۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(10) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)


تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(10)
 
تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)
 
خلق های ایران
فشاری که استبداد حکومت اسلامی به مدد تمامی ابزارهای سرکوب گر خود و در تمامی جوانب و به تمامی طبقات و قشرها و گروههای خلق فارس وارد میکند، به میزان چندین برابر و در مرزهایی باور نکردنی به خلقهای تحت ستم ایران وارد میکند؛ و این بیش از همه و بویژه در مورد خلقهای محروم کرد، عرب و بلوچ راست در میاید.  
هر استبداد و هر فشاری در مبارزات طبقاتی حد و مرزی دارد که با توجه به شرایط و نیروهای طبقات درگیر در مبارزه تعیین میشود. حکومت اسلامی قادر نیست آن استبداد و فشاری را که در سالهای پس از 60 به طبقات مختلف خلقی وارد میکرد، اینک به همان سان وارد کند. زیرا نه این حکومت آن حکومت تا حدودی یکدست است و نه این مردم آن مردمند که هاله ای از ابهام بر دیدگاههای آنها نسبت به این حکومت و «اسلام»ادعایی آن یعنی «اسلام مستضعفبین» و «اسلام ضد مستکبران»  حاکم بود.
اما آنچه این استبداد مذهبی بواسطه مرزهای معین هر نوع فشار که بوسیله واقعیت های مبارزه طبقاتی کنترل میشود، نمیتواند بر سر خلق فارس در بیاورد- و چنانچه چنین نوع فشاری وارد کند، وضع خود را بمراتب بدتر خواهد کرد،- به یکباره بر سر دیگر خلقهای ایران در میآورد. اینجا و میان این خلقها آنچه رژیم در میان فارس ها انجام نمیدهد، بصورتی دهشتناک و با سلب هر گونه حقوقی از آنان انجام میدهد. گویا مرزهای استبداد و کنترل میتواند در مورد آنها بکرات کش بیاید.
 این است که جدای از تمامی فشارهایی که بوسیله دستگاههای سرکوب گر رژیم، سازمانهای اطلاعاتی رسمی و «غیر رسمی»، سپاه و ارتش، دادگاههای ارتجاعی و دستگاه عریض و طویل فرهنگی - سیاسی بر سر این تمامی خلقهای ایران و از جمله فارس وارد میشود، اینجا ما با فشارها و استبدادی ویژه روبروییم. از نظر حکومت اسلامی، این خلقها که در عقب مانده ترین مناطق ایران زندگی میکنند، (البته بجز خلق عرب که گر چه در یکی از پیشرفته ترین بخش های ایران زندگی میکند، خود در شرایط عقب ماندگی و بی حقوقی مطلق قرار داده شده است) میتوانند تا مرز بی حقوقی مطلق عقب رانده شوند.
در دوران کنونی، نقطه مرکزی این استبداد اعدام گسترده جوانان مبارز این خلقها است.اعدام جوانان کرد، عرب و بلوچ هر از چندگاهی در فضای ایران طنین میاندازد و هرگز قطع نمیشود. همیشه عده ای جوان مبارز به جرمهای سیاسی و یا مذهبی در زندان های کردستان ، خوزستان و بلوچستان هستند که منتظر گرفتن حکم و یا اجرای حکم اعدام خود میباشند و در هر بزنگاهی و هر آنگاه که رژیم برای ترساندن مردم نیاز به اعدام جوانان پیداد میکند، یا احکام اعدام برای آنها صادر میکند و یا این جوانان را از گوشه های زندان بیرون میآورد و به جوخه های اعدام میسپارد.
در حقیقت رژیم با این اعدام ها اهداف دوگانه ای را دنبال میکند و باصطلاح با یک تیر دو نشان میزند. از یکسو هدف اساسی این اعدام ها، کنترل این خلقها، ندادن اجازه به آنها برای هر گونه شور وشوق مبارزه برای کسب حقوق راستین خود و راندن آنها بسوی تمکین مطلق به رژیم مستبد مذهبی است. از سوی دیگر این کشتارها با هدف ترساندن خلق فارس انجام میگیرد. از آنجا که چنین کشتارها و در چنین ابعادی در میان فارس ها امکان پذیر نیست، رژیم برای ترساندن و خاموش کردن شور وشوق مبارزه در میان طبقات خلقی فارسها، دست به اعدام گسترده در میان خلقهای دیگر ایران میزند.
این وظیفه ای بس مهم برای خلق فارس و در قلب آن طبقه کارگر فارس است که علیه هرگونه ستمی بر دیگر خلقها  به مبارزه دست زند و برای آنها  و در تمامی جوانب حق تعیین سرنوشت خود را طالب شود.
 
مذاهب دیگر
 حکومت اسلامی که خود شیعه مذهب است، هیچ گروه مذهبی دیگری را بر نمی تابد.  تمایل اساسی استبداد این رژیم به گسترش اسلام و شیعه به عنوان دین و مذهب اصلی و تنها دین و مذهب است. تضاد اساسی دینی آن نخست با دین مسیحیت و تضاد اساسی مذهبی آن درون اسلام نیز در درجه نخست با مسلمانان سنی مذهب است. پیروان مذهب بهایی نیز که از نظر اینان رهبر آنها یعنی باب خود را پیامبر خوانده که دیگر جای خود را دارند. استبداد حکومت اسلامی شیعه، اینجا به تنگ نظرانه ترین ابعاد خود میرسد. پیروان دیگرادیان و دیگر مذهبان حق زیست ندارند، مگر آنکه آماده باشند گردن به «اولایی» و«ملکوتی» بودن اسلام و شیعه واین والامقامان مذهبی بگذارند و هر گونه ستم و تحقیری را که از جانب اسلامیان شیعه مذهب، بر آنها روا میشود، بپذیرند. در واقع هیچ  ستم و تحقیری وجود نداشته که  از جانب حکومت اسلامی نسبت به دینها و مذاهب  دیگربویژه سنی ها و بهایی ها انجام نشده باشد. این استبداد از بازداشت و زندان های طویل گرفته و تا اعدام پیروان ادیان و مذاهب دیگراز جمله مسیحیان، سنی مذهبان و بهاییان را شامل میشود.
ستم بر خلقهای ایران نیز تنها شکل ستم  ملی ندارد- گرچه این اصلی ترین شکل ستم بر آنهاست- بلکه ستمی است ملی و مذهبی. بیشتر دگر مذهبی های ایران بویژه سنی مذهبان در میان خلقهای ایران بویژه کردها و بلوچها هستند. و حکومت اسلامی شیعه مذهب، که همه را به فتنه گری علیه خود متهم میکند روزی نیست که دست به فتنه ای در میان این خلقها و تحقیر اعتقادات آنها نزند. بسیاری از رهبران مذهبی سنی ها که اینک بویژه در میان خلق بلوچ از حقوق خود دفاع میکنند، در معرض بدترین تحقیرها و بی احترامی ها و نهایتا محدودیت ها و همچنانکه که گفتیم بازداشت، شلاق، زندان و اعدام هستند.
اما علیرغم خواستها و استبداد دهشتناک رژیم بر خلقها و ادیان و مذاهب دیگر و ایجاد بدترین شرایط ممکن برای آنها، مبارزه  بوسیله آنها و در اشکال مختلف قانونی و غیر قانونی ادامه دارد.   
 
اقلیت ها و فرق مذهبی دیگر- اهل حق، دراویش، منتقدان مذهبی
استبداد حکومت اسلامی  را پایانی نیست. و اینجا در مرزهایی غریب ما با عریانی یک استبداد مذهبی که حکومت خود را تا مقام حکومت خدایی بسط میدهد، روبروییم که فرق مذهبی همچون فرقه های نه چندان بزرگی نظیر اهل حق یا دراویش را نیز تحمل نمیکند.  این نوع مذاهب و فرق و بویژه انواع عرفانی آنها در تاریخ ایران (ریشه های آنها به احتمال به گرایشات عرفانی در مذهب مانی میرسد) و اسلام همواره وجود داشته و بویژه در دورانی معین از تاریخ ایران نوعی واکنش منفی در مقابل حکومت های ظاهر پرست و غاصبان مغول و دیگر حکومت های مستبد محلی و سراسری بوده است. این فرقه ها  دربرخی از استانهای ایران همچون کرمانشاه ، کردستان، لرستان و نیز بخشهایی از خراسان تا حدودی از نفوذ برخوردارند. اما حکومت اسلامی شیعه مذهب، که جار وجنجال احترام به مذاهب دیگر از جانب آن گوش فلک را کر کرده است، حتی در مورد این فرقه ها نیز به انواع و اقسام تحقیر و فشار روی آورده است. خانقاه ها و حسینیه ها و مراکز گرد همایی های آنها را در شهرهای مختلف تخریب کرده؛ برگزاری مراسم و آداب و سنن مذهبی شان را  همواره تهدید کرده و مورد حمله اوباش  پاسداران حزب الهی قرار داده؛ به تجمعات رسمی آنها برای احقاق حقوق خود در شهرها (این آخری مقابل مجلس شورای ملی) حمله کرده و بسیاری از افراد پیرو آنها را یا از کار بیکار کرده و یا به گوشه زندان ها رانده، احکامی همچون شلاق خوردن، تبعید  و زندانی های طولانی برای آنها صادر کرده است.
اما این ها نیز پایانی بر حدود این  استبداد مذهبی نیست. زمانی که میگویند هیچ جنبنده ای از استبداد این مذهبیان حکومت پرست بر کنار نمانده، بواقع به واقعیت و حقیقتی اشاره میکنند.
در تاریخ اسلام ما همواره با جست و خیزها و جستجوهایی که به نتایجی  ضد احکام و احادیث اسلامی مسلط و رایج منجر گشته روبرو بوده ایم. از جمله احکام و احادیثی که همواره به نقد و بررسی گرفته شده است،همانا کلام خدا بودن قران و یا زنده بودن امام دوازدهم شیعیان است.
در دوران اخیر نیز در میان محافل و دسته های شیعه مذهب، بحث ها و نقدها کم نیست. و این بحث ها و جستجوها و نقدها ادامه دارد. اما حکومت اسلامی که گوش های تیزی برای شنیدن چنین حرفهای از نظر او ناخوشایندی دارد، بالاخره افرادی را یافته که مثلا در کلاسهای درس خود، آموزشی غیر از آموزش های رایج  شیعه داده اند و شک به زنده بودن امام دوازدهم شیعیان کرده اند!؟ این افراد و کسانی را که در کلاس های درس آنها شرکت کرده و یا به نوعی با آنها مرتبط بوده اند، دستگیر کرده و برای محقق اصلی با عنوانهایی نظیر خروج از دین، مفسد فی الارض و چیزهایی از این قبیل حکم اعدام صادر کرده است.
 
