۱۳۹۵ آبان ۷, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(5) بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(5)

بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

نکته ی اساسی دیالکتیک و نکات مکمل
همچنانکه در بخش نخست اشاره کردیم مهمترین نوشته در کتاب یادداشتهای فلسفی لنین در باره علم منطق هگل همانا مقاله ی کوتاه درباره مسئله دیالکتیک است که به روشنی و ایجاز دیالکتیک را توضیح میدهد. این مقاله جوهر مطالعات لنین درباره هگل، دیالکتیک و نیز ایده آلیسم را دربر دارد. اگر کسی میخواهد به کتاب یادداشتهای فلسفی لنین درباره هگل نزدیک شود، در مرکز آن باید این مقاله را با دقت مورد مطالعه قرار دهد و تحلیل کند.
بطور کلی آنچه  را که در توضیحات لنین درباره دیالکتیک، در یادداشتهای وی در باره علم منطق هگل و همینطور تاریخ فلسفه و فلسفه تاریخ  وی اهمیت دارد، میتوان در نکات  زیر خلاصه کرد:
قانون تضاد یا وحدت اضداد، قانون اساسی جهان است
 نکته اساسی : دیالکتیک در ماهیت خود یعنی وجود تضاد در جوهر اشیاء و پدیده های طبیعت. روشن است که زمانی که ما از وجود تضاد در ذات خود اشیاء و پدیده های طبیعت حرف میزنیم، این امر جامعه و ذهن انسان را که خود پدیده هایی طبیعی هستند، نیز در بر میگیرد.
این است ماهیت  قانون  اساسی دیالکتیک:
  «هویت اضداد (شاید بیشتر درست باشد که بگوییم «وحدت» - اگر چه اختلاف بین اصطلاحات هویت و وحدت اینجا اهمیت ویژه ای ندارد. و هر دو به معنای معینی درست هستند)عبارت است از تشخیص(کشف) گرایشهای متضاد، متقابلا دافع و معکوس در تمامی پدیده ه ها و فرایندهای طبیعت ( از جمله ذهن و جامعه). شرط شناخت تمامی فرایندهای جهان در «خودجنبی شان»، در تکامل خودجوش آنها، در زندگی واقعیشان، شناخت آنها به مثابه ی وحدت اضداد است. تکامل «مبارزه»اضداد است.»( درباره مسئله دیالکتیک، تاکیدها از لنین. متن ترجمه شده این مقاله بوسیله نگارنده پیوست همین بخش است).
 و
«دو گانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضادش(نگاه کنید به نقل قول فیلون درمورد هراکلیت در آغاز بخش سوم«درباره شناخت» در کتاب لاسال درباره هراکلیت) ماهیت (یکی از ماهیات، یکی از اصلیات، و چنانچه اصلی نباشد، [یکی از] خصایص یا ویژگیها)(1) دیالکتیک است. این دقیقا چگونگی  طرح موضوع از جانب هگل نیز هست(ارسطو در مابعدالطبیعه خود بطور پیوسته با همین مسئله درگیر است و بر ضد هراکلیت و اندیشه های هراکلیت مبارزه میکند).»(همانجا)
به این ترتیب دیالکتیک پیش از هرچیز پذیرش این نکته است که در تمامی اشیاء و پدیده های طبیعت تضاد وجود دارد و همین تضادهای درونی است که موجب حرکت و تکامل آنها، ثبات نسبی، استواری نسبی، و تحلیل رفتن و نابودی آنها میگردد.
نخستین مسئله و اساسی ترین مسئله این است که اگر کسی میخواهد به شیوه ی دیالکتیکی اشیاء و پدیده های طبیعت را مورد مطالعه قرار دهد، باید این اصل یعنی «دوگانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضاد آن» را بکار بندد. این همانگونه که لنین میگوید شکل طرح مسئله از جانب هگل نیز هست و از جانب هراکلیت نیز بوده است. چنانچه از ارسطو بر میآید او این نظر را به هراکلیت منتسب کرده و علیه دیالکتیک یعنی دوگانه بودن یک واحد کل موضع میگیرد.
همین نکته ی اساسی است که مائو در رساله درباره تضاد خویش از جملات نخستین خود به آن اشاره دارد:
«  قانون تضاد ذاتی اشیاء و پدیده ها، یا قانون وحدت اضداد، اساسی ترین قانون دیالکتیک ماتریالیستی است.»  و به نقل از لنین می گوید:« دیالکتیک به معنای واقعی کلمه، مطالعه تضاد در خود جوهر اشیاء و پدیده هاست.» و « لنین این قانون را اغلب جوهر دیالکتیک و همچنین هسته دیالکتیک می نامید.»( منتخب آثار، جلد نخست، درباره تضاد، ص473)
قانون تضاد یا قانون وحدت اضداد، ذاتی اشیاء و پدیده ها بوده و قانون اساسی  خود جنبی، حرکت، تغییر، تحول و تکامل تمامی پدیده های جهان است. این اساسی ترین و ژرفترین نکته در مورد دیالکتیک است.
 تاکید بر این نکته حائز اهمیت بسیار است زیرا بخشی از باصطلاح ترتسکیست ها، مارکسیست های  غربی و چپ نویی هایی که بسراغ یادداشتهای فلسفی لنین میروند این نکته اساسی را یا از قلم میاندازند و به گونه ای پیش میروند که انگار چیزی به نام دیالکتیک در طبیعت وجود ندارد و دیالکتیک تنها در رابطه ذهن و عین موجود است و یا آنرا در حواشی بحث های اصلی خود ذکر میکنند و یا آنگاه که خیلی خیلی منصف باشند و به آن اشاره ای کنند، با درآمیختن دیدگاه درست با دیدگاهها ی نادرست خود، درمجموع مطالب خود، نقش آنرا که باید اساسی و محوری باشد و به گونه ای منظم در مورد تمام مسائل بکار رود، کمرنگ میکنند.
تضاد در جامعه
دومین مسئله که تابع همین مسئله اساسی است همانا وجود تضاد در جامعه است. این امر در جوامع بدون طبقه بصورت مبارزه ی اجتماعی میان گروه های انسانی (پیشرو، متوسط، عقب مانده، اقلیت و اکثریت، رهبری کنندگان و رهبری شوندگان، نسلهای متفاوت، انسان هایی با تجارب مختلف بیشتر و کمتر در زمینه های متفاوت، زنان و مردان که حامل  احساسات و ذهنیت های مختلف در مورد پدیده ها و روابط  طبیعی و اجتماعی هستند ، میان درست و نادرست، کهنه و نو و ... ) صورت میگیرد و در جوامع طبقاتی بشکل مبارزه میان طبقات با منافع متضاد خود را نشان میدهد.
 احساس، ذهن و شناخت، همگی تضاد هستند
سومین نکته که باز هم تابع همان نکته اساسی است، تضاد در احساسات، تصورات، مفاهیم و شناخت بشری است.
همچنانکه تضاد در اشیاء و پدیده های طبیعی وجود دارد، همچنانکه در جوامع، خواه طبقاتی و خواه غیر طبقاتی تضاد وجود دارد، در مفاهیم و شناخت انسانی نیز تضاد وجود دارد و همین تضادها موجب حرکت  متضاد مفاهیم و پیشرفت شناخت انسان میشود.
در باره این نکته باید به دو فرایند اشاره کنیم:
 فرایند نخست زمانی است که ما یا هیچ شناختی از اشیاء، پدیده ها و فراشدهایی که با آنها درگیریم و آنها را مورد مطالعه قرار میدهیم، نداریم و یا شناخت کمی داریم.  به عبارت دیگر یا نادان هستیم و یا کم میدانیم. در اینجا  وحدت اضداد وجود دارد، اما این، وحدت بین دو قطب عموما افراطی است. یعنی تضادها همواره به شکل نوسان بین قطبها خود را نشان میدهد و وحدت میان تضادها یک وحدت نامعقول، یعنی نه ناشی شده از تعقل، بلکه ناشی شده از احساس و فقدان تعقل،  ناشی شده از تبعیت ذهن از عینی است  که هنوز ضرورتها و قوانین حرکت آن بوسیله ذهن مورد شناسایی همه جانبه قرار نگرفته است. ارزیابی ها یا  به افراط منجر میشود و یا به تفریط.
 به عبارت دیگر، هر گونه تضادی در مفاهیم ذهنی ما بوسیله تضادهای واقعی انگیخته میشوند، اما برانگیخته شدن حرکت شناخت بر مبنای تضادهای واقعی  به معنای این نیست که حرکت شناخت ما از همان آغاز با حرکت تضادها در شیء، پدیده یا فرایند عینی  و با قوانین آن منطبق است. تضادهای شیء و یا پدیده حرکت واقعی خود را دارند که مستقل از ماست، اما حرکت ذهنی ما (و البته ما حرکت های ذهنی سولیپسیسم یا «خود باوری»  را مد نظر نداریم که همه چیز را در ذهن «خود فردی» خلاصه کرده  و جهان بیرونی را به گونه ای مطلق  انکار میکند، بلکه حرکاتی را در نظر داریم که در ارتباط با شیء و یا پدیده هستند. اگرچه تضادها در دیدگاههای خود باوران  نیز کارکرد خود را دارند) زمانی که شناخت وجود ندارد، نمیتواند منطبق با حرکت تضادهای واقعی باشد. در این صورت این حرکت متضاد در شناخت در عین اینکه به هرحال و تا حدود زیادی از خود تضادهای واقعی، انگیخته شده و برمیخیزد- و درست به این دلیل است که انگیخته های مختلفی درما و در برخورد با اشیاء و پدیده های مختلف ایجاد میگردد-  اما منطبق بر آنها نبوده، بلکه بر مبنای شناخت های از پیش موجود(نیروی عام از پیش موجود)، برجسته شدن جنبه یا جوانبی محدود از تضادها و یا بر مبنای مشاهدات جزیی و رویت ظاهری فرایند صورت میگیرد. لذا در اینجا فراشد تضادها در شناخت، اغلب  به پربها دادن یا کم بها دادن به یک جنبه و یا جنبه هایی از واقعیت، برجسته کردن یک جزء و ندیدن دیگر اجزاء، دیدن اجزاء و ندیدن کل، دیدن ظواهر و نمودها، اما ژرفنای شیء و یا پدیده  را درنیافتن، در شناختهای گذشته ماندن و یا به فراسوی فرایند و آینده دور پرواز کردن، به زیاده روی یا «  کم روی یا کند روی» کردن، به ذهنی گرایی یا تجربه گرایی کوته نظرانه درغلطیدن میانجامد. خلاصه تضادهایی در شناخت درگیر است که نکته محوری در آنها وجود نادانی یا کم دانی و نبود تجربه و یا نبود تجربه لازم در ارتباط با شیء و یا پدیده است.(البته در اینجا ما وارد بحث  نمیشویم که اگر چنین فرایندهایی، نه  همچون لحظه ها، دقایق و پویشها و مراحلی  گذرا  از شناخت حقیقی و منطبق با واقعیت، که جای خود را به شناخت درست و نسبتا کامل میدهد، بلکه همواره و به مانند یک خط معین در شناخت دنبال شود، دیگر مسئله صرفا از حد یک مسئله شناختی خارج شده و بازتاب دیدگاههای طبقات معینی میگردد).    
فرایند دوم همانا زمانی است که شناخت از نادانی  و یا کم  دانی به دانایی جهش میکند. در اینجا نیز تضادها در مفاهیم و شناخت وجود دارند، اما اینک تضادها در شناخت در هماهنگی معقول درونی و بیرونی (در انطباق با عین)  بسر برده و پیشرفت آنها از یکسو با پیشرفت درونی شناخت و از سوی دیگر با فرایندی که در آن درگیر هستیم، منطبق است. اینجا یک سمفونی ناموزون یا گوش خراش  تبدیل به یک سمفونی موزون یا  گوش نواز میگردد. اینجا اجزا ء دانش از وحدت مفهومی و شناختی  برخوردارند و نیز در تطبیق با فرایند عینی، چیز اساسی کم ندارند؛ و آنجا هم که کم دارند و هنوز به کمال نرسیده اند، با گام هایی معقول و سنجیده و با حزم و احتیاط که ناشی از تجربه ای به حد  وفور و لازم است، پیش رفته و از افراط  و تفریط پرهیز میکنند. به این ترتیب احساسات، مفاهیم، ذهنیت بشر و شناخت انسانی همه بخودی خود تضاد هستند و از درون تضادهای  مفهومی و شناختی پیش میروند.
ذهن و عین یک وحدت اضدادند
چهارمین نکته ی مکمل نیز در نکته اول نیز پنهان است و آن  تشکیل دادن یک وحدت اضداد بوسیله ذهن و عین است. ذهن به عین تبدیل میشود و عین به ذهن؛ اما واسطه این تبدیل، پراتیک و عمل اجتماعی است. همچنانکه در همه ی اشیاء و پدیده ها و فرایندها تضاد وجود دارد، همچنانکه در جامعه تضاد وجود دارد، همچنانکه در تمامی پدیده های ذهنی، احساس ها، مفاهیم و شناخت ها تضاد ها وجود  دارند، همچنان بین ذهن و عین نیز یک تضاد وجود دارد و این دو وحدت اضدادند.
پراتیک، حلال تضاد میان ذهن و عین است
پنجمین  نکته  این است که رابطه ذهن با عین تنها از طریق پراتیک اجتماعی انسانی صورت میگیرد. در صورتی که پراتیک عمل انسان بروی اشیاء، پدیده ها و فرایندها وجود نداشته باشد، هیچ شناختی نمیتواند بدست آید. تمامی تبدیل فرایند نادانی به دانایی و تبدیل نبود شناخت، به  بدست آوردن شناخت، از طریق و راه پراتیک صورت میگیرد.  از این رو، این مسئله یعنی تبدیل عین به ذهن و ذهن به عین با میانجی گری پراتیک صورت میگیرد. شناخت انسانی میتواند پس از اینکه در پراتیک تجربه لازم را بدست آورد و از گذشته و حال فرایند آگاه شد، دست به پیش بینی علمی زند و آینده فرایند را پیش بینی کند. این پیش بینی محرک  و مشوق بعدی انسان خواهد بود و وی تلاش خود را بکار خواهد برد که در تبدیل فرایند به آنچه برای آینده آن  پیش بینی کرده، نقش موثری داشته باشد.
