۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(11) تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(11)

تضاد میان مردم و هیئت حاکمه جمهوری اسلامی(ادامه)
با تجدیدنظر و اضافات

 فرهنگ
یکی از مشکلات مهم حکومتگران اسلامی مسئله فرهنگ بوده وهست.
 فعالیت انسانها شامل فعالیت اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است. فرهنگ، شکل ذهنی یا ایدئولوژیک فعالیت انسانها  و بازتاب اقتصاد و سیاست بوده و به این دلیل، بخشی از روساخت جوامع را تشکیل میدهد. روساخت و بازتابی که دارای نقشی پویا بوده و بنوبه خود بر زیر ساخت اقتصادی( و نیز سیاست)مسدود شدن و یا جریان یافتن، کندی و تندی، شدت و ضعف و اوج گیری و یا فرود تحرکات آن، جهت آن و برخی ویژگیهای مشخص نتایج آن تاثیر میگذارد.
  چگونگی بازتاب فعالیت انسانها در عرصه ی فرهنگی، مختلف است. اما اساسا دو نوع بازتاب اساسی دراین اشکال مشاهده میشود. یکی بازتاب علمی و دیگری بازتاب غیر علمی.
 بازتاب علمی، نظرات و باورهای بطور نسبی درستی درباره طبیعت و اجتماع است که اتکاء به تکامل پراتیک پیروزمند بشر(مبارزه تولید و مبارزه طبقاتی) داشته و متاثر از این پراتیک بوده است. بازتاب غیر علمی(مذهبی، اسطوره ای) اتکاء به پردازش صورت های خیالی و ذهنی گرایانه در باره امور طبیعی و اجتماعی داشته و اساسا بر مبنای نبود پراتیک، نارسایی و یا عدم تکامل پراتیک بشر صورت گرفته و میگیرند. هر چقدر بشر توانسته بوسیله پراتیک خود از طبیعت و جامعه شناخت بدست آورد، از میزان بازتاب های غیر علمی و قدرت نفوذ آنها کاسته شده و به نیروی بازتاب علمی افزوده گردیده است. البته  بسیاری از بازتاب های غیر علمی توانسته اند نیرو و تسلط خود را برای زمانهای طولانی حفظ کنند، اما، این بطور عمده به سبب این بوده که طبقات مسلط از آنها پشتیبانی کرده اند.
 فرهنگ بخشهای گوناگونی همچون پویش های علمی، دینی، اخلاقی، هنری، آداب و سنن در زمینه های مختلف و غیره را در بر میگیرد. پویش های علمی خود  شامل علوم طبیعی( فیزیک، شیمی، زیست شناسی، ستاره شناسی و...) و علوم اجتماعی (فلسفه، اقتصاد، سیاست، جامعه شناختی، امورنظامی و...)است. جدای از پویش علمی و غیر علمی(همچون مذهبی، اسطوره ای) ما فعالیت های هنری ( شعر و داستان، تاتر، موسیقی، سینما، نقاشی، مجسمه سازی ، معماری) را در عرصه فرهنگی داریم که آن نیز شکلی از بازتاب طبیعت و اجتماع است و نقش درخور و قابل توجهی در ساخت فرهنگ و تکامل روحیات و اخلاق انسانها دارد. خلاقیت های معنوی انسانها عموما در این بخشها است که صورت میگیرد.
 این بخشها (و در عین حال زیربخشها) در عین پیوستگی و هماهنگی، با یکدیگر تضاد دارند. رشد و تکامل این بخش ها ناموزون است و این ناموزونی موجب آن میگردد که اهمیت و جایگاه بخش ها در فرهنگ و یا در یک شاخه فرهنگی تغییر کند، و یا بخش رهبری کننده در فرهنگ، جای خود را به بخش رهبری کننده دیگری بدهد. علم، مذهب، اخلاق و هنر، بخش های کلیدی عرصه فرهنگ بوده اند که با یکدیگر وحدت و تقابل داشته اند.
 فرهنگ  در جوامع بدون طبقه، غیر طبقاتی و در جوامعی که به طبقات تقسیم شده اند، طبقاتی است. هر طبقه بنا به جایگاه اقتصادی و سیاسی خود، فرهنگ خود را دارد که با منافع اقتصادی و سیاسی آن وحدت دارد. در فرهنگ هر طبقه، عموما دو فرهنگ بچشم میخورد:
 یکی فرهنگ عمومی و خودبخودی طبقه یا فرهنگ عوام طبقه، که متاثر از زندگی و کار آن طبقه است. اینجا تمامی شرایط زندگی طبقه، فرهنگ از گذشته به ارث رسیده و باصطلاح زبان به زبان گشته، روحیات، زبان، چگونگی درک از جهان طبیعی و اجتماعی،هنرها، آداب، سننن و مراسم ها و غیره وجود دارند. این فرهنگی است که  افراد هر طبقه در آن بدنیا میآیند، در آن رشد میکنند و میبالند و در آن با یکدیگر ارتباط  برقرار میکنند؛ در نتیجه بیشتر افراد هر طبقه، از این فرهنگ عام برخوردارند.
دوم، فرهنگ خاص و آگاهانه هر طبقه. این فرهنگ بوسیله پیشروان و نظریه پردازان هر طبقه خلق و تنظیم میشود. فرهنگ مزبور برمبنای شرایط اجتماعی – تاریخی و وضعیت خاص آن جامعه و روابط آن با جوامع دیگر بوجود آمده و نظم لازم را میگیرد. هر طبقه ای به فراخور جایگاه خود، به اندیشه های کهنه و نو، خواه تولید شده در آن جامعه خاص و خواه در دیگر جوامع تکیه دارد. هر چه جایگاه طبقه ای در ساخت اقتصادی- سیاسی ارتجاعی تر باشد، تکیه ی وی به فرهنگ ارتجاعی داخلی و خارجی بیشتر است (گرچه برخی زمانها بین فرهنگ ارتجاعی داخلی و ارتجاعی خارجی تقابلهایی که اساسا ارتجاعی است، پیش میآید)؛ و برعکس هر چه جایگاه طبقه ای در آن ساختار انقلابی تر باشد، تکیه وی به فرهنگ انقلابی و پیشرو، بیشتر است.
برای مثال، فرهنگ پیشرو طبقه کارگر ایران، با تاثیر  از تمامی پیشرفتهای علمی (علوم طبیعی و اجتماعی) اخلاقی و هنری در ایران  و جهان و جذب انتقادی آنها، بوسیله پیشروان طبقه تنظیم میشود و با زمینه عمومی فرهنگ عمومی طبقه کارگر و زحمتکشان ایران و هر آنچه در آن علمی(به معنای فرآورده معنوی درست کار و کوشش و مبارزه خلق)، درست،  زیبا و با شکوه است، تلفیق میباید.
  طبقات ارتجاعی در مجموع به هر آنچه در گذشته و حال ارتجاعی است تکیه دارند. طبقات زحمتکش مجموعا به هر آنچه در گذشته و حال سرشار از روح زندگی، فعالیت، شادابی و پویایی است، تکیه دارند.
فرهنگ مسلط، فرهنگ طبقه ای است که از نظر اقتصادی و سیاسی مسلط است. چنانچه طبقات ارتجاعی حاکم باشند، فرهنگ مسلط، فرهنگ ارتجاعی است. و چنانچه طبقات مترقی یا انقلابی حاکم باشند، فرهنگ مسلط، مترقی و انقلابی است. فرهنگ مسلط ارتجاعی، عناصر ارتجاعی خود را به درون فرهنگ های غیر مسلط رسوخ میدهد و آنها را به سموم خود آغشته کرده و به تبعیت و اطاعت از ایدئولوژی حاکم و طبقه حاکم  وامیدارد. و برعکس فرهنگ انقلابی میتواند با نفوذ در فرهنگ های غیر انقلابی و یا ارتجاعی آنها را تغییر داده و مسیر تحرکات و پیشرفتهای تولیدی و مبارزه طبقاتی را هموارتر نماید.
 در هر فرهنگ مسلط ، همواره و در هر دوره ای، یک بخش باید بر دیگر بخش ها تسلط داشته باشد و حرکات و پویشهای آنها را تنظیم کند. اگر علم تسلط داشته باشد وضع دیگر بخشها، بگونه ای، و اگر مذهب تسلط داشته باشد، وضع به گونه ای دیگر پیش خواهد رفت. در دوران های مختلف و در کشورهای مختلف، همواره بخشهایی که مسلط بودند برای بقیه بخشها تعیین تکلیف کرده اند. در اروپا و در یونان برای دوره ای،علم (آمیخته ای از علوم طبیعی و فلسفه و یا شاخه ی فلسفه به تنهایی) حاکم بود. در سده های میانه، مذهب بر تمامی ارکان فرهنگ و زندگی اروپا حاکم بود و در دوره رنسانس بار دیگر علم (در علوم طبیعی و اجتماعی) حاکم شد و این حاکمیت علم (و البته بدلیل ارتجاعی شدن بورژوازی در دوران امپریالیسم، بیشتر در مورد علوم طبیعی و با اماها و اگرها) تا کنون ادامه یافته است. البته،  دیر یا زود شدن این گونه تغییرات و جابجایی ها در کشورهای مختلف، و یا تسلط شاخه های علمی مختلف، در کشورهای مختلف، با توجه به ویژگیهای فرهنگی این کشورها، فرق میکرده است.
 در ایران ما و در یک نگاه کلی، در دوره باستان بیشترآمیزشی از مذهب طبیعی و اخلاق ناشی از آن تسلط داشت. امری که در سده های پس از حمله اعراب به ایران، جای خود را به تسلط تقریبا مطلق دین و مذهب داد و علم  که در آن دوران تا حدودی رشد کرد، بطور عمده زیر تسلط مذهب و باورهای مذهبی به تفسیر جهان پرداخت. در دوران مشروطیت، گرایش به تسلط علم بیشتر شد وتقابل  فرهنگ علمی با فرهنگ مذهبی شدت گرفت و تا حدودی فرهنگی با گرایش علمی بر فرهنگ صرفا مذهبی غالب گردید. پس از تسلط انقلاب 57، دوباره ما به عقب بازگشتیم و مذهب نقش عمده را در فرهنگ پیدا کرد.
همچنانکه که گفتیم فرهنگ بازتاب اقتصاد و سیاست است. در ایران، یک اقتصاد سرمایه داری تحت سلطه امپریالیسم وجود دارد. به همراه این اقتصاد، فرهنگی که فرهنگ امپریالیستی است درجامعه رواج داده میشود. خصوصیت اصلی این فرهنگ، از یکسو تمجید و ستایش فرهنگ امپریالیستی(فرهنگی که در کشورهای غربی امپریالیستی حاکم است) و از سوی دیگر تحقیر ملت تحت سلطه ایران و تحمیل کردن به وی که ناتوان در ایستادن بر پای خود است. این فرهنگ بیشتر تولیدات(اقتصادی، فرهنگی) غرب را ارزشمند و بیشتر تولیدات ملت تحت سلطه را بی ارزش قلمداد میکند. خصوصت اصلی و بنیادی این فرهنگ این است که اسیر، بنده و برده کردن ملت تحت سلطه و خرد کردن شخصیت ملی وی را دنبال میکند و تا جایی پیش میرود که ملت تحت سلطه، خود خویشتن را تحقیر کند و  ستایشگر فرهنگ امپریالیستی گردد وهمواره خود را نیازمند امپریالیستها بداند. تسلط این فرهنگ بر ملتهای تحت سلطه امپریالیسم موجب علاقه به وابسته و تحت سلطه بودن در عرصه تولید و سیاست و تداوم آنها میگردد و خوی علاقه به استقلال ملی را ضعیف میکند.  
فرهنگ دوم، فرهنگ فئودالی است که بازتاب روابط  و نهادهای اقتصادی عقب مانده در ایران و در عین حال آن استبداد سیاسی است، که تکیه به این روابط و نهادها و نیز مذهب دارد. این فرهنگ به پرستش بازتاب غیر علمی جهان و هر تفکر فلسفی و هنری، اخلاقی  ... که کهنه و فرسوده است، میپردازد. اساس این فرهنگ  برتبلیغ و ترویج سکون و رکود در طبیعت و اجتماع، و عدم تغییر استوار است و با  ناچیز شمردن و تحقیر تلاش انسان، از وی میخواهد که به قدرت نیروهای مافوق  طبیعی باور آورد، به پذیرش وضع اجتماعی خود خو کند، و کلا به سرنوشت این دنیایی خود تمکین، و شرایط خوب زندگی را در دنیایی دیگر طلب کرده و یا به آن امیدوار گردد. در دوران پس از مشروطیت و بویژه در دوره های 1320-1300  و 1356-1332 فرهنگ مسلط در ایران امتزاجی از فرهنگ امپریالیستی و فرهنگ فئودالی بود. البته با ذکر این نکته که در دوره 56-32 به مرور از قدرت فرهنگ فئودالی داخلی به نفع فرهنگ امپریالیستی وارداتی غربی کاسته شد. نتایج این فرهنگ در تولیداقتصادی، کشتن شور و نشاط انسانی در تحرک و نو آوری  و ایجاد خمودگی و توفف در مدارج معین تولید و برای سالهای و دهه ها است. در عرصه سیاست نیز این فرهنگ کم به تداوم استبداد وستم پذیری خدمت کرده توده های زحمتکش را به اسارت حکام در میآورد.