استبداد مذهبی ایران بدنبال بقا
باری حکومتی را در نظر آوریم که میداند همچون همه ی رفته گان تاریخ خواهد رفت. اما میخواهد به هر قیمت بقای خود را تا آنجا که میتواند طولانی تر کند.
مسیرهای متفاوتی برای این نوع دیرپایی ها  و نرفتن ها و تسلیم نشدن در مقابل سرنوشت محتوم تاریخی از سوی حکومت های مختلف استبدادی و دیکتاتوری که عمرشان به سر آمده در پیش گرفته شده است. از میان این مسیرها،  دو راه بیشتر از بقیه راهها مورد عنایت حکومتگران مستبد و برای بقای موقتی، قرار گرفته است:
 یکی عقب نشینی ها و سازش هایی نسبی بوده که با برخی مخالفین نه چندان جدی یا کمی جدی و گاه حتی جدی در پیش گرفته شده است، و بدینوسیله بقای نسبی حکومت کمی کش داده شده است و برای مدتی به عقب انداخته شده است. نمونه هایی از قبیل امضای مشروطیت بوسیله مظفرالدین شاه  و اجازه تشکیل مجلس شورا در سال 1285  وجود دارد. و نیز از این جمله است عقب نشینی های شاه در سال های پیش از انقلاب  که باصطلاح فضای سیاسی را اندکی باز کرد و اجازه اجرای برخی مراسم  را به مخالفین و بویژه به توده ای ها داد؛ و باز هم او در کوران انقلاب در سال 1357  که نخست برخی نمایندگان مجلس را مجال داد تا سخنرانی های پر آب و تاب بکنند و سپس نخست وزیری را به اشخاصی نظیرآموزگار و شریف امامی و نهایتا بختیار سپرد که این آخری اوج سازش های وی بود. اگر از دیدگاه تاریخی بنگریم هیچکدام از این اعمال در نهایت موجب آن نگشت که حکومتهای قاجارها و یا حتی پهلوی ها دوام عجیبی بیابد. آنها رفتند چون باید میرفتند و ملت ایران میخواست که بروند.(1)
راه دوم نفی هر گونه عقب نشینی و سازش با مخالفین و حتی غیر جدی ترین مخالفین است و سرکوب بی امان هر گونه حرکت و جنبش با هر میزان و شدتی از خواستها واشکال مبارزه . حکومت اسلامی و بویژه باندهای حاکم که گرد خامنه ای جمع شده اند، ایران را ملک طلق خود و ارثیه ی آبا و اجداد خود میدانند!؟ که بناحق از آنها گرفته شده بود، و بیاری «امداد غیبی» و «معجزه های گوناگون» آن را پس گرفته اند!؟ آنها میخواهند این برگشت ارثیه را به هر  شیوه که شده حفظ کنند و برای ابد و نسل پس از نسل این حکومت را که قدرت و ثروت را برای آنها به ارمغان آورده است، داشته باشند. امری که خود پی برده و میدانند که شدنی نیست و زمین و زمان و همه ی امور علیه آن گواهی میدهد. دایره ی حکام این حکومت که  روز بروز کوچکتر و خلاصه تر در باندهای محدودی میشود، درحالی که خود بخویش مطمئن نیست و برای رفتن نهایی آماده میشود، گویا در مورد نتایج تاریخی راه نخست چندان خرسند نیست (آخر راهی که سرانجام به رفتن منجر شود برای آنها که میخواهند به هر قیمت نروند و بمانند به چه دردی میخورد؟!) و گمان نمیکند آن عقب نشینی ها و سازش ها شیوه های بدرد بخوری برای بقا باشد! این است که  راه دوم را انتخاب کرده است.
باندهای حاکم و بویژه باندهای اطلاعاتی - امنیتی سپاه و غیره یعنی آنها که بر مبنای اطلاعات باصطلاح وسیعشان از وضع جامعه، پیشنها دها استراتژیک ارائه میدهند و یا چنین تصمیم هایی میگیرند، بر این باورند که با توجه به قوانین حاکم بر انقلاب ایران از مشروطیت بدین سو، ایرانی ها در حدودی تقریبا هر 25 سال یکبار دست به جنبش های وسیع و یا انقلاب میزنند. و هرگاه اینان یک بیست و پنج سال و بحران سیاسی - انقلابی که در پی آن میاید، را با سرکوب و کشتارهر چه تمامتر پشت سربگذارند، خود را برای یک بیست و پنج سال دیگر بیمه خواهند کرد.
اما اگر آن عقب نشینی ها و سازش ها برای آن رژیم ها و حکومت های مستبد ، نتایج نهایی سودمندی نداشت، به همین طریق و صد هزار بار بدتر در مورد شیوه ارعاب و سرکوب مطلق مردم بوسیله استبداد حکومت مذهبی نیز نتیجه ی سودمندی در بر نخواهد داشت. تازه آن حکومتها، بسی کمتر از آنچه حکومت اسلامی ستم میکند و مردم را به فقر و فلاکت چاره ناپذیر و بی حقوقی محض سیاسی و فرهنگی دچار کرده، ستم کردند و مردم را به فقر و فلاکت و بی حقوقی کشاندند. اگر تجارب تاریخی گواه میدهند که رژیم ها و حکومتهایی که باید میرفتند، حتی اگر عقب نشینی های تاکتیکی وسازش های موقتی با بخش دیگر از حاکمین و یا حتی بخش هایی از مخالفین خود میکردند، میروند، همین تجارب تاریخی گواه میدهند که ارعاب و سرکوبهای  شدید و متداوم، نیروی ویرانگر تمامی طبقات مردمی را علیه خود مجتمع و متمرکز کرده و چنانچه روز آن فرا برسد، این نیروی ویرانگر چنان حکومت مستبد را متلاشی خواهد کرد و به گور خواهد سپرد که گاه  جز خاطره ای آزارنده ی ذهن از آن باقی نخواهد ماند.               
ادامه دارد.
هرمز دامان
اسفند 94         
 
یادداشتها
  1. درحال حاضر ما درباره نظام تولیدی بحث نمیکنیم. گرچه تمامی این جنبش ها، شورش ها و انقلاب ها درست برای تغییرات در نظام تولیدی عقب مانده ایران صورت گرفته است. اما در فرایند این انقلاب و تا زمانی که تغییرات نهایی صورت گیرد، بسیاری تغییرات اقتصادی، سیاسی و فرهنگی صورت خواهد گرفت و باصطلاح تا حل نهایی تضاد اساسی انقلاب ایران، هم انقلاب و هم حکومتگران پوست های مختلفی خواهند انداخت.

دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک(14) بخش دوم- نظریه بازتاب



