۱۳۹۵ تیر ۲۶, شنبه

جبر تاریخ و ضرورت ایستادگی نیروهای مائوئیستی(3) بخش پایانی طبقات اجتماعی و مسئله ی گزینش ساخت ها

جبر تاریخ و ضرورت  ایستادگی نیروهای مائوئیستی(3) بخش پایانی

طبقات اجتماعی  و مسئله ی گزینش ساخت ها

ساخت های اقتصادی و طبقات
در بالا به عوامل تحقق جبری کمونیسم پرداختیم اکنون به مسئله اختیار مینگریم تا ببینیم که آیا هیچ طبقه ای این امکان و اختیار را دارد که از چنین فرایندی جلوگیری کند.
پرسش اساسی این است که آیا زمانی که ما از جبر تاریخ صحبت میکنیم ، آن را امری میدانیم که مانع  اختیار طبقات اجتماعی خواهد شد که بنا به میل خود امری و راهی را انتخاب کنند؟هم آری وهم نه!
ما این مسئله را نخست با نظری که مارکس در مورد انتخاب طبقات دارد آغاز میکنیم: مارکس در پیشگفتار خود بر «نقد اقتصاد سیاسی»(1959) در شرح نظریه اساسی خود و دوست شهیرش انگلس یعنی ماتریالیسم تاریخی که انقلابی در علوم اجتماعی و اقتصادی ایجاد کرد، چنین مینویسد:
«انسانها طی تولید اجتماعی وجود خویش بطور قطع پای در مناسبات تولیدی معینی میگذارند که مستقل از اراده آنهاست؛ یعنی مناسبات تولیدی متناسب با مرحله معینی از رشد نیروهای تولید مادی خود. کل این مناسبات تولیدی تشکیل ساخت اقتصادی جامعه، شالوده واقعی آنرا میدهد که بر پایه آن روبنای حقوقی و سیاسی بر پا میگردد و اشکال معین شعور اجتماعی در رابطه با آن قرار میگیرد. شیوه تولید زندگی مادی تعیین کننده شرایط روند عام زندگی اجتماعی، سیاسی و فکری است. شعور انسانها وجود آنها را تعیین نکرده بلکه وجود اجتماعی شان شعور آنها را تعیین میکند.»(نقد اقتصاد سیاسی، مقدمه، ص 5)
در اینجا مارکس بروشنی استقلال مناسبات اقتصادی را از اراده و خواست انسانها تذکر میدهد. این پایه و اساس نظریه ماتریالیستی تاریخ یا تعمیم دیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی به حوزه اجتماع و تاریخ است.
وی همچنین در پیشگفتار بر چاپ نخست «سرمایه» (1967)چنین مینویسد:
«برای رفع هر گونه سوء تفاهم اضافه میکنم که چهره  سرمایه دار و مالک زمین را با سرخاب نیاراسته ام. در اینجا از افراد فقط به مثابه تجسم مقولات اقتصادی، نمایندگان مناسبات و منافع معین طبقاتی بحث شده است.»  وادامه میدهد:
  «نظریه من که تحول ساخت اقتصادی جامعه را یک پروسه طبیعی و تاریخی تلقی میکند کمتر از هر عقیده دیگری فرد را مسئول مناسباتی میشمارد که خود محصول اجتماعی آن است با اینکه از نظر ذهنی فرد میتواند خود را مافوق آن مناسبات قرار دهد.»(سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، انتشارات فردوس، پیشگفتار به چاپ اول، ص 60)
پس نظریه مارکس نظریه ای است که با توجه به اینکه مناسبات اقتصادی را مستقل و بیرون از خواست و اراده انسانها میداند، کمترین مسئولیت را متوجه افراد و در سطحی گسترده تر، طبقات در ایجاد مناسبات اقتصادی میداند.
اما اینکه طبقه ای مسئولیت کمتری در ایجاد مناسبات اقتصادی موجود در جوامع و در جهان داشته است، مانع این نیست که با تمامی وجود نخواهد منافع طبقاتی خود را دنبال کند. و اگر چنانچه ساخت اقتصادی - سیاسی منافع او را تامین میکند او خواهان نگهداری آن نباشد و یا بالعکس چنانچه منافع او را نه تنها تامین نکرده، بلکه کاملا خلاف آن منافع باشد، خواهان تغییر و تبدیل آن به نظامی که منافع وی را تامین کند، نباشد.
 اگر نظریه مارکس میگوید که مناسبات اقتصادی سرمایه داری در نتیجه تضادهای درونی آن ضرورتا به مناسبات اقتصادی کمونیستی میانجامد، آنگاه طبقات معینی که منافع خود را درحفظ این مناسبات و نظام می بینند نخواهند خواست که این نظام به نظام کمونیستی تبدیل شود. آنها با تمام وجود مانع این تبدیل خواهند شد.
و برعکس، طبقات معینی که منافع خود را نه در این نظام بلکه در نظام دیگری که باید بجای این نظام بنشیند میابند، نخواهند خواست که در این نظام زندگی کنند و به شرط آگاهی با تمامی وجود خواهان تبدیل آن به نظام عالی تر و متکامل تر خواهند شد.
بنابراین پرسش این است که اگر طبقه ای برای حفظ منافع خود، بخواهد با تمام وجود مانع تبدیل یک نظام به نظامی عالیتر شود، آیا این تلاش او میتواند مانع این تبدیل گردد و یا خیر! تلاشی بیهوده است یا به نتیجه ختم میگردد؟ و یا برعکس، اگر طبقه یا طبقاتی منافع خود را در مناسبات اقتصادی برتر و متکاملتر ببینند آیا میتوانند در فرارسیدن این مناسبات سهم داشته باشند و بروز آنها را تسریع کنند و یا خیر؟  اینها پرسش هایی اساسی در مورد مسئله اختیار طبقات در مورد گزینش ساخت های اقتصادی – اجتماعی است.  
مبارزه بورژوازی در راه  اختیار
بورژوازی به واسطه موقعیت طبقاتی خود در مناسبات سرمایه داری از جبر تبدیل بیزار است. او بواسطه این جبر، موقعیت برتر اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و به اصطلاح مال، قدرت و تسلط  احساسی و عقلی خود بر دیگر انسانها را از دست خواهد داد و مجبور خواهد شد یکی باشد همچون بقیه و همچون دیگر کارگران و زحمتکشان از دسترنج خویش زندگی کند. اما بورژوازی چنین چیزی را نمیخواهد و باور هم ندارد. او نمیخواهد بهشت کنونی خود را از دست دهد. سرمایه داری ملک بزرگی است در دستان او و وی گمان میکند ملک آباء و اجدادی اش بوده و حال عده ای میخواهند آن را از او بگیرند.
 او مارکسیسم را متهم میکند که جبر باور است و برای انسان و اختیار او ارزشی قائل نیست. از نظر ایدئولوگهای بورژوازی، در نظریه مارکسیسم، انسانها اسیر ساخت های اقتصادی هستند و نمیتوانند این ساخت ها را تغییر دهند. از نظر این نظریه پردازان، انسان آزادی مطلق یعنی آزادی از هر قید و بندی را دارد و میتواند همه چیز را بنا به میل خود تغییر دهد. قوانین و ضروریات مناسبات تولید نیز از آن جمله اند. انسان میتواند با تلاش خود تغییراتی در جهان بوجود بیاورد، که جهان به میل او گردش کند و بچرخد. اینجا البته حضرات ایدئولوگها اختیار را تنها در ید بورژوازی میبینند و گویا اختیار طبقه کارگرکه علاقه ای به این مناسبات ندارد، فراموش میشود:
«من بورژوازی آزادم و میتوانم هر قانون و جبری را تغییر دهم؛ تازه اگر چنان جبری و چنان قانون و ضرورتی در کار باشد. باری میتوانم بگویم نظریه شما درست نیست. جبر و ضرورتی در کار نیست. جهان و تاریخ از نظر تحرک ساخت اقتصادی و سیاسی به پایان رسیده است. اگر نبرد و جنگی در کارباشد، نبرد و جنگ طبقات نیست.»( 1)
البته نظریه پردازان بورژوازی زمانی که به گذشته بر میگردند، خیلی مخالف جبری که در مناسبات اقتصادی فئودالی بود و موجب تبدیل آن به روابط تولیدی سرمایه داری گشت، و طبقه بورژوازی نیز نقش رهبری توده های دهقان را بعهده گرفته بود، نیستند. آنها روشن نمیکنند که چرا آنها نمیخواهند و یا چنانچه حتی اگر بخواهند، نمیتوانند نظام برده داری و یا فئودالی را در کشورهای سرمایه داری برگردانند.
 از سوی دیگر، آنها مخالف حرکت خود طبقه بورژوا - استعمارگر و بورژوا - امپریالیست در تغییر ساخت های اقتصادی عشیره ای و فئودالی در کشورهای تحت سلطه به اقتصادهای مستعمره و نیمه مستعمره سرمایه داری تحت سلطه نیستند.آنها روشن نمیکنند که چرا این ساخت های موجود را میتوان و مثلا از نقطه نظر بورژوازی باید به ساخت هایی نظیر مستعمره و نیمه مستعمره ی تحت سلطه سرمایه داری تغییر داد اما نمیتوان آنها را به نظام های برده داری برگرداند.
 آنها همچنین روشن نمیکنند که چرا نظام های سرمایه داری عقب مانده ای نظیر روسیه و یا نیمه فئودال - نیمه مستعمره ای نظیر چین برای دورانی به سوسیالیسم تبدیل شدند اما به نظام های گذشته ای که در جهان همواره رو به نیستی رفته اند، بر نگشتند.
البته ایدئولوگها بورژوازی به همراه رویزیونیستهای جیره خوار،به ایرادات دیگر کمونیستها نیز پاسخ میدهند . مثلا وقتی مارکسیستها از بحران های مداوم اقتصادی در نظام سرمایه داری و رکود و بیکاری و فقر و بیخانمانی و جرم و جنایت و دزدی و اعتیاد و فحشاء و هزار و یک ایراد دیگر در این نظام اشاره میکنند، آنها این ها را مسائلی زود گذار و نه چندان عمومی بحساب میآورند و متذکر میشوند که اقتصادهای سرمایه داری قدرت مدیریت بحرانهای اقتصادی را دارند و الان 200 سال است که از عمر این بحرانها میگذرد و جهان به پیش رفته و نظامها با وجود این بحرانها تکامل یافته است.
البته ما نیز میگوییم اگر این نظامها در همان زمان کمونیستی شده بود و نظام کمونیستی میتوانست ادامه یابد، جهان تا کنون یک هزار بار بیشتر پیش رفته و بدون این همه فقر و بدبختی و جنگ و کشتار و...
بورژوازی: ما نه ثروت و نه فقر را به تساوی تقسیم نمیکنیم!
بورژوازی اینجا مچ ما را میگیرد: «شما خود میگویید که این نظام ها به طور جبری به سوسیالیسم تبدیل شدند. پس چرا این جبر شما به پیش نرفت و یا حداقل سرجایش نایستاد و به عقب برگشت؟ آیا این طور نیست - اینجا شروع میکنند به ابراز دلایل خود در تغییرات انقلابی صورت گرفته- که عده ای روشنفکر انقلابی نما که فیلشان یاد هندوستان کرده بود و برای اینکه عقده هاشان را بر آورده کنند و خودشان را مهم جلوه دهند، خیال تغییر جوامع  را در سر میپروراندند؛ و با مشتی خیالات واهی - اینجا ایدئولوگها واژه «اتوپیا» را بکار میبرند - در مورد برابری انسانها و چیزهایی از این قبیل نظامی مستبد و دیوانسالار بنا کردند. و پس از اینکه مردم فهمیدند که این ها نه آزادی اقتصادی میدهند و نه آزادیهای سیاسی و فرهنگی، و حتی آن تساوی هم که میگفتند نمیتوانند جامه عمل پوشانند، و به جای برابری و تساوی «فقر را به تساوی تقسیم کردند»(خودشان قول میدهند که نه تنها فقر بلکه ثروت را نیز به تساوی تقسیم نکنند!؟). مگر همه میتوانند ثروتمند و سرمایه دار باشند و مگر قرار است که همه مثل هم باشند. ثروت و آسایش مال آنهاست که باهوشترند و تلاش بیشتری میکنند و فقر و سختی مال اونهاست که باهوش و استعداد نیستند و چه بسا نادان هم باشند، و اگر بوسیله سرمایه داران «کاردان» و «دلسوز» بکار کشیده نشوند و بر تنبلی ذاتی شان فائق نشوند، ممکن است نان خوردنی نیز نتوانند بدست آورند و مجبور باشند در گوشه خیابانها با گدایی لقمه نانی گیر آورند.  در عین حال  به این علتها، دوباره تمایل به یگانه نظام واقعا درست یعنی دمکراسی(نه نظام سرمایه داری بلکه دموکراسی) روی آوردند. نظامی که هم آزادی اقتصادی میدهد و هم آزادی های سیاسی و فرهنگی؛ و میان انسانها نیز فرق نمیگذارد و هرکس بیشتر باهوش و عاقل باشد و بیشتر تلاش کند و از موقعیتها استفاده کند، بیشتر پیشرفت میکند و به ثروت و قدرت بیشتری دست میابد. میتواند بورژوا شود، سیاستمدار شود، هنرمند و ورزشکار پولداری شود و خلاصه از این چیزها.