اینها هستند تمامی نکات دیالکتیک: نکته اساسی و نکات مکمل. نکاتی که لنین در همان مقاله درباره مسئله دیالکتیک بگونه ای خلاصه وار به آنها اشاره میکند. همین نکات هستند که خط فلسفی ماتریالیستی - دیالکتیکی لنین را با خط فلسفی ایده آلیستی- دیالکتیکی هگل از یکسو در ارتباط قرار داده و از سوی دیگر از آن متمایز میکند. و همین نکات اساسی است که مائو در دو اثر فلسفی خود یعنی درباره تضاد و درباره عمل( که میتوان نام دیگر آنرا «درباره شناخت» گذاشت) در یک سلسله تزهای اساسی طرح کرده، آنها را توسعه و تکامل داده و به نهایت تشخص و کمال رسانده است. 
اغلب درکهای نادرست درباره دیالکتیک این است که از یک سو هسته اساسی آن یعنی وجود تضاد یا قانون وحدت اضداد در تمامی پروسه های طبیعت را انکار کنند و از سوی دیگر دیالکتیک را یا صرفا امری ذهنی و در محدوده مفاهیم ذهنی بدانند و یا نهایتا آنرا به رابطه ذهن و عین محدود کنند.
حال با این پیش زمینه ها در مورد دیالکتیک ماتریالیستی به بررسی نظرات ترتسکیستها درباره یادداشتهای فلسفی لنین میپردازیم.  
ماتریالیسم و ایده آلیسم
کوین آندرسون مینویسد:
«لنین 8 سال بعد در 1915-1914 در چکیده علم منطق هگل از چنین خام فکری هایی (2) به سوی مفهومی از مارکسیسم حرکت میکند که بر وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم استوار است. مفهومی که پیشتر در دست نوشته های اقتصادی- فلسفی 1844 مارکس نیز وجود داشت. متنی که در زمان حیات لنین هنوز منتشر نشده بود.»( اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، ص 11)(3)
اولین «دفاع» آندرسونی از دیالکتیک لنین  و بر علیه «ماتریالیسم عامیانه» بدین صورت است که لنین «به سوی مفهومی از مارکسیسم حرکت میکند که بر وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم استوار است» و این یک، یعنی «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» در اثر مارکس یعنی یادداشتهای اقتصادی و فلسفی نیز وجود داشت. بنابراین لنین میتواند در زمره ی مارکسیستهای  «انسانگرا» یا همان «مارکسیستهای غربی » بشمار آید!؟  به به! چه دیالکتیک تر وتمیزی!؟ چه دفاع جانانه ی از دیالکتیک!؟
 نخست ای جناب! اگر مارکس به وحدت ایده آلیستها و ماتریالیستها آنگونه که شما اشاره میکنید، باور داشت، چرا دیدگاه خود را در رابطه بین امر مادی و امر معنوی در پیشگفتار مشهورش به سرمایه (و همچنین در مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی(گروند ریسه) و در مقدمه ی مشهورش بر کتاب  نقد اقتصاد سیاسی) و نیز جا بجای آثار خویش (برای نمونه نگاه کنید به خانواده مقدس، بخش درباره ماتریالیسم که بوسیله مارکس نگارش یافته) در مقابل دیدگاه هگل و بقیه ی ایده آلیستها قرار میدهد و میگوید که نظریه ی دیالکتیکی او برعکس نظریه ی دیالکتیکی هگل و درست نقطه مقابل آن است. چرا مارکس  همان دیدگاه یادداشتهای اقتصادی- فلسفی را ادامه نداده  و از وحدت دیدگاه ماتریالیستی خودش  با ایده آلیسم هگل (یا کانت و دیگران) صحبتی نمیکند؟
دوم: همچنانکه ما در بخش دوم این مقاله با گفته های فراوان از لنین نشان دادیم او در همه جا از آغاز تا پایان یادداشتهایش درباره کتابهای هگل( ونه تنها علم منطق بلکه تاریخ فلسفه نیز) نظریه ماتریالیستی خود (و همینطور نظریه بازتاب ماتریالیستی) را در مقابل نظریه ایده آلیستی هگل (که عین را بازتاب ذهن میداند) قرار میدهد. او به پیروی از مارکس و انگلس که از به روی پا برگرداندن دیالکتیک هگل صحبت میکردند، از همان آغاز تا پایان و در هرجا که لازم شود، این کار برعکس کردن، یا بروی پا قرار دادن دیالکتیک هگل را دنبال میکند. او از همان آغاز اشاره میکند که به  گونه ای ماتریالیستی هگل را مطالعه میکند و در نتیجه ، خدا ، روح، ایده مطلق و چیزهایی از این نوع را کنار میگذارد.(نگاه کنید به بخش دوم همین مقاله)
سوم : بدون تردید در تاریخ اندیشه یک فلسفه بیش نداریم و آن فلسفه ای است که بوسیله انسانها پرداخته میشود و مسئله اساسی آن  توضیح طبیعت و نیز رابطه بین ذهن و عین است. اما این فلسفه، بدو فلسفه ی ایده آلیستی و ماتریالیستی تقسیم میگردد که هر کدام در عین ارتباط  با دیگری، هویتی ویژه (و اساسا معکوس طرف مقابل) داشته و دائما و در همه جا با یکدیگر در حال مبارزه اند.
 همگونی یا وحدت این دو دیدگاه یک همگونی خشک و خالی آنگونه که جناب کوین آندرسون به آن اشاره میکند، نیست، بلکه این همگونی اضداد است. در همگونی اضداد، آنچه که مطلق،  بی برو برگرد ، همواره ، همیشگی و غیر قابل انقطاع است، مبارزه اضداد است و نه وحدت آنها. مبارزه درون این همگونی، مطلق، و خود این همگونی ها و وحدت ها، نسبی است.  نسبی بودن وحدت  بدین معناست که خصلت  خاص رابطه، پیوستگی ها و شکلهای تاثیر و نفوذ  این دو دیدگاه فلسفی در تاریخ، از مرحله ای به مرحله دیگر و متکاملتر تغییر میکند. بدینسان پیوستگی های معینی میشکند و یا تخریب میشود و پیوستگیهای نوینی برقرار میگردد، اما مبارزه این دو بینش فلسفی در همه حال وجود دارد، خواه در دوره همان موجودیت پیوستگیهای کهنه و خواه هنگام گسست پیوستگیهای معین و برقراری پیوستگیهای نوین.
 بنا به این گفته لنین که حضرات ترتسکیستها، انسانگرایان و مارکسیستهای غربی و چپ نویی ها آن را درز میگیرند:
«دو دریافت اساسی ( یا  دو دریافت ممکن؟ یا دو دریافتی که در تاریخ دیده میشود؟) از تکامل(تحول) عبارتند از: تکامل بمثابه کاهش یا افزایش، بمثابه تکرار، و تکامل به مثابه وحدت اضداد( تقسیم یک واحد به اضداد متقابلا دفع کننده یکدیگر و روابط متقابل آنها) و
«وحدت ( تطابق، همگونی، برابری عمل) اضداد مشروط ، موقتی، گذرا و نسبی است. مبارزه اضداد متقابلا دافع یکدیگر مطلق است، درست همان گونه که تکامل و حرکت مطلق است.» (به نقل از مقاله درباره مسئله دیالکتیک ب،ه پیوست همین مقاله نگاه کنید)
 بنابراین چنانچه از تزهای لنین درباره وحدت اضداد این برآید که در فلسفه، ماتریالیسم و ایده آلیسم وحدت دارند، این وحدت را تنها باید وحدت «اضداد» خواند و نه دو دیدگاهی که میتوان آنها را در یک دیدگاه ادغام و حل کرده و فلسفه تازه ای خلق کرد که نه ماتریالیستی صرف باشد و نه ایده آلیستی صرف. چنین کار های «خارق العاده ای»  نه از مارکس برمیآمد و نه از لنین ! بلکه از مفسران ناقابل و حقیر ترتسکیستی همچون کوین آندرسون و دونایافسکایا بر میآید که همواره دنبال ایجاد وحدت بین دیدگاهها متضاد و متخاصم  هستند.
از سوی دیگر، همانطور که دیدگاههای ایده آلیستی متنوعند، دیدگاههای ماتریالیستی هم متنوع هستند. در نتیجه هر دو دیدگاه، طیف های متمایزی را دربر میگیرند. در این طیف ها، نقطه هایی است که در دورترین فاصله فکری نسبت به یکدیگر قرار میگیرند و تضاد میان آنها به شدیدترین اشکال خود میرسد. از این زمره است تضاد میان نظرات ماتریالیستهای دیالکتیکی و نظرات مثلا ذات گرایان مذهبی و یا ایده آلیستها خودباور(سولیپسیسم).  اما در عین حال در برخی خطوط، این دو دیدگاه چنان به یکدیگر نزدیک میشوند که فاصله  نزدیکشان در دو قطب مخالف، نزدیکتر از دیدگاههایی است که در قطب خودشان در منتهی علیه قطب قرار دارد. به مانند ماتریالیستهای دیالکتیکی و ایده آلیستهای دیالکتیکی. همچنان که ممکن است شخصی یا اشخاصی در صفوف دشمن، به ما نزدیکتر از بعضی کسان در صفوف خودمان باشند و در طی تجزیه اجتماعی طیف ها و لایه ها، جابجایی هایی در صفوف دوستان و دشمنان  صورت گیرد و در نتیجه از دشمن به ما و از ما به دشمن منتقل گردند. این مباحث در زمینه اجتماعی، همچنین  و بسته به شرایط ، به شکل اتحاد یا ائتلاف طبقات اجتماعی ای که دیدگاههای فلسفی متضاد دارند، در مقابل دشمنان عمده شان جلوه میکند.
 در تاریخ فلسفه، این به مثابه همگونی نظرات ماتریالیستها و ایده آلیستهای یونان باستان، نظرات فیلسوفان ماتریالیست نخستین و همچنین دموکریت و نیز اپیکور از یکسو و نظرات افلاطون و ارسطو از سوی دیگر است. اینها پاسخهایی است از دو سو به مسائلی واحد.  پاسخهایی که گاه حتی در یک فرد واحد و یا یک جریان فلسفی واحد به یگانگی نسبی میرسند و آن فرد یا جریان فلسفی تبلور وحدت دو دیدگاه متضاد میشود. از این روست که  ارسطو ی ایده آلیست میان دو نظریه ماتریالیستی و ایده آلیستی نوسان میکند؛ و یا کانت ایده آلیست، دیدگاه دوآلیستی را بر میگزیند؛ و یا فوئر باخ در حالیکه در زمینه ی فلسفی عموما نظرات ماتریالیستی دارد، در همان زمینه ی فلسفی گاه و بیگاه و در زمینه های تاریخی و اجتماعی عموما، ایده آلیستی فکر میکند.  این امر یعنی تقابل دو دیدگاه در فلسفه، مانعیت آنها از رشد یکدیگر و یا تاثیر آنها در رشد یکدیگر و یا وابستگی رشد آنها به یکدیگر، در دوران پس از رنسانس  در انگلستان، فرانسه و آلمان  ادامه میابد و همه جا این دو نظریه در مقابل یکدیگر صف آرایی میکنند؛ چنان صف آرایی که در عین اینکه تمایز و تضاد آنها ادامه داشته و به دفع یکدیگر میپردازند، اما این مانع از ارتباط آنها با یکدیگر، نفوذ و تداخل نظرات آنها در یکدیگر و نقش مثبت یا منفی آنها در بازدارندگی یا تکامل یکدیگر و بطور کلی رشد ناموزون آنها نمی گردد.
همگونی ایده آلیسم و ماتریالیسم به این معنی است که ذهن انسانها نمیتواند از دایره ی این تضاد فلسفی بگریزد. بعبارت دیگر ایده آلیسم همچنانکه لنین میگوید رشد و متورم شدن بیقواره  یکی از جهات شناخت انسان یعنی ایده و نقشی است که فکر و اندیشه میتواند در شناخت و تکامل واقعیت داشته باشد. همچنانکه ماتریالیسم متافیزیکی رشد بیقواره ی  جنبه ای است که  در پی پذیرش درست نقش مقدم ماده، آن را در همه حال و شرایط، بطور مطلق تعیین کننده کرده و هرگز در پی تقدم کلی ماده بر  ذهن، رابطه دیالکتیکی بین ماده و ذهن، تعیین شدن آنها بوسیله یکدیگر و تبدیل آنها به یکدیگر را باور ندارد.
بدینسان  تمامی جوامع،  کم یا زیاد درگیر این تضاد میشوند. تضاد میان ایده آلیسم و ماتریالیسم، تضاد میان ذهنی گرایی و عینی گرایی .(4) اما هیچکدام از ما ماتریالیست های دیالکتیکی هرگز خواهان وحدت این دو دیدگاه و یکی کردن اینها نیستیم. بلکه ضمن باور به وجود این تضاد در شناختهای اجتماعی،  متوجهیم و باید هم متوجه باشیم  که  در مبارزات ذهنی و اجتماعی خود، از یک سو به انحراف ایده آلیستی و ذهنی گرایانه دچار نشویم که راه به  فلسفه های ایده آلیستی، مذهب و تاریک اندیشی های فلسفی و یا مذهبی میبرد و از سوی دیگر، به ماتریالیسم متافیزیکی یا تجربه گرایی(امپریسم ) کوته نظرانه ای  که نقش ذهن و تئوری را در شناخت عین یا بکلی انکار میکند و یا نقش درخوری برای آن قائل نیست.      
 سخن گفتن از «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» و اشاره نکردن به که این وحدت اضداد است، و در وحدت اضداد همگونی یا وحدت نسبی، و مبارزه مطلق است، یعنی به سخره  گرفتن نظریه دیالکتیک لنین و هگل هر دو و استفاده ای بس سخیف از مسئله «وحدت» اضداد و تحریف آن.
کوین آندرسون به خوانش ترتسکیستی خود از لنین ادامه میدهد:
«یک نمونه از این پیشرفت در یادداشت او در مورد فصل اول منطق هگل تحت عنوان «هستی برای خود» دیده میشود، جایی که لنین به این نتیجه میسد که «ایده آل » و «واقعی»  در تقابل مطلق قرار ندارند، همانطور که در بیواسطگی و یا باواسطه گی نیز قرار ندارند. این نکته کوچکی نیست، و پیشرفت بزرگی را نسبت به مفاهیمی نشان میدهد که توسط انگلس و پلخانف و به دنبال آنها از جمله لنین قبل از   1914 تکوین یافته است. دیدگاهی که فلسفه را به طور قالبی به دو اردوی ایده آلیسم و ماتریالیسم تقسیم میکرد.» (همانجا، همان ص)
 به بخش نخست عبارات  کوین آندرسون که هیچ امتیاز خاصی به نظریه «وحدت» ماتریالیسم و ایده آلیسم  به عنوان دو فلسفه متخاصم  که  در همگونی با یکدیگر بسر میبرند، نمیدهد، بعدا توجه خواهیم کرد، اینک به بخش پایانی این عبارات بپردازیم:
تقسیم فلسفه به دو اردوگاه بزرگ، دوگانه کردن یک واحد کل یعنی فلسفه است. آیا زمانی که انگلس این تقسیم را انجام میدهد، منکر هر گونه ارتباط میان این دو فلسفه میگردد؟ آیا وی  هگل را بطور مطلق رد میکند؟ آیا وی  به این اشاره نمیکند که علیه نظرات هیوم و کانت در مورد شناخت ناپذیری اشیاء(هر کدام به شیوه ای) هر آنچه از دیدگاه ایده آلیستی لازم است گفته شود، بوسیله هگل گفته شده است؟ آیا وی در این مورد  به وحدت میان خود و نظرات ایده آلیستی هگل در مورد شناخت پذیری اشیاء و تبدیل اشیاء درخود به اشیاء برای ما اشاره نمیکند؟ آیا انگلس، هیوم و کانت را بطور مطلق رد میکند و از نقش آنها در تکامل فلسفی سخنی به میان نمیآورد؟ و آیا چنانچه ما بخواهیم فلسفه را بطور قالبی بدو اردوگاه تقسیم نکنیم، باید بگوییم ایده آلیسم و ماتریالیسم دو اردوگاه فلسفی نیستند و یک اردوگاه هستند و مثلا با یکدیگر وحدت (مطلق) دارند؟ در این صورت معنی «دوگانه کردن یک واحد کل» که اساس دیالکتیک است، به چه معنا خواهد بود؟
 کوین آندرسون بجای دیدن تضاد در ذات اشیاء و پدیده ها ( و ایده ها) به دیدن وحدت در ذات اشیاء و پدیده ها تمایل دارد. و این نسبت به دیالکتیک هگلی که از وحدت صوری و «بی زندگی»، به تضاد ذاتی و جوهری میرسد، گامی به عقب، گامی  از ژرفا به سطح، محسوب میشود.
 لنین در فصلی که به نظریه ماهیت  هگل می پردازد، مجادله هگل را با نظرات متافیزیکی در مورد مسئله  وحدت و تضاد میآورد:
« اما یکی از اساسی ترین پیش داوری های منطقی که تا کنون وجود داشته است و نیز تصور متعارف این است که تضاد تعینی است که نسبت به وحدت دارای ذاتیت و درونیت  کمتری است، اما در حقیقت اگر پرسشی درباره رتبه وجود میداشت و این دو تعیین جدا ازهم در نظر گرفته میشدند، باید تضاد بمثابه اصلی  با عمق بیشتر و ذاتیت بیشتر در نظر گرفته میشد. زیرا وحدت در مقایسه با آن، تعین بیواسطه  ساده و وجود مرده است، حال آنکه تضاد ریشه هر نوع حرکت و زندگی است، و هر چیز تا جایی که تضادی را در خود دارد حرکت میکند و انگیزش و فعالیت دارد.»(یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، ص 139، تاکیدها از هگل است).
 مبینیم که آندرسون که قرار بود از دیالکتیک مقابل ماتریالیسم عامیانه دفاع کند، زمانی که ناقد این نظر انگلس که به پیروی از اصل دیالکتیکی تضاد، فلسفه را به دو اردوگاه بزرگ تقسیم میکند، میشود، خود در بند دیدگاه متافیزیک عامیانه است. دیدگاهی که به جای تضاد، وحدت را اصل و اساس و ذاتی عمیق  تلقی میکند!(5)
 دوگانه شدن یک واحد کل و یگانه شدن دو جزء متضاد
 و نهایتا آندرسون  بجای «دوگانه کردن یک واحد کل» به «یگانه کردن دو جزء متضاد» تمایل دارد. اینها نه تنها دیالکتیک نیست، بلکه متافیزیک است و نه تئوری وحدت و مبارزه اضداد، بلکه «سازش اضداد» را دنبال میکند.
توضیحا بگوییم که همچنان که دوگانه شدن  یک واحد کل(یا دوگانه شدن یگانه) وجود دارد، یگانه شدن دو جزء متضاد( یا یگانه شدن دوگانه) نیز وجود دارد. اما همان گونه که دوگانه شدن یک واحد کل به علت وجود تضاد و مبارزه ی درونی در آن صورت میگیرد، یگانه شدن دو جزء متضاد، یا  یگانه شدن دوگانه، نتیجه ای است که در پی یک مبارزه  میان این دو جزء که با هم در همگونی هستند، صورت میگیرد و نهایتا یکی را به دیگری تبدیل یا  در دیگری تحلیل برده با آن ترکیب میکند.
این یگانه شدن دوگانه (ترکیب یا سنتز) همان تبدیل اضداد همگون  بیکدیگر است. و تبدیل یا ترکیب  تنها زمانی صورت میگیرد که مبارزه به اوج و شکوفایی نهایی خود برسد.
زمانی که  آهن در نتیجه هوا زنگ میزند، این زنگ خوردگی  یا اکسیده شدن است که تمامی آهن را تجزیه کرده و در خود تحلیل میبرد. هنگامی که دانه ای به گیاهی تبدیل میشود این گیاه است که دانه را از شکل موجود آن بیرون آورده، به خود، به گیاه  تبدیل میکند. و زمانی که گیاه به میوه تبدیل میشود این میوه است که گیاه یا تمامی شیره های حیاتی آن را در خود فرو میکشد. زمانی  که حیوانی،  گیاهی یا حیوانی دیگر را میخورد، آنرا از شکل موجود آن خارج کرده و به شکلی در راستای نیازهای فیزیکی و شیمیایی وجود خود تبدیل میکند. گیاه یا حیوان خورده شده، دیگر آن گیاه یا حیوان زنده ای نیست که پیش از آن وجود داشت. هنگامی که ما غذایی میخوریم بتدریج و از طریق تجزیه آن، بلعیدن، هضم کردن و جذب کردن، شکل موجود آن را نابود کرده، آن را در خود تحلیل برده و جزیی از خودمان میکنیم؛ یعنی به خودمان تبدیل یا با خودمان ترکیب و یگانه میکنیم. تولد حکومت دموکراتیک خلق  یا دیکتاتوری پرولتاریا بعنوان کل یگانه، تنها میتواند نتیجه مبارزات درونی فراوان، تجزیه شدن، خرد و نابود شدن دشمنان طبقه کارگر(امپریالیسم و ارتجاع و بورژوازی ) در آن همگونی خاص باشد. اگر در چنین فرایندی بخشی از دشمن تجریه شده و به صفوف طبقه کارگر بپیوندند، آنها دیگر آن دشمنانی نیستند که پیش از این بودند بلکه ماهیت پیشین خود را از دست داده و  در ساختار خلق و طبقه کارگر تحلیل رفته و اکنون جزیی از ماهیت  آن شده اند. این ترکیب «دو در یک»، نتیجه ی همگونی نسبی، یعنی زندگی اضداد در یک واحد و روابط متقابل آنها با یکدیگر  و مبارزه مطلق آنها در این واحد است، که نتیجه ی آن، تلاشی واحد پیشین و برپایی واحد نوینی میشود که بر پایه ی پیروزی یکی از دو جزء استوار گردیده است. این  است که در پایان همگونی کهنه در هم میشکند، و دوگانه، یگانه میشود یگانه ای که بنوبه خود باید دوگانه شود.
در فلسفه این امر به این صورت اتفاق افتاده که یا دیدگاه ماتریالیستی، دیدگاه ایده آلیستی را قلع و قمع کرده و خود فرمانروای تفکر شده  و دایره نفوذ آن به گستردگی تام رسیده، و و یا برعکس دیدگاه ایده آلیستی، دیدگاه ماتریالیستی را قلع و قمع کرده، قدرت نفوذ آنرا سلب کرده و خود فرمانروای تفکر شده است. عموما تمامی پیشرفتهای اندیشه ای  که بوسیله یکی از دو مکتب فکری ایجاد گردیده، هنگام ساقط کردن آن از زندگی، در مکتب پیروز جذب گردیده است. اما در چنین صورتی دیگر آن ماهیت پیشین خود را از دست داده و به مکتبی که در آن تحلیل رفته، و به جزیی از سازو کار آن مکتب تبدیل شده است.(6). 
بدون تردید، مارکس و انگلس، فلسفه ایده آلیستی کلاسیک آلمان(بویژه کانت و هگل) را با دقت مطالعه کرده و ضمن یک مبارزه ی طولانی فکری با تمامی آت و آشغال های ایده آلیستی، مذهبی و عرفانی، خرافی که این فلسفه تولید کرده بود، تمامی عناصر درست، منطقی و معقول  آن را جذب کرده و به جزیی از ساختار اندیشه ای ماتریالیستی- دیالکتیکی خود تبدیل کردند. این فرایند ترکیب وآفرینش  دیدگاه نوین دیالکتیکی - ماتریالیستی در مورد تمامی ماتریالیسم پیش از مارکس تا فوئرباخ یعنی جبهه خودی نیز صورت گرفت.  یعنی مارکس و انگلس تمامی این ماتریالیسم پیشین را که خود در تازه ترین  و بلندترین نقطه آن ایستاده بودند، با «سلاح»  نقد، یعنی سنجش کردن، حذف کردن و دور ریختن، تغییر دادن، ارتقاء  دادن، ژرفش بخشیدن، گسترده کردن و عمومیت دادن، تبدیل کردن و غیره و غیره  به ماتریالیسم نوین، ماتریالیسم دیالکتیکی تبدیل کردند. لذا این فلسفه «یگانه» ی نویی است  که تمامی فلسفه پیشین را که با آن همگون بود، خواه در جبهه نبرد بیرونی با ایده آلیسم و خواه در نبرد درونی خود و با اندیشه های کهنه ی ماتریالیستی(متافیزیکی)، تکه تکه و تجزیه کرده و در خود تحلیل برده و از این تحلیل بردن و درخود فرو کشیدن و بیرون ریختن آت و آشغال ها و فضولات بی ارزش نیروهای  جبهه مخالف و یا کهنه بود که خود آفریده و متولد شد. اینهاست معنی واقعی ترکیب کردن یا یگانه شدن دوگانه.(7)       
اما ترکیب دو در یک،  هرگز به این معنی نیست که اندیشه های متضاد در یک دیگر ادغام شده و اسم آن  متحد کردن اضداد گذاشته شود. یعنی فلسفه ای که اسمش «ماتریالیسم ایده آلیستی» یا «ایده آلیسم ماتریالیستی» و یا چیزی هایی از این زمره است. این نه دیالکتیک، بلکه التقاط باوری  یا اکلکتیسم نام دارد که خود نشان اندیشه ی متافیزیکی است ؛ یعنی مخلوط کردن دیدگاههای متضاد و آشتی ناپذیر با یکدیگر و درست کردن آش شلم و شوربا. و کسانی مانند کوین اندرسون و اعوان و انصارشان همانا التقاط باورانی( اکلکتیست ها) هستند که آش شلم و شوربا درست میکنند و به اسم دیالکتیک قالب میکنند.(8)
نظرات مائو درباره همگونی ماتریالیسم و ایده آلیسم
-  و این هم نظرات مائوتسه تونگ در مورد وحدت اضداد میان ماتریالیسم و ایده آلیسم (و دیالکتیک و متافیزیک نیز):
«...لنین همچنین گفت: « وحدت، تطابق، همگونی، تساوی عمل) اضداد مشروط، موقتی و گذرا و نسبی است اما مبارزه اضداد دافع یکدیگر مطلق است. همانطور که تکامل و حرکت مطلق است».
...اگر شما رفقای اینجا ماتریالیسم و دیالکتیک را میدانید، میخواهم بشما نصیحت کنم که دانش خود را با مقداری مطالعه در مورد ضد آنها ، یعنی ایده آلیسم و متافیزیک ، کامل کنید. شما باید آثار کانت، هگل، کنفسیوس و چانکایشک را که آثار منفی(منظور مائو دیدگاه ایده آلیستی مندرج در این آثار است. جملاتی که در ادامه خواهیم آورد نشان میدهد که مائو آثار کانت و هگل را  برخلاف نظریات دوران استالین  بطور مطلق رد نمیکرد) است بخوانید اگر شما چیزی درمورد ایده آلیسم و متافیزیک ندانید، اگرهیچگاه مبارزه ای علیه آن انجام ندهید، ماتریالیسم و دیالکتیک شما محکم نخواهد بود .
... در فلسفه، ماتریالیسم و ایده آلیسم یک وحدت اضداد را تشکیل داده و با یکدیگر مبارزه میکنند. مسئله در مورد یک جفت دیگر اضداد، دیالکتیک و متافیزیک همچنین است . به هنگام صحبت بر سر فلسفه نمیتوان این دو جفت اضداد را از یاد برد. حال دراتحاد شوروی دیگر هیچکاری با این «جفت » ها ندارند بلکه « فرد» را گرفته اند و مدعی اند که در آنجا فقط گلهای خوشبو میروید نه گیاهان سمی، آنها وجود ایده آلیسم و متافیزیک را در یک کشور سوسیالیستی نفی میکنند. در واقعیت امرایده آلیسم ، متافیزیک و گیاهان سمی درهر کشوری یافت میشوند... ما علناً مبارزه میان ماتریالیسم و ایده آلیسم، میان دیالکتیک و متافیزیک، و میان گلهای خوشبو و گیاهان سمی را برسمیت میشناسیم ، این مبارزه برای همیشه ادامه یافته و در هر مرحله گامی بجلو بر میدارد.
...  و در نقد نظرات دوران استالین: در زمان او(استالین) فلسفه کلاسیک آلمان به عنوان عکس العمل اشرافیت آلمان در مقابل انقلاب فرانسه توصیف میشد. این نتیجه گیری فلسفه کلاسیک آلمان را کاملا نفی میکند...
... به نظره من مشاجره اجتناب ناپذیر است. بگذار هیچکش تصور نکند که میان احزاب کمونیست مشاجره وجود ندارد. چطور میشود در دنیای ما مشاجره وجود نداشته باشد. مارکسیسم یک ایسم مشاجره جوست. چه با تضاد و مبارزه سروکار دارد. تضاد همیشه وجود دارد. و هر جا که تضاد وجود داشته باشد مبارزه هم هست.( سخنرانی در کنفرانس مسئولین کمیته ها ی حزبی استان در سال 1957،جلد پنجم، ص 225- 222 )
 حال کسانی یافت میشوند که از وحدت میان ماتریالیسم و ایده آلیسم سخن میگویند اما از مبارزه سخنی به میان نمیآورند. وحدت خشک و خالی ماتریالیسم و ایده آلیسم!
 میبینیم که مائو صرفا بر وحدت میان ماتریالیسم و ایده آلیسم( که در مقابل دیدگاههای استالین و حزب کمونیست شوروی  در زمان وی که بروی مبارزه مطلق  تاکید کرده و وحدت نسبی آنها را از یاد برده بودند، بروی آن تاکید بیشتری میکند) که امری نسبی است انگشت نگذاشته، بلکه مبارزه آنها را با یکدیگر  که امری مطلق است، نیز میبیند.  کافی است خواننده مقایسه ای میان وحدت اضداد از دیدگاه لنین و مائو تسه تونگ و وحدت اضداد از دیدگاه کوین آندرسون و دیگر ترتسکیستها بکند، تا عمق اختلاف میان دیدگاه  دیالکتیکی «وحدت اضداد» مائوتسه تونگ و دیدگاه متافیزیکی «وحدت» اضداد آندرسون (و دیگر ترتسکیستها را که از آنها سخن خواهیم راند) را دریابد.