دیالکتیک ماتریالیستی  و ماتریالیسم پراتیک(14)
بخش دوم- نظریه بازتاب
 
بازسازی ماتریالیسم پیش از مارکس در لوای پراکسیس
بطور کلی رویزیونیستهای ترتسکیست و پراکسیسی ها و از جمله رونوشت های  تهی فکر و بی خاصیت ایرانی آنها، در نقادی های خود بر فلسفه مارکسیسم دو هدف را دنبال میکنند:
نخست نفی ماتریالیسم یعنی نفی تقدم ماده بر ذهن و دوم نفی دیالکتیک و در اینجا نفی رابطه فعال میان ذهن و ماده (تئوری و پراتیک) که در شکل نفی تئوری (عامیت و انقلابی بودن آن) انجام میشود.
نفی ماتریالیسم به عنوان پایه و اساس این جهان بینی به این صورت انجام میشود که تقدم ماده به ذهن را به طبیعت پیش از انسان محدود میکنند و میگویند پس از پدید آمدن انسان دیگر نباید صحبت از تقدم ماده به ذهن کرد. زیرا انسان همه چیز را بواسطه پراتیک خود تغییر داده و این تغییر ات دیگر هر گونه تقدم ماده بر ذهن و یا ذهن بر ماده را از میان برده است و این دورا در یک دیگر حل کرده است.  بدین ترتیب  تفاوت دو جهان بینی متضاد ماتریالیستی و ایده آلیستی که اساسا به این معنی است که ذهن مقدم است یا ماده را امری تمام شده میانگارند. توجه کنیم که مسئله تقدم ماده به ذهن تنها در موجودیت طبیعت پیش از انسان خلاصه نشده، بلکه وجود طبیعت پیش از انسان یکی از شکلها و دلایل موجودیت ماده مقدم بر ذهن است. مسئله تقدم در مورد تمامی مسائل اساسی فلسفه، نقش اساسی دارد. این مسئله در مورد پراتیک به این شکل درمیآید که آیا پراتیک مقدم است یا تئوری؟
نفی تئوری به این صورت انجام میشود که پس از تبدیل تقدم ماده به ذهن به پراکسیس، به یکباره تئوری و تمامی ارزشی که مارکس برای آن  حتی در همان تزهای درباره فوئرباخ، قائل است به طاق نسیان کوبیده میشود و از پراکسیس تنها پراتیک باقی میماند و تئوری بطورمطلق و دربست تابع آن میگردد. 
میدانیم که پراتیک در نقطه مقابل تئوری  قرار دارد و در عین حال بوسیله تئوری تکمیل شده و تکامل داده میشود. در عین حال میدانیم که میان تئوری و پراتیک یک تقابل از نقطه نظر اولویت یا تقدم وجود دارد. نقطه نظر ماتریالیستی پیگیرهمچنانکه ماده را مقدم بر ذهن میداند، پراتیک را نیز مقدم بر تئوری  میداند. ولی نقطه نظر ماتریالیستی، همچنانکه منکر نقش موثر و تکامل دهنده ذهن بر ماده نیست، منکر نقش موثر و تکامل دهنده تئوری بر پراتیک نیست. در حقیقت، نقش موثر و تکامل دهنده ذهن و شعور در رابطه با پراتیک تغییر جهان است که ظاهر میشود.
اما حضرات ترتسکیست ها و پراکسیسی ها که  تقدم ماده بر شعور را امری تمام شده انگاشته بودند به یکباره  جایگاه پراتیک را که یک جایگاه مادی است، به یک جایگاه مطلقا تعیین کننده و در نتیجه خنثی تبدیل میکنند و یکباره  همه چیز را در آن خلاصه میکنند. آنها  تقدم پراتیک بر تئوری را که شکلی از تقدم ماده بر ذهن است، به وحدت مطلق و بدون تضاد پراتیک و تئوری تبدیل میکنند.
در اینجا، آنها تضاد بین ماتریالیسم و ایده آلیسم را که تضاد اساسی فلسفه است، به تضاد میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیش از مارکس که  در واقع تنها شکلی از بروز تضاد میان اشکال مختلف ماتریالیسم است،  تبدیل میکنند. (1)
آنها  سپس با توجه مطلق به پراتیک و نفی تئوری، همان ماتریالیسم پیش از مارکس  یا ماتریالیسم غیر دیالکتیکی فوئرباخ  و ماتریالیسم قرن هیجده  را که آنچنان مورد نقد مارکس بود، منتهی به شکلی دیگر باز تولید میکنند. یعنی  در شکل نوین  پذیرش تقدم پراتیک و مطلق کردن نقش آن .
به بیان دیگر، به جای تقدم ماده به ذهن، تقدم مطلق و همیشگی  پراتیک به تئوری را جایگزین میسازند و تئوری را یا بکلی نفی میکنند، و یا آنرا دربست تابع مطلق پراتیک کرده و درون آن مدفون میکنند و در نتیجه عامیت و نقش مستقل و دگرگون ساز آن را انکار میکنند.
بنابراین، آنها همان ماتریالیسم متافیزیکی کهنه را بازتولید میکنند. یعنی ماتریالیسمی که آنها ظاهرا و با کبکبه و دبدبه هرچه تمامتر از نفی آن حرکت کرده بودند. آنها این ماتریالیسم متافیزیکی را بشکل اکونومیسم عرضه میدارند.
اکونومیسم نیز گر چه ظاهرا بر پراتیک متکی است، اما هرگز معنی و نقش پراتیک تغییر دهنده انسان را نمیفهمید؛  اکونومیسم نمیتواند بفهمد که بخشی از این پراتیک تغییر دهنده در حقیقت از تئوری برمیخیزد. و بدون تئوری انقلابی هیچ پراتیکی راه بجایی نخواهد برد. آنچه پراتیک اکونومیستی همچون همان ماتریالیسم پیش از مارکس نمیفهمد، نقش موثر و تکامل دهنده شعور بر ماده و تئوری بر پراتیک است. اکونومیسم  تئوری را محدود و محصور در پراتیک موجود و به عنوان دنبالچه و زائده ای  بر پراتیک  میکند و در نتیجه استقلال نسبی تئوری و نقش آن در تکامل پراتیک را منکر میشود. تمامی تاریخ تفکر اکونومیستی یا ماتریالیسم متافیزیکی نشان میدهد که این نوع بینش در بهترین حالت یک دنباله رو ساده مبارزات توده ها و در بدترین حالت یک مانع مبارزات انقلابی و گمراه کننده توده ها در پیچ و خم حوادث تاریخی است و انترناسیونال دوم که چنین نوع تفکری برآن حاکم شد، بهترین مثال برای این دومی است. 
تکیه اساسی ترتسکیست ها و پراکسیسی ها، تنها به آن تزهای مارکس درباره فوئرباخ  و ماتریالیسم پیش از مارکس است که در فرق بین ماتریالیسم پیش از خود و ماتریالیسم نوین، به نقش پراتیک توجه میکند. این حضرات رویزیونیست، توجه به نقش تئوری که در این تزها کاملا روشن و آشکار است، را بدور میاندازند.
در واقع، تفاوت میان ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین، تنها در این که ماتریالیسم پیشین به پراتیک اهمیت نمیداد، و ماتریالیسم مارکس به آن اهمیت میدهد، خلاصه نمیشود. بلکه اگر بخواهیم آنرا ژرف تر و دقیقتربکاویم، در دیالکتیکی بودن ماتریالیسم مارکس و غیر دیالکتیکی یا متافیزیکی بودن ماتریالیسم پیشین خلاصه میشود. توجه به پراتیک از جانب مارکس  و اهمیت دادن به آن از نقطه نظر تئوری، نخست با توجه به بنیان های آن در اندیشه هگل صورت گرفت و برای هگل نیز رسیدن به پراتیک(البته به شکل جنینی و از دیدگاه یک فیلسوف ایده آلیست) در کوران تحقیق و تفحص دیالکتیکی شناخت و چگونگی شرایط تبدیل ذهنیت به عینیت (فهم کار انسان در تغییر و تحول انقلابی انسان و جهان) انجام یافت. بعبارت دیگر، رسیدن به پراتیک و نقش آن، خود بروز کاربرد اندیشه ی دیالکتیکی در عرصه زندگی اجتماعی- تاریخی بود.(2)
توجه کنیم: آیا اگر یک ماتریالیست فوئرباخی یا ماتریالیست مکانیکی قرون هیجده، عمل را در تفکر ماتریالیستی خود وارد کند، او با ماتریالیسم متافیزیک پیشین وداع میگوید و به یک ماتریالیست دیالکتیکی تبدیل میشود؟
 خیر! هرگز. در حقیقت، یک پیرو ماتریالیسم پیش از مارکس چنانچه  پراتیک را به تئوری خود وارد کند اما آن را به پذیرش رابطه دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری ارتقاء ندهد، تبدیل به یک تجربه گرا یا پراتیسین صرف میشود. تفاوت بین ماتریالیسم مارکس و ماتریالیسم پیشین صرفا در اینکه  یکی به عمل بها میدهد و دیگری خیر، خلاصه نمیشود، بلکه جدای از اهمیت عمل ، در این نکته آشکار میشود که  چه نوع عملی و عمل بر چه پایه ای باید صورت گیرد. منظور مارکس از پراتیک، پراتیکی است که به تغییر انقلابی جهان منجر شود نه پراتیکی که به تثبیت صرف وضع موجود منجر گردد. در تمامی تزهای مارکس، اهمیت نقادی انقلابی و تئوری انقلابی و رابطه ی دیالکتیکی میان پراتیک و تئوری درست به همین دلیل تاکید میشود.
جوهر مسئله این است که زمانی که ماتریالیسم پیش از مارکس، اهمیت پراتیک را در نمیابد، در حقیقت رابطه ماده  و ذهن  را به شکل خشک و منجمد در میآورد. ماده را نخستین قلمداد میکند و ذهن را یک مشاهده گر ساده و منفعل  تصور کرده و به نقش آن در تحول ماده به شکل درستی توجه نمیکند. در حالیکه زمانی که پراتیک وارد عرصه تغییر و شناخت جهان میگردد، رابطه ای ماده و ذهن، بشکل فعال و دیالکتیکی در میآید. در چنین رابطه ای نه تقدم ماده بر ذهن میسوزد، زیرا در نهایت پراتیک بر تئوری مقدم است، و نه نقش ایده ها ، تئوری ها و نقشه های انسان  برای تغییر واقعیت. زیرا پراتیک صرفا یک فعالیت خشک و مکانیکی مادی نیست، بلکه انسان از طریق پراتیک، ایده های خود را از جهان به معرض آزمون میگذارد و در کوران آزمون تغییر جهان، آنها را تغییر میدهد.
بنابراین باید تاکید کرد که وارد کردن پراتیک در جهان بینی ماتریالیستی، از دیدگاه ماتریالیسم ساده ای صورت نمیگیرد که خلاء پراتیک را در فلسفه ی ماتریالیستی حس میکند و در نتیجه آنرا از فلسفه ایده آلیستی (که بنا به مارکس، فلسفه مزبور آنرا درست نمیفهمید) گرفته و در این ماتریالیسم ساده وارد میکند و در نتیجه  ماتریالیسم  پیشین را به ماتریالیسم نوینی که پراتیک دارد، تبدیل میکند. خیر! این امر از دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی صورت میگیرد که با وارد کردن پراتیک در بینش ماتریالیستی – دیالکتیکی خود، ماتریالیسم متافیزیکی پیش از مارکس را به یک ماتریالیسم دیالکتیکی کاملتر و غنی تر یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی که پراتیک در مرکز آن قرار دارد،تبدیل میکند. میتوان ماتریالیسم خود را به زیور پراتیک آراست، اما در همان ماتریالیسم پیش از مارکس باقی ماند و اکونومیسم تنها یکی از شکلهای بی نهایت متنوع این نوع ماتریالیسم است.
و این در مورد همه ی دارودسته های پراتیکی و پراکسیسی درست در میاید. جایگاه آنها در حقیقت در کنار همان ماتریالیستهای قدیمی پیش از مارکس است. آنها تقدم مطلق ماده بر ذهن را به شکل تقدم مطلق و همیشگی پراتیک بر تئوری در میآورند؛ و با چنین پراتیکی یعنی پراتیک اکونومیستی یا پراتیکی که بدون تئوری انقلابی است، نه میتوانند جهان را بشناسند و نه آن را تغییر دهند. «مشاهده انفعالی» ماتریالیسم پیشین، اینک بصورت «پراتیک کور»(3) و در نتیجه منفعل در آمده و نتیجه ای جز کرنش عملی مقابل واقعیت موجود ببار نمیآورد.  
بازتاب حسی و بازتاب عقلایی
در بخش پیشین به این ایراد بیگی پرداختیم که لنین درک کاملی از پراتیک در« انعکاس جهان خارج در مغز بشری»(همانجا، ص 3) و نیز پدید  آمدن«انعکاس ساده که بشناخت حسی انسان(حس، ادراک، تصور) منجر میشود» (همانجا، همان ص)  و نیز تغییر آن نداشته و پراتیک  را صرفا به عمل که از نظر اینان بخشی از پراتیک است محدود کرده و در نتیجه متوجه نبوده که«عینیت ویژه ی» وجود دارد که مادی نیست، بلکه عینی است.
 اینک به ایراد دیگر وی بپردازیم که لنین به «بازتاب ساده» یعنی احساس ها و تصورات ساده قناعت کرده و متوجه نبوده که «فرایند دیالکتیکی(رویزیونیستها و دیالکتیک!؟- دامون)را نمیتوان تنها بواسطه بازتاب ساده، آنهم بمثابه حقیقت عینی و مطلق مستدل نمود»(تئوری انعکاس و انعکاس آن در نزد لنین، ص 13)  و«تفکر و تعقل بشری همیشه منتجه ای از انعکاس اعیان بیرونی در مغز انسان نبوده، بلکه تفکر و تعقل، بمثابه اشکالی از پراتیک(منظور بیگی پراتیک فکری است! چشم همه ی بدخواهان این فیلسوف کور!) قادرند اعیانی خلق کنند که ابتدا بعد از خلقتشان، قادرند بمثابه واقعیتهای عینیت یافته در مغز آدمی، بازتاب شوند»(همانجا، ص14) و خلاصه گمان میکرده هر آنچه در مغز انسان و به عنوان اندیشه پدیدمیآید صرفا بازتاب منفعل (یک نوع کپی کردن منفعلانه ) و بطورکلی رونوشتی ساده از واقعیت است. به بیان دیگر تفکر او منحصر به مشاهده ی انفعالی واقعیت خارجی بوده است؛ یعنی انسان یک طرف و واقعیت عینی طرف دیگر. و انسان را بی ارتباط با عینیت  و عکسبردار منفعل واقعیت پیرامون میدیده است. لذا در نهایت تئوری بازتاب وی تنها دربردارنده شناخت حسی و نه شناخت تعقلی است که نه مستقیما و بوسیله مشاهده و احساس بلکه با واسطه تفکر و تعقل حاصل  میگردد.(4)
بیگی البته روی این ایراد بجز چند نکته ای که آوردیم به همراه چند مثال که نشان میدهند خود بریده و دوخته است، چندان مکث نمیکند. وی یک عینک پراتیکی(البته پراتیک تنها روی کاغذ) به چشم زده و شش دانگ متوجه پراتیک است تا مبادا از دستش در رود! و از آنجا که علاقه ای به تئوری پردازی ندارد!؟ و بطور غریزی مثل جن از بسم اله از تئوری پردازی میترسد، تفکر و تعقل را هم نه تئوری پردازی بلکه پراتیک میخواند. در نتیجه و با توجه به اینکه نوشته هایی از ترتسکیست ها و چپ نویی های غربی خوانده، در این خصوص چیزی میگوید و راه خود را میگیرد و میرود. اما این ایرادی است که  بخشی از ترتسکیستها، و چپ نویی ها ومارکسیست های غربی به دیدگاه لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  وارد کرده اند. برخی از اینان نظریه بازتاب یا انعکاس را منحصر به لنین دانسته و اینگونه وانمود کرده اند که گویا مارکس به نظریه ی بازتاب باور نداشته است.
در این زمینه باید گفت خیر! در نظر مارکسیست ها و در اینجا لنین، انعکاس جهان و تولید فراورده های ذهنی، صرفا بوسیله احساس صورت نمیگیرد و نیز کاری پیش افتاده و یا ساده نیست؛ و گرچه  آنچه به عنوان  فرآورده ذهن از پویش های  ذهنی حاصل میآید، چیزی جز بازتاب نیست، یعنی ما مفهوم، اندیشه یا فرآورده ای ذاتی ذهن که نه از جهان خارجی، بلکه از خود ذهن برخیزد و ما به ازایی در جهان خارجی نداشته باشد، روبرو نیسیتیم، اما برای تولید چنین فرآورده های عقلایی ای، ذهن میباید  فعالیتی پر افت و خیز و خلاق از خود بروز دهد. و منظور ما درست بازتاب علمی جهان است که بویژه در علوم طبیعی و اجتماعی صورت گرفته است.
پیش  از پرداختن به این مسئله که آیا لنین شناخت را صرفا به بازتاب ساده محدود کرده یا نه، نخست  لازم است که ببینیم که این نظریه بازتاب، آنطور که این حضرات ترتسکیست و پراکسیسی ها میگویند مختص لنین  و انگلس است و یا مارکس هم به عنوان یک ماتریالیست پیگیر به  نظریه ی به نام «بازتاب» اعتقاد داشته است. مروری بر نظرات فلسفی مارکس در مورد شناخت، این مسئله را روشن خواهد کرد.
 