 تازه حتی اگر از اینها که نام بردیم نتواند به هیچ کدام دست یابد، میتواند زندگی راحت و بی دردسری برای خود درست کند و باصطلاح گلیمش را از آب بیرون کشد. و بچه هاش هم که بزرگ شدند میتوانند دکتر و مهندس شوند و سری توی سرها در بیاورند:  خانه ای، اتومبیل و خورد و خوراکی برای خود آماده کنند و تفریح و تفرجی (مگر یک انسان از زندگی چی میخواد!) داشته باشند و زندگی خودشان را بکنند. خلاصه هرجور که فکر کنید نظام «دمکراسی» ما صد البته که  بهتر از نظام سوسیالیسم است.»
باری پس از این مجادله ی بی سرانجام، باید ببینم بورژوازی چگونه توانایی های خود را بکار برده است. این را میتوان در دو سطح مورد بررسی قرار داد:
1- در سطح رشد و تکامل بیشتر مناسبات سرمایه داری تحت سلطه در جهان برای هماهنگ کردن روابط تولید با رشد نیروهای مولد در کمابیش تمامی کشورهای تحت سلطه
  2- در جهت کنترل همه چیز در جامعه و در خدمت حفظ این مناسبات.
 ما بروی سطح نخست تلاش بورژوازی برای رشد و تکامل بیشتر مناسبات سرمایه داری در جهان تامل چندانی نخواهیم کرد. زیرا به این مسئله کمابیش در دیگر نوشته های ما پرداخته شده است.
تنها اشاره کنیم که چنانچه مقایسه ی ساده ای میان وضع اقتصادی اکنون کشورهای سرمایه داری امپریالیستی  و کشورهای تحت سلطه، با وضع 100 سال پیش آنها بکنیم میبینیم که سرمایه داری در سطح و عمق گسترش بیشتری یافته و  بخشی از کشورهای امپریالیستی(و البته به زیان کشورهای دیگر امپریالیستی و از بین رفتن قدرت اقتصادی- سیاسی آنها) ثروتمندتر شده اند و بسیاری از کشورهای تحت سلطه امپریالیستها از نظام های یکپارچه فئودالی به نیمه فئودالی - نیمه سرمایه داری تغییر کرده و بخشی از آنها نیز از نظام های نیمه فئودالی- نیمه سرمایه داری تحت سلطه(یا نیمه مستعمره)  به سرمایه داری های تحت سلطه امپریالیستها (کشورهایی چون کره جنوبی، تایوان، هنگ کنگ، افریقای جنوبی و...) تحول یافته اند. گرچه این گروه اخیر نیز کمابیش بخشی از خصوصیات نظام های گذشته (بخشا اقتصادی و بخشا و بیشتر سیاسی و فرهنگی ) را با خود حمل میکنند، اما تا حدودی از بسیاری از کشورهای تحت سلطه با ساخت های ترکیبی با غلظت بیشتر، قابل تفکیک هستند.اینها تغییراتی است که کمابیش موجب رشد مناسبات تولید به همراه رشد نیروهای مولد گشته است.
 این تغییرات، عموما از یکسو زیر فشار منافع سرمایه های امپریالیستی بطور عام، و از سوی دیگر در نتیجه تضادهای میان سرمایه های امپریالیستی در یک کشور واحد، تضاد در میان کشورهای امپریالیستی از یک بلوک (بویژه بلوک غرب) و در نهایت تضاد و تقابل بین امپریالیستهای غرب و شرق تکامل یافته است.
همچنین، در حالیکه بطور کلی منافع سرمایه در سطح جهانی بگونه ای عام و جبری خواهان تغییراتی است که با انباشت آن سازگار باشد، این تغییرات در واکنش به انقلابات و در جهت جلوگیری از تداوم شورشها و انقلابات در کشورهای دیگر و تا حدودی بعنوان عکس العمل در مقابل آنها صورت گرفته و میگیرد. برای مثال تحولات اقتصادی در کشور کره جنوبی صرفا از نیازهای سرمایه ناشی نشده، بلکه به این کشور در درجه نخست از نظر موقعیت سیاسی- فرهنگی  در مقابل تحولات در کره شمالی، شوروی و چین (پس از جنگ کره) نگریسته شده و آنگاه به تحولات اقتصادی دست زده شده است؛ و ساخت اقتصادی این کشور با هجوم سرمایه های امپریالیستی از جانب غرب تقویت شده و تغییر یافته است. کشورهایی همچون هنگ کنگ، تایوان نیز از این گونه اند. همچنین کشورهایی چون فیلیپین، تایلند و کلا کشورهای جنوب شرقی آسیا در واکنش به انقلابات در ویتنام، کامبوج و لائوس تقویت شدند و نیز تغییرات اقتصادی در بسیاری از کشورهای آمریکای لاتین و افریقا نیز تا حدودی مشمول همین گونه واکنشها و عکس العمل ه نسبت به جنبش ها و انقلابات منطقه ای بوده است.
به این ترتیب، منافع سرمایه بطور عام، تضاد بین انحصارات  رشته های مختلف  در یک کشور واحد امپریالیستی، تضاد بین کشورهای امپریالیستی، تضاد بین بلوک های امپریالیستی و نیز تضاد میان امپریالیستها بعنوان یک کل و طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی و نیز ملتهای تحت سلطه بعنوان کل مقابل، عوامل اساسی محرک تغییرات اقتصادی و سیاسی - فرهنگی در جهان کنونی هستند. در مجموع نقش مسلط در این فرایند تغییرات در دستان بورژوازی امپریالیستی بطور عام بوده است.  
اینک به سطح دوم یعنی تلاش برای حفظ مناسبات موجود بپردازیم:    
بستن راههای سیاسی تغییر و تحول
بورژوازی، نخست در کشورهای امپریالیستی وسپس در کشورهای تحت سلطه، تنها به شورش ها و انقلابات و طبقه کارگر در قدرت، حمله ور نشده است و تمامی نیروهای خود را برای جلوگیری از هر گونه تغییر و تحول به جریان نینداخته، بلکه برای پیشگیری از شورشها و انقلابات، به هر برنامه و عملی چنگ انداخته است و باصطلاح همواره خواسته که «علاج واقعه را پیش از وقوع بکند». ما در زیر به برخی از مهمترین آنها اشاره خواهیم کرد.
دادن بخشی از سود استعماری و امپریالیستی به اقشاری از طبقه کارگر
اینکار از بورژوازی انگلستان استعمارگر آغاز گشت. بورژوازی ای  که بیشتر دنیا را می چاپید و به کشور خویش سرریز میکرد. حضرات که جنبش چارتیستها پاک تکانشان داده بود شروع کردند به دادن یک سری امتیازها به لایه های بالایی طبقه کارگر. و بعدها نیز تا حدودی رفاهی جزیی را برای لایه های میانی ایجاد کردند و اینها را که عموما رهبران سندیکاها و اتحادیه های کارگری بودند، تاحدودی از توده های میانی و پایین طبقه کارگر جدا کردند. همین ها بودند که موجبات دنباله روی سیاسی طبقه کارگر از احزاب بورژوایی شبه کارگری (حزب کارگر انگلستان) در این کشور فراهم کردند.
سپس، در دوران امپریالیسم و بویژه با توجه به بروز انقلابات بعدی یعنی انقلابات در فرانسه و آلمان، بورژوازی امپریالیست که از مستعمرات و نیمه مستعمرات خون میمکید، بخش ناچیزی از آن را به لایه های فوقانی طبقه کارگر داد و اینها موجب پیروی عمومی سندیکاها و اتحادیه های کارگری از سیاست بورژوازی و پس از آنها تبدیل ماهوی احزاب سیاسی سوسیال دمکرات و سوسیالیست و کمونیست، به احزاب بورژوازی گشت. این البته پیروزی کوچکی برای بورژوازی امپریالیست نبود. زیرا فساد در جنبش های پیشرو که رهبری طبقه کارگر در دستانشان بود، مبارزه برای نظام کمونیستی را در این کشورها به عقب انداخت.
تقسیم طبقه کارگر به واحدهای مجزا
هر چقدر که طبقه کارگر مجتمع تر در تولید شرکت کند امکان تشکل سریع او در تشکلهای صنفی و سیاسی بیشتر و امکان اتحاد او در مبارزات اقتصادی و سیاسی بیشتر است. این است که بورژوازی در تمامی کشورها دست به قطعه قطعه کردن طبقه کارگر زده است. کاری که یک شرکت یا کارخانه میخواهد انجام دهد به بخش های گوناگونی تقسیم میشود و هر بخش به یک شرکت یا کمپانی یا کارخانه ای کوچکتر سپرده میشود. دست پیمانکاری ها و مقاطعه کاران باز میشود و آنها با مقاطعه قسمتی از کار، به نوبه خود دست به استخدام کارگران میزنند.
 این سیاستها منافع سرشاری هم برای شرکت یا کارخانه  مادر و هم برای شرکتها و پیمانکاران تابع دارد. شرکت مادر مجبور نیست کارگران را برای مدت طولانی در استخدام خود نگه دارد. حقوق منطبق با استاندارد و با مزایا به آنها بپردازد و نیز نیازی به کنترل کارگران برای کشیدن کار بیشتر نداردو... شرکت ها و پیمانکاران نیز کارگران را با شرایطی بسیار پایین تر از شرکت مادر و برای مدتی معین استخدام میکنند و فشارهای گوناگونی مانند افزایش طول مدت کار، اضافه کاری های اجباری، بالابردن شدت کار و نیز پایین بودن کیفی شرایط کار به کارگران وارد میکنند و... جدای ای از این نتایج که منافع آنها به جیب شرکت مادر و شرکتهای تابع میرود، کارگرانی که میتوانند در استخدام یک شرکت قرار بگیرند، در استخدام شرکتهای مختلف در میآیند و منافع و تشکلات آنها با هم، گاه نه تنها بسادگی هماهنگ نمیشود، بلکه در نقطه مقابل یکدیگر نیز قرار میگیرند. اینها نتایج خود را در شکل گیری تشکلهای اقتصادی و سیاسی در سطح استانها و کشور میگذارد و خلاصه مانع از یکپارچگی طبقه کارگر در کل یک کشور واحد میشود و یا حداقل سرعت آنرا کند کرده وآنرا بتاخیر میاندازد.   
عاملین نفوذ بورژوازی- احزاب و سازمانهای رویزیونیست و ترتسکیست
زمانی که طبقه کارگر به حداقلی از تشکل دست میابد و وارد سیاست میشود، خیل رویزیونیست ها و ترتسکیستها و عاملین رنگارنگ بورژوازی و نیز استحاله شده ها به انحراف وی از راه درست مبارزه و تلاش وی برای کسب قدرت سیاسی دست میزنند. آنها مبارزه طبقه کارگر را صرفا در راههای قانونی و بر مبنای قانون اساسی بورژوازی نوشته، تنظیم میکنند و راه پارلمانتاریسم  را به طبقه کارگر دیکته میکنند و در نتیجه این طبقه را در سیاست، تابع بورژوازی میسازند و بدینسان مانع بروز جنبشهای انقلابی شده و یا هنگامی که این جنبشها بوجود میایند آنها را به مسیرهای انحرافی  و انرژی هدر ده کشانده، منفعل و بی خاصیت میکنند.  
 فرهنگ و ایدئولوژی
بورژوازی به این کارها بسنده نکرده بلکه به کمک نظریه پردازان سیاسی و فرهنگی  وابسته  به خود و به کمک تمامی رسانه های جمعی(مطبوعات، تلویزیون، سایتهای بیشماراینترنتی و... )  که در اختیار دارد  لایه ضخیمی از اندیشه های ارتجاعی و یا  خنثی در زمینه های مختلف تولید میکند و به خورد طبقه کارگر و توده های زحمتکش میدهد. همچنین وی بوسیله هنرمندان وابسته به خود، توده ای از کالاهای ارتجاعی هنری تولید میکند و فضای فرهنگی جامعه را از این لحاظ کاملا در اختیار خود میگیرد و مسموم میکند. تلویزیون، تاتر، سینما، موسیقی، کتاب های داستان و شعر، نقاشی و عکس و خلاصه تمامی هنر های مورد علاقه توده ها را کنترل میکند. او بدینوسیله مانع هر گونه جوش و خروش فکری و تمایلات انقلابی در توده ها گشته، آنها را به مشتی موجودات ماشینی که سر نخ کنترل آنها بدست بورژوازی است، تبدیل میکند.(2)
حال باید پرسید اگر جبری در کار نبود، پس چرا بورژوازی به این همه کارها دست میزند تا مانع تبدیل نظام سرمایه داری به سوسیالیسم شود.
در این موقع نوکران جیره خوار بورژوازی چنین میگویند:« گیرم که آنچه شما میگویید درست باشد. براستی شما انتظار دارید که بورژوازی بنشیند و دست روی دست بگذارد تا امثال کمونیستها هر کاری دلشان میخواهد بکنند و نظامی استبدادی را روی کار آورند و توده ها را به مسلخ ببرند. وظیفه ی طبقه «دانا» و «فهیمی» نظیر بورژوازی این است که مردم تحت رهبری خویش را به بهترین اشکال ممکن هدایت و برای حفاظت از آنها هر کار ممکنی را صورت دهد.»