در کنار این فرهنگها، فرهنگ  طبقات خلقی نیز وجود دارد که بسته به وضعیت مبارزه طبقاتی و اوج و فرود آن، اوج میگیرد و یا دچار ضعف میگردد. فرهنگ مسلط در میان خلق مبارز را در مجموع  فرهنگ طبقه ای تشکیل میدهد که رهبری خلق را بر عهده دارد. رواج فرهنگ  طبقات خلقی که رهبری خلق را بر عهده دارند، بسته به نیروهای آنها در جبهه خلق است. بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر طبقاتی هستند که بسته بر رهبری هر کدام و یا نیروی آنها در مبارزه طبقاتی، سکاندار عمده فرهنگ مبارزه طبقاتی میگردند. در دوران مشروطیت، دوره 32- 20  و تا حدودی طی سه سال 60-57 ما با تحرک نسبی و گسترش فرهنگ های بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر مواجهیم. (1)            
بر مبنای آنچه بطور خلاصه گفته شد، فرهنگ یکی از بخش هایی است که برای حکومت اسلامی و برای حفظ و تداوم آن و نیز تسلط حکام آن بر تمامی اقتصاد و سیاست  اهمیت فزون از حد و باصطلاح حکم مرگ و زندگی داشته است.  برای نظریه پردازان کهنه پرست و ارتجاعی این رژیم اهمیت حیاتی داشت که در فرهنگ حرف اول و آخر را تفاسیر آنها از دین اسلام و مذهب شیعه دوازده امامی بزند. به همین دلیل علم، اخلاق و هنر  و تمامی آفرینش هایی که میتوانست در این زمینه ها صورت بگیرد، باید یا در قالب همان مذهب شیعه و زیر تسلط آن حرکت میکرد و یا حداقل کاری به کار آن نمیداشت و به یک نقش خنثی قناعت میکرد.
حکومت اسلامی و فرهنگ
حکومت اسلامی از همان آغاز استبداد فرهنگی را برقرار کرد و حذف هر آن چیزی را که در زمینه فرهنگ در مقابلش قرار داشت، در دستور کار قرار داد. برخی از حلقه های کلیدی این فرهنگ استبدادی فئودالی، که در شکل ایدئولوژی اسلامی- و از آن میان مذهب شیعه اثنی عشری- دنبال میشد، برقراری برخی مولفه های عقب مانده فرهنگی همچون حجاب اجباری، برقراری نمازهای جماعت و جمعه در سطح ادارت، کارخانه ها، شهرها و روستاها بود. به همراه اینها، حکومت اسلامی به تبدیل ماههای رمضان، محرم و صفر به ماههایی که نقش اصلی را در رواج مراسم، آداب و سنن عزاداری دارند و در واقع عمده کردن نقش ایدئولوژیک و فرهنگی این ماهها در طول سال، دست زد؛ و این کار درست برای تحکیم تسلط خود، رونق بخشیدن هر چه بیشتر به مذهب، پاسداری ازارکان آن و شکل بخشیدن به تفکر و روحیات توده های اصلی مردم بود که در عزاداری ها بیشتر تحت تسلط حکومتگران مذهبی و مبلغان مذهبی آن از هر نوع (آخوند منبری، نوحه خوان، آداب و رسوم مذهبی و عبادات ویژه ) قرار گرفته و میگیرند. جمله معروف خمینی که «اسلام هر چه دارد از این عزاداری هاست» بخوبی حق مطلب را ادا میکند. در حقیقت هم در فرهنگ بین «شادی» و «عزا»، خیر و مرحمت «عزا» به رژیم و حکومت بیشتر میرسید تا خیر «شادی». شادی ای هم اگر میباید وجود میداشت، باید شادی هایی بود ناشی از تولد رهبران دین و مذهب که تازه آنهاهم نسبت به عزا و مراسم و آداب و سننی که در عزاداری های اجرا میشد، نقشی ناچیز داشتند. 
از همینجا هم، این رژیم با تمامی فرهنگ هایی که در ایران وجود داشت در تقابل سفت و سخت قرار گرفت: فرهنگ توده ای باستانی پیش از اسلام ایران، فرهنگ عمومی توده های مردم یا فرهنگ غیر مذهبی عوام و فرهنگی که گروهها و سازمانها پیشرو طبقات خلقی مبلغ و مروج آن بودند. اینها تماما مورد تهاجم فرهنگی رژیم قرار گرفتند.
 البته حکومت اسلامی تا حدودی با فرهنگ امپریالیستی نیز مخالف بود، اما نه از یک دیدگاه مترقی و انقلابی، بلکه از یک دیدگاه ارتجاعی تر. گرچه برخی از این مخالفت ها - و تا آنجا که اینها مخالفت با برخی جنبه های مخرب فرهنگ امپریالیستی غربی هستند-  در دیدگاه گروه های پیشرو نیز یافت میشد، اما عمده مخالفت رژیم با فرهنگ امپریالیستی از یک موضع ارتجاعی بوده و هست. نکته این است که اتفاقا در زمانهایی، تنها در مقابل این فرهنگ امپریالیستی بوده و هست که رژیم دست به عقب نشینی زده و میزند، و در مورد اشاعه و رواج بخشهایی ازآن، یا کوتاه آمد و یا به واسطه نیرو و زور این فرهنگ در رسوخ به داخل کشور، که خود این حکومتگران بانی و مسبب آن بودند، ناتوان از مقابله با آن شد.  تقابل حکومت اسلامی با روشنفکران
در نخستین سالهای انقلاب، جدال عمده حکومتگران با سازمانهای سیاسی چپ و مجاهدین و کلا کسانی بود که بطور مستقیم  سیاسی بودند. در آن دوران حکومت با روشنفکرانی که  یا اصلا کاری به سیاست نداشتند و یا حداقل بطور مستقیم کاری به سیاست نداشتند، خیلی درگیر نمیشد و به حساب، هنوز خیلی به آن فکر نمیکرد و یا مسئله عمده اش نبود.
 پس از سالهای 60، دو دوره متفاوت پدید آمد و حکومتگران تقریبا دو روش کاملا متمایز را در این دو دوره و در برخورد به روشنفکرانی که در زمینه فرهنگ فعالیت میکردند، در پیش گرفتند.
دوره اول: مربوط است به نخستین سالهای دهه شصت، یعنی دورانی که رژیم در جنگ با عراق بود.  در این دوران روشنفکرانی که در زمینه های مختلف فرهنگی فعالیت میکردند و نیز چاپ کتابها (علمی، ادبی و هنری] و مطبوعات روشنفکری تا حدودی آزاد بودند و باصطلاح رژیم به آنها «گیر» نمیداد. گرچه دایره این فعالیت های فرهنگی(کتاب ها و مقاله های علمی، شعر و رمان، موسیقی، تاتر، سینما و...)  که غیراز فعالیت در چارچوب خواستهای رژیم بود، عموما چندان وسیع نبود، اما به هرحال کتابهایی منتشر میشد و مطالب علمی و هنری در نشریات معدودی که وجود داشت، به چاپ میرسید، نمایشنامه های اجرا و فیلم هایی ساخته میشد.  
دوره دوم: این دوران پس از جنگ و بویژه پس ازاعدام های دستجمعی  سال 67 آغاز شد. در این مقطع نخست کشتار چپ ها و مجاهدین صورت گرفت و پس از آنکه خیال حکومتگران ازمبارزان چپ ومجاهدین تا حدودی راحت شد، نوبت به روشنفکرانی رسید که یا اصلا کار به سیاست نداشتند، اما در زمینه های فرهنگی (علمی، فلسفی، هنری، اخلاقی و...) خیلی حرف شنو نبودند و بحساب میخواستند در بیان اندیشه های خود از هر قید و بندی آزاد باشند؛ و یا به روشنفکرانی که بطور مستقیم کار به سیاست نداشتند، اما پرداختن آنها به سیاست روز، در کتابهایی که تالیف میکردند و یا مطالب علمی و یا هنری که در روزنامه ها و مجلات مینوشتند، در قالب های غیر سیاسی و یا مطالب غیر مستقیم، پنهان بود.
 تعیین تکلیف  یا قلع و قمع این روشنفکران  با وجود زوج فلاحیان و سعید امامی صورت گرفت. اینها معتقد بودند که خطری که در دراز مدت، از جانب این روشنفکران که به حلقه های مختلف سیاسی، اجتماعی و هنری وابسته بودند، رژیم را تهدید میکند، کمتر از مبارزان چپ و مجاهدین نیست. از دید این افراد، تفاوت رژیمی همچون جمهوری اسلامی با رژیمی همچون شاه سابق، که هر دو حکومتهایی مستبد بوده اند، این است که رژیم اسلامی نمیتواند روشنفکرانی را که غیر از او میاندیشند را در دایره حکومت خود تحمل کند. روشنفکران و افرادی که پس از این وقایع، به «غیر خودی ها» و«دگر اندیشان» معروف شدند.
از دید جریان سعید امامی، این افراد کانون هایی فعال را تشکیل خواهند داد که به مرور رشد و گسترش میابند و مخل نظام اسلامی میشوند. درعین حال، این روشنفکران فرهنگ پردازغیر سیاسی، گرچه بظاهر دور از چپ ها و مجاهدین و دیگر گروههای ضد این حکومت و گاه حتی شدیدا مخالف آنها به نظر میرسند، اما زمینه ساز گرایشهای دگر اندیش بوده و به گرایشهای چپ و دموکراتیک در فرهنگ و بویژه در سیاست پا میدهند. به بیان دیگر، همچنانکه بخشی از روشنفکران سیاسی، زمانی که در سیاست با شکست روبرو میشوند و یا کار در سیاست پیش نمیرود، و یا به هر دلیل مثبت و یا منفی دیگری و از جمله ضدیت تام و تمام با سیاست، از آن کنده میشوند و به کار و فعالیت فرهنگی روی میآورند، به همان سان، بخشی از کسانی که نخست در کارها و فعالیت های فرهنگی هستند و یا زیر تاثیر فعالیت های فرهنگی(علمی، ادبی و هنری) رشد و نمو میکنند،  در دوره های نضج، حرکت و پویایی جنبش سیاسی، گرایش به سیاست یافته، به روشنفکرانی که فعالیت سیاسی را در اولویت قرار میدهند، تبدیل میشوند و کادرهای سازمانهای سیاسی رادیکال را میسازند.
افزون بر اینها، بخشی از این افراد روشنفکر، که در حد در آوردن یکی دو نشریه ی عمومی، کار فرهنگی میکردند، رهبران و اعضاء سازمان های سیاسی بورژوازی ملی بودند. گرچه، این سازمانها در سیاست پیرو مبارزه مسالمت آمیز بوده  و در آن زمان دیگر خیلی نیروی سیاسی مهمی (زیرا پس از تهاجم و کودتا علیه بنی صدر، ضربات سنگینی به آنان وارد شده بود) بشمار نمیرفتند. اما از نظر رژیم، این روشنفکران، برای امنیت و دیر پایی آن خطرناک بودند. جمله معروف سعید امامی چنین بود:«اگر امروز 300 نفر را نکشیم فردا مجبوریم 30 هزار نفر را بکشیم».
از اینجا کشتارهای فجیعی آغاز شد که به سلسله قتل های زنجیره ای معروف گردید. و معروف ترین جریان آن که در عمل شکست خورد، به دره انداختن اتوبوسی حامل این روشنفکران در راه تاجیکستان بود. این شاخص ترین شیوه برخورد با روشنفکرانی بود که عموما فعالیت فرهنگی علنی میکردند.
بهر حال، آنچه برای روشنفکران دگر اندیش که عموما به طبقات بورژوازی ملی و خرده بورژوازی تعلق داشتند، اهمیت داشته و دارد، آزادی اندیشه و بیان و نیز اجرای برنامه های فرهنگی و هنری بوده و هست؛ و این امور در جمهوری اسلامی که استبداد مطلقه فرهنگی بر قرار کرده است، حتی از حداقل ممکن هم کمتر است. از دید این حکومت، آزادی اندیشه، تنها در ذهن اشخاص و در حریم خصوصی مجاز است و به هیچوجه مکملی به نام آزادی بیان و ورود به حریم عمومی ندارد. آزادی احزاب و اجتماعات و تقابل با حکومت، حتی در چارچوب قانون اساسی خود آنها، نیز اموری غیر ممکن است.