مارکس: شناخت، بازتاب واقعیت  است
«نوعی از آگاهی - بویژه آگاهی فلسفی - چنان است که موجودیت انسان را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت [معتبر] محسوب میشود. این نوع آگاهی، حرکت مقولات را که متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد و میپندارد که جهان محصول آنهاست. این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است. اما در این قضیه چیز تازه ای نیست و این در واقع نوعی تکرار گویی است. [رابطه ی کلیت مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز ورای مشاهده و ادراک باشد، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است. کلیت که در ذهن  بصورت کلیت اندیشیده نمودار میشود، فراورده مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیش نمیشناسد.، راهی که با دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است.» (مارکس، نقد اقتصاد سیاسی« گروند ریسه» مقدمه، ترجمه احمد تدین و باقر پرهام، ص 27)
خوب دقت کنیم! اینجا مارکس از «تفکر مفهومی» و «حرکت مقولات» صحبت میکند و اینها به فرایند شناخت منطقی و نه حسی تعلق دارند. اما مارکس - در مقابله با هگل و کانت ایده آلیست-  در این تردیدی ندارد که آنها را نه برآمده از ذهن، بلکه برآمده از واقعیت خارجی بداند.
«هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند. در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه، همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیده آن است. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست...»(همانجا ص27) و
«مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن به جای خود باقی است، موضوع اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون ذهن حفظ میکند. از این رو در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی جامعه توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه ی آن را (قابل توجه تمامی پراکسیسی ها که فکر میکنند مارکس پس از پدید آمدن انسان در طبیعت  تقدم ماده به ذهن را به فراموشی سپرد) هرگز از نظر دور نداشت.»(همانجا، ص28 )
«تحقیق وظیفه دارد که موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال گوناگون تحول آن را تجزیه کرده ارتباط درونی آنها را کشف کند. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است، تشریح گردد. وقتی در این کار توفیق حاصل شد و زندگی ماده، بصورت معنوی آن منعکس گردید، ممکن است اینطور نمود کند که گویا با یافته ای غیر تجربه ای سروکار داریم.»
  و درست پس از این عبارات در مورد «زندگی ماده» و «بازتاب معنوی» آن و «شکل نمودی» نتایج این تحقیق که گویا «یافته ای غیر تجربی» است که مارکس عبارات مشهور خود در مورد فلسفه اش را مینویسد:
« در نظر هگل پروسه تفکر که حتی وی آن را زیر نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل میکند خالق واقعیت است که در واقع خود نشان خارجی پروسه نفس بشمار آمده است. بنظر من پروسه تفکر بغیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.»(مارکس، سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، پی گفتار به چاپ دوم، ص 70، تمامی عبارات دراخل پرانتز و تاکید ها از من است)
این عبارات بیش از 20 سال پس از تزهای مارکس در مورد فوئرباخ نوشته شده است. رویزیونیست های فلسفی بیخود سر خود را با نقد انگلس و لنین بدرد آورده اند! آنها میبایستی یکراست بسراغ مارکس میرفتند!؟
 
