و جوش شکل خاصی از «ماده ی طبیعی» است) تا مواد طبیعی را بصورتی که برای زندگی خود او قابل استفاده باشد تحت اختیار درآورد. در حالی که وی با این حرکت روی طبیعت خارج از خودش تاثیر می گذارد( «تاثیر می گذارد» و نه اینکه صرفا تاثیر میگیرد و آنگاه می نشیند، زانو در بغل، درباره تاثیرات گرفته شده تا آن زمان می اندیشد! و باز دوباره به سراغ تاثیر گرفتن های تازه میرود!؟) و آن را دگرگون میسازد، در عین حال طبیعت ویژه خویش را تغییرمیدهد.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ی اسکندری، بخش سوم ، روند کار، ص237)     
و این نه تنها در همان جملات بالا که از مارکس نقل کردیم، موجود است، بلکه در آن گفته های مشهور وی درباره تفاوت کار انسان با اعمال عنکبوت و زنبور عسل نیز مندرج است. وی در این قسمت از نظریات خود درباره تفاوت کار انسان با حیوانات که همانا  شکل گرفتن نقشه و طرح کار در ذهن انسان و پیش از انجام آن است، صحبت میکند.
« ...در پایان پروسه کارنتیجه ای حاصل میشودکه از آغاز در تصور کارگر و بنابراین بطور ذهنی وجود داشته است. نه تنها وی تغییر شکلی به طبیعت اعمال میکند، بلکه او در عین حال به هدف خود در طبیعت تحقق میبخشد. هدفی که خود از آن آگاه است و مانند قانونی بر نوع و چگونگی اعمال او حکومت میکند و اراده اش باید از آن تبعیت نماید.»(همانجا،ص 238)
بدیهی است که سخنان کلی مارکس در مورد کار در مورد تمامی فرایندهای فعالیت های عملی انسان صدق میکند. فرقی نمیکند که این فعالیت در مبارزه تولیدی باشد، در مبارزه طبقاتی باشد یا در مبارزه علمی. خصوصیات کلی هر فعالیت عملی ای (بدون ابزار یا با ابزار مشخص آن رشته ی معین) با اندکی تفاوتها که به مورد خاص و رشته معین مربوط میشود، کماکان همان است که مارکس میگوید: استفاده هایی معین از حواس پنچگانه، حرکات دستها و پاها ، مصرف نیرو و انرژی و خلاصه شکل دادن به واقعیتی نوین بر طبق این فعالیتهای عینی یا پراتیک.

 پیوست چهار
 نظر انگلس درباره دو خط در فلسفه و نقش پراتیک در شناختن و دگرگون کردن جهان
ظاهرا هر رویزیونیست، ترتسکیست، چپ نو، پسا مدرن و خلاصه لیبرال شبه چپی که میخواهد فلسفه را از قید دو خط  فلسفی ماتریالیسم و ایده آلیسم رها کند به سراغ انگلس و کتاب لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان وی میرود. گویا در آنجا برای انگلس ماتریالیست بودن در این خلاصه میشود که طبیعت را مقدم بدانیم و ایده آلیست بودن، در این که ذهن را مقدم بدانیم. خلاصه، فلسفه به انگلس که رسیده دچار دوپارگی فلاکت بار تقسیم جهان به فقط ذهن و ماده و تقدم ماده بر ذهن یا برعکس گردیده و وظیفه این دارودسته های رویزیونیست و ترتسکیست است که فلسفه را از این عذاب و بدبختی بزرگ نجات دهند و ثابت کنند که اینکه ما تقدم و تقابل ماده و ذهن را مسئله اساسی فلسفه قلمداد نکنیم، و مثلا پای پراتیک را به میان بکشیم همه ی مسائل حل میشود و بشر و اجتماع  و طبیعت همه در یک موزونی آرمانی به زدن آهنگ های دلنواز مشغول خواهند شد.