ادامه دارد.
م- دامون
مهر 95

یادداشتها                                                                                                                                       
1-  لنین بگونه ای بسیار ضعیف تردیدهایی در مورد قلمداد کردن این قانون به عنوان ماهیت دیالکتیک دارد. جملات داخل پرانتز نشان از چنین تردیدهایی است. چنین تردیدهای بسیار نادری، در مباحث مائو درباره دیالکتیک بکلی حذف گردید و قانون تضاد یا وحدت اضداد قانون اساسی جهان قلمداد گردید.
2- منظور کوین آندرسون  از «خام فکری» این نکته ی ماتریالیستی است که شعور انسان بازتاب ماده است. ما در بخش دوم این مقالات با بیان عبارات گوناگون لنین  در کتاب یادداشتهای فلسفی، نشان دادیم که لنین نه تنها این دیدگاه ماتریالیستی را که شعور بازتاب ماده است، کنار نگذاشته، بلکه با خواندن ماتریالیستی هگل  و رسوخ به اعماق  مفاهیم  و مقولات انتزاعی یا نهایی ترین  نقطه های شناخت ذهنی، و درک آنها به مثابه بازتاب غیر مستقیم و پیچیده واقعیت، آنرا ژرفای بیشتری بخشیده است. از این دیدگاه، «خام فکری» در آن اثر وجود ندارد، بلکه در افرادی تنها نظیر کوین آندرسون است که خود خام فکرند و هواداران نظرات خود را نیز«خام فکر» میخواهند و همواره خام فکری را در آنها رسوخ میدهند.
3-  کوین آندرسون در مقاله دیگرش مشابه همین نظرات را بیان میکند:
«اول از ماتریالیسم خام اندیش و عامیانه دوری جست و به درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک ایده آلیستی هگل نزدیک شد.»(  ( بازیابی و پایداری دیالکتیک ...ص 26)
البته منظور  کوین آندرسون از «درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک ایده آلیستی هگل» این نیست  که آن را از زوائد و اضافات فراوان ایده آلیستی پاک میکند و بر بنیانی ماتریالیستی قرار میدهد و دیالکتیک ماتریالیستی را استخراج میکند. اگر چنین بود دیگر وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم موضوعیتی نداشت؛ از نظر وی« درک و پذیرش انتقادی دیالکتیک ایده آلیستی» به معنی پذیرش دیالکتیک و ایده آلیسم هر دو و ادغام هر دو در دیدگاه ماتریالیستی است.
4- این چنین تضادهایی در جامعه ی کمونیستی نیز وجود خواهد داشت، اما در آنجا دیگر، از یکسو، نه بازتاب منافع طبقات مختلف، بلکه بازتاب تضاد درون گروه های انسانی ای که در بالا به آن اشاره کردیم، خواهد بود و از سوی دیگر، بوسیله مباحثات و مبارزات آزاد اجتماعی - فرهنگی  و امکان بررسی تجارب عینی  در فضاهای باز علمی و هنری و مبارزه بر سر درک درست آنها، بطور اجتماعی  و بحد بالایی مهار و کنترل شده، و مجموع شرایط جامعه کمونیستی، بندرت و کمتر امکان تبدیل آنها به انحرافات فکری و شناختی ایده آلیستی و ماتریالیسم متافیزیکی را میدهد.
5- و این هم یکی از اظهارات بی پایان لنین درباره ایده آلیسم:
«ایده آلیسم فلسفی تنها از دیدگاه ماتریالیسم خام، ساده و متافیزیکی بیمعناست. ازدیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی، برعکس، ایده آلیسم فلسفی عبارتند از تکامل(متورم شدن و بادکردگی) یک سویه، بیش از اندازه ی و نامحدود(دیتسگن) یکی از ویژگیها، جنبه ها و اشکال شناخت و تبدیل آن به مطلقی خدا گونه جدای از ماده و از طبیعت. 
به این سخنان کوتاه توجه شود
ایده آلیسم تاریک اندیشی کلیسایی است. درست. اما ایده آلیسم فلسفی ( «درست تر» و «افزون بر این»)  راهی است بسوی تاریک اندیشی کلیسایی از یکی از درجات شناخت بی نهایت پیچیده (دیالکتیکی) انسان.
شناخت انسانی خط  سر راست نیست.( یا خط سر راستی را دنبال نمیکند) بلکه یک منحنی است که به گونه ای بی پایان به یک سلسله دوایر، مارپیچ، نزدیک میشود. هرقطعه، هر پاره، هر بخشی از این منحنی میتواند (تبدیلی یک سویه) به یک خط  مستقل، کامل، و سرراست  تبدیل شود،  و این سپس اندیشه را (اگر کسی نتواند جنگل را پشت درختان ببیند) بدرون باتلاق، به درون تاریک اندیشی کلیسای( که در آنجا بدلیل منافع طبقاتی طبقه ی حاکم ثابت خواهد شد )هدایت میکند. حرکت در خط  سر راست  و یک سویه بودن، خشکی و سنگوارگی، ذهنی گرایی و کور ذهنی، این هاست ریشه های شناختی ایده آلیسم؛ و تاریک اندیشی کلیسایی( = ایده آلیسم فلسفی) البته، ریشه های شناختی دارد و بی بستر نیست؛ بدون شک این گلی است سترون، اما این گل سترونی است که بر درخت زنده ی شناخت زنده، پربار، اصیل، قدرتمند، توانمند، عینی و مطلق انسانی میروید.»(درباره مسئله دیالکتیک، متن ترجمه شده این مقاله پیوست نوشته حاضر است)
6- بدیهی است که این فرایندهای تبدیل، بصورت نسبی صورت گرفته و میگیرد و هرگز بطور مطلق پایان نمیابد. علت این است که  این دو اندیشه اساسی در فلسفه، همگونی خود را حفظ کرده و همواره  پس از نفی یک سطح، که با پیروزی یکی از این دو به اتمام میرسد، آنرا دوباره در سطحی بالاتر تکرار میکنند.
7- «یگانه شدن دوگانه»، نخست در چین در سالهای پس از1960 و در مقابل «دوگانه شدن یگانه» طرح گردید و درکی رویزیونیستی از این اصل ارائه گردید. درکی که خواهان «دو در یک » بوسیله سازش اضداد بود. مائو در نقد این دیدگاه نادرست، دیالکتیک مارکسیستی را در مسئله همگونی و مبارزه اضداد، آنالیز و سنتز و اثبات و نفی  بازهم رشد و تکامل داده و نکات نوینی در این رابطه طرح کرد. شرح عینی  و زنده ای از  این مسائل در بخش پایانی کتاب گفتگو با صدر مائو درباره مسائل فلسفه از جانب مائو تسه تونگ صورت گرفته است  
8- هدف اساسی این نوع ترکیب کردن های فلسفی زمینه ساختن برای ترکیب های سیاسی و سازش طبقاتی است. یعنی طبقه کارگر و بورژوازی عقلشان را روی هم بگذارند و یک جوری با هم کنار بیایند.

 برگردان مقاله درباره مسئله دیالکتیک از لنین



درباره مسئله دیالکتیک
دو گانه شدن یک واحد کل و شناخت از اجزاء متضادش(نگاه کنید به نقل قول فیلون درمورد هراکلیت در آغاز بخش سوم«درباره شناخت» در کتاب لاسال درباره هراکلیت) ماهیت (یکی از ماهیات، یکی از اصلیات، و چنانچه اصلی نباشد، [یکی از] خصایص یا ویژگیها) دیالکتیک است. این دقیقا چگونگی  طرح موضوع از جانب هگل نیز هست(ارسطو در مابعدالطبیعه خود بطور پیوسته با همین مسئله درگیر است و بر ضد هراکلیت و اندیشه های هراکلیت مبارزه میکند).
درستی این جنبه از محتوی دیالکتیک باید بوسیله تاریخ علم مورد آزمون قرار بگیرد. معمولا به این جنبه ی دیالکتیک توجه کافی نمیشود(برای نمونه پلخانف):همگونی اضداد به مانند مجموعه ای از مثالها در نظر گرفته میشود[«برای نمونه، یک دانه» «برای نمونه، کمونیسم اولیه». همین موضوع در مورد انگلس نیز صدق میکند. اما این « بخاطر عامه فهم کردن ...» است] و نه همچون قانون شناخت( و همچون یک قانون جهان عینی).
در ریاضیات:+ و - . دیفرانسیال و انتگرال.
در مکانیک: کنش و واکنش
در فیزیک: برق مثبت و منفی
در شیمی: ترکیب و تجزیه اتمها
در علم اجتماع: مبارزه طبقاتی
هویت اضداد (شاید بیشتر درست باشد که بگوییم «وحدت» - اگر چه اختلاف بین اصطلاحات هویت و وحدت اینجا اهمیت ویژه ای ندارد. و هر دو به معنای معینی درست هستند)عبارت است از تشخیص(کشف) گرایشهای متضاد، متقابلا دافع و معکوس در تمامی پدیده ه ها و فرایندهای طبیعت ( از جمله ذهن و جامعه). شرط شناخت تمامی فرایندهای جهان در «خودجنبی شان»، در تکامل خودجوش آنها، در زندگی واقعیشان، شناخت آنها به مثابه ی وحدت اضداد است. تکامل «مبارزه»اضداد است. دو دریافت اساسی ( یا  دو دریافت ممکن؟ یا دو دریافتی که در تاریخ دیده میشود؟) از تکامل(تحول) عبارتند از: تکامل بمثابه کاهش یا افزایش، بمثابه تکرار، و تکامل به مثابه وحدت اضداد( تقسیم یک واحد به اضداد متقابلا دفع کننده یکدیگر و روابط متقابل آنها).
در نخستین دریافت از حرکت، خود - جنبی، نیروی محرک، منشاء و انگیزه ی آن، در در تیرگی باقی میماند( و یا این منشاء به بیرون نسبت داده میشود- (خدا، عامل و غیره.). در دومین دریافت توجه اصلی  دقیقا به شناخت منشاء«خود» جنبی معطوف است.
نخستین دریافت بیجان، بی رنگ و خشک است. دومین دریافت زنده است. دومین دریافت به تنهایی کلید «خود - جنبی» هر چیز موجودی را بدست میدهد؛ تنها این دریافت، کلید«جهش ها»،«گسست در تداوم»،«تبدیل به ضد» و نابودی کهنه و آشکار شدن نو را بدست میدهد.
وحدت ( تطابق، همگونی، برابری عمل) اضداد مشروط ، موقتی، گذرا و نسبی است. مبارزه اضداد متقابلا دافع یکدیگر مطلق است،  درست همان گونه که تکامل و حرکت مطلق هستند.
توجه
تمایز بین ذهنی گرایی(شکاکیت، سوفسطایی گری و غیره) و دیالکتیک ضمنا این است که در دیالکتیک(عینی) اختلاف میان نسبی و مطلق خودش نسبی است. برای دیالکتیک عینی درون مطلق نسبی وجود دارد. برای ذهنی گرایی و سوفسطایی گری نسبی تنها نسبی است و مطلق را دفع میکند.
مارکس در سرمایه خود، نخست ساده ترین، عادی ترین و اساسی ترین، عمومی ترین  و روزمره ترین رابطه ی  جامعه بورژوایی (کالایی) را تحلیل میکند. رابطه ای که میلیاردها بار با آن روبرو میشویم. مبادله کالاها. تحلیل در این ساده ترین پدیده ( در این «سلول» جامعه بورژوایی) تمامی تضادها( یا نطفه های تمامی تضادهای) جامعه مدرن را آشکار میکند. توضیحات بعدی تکامل( هم رشد و هم حرکت )این تضادها و  این جامعه را در مجموع  یکایک اجزایش از آغاز تا پایان  به ما نشان میدهد. این روش باید همچنین روش شرح ( یا بررسی) دیالکتیک بطور عام باشد. ( زیرا برای مارکس دیالکتیک جامعه بورژوایی  تنها مورد خاصی از دیالکتیک میباشد.)
آغاز کردن  با هر چیز که ساده ترین، عادی ترین و عمومی ترین و غیره باشد.، با هر گزاره ای:  برگ های  درخت سبزند؛ جان انسان است؛ فیدو سگ است، و غیره. ما اینجا (همانگونه که نبوغ هگل تشخیص داد) از پیش دیالکتیک داریم. خاص، عام است.(مقایسه کنید با ارسطو، مابعدالطبیعه، ترجمه شوگلر، جلد دوم، ص 40، کتاب سوم، فصل چهارم، 9 - 8 ): « زیرا البته کسی نمیتواند چنین نظری داشته باشد که یک خانه (خانه بطور عام ) بیرون از خانه های مشهود وجود دارد». در نتیجه، اضداد(خاص ضد عام میباشد) دارن همگون هستند: خاص  تنها در رابطه ای که آنرا بسوی عام هدایت میکند، وجود دارد. عام تنها در  خاص و از طریق خاص وجود دارد. هر خاصی( به این یا آن طریق) عام است. هر عامی( بخشی، جنبه ای یا ماهیت) خاص است. هر عامی تنها بگونه ای تقریبی تمامی اعیان خاص را در بر میگیرد. هر خاصی بطور ناکامل وارد عام میشود و غیره.، و غیره. هر خاصی با هزاران گذار به انواع  دیگری  از خاص ها( چیزها، پدیده ها، فرایندها) پیوند میابد و غیره.
اینجا ما از پیش عناصر، نطفه ها، مفهوم ضرورت،  پیوستگی های عینی در طبیعت، وغیره را داریم. در اینجا ما از پیش تصادف و ضرورت ، نمود و ماهیت را داریم؛  برای اینکه وقتی که میگوییم: جان  انسان است، فیدو سگ است، این یک برگ درخت است، و غیره؛ ما شماری از ویژگیهای تصادفی را نادیده میگیریم، ماهیت را از نمود جدا میکنیم، و یکی را مقابل دیگری قرار میدهیم.
بنابراین ما میتوانیم(و باید) در هر گزاره ای  نطفه های تمامی عناصر دیالکتیک را همچون در یک «هسته» (سلول) آشکار سازیم، و از این راه نشان دهیم که دیالکتیک ذاتی تمامی شناخت انسانی بطور عام است. و علوم طبیعی به ما( و اینجا دوباره باید با هر مثال ساده  نشان داده شود) طبیعت عینی را با همان کیفیات نشان میدهد، گذار از خاص به عام، از تصادفی به ضروری،  گذارها، نوسان ها، و وابستگی متقابل اضداد. دیالکتیک تئوری شناخت (هگل و) مارکسیسم است. این «جنبه» ای از موضوع (نه «جنبه ای » بلکه ماهیت موضوع است)  که پلخانف، از  دیگر مارکسیستها صحبتی نمیکنم، به آن توجه نمیکند.
*        *         *
  هر دو، هگل( نگاه کنید به منطق) و پل ولکمان «شناخت شناس» مدرن علوم طبیعی( نگاه کنید به  Erkenntnistheoretisch Grundzuge,*S.)  )، التقاطی و دشمن هگلیانیسم (که او آن را نفهمیده است!)  دانش را به  شکل سلسله ای از دوایر نشان داده اند.