لنین و نقش ذهن
اینک به این نکته بپردازیم که آیا لنین تنها به بازتاب ساده قناعت کرده و یا بازتاب تعقلی و فعالیت ذهن را برای فهم ماهیت اشیاء مورد تایید قرار داده است.
اگر ما فرق میان دو پروسه شناخت یعنی حسی و تعقلی را ملاک قرار دهیم، آنگاه این فرق همچنانکه مائو آنرا به خلاصه ترین و روشن ترین شکل مطرح ساخت چنین است:
« وجه تمایز شناخت منطقی از شناخت حسی در اینستکه شناخت حسی جوانب جداگانه، ظواهر و رابطه خارجی اشیاء و پدیده ‏ها را شامل می شود ، ‏حال آنکه شناخت منطقی قدم بزرگی به پیش برمی دارد و به مجموعه و ماهیت اشیاء و پدیده ‏ها و روابط درونی بین آنها ، ‏به کشف تضادهای درونی محیط می رسد و بنابرین می تواند بر تکامل محیط  در مجموع آن ، ‏در روابط درونی تمام جوانب آن تسلط یابد. »(منتخب آثار، جلد اول، درباره پراتیک، ص456 )
حال ما باید ببینیم لنین در کدام موارد تنها به مرحله ی نخستین شناخت پایبند بوده و به مرحله دوم شناخت اهمیت نداده است. ما توجه خود را به آن آثار لنین محدود میکنیم که پیش از کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نگارش یافته است.
اقتصاد سیاسی
لنین مهم ترین اثر اقتصادی خویش  درباره ساخت اقتصادی روسیه تزاری توسعه سرمایه داری در روسیه را در سالهای پایانی قرن نوزدهم1899-1898 نگاشت. در این کتاب ماهیت این ساختاریعنی سرمایه داری بودن آن هم از لحاظ آماری و هم از لحاظ تحلیلی، خواه در روستا و خواه در شهر و در تمامی زمینه های اساسی اقتصادی به اثبات رسیده است. این کتاب متکی به آثار اقتصادی کلاسیکهای اقتصاد بورژوازی یعنی آدام اسمیت و دیوید ریکاردو و کتب اقتصادی مارکس بویژه سرمایه است و یک خصلت دوگانه دارد:از یک سو علیه نظرات ناردونیکهاست که اقتصاد روسیه را سرمایه داری نمیدانستند و از سوی دیگر مبنای تئوری مارکسیستی مبارزه طبقاتی در روسیه است که راهنمای فعالیت گردان پیشاهنگ طبقه کارگر در قرار گرفت. مشکل بتوان از میان ناقدین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کسی را یافت که نظرات لنین را در این کتاب را شناخت حسی و یک «عکس ساده» و یا «کپی صرف» واقعیت ارزیابی کند.
جایگاه  تئوری و حزب پیشرو طبقه کارگر در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب چه باید کرد را در سال 1902 به نگارش در آورد. وجه اصلی مبارزه این کتاب با اکونومیستهابود که اتفاقا از نظر بینش فلسفی نمایندگان فکری ماتریالیسم مشاهده گر و انفعالی بودند و عموما پراتیسین ها را تقدیس میکردند. این جریان صرفا به شناخت حسی از وضع جنبش طبقه کارگر بسنده میکرد. آنچه لنین درمقابل این جریان قرار داد و پیگیر انجام آن شد، همانا نقش تئوری انقلابی و تشکیلات انقلابی ای بود که بتواند بدون کوچکترین گذشتی نسبت به  اصول انقلابی خود در شرایط استبدادی دوام آورد و در عین حال  مبارزات پر پیچ و خم طبقاتی طبقه کارگر را برای رهبری خلق و کسب قدرت سیاسی رهبری کند. آنچه لنین طرد میکرد تئوری و تشکیلاتی بود که صرفا مبارزات جاری را تئوریزه کند و دنباله رو این طبقه و ابتدایی ترین خواستهای اقتصادی - سیاسی آن باشد. نظریات لنین در این کتاب به بسیاری چیزها( و از جمله اهمیت دادن به تئوری، اراده گرایی و تشکل غیر دموکراتیک) متهم شده است، اما کسی پیدا نشده که بگوید نظریات لنین در این کتاب در چارچوب یک شناخت حسی و یک «عکس» یا «رونوشت» ساده از وضعیت واقعی مبارزه طبقاتی در روسیه  است. لنین برعکس، اکونومیستها را متهم کرد که یک کپی برداران ساده از وضعیت موجود هستند و در مقابل آنچه موجود است کرنش میکنند.
استراتژی و تاکتیک در مبارزه طبقاتی
لنین کتاب دوتاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک را در سال 1904نگاشت. این کتاب استراتژی و تاکتیکهای حزب انقلابی طبقه کارگر را در انقلاب دموکراتیک بشکل تئوریزه شده ای در میآورد. دو نکته اساسی کتاب یکی وحدت اصولی طبقه کارگر با دهقانان برای انقلاب دموکراتیک و تداوم وحدت با دهقانانان تهیدست در انقلاب سوسیالیستی است. دو دیگر شکل حکومت است که لنین« دیکتاتوری کارگران و دهقانان» را برای شکل حکومت به عنوان شعار اصلی انقلاب دموکراتیک روس قلمداد میکند. تئوری های اصلی این کتاب در مقابل منشویکها است که به عنوان ادامه دهندگان ماتریالیسم پیش از مارکس دنباله رو صرف بورژوازی بوده و اتحاد با بورژوازی لیبرال اساس تاکتیک ایشان بود. در مورد شکل حکومت نیز حضرات منشویک نه تنها شعار پیشرویی را مطرح نمیکردند بلکه معتقد بودند که سوسیال دمکرات ها نخست باید به بورژوازی کمک کنند تا قدرت را غصب کند و سپس زیر لوای حکومت بورژوازی و از طریق پارلمان مبارزه طبقاتی خود را دنبال کنند. یکی همچون  بلشویک ها پیشرو طبقه کارگر و توده ها و یکی همچون منشویک ها دنباله رو بورژوازی و مانع حرکت توده ها. تا کنون کسی یافت نشده که بگوید نظریات ارائه شده در این کتاب بوسیله لنین متکی به شناخت حسی و صرف یک «عکس» ساده و یک «برگردان مکانیکی» از مبارزه طبقاتی در روسیه بوده است.
لنین البته کتابهای دیگری همچون یک گام به پیش یک گام به پس را نیز در کارنامه خود پیش از کتاب فلسفی مزبور دارد. اما نه این کتاب و نه دیگر کتابهای وی در خلال فعالیت وی پیش از نگارش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  تنها چیزی که نشان نمیدهد این است که لنین نقش ذهن را یک «عکسبردار»، «کپی بردار» یا «رونوشت کننده» صرف واقعیت میدانسته است. برعکس او اصلا و ابدا در مقابل آنچه واقعیت موجود در آن چهره مینماید، سپر نینداخته، بلکه همواره در پی آن بود که از این واقعیت چیزی را بیرون کشد که در پس آن نهفته و پنهان بود. در نتیجه به تنها چیزی که وی را نمیتوان متهم کرد همانا وفاداری صرف به اشکال ظاهری واقعیت یا آنچیزی است که صرفا در یک کپی بردازی واقعیت آشکار میشود.
اما آنان که لنین با آنها مبارزه میکرد یعنی امثال نارودنیک ها، اکونومیستها و منشویک ها  را به درستی میتوان به این متهم کرد که تابع شناخت حسی صرف بوده و از واقعیت صرفا اشکال ظاهری آن را برانداز کرده و به این اشکال و تغییراتی که بر آنها عارض میشد، وفادار بودند.     
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 94
افزوده ها
  1. باید افزود که این تضاد در عین حال شکلی از بروز تضاد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم - زیرا دامنه هر گونه ماتریالیسم مکانیکی و متافیزیکی به ایده آلیسم کشیده میشود و یا نهایتا به ایده آلیسم میانجامد – و درعین حال میان دیالکتیک و متافیزیک نیز هست.
  2.  گفته ی مارکس درباره دریافت نقش کار بوسیله هگل، خود روشنگر این نکته است:«عظمت نمود شناسی هگل و نتیجه نهایی آن- یعنی دیالکتیک سلبیت به عنوان اصل محرک و آفریننده- در این است که هگل تولید خود بشریت را از راه کار بشری را به عنوان یک فرایند تاریخی دریافته»[...] وذات کار را درک کرده است...»( دست نوشته های اقتصادی - فلسفی، به نقل از درباره اندیشه هگل، روژه گارودی، ترجمه باقر پرهام، انتشارات آگاه، ص77،تاکید از ماست)
  3. البته ما اسم این را تا جایی که بحث تئوریک مطرح است«پراتیک کور» میگذاریم. اما چنانچه میدانیم تمامی این دستکاری ها در فلسفه ی مارکسیسم، کاملا عامدانه و به قصد خدمت به صاحبان داخلی و خارجی قدرت  صورت میگیرد. از این رو، این قلمفرسایی ها در نفی مارکسیسم و مبانی ایدئولوژیک آن، پراتیک «کور» نیست، بلکه پراتیکی کاملا بیناست. بینایی آن بدین سبب است که بطرز روشنی از جانب این افراد که بیشتر آنها مزدوران وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی و کشورهای امپریالیستی هستند، اهداف و منافع این صاحبان قدرت دنبال میشود.
  4. این ایراد به شکل دیگری نیز وارد گشته و آن اینکه لنین بطور کلی ذهن را بازتاب کننده یا عکس بردارنده ساده واقعیت دیده، در نتیجه متوجه نبوده که ذهن در شناخت حقیقت، فعالیتی ویژه از خود بروز میدهد؛ و آن شناخت نهایی که حاصل میشود، دیگر صرفا بازتاب واقعیت نبوده، بلکه یا به سبب پردازش و آفرینش ذهنی و یا افزودن چیزهایی که از «نفس خود ذهن بر میخیزند» بر آن، از شکل بازتاب ساده و مستقیم  خارج شده است. شکل دوم این ایراد، یعنی افزودن چیزهایی که از نفس خود ذهن برمیخیزند، عموما به شکل درکهای«پیشاکانتی» مورد انتقاد حضرات قرار گرفته و در عین حال از جانب برخی از این مزدوران به مارکس نیز وارد گردیده است. و عموما در این مورد است که ماتریالیسم لنین را در کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم، ماتریالیسم نوع «فوئرباخی» ،«پلخانوفی» و یا «عامیانه» توصیف کرده اند.