 اما این پای پراتیک را به میان کشیدن، نه برای این است که مثلا  عده ای نشسته اند و کار تئوریکی میکنند و اینان خشمناک از این وضعیت، آنان را به پراتیک و مبارزه عملی  ترغیب میکنند و نشان میدهند که خود این حضرات برای پراتیک ارزش زیادی قائلند! خیر! چنین چیزهایی نبوده و نیست! «پراکسیس» و «فلسفه ی عمل» سی ساله ی اخیرهمینان  چیزی بیش نبوده است جز گردیدن بدور خود در خارج از کشور و سینه چاک دادن دروغین برای طبقه کارگر و «هل من مبارز» طلبیدن در مقابل یگانه «فعالیت فکری» شان که نابود کردن تمامی دست آوردهای تئوریکی و پراتیکی مارکسیسم- لنینسم- مائوئیسم و جنبش طبقه کارگر بوده است. در حقیقت، آنچه موجب اصلی این طواف دادن و اطوار درآوردن بدور کلمه «پراکسیس» و این هوچی گری هاست، این است که  نخست هر گونه تاکیدی را بر تئوری از بین ببرند و دوما زمینه را برای رد تمامی دست آوردهای انقلابی- تاریخی تئوری یا حقیقت عام مارکسیستی- لنینستی- مائوئیستی فراهم سازند و سوم اینکه اگر بتوانند تاثیری روی فعالین کارگری بگذارند آنها را در چنبره ی حرکات اکونومیستی کارگری اسیر گردانند.
 همان گونه که دیدیم خسروی  نیز از زمره هم این کسان است. وی در عبارتی  که در بخش گذشته از وی نقل کردیم، چنین نوشته بود:
«... (جالب توجه اینکه این تزها را نخستین بار انگلس به عنوان ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان در 1888منتشر میسازد»)( کمال خسروی، توصیف، تبیین و نقد، ص 66)
خسروی با اشاره به «جالب توجه» دانستن این نکته که «این تزها را نخستین بار انگلس و آن هم به ضمیمه کتابش درباره فوئرباخ  و پایان فلسفه کلاسیک آلمان در 1888 منتشر میسازد » به گمان خود شکاف نظری بزرگی را برای مخاطب خود برجسته ساخته است  که گویا میان مارکس و انگلس در مورد مسئله پراتیک وجود داشته است.( اگر چه از کاربرد کلمه «جالب توجه» بوی کنایه نیز به مشام میرسد) از نظر وی کسی که این تزها را به ضمیمه کتابش منتشر کرده، به معنای آنها دقت نکرده و اکنون خسروی نامی از راه رسیده و به ژرف ترین معنای این تزها دست یافته است!
ما در بخش های گذشته تا حدودی نظرات خسروی را در مورد انگلس و نیز برداشت خود ساخته و بغایت  بی معنای خسروی از این تزها را بررسی کردیم، اکنون وقت آن رسیده که به مروری به نظرات انگلس در مورد مسئله پراتیک آنگونه که در همین کتاب  و نیز در رساله اش درباره ماتریالیسم تاریخی ( مقدمه بر چاپ انگلیسی1992تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم) آمده، بپردازیم.
