۱۳۹۴ دی ۲۸, دوشنبه

جبر تاریخ و ضرورت ایستادگی نیروهای مائوئیستی(2)

جبر تاریخ و ضرورت  ایستادگی نیروهای مائوئیستی(2)

حال ببینیم که رهبران مارکسیسم در مورد سیر تحولات تاریخ عموما و تاریخ سرمایه داری و امپریالیسم خصوصا، بر کدام قوانین تاکید کرده اند:

مارکس –  دیالکتیک  و جبر تاریخ
«بنظر بورژوازی و بلندگویان عقیده ای آن طبقه، دیالکتیک در صورت عقلانی خود چیز رسوا و نفرت انگیزی است زیرا بنا بر دیالکتیک درک مثبت آنچه وجود دارد در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست. زیرا دیالکتیک، هر شکل بوجودآمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت درگذشت آن نیز مورد توجه قرار میدهد...»(مارکس، سرمایه ، ترجمه ا، اسکندری، پی گفتار به چاپ دوم،ص 71، تاکیدها از ماست)
در اینجا مارکس بتاکید بروی جنبه ی بیرون از اختیار طبقات حاکم، تحول و تکامل( ساخت اقتصادی سرمایه داری در نتیجه ی رشد تضادهای این نظام اقتصادی- سیاسی) تاکید میکند. هر چیز که وجود دارد نباید تنها از جنبه ی ثبات موجودیت آن و نقش پیش برنده ی آن در تاریخ نگریسته شود بلکه باید از جنبه ی نقش مانع بودن آن در راه تکامل بشر، درگذشت و نفی و نابودی آن نیز نگریسته شود. در جهان، هر چیزی که زندگی و هستی می یابد، شایسته ی مرگ و نابودشدن است و ضرورتا نابود خواهد شد و جای خود را به چیزی نوین و بالنده  خواهد داد. این، قانون مطلق و جهانشمول هستی است و هیچ شیء و پدید ه ای و نیز شکلی از جامعه یا سیاست و فرهنگ وجود ندارد که از دایره ی تاثیر آن بر کنار باشد. جامعه بورژوایی و نظام سرمایه داری نیز یکی از این اشکال هستی جامعه است و برای دورانی نقشی مثبت در تاریخ جامعه اجرا کرد اما همچون هر چیز در حال حرکت و گذری به اتمام  و دوران مرگ خود رسیده و بوی تعفن و گندیدگی آن مشام بشریت را آزرده میکند.
بر مبنای تحلیل تضادهای درونی نظام سرمایه داری، ناتوانی بورژوازی در حل این تضادها و بیرون از اختیار وی بودن تکوین آنها، مارکس مینویسد:
«این سلب مالکیت (از راه عملکرد خود قوانین ذاتی سرمایه داری) از راه تمرکز سرمایه ها انجام پذیر میشود. هر سرمایه دار، بسیاری از سرمایه دارهای دیگر را نابود میکند. همراه با این تمرکز یا به عبارت دیگر با سلب مالکیت بسیاری سرمایه داران بوسیله عده ی کمی از آنها، شکل همکاری پروسه کار همواره به مقیاس وسیعتری گسترش میابد و استفاده آگاهانه از دانش در امور فنی، بهره برداری منظم از زمین، تبدیل وسایل کار به وسایلی که تنها بصورت جمعی بکار میروند، صرفه جویی در مورد کلیه وسایل تولید از طریق استفاده از آنها به مثابه وسایل کار بهم بسته اجتماعی بهم پیوستگی همه ملت ها در شبکه ی بازار جهانی و لذا خصلت بین المللی رژیم سرمایه داری تکامل پیدا میکند.
با کاهش پیوسته تعداد سرمایه داران کلان یعنی آنهاکه تمام فوائد این روند تحولی را غصب کرده به انخصارخود در میآورند، حجم فقر، فشار، رقیت، فساد و استثمار افزایش میابد. ولی در عین حال عصیان طبقه کارگر پیوسته شدیدتر میگردد و مکانیسم پروسه تولید سرمایه داری خود آنها را به متحد شدن و سازمان یافتن میکشاند. انحصار سرمایه برای شیوه تولیدی که خود با آن و تحت تاثیر آن شکوفندگی یافته است، بصورت مانعی در میآید. تمرکز وسائل تولید و اجتماعی گشتن کار به نقطه ای میرسد که دیگر با پوسته ی سرمایه داری خود سازگار نیست. این پوسته میترکد. ساعت مرگ مالکیت خصوصی سرمایه داری فرا میرسد، از سلب مالکیت کنندگان سلب مالکیت میشود.»(همانجا ص 866- 865 )(1)
لنین - بیرون جهیدن کمونیسم از تمامی منافذ جامعه
«کمونیسم بتمام معنی از درون کلیه جوانب زندگی اجتماعی «برون میروید» و جوانه های آن مطلقا در همه جا وجود دارد و این«بیماری مسری»... بنحوی استوار در تمامی بدن رسوخ کرده و سراپای آن را کاملا فرا گرفته است. اگر یکی از مجاری نفوذ با نهایت دقت «مسدود» گردد این «بیماری مسری» مجرای دیگری برای نفوذ پیدا میکند که گاهی بکلی غیر منتظره است. زندگی کار خود را خواهد کرد. بگذار بورژوازی بخود بپیچد، از شدت خشم بسر حد جنون برسد، شورش را در آورد، حماقت کند، پیش از وقت از بلشویکها انتقام بگیرد. و بکوشد تا صدها و هزارها و صدها هزار تن از بلشویکهای دیروزی یا بلشویکهای فردا را زیادتر بکشد. (در هندوستان، مجارستان، آلمان و غیره) بورژوازی با این رفتار خود همان کاری را میکند که تمامی طبقات در تاریخ به مرگ محکوم شده میکرده اند. کمونیستها باید بدانند که به هرحال آینده از آن آنهاست.»( لنین، بیماری «چپ روی» کودکانه در کمونیسم، ترجمه م، پور هرمزان، مجموعه آثار چهار جلدی، جلد چهارم، ص518  تاکیدها از ماست)
کمونیسم گرچه نه به عنوان یک رابطه ی تولیدی حاضر درون مناسبات سرمایه داری، اما به عنوان امکانات و شرایطی عینی و ذهنی که درون تمامی اجزاء تولید سرمایه داری امپریالیستی موجود است، یعنی انحصارات و موسسات تولیدی و خدماتی غول آسا و جهانی که نظام تولید و کار در آنها سادگی و روانی بدست آورده است و سرمایه داران تنها همچون انگلی بر آنها هستند، به عنوان اجتماعی شدن حیرت انگیز تولید و کار که اکنون روشنی چشمگیری یافته و تمامی کشورها و تمامی طبقه کارگر را در جهان به یکدیگر پیوند داده، به عنوان کمیت عظیمی از طبقه کارگر و توده های محروم و ستمکش، که رشد و توسعه کمی آنها، کم شدن و کوچک شدن هر چه بیشتر بورژوازی است، در بینش کارگرانی که از وضعیتی که در آن باید به استثمار دیگران در آیند بدرد میآیند و آرزوی نظامی که در آن افراد با یک دیگر در تساوی بسر برند، سینه شان را به جوش میاورده، در تصور تمامی طبقات زحمتکشی که بحرانهای متناوب اقتصادی کمرشان را میشکند و آنها را دچار آوارگی و سرگردانی میکند، در تفکر آنها که از جنگ و خرابی که همواره زندگیشان را تهدید میکند، خسته شده اند و در آرزوی صلح پایدار سر میبرند، و به عنوان امری ضروری در درون هر نظام و جامعه سرمایه داری امپریالیستی و نظام های سرمایه داری و ترکیبی تحت سلطه وجود دارد و در تمامی زمینه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی  شروع به حرکت کرده، جوانه میزند، میروید و رشد میکند  و شرایط تحقق و برون جهی خود را فراهم میکند.
  اگر در بخش اقتصاد با انجام رفرم ها و اقدامات لازم همه ی روزنه ها را برای ایجاد شورش و انقلاب ببندند، در بخش سیاست رو میآید. اگر در بخش سیاست همه ی روزنه ها را ببندند و باصطلاح خفقان مطلق ایجاد کنند، در زمینه ی فرهنگی نمو میکند. اگر همه ی زمینه  ها را در کشوری معین مسدود کنند، و یا همه چیز را بدانگونه انجام دهند که انقلاب مدتی بتاخیر بیفتد،  در کشوری دیگر منافذی پیدا میکند و رو میاید. اگر در منطقه ای و در سلسله ای از کشورها همه چیز بر وفق مرادشان گردد، در منطقه و در سلسله دیگری از کشورها شروع به جریان یابی و رشد میکند. به همراه اشکال پیش بینی پذیر تحول و تکامل، غیر منتظره، خلاف انتظار و خلاف سیر عادی امور بودن، نیز یکی از شکلهای تغییر و تحول در تکامل طبیعت و جامعه و نیز شناخت بشر است که در مورد تغییر و تحول این نظام نیز راست در میآید. بسیاری حوادث در تاریخ این نظام  در حالیکه از نظر کلی و در تئوری و سیاست قابل پیش بینی بوده اند، اما در جزء و از نظر زمان و مکان غیر قابل پیش بینی بوده اند. بواقع از میان رویدادهای بیست- سی سال اخیر چه کسی تصور مبارزه در پرو و نپال و رشد و گسترش سریع آنها را میکرد؟ چه کسی سقوط کشورهای آسیای شرقی موسوم به «ببرهای آسیا» را پیش بینی  میکرد؟ چه کسی تصور مبارزه ای با این گستره وعمق در کشورهای عربی را میکرد؟ گر چه اینها شکست خوردند، اما هم چنان که اینان بطور غیر منتظره سر برآوردند، بار دیگر اینجا و آنجا، مانند آنها سر بر خواهند آورد و به مرور بر نواقص، کمبودها و اشتباهات خویش چیره خواهند شد. سرمایه داری امپریالیستی و نظام های تحت سلطه آن سدهایی هستند کهنه و فرسوده برابر سوسیالیسم وکمونیسم و پدیدار گشتن متناوب محلهای سست و ضعیف در آن مشکل نیست.(2)
مائو
«ما اغلب میگوییم:«نو برجای کهنه مینشیند». این قانون عام و الی الابد تخطی ناپذیر عالم است...در درون هر شیء و پدیده بین جهات نو و کهنه تضادی موجود است که منجر به یک سلسله منازعات پر فراز و نشیب میشود. جهت نو در نتیجه این مبارزات از خرد به کلان رشد میکند و بالاخره موضع مسلط میابد، در حالیکه جهت کهنه از کلان به خرد بدل میشود و بتدریج زایل میگردد. و به محض اینکه جهت نو بر جهت کهنه چیره گشت، پدیده کهنه  از نظر کیفی به پدید نو بدل میشود»(مائو ، درباره تضاد، منتخب آثار ، جلد یک، ص505 )
 این سخنان که بر مبنای واقع نگری علمی - تاریخی استوار است و متکی به تمای دستاوردهای علمی، فلسفی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی  تاریخ  طبیعت و جامعه بشر میباشد، طبیعت، جامعه و شناخت انسان را در بر میگیرد. در خصوص جامعه و نیروهای پیشرو، در همه ی دورانهای تحول تاریخی، جنبش طبقه نو گاه به پس از پیروزیهای چشمگیر به فراز رفته و گاه نیز شکست خورده، افت چشمگیری داشته و یا دورهای رکود از سر گذرانده است. نگاهی میکنیم به نکات مائو در مورد فرا روییدن نو از کهن، و تلاش میکنیم آنرا نه در مورد مسیر مبارزه در یک کشور خاص بلکه برمبنای هدف این مقاله، در مورد کل جنبش تعمیم دهیم.