۱۳۹۴ اسفند ۱۲, چهارشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(9) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)


تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(9) 

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)
جوانان

اساسی ترین مسئله ی در ایران کنونی رکود و بحران اقتصادی است که تمامی تارو پود جامعه را فرا گرفته و موجب تورم و بیکاری گسترده ای شده است. این بیکاری همچون خوره ای است که به جان این جامعه افتاده و انبوهی از جوانان و بویژه فرزندان کارگران و زحمتکشان را در شهر ها و روستاها دچار سرگردانی کرده است. و اما حکام مال پرست و فاسد کنونی راه چاره را در این یافته اند که بجای حل مشکل اقتصاد و بیکاری که توان آن را ندارند و خود با گرایش دادن اقتصاد به تقلب، دزدی و فساد یکی از مسببان اصلی گسترش و عمق یافتن آن هستند،با دستاویز قرار دادن مسائل مختلف به سرکوب جوانانی بپردازند که یکی از دلایلی که موجب عصیان و اعتراض آنها به این نظام میگردد، همین بیکاری است.

بجز مسئله بیکاری، رفتار حکومت اسلامی در محدود کردن تمامی آزادی های اجتماعی و فرهنگی نیز شکل دیگری از فشار و زورگویی این حکومت و محدود کردن جوانان است. توقعات بیجای حکومت از جوانان، که  در چارچوب  برنامه های اجتماعی، فرهنگی، اخلاقی و مذهبی (همانند نمازهای جمعه) رژیم فعالیت و رفتار نمیکنند، مزید بر علت است. این برنامه ها از فرط تکرار کلیشه وار مشتی افکار، آداب و سنن متعلق به قرون گذشته، که خود حضرات حاکم و آقا زاده ها و نورچشمی هاشان در خفا و آشکارا آنها را رعایت نمیکنند، حالت زدگی و نفرت در جوانان که اکنون سطح تحصیلات در میان آنها بالا رفته است، ایجاد کرده است. کار بجایی رسیده که جوانان ترجیح میدهند به هرگونه فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی، هنری( بخشا غیر قانونی و زیر زمینی) و ورزشی بپردازند، جز آنها که رژیم با بوق و کرنایش در گوش آنها میکند.

اعتراف آشکار بیشتر صاحبان قدرت بر اینکه جوانان و مردم، تلویزیون و برنامه های آن را نگاه نمیکنند و ترجیح میدهند به برنامه هایی که از ماهواره پخش میشود نگاه کنند و یا برنامه های مورد علاقه خود را از طریق اینترنت و در سایت های غیر مجاز بیابند، خود اثبات این مدعا است که حکومت در کشاندن جوانان به پای برنامه های خود شکست کامل خورده است.(1)

محدود کردن آزدایها و یا نبود مطلق آنها در جامعه، در مورد سیاست، به اوج خود میرسد. در این مورد هیچ جوانی حق جنب و جوش  و تحرک ندارد مگر در چارچوب گروه های حاکم بسیجی و حزب الهی. از این رو، از یک سو، آزادی بی قید و شرط این دارو دسته ها و حتی آزادی های فراتر از قانون یا در حقیقت بی قانونی آنها را میبینیم، و از سوی دیگر نبود امکان کوچکترین فعالیت سیاسی در چارچوب قانون و با داشتن مجوز وزارت کشور برای عموم جوانان. حتی در انتخابات هایی که جمهوری اسلامی برگزار میکند، می بینیم به  جوانانی که در ستادهای جناح اصلاح طلبان فعالیت میکنند، به اشکال گوناگون حمله کرده و آنان را به کتک میگیرند.

آنان نیز که به اشکال گوناگون دست به ابراز نظرات سیاسی خود در سایت ها و وبلاگ های خصوصی میزنند به شیوه های مختلف تحت فشار قرار میگیرند: ، خانه هاشان شبانه مورد تهاجم ماموران اطلاعات و سپاه قرار میگیرد، بازداشت میشوند، مورد شکنجه قرار میگیرند و به زندان محکوم میشوند و گاه حتی زیر شکنجه و چنانچه مخالفتی نشان دهند و اعتراضی کنند، عامدانه به قتل میرسند. 

به این ترتیب بحران اقتصادی و عدم فعالیت بسیاری از کارخانه ها و موسسات، جوانان را به بیکاری کشانده و رویه های استبدادی رژیم در زمینه های سیاست و فرهنگ، جوانان را در شرایط بسیار خفقانی نگه داشته است و آنها را از یکسو به نیروی فعال سیاسی و از سوی دیگر به سردرگمی، یاس، گوشه گیری و درخود فرورفتن کشانده است.

 

مبارزه جوانان با رژیم ولایت فقیه

با توجه به این که پس از انقلاب، حکام جمهوری اسلامی، از کودکستان تا مدرسه و از مدرسه تا دبیرستان و از دبیرستان تا دانشگاه، و غیر از محیط آموزشی، تمامی محیط های تربیتی و پرورشی را در اختیار خود داشته اند، انتظار میرفت که یک نسل اسلامی شده تمام و کمال  را از درون کارگاه مخروبه و عتیقه ی انسان سازی مذهبی- اسلامی  خود بیرون دهند و بنابراین خود را برای مدت طولانی بیمه نماید. اما همه چیز بر خلاف انتظار این مفلوکین روی داد. از سالهای چهارم و پنجم جنگ گرفته، که نسل قبلی، آرام آرام شروع کرد به نرفتن زیر بار جنگ، و حضور در جبهه ها و جنگیدن برای این چنین رژیمی را، دون شخصیت و شأن خود دانست، تا سالهای هفتاد و شش به بعد که نسل نوین بعد از انقلاب پا به عرصه اجتماع، کار، سیاست و فرهنگ گذاشت، ما با یک سلسله مبارزات در اشکال قانونی و غیر قانونی روبرو بوده ایم. در حقیقت و در این مورد بخصوص، حکومت خون ریز اسلامی اکنون با دست پروده هایی روبروست که به سهم خود، بلای جانش شده اند.

 

مبارزه قانونی  

شکل قانونی مبارزه ی جوانان(همچون جنبش کارگری و زنان)عموما از طریق شرکت در انتخابات های رسمی(و یا تحریم انتخابات ها) و در درجه نخست رای ندادن به هر آنچه باندهای حاکم این رژیم میخواهند، صورت میگیرد. این البته لزوما مثبت نیست. اما گویی راه چاره دیگری حداقل تا کنون نیافته اند(و یا در حقیقت نشانشان نداده اند)(2). سوی دیگر این شرکت، امید های جوانان به جناح های بیرون از قدرت حاکمیت، همچون اصلاح طلبان است که رای منفی آنها، عموما با انتخاب نمایندگان این جناح ها برای ریاست جمهوری و یا مجلس صورت میگیرد. امید به اینکه با آمدن این ها گشایشی آغاز گردد و تغییراتی حتی کوچک در زمینه های مختلف صورت گیرد و جوانان از زیر بار این همه فشار رها گردند.

 این نوع امید به تغییر، در سال 88، موجب تبدیل مبارزه قانونی برای انتخاب ریاست جمهوری   به جوش و خروش عملی - و علی الظاهر غیر قانونی - برای تغییرات بزرگتر گشت. مبارزه، در پی تقلب بزرگ انتخاباتی جناح خامنه ای، وارد اشکال نوینی شد که در سالهای پس از انقلاب بی نظیر بود. یعنی تظاهراتهای گسترده خیابانی، متینگ ها، شورش و زد و خورد خیابانی با پاسداران که از ترس، در لباس غیر رسمی(لباس شخصی ها) با مردم روبرو میشدند و ...

بی تردید رهبری جناح موسوی- کروبی بر این جنبش، که سازشکارانه آن را بطرف راست هدایت کردند، علل شکست آن را فراهم کرد. اما نباید علل شکست را صرفا به علت رهبری سازشکار دانست. در حقیقت جوانان بدون روشن بودن خواست های واقعی، بدون وحدت لازم و آمادگی نسبی تشکیلاتی و با دست خالی وارد اشکالی از مبارزه شدند که باید در مورد آنها از پیش کار شده باشد. و اینها اموری است که در اساس به فقدان تشکیلات انقلابی طبقه کارگر و رهبری این طبقه بر انقلاب، و نبود کار های ایدئولوژیک - فرهنگی انقلابی در میان جوانان و نیز سازماندهی اصولی جوانان و آماده کردن همه جانبه آنها برای چنین نبردهایی بر میگردد.

 

مبارزه غیر قانونی

در این خصوص ما عموما شاهد مبارزه منفی جوانان با تمام ارزش های حکام کنونی هستیم. این مبارزه همچون مبارزه زنان در زمینه های امور اجتماعی و فرهنگ (آداب و سنن )، بویژه بشکل یک سلسله گسست ها از گذشته که برخی از آنها مثبت و برخی دیگر منفی هستند، صورت میگیرد.