البته عموما این اشخاص طرفدار بورژوازی فراموش میکنند که چرا بورژوازی در دمکراسی های خود شرایطی برای مخالفان خود بوجود میآورد که عملا هر گونه فعالیت تغییر دهنده ای را از جانب آنها ناممکن میسازد.
حمله بورژوازی به طبقه کارگر و انقلابات
این نظریه پردازان بورژوا که چنین جولان میدهند فراموش میکنند که چگونه اینها در تمامی کشورهای اروپا و آمریکا هرگونه تجلی جدی مبارزاتی طبقه کارگر را به خاک و خون کشیدند. چگونه با لشکر کشی کمون پاریس و طبقه کارگر را به خون کشیدند، چگونه با 14 کشور امپریالیستی به طبقه کارگر روسیه حمله کردند، و چگونه  و از هر طریق که توانستند  برای  سرکوب کارگران و دهقانان و انقلاب چین، تقریبا 100 سال جنگ را به خلق این کشور تحمیل کردند و همینطور چه بلاها بر سر طبقه کارگر و خلق ویتنام، لائوس، کامبوج، شیلی و دیگر کشورهای آمریکای لاتین، کشورهای افریقایی   ... آوردند  و اگر اینها دیکتاتوری و استبداد و استفاده از زور سلاح برای پیشبرد منافع خود نیست، پس چیست؟
 آنها به سرکوب انقلابات بسنده نکردند و چون از تمامی تلاشهای خویش طرفی نبستند پس از قدرت گرفتن طبقه کارگر، تمامی تلاشهای خویش را به کار بردند تا طبقه کارگر نتواند در ایجاد، توسعه و تکامل ساخت اقتصادی و سیاسی و فرهنگی خود پیروزی بدست آورد.(3)
دوم اینکه اینها فراموش میکنند که پس از اینکه انقلاب های بورژوازی در کشورهای اروپایی یعنی هلند و بعد انگلستان، فرانسه، آلمان و غیره صورت گرفت، چگونه این کشورهای استعمارگر مانع اساسی رشد و تکامل  خود جوش نظامهای کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره به سرمایه داری  گشتند. آنها حاضر نیستند بیاد بیاورند که چگونه خود آنها نخست از تغییرات اقتصادی  وسیاسی مطلوب  که به نفع توسعه سرمایه داری در این کشورها بود، جلوگیری کردند و سپس انقلابات دموکراتیک (نوع کهن) و بورژوازی ملی این کشورها را به شدیدترین اشکال با توطئه و کودتا سرکوب کردند و یا از قدرت پایین کشیدند. آنها فراموش میکنند که چگونه اجازه ندادند که این کشورها راه مستقل تکامل خود را،  حتی اگر میخواست یک سرمایه داری مستقل از امپریالیسم باشد، انتخاب کنند و به زور و نیرنگ آنها را مجبور کردند، تا به تمایلات و منافع بورژوازی امپریالیستی گردن گذارند.  انقلابات ایران، چین، ترکیه و ... در اوایل قرن بیستم نمونه بارز چنین انقلاباتی بودند.
 پس آیا بورژوازی میتواند بنا به اختیار خود و با بکار بست تمامی نیروهای اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی خود  مانع تحقق جبری یک نظام دیگر شود؟
برای پاسخ به این پرسش ما خیلی نیازی به بحث تئوریک - فلسفی صرف درباره جبر و اختیار نداریم. تمامی تلاشهای بورژواز ی طی تقریبا 150 سال اخیر بکار بست این اختیار بوده است. بورژوازی تمامی تلاش خود را با اختیار تام و تمام بکار برد تا تمامی تلاشهای فرهنگی و سیاسی که منجر به برانگیختن توده ها برای انقلاب میشود را مانع گردد؛ و آنگاه که انقلابات برآمدند تلاش کرده و میکند که آنها را با کاربرد نیروهای قهریه  نظامی و ارتشهای خود در هم بشکند. 
 بورژوازی تلاش کرد طبقه کارگر و کمون پاریس را درهم بشکند و مانع تحقق جبر تاریخ شود. آیا بورژوازی موفق شد؟ البته موفق شد. اما صرفا برای دورانی کوتاه. آنچه نباید بوقوع بپیوندند و علیرغم تمامی ممانعت های بورژوازی در طی تقریبا نیم قرن، نهایتا بوقوع پیوست و نخستین حکومت کارگری جهان تاسیس شد.
 بورژوازی تلاش کرد آنچه در مورد کمون انجام داده بود در مورد انقلاب روسیه و البته هزار بار بدتر ازآن را بکار بندد. آیا بورژوازی موفق شد؟ خیر! حکومت روسیه بدست طبقه کارگر افتاد. نظام سوسیالیستی مستقر شد و به مدت بیش از سی سال ادامه یافت.
بورژوازی امپریالیستی و ارتجاع چین تلاش کردند انقلاب چین را در هم بشکنند؛ اما بورژوازی امپریالیستی و ارتجاع موفق نشدند چنین امری را به انجام برسانند. انقلاب چین پیروز شد و طبقه کارگر توانست برای مدت سه دهه  دیکتاتوری دموکراتیک خود را تداوم بخشد و از تجاربی که در شوروی بدست آورده بود درس گرفته و انقلابات نوین فرهنگی را سازمان دهد.
 در همین دوره اخیر جایی نبوده که خلقها برای تغییرات تحرک نشان دهند وبه شورش و انقلاب دست زنند و بورژوازی امپریالیستی از ترس تعمیق انقلابات و تغییرات، تمامی تلاشش را برای سرکوب انقلاب، منحرف کردن انقلاب در پیچ و خم هایی که موجب ناکارایی و به هدر رفتن نیروها و انرژی انقلابی توده های طبقه کارگر و دهقان شود، بکار نگیرد. آیا بورژوازی موفق شد؟ البته برخی مواقع، موفق شده است و انقلابات شکست خورده اند، اما سیکل و  تناوب  مزبور دوباره تکرار شده و توده ها دوباره انقلاب کرده و بورژوازی به  نیرنگ های سیاسی و سرکوب روی آورده است، و باز در صورت شکست، جنبش با همه چیز از نو تکرار شده است. تناوبی مداوم و ادامه دار! بورژوازی هرگز نتوانسته مانع بروز انقلابات شود. سدی است که ترک برداشته است. و این ترک ها هر بار بیش از گذشته میشود. دیر نیست روزی که ترکهای زیاد، موجب سیلاب گردد. سیلابی که دیگر غیر قابل کنترل خواهد بود.
 به سخن لنین بازگردیم:
««بگذار بورژوازی بخود بپیچد، از شدت خشم بسر حد جنون برسد، شورش را در آورد ، حماقت کند، ...بورژوازی با این رفتار خود همان کاری را میکند که تمامی طبقات در تاریخ به مرگ محکوم شده میکرده اند.»
آیا این سخنان لنین وصف حال بورژوازی امپریالیستی و تمامی بورژوازی کمپرادور در کشورهای تحت سلطه نبوده است؟
سرمایه داری مناسباتی محکوم به مرگ
اما چرا بورژوازی به عنوان یک طبقه، محکوم به مرگ است؟
برای اینکه این طبقه با تلاشهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خود نیروها و شرایطی را پدید میآورد که این نیروها و شرایط نمیتوانند درون مناسبات تولیدی و روابط سیاسی- فرهنگی جاری تحرک بیشتری داشته باشند. این مناسبات و روابط، حجم و گنجایش رشد بعدی این نیروهای مولد را ندارد.(4)
البته همانطور که اشاره کردیم تغییرات اقتصادی معینی که تقریبا در بیشتر کشورهای تحت سلطه بویژه پس از جنگ دوم جهانی صورت گرفت تا حدودی گشایشی را برای ادامه سلطه امپریالیستها ایجاد کرد؛ زیرا تکوین نسبی ساخت این کشورها، تغییرات معینی را در شکل حرکت سرمایه های امپریالیستی و امکان تحرک برای آنها بوجود آورد. باید به این نکته، برخی انقلابات تکنولوژیک بویژه انقلاب در وسایل ارتباطی افزوده شود. اما اگر اینها را با موانعی که همین امپریالیستها در کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه در راه رشد نیروهای مولد ایجاد میکنند و ما در بالا به برخی از مهمترین آنها اشاره کردیم،(5) مقایسه کنیم، بی تردید وجود سرمایه  داری را بسیار بیش از اینکه رشد دهنده نیروهای مولد، آن هم در چارچوب هایی بسیار محدود بیابیم، مانع گسترش های وسیع آنها خواهیم دید.
از سوی دیگر وضع در عرصه های سیاسی و فرهنگی (بویژه سیاسی) در کشورهای امپریالیستی نسبت به دوره ی پیش از جنگ دوم جهانی برعکس شده و رو بسوی بسته شدن هر چه بیشتر پیدا کرده است. از آن دموکراسی بورژوایی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در کشورهای امپریالیستی، که در آن حتی احزاب کمونیست انقلابی (مثلا حزبی نظیر بلشویک در عقب مانده ترین کشور امپریالیستی اروپا) میتوانستند یک اپوزیسیون در پارلمان ایجاد کنند، تقریبا اثری باقی نمانده است و چنین چیزهایی حداقل در شرایط عادی غیر ممکن شده است. این سخن لنین که امپریالیسم بطور کلی گرایش به ارتجاع دارد در مورد کشورهایی که مهد دموکراسی های بورژوایی بودند، در پنجاه سال اخیر با شدت بیشتری درستی خود را نشان داده است.  
در کشورهای تحت سلطه نیز در باز کردن فضاهای سیاسی و فرهنگی گرایش های متضادی موجود بوده است. در حالیکه در بسیاری از کشورها کمابیش گرایش اصلی، بسته بودن فضاهای سیاسی و فرهنگی است، در برخی از کشورهای رشد یافته تر و یا نزدیک به شرایط انفجار برخی گشایش های تاکتیکی در فضاهای سیاسی و فرهنگی صورت گرفته و نیز صورت خواهد گرفت. نمونه حکومت های احزاب باصطلاح کارگری در برخی از کشورهای آمریکای لاتین نزدیک به انفجار مانند برزیل و بولیوی و ... از آن جمله اند. اینها نیز ممکن است انقلابات را مدتی بتاخیر اندازد اما هرگز مانع بروز آنها و این بار با شدت و عمق بیشتر نخواهد شد.      
اختیار یا جبر
اما آنچه بورژوازی در جهت انباشت سرمایه و رشد مناسبات سرمایه داری تحت سلطه در کشورهای عقب مانده انجام داده و نیز تمامی تلاشهای وی برای حفاظت از نظام سرمایه داری، خواه در کشورهای امپریالیستی و خواه در کشورهای تحت سلطه برای پیشگیری از انقلابات و یا سرکوب آنها، در حالی که از اختیار این طبقه در تغییر یا عدم تغییر حکایت میکند، در عین حال تماما بگونه ای است که بورژوازی مجبور به انجام آن بوده است؛ زیرا در حقیقت راه دیگری برای وی وجود نداشته که آنرا انتخاب کند. بنابراین  و در یک نگاه کلی، حتی همین اقدامات بوروژوازی نیز صرفا تابع اختیار وی نبوده، بلکه حکایتگر جبری در اجرای آنها نیز هست. در واقع در پاسخ به این پرسش که آیا بورژوازی امپریالیستی میتوانست کار دیگری غیر از آنچه انجام داده است، انجام دهد میتوان پاسخ داد که خیر! بورژوازی امپریالیستی- به همراه نوکرانش در کشورهای تحت سلطه- غیر از آنچه انجام داده و میدهد، کار دیگری را نمیتواند صورت دهد. او به میل خود تسلیم جبر نخواهد شد و در عین حال هر آنچه وی انجام میدهد جزیی از همین جبر است. گرچه بورژوازی و ایدئولوگهای وی آنرا تمایلات آگاهانه و مختار خود تعریف میکنند.  
خرده بورژوازی و حوزه ی اختیار
آیا خرده بورژوازی میتواند با اراده خود مانع و رادعی در راه تحقق کمونیسم گردد؟ آیا این طبقه میتواند بنا به میل خود راه میانی را انتخاب کند؟
خرده بورژوازی طبقه ی وسیعی است. در کشورهای امپریالیستی این طبقه طیف وسیعی، از کشاورزان و دامداران کوچک گرفته  تا صاحبان کارگاه های خرد و یا خرده فروشی ها تا تمامی لایه های میانی ادارات و موسسات صنعتی و خدماتی را شامل میشود. در کشورهای تحت سلطه نیز در جایی که فئودالیسم وجود دارد، از دهقانان بی زمین و کم زمین و فقیر گرفته تا دهقانان مرفه و نیز صاحبان تولیدی های خرد صنعتی و خدماتی، کاسبان و خرده فروشی ها و تا کارمندان و متخصصین موسسات صنعتی، کشاورزی و خدماتی را شامل میشود.