«دوایر» در فلسفه: آیا گاه شناسی اشخاص ضروری است ؟ خیر!
باستان: از دموکریتوس تا افلاطون و دیالکتیک هراکلیت.
رنسانس :  دکارت  برضد  گاسندی (اسپینوزا؟)
مدرن: هولباخ- هگل ( با گذار از برکلی، هیوم، کانت). هگل -  فوئرباخ – مارکس

دیالکتیک به مثابه دانشی زنده و چند جانبه (با افزایش  همواره ی شمار جوانب) با شماری نامحدود از جوانب  برای هر نوع رویکرد و نزدیکی به واقعیت ( با نظامی فلسفی که  از هر کدام از جوانب به یک  کل رشد میکند) اینجا ما محتوایی بی اندازه غنی در مقایسه با ماتریالیسم «متافیزیکی» داریم که بدبختی اساسی اش ناتوانی در کاربست دیالکتیک به نظریه بازتاب، به فرایند تکامل دانش است.
ایده آلیسم فلسفی تنها از دیدگاه ماتریالیسم خام، ساده و متافیزیکی بیمعناست. ازدیدگاه ماتریالیسم دیالکتیکی، برعکس، ایده آلیسم فلسفی عبارتند از تکامل(متورم شدن و بادکردگی) یک سویه، بیش از اندازه ی و نامحدود(دیتسگن) یکی از ویژگیها، جنبه ها و اشکال شناخت و تبدیل آن به مطلقی خدا گونه جدای از ماده و از طبیعت. 
به این سخنان کوتاه توجه شود
ایده آلیسم تاریک اندیشی کلیسایی است. درست. اما ایده آلیسم فلسفی ( «درست تر» و «افزون بر این»)  راهی است بسوی تاریک اندیشی کلیسایی از یکی از درجات شناخت بی نهایت پیچیده (دیالکتیکی) انسان.
شناخت انسانی خط  سر راست نیست.( یا خط سر راستی را دنبال نمیکند) بلکه یک منحنی است که به گونه ای بی پایان به یک سلسله دوایر، مارپیچ، نزدیک میشود. هرقطعه، هر پاره، هر بخشی از این منحنی میتواند (تبدیلی یک سویه) به یک خط  مستقل، کامل، و سرراست  تبدیل شود،  و این سپس اندیشه را (اگر کسی نتواند جنگل را پشت درختان ببیند) بدرون باتلاق، به درون تاریک اندیشی کلیسای( که در آنجا بدلیل منافع طبقاتی طبقه ی حاکم ثابت خواهد شد )هدایت میکند. حرکت در خط  سر راست  و یک سویه بودن، خشکی و سنگوارگی، ذهنی گرایی و کور ذهنی، این هاست ریشه های شناختی ایده آلیسم؛ و تاریک اندیشی کلیسایی( = ایده آلیسم فلسفی) البته، ریشه های شناختی دارد و بی بستر نیست؛ بدون شک این گلی است سترون، اما این گل سترونی است که بر درخت زنده ی شناخت زنده، پربار، اصیل، قدرتمند، توانمند، عینی و مطلق انسانی میروید.



یادداشتها                                                                        
1-       Erkenntnistheoretis che,    Grundzug  der Natuewissenschaften,
       Leipzig Berlin1910, p35.Ed                                                                                                                                                                                           
                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                        

۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(6)* بخش اول - قسمت ششم نظرات حکمت در مورد ساخت اقتصادی و تضاد اساسی این ساخت

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(6)*

بخش اول - قسمت ششم

نظرات حکمت در مورد ساخت اقتصادی و تضاد اساسی این ساخت
پیش از ادامه بحث، لازم است بر این نکته تاکید کنیم که حکمت و دارودسته اش هرگز مسئله اصلی شان نفی واقعیت بورژوازی ملی در کشور ما (و عموما در کشورهای تحت سلطه امپریالیسم ) و به اصطلاح «اسطوره» شمردن آن نبوده است، بلکه از نظر این حضرات مسئله مهم و اصلی، نفی تمامی طبقاتی که در صف خلق هستند، یعنی دهقانان و خرده بورژوازی شهری و تمامی طبقات غیر از کارگر(که آنها باوری به آن هم نداشتند) و در یک کلام نفی انقلاب دموکراتیک و «اسطوره» کردن آن بوده است، که نخست زیر نظریه «اسطوره بورژوازی ملی» آن را دنبال کرده اند.
 به عبارت دیگر، این گونه نبوده که حکمت و دیگر حضرات ترتسکیست مثلا به انقلاب دموکراتیک باور داشته، صف خلق را متشکل از تمامی طبقات خلقی بجز بورژوازی ملی میدانسته و دشمنان آنرا بورژوازی( علی القاعده وابسته به امپریالیسم، که مثلا بورژوازی ملی هم باید جزء آن قلمداد میشده) و امپریالیسم قلمداد میکرده اند. خیر!  در حقیقت قصد  اصلی آنها  نابود کردن تمامی ارکان تئوریک - سیاسی و استراتژیک - تاکتیکی  و تمامی دستاوردهای تئوریک چپ( اساسا خط سه) در مورد این مسائل بوده است. مطالب زیر که از جانب حکمت در همان مقاله ی «اسطوره بورژوازی ملی و مترقی» آمده است گویای این نکات است:
« "بورژوازى ملى و مترقى" مقوله‌اى است که کانون تجمع و تقاطع مؤلفه‌هاى اساسى تحليل و تبيين انقلاب ايران است.»( اسطوره بورژوازی ملی و مترقی، بخش اول، مقدمه، شماره 25)
 در این بند، حکمت خود قصد اساسی خود را برملا میکند. بورژوازی ملی «کانونی » است که «تمامی مولفه های اساسی تحلیل و تبیین انقلاب ایران» به گرد آن «تقاطع و تجمع» کرده اند و آنچه حکمت با آن سر ستیز دارد، نه صرفا این مقوله ی «بورژوازی ملی و مترقی» بلکه «مولفه های اساسی تحلیل و تبیین انقلاب ایران» است.
وی ادامه مینویسد:
« در ورای اين دو کلمه "ملى" و "مترقى" درک معينى از ويژگى‌هاى مناسبات توليدی در ايران، پايه‌هاى مادى انقلاب حاضر، مرزبندى نيروهاى انقلاب و ضدانقلاب، محتواى سياسى و اقتصادى انقلاب و شيوه‌هاى مبارزاتى لازم براى تحقق خواست‌هاى انقلابى کارگران و زحمتکشان و...نهفته است.»(همانجا)
 پس از نظر حکمت، نقد و رد بورژوازی ملی، نقد و رد درک معینی از «مناسبات تولیدی» در ایران،«پایه های مادی» انقلاب حاضر،«مرز بندی نیروهای انقلاب و ضد انقلاب»،  «محتوای سیاسی و اقتصادی انقلاب» و «شیوه های مبارزاتی لازم برای تحقق خواست های انقلابی کارگران و زحمتکشان ایران» که در پس این مقوله «نهفته  است»،خواهد بود.
 اگر به رئوس مباحثی  که خط سه در آن زمان داشت توجه داشته باشیم آنگاه روشن میشود که  هدف اصلی حکمت نفی کدام نکات تئوریک اقتصادی – سیاسی  و کدامین استراتژی و تاکتیک ها بود:                                                                                                      1- در آن زمان، بخشی از جریانهای خط سه در مورد «مناسبات تولیدی درایران»، به «سرمایه داری وابسته» معتقد بودند  و این نشان میدهد که مسئله ی حکمت، صرفا نفی جریانهایی که به ساخت «نیمه فئودال – نیمه مستعمره» باور داشتند نبوده، بلکه مهمتر از این گروه ها، همان جریانهایی بوده که به ساخت «سرمایه داری وابسته» معتقد بودند و البته  از نظر حکمت تغییر دادن آنها راحت تر بود.
2- مجموع جریانهای  خط سه، پایه های مادی انقلاب را رفع بقایای فئودالیسم و سرمایه داری کمپرداور میدانستند؛ و در حقیقت، حکمت چنین درک هایی را هدف گرفته بود.
3- در مورد دوستان و دشمنان، مجموع جریانهای خط سه تقریبا درک های واحدی داشتند یعنی کارگران و دهقانان را نیروهای محرکه اصلی انقلاب، و امپریالیسم و ارتجاع داخلی (سرمایه داران کمپرادور و ملاکین بزرگ وابسته) را دشمنان انقلاب ارزیابی میکردند. در نتیجه  آنچه حکمت میخواست در آن تجدیدنظر کند، همین صف بندی دوستان و دشمنان و تبدیل آن از یک سو به صرفا طبقه کارگر و از سوی دیگر صرفا به بورژوازی بود.
4- در مورد «محتوای سیاسی و اقتصادی انقلاب» نیز عموما این جریانها، «جمهوری دموکراتیک خلق» را مطرح میکردند و برنامه های اقتصادی و سیاسی مشابهی داشتند. اما حکمت زیر شعار «دیکتاتوری پرولتاریا» که اصلا و ابدا به آن باوری نداشت، حذف هر گونه برنامه و استراتژی سیاسی را تعقیب میکرد.
5- در مورد شیوه مبارزاتی، در مرکز طرح تمامی جریانهای خط سه، کاربرد نیروی قهر و سلاح  بعنوان اساس تلقی میشد. اینکه سلاح به کدام شیوه باید بکار برده شود و استراتژی انقلاب ایران برای کسب قدرت سیاسی، جنگ خلق روستایی-  شهری و یا قیام مسلحانه توده ای، کدام یک باشد، بندرت در خط سه بحث جدی ای مطرح گشته بود. بنابراین در بحث حکمت، طرح این نکته، تنها برای نفی کاربرد سلاح در انقلاب، و تبدیل استراتژی مبارزه قهر آمیز به مبارزه مسالمت آمیز بود، و حداکثر اعتصاب های صنفی را به عنوان شکل مبارزه برمی گزید(البته اگر حتی به این پایبند بود، باز انسان میگفت صداقتی وجود داشت، ولی هدف او و گروهش  صرفا تخریب  درهر گونه مبارزه ای با ارتجاع و امپریالیسم بود).
 میبینیم که برنامه حکمت، به هیچوجه مسئله  ی بورژوازی ملی نبوده، بلکه تمامی این مولفه های تحلیل و تبیین انقلاب ایران بوده است. و همه ی این نظرات نه اینکه پس از مدتی از سوی حکمت و دارودسته اش آشکارا بیان میشود، بلکه از همان نخستین مقاله های وی نیز  تا حدی آشکار است.
حکمت  ادامه میدهد.
 «حرکت از طرح صحيح مساله سرمايه‌دارى وابسته و افشاى پوچى مقوله بورژوازى"ملى و مترقى" در ايران امروز خود صرفاً به منزله قدمى‌است در راه اعتلاى مبارزه‌اى ايدئولوژيک عليه بينش‌هاى عموم خلقى و ماوراء طبقاتى و تحکيم استقلال ايدئولوژيک و سياسى طبقه کارگر در جنبش انقلابى کشور»(همانجا)
 منظور حکمت از «طرح صحیح» مساله «سرمایه داری وابسته» چیست؟ اگر منظور وی این بود که بورژوازی ملی وجود ندارد و همه ی بورژوازی ایران، بورژوازی وابسته به امپریالیسم است، این دیگر این قدر ادا و اصول در آوردن نداشت. کافی بود انحراف چپ خط سه که حکمت  گویا خود را هوادار یکی از گروههای  نزدیک به آن میدانست، مترقی دانستن بورژوازی ملی قلمداد گردد و وجود واقعیت این طبقه مورد نقادی قرار گیرد(در حقیقت، برخی لایه ها در برخی جریانهای خط سه این چنین فکر میکردند) در این صورت «طرح صحیح  مسئله سرمایه داری وابسته» محلی نداشت. ساخت ایران «سرمایه داری وابسته» بود و تمام طبقه بورژوازی نیز وابسته به امپریالیسم، و مبارزه ی طبقه کارگر و دهقانان و خرده بورژوازی نیز با کل این طبقه و امپریالیسم  بود. اما از نظر حکمت و دارودسته اش «طرح صحیح» ترم «سرمایه داری وابسته»این بود که  یک هوچی بازی پیرامون «سرمایه رابطه اجتماعی است و رابطه اجتماعی استثماری است و در نتیجه رابطه ی استثماری وابسته است» براه بیندازند و در پایان، آن «رابطه اجتماعی» و آن «رابطه استثماری» هم نیازی به قید «وابسته» نداشتند. «سرمایه داری» ماند و بس. لذا همراه با  حذف بورژوازی ملی و دیگر «طبقات خلقی»، به بهانه «استقلال ایدئولوژیک»، ساخت اقتصادی را «تصحیح» کردند و قید «وابسته»  بودن را از آن برداشتند.
حکمت  ادامه میدهد:
«مسأله اساسى اين است که "اعتقاد به بورژوازى ملى" تنها يکى از جلوه‌هاى وجود توهمات بورژوائى نسبت به ضرورت، امکان و مطلوبيت استقرار "سرمايه‌دارى ملى و مستقل" در ايران است و تازمانى که اين دومى از ديدگاهى مارکسيستى به نقد کشيده نشود، صرف اعلام اين که "بورژوازى ملى اسطوره‌اى بيش نيست"، "افسانه است"، و يا "متعلق به گذشته است" به معناى طرد منشويسم از دستگاه فکرى بسيارى از نيروهاى کمونيست کشور نيست.»(همانجا)(1)
میبینیم که  مسئله  اصلی حکمت بورژوازی ملی نیست. از نظر او این «تنها یکی » از جلوه های «توهمات بورژوایی» در جنبش چپ ایران است. و این «توهمات بورژوایی» کدام بودند؟
حکمت در این بند از نوشته خویش میخواهد که این «سرمايه‌دارى ملى و مستقل»  را که خود ساخته است، نقد کند. از نظر وی بدون نقد این مفهوم «صرف اعلام اين که "بورژوازى ملى اسطوره‌اى بيش نيست"، "افسانه است"، و يا "متعلق به گذشته است" به معناى طرد منشويسم از دستگاه فکرى بسيارى از نيروهاى کمونيست کشور نيست».
 حکمت از مضمونی خود«بریده و دوخته» به نام «استقرار سرمایه داری ملی و مستقل» صحبت میکند. ولی تا آن زمان، هیچ گروه خط سه ای از چنین مضمونی صحبت نکرده بود، و در استراتژی آنان چنین  مفهومی جایگاهی نداشت. تمامی خط سه بر این عقیده بودند که رهبری انقلاب دموکراتیک نوین  بدست طبقه کارگر خواهد بود و «دیکتاتوری دموکراتیک خلق» جایگزین حکومت تحت سلطه ی امپریالیسم خواهد گردید. تمامی سرمایه های وابسته به بورژوازی بزرگ بوروکرات - کمپرادور، ملی گردیده و در اختیار دولتی قرار خواهد گرفت  که رهبری آن دست طبقه کارگر بوده و در اساس سوسیالیسم را دنبال میکند.
روشن است که این «استقرار سرمایه داری مستقل و ملی» نبوده، بلکه استقرار «جمهوری دموکراتیک نوین خلق» خواهد بود که بجای جمهوری های دموکراتیک کهنه ی بورژوایی که همان وظیفه «استقرار سرمایه داری مستقل و ملی» را در کشورهای تحت سلطه دنبال میکردند(نمونه های این نوع جمهوری های دموکراتیک بورژوایی در زمان سوکارنو و جمال عبدالناصر در اندونزی و مصر و در هند در زمان گاندی بوجود آمد و خط سه ایران با تمامی این نوع جمهوری های دموکراتیک بورژوایی خط و مرز داشت) هدف سوسیالیسم و کمونیسم را دنبال میکند.
همچنانکه که گفتیم این شیوه حکمت است که نظری را  بنادرست به کسان یا جریانهایی که با آنها قصد مبارزه دارد، نسبت میدهد، سپس شروع میکند به نقادی آن. اما در مورد «منشویک» بودن نظرات  مقابل، و گویا در قاموس یک «بلشویک» ظاهر شدن حکمت:
 در این باره در بخش نخست این مقال مفصلا صحبت کردیم و گفتیم که چنین «وصله هایی» را کسی - البته جز خودش- به حکمت نمی چسباند. او و دارودسته اش نشان دادند که حتی منشویکهای صادقی هم نیستند، چه برسد به بلشویک!  مجموعه آنها ترتسکیستهایی  بودند که نمایندگی  ارتجاع کمپرادوری و امپریالیسم را در جنبش چپ به عهده گرفته بودند.
در حقیقت، آنان در نقد مفهومی به نام «استقرار سرمایه داری ملی و مستقل» و عدم امکان برقراری آن در عصر امپریالیسم، نه بر قراری سوسیالیسم، بلکه «استقرار» و یا پایداری «سرمایه داری تحت سلطه امپریالیسم» را  که آنان آنرا مقدور میدانستند، دنبال میکردند؛ لذا در پس اسطوره کردن بورژوازی ملی، دنبال «اسطوره» کردن «بورژوازی بوروکرات و کمپرادور» ایران و «امپریالیسم» بودند و تمایل داشتند این مسائل اصلی انقلاب ایران حذف گردیده و به فراموشی سپرده شود. تمامی این های هوی ها، در واقع، امر به سایه بردن تضادهای اساسی حال حاضر انقلاب، و در اساس و نهایتا نفی مارکسیسم- لنینسم (مائوئیسم) را دنبال کرده است. این مباحث، تقریبا از همان نخستین مقالات حکمت و گروهش  و علیرغم داد و هوارهاشان پیرامون مارکس و بویژه لنین کاملا مشخص است.
 به این سبب جدل ما با این دارو دسته، و بویژه این یکی دو مقاله حکمت، صرفا مبارزه با دارودسته  های ترتسکیست و آن هم بر سر بورژوازی ملی و واقعیت آن در اقتصاد کشور ما نیست؛(2 بلکه و اینها نکات اصلی و کلیدی هستند، در عین حال بحث بر سر مرحله انقلاب و طبقات اصلی محرکه انقلاب و نیز در ابعادی ژرفتر بحث بر مارکسیسم- لنینیسم- مائوئیسم و نظرات اپورتونیستی و رویزیونیستی و ترتسکیستی است که زیر لوای «اسطوره» بودن بورژوازی ملی، درست نفی مارکسیسم را دنبال کرده و میکنند. از این گذشته این مقالات، مجادله با تمامی جریانهایی است که ظاهرا«شرمگینانه»  کمابیش همین نظرات را و در حالیکه وانمود میکنند که با ترتسکیسم و رویزیونیسم  خط و مرز دارند، رواج میدهند.
 در جهت روشن کردن نکات بالا، در این قسمت و قسمت بعدی به نظرات حکمت و گروهش در مورد ساخت اقتصادی، طبقات خلق، مرحله ی انقلاب و نیز امپریالیسم میپردازیم.
در مورد شیوه حکمت دربیان نظراتش، کمابیش در مقالات پیشین اشاره کرده ایم. و حال نیز اشاره میکنیم که حکمت هیچ نظر سرراست و روشنی در مورد هیچ مسئله ای ندارد. تمامی خطوط فکری که 180 درجه مخالف دیگرند در حکمت به امتزاج رسیده اند. وی هرگز نظر صریحی را ارائه نداده و بروی آن پافشاری نمیکند، بلکه با تدوین کردن نظرات مختلف  کنار هم و نوسان میان آنها و بازی با  پس و پیش کردن مفاهیم، عبارات و ترم ها تلاش میکند تا از یک سو، موضع واقعی خود را پوشیده نگه داشته و از طرح ساده و روشن آن فرار کند، و از سوی دیگر هر کس او را به انحرافی متهم کرد، با اشاره به  نوشته های خویش که همه  چیز در آن  یافت میشود، خود را از آن انحراف بری بداند، و از سوی سوم در پی شگردهای کلامی به تدریج نظرات واقعی خود را جایگزین مانور میان نظرات مختلف سازد. سیاست  کلی او همانی است که در نامه به رزمندگان در سال 1359، سیاست اکثریتی ها در رفتن بسوی حزب توده میداند و ظاهرا آن را نقد میکند. (3)
 بدین سان تلاش ما عموما باید مصروف جستجوی نظرات واقعی وی از درون نظرات متضاد وی گردد. تمرکز این بخش تنها بروی ساخت اقتصادی است و در این خصوص  به سالوس بازی و شیادی های  نوع حکمتی و بازی های وی با مفاهیم و نظرات تئوریک توجه خواهیم کرد. در مورد مباحث سیاسی نیز، در صورت نیاز به  نظرات خود اشاره میکنیم و از بحث مفصل درباره آنها چشم پوشی کرده و آنها را به بخش های بعدی می سپاریم. 
در باره  ساخت اقتصادی ایران
«وجه توليد حاکم در ايران به معناى عام سرمايه دارى است و به معناى خاص تر سرمايه دارى وابسته يا بعبارت ديگر سرمايه دارى عصر امپرياليسم در کشور تحت سلطه است.» (4)
«به معنای عام سرمایه داری» و «به معنای خاص سرمایه داری وابسته»! زمانی که شما میگویید سرمایه داری وابسته است، روشن است که آنرا زیر مجموعه  یا شکلی خاصی از سرمایه داری بطور عام میدانید و نه شکلی از فئودالیسم و یا برده داری. بنابراین در اینجا شکل عام فقط برای این آمده که به مرور به جای شکل خاص بنشیند . یعنی وجه تولید در ایران سرمایه داری است؛ نه بیشتر و نه کمتر.