سانسورچیان رسمی و غیر رسمی
در جمهوری اسلامی کنونی هیچ بخشی از فرهنگ، علم و هنر نیست که در کنترل شدید سانسور چیان رسمی و اوباش خیابانی یعنی پاسداران و بسیجی ها که سانسورچیان غیر رسمی و خیابانی هستند، نباشد. کتابها با سانسور شدید و رفتن به گوشه های انبار مواجه اند. مطبوعات روشنفکرانه آزاد وجود ندارد. آثار هنری نمیتواند تولید شده و در صورت تولید نمیتواند بچاپ برسند. حتی بخشی از کتابهای ترجمه شده نیز کماکان همین وضع را دارند. تاتر و کنسرت موسیقی بدرد بخوری اجرا نمیشود و اگر نامی یا هنرمند محبوب و یا مشهوری پشت تاتر و یا اجرای موسیقی باشد و برنامه با استقبال روبرو شود، آنرا بسرعت جمع میکنند. فیلمهای سینمایی با ارزشی تولید نمیشود و اگر تولید شود یا مخفی است، یا نمایش آن ممنوع میشود، ویا با هزار کم و زیاد کردن به نمایش در آید. و برخی از این برنامه ها، پس از آنکه که به نمایش درمیآیند و یا به اجرا گذاشته میشوند، تازه نوبت به اوباش پاسدار و بسیجی میرسد که چنانچه بر مبنای تفسیر خود، نکته ای خلاف دین و مذهب حکومت در آن یافتند، قمه کشان به سراغ سینما و تاتر و سالن موسیقی بروند و مردم را به ترس و وحشت بیندازند. بسیاری از روشنفکران معمولی ، هنرمندان و غیره  که به تولید آثاری خلاف نیات حکومت دست زده اند  به بازداشت و زندان محکوم شده اند. از بسیاری از عالمان و روشنفکران خواسته شده که کشور را ترک کنند و باصطلاح محترمانه تبعید شده اند و یا خود به تبعید ناخواسته خویش دست زده اند و باصطلاح جلای وطن کرده اند.
اما آن فرهنگی که در این فضای تاریک و بسته، امکان رواج یافت، حتی از فرهنگ رایج حاکم در زمان شاه نیز بدتر بود. این فرهنگی بود با التقاطی غریب.
یک سوی این فرهنگ، بوسیله سازمانها، جریانها و افرادی ایجاد میشد که کاملا به این حکومت وابسته بودند و برای تبلیغ و ترویج ایده های آن فعالیت میکردند و فعالیتشان نیز عبارت بود از:
 چاپ  کتب مذهبی از هر نوع در تیراژهای بالا و فرستادن آنها  به تمامی کتابخانه ها و کانون های فرهنگی،  اجرای مراسم مذهبی، تعزیه ها، موسیقی ها، خواندن سرودهای مذهبی، ساختن فیلمهای سینمایی و سریالهای تلویزیونی که هنرمندان وابسته به سیمای جمهوری اسلامی و کانون هایی همچون حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی و ... درست کرده و میکنند، در و دیوار شهرها و روستاها را از پرتره های مذهبی پر کردن، درست کردن و یا ساختن امامزاده و مسجد در هر کوی و برزنی، رواج و گسترش افکار و داستانهای خرافی و خلاصه چیزهایی از این قبیل. اینها باید با آثار مذهبی و هنری خود، مردم را تحمیق کرده، زهر قناعت، توکل و  صبر را در روحیه ی توده های وسیع زحمتکش میریختندتا بتوانند استبداد خود در سیاست و حکومت خود بر اقتصاد را ادامه دهند.
 و سوی دیگر این فرهنگ، تولید انبوه  کتابهای کوچه بازاری، مطبوعات ورزشی گوناگون و در تیراژ بالا، سریالهای تلویزیونی  و فیلمهای سینمایی صد تا یک غاز. آثاری خنثی و بی ارزش. هدف بیشتر این آثار سرگرم کردن، برانگیختن احساسات رقیق در جوانان و خنداندن مردم و بویژه نسل جوان بوده و هست. و باصطلاح از دو جنبه ی هنر یعنی آموزش و سرگرمی، تنها وجه سرگرمی آن را دارند و بیشتر آنها حتی در این حد هم موفق نیستند.
شکست تلاشهای فرهنگی رژیم
تلاشهای رژیم برای یک کاسه کردن فرهنگ و باصطلاح گسترش فرهنگ ارتجاعی خویش به عنوان تنها فرهنگ حاکم، در هر زمینه ای، و بطور کلی در تمامی زمینه ها، با شکست نسبی یا کامل  روبرو شده است(نمونه های خیلی حاد آن ویدئو، ماهواره و حجاب است). این شکستها، از سوی تمامی فرهنگهایی که رژیم با آنها در تقابل بود، و ما کمابیش از آنها نام بردیم، به رژیم وارد شده و میشود. تمامی این فرهنگها، همچنان موجودیت و تحرک نسبی خود را حفظ کرده اند و نه تنها از خود در مقابل حملات فرهنگی رژیم دفاع کرده اند، بلکه به حمله نیز دست زده و رژیم را از این بابت در تنگنایی سخت قرار داده اند. رژیم  خود را به آب و آتش میزند تا تسلط فرهنگی خود را به هر شیوه ی ممکن که عمدتا بدترین شکلهای زور و قهر است، دیکته کند.
در حقیقت، رژیم میخواست تمامی یا اکثریت مردم را با فرهنگی که مذهب حرف اول را در آن میزد، بار آورد. مردمی که برده ی مذهب و در نتیجه روحانیون مال اندوز و قدرت طلب و همپالگی های مکلای آنها باشند و به رژیم آنان و هر نوع استثمار و ستم آنان گردن گذارند. آموزش و پرورش قرق ایشان و روش و مضمون تعلیماتشان بود؛ و اینان هر چه میخواستند در کتب درسی گنجاندند و هر چه خواستند یا میتوانستند از آنها حذف کردند؛ و نیز هر مراسمی که میخواستند، دانش آموزان مدارس، دبیرستانها و دانشگاهها را ملزم به اجرای آن کردند. و چنانچه  فضای عمومی مذهبی را که در جامعه ایجاد کردند، و ما در بالا به آن اشاره کردیم، به این آموزش و پرورش که جنبه حاکم بر آن بینش مذهبی است، اضافه کنیم، مبینیم که این مومیایی های از گور بر آمده هیچ حفره و سوراخی را خالی نگذاشته و هیچ  کار نکرده ای را باقی نگذاشته و هیچ راه نرفته ای را رها نکرده اند؛ و اینها همه برای اینکه نسلی ببار آید برده و مطیع و پیروی اینان، و باشد تا این مال خوران جاه طلب برای دهه ها حکومت خویش را ادامه دهند.
اما بواسطه وجود دو فرهنگ، یکی فرهنگ رسمی در جامعه و دیگری فرهنگ غیر رسمی، یکی فرهنگ بیرون و در حضورعام و دیگری فرهنگ درون یعنی فرهنگ خانه و فامیل و اقوام وآشنایان و مجالس خصوصی، یکی فرهنگ نمادهای آشکار در نوشتار و گفتار و نمایش و دیگری فرهنگ نمادهای پنهان در آنها، یک فرهنگ ظاهری افراد و دیگری فرهنگ باطنی آنها، بطور خلاصه یکی فرهنگی قانونی و آشکار که با داشتن تمامی ارکان قدرت و زور سرنیزه به مردم تحمیل میشد و دیگری فرهنگی غیر قانونی و پنهان که از هر منفذی هر قدر کوچک برای درست کردن راه دررو استفاده میکرد، خود را آشکار کرده و در مقابل فرهنگ کهنه و عتیقه قد علم میکرد و میکند،  باری، به سبب وجود این فرهنگ دیگر غیر مسلط، که در رویارویی با فرهنگ مستبد و مسلط بود، گرایشی که در ساخت فکری - فرهنگی نسل هایی که از زیر دست حکومت اسلامی در آمدند، نقشی تعیین کننده یافت، همان فرهنگ دیگر یعنی فرهنگ غیر قانونی و پنهان بود.
 این فرهنگ آشکار نبوده و نیست که در فرهنگ غیر قانونی و پنهان پیش میرود، بلکه برعکس این فرهنگ پنهان است که در فرهنگ آشکار پیش میرود. این فرهنگ بیرون نیست که بر فرهنگ درون غالب میشود، بلکه برعکس این فرهنگ درون است که مرزهای فرهنگ بیرون را به عقب میراند و بر فرهنگ بیرون پیروز میشود و خود تبدیل به  فرهنگ بیرونی میگردد. این فرهنگ از دو سو حملات خود را متوجه فرهنگ غالب کرده و میکند:
 یکی از بالا و از درون محافل، سازمانها، احزاب، مبلغان، مروجان و نیروهای روشنفکری طبقات خلقی که به تبلیغ و ترویج افکار و اندیشه های مترقی، پیشرفته و انقلابی دست زده و میزنند؛ و اینها  یا در داخل  و از طریق منافذ کوچک قانونی صورت میگیرد؛ یعنی از طریق کتابها ومقالات علمی و یا مخالف با تفاسیر صرفا مذهبی در مورد جامعه و تاریخ ایران، اقتصاد، فلسفه و غیره و همچنین آثار ادبی و هنری از قبیل نمایشنامه، رمان، شعر، تاتر، موسیقی و فیلم هایی که با هزار ظریف کاری از دست سانسورچیان و محافظان فرهنگ عتیق، جان به سلامت بدر برده اند؛ و یا از طریق سایت ها و وبلاگ ها غیر قانونی داخلی و بیرونی. وجه اساسی محتوی بیشتر این آثار فرهنگی، مخالفت و مبارزه با گذشته گرایی ارتجاعی حکام و تبلیغ و ترویج اندیشه های مترقی، دموکراتیک و ضد امپریالیستی است.(2)
 و دیگری از پایین، یعنی از درون خانواده ها، فامیلها و کلا حریم خصوصی افراد آغاز میگردد و به مرور در عرصه جامعه به خودنمایی میپردازد. عناصر اساسی این فرهنگ اخیر، آمیخته ای از بی تفاوتی و یا نفرت از دین و مذهب و گرایش به آفریده های فرهنگی نیمه ممنوع  و یا ممنوعه در زمینه های مختلف بویژه سینما و موسیقی بوده است. اجزاء اساسی این فرهنگ  در نوع حجاب و پوشاک، علاقه و بزرگداشت آداب و سنن باستانی و یا برقراری رسم ها و آداب مدرن، توجه به آثار هنری خاص در موسیقی و فیلم، توجه به مسابقات ورزشی خاص و شادمانی های پس از آنها و خلاصه عموما در تمایل به هر چیزی است که حکومت اسلامی آنرا ممنوع  ومنع کرده و یا نسبت به آن حساسیت نشان داده است.
 البته باید به این مجموعه، فشارهایی که از سوی جناح های غیر مسلط حکومت اسلامی به بخش  مسلط آن یعنی جریان خامنه ای و شرکای پاسدار آن در بخش فرهنگی وارد میگردد، نیز اضافه گردد. در واقع بخش های غیر مسلط،  خواه لایه های مختلف اصلاح طلبان و خواه جریان های کارگزاران و پیروان رفسنجانی و روحانی نیز، تا حدودی و به میزانی  با امکانی که برای کشیدن مردم به زیر رهبری خود یافته اند - امکانی که اساسا ناشی از عدم امکان فعالیت آزادنه احزاب و سازمانها و نیروهای فرهنگی طبقات خلقی است، با جنبه هایی از این برآمدهای فرهنگی مخالف (عمدتا جنبه های غیر خطرناک آن برای حکومتشان)همراهی کرده و آنها را پشتیبانی میکنند.
و نیزدر پایان باید به این نکته اشاره کرد که در شرایط حاضر، بدلیل خلاء رهبری یک طبقه خلقی بر کل خلق و وجود نوعی ناهماهنگی در صفوف خلق، فرهنگ وارداتی امپریالیستی  نیز توانسته در مقابل فرهنگ قبیله ای و عشیره ای حکومت اسلامی گسترش یافته و بویژه از جانب بخشی از نسل کنونی  پذیرش یابد.
ادامه دارد.
هرمز دامان
فروردین 95

یادداشتها
1-    در میان این آثار، گاه نوشته هایی یافت میشود که از نظر جامعه شناختی و علم تاریخ ارزش چندانی ندارند،اما بنا به برخی دلایل که از حوصله این مقال خارج است، مورد پذیرش عمومی قرار میگیرند. کتبی باصطلاح جامعه شناختی مانند «جامعه شناسی نخبه کشی» و یا «چرا ایران عقب ماند وغرب پیش رفت»از این زمره اند. اینکه چرا چنین نام ها و چنین مضامینی مورد توجه عمومی قرار میگیرد و این کتاب ها به چاپ های بیشتر از پانزدهم میرسند، بسیار جالب توجه و در خور بررسی است. کتاب نخست درکی بسیارسطحی از «نخبه کشی» در ایران ارائه میدهد و کتاب دوم که معجون غریبی از جامعه شناسی، اقتصاد، تاریخ و فلسفه و نیز معجونی از چگونگی امتزاج نظریات صد و هشتاد  درجه متضاد اجتماعی- سیاسی است که کیمیاگران نیز در مقابل کیمیا گری آن شگفت زده میشوند، کتابی است سفارشی که هم آب پاکی بروی استعمار و امپریالیسم میریزد و هم آب پاکی بروی حکومت اسلامی کنونی.