منازعات پر فراز و نشیب بین نو و کهنه 
نبرد طبقه کارگر با بورژوازی(امپریالیستی و کمپرادور) و تمامی نیروهای عقب مانده و کهنه پرست، نبردی است طولانی و پر فراز و نشیب. در دوره تاریخی مذکور(نگاه کنید به بخش 1) و در درون هر یک از مراکز ثقل انقلاب، فراز و نشیبها و پیروزی و شکستهایی موجود بود. از نظر کمی  و زمانی و از نظر نتایج، در کل دوره ی مزبور، پیروزی و فراز جهت عمده و شکست و نشیب جهت غیرعمده بود.
 اما اگر ما دوره مزبور را در مجموع  و در کل به عنوان یک دوره ی پیروزی و فراز تصور کنیم - که واقعا چنین است زیرا در مجموع یک سیر صعودی داشتیم - آنگاه میتوانیم دوران کنونی را نیز یک دوره ی شکست، نشیب و یک سیر نزولی بحساب آوریم. دوره ای که یقینا همانطور که در دوره های نشیب و رکود مزبور، نسبت به  سیر عمومی رو به فراز جنبش کوتاه بود، اینجا نیز نسبت به دوره کلی فراز پیشین، کوتاه خواهد بود. زیرا مبارزات همچنان ادامه دارد و نیروهای جامعه نوین موجود ند و امکان گسترش و رشد آنها اینجا و آنجا وجود دارد.
بدین ترتیب دو دوره ی تاریخی تصویر میگردد:  یک دوره اعتلا و فراز و صعود که دوران 170 ساله را(از زمان جنبش چارتیستها در انگلستان تا شکست انقلاب در چین در سال 1976) در بر میگیرد و دوم دوران نشیب و نزول کنونی که علیرغم فرازهایش، دوره ای چهل ساله را(از 1976 تا کنون) پشت سر گذاشته است.
 بطور کلی، پیروزی، رونق مبارزه و صعود بخش از مبارزه و شکست، رکود و نزول بخشی دیگر از مبارزه است. چنانچه ما شکست و رکود را به عنوان بخش جنبه ای و ضروری پیروزی نهایی نپذیریم، چیزی، نه از نبرد طبقه کارگر دستگیرمان خواهد شد و نه از هر مبارزه و نبردی در جهت تکامل بطور کلی.
رشد جهت نو از خرد به کلان
در هر مبارزه ای میان نو و کهنه، جهت نو هرگز بصورت عددی و در یک حرکت رو به پیش مطلق، تکامل نخواهد یافت. این مبارزه ای بین دو قطب نو و کهنه است که  زنده و جاندارند و در حال تقابل دائم. یکی از این دو نیرو نمی ایستد تا دیگری آن را از قدرت ساقط کند و خود مسلط گردد. هر دو در حال مبارزه اند و مانع و رادع یکدیگر و در عین حال به هم وابسته و درهم نافذ و جاری هستند. (3)
 شکل گیری و بالیدن عنصر یا جامعه نو، از درون این مبارزه  صورت میگیرد. به مرور تغییراتی که کمی- کیفی و پنهانند به شکل گیری و تکمیل  کیفی - کمی و آشکار تبدیل میشوند و به تدریج شکل و شمایل درونی و بیرونی کل را تغییر میدهند.
  این شکل و شمایل ممکن است در همان اوانی که مبارزه بین دو قطب صورت میگیرد و با واسطه یورشهای جهت نو ظاهر گردد. اما چنین پدیدار شدنی در نخستین مراحل این مبارزه طولانی، پایدار نخواهد بود. زیرا نیروی لازم جهت پایدار شدن به حد کافی وجود ندارد. این نوع برآمدها و ظهور اشکال نوین که نماینده ی تحول آتی و آینده هستند، بدفعات تکرار میشود و هر بار گستره، عمق و غنای بیشتری یافته، دیرپاتر میگردند. ولی معهذا تا زمانی که مجموعه ای که این جهات نو در آن حرکت میکنند، شرایط مناسب پیدا نکنند، این اشکال نوین موجودیت خود را از دست میدهند. از این رو دوباره باید برخیزند تا تا بار دیگر آن را بدست آورند.
 مسیر پر پیچ و خم تاریخ
« صفت مشخصه یا خصلت خاص این دو حالت تضاد (تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر و در بحث ما تبدیل افت و اعتلا به یکدیگر) نمودار ناموزونی نیروهای متضاد است. هیچ چیزی در جهان مطلقاً موزون رشد و تکامل نمی یابد ، از این رو ما باید با تئوری رشد و تکامل موزون یا با تئوری تعادل مبارزه کنیم. به علاوه درست همین حالت مشخص تضاد و تبدیل جهات عمده و غیرعمده تضاد در پروسه تکامل به یکدیگر است که نمودار نشستن نیروی نو برجای کهنه می باشد. تحقیق و پژوهش در حالات مختلف ناموزونی تضادها و همچنین تحقیق در تضادهای عمده و غیرعمده و در جهات عمده و غیرعمده تضاد اسلوب مهمی است که بدان وسیله یک حزب انقلابی استراتژی و تاکتیک سیاسی و نظامی خود را بطور صحیح تعیین می کند؛ همه کمونیستها باید به این کار تحقیقی توجه کافی مبذول دارند.»(درباره تضاد، منتخب آثار جلد اول، ص 510،جملات داخل پرانتز و تاکید از ماست)
در مبارزه طبقه کارگر، کمون پاریس نخستین تجلی دنیای نو یعنی جامعه کمونیستی در جامعه ی کهن بود. کمون شکل جامعه ی نو را بر زمینه ی کشور، منطقه و جهانی نشان داد که بخش بزرگی از اجزاء آن نه آمادگی پذیرش این شکل نو را داشت و نه آن را پشتیبانی میکرد. روشن است که برد این مبارزه حتی درون کشور فرانسه بحد کافی نبود. این تجلی علیرغم بروز، دیر پا نبوده و پس از 70 روز قدرت و برآمد خود را از دست داد.
 بروز انقلاب روسیه و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی بار دیگر شکل جامعه کمونیستی نوین را با گستره و عمق بیشتر نشان داد. این بار دیرپاتر از کمون و نیز با قدرت توسعه یافتن در عرصه جهانی. این گسترش و رشد تا بروز انقلاب در چین ادامه یافت.
 پس از انقلاب چین و تصرف قدرت بوسیله طبقه کارگر در این کشور، انقلاب در سطح جهان برای مدتی  شکل کاملتری یافت (چین به همراه شوروی و دیگر کشورهای سوسیالیستی). اما این گسترش مدت زمان زیادی نینجامید. چیزی حدود هفت - هشت سال پس از ظهور دیکتاتوری پرولتاریا در چین، دیکتاتوری پرولتاریا در شوروی و نیز کشورهای اروپای شرقی سقوط کرد.
اینکه آنچه تا آن زمان و حتی پس از آن بجای سرمایه داری ایجاد شده، کمونیسم در مراحل پختگی آن نبوده وسوسیالیسمی جوان بوده است از آنچه لنین، استالین و مائو درباره روسیه و چین میاندیشیدند روشن است. رهبران مارکسیسم همواره بدلیل وجود شرایط عینی و ذهنی، امکان از کف رفتن قدرت و برگشتها و تبدیل دوباره به سرمایه داری را پیش بینی کرده بودند.
باری، در حالیکه همه چیز علی الظاهر داشت بطرف گسترش بیشتر میرفت، بیکباره توقف صورت گرفت و در بخشهایی تبدیل به عقب گرد شد و سیری رو به قهقرا یافت.  این امری است که پس از آن در مورد انقلاب چین و دیکتاتوری پرولتاریا در چین علیرغم اوج گیری نوین آن در انقلاب فرهنگی- پرولتاریایی نیز رخ داد. با از دست رفتن این دیکتاتوری ما روندی نزولی در پیش گرفتیم و علی الظاهر به عقب برگشتیم. ولی آیا بواقع چنین بود؟
هم بلی و هم خیر. از یک جهت بسیاری از پیروزیها و آن گسترش و رشد از دست رفت و باصطلاح ما به نقطه ای برگشتیم که هیچ کشور سوسیالیستی موجود نبود. اما این عقب گرد در بخش ساخت آگاهانه کمونیسم، تنها جهت مجموع حرکت این کل نبود. گرچه در این بخش نیز دستاوردهای این شکست ها زیاد بود.
 نکته این است که نیروهای نوین طبقه کارگر نه تنها در مکانها و زمانهایی که قدرت را در دست دارند و جهت مسلط و تعیین کننده تکامل تضاد میباشند رشد میکنند، بلکه در زمانها و مکانهایی که قدرت را در دست ندارند و جهت تحت تسلط و تعیین شده تضاد میباشند نیز رشد میکنند و رشد آنها در شکل نخست یعنی بدست آوردن قدرت سیاسی، وابسته به رشد آنها در شکل دوم یعنی رشد در هنگامیکه بورژوازی و طبقات مرتجع سرکارند، میباشد. از طریق این دو شکل و مبارزه  آنها است که سیمای اجزاء و نیز کل جهان تغییر میکند. سرمایه داری و امپریالیسم در درجه نخست، بدلیل میل به کسب سود یعنی آنچه محرک اساسی درونی این نظام است و در درجه دوم در نتیجه تاثیر نبردهای جهت مخالف با خود یعنی طبقه کارگر، تغییر میکنند و در این تغییرات خواه ناخواه جهت مخالف خود را نیزبه اشکال مختلف رشد میدهد.(4) این یک همگونی عینی بین اضداد سرمایه داری و کمونیسم است.
اگر ما مقایسه ای میان تمامی آن دوران 170  ساله و نیز دوران کنونی بکنیم میبینیم طبقه کارگر هرچند که از جهت در دست داشتن قدرت سیاسی و ابتکار عمل در ساخت سوسیالیسم در سلسله ای از کشورها و یا حتی در یک کشورمعین، به عقب رفت و باصطلاح مجبور است همه چیز را از صفر یا نزدیک به صفر شروع کند، اما از دیدگاه کلی رشد جهت نو در سطح جهانی، بیش از گذشته حتی نسبت به چهل سال پیش، یعنی سال از کف رفتن قدرت در چین، تغییر کرده و تکامل  یافته است. کافی است نگاه ی به رشد اقتصاد سرمایه داری و نیز کمیت و کیفیت  طبقه کارگر یعنی نیروی تحقق بخش کمونیسم در سطح جهان بکنیم.