«رقابت موجود ميان سرمايه هاى مختلف (پديده ذاتى هر نوع سرمايه دارى) ابدا نافى اشتراک منافع کليه اقشار سرمايه در حفظ نظام موجود نيست.»
و برعکس، اشتراک منافع کلیه اقشار سرمایه، ابدا نافی رقابت میان سرمایه های مختلف نیست. وحدت منافع میان جناح های مختلف بورژوازی در یک کشور تحت سلطه امپریالیسم و در کشورهای امپریالیستی، موجب استراتژی کمونیستها برای ایجاد دیکتاتوری دموکراتیک خلق(در کشور تحت سلطه) و دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا(در کشور امپریالیستی  است)، اما اختلاف منافع آنها و رقابت میان آنان، موجد تاکتیکهای متفاوت برای  تحقق استراتژی مندرج در بالا است. در حقیقت همین رقابت بین بورژواها است  که در تاکتیک کمونیستها اثر دارد. این از نکته کلی. اما در کشور تحت سلطه تنها بین بورژوا - کمپرادورها رقابت وجود دارد و بورژوازی ملی اصولا قادر نیست وارد این رقابتها شود. زیرا از جهات مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی زیر فشار و ستم امپریالیسم و ارتجاع داخلی قرار دارد و درهم شکسته میشود.(در حکومت اسلامی، نه تنها جناح چپ و میانه آن، بلکه حتی جناح راست آن زیر فشار شدید حکومت بورکرات – مذهبی حاکم قرار داشته و دارد و از هر گونه حقوقی محروم است، چه برسد به اینکه بخواهد وارد رقابت با حکومت بوروکراتیک - کمپرادور اسلامی شود. بطورکلی، حکمت آنجا که لازم است تضادها را ببیند، انها را تشدید کرده و از آنها استفاده کند- یعنی در میان بورژوازی - وحدت را میبیند، و با اینکار دشمنان طبقه را بزرگتر و متحدتر میکند؛ و آنجا که باید وحدت را ببیند و تضادها را بنفع منافع خلق بصورت درستی حل و فصل کند(یعنی میان خلق) تضاد ها را برجسته میکند و وحدت را مختل کرده از بین میبرد.

«به اين ترتيب وابستگى سودآورى سرمايه در ايران به کارکرد امپرياليسم، اساس وابستگى سرمايه دارى ايران به امپرياليسم را تشکيل ميدهد .بروز مشخص اين وابستگى در سطح توليدى بصورت مکان مشخصى است که اقتصاد ايران در تقسيم کار جهانى سرمايه انحصارى يافته است. توسعه نيروهاى توليدى جامعه در چهارچوب نقش اقتصاد ايران در اين تقسيم کار جهانى شکل ميگيرد و حرکات آن در رابطه با نيازهاى مشخص سرمايه دارى امپرياليستى در هر مقطع زمانى معين انجام ميپذيرد».
در اینکه سود آوری سرمایه در ایران به کارکرد امپریالیسم وابسته است، تردیدی نیست، اما  اما این سود آوری در مورد سرمایه های  متفاوت، درجات متفاوتی دارد. در واقع سرمایه های بزرگ از تسلط امپریالیسم سود فراوان میبرند و خود شریکهای حقیر امپریالیسم هستند. اما سرمایه های متوسط و کوچک، سود آوری ناچیزی دارند و زیر فشار سرمایه بوروکراتیک که تمامی ارگانهای اقتصادی و سیاسی را در دست دارد، خرد و له میشوند. مشکل حکمت این است که تمایل تمامی سرمایه ها به برقراری رابطه با سرمایه های امپریالیستی و یا رابطه ی بیش و کم، و پیوندهای آنها با امپریالیسم( که در عصر امپریالیسم گریز ناپذیر است) را بجای تحلیل مشخص خود این سود آوری و درجات آن میکند. او بجای بررسی تضادها، درهر حال و شرایطی  از «وحدت» صحبت میکند. وحدت سرمایه ها، وحدت در استثمار، وحدت با امپریالیسم و غیره.

«ديکتاتورى حاکم در ايران روبناى سياسى ضرورى سرمايه دارى امپرياليسم در کشور ماست.»
«سرمایه داری امپریالیسم»! این دیگر چه صیغه ای است؟ آیا منظور از آن این است که امپریالیسم عالی ترین مرحله ی سرمایه داری است؟ و یا اینکه سرمایه داری موجود در کشور تحت سلطه، نوعی سرمایه داری است که وابسته و زیر تسلط امپریالیستها است؟ در حقیقت هیچکدام از اینها نیست. حکمت همواره تلاش دارد که با تغییر ترم ها و مفاهیم و تکنیک «تکرار» واژه «سرمایه داری» در پیشوندها و پسوندها و به هر بهانه ای، به مرور و «ذره ذره»آنرا جای دهد.   

«ديکتاتورى روبناى سياسى ضرورى سرمايه دارى عصر امپرياليسم است (لنين)،»
(اینجا حکمت  عام بودن دیکتاتوری را مد نظر دارد) به اين نحو است که از يک سو در کشور تحت سلطه ديکتاتورى خشن و عريان، سرکوبى و نفى کليه حقوق دمکراتيک شرط لازم و گريزناپذير استثمار کار ميگردد، و از سوى ديگر در کشور متروپل "دموکراسى بورژوايى" بدليل ايجاد شرايط عينى مشخص توسط امپرياليسم (رشد اشرافيت کارگرى بهره مند از فوق سودهاى امپرياليستى) و شرايط ذهنى ناشى از آن (نفوذ شديد ايدئولوژى بورژوائى در طبقه کارگر و سازمانهاى سياسى آن) به حيات خود ادامه ميدهد.»
(در اینجا به اشکال خاص دیکتاتوری میپردازد)
بروز هر دو اين پديده ها (ديکتاتورى عريان و "دموکراسى" بورژوايى) اثبات ديالکتيکى اين درک لنينى است که ديکتاتورى روبناى سياسى ضرورى سرمايه دارى در عصر امپرياليسم است. (اینجا دوباره به همان عام برمیگردد) دموکراسى بورژوايى کشور متروپل (که خود رو به زوال دارد) کاملا بر اساس ابقاء ديکتاتورى هر چه خشن تر و خونخوارتر در کشورهاى تحت سلطه استوار است.»
حکمت بازهم یک کاسه میکند. از عام به خاص میرود و بجای تعمیق  امر خاص و وظایف متفاوتی که از این لحاظ در کشور سرمایه داری امپریالیستی و کشور سرمایه داری تحت سلطه بوجود میاید، صحبتی بکند، دوباره به عام برمیگردد و  همان عام را ملاک میگیرد. روشن است که سرمایه داری در عصر امپریالیسم صرفا کل یگانه ای نیست. بلکه به سرمایه داری ای که به امپریالیسم تبدیل شده(کشورهای امپریالیستی) و سرمایه داری های عقب مانده و تحت سلطه ای تقسیم میشود که عموما با ساختهای پیش سرمایه داری ترکیب یافته و یا جهاتی از آن ساختها را در خود حفظ کرده اند. در حقیقت، حکمت میخواهد از وجود وحدت در نفس «دیکتاتوری» در هر دو نوع کشورهای امپریالیستی و تحت سلطه، یعنی «عام»بودن دیکتاتوری  در عصر امپریالیسم، وحدت در نفس «سرمایه داری» یا همان «عام» بودن کذایی را استخراج کند. همچنان که «دیکتاتوری روبنای سیاسی ضروری سرمایه داری» است، «سرمایه داری» نیز «زیربنای اقتصادی ضروری آن» است. این نکته دوم خود در متن آمده، بی آنکه علی الظاهر برجسته شود.   