  جایی که این طبقه ضد کمونیسم بوده، یعنی در حقیقت رده های بالای آن یا خرده بورژوازی مرفه، برای اجرای اختیار خود در ممانعت از بروز کمونیسم، تقریبا در کشورهای امپریالیستی تابع بورژوازی امپریالیستی بوده و از خود اختیاری نداشته است.
اما در کشورهای تحت سلطه در جایی که بوسیله طبقه بورژوازی ملی رهبری شده نظامی جز سرمایه داری نمیتوانسته ایجاد کند و در جاهایی که بخش هایی از این طبقه رهبری مبارزه و انقلاب را به عهده داشته است، با کمی کش و قوس، سرانجام رو به بازسازی سرمایه داری روی آورده و خود به بورژوا تبدیل گشته است.(انقلاباتی نظیر کوبا نمونه بارز تحرکات لایه های میانی و فقیر این طبقه بوده است)
اما کل این طبقه تاجایی که بوسیله طبقه کارگر رهبری شده است خود یکی از نیروهای مهم و عوامل تحقق انقلابات دموکراتیک نوین، و لایه های پایین آن یعنی دهقانان بی زمین و کم زمین، در پیوند با کارگران  و زیر رهبری طبقه کارگر،عامل نیرومند تحقق سوسیالیسم و کمونیسم بوده است. لایه های میانی این طبقه نیز بین دو شق مزبور تقسیسم میشوند.    
مهمترین بخش این طبقه یعنی کسانی که به تولید خرد در شهر و روستا مشغولند، نمایندگان یک شکل تولیدی هستند؛ ولی این شکل تولیدی خرده مالکی، دردوران تحول فئودالیسم به  سرمایه داری در معرض نابودی  بوده و هرگز نتوانسته از تجزیه مداوم خود جلوگیری کند. در تمامی کشورهای سرمایه داری امپریالیستی گرچه همواره تولید خرد وجود داشته ولی این تولید برخلاف دوران فئودالیسم که نقش مهمی در اقتصاد داشت، نقشی مهمی در اقتصاد ندارد و عموما زائده ی کمپانی های بزرگ صنعتی و خدماتی است. در کشورهای تحت سلطه، روند مزبور با کندی بیشتری تداوم داشته است.
برخی دیدگاههای روشنفکران خردبورژوازی در مورد آزادی و اختیار
نکته دیگری که در مورد این طبقه میتوان گفت گلایه های تمام نشدنی برخی لایه هایی روشنفکری وابسته به این طبقه است. بخشی از این روشنفکران مارکسیستها را متهم میکنند که جبر باور هستند و برای اختیار انسان ارزشی قائل نیستند. از دیدگاه این حضرات هر گونه پذیرش جبر در اقتصاد، سیاست و یا فرهنگ به معنای بی اهمیت بودن نسبت به آزادی فکر و عمل انسان است.
پاسخ مارکسیستها به این نوع نقادی ها بارها داده شده است. معنای آزادی در آزاد بودن از قیود شرایط بیرونی و واقعیتها، و ضروریات و قوانینی که بر این واقعیتها حاکم است، نیست. چنین آزادی هایی هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت. برعکس، بدست آوردن آزادی در فهم و شناخت این قوانین و ضرورتها و در بکار گیری درست آنها برای ایجاد تغییرات عملی است. و همین در نظر گرفتن های قوانین و ضروریات و کوشش برای تغییر واقعیتها بوده که امکان ایجاد تغییرات در جهان و پدید آمدن قوانین و ضروریاتی نوین را موجب گشته است. در کل و در فرایند تکامل ذهنی و عینی جوامع انسانی و گسترش شناخت و عمل انسان، همواره، در تقابل آزادی و جبر، از قیود ضرورت، تنگ نظری، بسته بودن فکر، افق محدود انسان و مقید بودن وی به شرایط  کاسته شده و با شناخت  قوانین و ضرورتها، به باز شدن فکر، افق دید جامعتر و وسیع تر و حدود آزادی انسان افزوده شده است.
ذهن انسان حتی نسبت به  خود ذهن و جسم خود، آزادی تام و تمام و انتزاعی ندارد. در هر گام زندگی، ما بوسیله شرایط بیرونی مشروط میشویم. وقتی برای اینکه ما یک سرما خوردگی ساده نگیریم، باید کارهای گوناگونی را انجام دهیم؛ مثلا مراقب لباس و تغذیه و برخی دیگر از کارهای خود باشیم و جسم خود را در مقابل سرما واکسینه کنیم؛ و یا برعکس هنگامی که سرما خوردیم باید کارهای و مراقبتهای گوناگونی از خود بعمل آوریم تا از سرما خوردگی نجات یابیم، به این معنی است که ما همواره مشروط به شرایط بیرونی هستیم. ما زمانی آزاد و مختاریم  که برای سرما نخوردن و یا بهبود سرما خوردگی مان آنچه لازم و ضروری است انجام دهیم. در غیر این صورت هرگز آزاد نخواهیم بود. سرما خواهیم خورد و از سرما خوردگی نیز نجات نخواهیم یافت.
مسائل ذهنی نیز به همین ترتیب است. اگر کسی بخواهد دیدگاه ساده مثبت نگری و جمع گرایی را اتخاذ کند و از دیدگاه منفی نگری  و فرد گرایی دوری گزیند، مجبور و موظف است که  دیدگاهها و رفتارهای معینی را به خود دیکته کند و از دیدگاه ها و رفتارهای معینی دوری گزیند. یعنی مداوما در حال نوسازی آموزشهای خود باشد؛ و این کار را نه در خلاء محض و در انزوای خویش، بلکه در روابط و شرایط مشخص اجتماعی و همراه کار و زندگی و مبارزه تولیدی و طبقاتی انجام دهد.
ذهن ما تنها و البته ظاهرا در حوزه رویا پردازی  و آرزو کردن آزاد است. ولی ما همه خوب میدانیم که رویا پردازی و آرزوها نیز بر دو گونه است. یا رویاهای ما به گونه ای است که واقعیت تحت شرایط معین (شرایط ذهنی ما، فعالیت ما و نیز مجموع شرایط بیرون از ما که باید شرایط  ذهنی و عمل ما با آن هماهنگی برسد) میتواند به آن ختم شود، که در آن صورت آن رویاها نیز برای تحقق خود مشروط به انجام کارهایی معین و شرایطی معین هستند و بدون چنین شرایطی هرگز صورت عملی نخواهند یافت. زن و یا مرد جوانی که میخواهد خلبان هواپیما شود باید شرایط جسمی معینی داشته باشد و فرایند معینی از تجارب مختلف آموزشی و عملی را از سر بگذارند و در عین حال بسی شرایط دیگر با تحقق تمایل وی هماهنگ شود. در غیر این صورت خلبان نخواهد شد.
و یا اینکه رویاهای و آرزوهای ما نمیتواند به واقعیت بپیوندند، یعنی واقعی نیست و ما فقط میتوانیم تنها در ذهن خود آنها را زندگی کنیم. در این صورت این رویاها در بهترین حالت و در بهترین نتایج عملی، ما را در خیال خود، اندکی مسکن خواهد بود. اینها یا برای فرار از واقعیت جاری صورت میگیرند و یا برای تحمل پذیر کردن شرایط. در هر دو صورت، در قیاس با رویاهایی که با تحقق شرایط درونی و بیرونی میتوانند شکل واقعی بیابند، ارزش عملی چندانی نه برای ما و نه برای دیگران نخواهند داشت. کسی که شرایط جسمی و ذهنی خلبان شدن را ندارد اگر در خیال خود خلبان شود، این امر  نتیجه ای واقعی برای خود وی و دیگران نخواهد داشت. بهترین توصیه به این شخص این است که نیرو و انرژی خویش را با این خیالات غیر واقعی هدر ندهد، و ببیند شرایط وی در صورتی که بهترین و بیشترین تلاشش را بکند با کدام یک از دیگر آرزوهایی  و استعدادهایی که یا خودش دارد و یا دیگران در وی تشخیص میدهند و یا کشف میکنند،هماهنگ خواهد شد، آنرا دنبال کند.
آرزوها و رویاهایی که خیالی و ذهنی گرایانه و یا نسبت به تکامل واقعیت زودهنگام هستند و علیرغم هر گونه کوشش و تلاش ما، واقعیت نمی تواند یا هرگز به آنها بینجامد و یا چنانچه  بینجامد نه اکنون و در زمانی نزدیک بلکه در زمانی دورتر میتواند بینجامد، اگر در روند مبارزه تولیدی، طبقاتی و نیز آزمونهای علمی به عمل در آیند، نه تنها موجب هیچگونه پیشرفتی درکار نخواهند شد، بلکه مخل پیشرفت امور عملی شده و به شکست در نتایج منجر میگردند و چه بسا یاس و ناامیدی تولید کنند. آن انقلابی که بخواهد در فردای پیروزی انقلاب در ایران، کمونیسم را در ایران پیاده کند، شکستش قطعی خواهد بود
اما حتی در مورد همین آرزوها و رویاها چنانچه شرایطی را در نظر بگیریم که ما را بسوی آنها هدایت کرده است، و یا ما را مجبور کرده به آنها پناه ببریم، آنگاه خواهیم دید این رویاها و تخیلات غیر واقعی که یا هرگز تبدیل به واقعیت نخواهد شد، و یا زمانهایی دورتر امکان تحقق آنها وجود دارد، کمابیش میتوانسته در چنین شرایطی بروز یابد؛ یعنی چنین خیال پردازی هایی در خلاء مطلق تولد نیافته اند، بلکه  شرایط  و ضروریات معینی موجب چنین بروز آنها گشته است.بعبارت دیگر، آفرینش و مرزهای پیشرفت چنین خیال پردازی هایی نیز کماکان واقعیتهای پیرامون است.
به این ترتیب وقتی که در مورد این قبیل مسائل نمیتوان آزادی را بگونه ای مجرد و انتزاعی تعریف کرد، آنگاه چگونه میتوان در مورد ساخت های اقتصادی و سیاسی و یا فرهنگی قضاوتی دیگر را ارائه داد. یعنی جایی که خود ما به تنهایی درگیر نیستند و میلیونها انسان پیش از ما، و همراه ما درگیر آنند و حدود اراده ما همواره با حدود ارائه دیگران تلاقی میکند. روشن است که اقتصاد، سیاست و فرهنگ قواعد و قوانین خاص خود را دارند و بدون درنظر گرفتن آنها نمیتوان آزادی ای بدست آورد.
 جبر کمونیسم و اختیار طبقه کارگر
طبقه کارگر یگانه طبقه ای است که عموما ایدئولوگهای طبقات دیگر از تمایل و اختیار وی صحبتی نمیکنند. این طبقه وسیع ترین طبقه در جامعه کنونی است ولی گویا اختیار وی برای هیچ طبقه ی دیگری مهم نیست. اگر این طبقه به نظام سرمایه داری نه تنها علاقه ای نداشته باشد، بلکه عمیقا از آن متنفر باشد، تکلیفش چیست؟ اگر منافع وی در این جامعه نه تنها تامین نشود بلکه کاملا نادیده گرفته شود تکلیف چیست؟ آیا وی حق دارد و مختار است که نه تنها به نظامی که وی را به بیکاری، فقر، بی خانمانی، سرگردانی، بی حقوقی سیاسی و عقب نگه داشته شده از لحاظ فرهنگی محکوم کرده، علاقه ای نداشته باشد، بلکه با تمامی وجود از آن متنفر باشد؟ آیا وی حق دارد که نظامی را بخواهد که استثمار انسان از انسان از آن رخت بر بسته باشد؟
 در تمامی طبقات دیگر میان جبر و اختیار تضادی شدید حاکم است. میان تمایل بورژوازی برای حفظ این نظام طبقاتی و جبر تبدیل آن به نظام کمونیستی  که خارج از اختیار وی است، تضادی شدید حکمفرماست که وی را به مبارزه با جبری اجتماعی وادار میکند. طبقه خرده بورژوازی به دو بخش اساسی تقسیم میشود بخشی از آن بورژوازی را همراهی میکند و کماکان علاقه ای به جبر کمونیسم ندارد، لذا تا آنجا که میتواند زیر رهبری بورژوازی با آن مبارزه میکند، و بخش دیگر آن به طبقه کارگر میپیوندد و به همراه این طبقه برای تحقق سوسیالیسم و کمونیسم مبارزه میکند. 
اما طبقه کارگر آگاه، نیروی تحقق بخش کمونیسم و عامل اساسی تبدیل سرمایه داری به کمونیسم است. با طبقه کارگر است که کمونیسم به معنای درست آن متولد میشود. طبقه کارگرآگاه ، جبر تبدیل سرمایه داری به کمونیسم را میفهمد. او خود با تمام وجود علاقمند به این جبر است. و آنجا که به آگاهی طبقاتی و دانش علمی مجهز گشته، با تمام وجود و با اختیار تام، تمامی نیروی خود را برای تحقق این جبر بکار بسته و میبندد.
به این ترتیب در اینجا و در طبقه کارگر جبر و اختیار همگونی و وحدت واقعی خود را خواهند یافت. طبقه کارگر آگاه با تمام وجود خواهان کمونیسم است و واقعیتها نیز بوی نشان میدهند که همه چیز بسوی کمونیسم به پیش میرود. چرا وی آگاهی و اختیار خود را با تمامی وجود برای تحقق عملی این جبر بکار نگیرد؟                                                                        
هرمز دامان
خرداد و تیر 95