2-    نکته مهم، شرایط کنونی جبهه خلق است. این جبهه نامنظم و ناهماهنگ است و رهبری تمام عیاری ندارد. هیچکدام از طبقات بورژوازی ملی، خرده بورژوازی و طبقه کارگر در این جبهه دارای حزب و سازمانی قوی و منظم نیستند. این جبهه عمدتا در خارج از کشور وجود دارد و بیشترین و شاید مهمترین وجه موجودیت آنرا تهاجمات مداوم سیاسی و فرهنگی از طریق سایت های اینترنتی به حکومت اسلامی تشکیل میدهد. یکی از دلایل رفتن خلق بزیر رهبری جناح های حاکمیت در جمهوری اسلامی همانا وجود ضعفهای شدید و عدم وحدت در این جبهه است. 

۱۳۹۵ خرداد ۲۰, پنجشنبه

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(13) (بخش پایانی) مضحکه ای به نام حکومت «اسلامی»

تراژدی و مضحکه ی جمهوری اسلامی(13)
(بخش پایانی)

مضحکه ای به نام حکومت «اسلامی»

حکومتی کهنه در دورانی نو
ماشین فرسوده ای  را در نظر آورید که میخواهید بخشی از آن را اصلاح کنید و هنوز اصلاح نکرده بخشی دیگر از آن دچار مشکل میشود و  به محض اصلاح این بخش، بخش دیگری صدایش در میآید و خلاصه این شما را مجبورمیکند که به این سوی و آن سوی ماشین بدوید و بخواهید بسرعت موارد فرسوده و خراب را درست کنید. اما یکباره شاهد آن میشوید که کل ماشین خراب میشود و فرو میریزد( در فیلمی از چارلی چاپلین این وضعیت نشان داده میشود).
جمهوری اسلامی حکایت این چنین ماشینی است و دارندگان آن میخواهند به هر قیمت که شده این ماشین کهنه و فرسوده را حفظ کنند. ماشینی که نه حتی طی فرایندی معقول کهنه شده باشد، بلکه ماشینی پوسیده که تکه پاره های آن از زیر خروراها خاک بیرون کشیده شده و به هم وصل شده اند. ماشینی که از گذشته به حال آورده شده است. اینست که مدام مجبورند از این طرف به آن طرف بروند و  یک طرف ماشین و یا بخشی از آن را که صدایش درآمده و به شورش و طغیان برخاسته است، درست و مرعوب خواست خویش سازند، اما هنوز صباحی بیش نگذشته که بخش دیگری صدایش در میآید و با شدت بیشتر!
 این حکومت دو مشکل اساسی برای  تداوم خود دارد:
نخست اینکه بطورکلی حکومت های استبدادی در کشورهای تحت سلطه، حتی در پیشرفته ترین شکلهای خود(کشورهایی نظیر برزیل و آرژانتین در آمریکای لاتین، کره جنوبی، مالزی و سنگاپور در آسیا و آفریقای جنوبی در آفریقا) دچار بحرانهای متناوب و مشکلات فراوان، سیاسی و فرهنگی هستند و مشکلات آنها نیز قطع شدنی نیست.
 درحقیقت، بخش اصلی بار اقتصادی و سیاسی دنیا بوسیله طبقات زحمتکش  این کشورها بدوش کشیده میشود، بی انکه این مردم بهره ای ارزشمند از زندگی نصیبشان گردد. در این کشورها اکثریت باتفاق طبقه کارگر و دهقان و توده های زحمتکش خرده بورژوازی در فقر، رنج ، تحقیر و بی فرهنگی دست و پا میزنند و هیچ فضای آزادی نیز موجود نیست که بخواهند اعتراضی کنند. و چنانچه به اعتراض برخیزند، ساده ترین اعتراضات آنها به گلوله بسته میشود. به این ترتیب و با این چنین فشارهایی هیچ عجیب نیست که این کشورها کانون های بی ثبات جهان شده اند. تمامی تلاشهای حکومتها برای ایجاد ثبات در این کشورها آب در هاون کوبیدن است و تنها میتواند مدت زمان آشکار شدن تضادهای عمیق آنها را تا حدودی بتاخیر اندازد.
 البته، در کشورهای امپریالیستی نیز بحران بوجود میآید، اما این کشورها عجالتا جای سفت ایستاده اند و بسادگی زیر پایشان خالی نمیشود. آنها به این دلیل که از هر گوشه و کنار جهان خون مردمان کشورهای تحت سلطه و حتی کشورهای درجه سه و دو امپریالیستی (مانند یونان،  پرتغال، اسپانیا...) را بدرون خود فرو میکشند، حسابی فربه هستند؛  افزون بر این، آنها بحرانها و مشکلات خود را نیز بدرون  کشورهای تحت سلطه  سرریز میکنند.
اما حساب کشورهای تحت سلطه جداست و اصلاحات، رفرمها و مانورهای سیاسی  امپریالیستی در این کشورها نیز پاسخگوی مسائل و مشکلات استراتژیک آنها نیست(حکومت ها ی «کارگری» برزیل و برخی دیگر از کشورهای امریکای لاتین شماری از این مانورهای سیاسی امپریالیستی به شمار میروند). این است که هر از چند سالی، بخشی از زحمتکشان  این کشورها به اتفاق طبقات میانی به طغیان و قیام بر میخیزند وبرای احقاق حقوق خود، سلاح بر کف میگیرند و جنگ های داخلی درازمدت آغاز میگردد. به این ترتیب، بحران، شورش و انقلاب و فروریزی نظام های استبدادی و یا نیمه استبدادی، همواره حکومتهای این کشورها را تهدید میکند.
البته، در دوران کنونی یعنی زمانی که طبقه کارگر در اکثریت باتفاق این کشورها، از لحاظ سیاسی یک رکود موقتی  را طی میکند، امپریالیستها تلاش میکنند این بحرانهای اقتصادی و سیاسی را کنترل کنند و آنها را به مجراهایی بیندازند که نیرو و انرژی موجود در آنها به هرز رفته و توده های انقلابی از انقلاب کردن خود پشیمان شده و دوباره آنچه را که پیش از انقلاب موجود بود، آرزو کنند. بلایی که در دوره کنونی به سر کشورهای عربی بویژه مصر و سوریه آمد، درست نشانگر چنین آزمونهایی است.
 این البته چرخه و تناوب جدیدی است که بویژه پس از نزول قدرت شوروی امپریالیستی و یکه تاز شدن امپریالیستهای غربی و در راسشان آمریکا میان امپریالیستها و طبقات خلق در کشورهای تحت سلطه پدیدآمده است. یعنی توده ها انقلاب میکنند و امپریالیستها انقلاب آنها را ناکام میکنند. تناوبی که بناچار جایی باید قطع گردیده و با رشد بیشتر یکی از این دو نیرو، و به هم خوردن تعادل در چرخه ی موجود،  تناوب های نوینی آغاز گردد.
 و اما مشکل دوم: حال که کشورهای تحت سلطه ای که ساختار سیاسی- اقتصادی و فرهنگی آنها تا حدودی با هم در تطابق نسبی است، دچار چنین مشکلات مداوم و حل ناشدنی هستند، چه میتوان در مورد حکومتی در کشوری تحت سلطه گفت که ساختار سیاسی- فرهنگی خود را از قرون گذشته به عاریه گرفته است و از این لحاظ قرنها به عقب بازگشت کرده است. یعنی حکومتی که میخواهد گذشته را حال کند، قرون وسطی را به اکنون آورد و اشکال حکومتی و فرهنگی برده داری، فئودالی و عشیره ای را در کشوری برقرار سازد که حتی عقب مانده ترین و خرافی ترین مردمان آن براحتی چنین چیزهایی را پذیرا نیستند و به تحقیر و تمسخر آن میپردازند.(هنوز چیزی از حکومت خمینی نگذشته بود که مردم از وی فاصله گرفتند).
در اینجا دیگر تضادها در ژرف ترین، گسترده ترین و شدیدترین اشکال خود ظاهر میشوند. هیچ چیز با چیز دیگر نمیخواند؛ اقتصاد با حداقل مبانی و مولفه های اقتصاد در کشورهای تحت سلطه نمیخواند؛ بخشهای اقتصاد با یکدیگر نمیخوانند؛ اقتصاد، نه با سیاست و نه با فرهنگ نمیخواند. سیاست و فرهنگ با هم تطابق ندارند و فرهنگ نیز معجون غریبی از تضادهای عجیب گشته است. خانخانی و حکومت ملوک الطوایفی که اینک در اشکال مذهبی برقرار گشته، بیداد میکند. حکومت، هر کی به هرکی است. هر آخوندی در سرزمینی محدود و کوچک خانی است اقتصادی، سیاسی و نیز فرهنگی برای خود! هر بخشی در انبوهی از تضادهای عجیب و غریب بسر میبرد که از حداقل توازن و موزونی بی بهره اند. و حکومتگران مصرانه میخواهند این معجون غریب را به هر قیمتی و هر سیاستی و البته در صدر آن به کار گیری زور و سلاح و به گلوله بستن طبقات خلق، حفظ کنند.
البته چنین برگشت هایی از نظر تاریخی، بویژه زمانی که در پی یک انقلاب بزرگ پیش بیایند که نظامی را از هم فروپاشانده، و باز بویژه زمانی که چنین حکومتهایی داعیه مذهب  و استفاده از باورهای مذهبی را داشته باشند، ممکن است برای مدتی، حتی نسبت به حکومتهای نسبتا متوازن در کشورهای تحت سلطه، از گونه ای نیرو برای تداوم برخوردار باشد. نیرویی که از انقلاب و لایه هایی از طبقاتی که دست به انقلاب زده اند، ریشه گرفته است. حکومتی که  باصطلاح در پی خواستهای مردم و توده ها بر سرکار آمده، و توده ها تا حدود زیادی بر آورده شدن آرزوهای خود را در آن می دیده اند.
اما این مدت زمان معینی، که بهر حال چندان دراز نخواهد بود، دوام میآورد و بزودی تضادهای میان مردم و حکومت در شرایط تازه ای بیرون میآید و سر برمیکشد و وضعیتی را رقم میزند که شرایط آن بسی عمیق تر و وحشتناک تر از شرایط دیگر حکومتهایی است که ذکرشان گذشت. یعنی حکومتها و نظام هایی که در مجموع بخش های مختلف آنها  با یکدیگر، علیرغم همه ی ناخوانی ها، تا حدودی  خوانایی دارند و همین خوانایی ها و هماهنگی های نسبی، این حکومت ها را تا  بطور نسبی با ثبات کرده و تا حدودی سرپا نگه میدارد.(1)
حال این حکومت که وضع را چنین میبیند و میخواهد خود را به رغم حرکت رو به پیش تاریخ، به هر شکل ممکن حفظ کند، به دو شکل در نظرها ظاهر میشود:
 یکی شکل ترسناک. و این شکلی است که حکومت اسلامی تلاش میکند از خود نشان دهد و به این وسیله طبقات خلق را مرعوب خود کند. کارکرد این شکل، البته وضعیت رنج آور و دردباری را تا کنون برای مردم ایران و بویژه طبقات زحمتکش آن رقم زده است.
دوم شکل مضحک. و این شکلی است که این حکومت با افکار و رفتار و اعمال خود از خود نشان میدهد و عموما به نظر مردم نیز میاید و یا به گفته ای دیگر، مردم این وجه آنرا برجسته میکنند و سخت به سخره میگیرند. ترسناک بودن و مضحک بودن! این است دو شکل اساسی حکومتی که چنین معجونی را به نام حکومت مذهب بر مردم ایران برقرار کرده است.   
بدون آنکه بخواهیم تمامی مبلغین و مروجین مذهبی  را یک کاسه کنیم (2)باید بگوییم تاریخ چنین درجه ای از روحانیون، که به یاری آموزش هایی که 90 درصد آنها را دروسی دربر میگیرد که کوچکترین ارزشی برای زندگی اقتصادی- سیاسی و فرهنگی مردم در روزگار نو ندارد، برای مردم ادای معلمین را و آن هم در زمینه ای در آورند و- حتی زمینه هایی که آنها چیزی از انها سر در نمی آورند-  و چنین درجه ای از چرندیات و اراجیف سرهم کنند، به چنین درجه ای موعظه هایی برای بی ارزشی مال و منال و لذات دنیای موجود کنند و بخواهند مردم را به بهشت هدایت کنند(البته بازور) و به چنین درجه ای، خود جز به خوردن و خوابیدن و مال اندوزی و شهوت ورزی نیاندیشند و از تمامی این لحاظ ها خود را مضحکه عام و خاص کنند، کمتر دیده است. و اینها البته ویژگی منحصر بفرد بخش مهمی از حکام فعلی ایران نیست.
باری، صوفی گری و عرفانی که در ایران شکل گرفت و برای دهه ها و قرنها ادامه یافت، بخشا علیه چنین روحانیون بی سواد، متقلب، مال اندوز، شهوتران، دورو و ظاهر پرستی شکل گرفت. صوفی ها و عرفای راستین، لذت های دنیوی را ترک کردند، بخشا بدین دلیل که موجوداتی حریص با نام روحانی، آخوند و ملا  چهار دست و پا به لذات دنیوی چسبیده و در آن غوطه ور بودند.