در زمانی که جنبش چارتیستها در انگلستان شکل گرفت، در اروپا، سرمایه داری یگانه اقتصاد موجود و به همراه آن طبقه کارگر نیز  یگانه طبقه ی گسترده نبود و بسیاری از جوامع اروپایی هنوز نه تنها با یک سرمایه داری توسعه نیافته و عقب مانده، بلکه  با روابط عقب مانده فئودالی و نیمه  فئودالی روبرو بودند. تا پیش از کمون پاریس عموما جنبشها در اروپا خصلتی بورژوا- دمکراتیک و نه کمونیستی  داشت و طبقه کارگر از نظر کمی، هنوز نه چندان زیاد و همچنین زیر رهبری طبقه بورژوازی در انقلاب بود.
اینهاست آنچه بیش از یکصد و چهل سال پیش مارکس در پیشگفتار چاپ نخست  سرمایه (ژوئیه 1867) در مورد آلمان آن زمان مینویسد:
« این سرگذشت خود توست که نقل میکنم. به خودی خود سخن از درجه عالی یا دانی تکامل تضادهای اجتماعی که از قوانین طبیعی تولید سرمایه داری ناشی میشود نیست. سخن بر سر خود این قوانین و بر سر خود این تمایلات است که با ضرورتی پولادین تاثیر میکنند و چیره میشوند. ... در کشور ما (آلمان) آنجا که تولید سرمایه داری حق آب و گل پیدا کرده ، مثلا در کارخانه جات به معنای واقعی آن اوضاع بدتر از انگلستان است. زیرا پارسنگ قوانین کارخانه وجود ندارد. ما در هر یک از از رشته های دیگر مثل همه ی کشورهای قاره ی اروپا، نه تنها از توسعه تولید سرمایه داری، بلکه از غیر کافی بودن رشد آن رنج میبریم. در جوار مصایب جدید، یک سلسله از عیوب ارثی که زاییده درجا زدن دائمی ما در شیوه های تولیدی باستانی و سپری شده است با کلیه عواقبی که نابهنگام در زمینه ی مناسبات اجتماعی از آنها ناشی میشود، ما را تحت فشار قرار میدهد.ما تنها از زندگان رنج نمیبریم بلکه مردگان نیز ما را عذاب میدهند... »
اما اکنون در اروپا و آمریکای شمالی که جای خود دارد در تمامی کره زمین، سرمایه داری توسعه یافته است و در عقب مانده ترین کشورها (عموما افریقایی و نیز بخشهایی از آسیا و امریکای جنوبی )که هنوز ما با روابط قبیله ای، عشیره ای، فئودالی و نیمه فئودالی روبروییم، شکلهایی از روابط سرمایه داری را نیز شاهدیم. به همراه این روابط، طبقه کارگر در تمامی کشورها با درجات متفاوت، توسعه و رشد کمی و کیفی پدید آمده و در معادلات مبارزه ی طبقاتی جایگاهی یافته است.
از نظر فرهنگی، رشد آموزش و سواد نیز نه تنها با زمان جنبش چارتیستها، بلکه با چهل سال پیش نیز تفاوتهای زیادی کرده است. در ایران چهل سال پیش از این بخش بسیار مهمی از کارگران کارخانه ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند، اما اکنون بخش مهمی از این طبقه دارای سواد و آموزش است.
از نظر سیاسی، بواسطه ارتباطات گسترده اقتصادی و رشد شهرها، هر زمان و در هر کشوری وضع بر میگردد شرکت طبقه کارگر و توده های وسیع زحمتکشان شهری و روستایی در انقلاب به سرعت افزایش میابند و انقلاب سریعا تمامی مناطق کشور را در بر میگیرد. رویدادهای دهه اخیر و مبارزات طبقه کارگر در اروپا و آمریکا در پی بحران اقتصادی و نیز مبارزه و شورشها در کشورهای عربی و شمال افریقا نشانگر این نکته است. این امر در مورد جنبش های بین المللی نیز راست در میاید. شرکت مردم کشورهای مختلف جهان در تظاهرات ضد جنگ افغانستان و عراق در تاریخ این چنین جنبشها بی نظیر بود و در آینده در مواردی مشابه، خواه از جهت گسترش، خواه از جهت شدت و عمق شدیدتر خواهد شد.
همچنین است تجاوز امپریالیستها که در یک قرن پیش و حتی تا جنگ ویتنام هر جا لشکر کشی میکردند برای ده های متوالی در آنجا میماندند. اما اکنون گرچه باز تجاوز میکنند و خواهند کرد اما بعلت رشد مبارزات مردم کشورهای مورد تجاوز و تحمیل شدن تلفات جانی و مالی بر  آنها از سویی ، و نیز مخالفت مردم کشورهای امپریالیستی از سویی دیگر، هزینه های تجاوزات برایشان بمراتب گرانتر تمام خواهد شد و فروپاشی و سقوط آنها را تسریع خواهد کرد.
اینها تنها اشاراتی است به تفاوتهای دوران کنونی با حتی چهل - پنجاه سال پیش.
بنا به گفته مائو آنچه نمودار نشستن نیروهای نو بجای کهنه است تبدیل جهات عمده و غیر عمده به یکدیگر است. به بیان دیگر در خلال این پیشروی و عقب نشینی  و بدست آوردن و از دست دادن قدرت است که به مرور نیروهای نوین رشد کرده و به تسلط نهایی دست میابند. این همان ناموزونی رشد و تکامل است.
پس نقطه کنونی، اگر حتی آنرا حرکتی از صفر بدانیم بهر حال با نقطه های صفر پیشین بسیار تفاوت دارد. این تغییرات به نفع کمونیسم است و در صورت گرفتن قدرت بوسیله طبقه کارگر کارها را برای ساختن جمهوری دموکراتیک نوین، سوسیالیسم و کمونیسم ساده تر خواهد کرد و بقای آنرا ضمانت ببیشتری خواهد بخشید.
مائو اشکال حرکت امپریالیستها  و مرتجعین و نیز در مقابل آنها طبقه کارگر و زحمتکشان را چنین تصویر میکند:
« فتنه‌گری، شکست، باز هم فتنه‌گری ، باز هم شکست... و سرانجام نابودی ـ چنین است منطق امپریالیستها و تمام مرتجعین جهان نسبت به امر خلق؛ آنها هرگز خلاف این منطق عمل نخواهند کرد  و این قانونی است مارکسیستی. وقتی‌که ما می‌گوییم « امپریالیسم وحشی و درنده‌خوست» ، منظورمان اینستکه سرشت امپریالیسم هرگز تغییر نخواهد کرد. امپریالیستها حتی تا دم مرگ هم ساطور قصابی خود را به زمین نمی‌گذارند و هیچگاه به بوداییان نیک صفت تبدیل نمی‌شوند. مبارزه، شکست، باز هم مبارزه، باز هم شکست، باز هم مبارزه ... و سرانجام پیروزی ـ چنین است منطق خلق؛ و خلق هرگز خلاف این منطق عمل نخواهد کرد. این نیز قانونی است مارکسیستی. انقلاب خلق روسیه از این قانون پیروی کرد و انقلاب خلق چین نیز پیرو این قانون است.»( تصورات واهی ره به دور افکنید، و خود را برای مبارزه آماده کنید 14اوت 1949 آثار منتخب جلد4)
با توجه به تجارب تاریخی ای که پشت سر گذاشته ایم میتوانیم بگوییم که زمانی که طبقه کارگر قدرت را در کشور یا کشورهایی معین بدست میآورد، یک تغییر کیفی اساسی در آن کشور یا کشورها ایجاد میکند. اما این تغییراتی اساسی در خود آن کشور یا کشورهاست. لذا از دیدگاه کمونیسم بین المللی گرچه ضرورند اما به مثابه تغییری بخشی و نه نهایی به شمار میآیند. در چنین تغییراتی تا جایی که شرایط و امکان برگشت وجود داشته باشد، و طبقه کارگر نتواند آنرا سد کند و مانع آن شود و نیروی طبقه ای که خواهان برگشت است قوی تر گردد، پس از مدتی رشد و تکامل، نیروهای طبقه کارگر آغاز به ضعیف شدن و تحلیل رفتن میکند (5) و در مقابل نیروهای طبقاتی مخالف یعنی بورژوازی و سخنگویان آن رشد میکنند. و درست در زمانی که نیروهای طبقه کارگر به ضعیفترین وضعیت خود دچار شده اند، حرکت دوباره از صفر شروع میشود و شروع به قوی شدن و توسعه یافتن میکنند. در پی و در درون این دو حالت و فرایند اوج گرفتن و فرود آمدن است که در مجموع نیروهای انقلابی نوین توسعه ای کمی- کیفی میابند و در کل امکانهای برگشت ها را ضعیفتر و ضعیف تر میکنند تا جایی که دیگر برگشتن و ایجاد شرایط گذشته مطلقا ناممکن گردد.
مارکس این فرایند را چنین شرح میدهد:
«انقلابهاى پرولتاريايى برعکس، مانند انقلابهاى قرن نوزدهم، همواره در حال انتقاد کردن از خويش‌اند، لحظه به لحظه از حرکت باز مي ايستند تا به چيزى که بنظر ميرسد انجام يافته، دوباره بپردازند و تلاش را از سر گيرند، به نخستين دودلى‌ها و ناتوانيها و ناکاميها در نخستين کوششهاى خويش بى‌رحمانه ميخندند، رقيب را به زمين نميزنند مگر براى فرصت دادن به وى تا نيرويى تازه از خاک برگيرد و به صورتى دهشتناک‌تر از پيش روياروى‌شان قد عَلَم کند، در برابر عظمت و بيکرانىِ نامتعين هدفهاى خويش بارها و بارها عقب مينشينند تا آن لحظه‌اى که کار به جايى رسد که ديگر هرگونه عقب نشينى را ناممکن سازد و خودِ اوضاع و احوال فرياد برآورند که "رودُس همينجاست، همينجا است که بايد جهيد! گل همينجاست، همينجاست که بايد رقصيد." »(هجدهم برومر لوئی بناپارت، بخش اول، تاکید از مارکس است)
همه میدانیم که کمونیسم امری است بین المللی و پیروزی آن در این کشور یا آن کشور گر چه گامی است به سوی پیروزی در تمامی کشورها، اما  خود به منزله پیروزی نهایی نخواهد بود. پیروزی نهایی طبقه کارگر زمانی بدست میاید که تمامی یا تمامی کشورهای اصلی جهان در اختیار این طبقه باشد. در چنین صورتی باید تمامی حرکات کوچک و بزرگ و بدست آوردنهای قدرت بوسیله طبقه کارگر و از دست دادن های آن را از نقطه نظر پیروزی بین المللی کمونیسم فشرده کنیم و
از دید یک جهان کمونیستی که پیروزی نهایی در آن بدست آمده به روند مورد ذکر مارکس و ناموزونی در مبارزه، که وی بروشنی ترسیم میکند، نگاه کنیم.
پس اگر ما در دوره کنونی قدرت را از دست داده ایم چه باک! و اگر بورژوازی به هارترین شکل خود و در تمامی زمینه ها به تهاجم دست میزند چه باک!  ما میدانیم که این فرایندهای متضاد فراز و نشیب، رونق و رکود و پیروزی و شکست  تا جایی ادامه خواهد یافت که دیگر نه تنها مجموع شرایط اقتصادی- اجتماعی  موجود امکان هر گونه برگشتی را به نظام گذشته سلب کند بلکه چنان نفرتی از نظام سرمایه داری درون مردم ایجاد شود که هیچ کس حتی میلی ناچیز به بازگشت به آن نظام نداشته باشد.