اساسی ترین گسست جوانان کنونی از گذشته، همانا گسست از «آرمان ها» و «ارزش های» انقلاب «اسلامی» و از مذهب و اخلاقیات حاکم ( گرایش به مذاهب دیگر و یا لامذهبی کامل) است. از سوی بخشی از جوانان، این گسست از مذهب و فرهنگ گذشته، عموما بگونه ای نتیجه مثبت، یعنی خلق یا گرویدن به فرهنگ نوی انقلابی و مترقی نینجامیده ،بلکه با روی آوری به عقب مانده ترین وجوه فرهنگ غرب توام گشته است. وجوهی که عموما بوسیله فرهنگ سازان لوس آنجلسی، که عموما قشون فرهنگی نظام سلطنتی محمدرضا شاهی بوده و هستند، باز سازی شده و بخورد این دسته از جوانان داده میشود. بخشهایی از جوانان آخرین تحولات تکنیکی(عموما در زمینه ارتباطی) و فرهنگی (نوع لباس، رفتار و غیره) را دنبال کرده و آنها را تبدیل به ویژگیها، تعلقات، رفتار و فرهنگ خود میکنند. و اینها گونه ای از تضادها را در سطح جامعه دامن زده و اشکالی از دو قطب  جوانان حزب الهی، پاسدار، بسیجی( و همچنین مومن و مذهبی اما نه در جناح حاکم)  از یک سو، و از سوی دیگر جوانانی عصیانگر را پدید آورده است که از گذشته و عموما هر تعلقی منسوب به آن گسسته اند و هیچ امری از آن  را بر نمیتابند.

این نوع گسست، بویژه در مورد بخشهایی از دختران جوان به اوج خود رسیده  است. رژیمی که محیط خانه و جامعه را به زندان زنان تبدیل کرده، زنان را در کار خانگی و بچه داری و چادر و چاقچور حبس کرده و با مشتی کلمات و جملات مضحک، فریب دهنده و مرد سالارانه که قافیه بیشتر آنها وعده ی «به اوج رفتن» و به «بهشت» رفتن زنان است، از آنها میخواهد به فرهنگ مذهبی خود وفادار بمانند، با دختران جوانی روبروست که به تمامی این اخلاقیات پشت میکنند و آنرا با گفتار و رفتار و اعمال خود به سخره میگیرند.

برای مثال نگاه کنیم به تفاوتی که در این خصوص بین گذشته و حال موجود است. در زمان گذشته، دختران و زنان به نوازندگی ، آواز، رقص و اموری از این قبیل، هم در اشکالی منفی و تابع فرهنگ حاکم محمدرضا شاهی، و هم مثبت و تابع فرهنگ مترقی و انقلابی که غیر عمده بود(3)، روی میآوردند. اما اکنون، با توجه با استبدادی که حکام اسلامی اعمال میکنند و محدودیت های غیر قابل وصفی که ایجاد کرده اند و با توجه به نسبت جمعیت در دوران کنونی که دو برابر جمعیت گذشته است، گسترش علاقه به این امور، باید در بدترین حالت، مثلا دو برابر گذشته شده باشد.  اما این نسبت از حد دوبرابر که سهل است، به چندین برابر گذشته کشیده شده است. بسیاری جوانان دختر و زنان، نوازنده آلات موسیقی و خواننده گشته اند. و اگر این را مقایسه کنیم با زمان رژیم گذشته که کسی مانع فعالیت جوانان در این امور نمیشد، ولی اکنون این همه مانع وجود دارد و رژیم بطور رسمی و علنی مخالف آنهاست و این همه مجازات برای آنها درنظر گرفته و آنها را به اجرا گذاشته است، آنگاه متوجه ابعاد حیرت انگیز این مبارزه خواهیم شد. و این یکی از شکستهای حکامی است که برنامه های فرهنگی و مذهبی آنان همواره به عکس آنچه خواسته اند تبدیل شده است.(4)

 

کینه و نفرت جوانان نسبت به رژیم

حکومت اسلامی و پاسداران و بسیجیانش هم که طبق آداب و سنن تنگ نظرانه، متعصبانه و حقیرشان، هیچگونه مخالفتی از هر نوع باشد را بر نمی تابند، از اینکه جوانان این چنین از دستشان «در رفته اند» و در مقابل آنها(مستقیم و غیر مستقیم) ایستاده اند، بخشم در آمده اند. و چون هیچ راه حلی جز سرکوب کردن از عهدشان ساخته نیست، به گسیل نیروهای انتظامی و پاسدار خود به خیابانها و به درب منازل، و هجوم وحشی وار به جوانانی که هنجارهای آنها را نمی پذیرند و با آن مقابله میکنند، دست زده و خواهند زد. رفتارهای توهین آمیز و تحقیر کننده با جوانان در خیابانها - مثلا با گرداندن آنها در ماشین ها و غیره - کتک زدن و شلاق زدن در جلوی مردم، بازداشت، زندان و نیز در بسیاری موارد اعدام آنها، اینها اشکالی از مبارزه باند حاکم خامنه ای با جوانان است. این رفتارها، چنان نفرت و کینه ای  را از این رژیم در دل جوانان  ایجاد کرده که تصور اینکه میتوان آن را با سیاست های زورگویانه کنونی فرو نشاند امری ساده لوحانه است.

 

اعدام جوانان

هجوم به جوانان در خیابانها و منازل تنها شکل سرکوب جوانان و وادار کردن به تمکین آنها در مقابل حکومت نیست. جوانان سرشار از نیرو و انرژی، نوآوری و خلاقیت هستند و بدنه اصلی مبارزه برای تحقق خواستهای دموکراتیک، از سالهای 1376 به بعد و بویژه در خیزشها و شورش های سال 88 و در جریان تقلبات گسترده در انتخابات ریاست جمهوری بوده اند. از این رو، یکی از برنامه های رژیم برای زهر چشم گرفتن از آنها، اعدام هر از چندگاه چند جوان به جرمهای اجتماعی (و نیز سیاسی) بوده است. اعدامهای مجرمان عادی به دلایل مختلفی از جمله درگیر بودن در توزیع و یا حمل مواد، سرقتهای کوچک و بزرگ، قتل، روابط نامشروع و غیره و در مناطق و شهرهای مختلف صورت میگیرد، اما هدف اساسی بیشتر آنها ترساندن و وحشت زده کردن جوانان، ایجاد یاس و سرخوردگی در آنها، به سکوت و تمکین کشاندن جوانان و وادار کردن آنها به گردن نهادن به خواستهای حکومتگران و اینکه بچه های خوبی باشند و به هر آنچه آنها میگویند، گوش دهند، بوده است. اموری که همواره نتیجه معکوس داشته و در آینده نیز خواهد داشت.

     

گسست های منفی

البته گسست های بخش مهمی از جوانان از گذشته و فرهنگ مذهبی تنها محدود به گسست عکس العمل وار در مقابل حکومت اسلامی و تنها گسست جوانان از گذشته نبوده و نیست. این گسست خوب و بد را یکباره در آتش سوزانده و در مورد بخشهای قابل توجهی از جوانان به یک گسست منفی و نادرست از تمامی ارزشهای مثبت فرهنگ و آداب و سنن نیک و ارزشمند گذشته کشیده شده است. امری که  ریشه های هویت تاریخی این دسته از جوانان را از بین میبرد و آنها را به موجوداتی لرزان و بی هویت تبدیل میکند.

این گسست دلایل گوناگونی دارد. نخستین دلیل آن رشد تکنولوژیک و ابزار های نوین ارتباطات همچون اینترنت است که جوانان را چنان سرگرم کرده که اغلب فرصت فکر کردن در موارد دیگر را پیدا نمیکنند. همچنین، مطالعه ی مطالب اینترنتی گوناگون کوتاه و مختصر و در هر رشته و موردی، که بسیاری از آنها سطح نازلی از اطلاعات و دانش را در آن زمینه  ارائه میدهند و عدم مطالعه منظم مسائل مختلف و پیگیری آنها، موجب بوجود آمدن دسته ای از افراد گشته که سواد چندانی ندارند، اما گمان میکنند همه چیز را میدانند. سوی دیگر رشد ابزارهای ارتباطی، بوجود آمدن روابط میان پسران و دختران در ایران (و نه تنها در ایران) است که در گذشته به این گستردگی و با این درجه از سنت شکنی، امکان آن نبود، و سرگرم شدن آنها به هم دیگر، بدان درجه که فرصتی برای کار دیگری برای آنها باقی نمیگذارد.

 دلیل دیگر آن، گرایشی است که علیه سیاست در میان این بخش از جوانان رشد کرده است. این امر البته خاص ایران نیست بلکه در بسیاری کشورها غربی و تحت سلطه بوجود آمده است. اما این امر در ایران که مردم آن مسائل سیاست را همواره دنبال کرده و میکنند، بیشتر به چشم میآید. در واقع بخشی از جوانان نسل کنونی، غیر سیاسی هستند. و این غیر سیاسی بودن تا حدود زیادی مانع شکل گیری گرایشات سیاسی انقلابی و مترقی درون آنها شده و میشود. البته این امر، در پی یک دوران طولانی برتری سیاست در میان بسیاری از نسل های ایران، از مشروطیت بدین سو و به عنوان یک واکنشی در مقابل آن همه علائق سیاسی، چندان غریب بنظر نمیرسد و این نوع غیر سیاسی و یا ضد سیاست بودن ها در کشورهایی مانند کشور ما که مسائل آن همه را بطرف سیاست میراند، دیری نخواهد پایید.