کتبی که متفکرین وطنز نویسان برجسته ای همچون عبید زاکانی در نقد طبقه حاکم و مذهب حاکم  نوشتند علیه قدرت پرستان، مال پرستان، دورویان و  ظاهر پرستانی این چنین بود.
کتابهایی که مشروطه خواهان ادیب و آگاه ایران نوشتند بخشا علیه این کسان بود. آنان به تمسخر لایه های پس مانده از قرون و اعصار این قشر پرداختند.
 نویسندگانی نظیر صادق هدایت که یکی از ناقدان برجسته فرهنگ عقب مانده و خرافی حاکم بر ایران بود، علیه چنین جریانهایی کتابها نوشت. و و و...
 در اینجا و در این ملک، هرکس و در هر گوشه ای و در هر مقامی و یا بی مقامی، درباره تمامی مسائل از ریز و درشت نظر میدهد، بی آنکه مسئولیتی برای سخنان خود، متوجه وی باشد. از خود ولی فقیه گرفته که در تمامی مسائل از درشت تا ریز نظر میدهد، تا فلان و بهمان روحانی در کوچکترین و بی اهمیت ترین ارگانها، بی آنکه مسئولیت حتی یکی از نظرهاشان را از نظر اجرایی داشته باشد.
 تازه، همین ولی فقیه  باد در غبغب انداخته، افاده میکند که ما گفتیم که چنین و چنان کنید! اما نکردند و یا بی اهمیتی کردند! کافی است که نظر وی در مورد احمدی نژاد و اینکه نظرات احمدی نژاد به او نزدیکتر است را بیاد بیآوریم، و اینکه پس از این که گند دزدی ها و دیگر کارهای این احمدی نژاد در آمد، شخص «فقیه عالیقدر» خم ابرویی بروی مبارکش نیاورد و کوچکترین ارزیابی از نظر سابقش نکرد.
باری در هر قوه ای و در هر سازمانی دهها نفر بی مسئولیت هستند که در مورد تمامی مسائل روی زمین از مذهبی گرفته تا اقتصادی و سیاسی و فرهنگی و علمی اظهار نظر میکنند، بی آنکه در مورد 90 درصد آنها کوچکترین اطلاعی داشته باشند.
بخش مهمی از سخنرانی ها که اغلب  قاطعانه، با آب و تاب و عربده کشان بیان میشوند، از ابتدایی ترین اصول و ضوابط منطق بی بهره و در حقیقت کلیشه های رایج در حکومت اسلامی هستند. هر کس در هر مقام و منزلتی شروع میکند مشتی فحش و ناسزا به امریکا و اسرائیل دادن؛ و این میشود تدوین سیاستهای خارجی. و پس از آن نیز مشتی عبارات در مذمت رعایت نشدن حجاب اسلامی از جانب زنان و یا تهاجم فرهنگی دشمن؛ و این میشود سیاست داخلی. مشتی عبارات هم در مورد انقلاب نکردن مردم برای «شکم» و خورد و خوراکشان و ارزش فراوان اصول و فروع دین نسبت به این گونه مسائل دنیوی غرغره میکنند و این میشود سخنرانی هایی در مذمت اقتصاد پرستی و یا موعظه هایی در مدح پرهیزکاری دنیوی؛ یعنی آنچه خودشان از هزار نفر، هر هزارنفرشان،  انجام نمیدهند.
با وجود برنامه ریزی های قبلی در مورد اظهار نظرها و سخنرانی ها و مراسم ها، و باصطلاح سازمان دادن آنها در مراکز اصلی تصمیم گیری که اساسا وعموما بیت رهبری است، اینها اغلب نظرات و اعمال  یکدیگر را رد میکنند. و کار از کار که میگذرد، رفو گران حرفه ای با توپ ها پر و طلبکار وارد گود شده و به دوخت و دوز کردن اظهار نظرها، سخنرانی ها، رفتار ها و اعمال می پردازند، و بدینسان نمونه هایی برای مضحکه شدن بوسیله مردم می آفرینند. این آخری ها جریانهای اسید پاشی و حمله حضرات به سفارت عربستان مضحکه خاص و عام شد. حضرات از بهتان زدن به «نیروهای اصیل حزب الهی» پاک عصبانی  و مدعی بودند که کار نیروهای خودی سپاه و بسیج نبوده، بلکه کارعده ای اجیر شده از جانب آمریکا و انگلستان بوده است و اینها میخواهند نیروهای حزب الهی را «بدنام» کنند.
ادعاهای پاسداران، که داعیه مبارزه با امپریالیستها را دارند، درحالیکه تمامی پیوندهای اقتصادی و رگ و بندهاشان به امپریالیستها وصل شده، نیز در مورد قدرت خودشان و توانایی نابودی آمریکا و اسرائیل در چند دقیقه و یا چند ساعت، از فرط غیر واقعی بودن به مسخره شدن بوسیله مردم کشیده شده است. اینان دستگیری چند ملوان آمریکایی را- که البته خودشان تسلیم شدند- چنان در بوق و کرنا کردند که انسان گمان میکرد ارتشی را دستگیر کرده و دست بسته به ایران آورده اند. و چه نیازی غریبی دارند اینها به این گونه ادعاها! نیرو هر چه تهی تر، تقلاهایش بیشتر! ترس هر چه بیشتر از فروپاشی  و فروریزی، بیشتر، نشان دادن دروغین قدرت و استحکام، بیشتر!    
تاریخ نیروهای مذهبی زیادی را بیاد دارد که به قدرت رسیده اند. حکومتها در تمامی قرون میانه ملک طلق دم و دستگاههای مذهبی بود. تاریخ ایران در گذشته نیز برای قرنها از این حکومتها بخود دیده است. اما تاکنون حکومتی نبوده که به این درجه خود را بیرحم، خونخوار، عقب مانده و  وحشی نشان دهد و بدین درجه سخنها و عبارات مضحک بزبان آورد و رفتار و اعمالی از آن مضحکتر از خود نمایش دهد.   
این است که بازارلطیفه گویی و طنز نویسی در میان طبقات مختلف مردمی و هنرمندان مترقی حسابی گرم است. مردم از یکسو فشار زیادی را تحمل میکنند و سختی ها و رنج های فراوان بدوش میکشند که چندین نسل گذشته کمتر آنرا بخاطر دارند، و از سوی دیگر و در این اوج رنج و محنت، به تمسخر و ریشخند رژیم و بویژه معمم های تهی مغز و مال پرست حکومت مشغولند.(3)معمم هایی که خود نیز گویا جدای از اینکه سعی میکنند مردم را بوحشت اندازند، انگار که بدشان نمیآید که مورد تمسخر و مضحکه هم قرار گیرند. (4)این است که رفتار و اعمال خود را بطور مداوم تکرار میکنند.    
 به ریشخند گرفتن و لطیفه ساختن مردم در مورد این حکومت، تقریبا تمامی افکار و اعمال اینها را در مورد مسائل مختلف را دربر میگیرد. قول های خمینی در مورد آب و برق مجانی در اوائل انقلاب، برخی افکار در مورد شرایط «محرم بودن» مردان و زنان به یکدیگر، ازدواج و یا پاکیزه گی که در برخی کتاب ها مثل «توضیح المسائل» خود خمینی آمده، ادعاها و سخنان روحانیونی نظیر حسنی، گیلانی، قرائتی، ... که تقریبا ورد زبان بیشتر مردم شده است، اغلب تبدیل به لطیفه شده است. به سخره گرفتن درست کردن امامزاده ها که گویا قرار است در هر کوچه و برزنی یکی از آنها وجود داشته باشد، به ریشخند گرفتن خرافاتی که دستگاه تبلیغات رژیم مداوما تولید کرده و رواح داده و بویژه در دوران هشت ساله احمدی نژاد به گسترده ترین اشکال خود در آمده، جوک کردن خرافات«چاه جماران» و داستانهای دیدن امام زمان در اشکال مختلف که  گویی کسی در این حکومت باقی نمانده که به شکلی امام زمان بر او ظاهر نشده باشد!(5) داستان های خنده دار ساختن در مورد رفتارهای آخوندها در مورد مسائل مختلف پولی،  خواب و خور، صیغه زنان وغیره...  و این ها  همه  گسترشی عجیب یافته است.   در بسیاری موارد، این گونه تمسخرها گاه حتی از شکل طنز و تمسخر صرف خارج شده و به یک باره و به گونه ای که خشم در آن موج میزند، تبدیل به بد و بیراه و ناسزاهای غیر معقول  کشیده شده است. و اینها همه بعد از انقلاب آغاز شد و تا کنون به عنوان رگه ای قوی در میان تمامی طبقات مردم ادامه یافته است.
این لطیفه ها شاید باندازه تمامی لطیفه هایی باشد که در تمامی تاریخ گذشته ایران در مورد حکومتها ساخته شده باشد. و اینها البته جدای از ریشخند مداوم و روزمره نظرات و اعمال افراد و نیروها حکومتی در تمامی ابعاد اقتصادی، سیاسی، فرهنگی (اخلاقی، مذهبی ) و نظامی است که در این اوج رنجها و محنت ها، تا حدودی دل مردم را خنک میکند.
 این مضحکه کردن حکومتی که داعیه مذهب  و «تقدس» را بدوش میکشد، بار دیگری نیز دارد: آنها از نظر ذهنی و در محدوده های معینی ، مردم را از موقعیت ضعیف به موقعیت قوی تبدیل میکنند. مردم در این لطیفه ها دشمن طبقاتی و کهنه پرست خویش را بباد سخره میگیرند، حماقت های آن را آشکار و آن را به بدترین اشکال ممکن تحقیر میکنند. این موجب میشود که مردم عجالتا و تا حدودی در عرصه فکر و خیال، نه تنها از زیر فشار رنج ها و تحقیرها بیرون بیایند، بلکه با تحقیر دشمن طبقاتی خویش، خود را از او بالاتر حس نمایند.
 و این البته نه تنها تقدس را از چهره کسانی که سعی میکنند خود را در لفافه های تقدسی دروغین بپیچانند، بر میگیرد، و آنان را حتی از شکل موجودات و انسانهایی با شعوری معمولی  بیرون میآورد و به موجوداتی بی شعور و احمق تبدیل میکند، بلکه از جوانب ذهنی  معینی شرایط را برای اموری جدی همچون پایین کشیدن آنها  از حاکمیت، که آنها در آن جا خوش کرده اند، آماده میکند.   
هرمز دامان
اردیبهشت 95
    یادداشتها
1-    برای نمونه در نظر گیریم که رژیم شاه  حدود بیست سالی ثبات نسبی داشت اما با توفان انقلاب فرو ریخت. و یا در نظر بگیریم کشورهای عربی را که استبدادهای سنتی در وحشیانه ترین اشکال خود، و آمیزه ای از فرهنگها، بین شبه مدرن غرب گرا و فرهنگ های عتیقه ای که از قرون و اعصار گذشته برجای مانده بود، بر آنها سلطه داشت؛ اما آیا این کشورها نبودند که پس از بیست سی سال ثبات نسبی، یکی پس از دیگری فرو ریختند؟
2-    بسیاری از طلاب و روحانیون نظریه پردازان طبقات بورژوازی ملی و لایه های مختلف خرده بورژوازی هستند و بوسیله حکومت تحت شدیدترین فشارها قرار دارند. بسیاری از آنها در راه اهداف خود بازداشت شدند و به زندانهای طولانی محکوم گردیدند و یا بوسیله حکومت اسلامی و دادگاه روحانیتش به اعدام محکوم شدند. هم اینک مدارس مذهبی و حوزه های علمیه بشدت بوسیله سازمان های اطلاعاتی رژیم که یکی و دوتا هم نیستند، کنترل میشوند و خامنه ای و اعوان و انصارش تمامی مسائل ریز و درشت این مدارس را«رصد» میکنند تا مبادا از این مکانها جریانها و جنبش هایی بر علیه جریانهای حاکم بیرون زند. با این همه بسیاری از  اعتراض ها در جامعه بازتاب خود را در این مدارس گذاشته و بخشهایی از طلاب و روحانیون همواره به جنبش های دموکراتیک و ضد امپریالیستی مردم پیوسته اند.
3-    به سخره گرفتن حکومتهای دیکتاتوری و استبدادی و جوک کردن آنها تقریبا در میان تمامی ملتهای جهان وجود دارد. و در دورانی که توده نیرو و زور کافی برای پایین کشیدن این حکومت ها ندارند این نوع لطیفه ها به توده ها کمک میکند که تا حدودی بار فشارها را کمتر کنند و خود را برتر از حکومت موجود حس کنند.