                                                                                                 ادامه دارد.
                                                                                              هرمز دامان
                                                                                                آذر ماه 94
یادداشتها
1-    این عبارات را مارکس در شرایطی نوشته که مارکس و انگلس وقوع انقلاب کمونیستی را در یک سلسله کشورهای اروپایی که سرمایه داری در آنها پیشرفت کرده و تکامل یافته بود پیش بینی میکردند. با تکامل سرمایه داری رقابت آزاد به امپریالیسم وضع فرق کرد. آنچه مارکس نوشت در کشورهایی که حلقه ضعیف امپریالیسم گردیدند، اجرا شد. در کشورهای تحت سلطه انتقال به سوسیالیسم، در پی انقلابات دموکراتیک و برقراری جمهوری دموکراتیک خلق صورت گرفت. روشن است که آنچه مارکس نوشت جدای از شکل، مکان و زمان اجرا، خصوصیت اصلی تغییر مالکیت در تمامی انقلابات سوسیالیستی بوده و هست. 
2-     مبارزه ی طبقه کارگر در عرصه جهانی و بویژه در دوران بحرانهای اقتصادی، شکل عمومی ترف گسترده تر و مهاجم تری پیدا کرده و میکند. در کشورهای تحت سلطه، طبقه کارگر در مبارزات دموکراتیک و در کنار طبقات دیگر شرکت کرده و میکند. و گرچه اکنون از نیروی رهبری کننده خویش یعنی یک حزب کمونیست (مائوئیست) محروم است، و از این رو به زیر رهبری طبقات دیگر میرود، اما بی تردید در آینده چنین احزابی در این کشورها تشکیل شده و رشد و توسعه خواهند یافت و طبقه کارگر میتواند به یاری حزبش رهبری انقلابهای  دموکراتیک را در دست گرفته و بسوی جمهوری دموکراتیک خلق و سپس سوسیالیسم و کمونیسم هدایت کند.
3-      طبقه ی کارگر نه تنها با بورژوازی بیرون از خود، بلکه در عین حال باید با نفوذ آن درون خویش مبارزه کند. مبارزه ای که اگر مشکلتر و سخت تر از مبارزه با بورژوازی بیرونی نباشد از آن نیز آسانتر و ساده تر نیست. و اساسا بدون پیروزی در آن، پیروزی در مبارزه نهایی بیرونی ممکن نیست.
4-     برای مثال، انقلابات در کشورهای جنوب شرقی آسیا بخصوص انقلاب چین تاثیر زیادی روی امپریالیستها برای اجرای انقلابات رنگی ارضی در کشورهای مختلف تحت سلطه گذاشت.  تغییر در ساخت اقتصادی این کشورها هم میتوانست این ساختارها را برای اشکال نوین صدور سرمایه و سود آوری بیشتر کارا کند و هم موقتا با تغییراتی در تبدیل دهقانان به کارگر( گر چه سرودم بریده) امکان انقلاب را در این کشورها به تاخیر اندازد. همین تاثیر را  شورش ها و انقلابات در کشورهای عربی و شمال افریقا میتواند بروی برخی سیاستهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی.امپریالیستها در قبال این کشورها در آینده بگذارد.
5-     البته بررسی و نقد سیاستهای گوناگون طبقه کارگر در قدرت، و تحلیل اشتباهات جای خود دارد ولی خیلی مضحک است که بگوییم کمون پاریس اگر اشتباه نمیکرد، تا کنون پا برجا بود. سوای اشتباهات، مسئله مجموعه شرایط درونی و بیرونی و توانایی نیروهای دو سوی مبارزه دارای اهمیت بسیار است.










۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(13) بخش دوم- نظریه بازتاب


دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(13)

بخش دوم- نظریه بازتاب

 
مادی و عینی -  مسئله پراتیک و تئوری
بیگی ضمن بازگفت این نظر انگلس از سوی لنین که «وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است» مینویسد:
«اساسا پاشنه آشیل چه در نظرات انگلس و چه در اندیشه های لنین در همین ادعای انگلس نهفته میباشد که او وحدت واقعی جهان را امری مادی محسوب کرده و لذا مابین امر مادی و عینی تمایزی قائل نمیگردد، بصورتیکه دو امر مادیت و عینیت چنانگونه درهم ادغام میشوند که سرانجام مادیت تعیین کننده عینیت میگردد و هستی جهانشمول عینیت یا به تابعی از توابع مادیت محکوم و یا اینکه درون مادیت محو و کمرنگ میگردد.»(بیگی،همانجا، ص5)
 و آنگاه  در «تفکر عمقی» خود فرق میان مادیت و عینیت را چنین بیان میکند:
«در تفکیک بین مادیت و عینیت میتوان اظهار داشت که کلیه پدیده هاییکه خارج و مستقل از ذهن موجودند و از یکدیگر قابل تمیزند و بکمک مفاهیم میتوان آنها را توصیف و تعریف کرد و استنباط نمود عینیت مینامیم . برخی از این پدیده ها شکل مادی بخود گرفته (درخت، اتم، آب، حرارت و امثالهم) و میتوان آنها را بر حسب تعداد،(پنج درخت) مقدار(یک لیوان آب)، بزرگی(درجه حرارت)(احتمالا در مورد آب منظور واحد سنجش «لیتر» بوده ولی منظور از «بزرگی( درجه حرارات)» را متوجه نشدیم- دامون) سنجید و اندازه گیری کرد.
اکنون با این تعریف از عینیت و مادیت که من ابراز کردم (این «من» را، وهمچنین من های بی پایان کمال خسروی راحقیقتا باید بسیار بسیار درشت نوشت تا خدای ناکرده در حق این بنده خداها بیگی ها و خسروی ها ستمی روا نشود)میتوان اظهار نمود که عینیت نه تنها شامل تمام حالات مادی گردیده، بلکه اعیانی را نیز در بر میگیرد که دارای اشکال فیزیکی و یا هندسی نمیباشند. چون حرف زدن دو انسان بمثابه پراتیک ویژه انسانی.(چه مثال فوق العاده ای! حرف زدن دو انسان چون « پراتیک ویژه انسانی» است امری مادی نیست!؟ یعنی تمامی اجزایی که درحنجره و دهان صدا را تولید میکنند و ایضا صداها اموری مادی و شکلهایی از حرکت ماده نیستند) بدینرو هر آنچه که مادی است در عین حال عینی نیز میباشد. ولی هر چه که عینی است حتما نباید مادی باشد.» (همانجا،ص5) لابد تنها آنچه میشود دید مادی است و مثلا صدا عینی است، اما مادی نیست!؟ صد بارک الله! تنها مانده که این یکی را به دیگر اشکال حرکت ماده که در معرض حواسی چون لامسه، چشایی و بویایی ...قرار میگیرند، تعمیم داد!؟
و سپس به عنوان یک «مارکس  دوست» واقعی به سراغ مارکس میرود تا دامن مارکس را از لنین منزه کند او مینویسد:
« دقیقا کشف پراتیک، بعنوان یک عینیت ویژه انسانی توسط مارکس، خود روشنگر سرشتی از عینیت میگردد که فرای ابژه های طبیعی و مادی قرار میگیرد ( یعنی پدیدهای مادی فقط چیزهای طبیعی – و االبته دیدنهای آن را- دربر میگیرند و پدیده های اجتماعی مطلقا مادی نیستند) و آنگاه به درج تز نخست مارکس در مورد فوئرباخ دست میزند. و می نویسد:
«   مارکس با ارائه  این دلایل توانست پراتیک را، بمنزله عینیتی ویژه کشف نماید و بدین ترتیب قادر شد ماتریالیسم خود را از سایر اشکال ماتریالیستی ماقبل خودش متمایز نموده تا روشن سازد که این عینیت ویژه، یعنی پراتیک به مفهوم اجتماعی - تاریخی نه تنها مبنای مشاهده و ادراک و حسیت میشود، بلکه چنین عینیتی در رابطه (و چون رابطه، رابطه است یعنی شیء یا پدیده مادی مشخصی نیست مانند«رابطه» انسانها با یکدیگر و...، پس دیگر مادی نیست!؟)است که معنا یافته و بنابراین انسان دیگر نمیتواند نسبت به آن منفعل باشد. زیرا خارجیت اش برای آدمی همانند یک شیء خارجی نبوده و از آنجائیکه عنصر اساسی و سازنده انسان میباشد، پس عاملی است که موجب تغییر در موضوع خویش، یعنی انسان، میگردد.»(همانجا، ص6-5)
لنین - تعریف فلسفی ماده
پیش از هر چیز لازم است ما به کلاسیک ترین تعریفی توجه کنیم که از «ماده» در ادبیات فلسفی مارکسیستی موجود است و بوسیله لنین بدست داده شده است، و احتمالا و متاسفانه صفحه ای که این تعریف در همان کتاب لنین بیان شده در نسخه  مورد مطالعه ی بیگی وجود نداشته است !؟ زیرا نخستین مطلبی که بیگی«فراموش» کرده این است که به این تعریف توجه کند و بداند که تعریف فلسفی ماده با اشکال مشخص ماده و از جمله ماده در شکل فیزیکی آن فرق دارد:
لنبن مینویسد:
 « اما مطلقا بخشش ناپذیر است که  یک تئوری خاص درباره ساختمان ماده را با مقوله تئوری شناخت مخلوط کرد، که مسئله خواص نوین جنبه های نوین ماده (و مثلا الکترون) را با مسئله کهن تئوری شناخت، با مسئله منبع معرفت ما، وجود حقیقت عینی و غیره مخلوط کرد. به ما گفته اند ماخ «عناصر جهان را کشف کرد» : قرمز، سبز، سفت، نرم، بلند، طویل، و غیره . ما میپرسیم : آیا یک انسان وقتی چیزی را قرمز میبیند، چیزی را سخت حس میکند و غیره، واقعیت عینی به او داده میشود یا نه ... اگر معتقد باشیم واقعیت عینی به او داده شده است یک مفهوم فلسفی برای این واقعیت عینی لازم است. و مدت ها روی این مفهوم کار شده است. این مفهوم ماده است. ماده یک مقوله فلسفی و دال بر واقعیت عینی است که، درحالی که مستقل از احساس ها وجود دارد، بوسیله احساس های انسان به او داده شده ، بوسیله احساس های ما کپی شده، عکسبرداری شده و انعکاس یافتهاست.»(ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، ترجمه سازمان چریک های فدایی خلق، تصحیح نوین بوسیله غلامرضا پرتوی، ص  100 ،208 و 213 تمامی تاکیدها از ماست). و
«... چون تنها «خاصیت» ماده که ماتریالیسم فلسفی به بازشناسی آن مقید است  خاصیت واقعیت عینی بودن، خارج از ذهن ما وجود داشتن است.» (همانجا ص 208 تاکیدها از لنین است) وباز
«مفهوم ماده جز واقعیت عینی چیزی را بیان نمیکند.»(همانجا، ص213)
در اینجا در تعریف ماده، واقعیت عینی آورده شده است و عینی نیز در مقابل ذهنی است یعنی چیزی که- بر خلاف امور ذهنی - بیاری حواس در معرض ادراک قرار میگیرد و حواس ما آنرا بازتاب میدهند. اینکه چرا لنین این تعریف را از ماده ارائه داد به این دلیل ویژه(جدای از دلایل دیگر) بود که ماده فیزیکی در معرض تبدیل به شکلهای متفاوتی قرار میگرفت (و میگیرد) و عده ای نیز ندا سر داده بودند که «ماده ناپدید شد» و بدین ترتیب شکلی ویژه از ماده  و یا ساختمان ماده را با ماده بعنوان یک مقوله فلسفی که سنگ بنای فلسفه ماتریالیستی است، مخلوط میکردند. لذا باید ماده به عنوان یک شکل ازماده ی فیزیکی از ماده به عنوان یک مفهوم فلسفی تفکیک میشد. روشن است که آنچه در این تعریف اساسی است این است که یکم خارج از ذهن ما قرار گرفته و مستقل از آن است، دوم بواسطه حواس در معرض دریافت و شناخت ما قرار میگیرد و احساس ها ما بازتاب آن است.