یادداشتها
1-    و برخی ادامه می دهند «جنگ طبقات نیست  بلکه جنگ زیاده خواهی ها بشری و یا مثلا تمدن هاست و بین مثلا تمدن غرب یا تمدن مسیحی  و تمدن شرق و یا تمدن های های بودایی، اسلامی و چیزهایی از این گونه. بورژوازی روز بروز بیشتر مجبور میشود بوسیله ایدئولوگ های بی خاصیت خود چنین اراجیفی ببافد.
2-    البته ما قصد آن نداریم که شکست طبقه کارگر در کشورهای شوروی و چین و دیگر کشورهای نصف و نیمه سوسیالیستی را به گردن امپریالیستها و بورژوازی بیندازیم. اساس شکست در داخل و شرایط تبدیل نظام موجود به نظام سوسیالیستی و مشکلات فراوان در ساخت اقتصادی و روساخت سیاسی و فرهنگی  جوامعی که به سوسیالیسم پا گذاشتند، نهفته است. سالها پیش از اینکه این نظام ها متولد گردند، مارکس بروشنی و بر مبنای مبانی تئوریک اقتصادی، سیاسی و فرهنگی و همچنین تجارب ارزشمند انقلابات سده نوزده  بویژه انقلاب 1848 فرانسه و در سطحی عالیترکمون پاریس این فرمولبندی علمی را ارائه داد :« یبن جامعه سرمایه داری و جامعه کمونیستی دوران گذاراولی به دومی قرار دارد و منطبق با این دوران یک دوران گذار سیاسی وجود دارد که دولت آن چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد.»(نقد برنامه گوتا، ص،23)  دوران گذار اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بین سرمایه داری و کمونیسم. و دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا در سیاست. دورانی انقلابی از انقلابهای پی در پی اقتصادی- سیاسی و فرهنگی و نیز دورانی از رفرمهایی که بوسیله طبقه کارگر مکمل انقلابهای وی در ساخت ها خواهد بود.  مارکس و انگلس درست به این دلیل که همواره امکان برگشت ها را مشاهده میکردند، روی گذار تاکید کردند. لنین و بویژه مائو (که تمامی این برگشت از دوران گذار به سرمایه داری را مشاهده کرد) بتکامل تزهای مارکس و انگلس در مورد دوران گذار و تمامی عوامل اقتصادی، سیاسی و فرهنگی  که موجب برگشت و تجدید تولید سرمایه داری میشود، پرداختند. جبر تبدیل دیالکتیکی، این برگشت ها را نیز در بر میگیرد. برگشت ها نسبی، اما حرکت رو به پیش مطلق است.    
3-    البته ممکن است یک نظریه پرداز بورژوا با ما وارد بحث شود و طبق کلیشه های رایج بگوید:« اینها گمانها و خیالات شما است. هیچکدام از این کارها که شما بر می شمارید با آن انگیزه هایی که شما میگویید صورت نمیگیرد بلکه به قصد آگاهی بخشی و یا سرگرم کردن توده هایی که نیاز به لذت بردن از اوقات فراغت خویش دارند، صورت میگیرد.»
4-    البته این تقابلها این گونه نیست که باید حتما جایی و در نقطه ای صورت گیرند که آنجا این نیروهای مولد و مناسبات تولید به بالاترین درجه رشد اقتصادی خود رسیده اند.یعنی مثلا در کشورهای سرمایه داری بسیار پیشرفته. گرچه ممکن است در زمان و در شرایطی خاص، انقلابی سوسیالیستی در جایی رخ دهد که این نیروهای مولد و مناسبات تولید به عالی ترین درجه رشد خود رسیده  است، اما این یک قانون نیست. این نشاندهنده هماهنگی نسبی حرکت در اقتصاد با حرکت در سیاست و فرهنگ است. اما عموما انقلابات در جاها و شرایطی رخ میدهند که نظام های اقتصادی عقب مانده ای حاکم است و نیروهای مولد و روابط تولید در وضع عقب مانده تری هستند. این قانون ناموزونی حرکت و تکامل است.  