 بیشتر رویزیونیستها و ترتسکیست ها  و نیز  به همراه آنها خسروی، تنها به جملاتی که انگلس در خصوص تقدم خدا بر طبیعت و یا طبیعت بر خدا(بمثابه ساخته انسان یا شکل ایده آلی انسان) آورده استناد میکنند و از مضمون اساسی مباحث انگلس در این بخش خود داری میورزند و ضمنا تمامی بخشهای دیگر را که انگلس به مثابه یک ماتریالیست پیگیر و استوار، ماتریالیسم یعنی تقدم ماده بر ذهن  و تقابل این دو را در تمامی مسائل مورد مجادله در فلسفه و فلسفه ی تاریخ بکار برده، و نیز بر نقش  پراتیک یا مبارزه  تولیدی، مبارزه طبقاتی و آزمایش ها و آزمون های علمی تاکید کرده است، خودداری میکنند. مروری کوتاه بر رئوس مطالب انگلس در خصوص این نکات، روشنگر نظرات وی است. انگلس میگوید:
«مسئله اساسی خطیر همه ی فلسفه ها و بویژه فلسفه معاصر عبارت است از مسئله رابطه تفکر با وجود.»( لودویک فوئرباخ و...تمامی مطالب از همین کتاب است. تاکیدها از ماست، و از این پس نیز اگر تاکیدی از متن باشد آن را ذکر خواهیم کرد) انگلس خیلی روشن میگوید: «مسئله اساسی» یعنی «پایه و بنیان- ریشه» ی یک سلسله مسائل(یا تضادهای) فلسفی عبارت است از «رابطه تفکر با وجود».
پس از آن، انگلس به ریشه های این مسئله در گذشته بسیار دور میپردازد و به خواب دیدن انسانها توجه میکند و جدایی و استقلال مطلق روح از جسم برای انسانهای نخستین و چگونگی بقایش را مورد بررسی قرار میدهد. سپس به ایجاد خدایان متعدد در طبیعت و در انتها به پدید آمدن خدای واحد میپردازد و آنگاه چنین میگوید:
«بنابراین عالی ترین مسئله ی تمامی فلسفه یعنی رابطه تفکر با وجود و روح با طبیعت ریشه هایی درتصورات محدود و جاهلانه افراد دوران وحشیگری دارد که کمتر از ریشه های هیچ مذهبی در این تصورات نیست. ولی این مسئله ، تنها وقتی میتوانست با نهایت  قاطعیت مطرح شود که بشریت اروپایی از خواب دیرین زمستانی قرون وسطی مسیحی دیده گشوده باشد. مسئله رابطه تفکر با وجود و مسئله اینکه روح یا طبیعت:  کدامیک مقدمند؟ مسئله ای که ضمنا در اسکولاستیک قرون وسطی نیز نقش بزرگی را بازی میکرد علی رغم کلیسا شکل حادتری به خود گرفت و چنین مطرح شد که آیا خداوند جهان را آفریده یا از ازل وجود داشته است.»
سپس انگلس در این مورد توضیح میدهد که در پی پاسخ به این پرسش فلاسفه به دو اردوگاه بزرگ تقسیم شدند. آنان که روح را مقدم میدانستند به مکاتب مختلف ایده آلیسم و آنان که طبیعت را مقدم میدانستند به مکاتب مختلف ماتریالیسم پیوستند.
 در پی این بحث، انگلس پرسش دیگری مطرح میکند و آن عبارت از این است که رابطه تفکر با وجود چیست؟ آیا افکار ما درباره جهان پیرامون ما با خود این جهان چه رابطه ای دارد؟ آیا افکار ما میتوانند شناخت درستی از این جهان واقعی بدست آوردند. و آیا تصورات و مفاهیم ما میتوانند بازتاب درستی از واقعیت بیرونی داشته باشند. این مسئله در زبان فلسفی اینهمانی یا یگانگی تفکر و وجود خوانده میشود. انگلس پس از ذکر اختلافات فلاسفه در مورد این مسئله که آنها را به دستجات موافق( که اکثریت فلاسفه هستند)، مخالف و  اگنوستیک تقسیم میکند راه حل آن را پراتیک( مبارزه ی تولیدی) میداند و چنین مینویسد:
« قاطع ترین رد این نیرنگها و هر نوع  نیرنگهای فلسفی دیگرهمانا پراتیک است و بویژه تجربه و صنعت. وقتی ما میتوانیم درستی نظر خود را درباره یک شیء یا پدیده بوسیله تولید آن از درون شرایطش بدست آوریم و در خدمت مقاصد خود بکار بریم در آن صورت داستان «شیء فی النفسه» درک ناپذیر کانتی به پایان میرسید.»(تاکیدها از ماست)
اشارات انگلس به «تجربه» (که میتواند هر نوع تجربه ای را اعم از تولیدی، مبارزه طبقاتی و آزمایشات علمی را شامل شود) و«صنعت» (که بطور خاص پراتیک تولیدی را مد نظر دارد) و اینکه این دو «قاطع ترین» نقش را  در مقابل نظرات آگنوستیکی که انگلس آن را« نیرنگ فلسفی» مینامد و همچنین «نیرنگ های فلسفی دیگر»  دارند، درست نشان دهنده اهمیت پراتیک در نزد او و نیز فلسفه مارکسیسم است. 