پس هرچیزی عینی که بیرون از ذهن ما وجود داشته باشد ما ماده مینامیم. خواه طبیعت  و هر آنچه در آن موجود است، باشد یا یکی از مدارج تکامل آن یعنی جامعه انسانی. در اینجا خود مفهوم « واقعیت عینی» برای تعریف ماده بکار رفته است. اینجا دیگر اشکال فیزیکی یا صرفا دیدنی ماده مورد بحث نیست. بلکه واقعیت عینی بیرون و مستقل از ذهن ماست که عینی بودن آن، یعنی ذهنی نبودن آن، موجب یکسان انگاری آن با مفهوم ماده میشود.
در این سطح و در چارچوب بحث فعلی ما، هیچ فرق اساسی میان ماده به مفهوم فلسفی و عینی وجود ندارد. ماده همان واقعیت عینی است و واقعیت عینی همان ماده. مادی، عینی است و عینی، مادی. هر دو مقابل امر ذهنی، شعور و اندیشه و بمثابه امری بیرون از آن قرار میگیرند. عینی یعنی هر آنچه بطور مشهود بیرون از ذهن ما موجود است، وجود آن مستقل بوده و به ذهن وابسته نیست و ما به  یاری حواس خود میتوانیم آنرا تصویر کنیم. ماده به معنای فلسفی خود نیز همین معنا را دارد.هر چیزی که مادی نباشد عینی نیست. و هر چیز که عینی نباشد مادی نیست. در این سطح، این دو مفهوم معنایی کاملا مشابه دارند و دریکدیگر خواهی نخواهی مندرج هستند و ذهن درست در نقطه مقابل این دو مفهوم قرار میگیرد. اما در حالیکه ماده یک مفهوم فلسفی بنیانی است، مفهوم عینی یا عینیت چنین جایگاهی در فلسفه و تعین بخشی به خطوط اساسی آن ندارد. و در همه جا نمیتواند بجای ماده یا مادی بکار رود.(1)
بطور کلی، بیگی آن چیزی را به لنین نسبت میدهد- و البته نه چندان روشن بلکه کماکان درهم و مغشوش- که درست لنین دارد آنرا از حوزه تعریف فلسفی خارج میکند یعنی شکل فیزیکی حرکت ماده یا اشکالی معین از مادیت را.  لنین تعریفی از ماده ارائه میدهد که تمامی اشکال موجود حرکت ماده و تمامی اعیان طبیعی و اجتماعی را صرف نظر از هر شکل آن دربر گیرد. در تعریف لنین هیچ عینیتی نیست که درون ماده فیزیکی تحلیل رفته باشد. در این تعریف عینیت و مادیت کاملا یکسان و مترادف هستند.
پراتیک - مادی، و تئوری - ذهنی
به نکته های بیگی بپردازیم و بگذارید با همین نکته آخر شروع کنیم:
 منظور از«رابطه» چیست که عینیت دارد و مادیت ندارد. رابطه یا رابطه بین دو شی یا پدیده مادی است که در این صورت رابطه شان نیز کاملا مادی است؛ یا بین انسان با اشیاء است که از یکسو ذهنی - مادی است و از سوی دیگر مادی؛ و یا بین انسانهاست که این رابطه توامان و عموما از دو سو مادی- ذهنی است؛ گرچه، در شرایط متفاوت و در مورد یکی از سوها، یکی از این دو عمده و دیگری غیر عمده است؛یعنی بده بستان و یا جذب و دفعی با وجه مسلط مادی است یا با وجه مسلط ذهنی. پس، این رابطه ها یا روابطی صرفا مادی هستند یا روابطی ذهنی. چیزی در رابطه ها وجود ندارد که مافوق امر مادی یا ذهنی (یعنی نه مادی و نه ذهنی) قرار بگیرد و به مقوله «عینیت ویژه» ای تعلق داشته باشد که گویا نه مادی است و نه طبیعی.
روشن است که اگر رابطه ای طبیعی نباشد، رابطه ای اجتماعی است و اجتماع خود محصول طبیعت و شکلی تکامل یافته از حرکت ماده است؛ اما اگر چنانچه طبیعی نباشد، و اجتماعی به مفهوم مادی آن نباشد، آن رابطه ذهنی است که در این صورت عینی هم نیست.
نکته دوم این است که انسان میتواند و باید هر از چند گاهی از پراتیک خود فاصله گرفته آن را همچون شکلی از ماده در حال حرکت در نظرقرار داده و درمورد آن قضاوت کند. این اساسا ضرورت تحول و تکامل است. تا زمانیکه ما غرق در پراتیک هستیم نمیتوانیم آنچنانکه شاید و باید در مورد آن قضاوت کنیم، اما در هنگام انجام و یا پس از انجام آن، با فاصله ای که از آن میگیریم و مجموع آنرا در رابطه با مورد مشخص پراتیک (تولیدی، مبارزه طبقاتی یا آزمون های علمی) و امور دیگر در نظر میگیریم، درمورد آن قضاوت کرده و آن را جهت اصلاح و یا تغییر مورد بررسی و نقد قرار میدهیم. چنانکه ما در مورد پراتیک دیگران نیز چنین میکنیم. یعنی به مانند عنصری بیرونی نسبت به اعمال آنها قضاوت میکنیم.
پراتیک و تئوری (و یا عین و ذهن)«داخلیت» دارند یعنی در یکدیگر نفوذ کرده و به هم وابسته اند. اما این وحدت یا داخلیت، نسبی بوده و مطلق نمیباشد. و این به این معنی است که آنها نسبت به یکدیگر «خارجیت» دارند. یعنی  پراتیک نه تنها با تئوری وحدت دارد بلکه در تضاد با آن، در نقطه مقابل آن و در مبارزه با تئوری نیز قرار میگیرد و آنرا نفی میکند. و برعکس. و این تضاد یا خارجیت میان این دو است که مطلق میباشد.
نکته سوم: در پراتیک انسان با دو بخش روبرو است: یکی بخش مادی پراتیک که مشتمل بر فعالیت مادی انسان است. تمامی حرکات فیزیکی و فعل و انفعالات شیمیایی در اندام انسان در هر نوع کاری (از کار تولیدی گرفته تا کار سیاسی و فکری) به مقوله ی فعالیت مادی تعلق دارند و صوری از اشکال ماده در حال حرکت هستند. و دیگر بخش ذهنی که دیگر پراتیک خوانده نمیشود بلکه در مقابل آن و اندیشه و تئوری خوانده میشود. این تئوری یا برآمدهای فشرده کارکرد شعور انسان، به نوبه خود محرک فعالیتهای مادی است و هنگام فعالیتهای مادی در آنها پنهان است یا پنهان میشود. اما پنهان بودن آن یعنی انگیزه عمل بودن آن به هیچ عنوان، فعالیت مادی را به فعالیت غیر مادی یعنی چیزی که بیگی آنرا «عینیت ویژه» (نه مادی و نه ذهنی ) مینامد، تبدیل نمیکند. در فعالیت عملی، فعالیت مادی عمده و فعالیت ذهنی غیر عمده است. در حالیکه در فعالیت ذهنی وضع برعکس است.
 و نکته  چهارم اینکه گرچه همه چیز از پراتیک آغاز میشود و به آن بازمیگیرد و گرچه پراتیک اجتماعی «عنصر اساسی و سازنده انسان» اجتماعی است، اما تنها پراتیک نیست که انسان را تغییر میدهد. تئوری پردازی نیز جزیی از کارکرد انسان اجتماعی است و نقش بسیار مهمی در تغییر اجتماع و انسان دارد. چنانکه تئوری مارکس توانست میلیونها انسان را به تکان و جنبش در آورد و آنچه خود گفت یعنی«تئوری همینکه در توده ها نفوذ کند تبدیل به نیروی مادی (یعنی همان پراتیک تغییر دهنده جهان) میشود» تبدیل به حقیقتی واقعی گشت. لنین نیز شکل دیگری از همین گفته مارکس را بیان کرد: «بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی وجود ندارد.».
 پس «عینیت ویژه ی» بیگی  یا پراتیک، خود بخود و به تنهایی و بدون تئوری نمیتوانست و نمیتواند «موجب تغییر در موضوع خویش» یا انسان و جامعه انسانی بشود. چنانچه بشر میخواست با اتکا صرف به پراتیک و عمل خویش جهان را تغییر دهد آنگاه از دیدگاه تکامل جامعه، به یک بشر  پر عمل، اما بی خاصیت  و یا در حقیقت«منفعل» و «بی عمل» محض تبدیل میشد. زیرا بشر میتوانست هرچه نیرو داشت درعمل خویش  بکار برد، بالا و پایین بپرد، خود را به آب و آتش زند، اما در نهایت، تنها گرد خود بچرخد و همچون افراد کور و نابینا راه بجایی نبرد و پراتیک وی هرگز از نقطه ای به نقطه ای متکامل تر جهش نکند. چنانکه استالین گفت «تئوری هر گاه با پراتیک انقلابی توام نگردد، چیز بی موضوعی خواهد شد، همانطور که  پراتیک نیز اگر راه خویشتن را با پرتو تئوری انقلابی روشن نسازد، کور و نابینا میگردد».(استالین، درباره اصول لنینیسم، انتشارات توفان، بخش سوم، درباره تئوری، ص17)
با توجه به این نسبت های ناروا به لنین و انگلس، اغتشاشات و مخلوط کردنها پیاپی، میتوان حدس زد که بیگی میخواسته فلسفه جدیدی به نام «عینیت باوری» و در تکامل آن «پراکسیسم» را اختراع کند که گویا جای ماتریالیسم  را بگیرد. بیگی و عموما تمامی پراکسیس پرستان وانمود میکنند که ماتریالیسم مورد نقدشان همان ماتریالیسم پیش از مارکس است که بین ماده و ذهن تمایزی مطلق میگذاشت. و لذا اینان با پذیرش همگونی این دو، از این نوع ماتریالیسم گذر کرده و ماتریالیسم نوین مارکس را فرا راه خود قرار داده اند. اما واقعیت این است که با گذر به مفهوم پراتیک و تهی کردن آن از مفهوم تئوری، خود به همان ماتریالیسم مشاهده گری برگشته اند که علی الظاهر با نقد آن در انگلس و لنین آغاز کرده بودند.