5-    موانع اساسی که بورژوازی در راه رشد نیروهای مولد و روابط تولید در تمامی کشورهای تحت سلطه ایجاد میکند و آنها را به اقتصادهای تک محصولی، صدور موادخام، کشورهایی کما بیش غیر صنعتی و با تولیدات صرف  کشاورزی، مونتاژ کننده تولیدات کشورهای امپریالیستی، مقروض به سیستم بانکی و هزار ایراد دیگرمحکوم میکند، بنیادی های اساسی عقب نگه داشتن نیروهای مولد در این کشورها است.

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(2) (با تجدید نظر) بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(2)
(با تجدید نظر)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 درباره دیدگاه ماتریالیستی لنین و نظریه وی درباره بازتاب
نخستین نکاتی که ما باید تکلیف خود را با آنها مشخص کنیم این است که آیا لنین در کتاب یادداشت های فلسفی خود درباره کتاب علم منطق هگل،  دیدگاه ماتریالیستی خود و نظریه ماتریالیستی بازتاب را کنار گذاشته است و یا خیر. و آیا در صورتی که کنار نگذاشته چه تغییراتی در این نظریات داده و یا بروی کدام بخش ها تمرکز، تاکید و یا ژرفش بیشتری کرده است. در این بخش به نخستین قسمت این پرسش می پردازیم.
دراین خصوص، بیشتر نویسندگانی که درباره کتاب یادداشتهای فلسفی لنین مقاله ای نوشته اند(منظورمان ترتسکیستها، مارکسیستهای غربی و چپ نویی ها است) بر این نکته تاکید کرده اند که در کتاب لنین بنام ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم لنین نظریه ای ارائه میدهد که اشتباه است و آنها این نظریه را شکلی از «ماتریالیسم عامیانه» مینامند. برای مثال کوین آندرسون مینویسد: 
 «حداکثر رشد نیافتگی ماتریالیسم لنین در این پیش فرض او دیده میشود که نظریه چیزی جز بازتاب مستقیم واقعیت عینی نیست.» و از لنین نقل میکند که:
 «بازشناسی نظریه به عنوان رونویسی، کپی ، یک بدل تقریبی از واقعیت عینی همان ماتریالیسم است. » و« ماتریالیسم ، حس، ادراک، ایده و ذهن را عموما تصویری از دنیای عینی میداند.»
و سپس ادامه میدهد: «این همان چیزی است که غالبا نظریه فتوکپی یا انعکاس معرفت لنین نامیده میشود.» و باز به نقل از لنین مینویسد:
«هر نظری جز این به ورطه ی عرفان و اصالت روح در میآید.»(تمام نقل ها از اهمیت  گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه برای بازسازی چپ، مقاله نخست، کوین آندرسون، ترجمه حسن مرتضوی ص 11- 10 )
 و باز میگوید: « اول از ماتریالیسم خام اندیش و عامیانه دوری جست و به درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک اید ه آلیستی هگل نزدیک شد. لنین همانند انگلس به سیالیت و انعطاف پذیری اندیشه هگلی احساس نزدیکی میکرد» و به نقل از لنین میپردازد:
: «هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند، و نشان میدهد که در آنها حرکت هست» و سپس ادامه میدهد:
«اما چیزی نمیگذرد که فراتر از تقسیم انگلسی فلسفه به «دو اردوگاه بزرگ» ایده آلیسم و ماتریالیسم، میرود.»  و به نقل از لنین میگوید:
«اندیشه دگرگونی امر ایده ای به امر واقعی ژرف است و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما روشن است که حتی در زندگی خصوصی انسان نیز حقیقت زیادی در آن علیه ماتریالیسم خام اندیش نهفته است. توجه شود: تفاوت امر ایده ای از امر مادی الزاما نامشروط و بی حدو مرز نیست.» (کوین آندرسون ، بازیابی  و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاست های جهانی، ترجمه حسن مرتضوی، در ترجمه وی از کتاب لنین با نام  دفترهای فلسفی( دفترهای هگلی )، ص25)
مشابه همین نظر کمابیش در نویسندگان دیگر مشاهده میگردد. مثلا لشک کولاکوفسکی ضمن مقایسه نظرات لنین در این کتاب با نظرات انگلس مینویسد:
« برای او دیالکتیک صرفا در این حکم خلاصه نمیشود که «همه چیز در حال تغییر است» بلکه تلاشی است برای آن که شناخت انسانی به عنوان رابطه متقابل همیشگی  بین ذهن و عین  تفسیر شود و در آن تفسیر مسئله «تقدم مطلق » یکی از این  دو حدت و شدت خود را از دست میدهد.»  (لشک کولاکوفسکی ، جریانهای اصلی  در مارکسیسم، ترجمه عباس میلانی، انتشارات آگاه ، چاپ اول، 1384،  جلد دوم، ص 515 ،همچنین نگاه کنید به کوین آندرسون ، بازیابی  و پایداری ...ص28).
خواننده میتواند نظراتی همانند را در نوشته ی رایا دونایفسکایا به نام فلسفه انقلاب (با ترجمه حسن مرتضوی) در فصلی که به لنین میپردازد، بیابد.
 به این ترتیب حضرات ترتسکیستها، مارکسیستهای غربی و چپ نویی ادعا میکنند که لنین نظریه ماتریالیستی خویش در مورد تقدم ماده بر ذهن و این دیدگاه که  ذهن، یعنی احساسات و اندیشه ها، بازتاب ماده هستند را در کتاب یادداشتهای خویش در مورد هگل کنار گذاشته، و یا مثلا (آن گونه که لشگ کولاکوفسکی میگوید)«تقدم مطلق»(روشن نیست که پروفسوراین «تقدم مطلق» را، که معنایی فراتر از اینکه ماده بر ذهن مقدم است، دارد، از کجا آورده است! اما عجالتا ما در مورد عبارات مغشوش آنها و فقدان ارائه درست نظرات لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مکث نمیکنیم و صحبت در مورد آنها را به ادامه این مقالات میسپاریم) ماده بر ذهن، حدت و شدت خود را در دیدگاه وی از دست داده است.
نخست تکلیف خود را با دیدگاه ماتریالیستی  روشن میکنیم. برای اینکار سیری بروی برخی از مهمترین فرازهای یادداشتهای لنین در مورد اندیشه های هگل خواهیم  داشت.
لنین ضمن آوردن جمله ای از هگل « حرکت آگاهی « همچون تکامل تمامی زندگی طبیعی و معنوی» برپایه ی «سرشت ذاتیات محضی است که محتوی منطق  را میسازند»، که دیدگاه اساسی ایده آلیستی  وی را تشکیل میدهد، بر مبنای تز واژگون کردن فلسفه ی هگل به عنوان ماتریالیسمی که روی سر ایستاده است، چنین مینویسد:« آن را به حالت سر راست برگردانید: منطق و نظریه شناخت باید برآمد «تکامل تمامی زندگی طبیعی و معنوی » باشد.»(لنین، جلد 38 مجموعه آثار، برگردان از ترجمه انگلیسی، ص 88) (1)
چنانچه میبینیم در اینجا لنین دیدگاه ماتریالیستی تقدم ماده  را در مقابل دیدگاه ایده آلیستی تقدم ذهن میگذارد.
«عینیت انگاری: مقولات اندیشه، ابزارهای کمکی انسان نیستند، بلکه بیانی از قوانین هر دو، خواه طبیعت و خواه انسان هستند...» (همانجا،91)  
«منطق، نه دانش شکلهای بیرونی اندیشه، بلکه دانش قوانین تکامل«تمامی چیزهای مادی، طبیعی و معنوی» است. یعنی دانش قوانین تکامل کل محتوی مشخص جهان و شناخت آن؛ یعنی نتیجه و خلاصه کلی تاریخ شناخت جهان.»(همانجا ص، 92 و 93، تمامی تاکیدها از لنین است. در صورتی که تاکیدی از سوی ما صورت گیرد، حتما اشاره خواهد شد).
و
«بسیار مهم!! به نظر من، این معنای آن است:
1-    پیوستگی ضروری، پیوستگی عینی تمامی جنبه ها، نیروها، گرایشها و غیره، در پهنه ی معینی از پدیده ها؛
2-    آشکار[و روشن]شدن فرق های[یا اختلافهای] درونی(2)،- منطق عینی درونی تحول و مبارزه ی[برسر] اختلافها، قطبی شدن.(همانجا، ص 97، کلمات داخل کروشه از ماست)  باید توجه داشت که نقطه نظرهگل درباره پیوستگی مفاهیم و تضادهای درونی مفاهیم و کلا ذهن و اندیشه است.(نگاه کنید  به همان ص پیش از عبارات لنین . عبارات داخل کروشه از ماست. هرجا از متن باشد اشاره خواهیم کرد).