«محتواى طبقاتى ديکتاتورى حاکم در ايران (بعنوان کشور سرمايه دارى تحت سلطه) کاملا بورژوايى است و هدف عمده آن سرکوب سياسى هر چه قاطعتر طبقه کارگر در حال رشد ايران و ابقا و تشديد استثمار اين طبقه، از طريق برنامه هاى اقتصادى و سياسى، در چهارچوب نظام سرمايه دارى وابسته است. باين ترتيب اين ديکتاتورى شرايط عام تشديد استثمار را براى همه اقشار سرمايه فراهم ميسازد.
تمام اقشار سرمايه در اين ديکتاتورى ذينفع اند و حکومت سرمايه در ايران نميتواند جز ديکتاتورى همه جانبه و عريان چيز ديگرى باشد. در يک جمله، ديکتاتورى موجود در ايران در مبارزه طبقاتى بورژوازى و طبقه کارگر بعنوان ابزار ضرورى سرکوب در خدمت تمام اقشار سرمايه عمل مينمايد.»
فرق اساسی دیکتاتوری در کشورهای امپریالیستی با کشورهای تحت سلطه این است که در مجموع، آنجا، برای کل طبقه سرمایه دار، دموکراسی وجود دارد. در حالیکه در دیکتاتوری در کشورهای تحت سلطه، برای کل طبقه سرمایه دار دموکراسی موجود نیست،  و لایه های متوسط و کوچک این طبقه از دموکراسی ای که برای بورژوازی بزرگ بوروکرات - کمپرادور وجود دارد، بهره ای نبرده و خود زیر انواع فشارهای سیاسی هستند.
همچنانکه گفتیم  برای حکمت همان «عام» بودن دیکتاتوری ملاک است. اینجا از«مبارزه طبقاتی  بورژوازی و کارگر» صحبت میشود و از این لحاظ، گونه ای همسان سازی با کشورهای امپریالیستی  و نیز ساخت «سرمایه داری» ایجاد میگردد.
 و نیز، در عبارات بالا سه ترم معین داریم. 1- سرمایه داری تحت سلطه 2- نظام سرمایه داری وابسته و 3- حکومت سرمایه در ایران. این سومی در واقع شرایط را برای تبدیل اولی و دومی به  نظام «سرمایه داری» بدون هر گونه پیشوند و پسوندی آماده میکند. توجه کنیم که حکمت عموما از حکومت سرمایه داران وابسته صحبتی نمیکند، بلکه از «حکومت سرمایه» صحبت میکند.  ظاهرا برای آنکه مجبور نباشد از متضاد آن یعنی سرمایه دارانی که وابسته نیستند صحبتی بکند، اما در حقیقت برای نفی خود سرمایه داران بوروکرات- کمپرادور وابسته. زیرا وقتی یکی حذف شود شرایط برای حذف دیگری نیز آماده میگردد.

« نظام امپرياليستى حاکم در ايران استثمار دهقانان را به طرق مختلف تشديد ميکند. صرفنظر از رشد پرولتارياى ده (سرعت اين رشد در اينجا مورد بحث ما نيست) که با توسعه کار مزدى و سرمايه در روستا مستقيما توسط سرمايه استثمار ميشوند، بخش عمده اضافه توليد دهقانان "مستقل" نيز (که با اتکا بر نيروى کار خود و خانواده خويش کشت ميکنند) به انحاء مختلف (از طريق کارکرد سرمايه هاى ربائى دولتى و خصوصى، سرمايه تجارى، سياست واردات و قيمت گذارى کالاهاى کشاورزى، ماليات ها و باج هاى مستقيم و غيره) به مالکيت بورژوازى وابسته ايران در ميايد. اين استثمار با رشد نظام سرمايه دارى وابسته هر چه بيشتر تشديد ميشود. شرط لازم ابقاء اين نظام نيز سرکوب هر چه خشن تر مبارزات و اعتراضات دهقانان بوسيله حکومت سرمايه امپرياليستى در ايران است.»
  در اینجا «سرمایه داری امپریالیسم»  و یا «حکومت سرمایه » تبدیل به « نظام امپریالیستی » و حکومت «سرمایه امپریالیستی» میشود.( درباره نظر حکمت درباره دهقانان و اصولا لایه های خرده بورژوازی  بعدا صحبت میکنیم).

«حکومت بورژوازى در ايران، بنا بر ضروريات سرمايه دارى عصر امپرياليسم، قادر نيست حتى حقوقى را که سنتا "بورژوا دموکراتيک" تلقى شده اند برسميت شمارد. از يکسو ديکتاتورى همه جانبه ضرورت ابقاء حاکميت سرمايه بر کار و در تحليل نهايى تنها شکل ممکن حکومت بورژوازى در ايران است. از سوى ديگر نفى تمام ابعاد دموکراسى بورژوايى در عمل عرصه فعاليت سياسى را حتى براى اقشار ناراضى بورژوازى و خرده بورژوازى محدود ميسازد.»
حکومت «بورژوازی» در ایران و نه حکومت بورژوازی وابسته. و این «حکومت بورژوازی در ایران» ادامه همان «حکومت سرمایه» بالا است.
 باید توجه کنیم که که در کشورهای تحت سلطه عموما استبداد وجود دارد. یعنی گاه برای خود بورژوازی بزرگ نیز دموکراسی ای وجود ندارد. جدای از ریشه های اقتصادی، اجتماعی،  سیاسی و فرهنگی استبداد در بسیاری از کشورهای تحت سلطه، علت این است که تقریبا همه ی مسائل در کشورهای تحت سلطه  بوسیله امپریالیسم کنترل میشود؛ و امپریالیستها، به این دلیل که نمیخواهند حتی گوشه ای از کار را از دست بدهند، خواهان دموکراسی، حتی میان خود طبقه بورژوازی بوروکرات کمپرادور در کشورهای تحت سلطه نیستند. بسیاری از کودتاها نیز بر همین مبنا صورت میگیرد. اما اشاره حکمت به  فقدان دموکراسی برای «اقشار ناراضی بورژوازی و خرده بورژوازی»  و اساسا وجود چنین اقشاری، تنها  اشاره ی ای برای خالی نبودن عریضه و بی محتوی است. زیرا از نظر حکمت، وجود چنین اقشاری هیچ تاثیری در تاکتیکهای طبقه کارگر ندارد.    

«حکومت بورژوازى (يعنى حکومت سرمايه داران) در ايران بايد الزاما از ضروريات رشد سرمايه دارى (توليد و تجديد توليد سرمايه) در ايران تبعيت کند. در نظام سرمايه دارى وابسته ايران، توليد ارزش و ارزش اضافه، نرخ استثمار کار و نرخ سود در رابطه با کارکرد سرمايه انحصارى (در سطوح اقتصادى و سياسى) تعيين شده و نيروهاى مولده کشور در رابطه با نيازهاى جهانى سرمايه انحصارى توسعه يافته اند.»
 در عبارات بالا  «حکومت بورژوازی» و« حکومت سرمایه داران» پشت هم میایند بی آنکه  صفت «وابسته» بکار برده شود. در عبارت دوم از «رشد سرمایه داری» و نه رشد «سرمایه داری وابسته» صحبت میشود. و در عبارت سوم «سرمایه داری وابسته» بکار برده میشود.

 "حفظ سرمايه و استقلال از امپرياليسم" (اين تخيلى ترين ايده آلها در عصر امپرياليسم) الزاما به معناى افتادن نرخ سود سرمايه در ايران و بلااستفاده ماندن بخش اعظم نيروهاى توليدى ايست که اکنون پايه فيزيکى کارکرد سرمايه را تشکيل ميدهد. استقلال از امپرياليسم خلاف منطق سودآورى سرمايه در ايران است. و حتى در صورت تصور چنين شرايطى (يعنى در نظام سرمايه دارى "مستقل" ايران!) ابقاء نرخ سود در سطح بالاى کنونى آن (شرايط امپرياليستى) مستلزم حمله شديد بورژوازى "به استقلال رسيده" ايران به طبقه کارگر و زحمتکشان، رجعت اشکال عقب افتاده کار و توليد ارزش اضافه مطلق است که خود بار ديگر ضرورت ديکتاتورى عريان و سبعانه را براى بورژوازى آشکار خواهد کرد. قابل ذکر است که "بورژوازى ملى و مستقل" صرفا ميتواند بازتاب طبقاتى وجود "سرمايه ملى و مستقل" باشد و فرض وجود اين دومى در ايران از پايه پوچ و بى معنى است و تنها بيانگر عدم درک صحيح از سرمايه بعنوان يک رابطه اجتماعى، ميباشد. بايد توجه کنيم که در شرايط کنونى انقلاب ايران خود بورژوازى، حتى ليبرال ترين آن نيز (از طريق ايدئولوگ ها و رهبران سياسى خويش) ابدا خواستار استقلال از امپرياليسم نيست. بنابراين در سطح عملى مساله فوق به اين صورت فرموله ميشود که بورژوازى ايران نه ميخواهد و نه ميتواند از امپرياليسم مستقل باشد و در هر حالت محتاج ابقاء ديکتاتورى عريان است.
اگر بخواهیم  درباره درهمی و اغتشاشی که در عبارات بالا وجود دارد( «حفظ سرمایه و استقلال از امپریالیسم»، «سرمایه داری مستقل ایران»،  «بورژوازی به استقلال رسیده ایران» و ...) ، صحبتی بکنیم  و کاه را از جو جدا کنیم، باید چندین صفحه سیاه کنیم. عجالتا تنها به این نکات اشاره میکنیم که اولا در برنامه هیچ گروه خط سه ای برپایی نظامی به  نام «نظام سرمایه داری مستقل ایران» جایی نداشت. و جایی که  صحبتی از رشد سرمایه داری ملی و مستقل  ایران میشد، این نکته  قید میگردید که چنین امری در دولت جمهوری دموکراتیک نوین خلق  که  زیر رهبری طبقه کارگر قرار دارد، صورت خواهد گرفت. یعنی  در این چنین جمهوری از بورژوازی بورورکرات - کمپرادور خلع ید خواهد شد و تا حدودی به بخش بورژوازی ملی اجازه رشد و کسب سود داده خواهد شد. حکمت هرگز آنچه را گروه های چپ خط سه در برنامه های خود درباره بورژوازی ملی، سرمایه مستقل و ملی و چیزهایی از این قبیل میگقتند، مورد انتقاد قرار نمیدهد، بلکه مشتی اراجیف خود ساخته را نقد میکند.    

«انقلاب کنونى ايران، با وجود حاکميت سرمايه، دقيقا به اعتبار خصلت ضد امپرياليستى خود، انقلابى دموکراتيک است. گفتيم که نظام حاکم در ايران سرمايه دارى است. »
حکمت  نگفته بود نظام حاکم بر ایران «سرمایه داری» است بلکه گفته بود «وجه توليد حاکم در ايران به معناى عام سرمايه دارى است و به معناى خاص تر سرمايه دارى وابسته» در اینجا همان عام بودن را (که ما در بالا به سبب آمدن آن اشاره کردیم) ملاک میگیرد و بدون قید «عام» میگوید «گفتیم» که نظام حاکم بر ایران «سرمایه داری» است. و اینها  همه در نخستین مقاله ی این گروه است.

«اما اين سرمايه دارى قرن نوزدهم نيست، بلکه سرمايه دارى عصر امپرياليسم است»
 یعنی از دیدگاه حکمت آن سرمایه داری که در ایران وجود دارد سرمایه داری عصر امپریالیسم است. در عباراتی که در بالا نقل شد این «سرمایه داری عصر امپریالیسم» ظاهرا در توصیف نظام امپریالیستی حاکم بر جهان یعنی در توصیف کشورهای امپریالیستی بکار رفته بود، اما اینجا «سرمایه داری حاکم بر ایران»، «سرمایه داری عصر امپریالیسم»(عبارتی قابل هر نوع تفسیر)خوانده میشود، و زمینه فکری آماده میشود که بگویند سرمایه داری در ایران همچون سرمایه داری در کشورهای امپریالیستی است و تفاوتی بین سرمایه داری در کشور امپریالیستی با یک کشور تحت سلطه وجود ندارد.

« که به قانونمندى عام آن در سطوح اقتصادى و سياسى و کارکرد اين قوانين در جامعه تحت سلطه ايران به اندازه کافى اشاره کرديم. استبداد عريان و استثمار شديد زحمتکشان ايران، بويژه طبقه کارگر، خصلت ذاتى اين نظام سرمايه دارى امپرياليستى است. باين جهت، با وجود عمده بودن مبارزه طبقه کارگر و بورژوازى ايران، انقلاب ايران بلاواسطه انقلابى سوسياليستى نيست بلکه انقلابى دموکراتيک است.» و« بايد تاکيد شود که در ايران، بخاطر حاکميت نظام سرمايه دارى امپرياليستى، طبقه کارگر ايران بيش از هر انقلاب دموکراتيک پيشين در جهان، نيروى عمده اين انقلاب را تشکيل ميدهد.
 نه نظام «سرمایه داری وابسته» بلکه نظام «سرمایه داری امپریالیستی». می بینیم که حکمت برای گیج کردن خواننده، در کنار دیگر مفاهیم فراوان و بی پایان خود، مفهومی دیگر درست کرد و  نظام حاکم بر ایران را «نظام سرمایه داری امپریالیستی» خواند. اما درباره اداهای حکمت در اینکه انقلاب ایران را «دموکراتیک» میدانست،(که مورد نقد خام فکرانی نظیر دارو دسته ی وحدت کمونیستی نیز واقع شده بود) باید توجه کرد که چنانکه  اقتصاد حاکم بر ایران سرمایه داری باشد و «نوبت حل تضاد کار و سرمایه» (5)رسیده باشد آنگاه صحبت از«انقلاب دموکراتیک» بی معنا است و تنها نشان از شگردهای حکمتی دارد و اینکه چگونه به قصد فریب ساده لوحان همه چیز را درهم میکند تا مقاصد خود را پیش ببرد.

 «چرا که الف: گفتيم که حل مساله دموکراسى خود پيش شرط بسيج مستقل و وسيع طبقه کارگر براى سوسياليسم است. کمونيستها نميتوانند بدون در هم شکستن ديکتاتورى امپرياليستى حاکم طبقه کارگر را، با وجود رشد کمى آن، از شرايط ذهنى لازم (ايدئولوژيک سياسى تشکيلاتى) براى حرکت بسوى سوسياليسم برخوردار سازند.
ب: از سوى ديگر همين رابطه امپرياليستى حاکم، شرايط عينى وجود طبقات انقلابى ديگرى را فراهم ساخته است (دهقانان، خرده بورژوازى در حال تجزيه شهرى...) که در سرنگونى امپرياليسم و امحاى استثمار شديد و ديکتاتورى خشن آن ذينفع هستند و بر عليه نظام موجود به شيوه هاى مبارزاتى انقلابى دست ميزنند. لذا طبقه کارگر تنها طبقه اى نيست که در انقلاب کنونى ايران خواستار تحولات انقلابى است.
بنابراين انقلاب ايران دموکراتيک است چون نظام امپرياليستى حاکم در ايران تحت سلطه خود از نقطه نظر شرايط عينى( استثمار شديد اقتصادى و سرکوبى سبعانه سياسى طبقه کارگر و طبقات زحمتکش ديگر: دهقانان، خرده بورژوازى شهر...) و هم از نقطه نظر شرايط ذهنى (وجود طبقاتى در کنار طبقه کارگر - عمدتا دهقانان - که بنابر شرايط عينى زندگى اجتماعى خود آمادگى پذيرش شيوه هاى انقلابى مبارزه بر عليه نظام موجود را دارا هستند) به انقلاب ايران محتوايى دموکراتيک بخشيده است.»
«دیکتاتوری امپریالیستی حاکم»،«رابطه امپریالیستی حاکم»،«نظام امپریالیستی حاکم» مفاهیم درستی نیستند، هر چند نویسنده میتواند آنهارا توجیه کند و بگوید منظورش چنین و چنان بوده است. در کشورهای تحت سلطه غیر مستعمره، امپریالیسم مستقیما دیکتاتوری نمیکند. علت این است که دیکتاتوری در کشورهای تحت سلطه بر خلاف مستعمره ها، ظاهر مستقل دارد و دیکتاتوری ارتجاع حاکم (بورژوازی بوروکراتیک - کمپرداور و نیز ملاکین بزرگ) است. اینها نوکران امپریالیسم هستند. و دیکتاتوری آنها از سوی امپریالیسم حمایت میشود. و یا «نظام» کشورهای تحت سلطه، وابسته به امپریالیست است و یا «رابطه» نه امپریالیستی، بلکه سرمایه داری عقب نگه داشته شده کمپرادوری و یا دیگر روابط تولیدی عقب مانده است. حکمت تمام مفاهیم را درهم و مغشوش میکند تا از یک سو، خود را کاسه داغتر از آش و حسابی «ضد امپریالیست» نشان دهد، و از سوی دیگر شرایط را برای تغییرات و رواج نظر اصلی خود که حذف امپریالیسم است، آماده کند.