4-    شاید هم حریصانه دنیا را برای خود نگه میدارند و تمسخر خود را، که گویی از نظرشان واجد اهمیت مالی و «قدرتی» نیست، به مردم هدیه میکنند. گویی میخواهند بگویند اگر این سبکبال و آرامتان میکند،هر چه دلتان میخواهد به ما بخندید! کافی است برخی از فیلم هایی را بیاد بیاوریم که برخی از هنرمندان وابسته به خودشان و با بودجه های خودشان در مورد آخوندها ساختند و مردم در سالن های سینما تا توانستند به آنها خندیدند.  و آنهم از موضعی که خود میخواستند و نه فیلم ها، مثلا با فرق گذاشتن میان آخوند ظاهر پرست مال دوست  حریص، و روحانی مومن و تارک دنیا به آن ها میگفتند؛ زیرا از نظر مردم این طیف دومی در این حکومت جایی ندارند و خود تحت فشار این حکومت هستند.

5-    بدون تردید افکار عقب مانده و خرافات جورواجور در میان طبقات مختلف، از طبقات فقیر و بی چیز گرفته تا طبقات حتی ثروتمند و تحصیل کرده و در شهر و روستا وجود دارد؛ و از این لحاظ، جنبه های فرهنگی ما شدیدا متضاد است و باصطلاح بین سنت و مدرنیته، بین خرافه و علم  دست و پا میزنیم. و همین خوراکی برای حکومت اسلامی و روحانیون ریاکار و متقلب حاکم بر آن فراهم کرده که به تنور این افکار عقب مانده مردم بدمند. بخشی از خرافات و داستان ها عجیب و غریب مذهبی که بویژه در دوران احمدی نژاد بوسیله حکومت رواج یافت، بر مبنای این زمینه مناسب در میان طبقات مختلف مردم صورت گرفت، و قصد آن این بود که نیرو و توان این افکار خرافی را تا آنجا که میتواند، گسترش و رشد دهد.       

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(1) بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(1)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

عده ای مترجم ایرانی که عموما پیرو جریانهایی ارتجاعی همچون ترتسکیسم، مارکسیسم غربی و چپ نو هستند، یعنی همگی، کم و زیاد و به درجات مختلف ضدمارکس، ضد لنین و ضد دیالکتیک ماتریالیستی هستند، گرد آمده اند و وظیفه خویش را اطلاع رسانی از«گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه» قرار داده اند! آنها دربدر دنبال منابعی  گشته اند که در این خصوص یعنی چگونگی نجات یافتن لنین از«ماتریالیسم عامیانه» بدردشان بخورد و مانند همیشه رو بسوی «قبله فرهنگی» کنونی یعنی غرب آورده اند. و غرب هم که - جدای از تلاشهای علمی- فرهنگی  متفکران راستینش در خدمت به مارکسیسم- لنینیسم -مائوئیسم و طبقه کارگر- کم و بیش چنته اش از این نوع دفاع ها از«ماتریالیسم های غیر عامیانه» پر بوده، توانسته در این خصوص همچون دیگر موارد به آنها یاری رساند. باری حضرات خسته و کوفته مجموعه مقالاتی سرهم کرده اند بنام گسست لنین از «ماتریالیسم عامیانه».
نام واقعی این کتاب را باید« تبدیل دیالکتیک ماتریالیستی به متافیزیک عامیانه» و یا«پیوند دادن لنین با متافیزیک عامیانه» نامید. از میان مترجمان این کتاب، مشهورتر از همه ترتسکیست فعال جناب حسن مرتضوی است. این شخص اشتیاق فراوانی برای تحریف کردن مارکسیسم و لنینیسم و ایجاد حفره های ترتسکیستی در آن ، بی اهمیت  کردن تئوری های انقلابی مارکس و تبدیل  مارکسیسم - لنینیسم  به ترتسکیسم  دارد. یا بدور مارکس جوان یعنی مارکس یادداشتهای فلسفی میچرخد و یا بدور مارکس پس از سرمایه و دوره ی آخری که مرتضوی به پیروی از معلمین غربی اش متوجه شده است، نظریاتش تغییر کرده است. ترجمه های مریدانه وی از کارهای «فوق ارتجاعی» رایا دونایفسکایا  ضد لنینیست و ترتسکیست شهیر، یک مزدور تمام عیار امپریالیسم (بویژه آمریکا) نمونه ای کافی بدست میدهد تا ما بتوانیم در مورد این شخص حکم کنیم.(1)
از نویسندگان دیگر این مجموعه میتوان از اکبر معصوم بیگی نام برد که یک ضد مارکسیسم طرفدار چپ نو و ایضا نظرات ترتسکیستی است.(2)
و این حضرات پا را دریک کفش کرده اند که آنها مدافعین تفکری بنام «متافیزیک عامیانه» و ایضا «ماتریالیسم عامیانه»  نیستند! بلکه پیرو دیالکتیک هستند!
ما طی بررسی مهمترین نکات مقالات آنها که تقریبا قافیه ی نقادی های بیشتر آنهاست، خواهیم دید دیالکتیکی که این حضرات به مارکس و لنین نسبت میدهند چه جور دیالکتیکی است و چگونه آنها در لوای دفاع از دیالکتیک  لنین در مقابل ماتریالیسم متافیزیکی انترناسیونال دوم،همان نظرات انترناسیونال دوم را به اشکال دیگری بازتولید میکنند. در عین حال این به ما فرصت میدهد تا دیالکتیک ماتریالیستی مارکس و لنین  را از تحریفات و اتهامات ترتسکیست ها یا دوستان دروغین مارکسیسم و دشمنان واقعی آن مبرا کنیم.
لنین
نخستین اتهام ترتسکیست ها، انسان گرایان مارکسیسم غربی و چپ نویی ها که همگی  ضد استالین های  تمام عیاری هستند، متوجه استالین و  حزب کمونیست شوروی است . آنها چپ و راست هیاهو راه میاندازند که چرا استالین و حزب کمونیست شوروی این اثر لنین را دیر منتشر کرده اند! خود میبرند و خود میدوزند! با هم میخوانیم:
هانری لوفور یک انسان گرای لیبرال فرانسوی و یک راست تمام عیار در سیاست:
«اینجا ما اهمیت دشمنی عمیق استالینیست ها را با یادداشتها در میبابیم که برای مدت طولانی به خاطر ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم کنار گذاشته بود.»(1959) (به نقل از «اهمیت گسست لنین از مارکسیسم عامیانه»، ص 6)
 خوب توجه کنیم! «مدت طولانی»! «دشمنی عمیق استالینست ها»! این چیزی است که هانری لوفور میگوید. حال باید ببینیم که این «دشمنی عمیق» چه بوده و این «مدت طولانی» چه مقدار زمان را در بر گرفته است. و نیز «دوستی عمیق» هانری لوفور با این یادداشتها از چه گونه ای است!
کوین آندرسون یکی از ترتسکیست های غربی سالهای انتشار یادداشتها را در شوروی چنین ذکر میکند:
«خلاصه علم منطق هگل، اولین بار در سال 1929، 5 سال پس از مرگ لنین تحت عنوان منتخبات لنین[جلد 9] انتشار یافت. در 1930، یادداشتهای تکمیلی در مورد هگل همراه انبوهی از یادداشت ها مربوط به سایر مسایل فلسفی - که 200 صفحه آن به قبل از 1915- 1914 برمیگردد - به چاپ رسیدند. در 1932 این دو جلد همراه با هم در یک مجلد  تحت عنوان یادداشتهای فلسفی منتشر شد. در این آثار و چاپ بعدی آن ها در دوران استالینی، افزودن یادداشتهای قبل از 1912 همراه با یادداشتهای مربوط به هگل در 1915- 1914 ، با این هدف صورت گرفت که مختصات ویژه ی توجه لنین به هگل از 1912 به بعد کم اهمیت جلوه داده شود. در ادامه ی این سنت، مقدمه ی 6 صفحه ای موسسه مارکسیسم- لنینیسم در مسکو بر نشر انگلیسی یادداشتهای فلسفی نصف صفحه را به مطالعه لنین درباره هگل اختصاص میدهد.»
اینها اطلاعاتی است که کوین آندرسون میدهد!
نخست به «مدت طولانی» بپردازیم:
اولا یادداشتهای فلسفی لنین درباره کتاب منطق هگل که بین سالهای 1915-1914 نگارش یافته تا سال درگذشت لنین، بوسیله خود لنین انتشار داده نشدند؛ و این مدت زمانی معادل 10 سال را در بر میگیرد. بنابراین  نخستین پرسش این است که چرا لنین خود، این یادداشتها را نشر نداد.
و این در حالیست که اولا کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم لنین همراه با مقدمه ای از جانب وی در سال سپتامیر 1920 تجدید چاپ شد.
لنین در مقدمه ی خود بر کتاب ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم لنین که در دوم سپتامبر 1920 نگارش یافت،  نوشت:
«...امیدوارم صرفنظر از مشاجره با «ماخیست های روس»، این کتاب راهنمایی باشد با فلسفه مارکسیسم ماتریالیسم دیالکتیک و نتایج فلسفی از اکتشافات اخیر در علم طبیعی.»
دو نکته با اهمیت در این مورد این است که لنین در این مقدمه نه اشاره ای به یادداشتهای فلسفی خود و انتشار آنها میکند و نه به تغییرات نظری خویش پس از سال 1914. در حالیکه حداقل 5 سال از نگارش آنها گذشته بود. و دوما در این سال مشخص، لنین نه تنها نظرات خود در کتاب  ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را رد نمیکند، بلکه اظهار امیدواری میکند که کتاب وی به آشنایی سیستماتیک با نظرات فلسفی مارکسیسم یعنی ماتریالیسم دیالکتیک  یاری رساند.
و دوما، لنین مقاله ای را با نام  درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده  که تاریخ نگارش آن 12 مارس 1922 میباشد، انتشار داد. در این مقاله لنین  بطور مشخص به دیالکتیک هگل توجه میکند و نکاتی را ذکر میکند که برای بحث کنونی  ما دارای اهمیت است. لنین نخست بروی ماتریالیسم در مبارزه با نظرات ایده آلیستی  خواه در اشکال مذهبی و خواه غیر مذهبی تاکید کرده چنین مینویسد:
«انگلس مدتها پیش به رهبران پرولتاریای معاصرتوصیه  میکردکه مطبوعات رزمنده آته ایستی  اواخر قرن هجده برای انتشار گسترده میان مردم ترجمه شود. مایه شرمساری است که ما تا کنون این کار را نکرده ایم...گاهی این سستی و بطالت و ندانم کاری ما را با انواع ملاحظات«پر آب و تاب» مثلا گویا مطبوعات قدیمی کهنه شده و غیر علمی و ساده لوحانه و غیره و غیره است، توجیه میکنند. هیچ چیز بدتر از این سفسطه بازی باصطلاح علمی نیست که در خدمت فضل فروشی و یا عدم درک کامل مارکسیسم قرار میگیرد. البته نکات غیر علمی و ساده لوحانه در آثار آته ایستی انقلابیون قرن هیجدهم کم نیست. اما کسی هم مانع آن نیست که ناشران این آثار آنها را خلاصه کنند و پس گفتارهای کوتاهی با اشاره به پیشرفت در انتقاد علمی دین که بشریت از پایان قرن هجده به این طرف حاصل کرده است، با اشاره به آثار معاصر مربوطه و غیره به آنها اضافه کنند. بزرگترین اشتباه و بدترین اشتباه مارکسیست خواهد بود اگر تصور کند که توده های چند ملیونی مردم (بویژه دهقانان و پیشه وران ) که همه ی جامعه معاصر آنها را به عقب ماندگی و عدم رشد فکری و جهالت و اعتقاد به خرافات محکوم ساخته است، تنها از راه مستقیم روشنگری مارکسیستی میتوانند از این جهالت و عقب ماندگی خلاص شوند. لازم است که مطالب بسیار گوناگون درباره تبلیغات آته ایستی به این توده ها داد و آنها را با حقایقی از ساحه های مختلف زندگی آشنا ساخت و طوری به آنها نزدیک شد که توجه شان جلب گردد و از خواب دینی بیدار شوند و از جوانب بسیار مختلف و با شیوه های بسیار گوناگون تکان بخورند.
ادبیات متهورانه و زنده و پر قریحه آته ایست های قدیم قرن هیجده که آشکارا و تیزهوشانه به خرافات مسلط دینی حمله ور است، برای بیدار کردن مردمان از خواب دینی هزار بار از حکایت ملال آور و خشک مارکسیسم که تقریبا فاکت هایی که با مهارت برگزیده شده باشد در آنها نیست، از حکایاتی که در نشریات ما اکثریت دارند و (بدون کتمان گناه)غالبا مارکسیسم را تحریف میکنند، مناسب تر خواهد بود. همه آثار نسبتا بزرگ مارکس و انگلس در کشور ما ترجمه شده است و ترس از این بابت که آته ایسم قدیم و ماتریالیسم قدیم در کشور ما با آن اصلاحاتی که مارکس و انگلس وارد کرده اند، تکمیل نشده خواهد ماند، جدا بی مورد است. مهم ترین نکته ای که کمونیست های به اصطلاح مارکسیستی ما، و در واقع کمونیست های مسخ کننده مارکسیسم ، اغلب آن را فراموش میکنند، جلب توده های هنوز رشد نیافته به برخورد آگاهانه به مسائل دینی و انتقاد آگاهانه دین است.»( به نقل از دفتر اول نگاه، ژانویه 1999 با برخی تغییرات جزیی)
نکته دارای اهمیت برای ما در این قسمت، همانا راهنمایی های لنین در مورد چگونگی توده ای کردن اندیشه های اساسی ماتریالیستی مارکسیسم و نشر آن در میان توده های میلیونی بویژه دهقانان و پیشه وران جزء است که در آن زمان شوروی اکثریت خلق را تشکیل میدادند.