واژه سازی ها ی بی معنا، گرد و قلنبه کردن همه چیز در پراتیک  با این هدف که  اهمیت و ارزش تئوری مارکسیستی نفی گردد، و در نهایت استفاده از همه این سخن پردازیها یا چرندیات  فلسفی برای اینکه گفته شود جنبش طبقه کارگر نیاز به تئوری ای ندارد که از خارج از آن وارد گردد. خود جنبش  کارگری خود بخود و با پراتیکش به آنچه مورد نیازش است خواهد رسید و «خود موجب تغییر خود» خواهد شد. انفعال و اکونومیسم در پوشش نقد انفعال و ...چنین است نیت اصلی این پراتیسین های دروغین و رویزیونیست های واقعی!
مادی و عینی - وحدت مادی جهان انگلس و پراتیک مارکس
ادامه میدهیم:   
«این ادعای انگلس که وحدت واقعی جهان را درمادی بودن آن ارزیابی میکند و لنین آن را به عنوان حجتی مطلق نقل کرده است، روشن نمیگرداند که از کدام جهان سخن رانده میشود.
اگر موضوع مربوط به جهان طبیعی باشد، این گفته در یک حالت کاملا صحیح است و آن هم درباره جهان پیش از انسان و یا آن بخش از طبیعت که هنوز در پهنه بررسی و تحقق پراتیک بشری قرار نگرفته است ولی بعد از پیدایش آدمی وحدت واقعی جهان بخصوص سپهر اجتماعی دیگر نه در مادی بودن آن، بلکه در عینی بودن آن است که از اهمیت ویژه ای برخوردار میشود. در خود طبیعت هم ما سراسر بموضوعاتی طبیعی برخورد مینماییم که محصول دستاوردهای انسانی میباشند. بشر توانسته از پیوند درختان و گلها، درختها و گلها جدیدی را بوجود آورد. دقیقا گوشزد مارکس به فوئرباخ در مورد درخت گیلاس  قابل ذکر است که میگوید درخت گیلاس چند صباحی بیش نیست که باروپا آورده شده و با آنکه چنین درختی موضوعی طبیعی است، حداقل وجود آن در اروپا مدیون پراتیک آدمی میباشد.» (همانجا، ص6)
یعنی چون بشر توانسته بسیاری چیزها را تغییر دهد، پس وحدت مادی جهان را از بین برده و بجای آن «وحدت عینی» در جهان برقرار کرده است. ولابد منظور مارکس این است که از این پس دیگر با جهان عینی ای که مادی نیست،  روبرو هستیم. مادیت به عینیت تغییر یافته است و نتیجه اینکه جهان مادی، دیگر مقدم بر ذهن نیست و «فاتحه» ماتریالیسم خوانده شده است. چه چرندیاتی میبافند این پراکسیسی ها!؟
اگر منظور این است که کار انسان، اشیاء و پدیده ها را تغییر داده و این اشیاء و پدیده های پیش از انسان نیستند، این تغییری در نفس مادی بودن اشیاء و پدیده ها نمیدهد. زیرا کار انسان که چیزی جز مصرف نیروهای ذهنی و جسمانی نیست، اینجا تبدیل به ماده یا عینیت بیرونی شده است. به عبارت دیگر، ذهن یا فکربشر، شکل ذهنی خویش را ترک گفته و شکل مادی بخود گرفته است.
سخن انگلس نه تنها در باره جهان طبیعی بلکه همچنین درباره اجتماع انسانی است که فراورده طبیعت در یکی از مراحل تکامل آن است و لذا تمامی قانومندی های طبیعت را درسطوحی متکامل تر در بر دارد. گرچه در عین حال حامل سطوح و قوانینی است که در طبیعت پیش از پدیدآمدن اجتماع یافت نمیشود. یعنی ویژه این مرحله نوین تکامل طبیعت است. از اینرو، نخستین چیزی که در مورد اجتماع صادق است همانا مادی بودن آن است. مگر جامعه چیزی است جز یکی از اشکال ماده در حال حرکت در سطحی والا؟ مگر جامعه تجمع افراد انسانی یعنی موجوداتی  طبیعی که در محلی در طبیعت گرد میآیند و برای بقای فیزیکی خود که امری مادی و طبیعی است بطور جمعی  وارد مناسبات مادی یا روابط تولیدی (تولید نیازمندی های اولیه و برای بقای فیزیکی ) یعنی وارد رابطه ای اقتصادی با یکدیگرمیشوند، چیز دیگری است؟
 «سپهر اجتماعی» یعنی«عینیتی که مادیت را در بر گرفته» نیز خود به دو بخش مادی و ذهنی یا بدانسان که مارکس در مقدمه مشهورش بر کتاب نقد اقتصاد سیاسی  نوشت و بدفعات تکرار کرد کرد وجود اجتماعی و شعور اجتماعی تقسیم میگردد. مادی بودن آن همانا تولید مادی (یا پراتیک تولیدی- گرچه تولید مادی خود پراتیکی مادی است) است. و در اینجا نظریه ماتریالیستی- دیالکتیکی مارکس و انگلس تبدیل به ماتریالیسم تاریخی(خوب دقت کن جناب بیگی، نه« عینیت تاریخی» بلکه ماتریالیسم تاریخی) میگردد. و زیرساخت مادی (یا وجود اجتماعی انسان) یعنی آن روابط اقتصادی که در تولید مادی برای رفع مایحتاج نخستین بشر میان انسانها بر قرار میگردد تا نیازمندیهای فیزیکی و شیمیایی جسم آنها را برای بقا تامین کند، اصل، اساس، مقدم و در نهایت تعیین کننده بقیه وجوه زندگی یعنی زندگی فکری و فرهنگی یا شعور اجتماعی قلمداد میگردد. مارکس در نخستین جملات از مقدمه اش بر نقد اقتصاد سیاسی (گروند ریسه) از موضوع خود به عنوان «تولید مادی» و نه «تولید عینی» نام میبرد. تولید مادی از نظر مارکس، یعنی پراتیک تغییر دهنده واقعیت مادی یا طبیعت در جهت رفع نیازهای مادی بشر. و مارکس بارها و بارها آن را تولید مادی مینامد که در مقابل تولیدات فکری قرار میگیرد.
اما سخن مارکس درمورد فوئرباخ و درخت گیلاس که گویا خیلی مورد علاقه حضرات پراکسیسیها است، به هیچ عنوان رد سخن انگلس نیست. آنچه مارکس در نقد فوئرباخ مینویسد این است که این جهان پس از انسان با واسطه پراتیک انسان تغییر یافته است(از نظر مارکس پراتیک انسان در بردارنده تفکر انسان هم هست) یعنی با واسطه همان تولید مادی(پراتیک تولیدی) که او مثال آنرا در مورد درخت گیلاس میزند. لذا جهان تغییر کرده، محصول فعالیت انسان است و نهایتا انسان خود و جهان را با واسطه فعالیت خود تغییر میدهد. پس انسان نباید به جهان طبیعی و اجتماعی به گونه ای بنگرد که گویی او یک سو است و طبیعت سوی دیگر و انسان تنها و صرفا بازتاب دهنده آن. انسان و طبیعت با واسطه پراتیک تولیدی درهم میآمیزند و انسان با واسطه این تولید مادی امکان میابد که نقش فعالی در شناخت و دگرگون کردن اشیاء و پدیده ها ایفا کند.
اینکه ما انتقاد یک ماتریالیست دیالکتیکی را به یک ماتریالیست متافیزیکی نقل کنیم و از آن بخواهیم نفی مادیت جهان( و یا نفی تقدم ماده بر ذهن که  گویا از نظر این حضرات تنها یکبار و آنهم پیش از موجودیت انسان رخ داده و پس از انسان، دیگر ماده تقدم خود بر ذهن را از دست داده،)یا ماتریالیسم، یعنی آنچه اساس وحدت این دو فیلسوف و متفکر را میسازد، نتیجه بگیریم، خیلی بامزه است!
و اما مقایسه انگلس که خود تزهای مارکس را به کتابش درباره فوئرباخ ضمیمه کرد و تمامی زندگیش،  یا در مطالعه و تحقیق و یا در شرکت در مبارزه طبقاتی جاری در اروپا گذشت، با فوئرباخ که بنا به گفته مارکس، تنها فعالیت نزد او فعالیت فکری و تئوریک است و او به عمل بشکل چیزی کثیف که فیلسوف نباید خود را به آن آلوده کند(همان تزها)،نگاه میکند، نیز در نوع خود جالب است و این نشان میدهد که این حضرات رویزیونیستها حاضرند حتی روز روشن را به شب تاریک تبدیل کنند تا انتقادی کرده باشند.
مادی و عینی – لنین
و در پایان نتیجه گیری میفرمایند:
«عملا همین تداخل معنا و ژرفیت مابین عینیت و مادیت در فلسفه لنین سبب میگردد که ویژگی پراتیک مخدوش و فلسفه او را بیک دوگانگی شکننده و نااستواری دچار گرداند که عمدتا نشانگر محتوی تمامی فلسفه های ماتریالیستی ماقبل مارکس میباشد.
بخاطر آنکه روشن نمایم مفهوم پراتیک آنطور که مارکس بدان نظر داشت برای لنین مطرح نگردیده و یا اینکه لنین تحت پراتیک در بیشترین حالتها به "عمل" یعنی بخشی از پراتیک، (کاش این حضرت والا به آن بخش های پراتیک که غیر از عمل است، اشاره ای میکرد!؟)استناد میورزد و لذا تئوری شناخت اش دارای نواقص اصولی میگردد، به ایرادی که به دیتزگن گرفت اشاره مینمایم.»(همانجا، ص6)
و سپس با اشاره به نقد لنین به عبارتی از دیتزگن که  زیر نام ماده، روندهای مادی و ذهنی را با هم مخلوط میکند و آوردن این عبارت لنین: «همه ی شناخت از تجربه، احساس ها و دریافتها ریشه میگیرند» میگوید:
«لنین نشان میدهد که رابطه سوژه و ابژه در تئوری شناخت او رابطه ایست طبیعی، مادی و تئوری شناخت او آنجائیکه پراتیک را، به عنوان یک شکل عینی و مهم در شناخت انسان برآورده نمیگرداند، آدمی را با مشکلات  فراوان و عدیده ای متقابل میسازد. ...و در تئوری شناخت لنینی هم با یک نقصان در معرفت روبرو میشویم»(همانجا، ص6، تاکید از ماست)
و در ص 12 نیز:
«لنین مجددا در تدقیق بینش اش از ماتریالیسم (کدام بینش؟ منظورتان همانی است که شما ذکری از آن به میان نیاورده اید؟)خاطر نشان میسازد((سنوآلیسم عینی ماتریالیسم است، زیرا طبق نظر ماتریالیستها ماده یا اجسام تنها اعیانی هستند که بر حواس ما تاثیر میگذارند.)) ماده یا اجسام که دارای شکل فیزیکی میباشند، بنظر لنین یگانه عیونی اند که بروی حواس ما تاثیر گذار میباشند. طبق این بینش حال نبایستی بیل زدن یک دهقان بروی زمین، بحث کردن دو انسان با همدیگر را که همانند اجسام ما را متاثر میسازد، در مجموعه عیون واقعی بشمار آورد.»