« هیچ چیزی (تاکید از هگل) در آسمان، طبیعت، روح، یا جایی دیگر، وجود ندارد که به همان اندازه که شامل بی واسطگی است شامل باواسطگی نباشد...»  و لنین مینویسد:
1-    آسمان- طبیعت - روح. آسمان را کنار بگذارید؛ماتریالیسم.
2-    همه چیز با واسطه است. پیوسته به یکدیگر، پیوسته بوسیله گذارها.آسمان را کنار بگذارید- پیوستگی قانونمند تمامی(فرایند های) جهان.»(همانجا ،ص103 )
و باز پس از آوردن این عبارت از هگل« هستی و ذات لحظات[یا آنات] شدن آن (= مفهوم) هستند.» مینویسد: «باید وارونه شود؛مفاهیم عالیترین محصول مغز هستند، عالیترین محصول ماده.»
(همانجا، ص 167)

«مهملاتی درباره مطلق(69-68) بطورکلی من تلاش میکنم که هگل را بگونه ای ماتریالیستی بخوانم. (بنا بگفته انگلس...) هگل ماتریالیستی است که روی سرش ایستاده است. میخواهم بگویم، من بیشترین بخش خدا، مطلق، ایده ی محض و غیره را به کنار میاندازم.»(همانجا، ص 104)
 سراسر کتاب از آغاز تا پایان  پر است از چنین اشاراتی از جانب لنین به دیدگاههای خودش در مقابل هگل. یعنی تدوین خط  و دیدگاه ماتریالیستی در مقابل خط و دیدگاه ایده آلیستی در مورد تمامی مسائل مورد بحث و مشاجره و در مرکز آنها نظریه ی دیالکتیک.
تا اینجا روشن است که لنین از یک دیدگاه ماتریالیستی به مطالعه ی هگل میپردازد. این از یکسو به این معنی است که  ماده، مقدم بر ذهن است و نه ذهن بر ماده،. از این رو، از دیدگاه وی حرکت و یا نقطه آغاز هر گونه تحلیل و شناخت، واقعیت عینی خارج از ماست. دوم، همانطور که در بالا نقل کردیم خدا، مطلق، ایده ناب و غیره را دور بیندازد؛ و سوم، تحلیل های دیالکتیکی هگل از تضاد در مفاهیم، چگونگی حرکت آنها و چگونگی گذار و یا تبدیل آنها به یکدیگر به مثابه بازتاب حرکت طبیعی و تاریخی به حساب آورد.
اکنون به دومین نکته ای که در مطالعه یادداشتهای لنین برای ما حائز اهمیت است یعنی نوع نگرش لنین به مسئله بازتاب  میپیردازیم.  جدای آنچه در بالا آوریم که به هرحال نشانگر بازتاب هم است، ما به عباراتی از لنین توجه میکنیم که با روشنی هر چه تمامتر به مسئله بازتاب جهان مادی در اندیشه انسانی اشاره کرده است. باید توجه داشت که دیدگاه بازتاب ماتریالیستی، جزیی از دیدگاه ماتریالیستی است و از آن جدایی ناپذیر است. یعنی بطور خلاصه، یک ماتریالیست ذهن را بازتاب ماده میداند. بحث تفاوت بین ماتریالیست ها در مورد دیالکتیکی بودن و یا مکانیکی بودن این بازتاب، بحثی ثانوی است.
«ضرورتا هگل بطور کلی در مقابل کانت درست است. جریان یابی[یا روند] اندیشه از مشخص به مجرد- در صورتی که به شکلی درست انجام شود-(توجه شود)(و کانت، همچون تمامی فلاسفه، از اندیشه ی درست سخن میگوید) - از حقیقت دور نمیشود، بلکه به آن نزدیکتر میشود. انتزاع ماده، قانون طبیعت، انتزاع ارزش، و غیره، بطور خلاصه تمامی انتزاعات علمی(درست،جدی، نه بی معنی و پوچ) طبیعت را ژرفتر، حقیقی ترو کاملتر بازتاب میدهند. از مشاهده زنده تا اندیشه ی انتزاعی، و از این به عمل- چنین است مسیر شناخت دیالکتیکی حقیقت، شناخت واقعیت عینی. کانت دانش را بی قدر و اعتبار میکند تا راهی برای ایمان بسازد. هگل دانش را کمال میبخشد، با اصرار [به اینکه] دانش، دانش از خدا است. ماتریالیست دانش از ماده و طبیعت را کمال میبخشد، و خدا و [آن] چرندیات فلسفی که از خدا دفاع  میکنند، را به توده ی زباله ها میاندازد.»(همانجا، ص 173)
و« شکل گیری مفاهیم (مجرد) و کار با آنها از پیش شامل فکر،اعتقاد و آگاهی به حاکم بودن قانون[یا سرشت قانونمند] بر پیوستگی عینی جهان است. جدا کردن علیت از این پیوند احمقانه است. انکار عینیت مفاهیم، عینیت کل  در جزء و در خاص غیر ممکن است. در نتیجه، هگل  هنگامی که بازتاب حرکت جهان عینی را در حرکت مفاهیم بررسی میکند، از کانت و دیگران بسیارعمیق تر است. هم چنانکه شکل ساده ارزش، عمل فردی مبادله ی یک کالای معین با کالایی دیگر، از پیش، شامل شکلهای تکامل نیافته  [یا جنینی] تمامی تضادهای اساسی سرمایه داری است، همچنین  ساده ترین تعمیمها، نخستین و ساده ترین شکل گیری مفاهیم(احکام، قیاسها و غیره) از پیش نشاندهنده شناخت هر چه ژرفتر انسانی از پیوستگی عینی جهان است. اینجا، همانجایی است که باید معنای حقیقی، اهمیت و نقش منطق هگل را جستجو کرد. به این توجه شود.»
و باز
«خیلی ژرف و هوشمندانه! قوانین منطق بازتابی از [امور]عینی در آگاهی ذهنی انسان هستند.»(همانجا، ص 183)
« دیالکتیک ماتریالیستی
قوانین جهان بیرونی، طبیعت، که به [قوانین]مکانیکی و شیمیایی تقسیم میشوند( و این بسیار مهم است) پایه های فعالیت هایهدفمند انسان هستند.
انسان در فعالیت عملی خویش، با جهان عینی ای روبروست که به آن وابسته است، و فعالیتهای عملی وی به وسیله آن تعیین میشود.
 از این جنبه، از جنبه ی فعالیت(هدفمند) عملی انسان،علیت مکانیکی (و شیمیایی) جهان(طبیعت) همچون چیزهایی بیرونی، ثانوی، همچون چیزهایی پنهانی نمودار میگردند.
دو شکل فرایند عینی: طبیعت(مکانیکی و شیمیایی) و فعالیت هدفمند انسان. پیوند دو جانبه این شکل ها. در آغاز هدف های انسان نسبت به طبیعت [به عنوان اموری] بیرونی(«دگر») ظاهر میشوند. آگاهی انسان، دانش،(« صورت مفهومی »)، بازتاب ماهیت، جوهر طبیعت است. اما در همان حال، این آگاهی چیزی بیرونی در ارتباط با طبیعت است(انطباق با آن، نه بی واسطه،[و] نه ساده [است] ).
فنون مکانیکی و شیمیایی به هدف های انسان خدمت میکند، تنها به این دلیل که سرشت(ماهیت)[این هدفها] بوسیله شرایط بیرونی تعیین میشود([یعنی بوسیله] قوانین طبیعت).»( همانجا، ص 188)
« شناخت، نزدیک شدن پیوسته و بی پایان اندیشه به عین است. بازتاب طبیعت در شناخت انسانی را باید نه بگونه ای «خالی از زندگی»، «نه انتزاعی»، نه بدون جنبش، نه بدون تضادها، بلکه در فرایند پیوسته جنبش، پدید آمدن تضادها و حل آنها، فهمید.»(همانجا، ص 195)
« کلیت همه ی جنبه های پدیده، واقعیت و روابط (متقابلشان)= این چیزی است که حقیقت از آن تشکیل  میشود. روابط ( = گذارها = تضادها) مفاهیم= محتوی اصلی منطق، و این مفاهیم( و روابط ، گذارها و تضادهایشان) همچون نمایش دهنده ی بازتاب جهان عینی هستند . دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس. (همانجا، ص 196)
به همین عبارات آخر توجه کنیم:
«دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس»(3)
 آیا این شسته رفته ترین دیدگاه ماتریالیستی در مورد تقدم ماده بر ذهن نیست؟ آیا بوجود آمدن دیالکتیک اندیشه ها بر مبنا و پایه ای به نام چیزها، همان بازتاب چیزها در اندیشه ها نیست؟
میبینیم که لنین نه تنها بر نظریه خویش به عنوان بازتاب اصرار میورزد بلکه  آنرا بسیار دقیقتر و ظریفتر از پیش مینماید  و در مورد مقولات اندیشه ومنطق تعمیم میدهد.
                                                                                                                       ادامه دارد.
م- دامون
خرداد 95
یادداشتها
1-    واژه انگلیسی derived  را به معنی «مشتق شدن» نیز میتوان معنی کرد.
2-    در متن ترجمه شده بوسیله مرتضوی(لنین، دفترهای فلسفی(دفترهای هگل) انتشارات روزبهان،1394) این عبارت به «ظهور درون ماندگار تمایزات»(ص 78) برگردانده شده است. در حالیکه در ترجمه جواد طباطبایی به «تکوین درونی اختلافات» برگردانده شده که بهتر است. باید اشاره کرد که بین آشکار شدن فرق ها،اختلافات و دقیقتر تضادها، که هرگز «درون ماندگار» نخواهند بود زیرا بناچار باید حل شوند و «آشکار شدن تمایزات درون ماندگار» فرق زیادی هست. خواننده میتواند به پیوست های همین متن که ترجمه دو متن از لنین است و ما در یادداشتهای آنها به برخی نکات در ترجمه مرتضوی اشاره کرده ایم، مراجعه کند.
3-    برخی از این نویسندگان به یگانگی  دیدگاه ماتریالیستی لنین در دو کتاب مورد بحث اشاره کرده اند. برای نمونه جان ریز در کتاب خود به نام جبر انقلاب در بخشی که به نظرات فلسفی لنین میپردازد چنین مینویسد:« ... این برداشت مقتضی آن است که لنین تا حد بسیار، گو که نه به تمامی، از آراء و اندیشه هایی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  طرح شده بگسلد؛ نخست بیایید به آنچه تغییر نکرده است نگاهی بیافکنیم. لنین البته همچنان ماتریالیست میماند؛ همچنان بر این نکته پا میفشارد که واقعیت مادی مستقل از اندیشه ی انسان وجود دارد، و در واقع، این که صرف توانایی بشر به اندیشیدن همانا فرآورده ی تکامل طبیعی است... مهم این است که لنین هرگز این تعهد به ماتریالیسم را رها نکرد.
 این نکته به ویژه اهمیت دارد چرا که برخی از تحلیل هایی که از دفترهای فلسفی به عمل آمده و از جهات دیگر ارزشمند است و تازه ترینش لنین، هگل و مارکسیسم غربی نوشته کوین اندرسون است ، گرایش به آن دارد که این این عنصر پیوسته و مستمر را در اندیشه ی لنین دست کم بگیرد.»(جان ریز، جبر انقلاب، ترجمه اکبر معصوم بیگی، نشر دیگر،1380،ص 303 تاکید از متن است).  همین جان ریز در ادامه همان عبارات در مورد مسئله بازتاب مینویسد که: « زبان «رونوشت ها» و «عکس ها» از دفترهای فلسفی یکسره غایب و ناپدید است. لنین هنوز گاه از آگاهی که واقعیت را به معنای کلی منعکس میسازد گفت و گو میکند، اما این اصطلاح به ندرت بدون قید و شرط های اساسی بکار میرود.»(همانجا، ص 304-303، تاکید از ماست). نقل قول هایی چند که ما از  لنین در مورد مسئله بازتاب  آوردیم - و اینها تازه بخشی از گفته های وی در مورد مسئله بازتاب است- نشان میدهد که لنین «گاه» از بازتاب  صحبت نمیکند، بلکه این خط اصلی و جزء جدایی ناپذیر دیدگاه ماتریالیستی وی است. لنین نخست یک ماتریالیست است و یک ماتریالیست  اندیشه را بازتاب واقعیت میداند. این که این بازتاب بنوبه خود چه نقشی در واقعیت دارد، مسئله ای ثانوی است. لنین همچنین یک ماتریالیست  دیالکتیسین است و روشن است رابطه اندیشه و واقعیت را یک طرفه، خشک و مرده تصور نکند . بلکه  دو طرفه، پویا، زنده و درحال تبدیل به یکدیگر بداند. لازم به ذکر است که مفهوم بازتاب یا منعکس کردن، از دیدگاه فلسفی با مفاهیمی از گونه ی تصویر، عکس برداری و یا کپی کردن تفاوت ماهوی ندارد. روشن است که هیچ تصویر، عکس یا کپی ای بگونه ای مطلق مانند اصل نیست، بلکه به آن بطور نسبی نزدیک است، و این، حتی از همان جملات بالا که حضرات کاشفین نوین لنین به نقل از کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم آورده اند، روشن است. ما در این باره در ادامه همین مقالات بیشتر صحبت خواهیم کرد.                                                                                                              