یکی دیگر از دلایل این امر را حداقل در ایران، میتوان تا حدودی واکنشی در مقابل نسل گذشته دانست که این بخش از جوانان، تمامی گرفتاری و رنجهای کنونی خود را به گردن آنها میانداختند و میاندازند که گویا با انقلاب 57  و روی کار آوردن حکومت اسلامی، مایه ی تیره روزی کنونی آنها شده اند. این اوضاع، بسیاری از جوانان را، هم به گونه ای عدم علاقه به رابطه و احترام به نسل پیشین و هم  روی آوردن به تحقیر و بی احترامی به آنها کشانده است.

زمانی که شما به گذشته فکر نکنی، به آینده نیز فکر نخواهی کرد و یا حداقل درست فکر نخواهی کرد. از این رو  جنبه دیگر این گسست نامعقول این  گروه از جوانان  از گذشته،(5) بی تفاوتی نسبت به آینده است. بخشی از جوانان دختر و پسر از آینده ی نیامده نیز، گسست کرده اند و یا در حقیقت اصلا به آن فکر نمیکنند. این است که از یکسو به همه چیز زندگی را«لحظه حاضر» دانستن و«دم را غنیمت شمردن» و«خوش بودن» و استفاده تمام و کمال و «لذت جویی» محض روی آورده اند و زندگی بخشی از آنها را میتوان با دو کلمه «سلفون» و «راحت طلبی و لذت جویی» توصیف کرد، و از سوی دیگر همین امر موجب مغموم و اندوه گین بودن وانزوا طلبی و گوشه گیری و دچار انواع بیماری های عصبی شدن  نسبی دسته هایی مهمی از آنها شده است. و البته این دو دسته روحیات عموما با هم میایند.

یکی از دلایل مهم این امور فقدان آزادی های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی است. این امر موجب گشته که بسیاری از نیروها از هر گونه فرهنگ سازی مثبت برای جوانان محروم باشند. نه فعالیت های فرهنگی مثبت و فرا گیری وجود دارد و نه تشکلاتی برای سازمان دادن جوانان.

 از سوی دیگر بیشتر نیروهایی که در حال حاضر زیر عنوان چپ فعالیت میکنند بویژه جریانهای ترتسکیت به این وضع  می دمند و هیزم آن را بیشتر میکنند. البته گروههای نسبتا سالمی هم وجود دارند که در این اوضاع در میان جوانان فعالیت میکنند و تنها نقطه های مثبت اوضاع کنونی را ترسیم میکنند.

 

جنبش دانشجویی    

هر آنچه در مورد جوانان و فشارهایی که حکومت استبدادی مذهبی به آنها وارد میکند، گفتیم، کمابیش در مورد جنبش دانشجویی که جنبشی دموکراتیک و خواستهای آن در پیوند با خواستهای اکثریت ملت است نیز راست در میآید. و ما اینجا تنها به نکاتی چند اشاره میکنیم.

یکم اینکه همان فضای پلیسی که بر جامعه حاکم کرده اند بدرجات بیشتر بر دانشگاهها حاکم کرده اند. در اینجا گروه های دانشجویی بسیجی هستند که فعال مایشاء هستند و هر گونه تحرک سیاسی، و فرهنگی، را از دیگر دانشجویان- و حتی گروه هایی نظیر تحکیم وحدت - زیر نام های مختلف گرفته اند.

 نکته دیگر اینکه دانشجویان حساسترین بخش جامعه از نظر سیاسی هستند. از این رو افکار و باورهای تمامی طبقات خلقی و ضد خلقی درون جامعه و لایه های ریز و درشت آنها را بازتاب میدهند. گرچه حکومت مستبد حاکم با انواع و اقسام شیوه های پلیسی از ابراز آشکار گرایش های ایدئولوژیک  طبقات خلقی(طبقه کارگر، خرده بورژوازی شهری و روستایی، سنتی و مدرن و نیز بورژوازی ملی) درون دانشجویان جلوگیری کرده است، اما این امر به این معنا نیست که این گرایشات وجود ندارد. این گرایشات همیشه وجود داشته و تا زمانیکه طبقات وجود داشته باشند، موجود خواهند بود؛ تنها در حکومت های استبدادی پنهان گشته و حضور خود را آشکار و به مثابه گروه های ایدئولوژیک و سازمانی ابراز نمیکنند. گرچه همین امر نیز موجب آن نمیگردد که بطور غیر منسجم و از طریق شکلهایی که تکنیک های کنونی در ارتباطات و بویژه اینترنت به آنها امکان میدهد، خود را اینجا و آنجا نشان ندهند.

و بالاخره، اگر اکثریت جوانان کنونی را فرزندان کارگران و زحمتکشان شهری و روستایی تشکیل میدهند، در مورد جنبش دانشجویی، اقلیت کمی هستند که افکار و باورهای ایدئولوژیک - سیاسی طبقه کارگرو زحمتکشان را نمایندگی میکنند و بیشتر دانشجویان افکار و باورهای طبقات میانی و بورژوازی ملی را بازتاب میدهند.

ادامه دارد.

هرمز دامان

بهمن ماه 94

  

 

 

یادداشتها

  1. اینکه رژیم مخالف گرایش بطرف برنامه های سرگرم کننده و فرهنگ سازی های لوس آنجلسی ها باشد یک چیز است و اینکه این گرایش را به گرایش جوانان و مردم بسوی فرهنگ انقلابی و مترقی ترجیح دهد، چیز دیگری.  دور از ذهن نیست که بین این حکومت و برخی شبکه های ماهواره ای تلویزیونی سازش هایی صورت گرفته باشد و آنها حتی بوسیله این رژیم مورد پشتیبانی قرار گرفته و بگیرند. مثلا آنها از تبلیغات سیاسی علیه حکومت اسلامی خود داری کنند و رژیم نیز به گونه های مختلف از آنها پشتیبانی کند. شایعه هایی در این خصوص در میان مردم وجود داشته و دارد. 
  2. خلاء احزاب و سازمان های انقلابی در عرصه سیاست ایران  و نقش آنان در پیشبرد خواستهای مردم کاملا بچشم میخورد. جدای از استبداد حاکم، مشکل دیگر همانا دست و پا زدن بخش عمده احزاب و سازمان های سیاسی از یک سو در رفرمیسم و دنبالچه اصلاح طلبان داخلی شدن است؛ و این در مورد توده ای – اکثریتی ها و دارودسته های پیروی آنان راست در میاید ؛ و از سوی دیگر در شبه آنارشیسم دروغین  غوطه ور گشتن که روی کاغذ نقش رادیکالها را بازی میکنند اما جز عاملین سیاست امپریالیستهای غرب و دارو دسته سلطنت طلبان چیز دیگری نیستند؛ و این در مورد ترتسکیست های کمونیسم امپریالیستی تقوایی و دارودسته های حکمتی درست در میاید.
  3. باید اشاره کرد که ما همواره دو فرهنگ داریم یک فرهنگ حاکم که  بوسیله حکام مسلط ترویج و تبلیغ شده و در جامعه رواج داده میشود و از آن بوسیله تمامی دستگاههای رسمی پشتیبانی میگردد، و دوم فرهنگ غیر حاکم انقلابی و مترقی که بوسیله طبقات خلقی(بویژه طبقه کارگر و خرده بورژوازی و برخی زمانها بورژوازی ملی)  آفریده شده و بشکلهای قانونی(پنهان در اشکال پیچیده رسمی) ارائه میشود و غیر قانونی به زندگی خود ادامه میدهد. ما در زمان سلسله پهلوی و از آغاز این دو نوع فرهنگ را میبینیم.  فرهنگ حاکم که کپی برداری کلیشه وار از جنبه های منفی فرهنگ غرب و نیز تمامی آل و آشغال های کشورهای وابسته به غرب و یا شرق  است و در تمامی زمینه های فرهنگی و هنری موجودیت رسمی و مسلط دارد، در حالیکه فرهنگ محکوم اغلب با محدودیت ها و سانسور روبروست . این دو نوع فرهنگ را در زمان حکومت اسلامی نیز میبینیم. با این تفاوت که فرهنگ سازان فرهنگ محکوم از سوی حکومت اسلامی به دگر اندیشان تعبیر شده و تمامی نیروی این حکومت در مقابله با آنها و تا حد ترور و کشتن کسانی که در خلق این فرهنگ فعالند، کشیده میشود.
  4. همچنین میتوان از تبدیل غیر قابل کنترل برخی جنبه های زندگی خصوصی به زندگی اجتماعی سخن گفت. در گذشته اگر عکس و فیلمی از مراسم و جشن هایی که مردم در حریم خانواده، فامیل و دوستان برگزار میکردند، تهیه میشد، درون خانواده و دوستان باقی میماند. ولی حکام اسلامی که همواره حتی مانع برگزاری چنین جشنهایی در حریمهای خصوصی میشدند، کاری کردند که بسیاری از مردم، اکنون این عکس ها و فیلم ها را در اینترنت قرار میدهند و بنوعی این مراسم و جشنهای خصوصی را به مراسم و جشنهایی اجتماعی و همگانی  تبدیل کرده اند.
  5.  ظاهر به عکس این حکم، پاره ای از جوانان وجود دارند که مشمول چنین شکلهایی از  گسست از گذشته نشده اند. مثلا دسته ای از جوانان برای ابراز دلبستگی به گذشته و بوسیله آن ابراز غرور کردن بسراغ برخی رفتارهای کوروش پادشاه هخامنشی و بویژه آزاد کردن یهودیان بابلی از جانب وی میروند. ولی این نوع دلبستگی و یا تکیه به گذشته، تکیه به گذشته به مثابه پایه و اساس هویت اجتماعی- فرهنگی نیست بلکه شکلی است از مبارزه با حکام اسلامی که بویژه گذشته پیش از اسلام مردم ایران را بکلی نافی اند و به هر بهانه ای با آن مبارزه کرده و اثرات آن را از بین میبرند.