« الف: حل مساله دموکراسى در جامعه بشيوه انقلابى خود محتواى عملى ضرورى حرکت بسوى سوسياليسم را در ايران (کشور سرمايه دارى و تحت سلطه امپرياليسم) تشکيل ميدهد.»
 در اینجا «نظام سرمایه داری امپریالیستی» تبدیل به کشور« سرمایه داری» و «تحت سلطه امپریالیسم» گردید. کشور سرمایه داری و تحت سلطه. اگر حکمت نمیخواست «تحت سلطه» را کنار بگذارد و صرفا از کشور «سرمایه داری» صحبت کند، میگفتیم کاربرد چنین عباراتی اشکالی نداشت.   

 با وجود آنکه مبارزات انقلابى کنونى بر عليه سرمايه انحصارى (امپرياليستى) و در تحليل نهايى در ماهيت خويش بر عليه نظام سرمايه داريست با وجود آنکه طبقه کارگر نيروى عمده مبارزه بر عليه ارتجاع بورژوايى را تشکيل ميدهد، انقلاب ايران در محتواى عملى خويش نميتواند "مستقيما" و بلاواسطه انقلابى سوسياليستى باشد.(انقلاب ایران سوسیالیستی نیست!؟) خصلت مميزه انقلاب ايران، عقب افتادگى نيروهاى ذهنى انقلاب سوسياليستى از شرايط عينى توسعه سرمايه دارى و رشد کمى طبقه کارگر است. اين عقب افتادگى ابدا تصادفى نيست و دقيقا از کارکرد اقتصادى و سياسى سرمايه دارى در عصر امپرياليسم ناشى شده است.»
و اینجا باز«نظام سرمایه داری»، «توسعه سرمایه داری» یعنی همان « بطور عام سرمایه داری» که صحبتش در بالا شد. میبینیم که حکمت از همان نوشته نخستین خویش اعتقادی به ترمی به نام «سرمایه داری وابسته» ندارد. (6)
مطالب اصلی این بند کپی برداری «قروقاطی» و نوع «حکمتی» از مباحث  لنین در کتاب « دو تاکتیک سوسیال دموکراسی در انقلاب دموکراتیک» و مقاله ی«وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر» و تبدیل آنها به دست پخت حکمتی  است.  حکمت، در حالیکه در این مقاله «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» میخواهد از « وظایف پرولتاریا در انقلاب حاضر» یا  همان تزهای آوریل مشهور لنین (که البته حکمت به آن اعتقادی ندارد) کپی برداری کند، در عین حال میخواهد آن را با دیگر نوشته لنین یعنی «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی در انقلاب دموکراتیک» ترکیب کند. لذا معجون چیز غریبی میشود به نام «انقلاب ایران و نقش پرولتاریا» که اساسا شیادی در نگارش را بجای امتزاج و یا ترکیب دیدگاهها دارد. بازگشایی این بخش از مطالب این نوشته، میتواند مقاصد واقعی حکمت و آنچه او درعمل پیرو آن است آشکار سازد و ما این را به بخشی که درباره انقلاب دموکراتیک حکمت صحبت خواهیم کرد،می سپاریم.
و این هم مدتی بعد:
« اين فرمولبندى استقرار نظام سرمايه‌دارى در ايران را به رسميت ميشناسد، ليکن مانند فرمولبندى قبل به اين تصور نادرست مبتلاست که گويا روبناى متناسب با نظام سرمايه‌دارى الزاما دموکراسى بورژوائى است و ناگزير علت وجود ديکتاتورى را در اشکالات، نواقص و موانع رشد سرمايه‌دارى در ايران جستجو ميکند.»
«براى مثال اينکه اقتصاد ايران تقسيم کار اجتماعى بخصوصى بخود پذيرفته است، علت و جوهر وابستگى سرمايه‌دارى ايران نيست و تغييرات آتى اين تقسيم کار اجتماعى (مثلا رشد شاخه‌هاى جديد توليد) خود الزاما به معناى نفى مناسبات وابسته توليد سرمايه‌دارى در کشور نميباشد. شکل‌گيرى مشخص تقسيم کار اجتماعى در ايران امروز نتيجه کارکرد وابستگى است و واضح است که جوهر وابستگى توليد سرمايه‌دارى در ايران نميتواند با استناد به شکل تقسيم کار توضيح داده شود».( از اسطوره بورژوازی ملی و مترقی، مقدمه، حکمت، برگزیده آثار، ص 42 تاکیدها از ماست).در اینجا  کلمه «وابسته» از آخر به اول آمده تا بجای تدوین خصلت «خاص» سرمایه داری تاکید روی خود«سرمایه داری» صورت گیرد. 
حکمت در سال 1359 تا حدودی این بازی با مفاهیم و عبارات و ترم ها را کنار میگذارد و دیدگاههای واقعی خود و گروهش را بیشتر آشکار میکند:
«اما اين انقلاب دمکراتيک از ويژگى خاصى برخوردار است. انقلاب حاضر بر متن بحرانى اقتصادى ظهور کرده است که ريشه در مناسبات سرمايه‌دارى ايران دارد،» و
«رفع موانع بسط مبارزه براى سوسياليسم است. اين نکته چه درباره انقلاب حاضر ايران که به اعتقاد ما وظيفه رفع موانع توسعه سرمايه‌دارى در ايران را ندارد، و چه براى مثال در باره انقلاب ١٩٠٥ روسيه، که از نظر اقتصادى وظيفه رفع موانع توسعه سرمايه‌دارى در روسيه را داشت، صدق ميکند.»
« شرايط سياسى و اقتصادى‌اى که پرولتاريا از جامعه سرمايه‌دارى طلب ميکند. شرايطى که "حالات" معينى را به يک جامعه سرمايه‌دارى، از نظر سياسى و اقتصادى، تحميل ميکند، و به اين اعتبار به خودى خود ناقض مبانى عام نظام سرمايه‌دارى نيست و لذا در حکم نابودى سرمايه‌دارى نيست. شرايطى که ميتواند و ميبايد در يک انقلاب دمکراتيک پيروزمند تحقق يابد.»
«واقعيت اين است که تحميل مطالبات اقتصادى حداقل به سرمايه‌دارى ايران - بمثابه کشورى تحت سلطه امپرياليسم - سودآورى سرمايه را به مخاطره ميافکند، اما اين دقيقا سودآورى سرمايه در يک بازار متکى به فوق سود است که به مخاطره افتاده است.» (رزمندگان و راه کارگر: جدال برسر تحقق سوسياليسم خلقى، بخش دوم، بسوى سوسياليسم شماره دو - شهريور ١٣٥٩،ايرج آذرين - منصور حکمت - غلام کشاورز) از شماره ه های 4،5 ،18و 48) این گونه چپ و راست از «سرمایه داری ایران» صحبت کردن و تکرار مرتب آن در یک بند بیدلیل نیست. میدانیم که حکمت و گروهش بزودی تمام آن بند بازی های کلامی  را  که اینجا هنوز چیزهایی(مثلا انقلاب دموکراتیک و یا امپریالیسم) از آن باقی مانده است، بدورد گفتند و در یک کلام  نظام تولیدی در ایران را «سرمایه داری» خوانده و تضاد را هم کار و سرمایه دانستند. گرچه در این موارد نیز به هیچوجه صادق نبودند.

ادامه دارد.

هرمز دامان
شهریور  و مهر 95
یادداشتها                                                                                                                                       
* از خواننده محترم  از این بابت که  تداوم  این مقالات با تاخیری طولانی از سر گرفته میشود، پوزش میخواهم. 
1-  حکمت در جای دیگر نیز همین نکات را میگوید:«مقوله "بورژوازى ملى" محل تلاقى انحرافات ريشه‌اى‌تر و بنيادى‌ترى است. انحرافاتى که تبلور خود را در وجوه واشکال گوناگونى باز مييابند که مقوله "بورژوازى ملى" تنها يکى از آنها، و شايد در سال گذشته بارزترين آنها، بشمار ميرفت. بنابراين، "تغيير موضع" در قبال مقوله "بورژوازى ملى"، تا زمانى که بر نقد مارکسيستى کليت دستگاه فکرى‌اى که اين مقوله تنها يکى از وجوه آنست متکى نگردد، تا زمانى که نقد و طرد و رد اين مقوله بازتاب تثبيت احکام پايه‌اى و اصولى مارکسيسم - لنينيسم در زمينه امپرياليسم، سرمايه‌دارى و مشخصات انقلاب دمکراتيک در کشور سرمايه‌دارى تحت سلطه نباشد، فاقد هرگونه ارزش پايدار سياسى- تئوريک خواهد بود. انحرافى که تا ديروز در انتقاد به وجود "بورژوازى ملى" و نقش "مترقى" او در انقلاب ما پديدار ميگشت، امروز در تئورى‌هاى ناظر بر جناح‌بندى‌هاى هيأت حاکمه و در شيوه برخورد به دولت عوامفريب بورژوائى بروز ميکند و فردا در ديدگاه‌هاى منشويکى و رفرميستى از برنامه کمونيستى در انقلاب حاضر، و بخصوص در فرمولبندى خواست‌هاى پرولتاريا در انقلاب ما، رخ خواهد نمود. ادامه منطقى انحرافات بنيادى‌اى که اعتقاد به "بورژوازى ملى" جلوه نخست آن بود، چيزى جز پذيرش نظريات راه رشد غير سرمايه‌دارى و سه جهان نخواهد بود.(  اسطوره بورژوازی ملی و مترقی، جزوه دوم، سخنی با خوانندگان، تاکیدها ازماست)
البته اگر حکمت میخواست با «راه رشد غیر سرمایه داری» مبارزه کند نه به این دلیل بود که این تز حاوی درکی رویزیونیستی از تکوین جوامع تحت سلطه است، که او آن را بنادرست به خط سه نسبت میدهد، بلکه  به این  دلیل بود که این تز به نفع وابستگی به کشور امپریالیسم شوروی بود، و حکمت  در مقابل  از وابستگی به امپریالیسم آمریکا و غرب  دفاع میکرد.
 اما درباره مارکسیسم - لنینیسم حکمت: چیزی نمیگذرد که تبدیل به «مارکسیسم انقلابی» یعنی ترتسکیسم میشود:«تجاوز بيگانگان به "سرزمين مقدس ميهن"، تاب و تحمل از کسانى که راه رسمى جز اين نداشته اند که ناسيوناليسم بورژوائى را در اقتصاد و سياست بجاى مارکسيسم انقلابى و بنام آن بخورد پرولتارياى ايران دهند». (نگاه کنید به نامه سرگشاده به رزمندگان در سال1359)  در تمامی این نامه «مارکسیسم انقلابی» مثل نقل و نبات پخش شده است و جای مارکسیسم - لنینیسم دروغین حکمت را گرفته است. 
2- زیرا نظرات ما در خصوص این طبقه روشن است. ما نه این طبقه را جزو نیروهای اصلی و محرکه  انقلاب  میدانیم و نه حتی این بورژوازی را چندان قابل اعتماد. بارها نیز نوشته ایم که این طبقه تنها در شرایط معینی با انقلاب آن هم کجدار و مریز همراهی میکند و در صورتی که اتحادی با وی از سوی طبقه کارگر صورت گیرد این اتحاد مشروط و موقتی خوهد بود.
3-  حکمت در این نامه  خطاب به رزمندگان مینویسد:«بياد بياوريد که "اکثريتى هاى امروز" نيز در سير حرکت مداوم و بى تزلزل خويش بسوى حزب توده، هر چند گاه براى آرام نگاهداشتن توده هاى سازمانى خود، "قاطعانه" در لفظ با اين حزب مرز بندى ميکردند و چه محق بودند توده اى ها وقتى مينوشتند "ما نميدانيم چرا هر قدر سازمان چريکهاى فدائى خلق به ما نزديکتر ميشوند بيشتر بما فحش ميدهد!"» و سپس ادامه میدهد:« انحراف را ذره ذره به جنبش کمونيستى تزريق کردن و با بلند شدن فرياد پرولتاريا فقط از بابت آخرين ذره پوزش طلبيدن و "صلح کردن" يک تخصص و عادت اپورتونيستهاى ما شده است». (از «نامه به رزمندگان سال 1359»، تاکید از ماست).
4- «انقلاب ایران و نقش  پرولتاریا»، نوشته مشترک حکمت و تقوایی، تاکیدها از خود حکمت است، تمامی بازگفت های ما دراین قسمت از همین مقاله است که جزو نخستین نوشته های حکمت وتقوایی بشمار آمده و تاریخ آن 15 آذرماه 57 است. در «برگزیده آثار حکمت »منطبق  است با صفحات 15 تا 22 . در صورتی که بازگفتی از مقاله ای دیگر بیاوریم منبع را ذکر خواهیم کرد.
5- حکمت  نظرات مخالف خود را به سخره میگیرد: «بطور خلاصه و با تقليد از شيوه‌هاى بيانى رايج: "مبارزه بر عليه وابستگى (و لاجرم امپرياليسم) مبارزه‌اى است که بر تضاد "خلق و امپرياليسم" متکى است و نه بر تضاد کار و سرمايه و نوبت حل اين يکى هنوز نرسيده است و یا«اگر در مورد ايراد اول از گرايشى بسوى رويزيونيسم و سازشکارى سخن ميگفتيم، در مورد اين يکى ديگر با رويزونيسم تمام عيار در اونيفورم مخصوصش مواجهيم. دورنمايى که اين بينش براى انقلاب ايران تصوير ميکند اينست که: "پيروزى انقلاب کنونى در الغاء روابط وابستگى متجلى ميشود و سرمايه‌دارى ملى و مستقل بر پايه اين پيروزى حرکت خويش را در جهت رشد نيروهاى مولده کشور (که گويا امپرياليسم تابحال مانع آن بوده) آغاز ميکند و ايران به سرزمينى آباد و...بدل ميشود، آنگاه نوبت حل تضاد کار و سرمايه فرا ميرسد» (جزوه دوم، نقد دیدگاه دوم، تاکید از ماست) به این ترتیب از دیدگاه حکمت «نوبتی هم باشد» و در انقلابی که او ظاهر آن را «دموکراتیک» میخواند، نوبت حل «تضاد کار و سرمایه» است، چرا که دیگران میخواهند «سرمایه داری مستقل و ملی» را رشد دهند!؟









.