نکته پایانی این قسمت در باره این است که فرایند تبدیل «شیء درخود» یعنی واقعیت بیرونی (اشیاء و پدیده ها طبیعی و اجتماعی) تا زمانی که ما آن را نمیشناسیم و یا شناخت تقریبا کاملی از آن نداریم، به «شیء برای ما»از دل فرایند پراتیک میگذرد و به انجام نهایی خود نائل میآید؛ یعنی درست زمانی که ما میتوانیم شیء یا پدیده را از درون شرایط و ضروریاتش تولید کنیم.
در ادامه انگلس به تجزیه و تحلیل و نظرات فوئرباخ در مورد مسائلی از قبیل اخلاق، مذهب و... میپردازد و تمامی این نظرات را از دیدگاه یک ماتریالیست پیگیر و با توجه به پیشرفت علوم طبیعی مورد نقد قرار میدهد.
در همین زمینه و در ساله اش درباره ماتریالیسم تاریخی انگلس مینویسد:
« هم چنین اگنوستیسیت ما قبول میکند که تمام دانش ما متکی بر اطلاعاتی است کهاز طیق حواس خود کسب میکنیم ، اما در عین حال اضافه مینماید ما از کجا میدانیم که حواس ما تصاویر درستی از محسوسات در اختیار ما قرارمیدهند؟  و نیز به ما توضیح میدهد : زمانی که ما ذرباره اشیاء و یا صفات آنها سخن میگوید در واقع منظورش خود این اشیاء و صفات، که درباره آنها نمیتوان اطلاع مشخص داشت نیست، بلکه فقط تاثیراتی است که این اشیاء در حواس ما گذارده اند. البته این برداشتی است که مشکل میتوان  صرفا از طیق استدلال با آن برخورد نمود. ولی انسانها قبل از استدلال عمل میکردند. «در آغاز عمل بود» و عمل انسانها مدت ها پیش از انکه عقل انسانی مشکل را کشف کرده باشد، ان را حل کرده بود.» حلوا را از طریق چشیدن مزه میکنند. در لحظه ای که ما اشیاء را بر حسب صفات محسوسشان برای مصرف خود بکار میبریم در همان لحظه درستی یا نادرستی ادراکات خود را در معرض یک آزمایش اشتباه ناپذیر قرار میدهیم. در صورتی که این ادراکات نادرست باشند، قضاوت و حکم ما درباره قابلیت استعمال چنین شیء نیز ضرورتا نادرست خواهد بود و کوشش ما برای به کار بردن آن نیز ناگزیر با شکست مواجه میشود. ولی اگر به هدف خود برسیم، مشاهده میکنیم که این شیء با تصورات ما از آن مطابقت داشته و از عهده کاری که از آن انتظار داشتیم بر میآید. در این صورت دلیل مثبتب است بر اینکه در این چارچوب ادراکات ما از این شیء و صفاتش با واقعیت موجود مستقل از ما منطبق میباشد. ولی اگر برعکس متوجه شویم که اشتباه کرده ایم، ان وقت هم طولی نخواهد کشید که ما به علت اشتباه خود پی ببریم. ما خواهیم دید که ادراکاتی که آزمایش ما بر آن متکی بوده، یا خود ناقص و سطحی بودند و یا به طریقی از نظرخود موضوع غیر موجه، با نتایج ادراکات دیگردرهم شده