پس از این تاکید بروی ماتریالیسم و لزوم و چگونگی نشر آن، لنین به دیالکتیک توجه میکند:
«برای مقاومت در این مبارزه و به سرانجام رساندن آن با موفقیت کامل، طبیعی دان باید ماتریالیست امروزی و طرفدار آگاه آن ماتریالیستی باشد که مارکس نماینده آن است. یعنی باید ماتریالیست دیالکتیک باشد. کارکنان مجله« بزیر پرچم مارکسیسم» برای نیل به این هدف باید بررسی منظم دیالکتیک هگل را از نقطه نظر ماتریالیستی سازمان دهند. یعنی آن دیالکتیکی که مارکس عملا در «سرمایه»خود و در آثار تاریخی و سیاسی خود با چنان موفقیتی بکار برده است. ... البته چنین بررسی و چنین تفسیر و چنین تبلیغ دیالکتیک هگل، کار فوق العاده دشواری است و بی شک نخستین آزمون ها در این رابطه حاوی اشتباهاتی خواهد بود. اما تنها کسی اشتباه نمیکند که هیچ کاری انجام نمیدهد. ما با اتکا به آن که چگونه مارکس دیالکتیک هگل را با درک ماتریالیستی به کار میبرد، میتوانیم و باید این دیالکتیک را از کلیه  جوانب مورد بررسی و پژوهش قرار دهیم. قطعاتی از آثار عمده هگل را در مجله چاپ کنیم و بر پایه ماتریالیستی، آنها را تفسیر نماییم و با ذکر نمونه هایی از کاربرد دیالکتیک بوسیله مارکس و هم چنین آن نمونه های دیالکتیک در مناسبات اقتصادی و سیاسی، که تاریخ معاصر بویژه جنگ امپریالیستیو انقلاب از آنها خیلی زیاد نشان میدهد، تشریح کنیم. گروه نویسندگان  و کارکنان مجله «بزیر پرچم مارکسیزم»به نظر من باید یک نوع «انجمن دوستان ماتریالیستی دیالکتیک هگل» باشند.  طبیعی دانان معاصر(اگر شیوه تجسس را بلد باشند و اگر ما یاد بگیریم که به آنها کمک کنیم) در دیالکتیک هگل با تفسیر ماتریالیستی، به آن مسائل فلسفی که انقلاب در علوم طبیعی مطرح میسازد و به آن مسائلی که روشنفکران طرفدار مد بورژوازی را «سر درگم ساخته»و به ارتجاع میرساند، پاسخ هایی خواهند یافت.»(همانجا)
مسائلی که لنین در این بخش از مقاله خود طرح میکند، گوناگون هستند:                                                     1- وی از طبیعی دان امروزی میخواهد که نه تنها ماتریالیست بلکه به تبعیت از مارکس ماتریالیست دیالکتیک باشند.
2- از کارکنان مجله میخواهد که بررسی منظم دیالکتیک هگل را از نقطه نظر ماتریالیستی سازمان دهند. یعنی آن دیالکتیک که مارکس عملا در سرمایه خود و در آثار تاریخی و سیاسی خود با چنان موفقیتی بکار برده است.
3- لنین به این نکته اشاره میکند که چنین بررسی و چنین تفسیر و چنین تبلیغ  دیالکتیک هگل ،کار فوق العاده دشواری است و بی شک نخستین آزمونها در این رابطه حاوی اشتباهات خواهد بود.
4- لنین تاکید میکند که ما با اتکا به آن که چگونه مارکس دیالکتیک هگل را با درک ماتریالیستی به کار میبرد، میتوانیم  و باید این دیالکتیک را از کلیه  جوانب، مورد بررسی و پژوهش قرار دهیم. قطعاتی از آثار عمده هگل را در مجله چاپ کنیم و بر پایه ماتریالیستی، آنها را تفسیر نماییم و با ذکر نمونه هایی از کاربرد دیالکتیک بوسیله مارکس و هم چنین آن نمونه های دیالکتیک در مناسبات اقتصادی و سیاسی، که تاریخ معاصر بویژه جنگ امپریالیستی و انقلاب از آنها خیلی زیاد نشان میدهد، تشریح کنیم.
نکات سوم وچهارم برای بحث ما دارای اهمیت زیادی هستند چرا که تا حدود زیادی  کلید انتشار ندادن یادداشتهای لنین درباره هگل را نشان میدهد.
تمامی این نکات کمابیش با اندک تفاوتهایی، همان دلایلی است که لنین پیشتر در مورد ضرورت و چگونگی نشر ماتریالیسم بیان کرده بود.
بنابراین لنین مخالف انتشار آثار هگل بدون قرار دادن آنها در چنین فرایندی از سازمان یافتگی مطالعه آنها بوده است. و این به این دلیل است که مخاطبین اصلی حزب، توده های وسیع طبقه کارگر، دهقانان و خرده پیشه وران بوده است. و خواندن و مطالعه هگل به شکل اصلی آن یعنی دیالکتیکی بغایت انتزاعی و نیز ایده آلیستی، تنها منجر به آب در هاون کوبیدن به جای آموزش دیالکتیک برای توده ها بود.
به هر حال بر مبنای این نظرات لنین، میتوان حدس زد که خود وی با انتشار یادداشتهای فلسفی بدون قرار دادن آنها در یک فرایند سازمان یافته موافق نبوده است و احتمال اینکه در مورد انتشار این یادداشتها رهنمودی به کمیته رهبری حزب کمونیست شوروی و استالین نیز داده باشد، زیاد است.  
استالین
 به استالین و حزب کمونیست شوروی برگردیم. در میان یادداشتهای فلسفی لنین مقاله ای وجود دارد به نام درباره مسئله دیالکتیک. این مقاله شسته رفته ترین نتیجه گیری های فلسفی لنین از مطالعات خود در علم منطق هگل  است و چکیده تمامی آنها را در بر دارد. در این مقاله کوتاه، دیالکتیک بطور خلاصه تعریف میشود. اشارات متعدد به هگل و دیالکتیک وی صورت میگیرد و حتی انگلس و پلخانف یعنی دو رهبری که اندیشه های فلسفی آنان گویا راهنمای استالین بوده است، مورد نقد(در مورد این مسئله ویژه یعنی عدم درک یا اهمیت درک تضاد به عنوان قانون اساسی جهان) قرار میگیرند. سال انتشار این مقاله در شوروی سال 1925 میباشد. یعنی درست یکسال پس از درگذشت لنین. و این نکته ای است که جناب کوین آندرسون ضد استالینست و ایضا هانری لوفور فرانسوی آن را«درز» میگیرند!
بنابراین میتوان از حضرات ضد استالین ها و نیز ضد لنینست های بدروغ طرفدار لنین و حضرات ترتسکیستها پرسید: اگر یکسال پس از درگذشت لنین اثری از وی  که چکیده مطالعه ی  وی در علم منطق هگل  و کلا آثار هگل است، انتشار یابد، آیا میتوان این مدت یکسال را «طولانی» خواند؟
 روشن است که این مدت، نه تنها طولانی نیست، بلکه بسیار کوتاه نیز هست. انتشار این اثر نشان میدهد که استالین و کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی نه تنها با دیالکتیک هگل «دشمنی» آنگونه که این حضرات تصویر میکنند، نداشتند(3)، بلکه در پی تحقق رهنمودهای لنین به مجله مزبور نیز بوده اند.   همچنین باید اشاره کنیم که تفاوت درباره مسئله دیالکتیک با خلاصه علم منطق هگل این است که این نوشته چکیده تمامی یادداشتهای لنین بر کتاب هگل و نیز انطباق آن با سرمایه مارکس بوده و در عین حال از مضمونی کمتر انتزاعی برخوردار است.
نخستین انتشار خلاصه علم منطق هگل سال 1929 میباشد. و این یعنی 5 سال پس از درگذشت لنین و 4 سال پس از درباره مسئله دیالکتیک.
انتشار تمامی یادداشتها، 5  سال پس از مرگ لنین نیز«مدت طولانی»نیست. اولا، اگر آنرا با مدت طولانی ای که لنین خود پیش از درگذشت خود در سال 1924 آنها را منتشر نکرد، مقایسه کنیم؛ و دوما اگر اندرزهای لنین به مجله«بزیرپرچم مارکسیسم» را بیاد آوریم؛ و سوما حتی نسبت به خود این زمان.
اینک به ادامه اظهارات کوین آندرسون بپردازیم:
«یادداشتهای درباره هگل اثر لنین درسال 1932 به آلمانی، در سال 1938 به فرانسوی ، و در سال 1958 به انگلیسی و ایتالیایی انتشار یافت. نظریه پردازان برجسته ی مارکسیسم نظیر هانری لوفور... جورج لوکاچ...، ارنست بلوخ...، سی ال جیمز، رایا دونایفسکایا...لوچیو کولتی... ایروینگ فیچر و لویی آلتوسر همگی  بطور مبسوط از نقطه نظرهای متفاوت  به این یادداشتها پرداخته اند.»(همانجا، ص 8)
این جالب است که در حالیکه ترجمه آلمانی دو سال پس از انتشار این اثر در شوروی به چاپ میرسد (و ما در میان این خیل معترضین به استالین و حزب کمونیست شوروی در این مورد، کمتر آلمانی میبینیم) ترجمه ی فرانسوی 8 سال و ترجمه های انگلیسی و ایتالیایی 28 سال پس از انتشار آن صورت گرفت. و این در حالیست که حضرات انگلیسی ها در میان این معترضین کم نیستند.
طبق ادعای کوین آندرسون: حال میتوان پرسید که 5 سال استالین زیاد است و یا پس از 28 سال ترجمه کردن یک اثر در غربی، که داعیه ی پیشاهنگی در همه زمینه های علمی و فرهنگی را دارد؟
«اما یادداشتهای لنین در مورد هگل در سالهای 1915- 1914 و تاثیر آن بر اندیشه ی خود او و نظریه مارکسیستی بعد از او به شکل عجیبی مسئله ای مبهم باقی مانده است.»(همانجا)
 این ادعا تا حدودی درست است، اما نه تنها در مورد اشخاصی که کوین آندرسون نامشان را ردیف میکند بلکه درمورد خود او نیز! و این نکته ای است که ما در بخشهایی که به نکات اصلی مقالات وی توجه میکنیم، نشان خواهیم داد.
 اما چرا تا حدودی؟ زیرا بسیاری از این جریانهای اپورتونیستی، رویزیونیستی ، ترتسکیستی و غیره  نه اینکه از دیالکتیک و یا نظریات لنین در این خصوص بی اطلاع باشند، و به ویژه پس از توجه مائو تسه دون به این یادداشتها و نگارش رساله های فلسفی وی درباره دیالکتیک، بلکه  به پیروی از بورژوازی مرتجع و لیبرال علاقه ای به توجه به دیالکتیک نداشتند و سعی میکردند درمورد آن سکوت کنند.
بهر حال، اکنون میتوان پرسید در حالیکه پس از مدت زمانی بین حداقل ده سال و حداکثر 60 سال « تاثیر آن بر اندیشه ی خود او و نظریه مارکسیستی بعد از او به شکل عجیبی مسئله ای مبهم باقی مانده است» آنگاه مثلا در صورتی که «خلاصه علم منطق» به همراه «درباره مسئله دیالکتیک» در همان سال 1925 منتشر میشد، مثلا حضرات چه گلی به سر مارکسیسم میزدند!؟
«بخشی از این ابهام همانطور که هانری لوفور در قطعه ی آغازین به آن اشاره کرد به آن سبب است که ایدئلوژی رسمی استالینی جایی برای این دیدگاه باقی نمیگذارد و ماتریالیسم خام آثار اولیه فلسفی نظیر ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم(1908) را ترجیح میدهد.»( همانجا)
ما در ادامه این نوشته آنچه را این حضرات «ماتریالیسم خام اولیه» در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مینامند، بررسی خواهیم کرد.اما اینکه  استالین  کتاب مزبور را بر یادداشتهای فلسفی ترجیح میداده بر هیچ نکته ی مستندی متکی نیست. همانطور که گفتیم مقاله اصلی  یکسال پس از درگذشت لنین منتشر شد و کتاب یادداشتها نیز 5 سال پس از آن.