  پیوست نخست
دومتن زیر از ترجمه انگلیسی کتاب کلیات آثار لنین، جلد 38، یادداشتهای فلسفی، خلاصه علم منطق هگل به ترتیب از (صفحات222- 220) و (318- 316 )  انتشارات پروگرس مسکو، چاپ 1976 به فارسی برگردانده شده است. لازم است اشاره شود که نگارنده خود را مترجم نمیداند و صرفا از روی نیازی که احساس کرده است دست به این ترجمه زده است. چنان چه فرصتی ایجاد گردد، و عجالتا بنا به نیاز این مقالات، به ترجمه بخش های دیگری از کتاب یادداشتهای فلسفی لنین دست زده خواهد شد.


متن نخست
1
عناصر دیالکتیک*

1.     تعیین مفهوم از خودش[خود چیز باید در روابط و تکاملش بررسی شود]؛
2.     سرشت متضاد (1)خود چیز(دیگر خودش)، نیروها و گرایش های متضاد در هر پدیده؛
3.     یگانگی تحلیل و ترکیب.
     چنین هستند ظاهراعناصر دیالکتیک.
شاید بتوان این عناصر را با جزئیات بیشتری که در پی میاید، شرح داد:
1-    عینیت بررسی(نه نمونه ها، نه انشعابات، بلکه چیز- در- خودش).
2-    مجموع کل پیوندهای چند جانبه این چیز با چیزهای دیگر.
3-    تکامل این چیز(پدیده، به ترتیب)، در حرکتش، در زندگیش.
4-    گرایشهای متضاد درونی (و جوانب) در این چیز.
5-    چیز(پدیده و غیره)به مثابه کل# و وحدت اضداد.
6-    مبارزه ی اضداد، به ترتیبی که بازو آشکار میشود،کوشندگی (striving)(2) متقابل اضداد، و غیره.
7-    یگانگی تحلیل و ترکیب - شکافتن جنبه های جداگانه و کل، جمعبندی از این جنبه ها.
8-    پیوند های هر چیز(پدیده، و غیره) تنها چند جانبه نیستند، بلکه  کلی و جهانی هستند. هر چیز
(پدیده، و غیره) با هر چیز دیگر در پیوند است.
9-    نه تنها وحدت اضداد، بلکه گذار هر تعین، کیفیت، ویژگی، جنبه، خاصیت به هر دیگر آن[به ضد خودش]
10  - فرایند بی پایان کشف جنبه ها و پیوندهای نو، و غیره.
11  - فرایند بی پایان ژرفتر شدن دانش انسانی از چیزها، پدیده ها، فرآیندها، و غیره، از ظواهر به ماهیت و از ماهیتی کمتر ژرف به ماهیتی ژرفتر دست یافتن.
12  - از وجود با هم به علیت و از شکلی از پیوند و وابستگی متقابل به دیگر اشکال آن، ژرفتر و عام تر.
13  - تکرار ویژگیهای خاص، خصوصیات و غیره ی مراحل پایین تر در مراحل بالاتر و
14  - بازگشت ظاهری به کهنه (نفی در نفی).
15  - مبارزه مضمون با شکل و برعکس. بیرون انداختن شکل، دگرگون کردن مضمون.
16  - تبدیل کمیت به کیفیت وبرعکس.((15 و 16 نمونه هایی برای 9 هستند))

بطور خلاصه، دیالکتیک میتواند به عنوان آموزش وحدت اضداد تعریف شود. این امرهسته دیالکتیک را در بر دارد، اما این نیازمند توضیحات و تکامل است.


یادادشتها
1-  طبق معمول بیشتر ترتسکیستها که گویا از واژه «تناقض» خوششان میاید و آن را همواره به کلمه تضاد که چندان دل خوشی ندارند، ترجیح میدهند،مرتضوی تقریبا در همه جا واژه انگلیسی contradictory  را به تناقض برگرداند است.
2- این واژه در انگلیسی به معنی بالاترین درجه کوشش در راه رسیدن به هدف میباشد. در ترجمه مرتضوی به «آرزوهای متناقض» ترجمه شده است.(همانجا، همان ص)


متن دوم
2*
طرح دیالکتیک هگل ( جلد 38، ص 318- 316)
محتوی منطق کوچک(دانشنامه)
I.                  آموزه وجود

1-    کیفیت
الف)  وجود
ب) وجود متعین
پ) وجود برای خود

2- کمیت
الف) کمیت محض
ب) مقدار
پ) درجه

2-    اندازه

II.آموزه ماهیت

1-    ماهیت همچون زمینه وجود
    الف) هویت- اختلاف- اساس
    ب) وجود
پ) چیز

2-    ظاهر
    الف) جهان ظاهر
   ب)  شکل و محتوی
   پ) رابطه

3-    فعلیت
             الف) روابط جوهری
              ب) رابطه علیت
           پ) کنش متقابل

III.آموزه مفهوم

1-    مفهوم ذهنی
الف) مفهوم
ب) حکم
پ)قیاس

2-    عینیت
الف)مکانیسم
ب)شیمیسم
پ) غایت

3 – ایده
الف) ایده
ب) زندگی
پ) شناخت
ت) ایده مطلق

«صورت مفهومی (شناخت) در وجود ( در نمودهای بی واسطه) به روشن کردن ماهیت( قانون علیت، هویت، اختلاف(1) و غیره)  نائل میآید. چنین است واقعا مسیر عام تمامی شناخت انسانی ( و تمامی  دانش) بطور کلی. و نیز بر همین روال است، مسیردانش های طبیعی، اقتصاد سیاسی و تاریخ. در این مرتبه و حدود، دیالکتیک هگل عبارتست از تعمیم  تاریخ اندیشه. به نظر میرسد که دنبال کردن این مسیر بگونه ای مشخص تر و با جزئیات بیشتردر تاریخ جداگانه دانشهای خاص کوشش  فوق العاده سودمندی باشد. در منطق، تاریخ اندیشه باید رویهم رفته با قوانین اندیشه منطبق باشد.»

این کاملا آشکار است که هگل گاهی از انتزاع به مشخص( هستی (انتزاعی) - موجود (مشخص) (وجود برای خود)- گذار میکند و گاه از راه دیگر ی دور را انجام میدهد(مفهوم ذهنی - عینیت- حقیقت(ایده مطلق). آیا این یکی از نااستواری های ایده آلیست نیست؟ (آنچه مارکس عرفان ایده در هگل نامید)؟ یا اینکه اینجا دلایل ژرف تری وجود دارد؟ (برای نمونه، هستی= نیستی- ایده شدن، تکامل).
«هستی» انتزاعی تنها همچون یک آن در جریان یابی همه چیز

نخست احساسات بروز میکند، سپس چیزهایی پدیدار میگردد. پس از آن مفاهیم کیفیت #( تعین چیز یا پدیده) و کمیت شکل میگیرند. آنگاه بررسی و تفکر، اندیشه را به شناخت هویت- اختلاف- اساس- ماهیت  در مقابل پدیدار- علیت، و غیره هدایت میکند.  تمامی این آنات(  گامها، مراحل، فرایندها) شناخت که در مسیر ذهن به عین، صورت میگیرد، بوسیله عمل مورد آزمون قرار میگیرد و در این آزمون  به حقیقت = (ایده مطلق) دست مییابد.
# فوئرباخ میگوید کیفیت و احساس یکی و همانند هستند. نخستین و نزدیکترین چیز به ما احساس است و درآن بگونه ای ناگزیر کیفیت وجود دارد.

اگر مارکس «منطق» از خود باقی نگذاشت(با کتاب سرمایه)، او منطق سرمایه را از خود باقی گذاشت، و باید از آن تا آنجا که میشود در مورد این مسائل بهره برداری شود. مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست: هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است.
پول- کالا- سرمایه
تولید (ارزش اضافی) مطلق
تولید (ارزش اضافی) نسبی
تاریخ  سرمایه داری و تحلیل مفاهیمی که آن تاریخ را خلاصه میکند.
درآغاز- ساده ترین، عادی ترین، انبوه ترین، بی واسطه ترین «وجود»: یک کالای تک («وجود» در اقتصاد سیاسی). تحلیل ان به مانند رابطه ای اجتماعی، تحلیل دوگانه، استقرایی و قیاسی، منطقی و تاریخی(شکلهای ارزش)
آزمودن آن بوسیله واقعیتها و یا عمل به گونه ای مرتب، در هر گام از تحلیل یافت میشود.
  مقایسه شود با مسئله ماهیت در مقابل نمود
-         قیمت و ارزش
-         عرضه و تقاضا در مقابل ارزش( کار تبلور یافته)
-         دستمزدها و قیمت نیروی کار

یادداشتها
1-    این خیلی جالب است که مرتضوی واژه انگلیسیdifference  را عموما به تمایز برگردانده است. در حالیکه این واژه در بسیاری جاها حتی لازم است به تضاد ترجمه گردد. مثلا در همین عبارات بالا و همچنین در بند سوم. آنچه ما در ماهیت، مورد شناسایی قرار میدهیم تضادهای ماهیت است. در واقع از دیدگاه هگل (و مارکس و لنین نیز) تضاد یا دقیقتر تضاد ذاتی و اساسی( به همراه دیگر تضادهای ماهوی)هر شیء یا پدیده  در مراتب و مراحلی  ژرفتر از تحقیق و تفکر یعنی در سطح رسوخ به ذات شیء یا پدیده شناخته میشود.