اند. مادامی که ما حواس خود را به طزی صحیح تربیت کرده و بکار بریم و شیوه های عمل خود را در چارچوب ارداکاتی قرار دهیم که به درستی انجام گفته و آزمایش شده اند، متوجه خواهیم شد که موفقیت های ناشی از اعمال ما، دلیل توافق میان ادراکات و ماهیت عینی اشیاء محسوس میباشد. تا آنجا که تا به امروز میدانیم حتی در یک مورد هم مجبور به این نتیجه گیری نشده ایم که ادراکات بطور علمی کنترل شده ما در مغز ما تصوراتی از دنیای خارج بوجود آورده باشند که ماهیتا با واقعیت منطبق نباشد یا اینکه میان جهان خارج و ادراکات حسی ما از آن بطور ذاتی ناسازگاری وجود داشته باشد.(ص 11- 10)     
در بخشی دیگر از کتاب فوئر باخ، زمانی که انگلس به بررسی جامعه و چگونگی تغییرات آن میرسد در مورد کاربرد ماتریالیسم دیالکتیکی در عرصه ی نظری چنین مینویسد:
«قطع با فلسفه هگل در اینجا نیز از طریق بازگشت به نظرگاه ماتریالیستی انجام گرفت. اصحاب این خط مشی بر آن شدند که جهان واقعی- طبیعت و تاریخ- را آنچنان دریابند که در نظر هر کس که بدون پندارهای پذیرفته شده ی ایده آلیستی به آن نزدیک میشود، خود را نشان میدهد. آنها بر آن شدند هر گونه پندار ایده آلیستی را که با واقعیتی [که درون خود] د ارای ارتباطات خاص، و نه ارتباطات پنداری- [است] مطابقت نداشته باشد، بدون تاسف فدا سازند.»
آنگاه انگلس پس از بررسی تغییرات در دیدگاههایشان نسبت به طبیعت و بازهم با توجه به پیشرفتهای علوم طبیعی و اتکایشان به نتایج علوم خاص برای تدوین هر درکی از جهان، به تاریخ میرسد و پس از نقد دیدگاه ایده آلیستی نسبت به تاریخ که از خود، ایده ها و «روابط مجعول و مصنوعی» برای تاریخ میتراشید، مینویسد:
«پس در اینجا نیز درست همانگونه که در عرصه طبیعت رخ داد، میبایست این روابط مجعول و مصنوعی را بدور انداخت و روابط واقعی را مکشوف ساخت. و این وظیفه سرانجام به کشف آن قوانین عمومی منجر میگردید که در تاریخ جوامع بشری به مثابه قانون مسلط عمل میکنند.»(همانجا)
 پس از نگارش چگونگی پیشرفت دیدگاه ماتریالیستی در مورد جامعه، انگلس به نیروهای محرک تاریخ توجه میکند و در رد نظرات ایده آلیستها و ماتریالیستهای پیشین که نیروهای محرک تاریخ را نیروهای معنوی میدانستند، به عنوان یک ماتریالیست پیگیر که نه تنها ماتریالیسم را  در حوزه طبیعت بکار میبرد بلکه به حوزه اجتماع و تاریخ نیز گسترش و تعمیم میبخشد،  بروی نیروهای مادی و در نهایت نیروهای مولد(انسانهای دارای مهارت معین و ابزارهای تولید) تمرکز میکند و بر درک ماتریالیستی تاریخ تاکید میورزد.