بدون تردید استالین همانطور که مائو گفت «مقدار زیادی متافیزیک در خود داشت» و در شوروی و در زمانی که استالین رهبر حزب بود نیز مقدار زیادی برخوردهای متافیزیکی در زمینه های مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، علمی و هنری  صورت گرفت. ولی این لزوما ربطی مستقیم به انتشار دیر یا زود یک اثر ندارد. چاپ کردن و یا چاپ نکردن اثری و تمرکز بر آن، میتواند به رفع متافیزیک  در میان رهبران و کادرهای حزبی کمک کند؛ اما این تا حدودی موثر است. یعنی نمیتوان بصرف عدم انتشار اثری با فاصله ای حدود 5 سال ادعا کرد که مثلا چنانچه این اثر زودتر منتشر میشد، تمامی و یا بیشتر افکار و اندیشه های متافیزیکی در حزب کمونیست شوروی نیست و نابود میشد. کما اینکه رساله استالین درباره ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی در سال 1938 یعنی 13 سال پس از نشر درباره مسئله دیالکتیک و 9 سال پس از نشر خلاصه علم منطق هگل و کل یادداشتهای فلسفی لنین نگارش یافت و با این وجود این دارای اشتباهات متافیزیکی معینی است. این رساله تنها به اثر لنین یعنی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم اتکا ندارد و به آثار مارکس و انگلس و حتی یادداشتهای فلسفی لنین (همان درباره مسئله دیالکتیک ) نیزمتکی است.
«به عنوان نمونه  درمنتخب آثار 800 صفحه ای لنین در یک مجلد(1971) از انتشارات انترناسیونال مسکو هیچ نشانه ای از یادداشتهای مربوط به هگل در سالهای 1915- 1914  یافت نمیشود.»(همانجا)
این دیگر عمق حماقت یک پرمدعا  و قرو قاطی بودن فکر او را میرساند. اولا که این مجموعه آثار همانطور که کوین آندرسون میگوید در سال 1971 یعنی زمان رویزیونیستهای برژنفی منتشر شد. و این البته هیچ ربطی به استالین و«ایدئولوژی رسمی استالینی»  ندارد. دوما  در این اثر نه تنها یادداشتهای فلسفی لنین وجود ندارد بلکه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیز وجود ندارد. سوما، این کتاب نه تنها این دو اثر، بلکه آثار اقتصادی دوره نخستین یعنی رمانتیسیسم اقتصادی و توسعه سرمایه داری در روسیه را نیز ندارد، در حالیکه مثلا امپریالیسم به مثابه عالیترین مرحله سرمایه داری را در بر دارد و بسیاری آثار دیگر. چهارما این کتاب، آثار ساده تر لنین و بویژه آثار سیاسی لنین را در بر گرفته، یعنی آثاری که برای عموم هضم آن ساده تر است و باصطلاح خیلی تخصصی نیستند. پنجما، این کتاب، شاخصترین آثار را، که در دوره بندی تاریخ مبارزات طبقه کارگر روسیه  در کتاب تاریخ حزب بلشویک، با این دوره ها عجین است، دربر دارد. ششما، بسیاری از آثاری که دیالکتیک عینی لنین در آنها به دقت هر چه تمامتر بکار گرفته شده، در این کتاب موجود است؛ بویژه دو کتاب دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد. (4)
«این موضوع در مورد محققان لیبرال  نیز صادق است. در مجموعه ای مشابه با ویراستاری روبرت تاکر(1971) منتخب آثار لنین که شامل 750 صفحه میشود نیز فقط 4 صفحه به این یادداشتها اختصاص داده شده است. این موضوع در مورد کتاب های مرجع استاندارد نیز صادق است. نه توم باتامور در فرهنگ اندیشه ی مارکسیستی (1983) که بسیاری از مواد آن توسط محققان برجسته ی مارکسیسم نوشته شده است، و نه در فرهنگ دیوید میلر با گرایش لیبرال تر، دایره المعارف اندیشه ی سیاسی بلک ول(1991) اشاره ای به مطالعات لنین درباره هگل وجود ندارد. حتی در 4 جلد تحقیق زندگی و اندیشه لنین که در دهه ی 1960 انتشار یافت که دوتای آنها عبارتند از (هاردی1981- 1978 ) و کلیف(1979- 1975) به یاددشاتهای لنین درباره هگل نمیپردازد. در حالیکه دو مجلد دیگر(لیبمن1975،سرویس 1985)اشاره های جالب اما بسیار کوتاه به این اثر دارند. بدین ترتیب، خوانش دوباره لنین به معنای قرائتی برخلاف تفسیرهای استاندارد از آثار او به شمار میرود.»(همانجا، ص 8 و 9)
در همین سلسله مقالات خواهیم دیدکه انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی لنین نه تنها آنگونه که کوین آندرسون میگوید مورد توجه  لیبرال غربی واقع نشد، بلکه بسیاری از حضرات ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها و از جمله خود کوین آندرسون نیز که به این کتاب عنایت کردند  تفاسیری متافیزیکی و لیبرالی از یادداشتهای لنین ارائه دادند.  
 جزوه استالین
رساله استالین  درباره ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی برخلاف آثار فلسفی مرسوم که با ماتریالیسم آغاز میکنند، با دیالکتیک آغاز میکند. در این رساله، نوع برخورد به هگل درست به همان گونه ی برخورد به فوئرباخ است،(5) وهیچ گونه تفاوتی از نظر اهمیت بین این دو فیلسوف گذاشته نمیشود و مثلا یکی  به دیگری رجحان داده نمیشود. یعنی استالین در هر دو مورد از نگه داشتن و ارتقاء هسته معقول فکری دیالکتیکی هگل و ماتریالیستی فوئرباخ  صحبت میکند. وی مهم ترین اشارات مارکس و انگلس را به هگل نیز میآورد. نکته اساسی در مورد بخش دیالکتیک این رساله همان قانون وحدت اضداد است که کماکان به عنوان قانون اساسی جهان لحاظ نشده است.
استالین همانطور که در زیر نقد مائو را بر وی خواهیم خواند در این رساله بخشی از آن اشتباهات تئوریک - فلسفی را که یادداشتهای فلسفی لنین علیه آنها متوجه است، تکرار کرد. میبینیم که بحث بر سر انتشار دیر یا زود یک کتاب نیست.                                                            
 مائو
اکنون  لازم است  اشاره ای به برخورد مائو نسبت به این قضایا  داشته باشیم.
نخست اینکه مائو تسه تونگ بر خلاف حضرات ترتسکیستها و مارکسیست های غربی هرگز اشاره ای به دیر انتشار یافتن این آثار در شوروی و پیراهن عثمان کردن آن علیه استالین  نکرد. درحالیکه مائو نخستین رهبر انقلابی است در جنبش کمونیستی که این یادداشتها را با دقت هر چه تمامتر مطالعه کرد(6) و دو رساله فلسفی خود ( درباره پراتیک و درباره تضاد) را اساسا بر مبنای آنها و توسعه و تکامل تزهای اساسی لنین درمورد دیالکتیک، متکی کرد. بدون نقش تئوریک مائو در تعمیق  تزهای لنین و نه تنها تعمیق بلکه در عین حل سره کردن و تکامل این تزها، پیروزی انقلاب چین ممکن نبود.
دوما مائو نخستین فردی است در مارکسیسم که در عین احترام عمیق برای استالین بعنوان یکی از رهبران برجسته طبقه کارگر، بدرستی و از یک دیدگاه مارکسیستی - لنینیستی و بویژه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی به استالین انتقاداتی وارد کرد. در اینجا به آخرین ارزیابی های مائو از استالین بپردازیم که در سخنرانی وی در کمیته استان در سال 1957 آمده است. 
«استالین مقدار قابل تحملی( 7) متافیزیک درخود داشت و بمردم آموخت که از متافیزیک پیروی کنند. استالین در تاریخ مختصر حزب کمونیست (بلشویک) اتحاد شوروی میگوید که دیالکتیک مارکسیستی چهارخصوصیت اساسی دارد. بعنوان اولین خصوصیت، وی از پیوستگی میان اشیاء و پدیده ها بدون هیچ دلیلی صحبت میکند. انگارکه اشیاء و پدیده ها بدون هیچ دلیلی به یکدیگر متقابلاً پیوسته اند. پس چه چیزهائی بهم پیوسته اند؟ هیچ مگر دو جنبه متضاد یک شیئی یا پدیده که متقابلاً بیکدیگر پیوسته اند. هرشیئی دو جانب متضاد دارد. او به عنوان خصوصیت چهارم درباره تضاد درونی اشیاء و پدیده ها و درباره مبارزه ضدین صحبت میکند بدون اینکه ازوحدت آنها سخنی بگوید. طبق قانون اساسی دیالکتیک، یعنی وحدت اضداد، میان اضداد درعین مبارزه، وحدت وجود دارد؛ که هردو، هم متقابلاً مجزا از یکدیگر موجودند و هم درعین حال متقابلاً بیکدیگر پیوسته اند و تحت شرایط معین بیکدیگر تبدیل میشوند.»(منتخب آثار، جلد پنجم، ص 223)
اینها نوع انتقاد مائو از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی به استالین است.
همانگونه که مائو اشاره میکند، یکبار وحدتی بی تضاد و یکبار مبارزه ای بی ذکر وحدت تصویر میشود. در مجموع از دیدگاه وی، وحدت، وحدت است و تضاد، تضاد و این دو هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. در نتیجه عدم توجه به قانون وحدت اضداد به عنوان قانون اساسی، قانون های نخست و چهارم هر دو بوسیله یکدیگر نقض میگردند.
بطور کلی انتقاد مائو دو بخش دارد. یکم انتقاد از دیدن وحدت و ندیدن تضاد، و دوم انتقاد از دیدن تضاد و ندیدن وحدت. ما خواهیم دید که منتقدان مورد بحث مجموعا ذهنشان متوجه قسمت دوم است. یعنی اشکال استالین  را دیدن تضاد و ندیدن وحدت میبینند.  و این موضع ناقدین البته درست همان موضعی است که انترناسیونال دوم طی جنگ جهانی اول و در وحدت با بورژوازی خودی و پس از آن در مبارزه طبقاتی با پذیرش پارلمانتاریسم  به عنوان تنها راه مبارزه اتخاذ کرد.  

ادامه دارد.
م- دامون
اردیبهشت 95
یادداشتها
1-    این شخص  ترجمه های  بوداری از سرمایه مارکس و کتاب یادداشتهای فلسفی لنین ارائه داده است، که ما به برخی از نکات آن خواهیم پرداخت.
2-    این اشخاص مترجمین آثاری هستند که تحریفات زیادی در نظرات انقلابی مارکس و لنین ایجاد کرده اند. همچنین برخی از این ترجمه ها سرشار است از بد و بیراه به استالین و کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی در زمان استالین.
3-    عدم درک درست و کامل دیالکتیک مارکسیستی با دشمنی ای که این حضرات به استالین نسبت میدهند، فرق میکند و ما پایین تر در همین مقاله به آن اشاره خواهیم داشت. همینطور طی این مقالات خواهیم دید که این حضرت زیر های وهوی «دشمنی» استالین با کتاب یادداشتهای فلسفی لنین، عمیق ترین دشمنیهای خود با مارکسیسم، لنینیسم و دیالکتیک ماتریالیستی را پنهان میکنند.
4-    حتی اگر ما فرض را بر این بگذاریم که سیاست خاصی بر گزینش کتب و مقالات برای برخی از این نوع مجموعه ها حاکم است، اما این حداقل  خیلی با این کتاب جور در نمیآید. این مسئله در مورد ترجمه ها از زبانی به زبان دیگر نیز صادق است. چنانچه ترجمه خیلی از اصل فاصله بگیرد و در آن به تحریف اندیشه ها دست زده شود، این امر بزودی با توجه به ترجمه های مختلف و مقایسه آنها، آشکار خواهد شد. بطور کلی، رویزیونیستهای خروشچفی و برژنفی لزوما نیازی به کارهایی این چنین نداشتند. زیرا به هزار و یک شکل افکار تجدیدنظر طلبانه خود در مارکسیسم را از طریق نشر کتبی در مورد اقتصاد، فلسفه، سیاست و فرهنگ، نشر و در جنبش بین المللی، رواج دادند. بسیاری از این آثار تجدیدنظرطلبانه بوسیله رهبران و کادرهای حزب توده به فارسی ترجمه شده اند.  
5-    البته در دوره استالین برخوردهای متافیزیکی نادرستی نه صرفا به هگل، بلکه کلا به فلسفه کلاسیک آلمان صورت گرفت. «بطورمثال، درزمان او فلاسفه کلاسیک ایده آلیستی آلمان بعنوان عکس العمل اشرافیت آلمان درمقابل انقلاب فرانسه توصیف میشد. این نتیجه گیری فلسفه کلاسیک ایده آلیستی آلمان را کاملاً نفی میکند». به نقل از سخنرانی مائو در کمیته استان. منتخب آثار، جلد پنجم، ص 23 .
6-     احتمالا این یادداشتها پس از انتشار، در همان حدود سالهای 1930 به چینی ترجمه شده اند.
7-     در ترجمه فارسی، کلمه  انگلیسی  fair amont به فارسی «مقدار زیادی» ترجمه شده و این شاید خیلی دقیق نباشد. به نظر نگارنده واژه ی«زیادی» روشن نمیکند، مرزهای آن تا کجاست و آیا به افراط میرسد و یا خیر. در حالیکه fair amont مقدار زیاد است اما نه به حد افراط.