نخست اینکه ما تعریف شسته رفته و دقیق لنین از ماده را که جناب بیگی «سخاوتمندانه» و البته «عامدانه» از آن «گذشت» میکند، را در بالا آوردیم. و البته  آن تعریف درست پیش از عباراتی است که لنین نه از خود، بلکه هم از فوئرباخ و هم از دو کتاب در باره فلسفه (فرهنگ دانش فلسفی فرانک و تاریخ فلسفه شوگلر) نقل میکند و به آن تعریف درباره ماده اضافه میکند تا نشان  دهد که  کتابهای«رسمی» (همانجا) این دیدگاه و «حقایق ابتدایی» آنرا عموما چگونه تعریف کرده اند و چگونه حضرات امپریوکریتیسیت ها تعاریف مزبور را فراموش کرده اند. در تعریف فوئرباخ  بجای ماده واژه «ناجی عینی» آورده شده و در عباراتی که ازشوگلر نقل شده از «هستی مادی» صحبت شده است. عباراتی که بیگی از کتاب لنین نقل میکند از کتاب فرهنگ دانش فلسفی نقل شده است. در اینجا از «ماده» یا «اجسام» سخن رانده و ایندو را «اعیان» یا موضوعاتی برای احساسها نامیده است و البته مفهوم ماده اینجا تنها درمورد اجسام صرفا فیزیکی نیست، بلکه تمامی اشکال موجودیت ماده را دربر میگیرد.  
دوما، مثال بیگی در مورد امرعینی یعنی حرف زدن دو انسان (آنچه بیگی در «کشف بزرگش» آن را«رابطه» مینامد و گمان میکند با این نامگذاری آنرا از مادیت بیرون آورده است.غافل از اینکه اینجا عینی بودن یعنی مادی بودن) مثالی است ناشیانه. زیرا حرف زدن دو انسان یعنی «رابطه» کلامی (اگر منظور رابطه رو دررو باشد) دو انسان تا آنجا که بوسیله زبان انسان صورت میگیرد و تبادل آواها و صداهاست، امری مادی است. (2) زبان یعنی وسیله ایجاد رابطه، دیدنی و صدا شنیدنی است و در معرض حواس قرار گرفته، مورد بازتاب حسی دیداری و شنیداری قرار میگیرد.
 اما اگر صحبت بر سر وسایل و شکلهای انتقال افکار و اندیشه ها نباشد و منظور از حرف زدن تبادل نفس اندیشه باشد، در آن صورت، این رابطه، نه امری مادی و نه امری عینی است. زیرا از جنس چیزی دیگر یعنی از جنس امور ذهنی است. در این صورت، در حرف زدن آنچه که اهمیت دارد نه اشکال مادی انتقال اندیشه، بلکه خود اندیشه است.
 در کل، «رابطه» در اینجا، هم «رابطه ای» مادی و هم ذهنی است. تا آنجا مادی است که وسائل برقراری آن مادی است؛ یعنی زبان و اصوات که بدون آنها حرف زدن دو انسان و رابطه میان آنها ممکن نیست.(3)و تا آنجا ذهنی است که برقراری رابطه میان دو ذهن یا بده بستان مطلق اندیشه است.
 بیگی گمان میکند چون گفت «رابطه»، واژه ای آورده که میتواند از مادی(یا ذهنی) بودن آن بگریزد. غافل از اینکه چنانچه مادی نباشد عینی نیز نیست و چنانچه عینی باشد مادی نیز هست. مثال «مناسبات  تولیدی» در«تولید مادی» ثروت که در آثار مارکس و در مورد اقتصاد و روابط اقتصادی اجتماع بشری بکار رفته نشانگر رابطه هایی مادی است که اساس و زیر ساخت روابط اجتماع و اساس ماتریالیسم ویژه مارکس یعنی ماتریالیسم تاریخی را میسازند. از نظر مارکس تحول ساخت اقتصادی جامعه یا همان روابط مادی تولید یک پروسه طبیعی - تاریخی است  و وی آن را با دقت علوم طبیعی قابل تبیین میداند.(نگاه کنید به سرمایه، پیشگفتار چاپ نخست 1867) 
مثالهایی از نوع بیل زدن یک دهقان نیز از همین مقولات مادی است. زیرا بیل زدن یک دهقان که گویا بیگی فکر کرده چون پراتیک است پس مادی نیست، نیز مادی است. آنچه در مقابل داریم عمل بیل زدن دهقان است و این نیز یکی از اشکال حرکت ماده یا کنش ماده است. یک ارگانیسم مادی معین با ابزاری آماده شده از مواد طبیعی معین، مشغول یک سلسله حرکات فیزیکی معین بروی ماده طبیعی معینی میباشد. کار در نفس خود چیزی جز صرف انرژی جسمی و ذهنی نیست. این چیزی نیست جز کنش یا پراتیکی در عرصه مبارزه تولیدی یا مبارزه با طبیعت و برای دگرگون کردن آن.  
پراتیک یعنی عمل در مقابل تئوری و اندیشه است، لذا امری مادی است. هیچ پراتیکی نیست که مادی نباشد. حتی فکر کردن ساده، اگر پراتیک را به «پراتیک اندیشه ورزی یا  پراتیک تئوری پردازی» معنی کنیم (که البته ضرورتی به این نامگذاری های عجیب و غریب نیست. پراتیک جنبه عملی و تئوری جنبه ذهنی قضیه است. فعالیت عینی و فعالیت ذهنی در فارسی واژه هایی مناسبند) بدون فعالیت ویژه مغز و وجود روندهای فیزیکی و شیمیایی ممکن نیست. اگر ما فعالیت ذهنی را چون ذهنی است و تا آنجا که نه نفس فعالیت، بلکه نفس ذهنی بودن آن مورد قضاوت ما قرار میگیرد، امری ذهنی بنامیم، در اینجا آن را مقابل امر مادی و عینی قرار داده ایم. زیرا اینجا دیگر ما روبرو با امری عینی نیستیم بلکه روبرو با امری ذهنی هستیم. اما «واقعیت» داشتن را نباید با امرمادی و عینی مخلوط کرد. زیرا واقعیت داشتن هر دو یعنی هم امر مادی یا عینی و هم امر ذهنی را دربر میگیرد.   
اینکه مارکس به فوئرباخ انتقاد میکند که وی اهمیت پراتیک انقلابی را در نمیابد این نیست که مارکس پراتیک را به عنوان امری که نه مادی و نه ذهنی است بلکه عینی  یا بقول بیگی «عینیت ویژه» است، کشف کرده است. خیر! مارکس هرگز از این ادعاها نداشته که چیزی را کشف کرده که مادی(و ذهنی) نیست بلکه عینی است.
 آنچه مارکس انجام داد، و البته در پی بسیاری کسان که در مقابل بحث های اسکولاستیک قرون وسطایی و تئوری پردازی های جدا از عمل موضع میگرفتند (4)صورت گرفت، این بود که مارکس پراتیک را عامل دگرگون کردن جهان دانست و آنرا به عنوان معیار در شناخت حقیقت و در عین حال محک زدن درستی یا نادرستی آن وارد کرد.
از نظر او نباید به اشیاء و پدیده ها بصورتی نگاه کرد که گویی آنها بیرون از ما و در مقابل ما قرار دارند و ما بدون رابطه ای با آنها، صرفا عمل آنها را روی خود ضبط میکنیم. از نظر مارکس ما با اشیاء در رابطه ای فعال هستیم و این رابطه بصورت فعالیت عملی ما روی آنها بروز میکند. در این فعالیت روی اشیاء و پدیده ها (از جمله جامعه) ما در آنها نفوذ میکنیم  وآنها را مناسب با نیازهای خود و منطبق با قانونمندی های اشیاء و پدیده ها تغییر میدهیم. لذا اینگونه نیست که آنها یک سو هستند و ما یک سوی دیگر و صرفا ورانداز کننده یا مشاهده کننده منفعل و پذیرا.
بدین ترتیب پراتیک یا فعالیت ما، امری است که ما بواسطه آن در طبیعت و جهان سهیم میشویم و آن را سرشار از وجود خود میسازیم. در این پروسه آمیختگی و فعالیت مادی است که ما از آنها شناخت بدست میآوریم. نخست و در مراحل نخستین فعالیت، شناخت حسی و سپس با تداوم فعالیت  تغییر دهنده، این شناخت به شناخت عقلایی تکامل میابد و دوباره  به فعالیت مادی تغییر دهنده تبدیل میشود. پدیدآمدن، شکل گرفتن  و محک خوردن درستی یا نادرستی و حقیقت شناخت ما، همه از پراتیک برمیآید و به آن بازمیگردد و درستی یا نادرستی خود را در آن و در فعالیت جهت دگرگون کردن جهان میآزماید.
 تمامی پراتیک  تغییردهنده ما را میتوان در این سه پراتیک یا مبارزه جای دارد. مبارزه تولیدی که فعالیت انسان است جهت تغییر  دادن طبیعت؛ مبارزه طبقاتی که فعالیت انسان است جهت تغییر جامعه، و مبارزه علمی که آزمونهای انسان است بروی مواد در طبیعت و جامعه.(6)
می بینیم که آنچه بیگی  آنرا «عینیت ویژه» و چیزی غیر مادی مینامد نیز امری مادی است. نکته این است که در فعالیت انسان، باید میان فعالیت فکری و فعالیت مادی تفاوت قائل شد. فعالیت ذهنی انسان در پی پراتیک، شکلی از تبدیل ماده به ذهن است. و فعالیت مادی انسان در پی تئوری پردازی، تبدیلی ازذهن به ماده یا عمل است . این دو، دو جهت متضاد را میسازند و در هر کدام از این دو نوع فعالیت یکی عمده و دیگری غیر عمده است. لذا تمیز و تفکیک آنها که چه  وقت تئوری پردازی و چه وقت عمل صورت میگیرد، میسر میباشد.