 در اینجا، پس از بررسی مبارزات سیاسی میان طبقات بورژوا و زمیندار در اوان حکومت بورژوازی، به مبارزه سیاسی میان طبقه کارگر و بورژوازی میپردازد و پس از بررسی ریشه های اقتصادی این طبقات، با تاکید روی نظرات سه مورخ مشهور بورژوایی فرانسه، تی یر، گیزو، مینیه، یعنی مورخانی که به تاریخ بصورت علمی نگاه میکردند و نظراتشان درباره انقلاب فرانسه در قرون جدید مبتنی بر این درک بود که تمامی مبارزات را مبارزه طبقاتی و آن را  نیروی محرک تاریخ نوین بر میشمردند، مینویسد:
«بدین ترتیب، لااقل در مورد جامعه معاصر، ثابت شده است که هر مبارزه سیاسی مبارزه طبقاتی است و هر مبارزه ای از جانب طبقات برای آزادی خود، بدون توجه به شکل آن که ناگزیر سیاسی است( زیرا هر مبارزه طبقاتی مبارزه سیاسی است) سرانجام بخاطر رهایی اقتصادی صورت میگیرد.(در اینجا ما کاری به کار تفاسیر نادرستی که اکونومیستها و رویزیونیستهای بی مقدار از این سخنان عمیق انگلس کرده اند، نداریم)  پس لااقل تردیدی نیست که لااقل در تاریخ معاصر، دولت و نظام سیاسی تابع[هستند]  و جامعه مدنی که عرصه مناسبات اقتصادی است عنصر تعیین کننده است.»
 و بالاخره در پایان:« خط مشی جدید که کلید درک تمام تاریخ جامعه را در تاریخ تکامل کار( یا مبارزه تولیدی، در این خصوص میتوان به رساله مشهورانگلس نقش کار در تکامل میمون به انسان اشاره کرد) یافته است از همان آغاز عمده ی توجه خود را به طبقه کارگر معطوف داشته است. و از جانب او با چنان هواخواهی مواجه شده که آن را از جانب علم رسمی نه جستجو میکرد و نه منتظر بود. جنبش کارگری آلمان وارث فلسفه ی کلاسیک آلمان است».  
 بدینسان از نظر انگلس سه پراتیک بشر عبارتند از پراتیک تولیدی( تجارب و فعالیتهای صنعتی) پراتیک اجتماعی(مبارزات طبقاتی) و بالاخره علومی که بر پایه ی آزمایش ها و آزمونهای این دو پراتیک بنا میشوند یعنی علوم طبیعی و اجتماعی. و خواننده ی  رساله انگلس میتواند تاکید انگلس بروی این پراتیک ها را بروشنی دریافت کند.
مشابه همین نکات را انگلس بطور مختصرتر، در ادامه بخشی که ما از رساله ماتریالیسم تاریخی آوردیم، نگاشته است و خواننده میتواند نظرات انگلس را درباره  نقش کار و تولید در تکامل جامعه و نیز نقش مبارزه طبقاتی و جنبش طبقه کارگر در آن رساله پیگیری کند. و این همه، جز فعالیت علمی انگلس بطور مداوم و در طول بیش از نیم قرن و همچنین فعالیت سیاسی وی در خدمت جنبش طبقه کارگر به موازات آن میباشد.
اما «جالب توجه» اینکه کسانی بدنبال یافتن ایراد در انگلس در مورد مسئله پراکسیس هستند که خود نه در زمینه نظری و نه در زمینه مبارزه طبقاتی نه تنها گلی به سر کسی نزده اند!؟ بلکه در هر دو زمینه تا آنجا که  توانسته اند، نقش های مخربی بازی کرده اند.
   پس انواع و اقسام رویزیونیستها و ترتسکیست هایی که تلاش میکنند برای نابود کردن تئوری  مارکس حملات خود را از انگلس و نظرات انقلابی وی در زمینه فلسفه و یا تاریخ آغاز کنند تا باصطلاح دوروبر مارکس را خلوت کنند و زدن  تئوری مارکس و یا تقلیل آن به «مارکس جوان» را کار ساده تری گردانند، کاملا در اشتباه هستند. زیرا انگلس خود یکی از بنیان گذاران مارکسیسم بوده و نقش مهمی در تدوین این تئوری و کاربرد آن در بسیاری زمینه های  طبیعی، اجتماعی و تاریخی داشته است. بیش از صد سال است ( تمامی قرن گذشته باضافه این ده پانزده سال اخیر) که چنین تلاشهایی صورت گرفته و هیچگونه نتیجه ای عاید این دارودسته ها نکرده است!؟(1)

یادداشت
1- البته ما منکر این که در طول زمان برخی نظرات مارکسیستی کهنه میشود و نیز تکامل هر چه بیشتر این نظرات نیستیم. ولی اگر مارکسیسستی نکته ای را کهنه و یا نادرست قلمداد میکند، اولا همچنانکه لنین گفت باید این کار را بسیار روشن و بدون دغل بازی انجام دهد(نگاه کنید به مقدمه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم) و دوما نکته نوینی را که می آورد، راه را برای پیشروی انقلابی طبقه کارگر برای کسب قدرت سیاسی و تسریع در ساختن سوسیالیسم و کمونیسم باز کرده و آن را بهتر نشان دهد. تمامی نقادی رویزیونیستها و ترتسکیستهای «نوآور» که بالا میپرند پایین میپرند میگویند نظرات مارکس و انگلس متعلق به 150 (حالا دیگه دو قرن) پیش است، جز تکرار ملال آور و خسته کننده ی نظرات بورژوایی از برنشتین و کائوتسکی و دارودسته ی منحط فرانکفورتی ها و انسانگرایان لیبرال منفعل و بی حاصل چیز بیشتری نبوده و نیست.

پیوست پنج
شرح تزهای فوئرباخ مارکس بوسیله مائو تسه تونگ
رساله ی درباره پراتیک مائو در عین ایجاز یکی از جامع ترین رسالات علمی- فلسفی در تاریخ فلسفه و مبارزات طبقاتی است. این رساله متکی به تمامی دستاوردهای فلسفه و بویژه مبارزات فلسفی بزرگ در قرون جدید میان ماتریالیستها و ایده آلیستها در انگلستان ، فرانسه و آلمان و نیز تمامی دستاوردهای فلسفی مارکسیسم در نزدیک به یک صد سال پیش ازنگارش آن میباشد و چکیده ی مهمترین و اثر گذارترین تئوری های تا آن زمان موجود را به مختصر ترین شکل ممکن میتوان درآن دید. این اثر ارزشمند متکی به تمامی پیشرفتهایی است که در تئوری شناخت، بویژه بوسیله دو فیلسوف بزرگ ایده آلیست آلمان کانت و هگل به گونه ای ایده آلیستی و ایده آلیستی - دیالکتیکی صورت گرفته بود و بوسیله مارکس و انگلس و پس از آنها لنین در آثارارزشمند خود ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم و دفترهای فلسفی به شکل ماتریالیستی- دیالکتیکی پرورده و پرداخت گردیده بود. در این رساله نقش والای پراتیک در تئوری شناخت ماتریالیستی- دیالکتیکی و چگونگی پایه بودن آن در تئوری شناخت و دگرگون کردن جهان و نیز نقش تئوری در تحرک بخشیدن و کمال بخشی به پراتیک به گونه ای منظم و سیستماتیک مورد بررسی قرار میگیرد. در اینجا ما تنها بخشی را که خلاصه کننده تزهای مارکس درباره فوئرباخ است، میآوریم:
« ماتریالیسم پیش از مارکس مسئله شناخت را جدا از خصلت اجتماعی انسان و تکامل تاریخی بشریت ملاحظه میکرد و از این رو نمیتوانست وابستگی شناخت را به پراتیک اجتماعی، یعنی وابستگی شناخت را به تولید و مبارزه طبقاتی درک کند.