نظر لنین درباره پراتیک
بیگی که پیشتر تعریف فلسفی لنین درباره معنای فلسفی ماده را حذف کرده بود بالاخره  خود را مجبور میبیند بسراغ جمله مشهور لنین درباره پراتیک برود:
«((نظرگاه زندگی و عمل باید نقطه نظر اولین و اساسی تئوری شناخت باشد! و این نقطه نظر ناگزیر به ماتریالیسم میرسد، زیرا از ابتدا هذیان گویی اسکولاستیک را... بکنار میزند. البته نباید در این میان فراموش کرد که معیار پراتیک طبق ماهیت موضوع هرگز قادر نیست هیچیک از تصورات بشر را بطور کامل تصدیق و یا رد کند.)) در این ادعای لنین تنها معیار فلسفی که بعیان خودش را آشکار میگرداند،همان نسبی گرایی کشنده ای است که بهیچ معضلی، پاسخ درخور قابل اطمینانی را قادر نیست ارائه دهد. آنچه را که مارکس در نگرش به پراتیک میآموزاند، این بینش میباشد که پراتیک آغاز، روند و پی یافت شناخت را تصدیق و یا رد مینماید و بیاری پراتیک است که میتوان به هذیانگویی های اسکولاستیک نقطه پایانی گذارد.» (همانجا، ص12)
این نشد جناب بیگی! به این میگویند «جا خالی دادن» و فرار از اصل مطلب!؟ شما میبایست نخست گفته ی لنین درباره «زندگی و پراتیک» را که وی آنرا نقطه نظر «اولین و اساسی» تئوری شناخت میداند نقد کنید و سپس به مسئله «نسبی گرایی باصطلاح کشنده» وی بپردازید. زیرا این نکته ای دیگر است.(7)
دوما اگر ما فرض را بر این بگذاریم که شما درست میگویید و از قرار«بعد از پیدایش آدمی وحدت واقعی جهان بخصوص سپهر اجتماعی دیگر نه در مادی بودن آن، بلکه در عینی بودن آن است که از اهمیت ویژه ای برخوردار میشود».(این عبارت کمی کج و معوج است که نشان از قروقاطی بودن و عدم توانایی بیگی در استدلال و بیان عقایدش دارد. از بخش نخست جمله این گونه بر میآید که باید در بخش دوم آن گفته شود که «بلکه در عینی بودن آن نهفته است». زیرا از دیدگاه بیگی عینیت،مادیت را دربر دارد. اما بیگی چرخش میکند و یکباره میگوید که «در عینی بودن آن است که از اهمیت ویژه ای برخوردار میشود») آنگاه باید پرسید در این گفته های لنین چه مقدار و یا چه چیزی از «اهمیت ویژه» این عینیت مورد ذکر شما کاسته شده و یا به آن بهای لازم داده نشده است؟ شما اینکار را نمیکنید و نمیتوانید بکنید. زیرا آنچه شما و امثال شما در نقد مارکسیسم و لزوم تجدید نظر در آن مینویسید  وظیفه ای است که بعهده گرفته اید و لذا باید به هر شکل ممکن با هزار و یک  اغتشاش، فریب و مانور آنرا انجام دهید!
و اما پایان بخش این پاره،از سخنانی است از لنین بازهم درباره اهمیت پراتیک برای تئوری شناخت و برای تغییر جهان واقعی. این بار لنین از یک مولف بورژوا بنام آلبر لوی استفاده میکند و میگوید که برخی اوقات مولفین بورژوا درک بهتر و عمیق تری از تزهای مارکس ارائه میدهند تا مولفین مارکسیست:
«لوی درباره تز اول میگوید:مارکس ، از یکسو، همراه با همه ماتریالیسم پیشین و با فوئرباخ تشخیص میدهد که جهان واقعی و مشخصی خارج از ما و متناظر با ایده های ما از اشیاء وجود دارد.» چنان که خواننده می بیند بلافاصله به لوی آشکار شد که موضع اساسی نه تنها  ماتریالیسم مارکسیستی  بلکه هر گونه ماتریالیسمی «همه» ماتریالیسم «پیشین» بازشناسی اشیای واقعی خارج از ماست که ایده های ما با آن «مطابق اند»...
 لنین به نقل قول لوی ادامه میدهد:
«از سوی دیگر مارکس اظهار تاسف میکند که ماتریالیسم پویش جهت ارزیابی اهمیت نیروهای فعال (یعنی پراتیک) را به ایده آلیسم واگذاشت که بنا بر مارکس میبایست به منظور ترکیب آنها در ماتریالیسم از ایده آلیسم گرفته شوند. اما البته لازم خواهد بود به این نیروهای فعال خصیصه واقعی و محسوسی را که ایده آلیسم نمیتواند به آنها ببخشد، داد. پس ایده مارکس چنین است: درست همانطور که اشیاء خارج از ما با ایده های ما مطابق اند همانطور فعالیت خاص درونی ما نیز با یک فعالیت واقعی خارج از ما، با یک فعالیت اشیاء مطابق است. باین مفهوم بشر نه تنها از طریق معرفت تئوریک بلکه همچنین از طریق فعالیت پراتیک در مطلق سهیم میشود. بنابراین تمامی فعالیت انسان شخصیت و اصالتی را میطلبد که به او اجازه میدهد دست در دست تئوری پیش رود. بدین طریق فعالیت انقلابی یک اهمیت متافیزیکی کسب میکند.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، پیشین، ص81 ، تاکید از ماست)
پس از این مطالب، لنین به نقد لوی درباره «متافیزیک» خواندن ماتریالیستها میپردازد.
و اما این نقل گفته های لوی و نیز توضیحات لنین (و البته بسیاری نکات دیگر در این کتاب که درباره آنها در آینده صحبت خواهیم کرد) درباره آن بخوبی نشان میدهد که لنین درکتاب  ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  درباره رابطه شعور و ماده، نه یک دیدگاه ماتریالیسم فوئرباخی با سفت و سخت بودن دو قطب ذهن و عین، و عدم تبدیل آنها به یکدیگر،آنگونه که اغلب ترتسکیستها، چپ نویی ها، رویزیونیستها و لیبرال های شبه چپ غربی وی را به آن متهم میکنند، بلکه  یک دیدگاه ماتریالیستی - دیالتیکی اصیل دارد. دیدگاهی که چند سال بعد در دفترهای فلسفی وی تشخص و تکامل مییابد.
 و اما درباره نقش پراتیک در شناخت از دیدگاه مارکسیستی که نهایتا مائو تسه تونگ آنرا در مقاله درباره پراتیک به خلاصه ترین شکل در آورده است
«فلسفه مارکسیستی، ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملا بارز است: ویژگی اول، خصلت طبقاتی آن است - این فلسفه به صراحت اعلام میدارد که ماتریالیسم دیالکتیک در خدمت پرولتاریا است؛ ویژگی دوم، خصلت پراتیک آنست- این فلسفه تاکید میکند که تئوری وابسته به پراتیک است، پراتیک پایه و اساس تئوری را میسازد، و تئوری بنوبه خود به پراتیک خدمت میکند. اینکه یک شناخت یا تئوری با حقیقت وفق میدهد ، بوسیله احساس ذهنی معین نمیشود، بلکه توسط نتایج عینی پراتیک اجتماعی روشن میگردد. معیار سنجش حقیقت فقط میتواند پراتیک اجتماعی باشد. نظر پراتیک اولین و اساسی ترین نظر تئوری شناخت ماتریالیسم دیالکتیک است»(منتخب آثار، جلد اول، ص454)
                                                                                      ادامه دارد .   
                                                                                  م- دامون
                                                                                        آبان و آذر94
یادداشتها                                                                                                        
  1- معنای وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است این میباشد که تمامی اشیاء و پدیده ها در جهان در امر مادی بودن با یکدیگر وحدت دارند. این امر ماده بیجان و ماده جاندار و نیز ماده ی متفکر و تمامی اشکال بینهایت متنوع حرکت آنها را در بر میگیرد. اما این وحدت، در اشکال بی نهایت متنوع حرکت شان، که همه عینی هستند، موجود نیست و در این جا تضادهای بیشمار موجود است. وحدت در مادی بودن و متضاد در اشکال حرکت، این لب بحث یگانگی در گوناگونی( یا وحدت در کثرت ) و یکی از اشکال بروز قانون اساسی جهان یعنی وحدت اضداد است. در امر مادی، انسان به عنوان پاره ای از طبیعت و موجودی مادی در وحدت با دیگر اشکال موجودیت ماده است.
2- تفاوت های بسیار مهم این دو مفهوم بویژه در نامگذاری های فلسفی است که بروز میکند. مثلا اگر بگوییم ماده باوری، بزبان فارسی اشاره به فلسفه ی ماتریالیسم کرده ایم اما اگر بگوییم عینی باوری، لزوما اشاره مان به فلسفه ی ماتریالیسم نیست، زیرا ایده آلیسم عینی باور نیز وجود دارد. یا هر ماده باوری، عینی گرا است یعنی ماتریالیست با عینیت گرایی عجین است. اما هر عینی گرایی، ماده باور نیست. در اینجا پذیرش فلسفه ماده انگار به معنی پذیرش این نکته اساسی است که  ماده (یا واقعیت عینی) مقدم بر ذهن است. (این مسئله در ماتریالیسم تاریخی تبدیل به مقدم بودن وجود اجتماعی به شعور اجتماعی میشود) از جمله، طبیعت پیش از انسان( ذهن) وجود داشته و وجود آن مقدم بر انسان(ذهن) است. درحالیکه پذیرش عینی گرایی در فلسفه پذیرش این نکته است که جهان بیرونی یعنی جهان مادی بیرون از ذهن ما وجود دارد، ولی پذیرش این نکته نیست که وجود آن مقدم بر ذهن انسان است. همینطور است مفهوم رئالیسم در فلسفه که واقعیت جهان مادی را میپذیرد و در وجود آن شک نمیکند، اما خدا- ذهن را مقدم بر آن میداند. می بینیم که چنانچه فلسفه ماده باوری تعین کننده عینیت گرایی ما باشد ما مسیری خاص خواهیم رفت و چنانچه فلسفه ایده باوری تعین کننده عینیت گرایی ما باشد ما به راهی دیگر خواهیم رفت.
3-  تمامی اشکال انتقال احساس ها و اندیشه ها - خواه فرستادن و خواه دریافت کردن- صورتهای دیداری یا شنیداری یعنی مادی دارند. حتی خواندن فکر کسی بطور حضوری که ساکت است نیز متکی است به اشکال پدیدار در چهره یا بدن و یا شناخت پیشین از لحظات سکوت این چنینی.
4- البته گاه انسانها میتوانند بدون حرف زدن نیز با هم رابطه برقرار کنند. و یا رابطه ای که سکوت در آن، گاه بیان سخن های گفتنی فراوان و نیز رابطه ای عمیق تر است. اما اینها نیز تفاسیر ویژه خود دارند.
5- همچون گوته آلمانی که جمله مشهورش از زبان فاوست«در آغاز عمل بود»( در مقابل کتاب عهد عتیق که «در آغاز کلمه (اندیشه یا ذهن) بود»)هموار ورد زبان مارکس و پس از او لنین بود.«دوست من تئوری تیره فام است  ولی درخت جاودان زندگی سر سبز است.» جمله ای دیگر از فاوست گوته، لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد، منتخب آثار چهار جلدی ، جلد سوم، ص 434 ، این بازگفت لنین از فاوست گوته در پی این عبارات درباره پراتیک میآید.« ... و درست آن لحظه تاریخی است که تئوری به پراتیک تبدیل میشود. با پراتیک جان میگیرد، با پراتیک اصلاح میشود و با پراتیک وارسی میگردد.» و نیز هگل که مارکس متذکر شد نقش پراتیک در تئوری وی بصورت جنینی وجود دارد.
6- در جامعه، مواد آزمونهای علمی، شکل فاکت دارند که بدون جمع آوری آنها هیچ تحقیق علمی در امور جامعه ممکن نیست.
7- سوای جدل با امپریوکریتیسیست ها در زمینه مسئله واقعیت مادی بیرون از ذهن ما، لنین فصل دوم از کتاب خویش را به تزهای مارکس در مورد فوئرباخ ،مسئله پراتیک و نقش آن  در تئوری شناخت  اختصاص میدهد. ما تنها یکی از مهمترین آنها را که درست قلب انتقاد مارکس به فوئرباخ است، نقل کردیم.