پراتیک اجتماعی انسان فقط به فعالیت تولیدی محدود نمی شود ، ‏بلکه دارای اشکال متعدد دیگری نیزمیباشد : مبارزه ،طبقاتی ، ‏زندگی سیاسی ، ‏فعالیت علمی وهنری دریک کلا م ، انسان بمثابه یک موجود اجتماعی درکلیه شئون زندگی عملی جامعه شرکت می کند. از این رو انسان نه فقط درزندگی مادی بلکه درزندگی سیاسی و فرهنگی (که با زندگی مادی پیوند نزدیک دارد) نیزباندازه ‏های گونا گون به درک مناسبات مختلف بین انسانها دست می یابد...»
«مارکسستها برآنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب می گردد وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت می شود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی ، ‏مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده ‏دست یابد. اگرانسان بخواهد درکارخود موفقیت حاصل کند، ‏یعنی به نتایج پیش ‏بینی شده ‏دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با قانونمندیهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگراین ایده ‏ها با قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگردند، انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد. انسان پس ازمواجه شدن با شکست درس می گیرد، ایده ‏های خود را برای انطباق با قانونمندیهای دنیای خارجی تصحیح می کند و بدینسان می تواند شکست را به پیروزی بدل سازد... معیار سنجش  حقیقت فقط می تواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است.»( جمله پایانی اشاره ای است به نظر لنین در ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم)
«...بنابراین می توان ملا حظه کرد که نخستین گام در پروسه شناخت ، تماس با پدید ه ‏های خارجیست - مرحله احساسها. گام دوم ، ‏سنتز داده های ناشی ازاحساسها و تنظیم و تغییرآنهاست - مرحله مفاهیم ، ‏احکام و نتیجه گیریها.  تنها وقتی داده های ناشی از احساسها بطور فراوان (نه بریده ‏برید ه ‏و ناقص) دردست باشند و با واقعیت تطبیق کند (نه اینکه خیالی باشند) ، ‏می توان براساس آن داده ‏ها ، ‏مفاهیم صحیح ساخت و نتایج منطقی گرفت.»
« فلسفه مارکسیستی برآنست که مهم ترین مسئله درک قانونمندیهای جهان عینی برای توضیح جهان نیست، بلکه استفاده ازشناخت این قانونمندیهای عینی برای تغییر فعال جهان است. از نظر دیدگاه مارکسیسم تئوری دارای اهمیت است واهمیت آن در این تزلنینی کاملا بیان یافته است: « بدون تئوری انقلا بی هیچ جنبش انقلا بی نمی تواند وجود داشته باشد » اما مارکسیسم اهمیت تئوری را درست و فقط باین علت تاکید می کند که تئوری می تواند راهنمای عمل باشد... نقش فعال شناخت نه فقط در جهش  فعال از شناخت حسی به شناخت تعقلی بیان می یابد بلکه - و این مهم تراست -  باید در جهش از شناخت تعقلی به پراتیک انقلا بی نیز بیان یابد. پس ازآنکه انسان قانونمندیهای جهان را شناخت ، این شناخت باید دوباره به پراتیک تغییر جهان بازگردد، دوباره در پراتیک تولید، در پراتیک مبارزه ی طبقاتی انقلا بی و مبارزه ی ملی انقلا بی و درپراتیک آزمونهای علمی بکار برده شود
«به وسیله پراتیک حقیقت را کشف کردن و باز درپراتیک حقیقت را اثبات کردن و تکامل دادن؛ فعالانه از شناخت حسی به شناخت تعقلی رسیدن و سپس از شناخت تعقلی به هدایت فعال پراتیک انقلابی برای تغییر جهان ذهنی و عینی روی آوردن؛ پراتیک ، ‏شناخت ، ‏بازپراتیک و بازشناخت - این شکل درگردش مارپیحی بی پایانی تکرار می شود وهربارمحتوی مارپیچ های پراتیک وشناخت به سطح بالاتری ارتقاء می یابد.اینست تمام تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک ، ‏اینست تئوری ماتریالیستی - دیالکتیکی وحدت دانستن و عمل کردن.»(تمامی تاکیدها و عبارات داخل پرانتز از مائو است)