۱۳۹۵ آذر ۶, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(6) بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(6)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 آیا لنین نخستین بار در کتاب یادداشتهای فلسفی به همگونی ایده و ماده اشاره کرد؟
کوین آندرسون ادامه میدهد: 
 « در ابتدا او(منظور لنین است - دامون) قطعه ی زیرین از متن هگل را از اواسط  فصل «هستی برای خود » نقل میکند:« در درجه اول پندار گونگی هستی برای خود به عنوان یک کلیت به واقعیت گذر میکند و این دو در تثبیت شده ترین شکل مجرد خود وحدت مییابند»(هگل 1969[16- 1812] ف ص 164)...). سپس لنین چنین اظهار میدارد- که ظاهرا پاسخی است به جمله ای که در بالا نقل شده:
«ایده ی گذار از جنبه ایده آلی به جنبه واقعی عمیق است! از نظر تاریخی فوق العاده مهم. بدیهی است که هم چنین از نظر زندگی شخصی انسان نیز حقیقت زیادی در این نکته نهفته است. برعلیه ماتریالیسم عامیانه. قابل توجه. همینطور اختلاف ایده آل از مادی غیر مشروط و نامحدود نیست.»(لنین 1961 الف[1915-1914] ص 114)،( اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه برای بازسای چپ، ص11 و 12)(1)
بنابراین از نظر آندرسون بیان این نکته که «اختلاف ایده آل از مادی غیر مشروط و نامحدود نیست» «پیشرفت بزرگ» ی نسبت به کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم به شمار میآید.  گویا در نظر آندرسون، در آن کتاب، لنین  به اختلاف «غیر مشروط» و «نامحدود» امر ایده آل  از امر مادی باور داشته و میان امر ذهنی و امر مادی «تقابل مطلق» (به معنای عدم همسانی و تبدیل به یکدیگر) میدیده و اکنون آن دیدگاه را(دیدگاهی که از نظر لنین «ماتریالیسم عامیانه» است) و آندرسون آن را «خام فکری» میخواند، کنار گذاشته و دیدگاه دیگری برگزیده که نشان میدهد این تقابل «مطلق» نیست.
آیا کوین آندرسون و کسانی که چنین نظراتی را بیان میکنند درست میگوید ؟ آیا چنین نکته ای در کتاب لنین به نام ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم وجود ندارد؟ آیا در این کتاب،  لنین دیالکتیک تبدیل ماده به ذهن و ذهن به ماده را تایید نکرده است؟ و آیا از دیدگاه لنین در آن کتاب  تقدم ماده بر ذهن، مطلق، همیشگی، همواره و بدون هیچگونه جابجایی است.
بد نیست ما مروری بر عباراتی از آن کتاب داشته باشیم:
«البته حتی تقابل ماده و ذهن تنها در مرزهای یک رشته بسیار محدود اهمیت مطلق دارد. در این مورد منحصرا در مرزهای این مسئله اساسی تئوری شناخت که چه چیز باید به عنوان اولی و چه چیز به عنوان ثانوی در نظر گرفته شود. در ماورای این مرزها، خصیصه نسبی این تقابل غیر فابل تردید است.» (ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ترجمه فارسی ص 116، متن انگلیسی ص 147)(2)
یعنی ماده و ذهن به یکدیگر تبدیل شده و دیگر نمیتوان گفت که ماده، ماده است، ذهن ذهن؛ بعبارت دیگر تقابل مطلق این دو، در همگونی نسبی آنها ممکن و مقدور میگردد(و معنای تقابل مطلق- یا دوگانگی مطلق- بدون وجود همگونی نسبی همین است و گر نه تقابل به معنای مبارزه و درگیری، در کنار همگونی نسبی، مطلق است)؛ و یا اینکه اهمیت تقدم اساسی و نخستین آنها، در ماورای مرزهای این  مسئله اساسی که نخستین ماده بود یا ذهن، و یا واقعیت عینی نقطه عزیمت برای هرگونه تحلیل ماتریالیستی است یا ذهن، و یا ما از پراتیک حرکت میکنیم یا از تئوری، از بین میرود. روشن است که در ماورای این مسئله اساسی شناخت، رابطه میان این دو، تبدیل به حرکت چرخشی میان این دو و تبدیل آنها به یکدیگر شده و در نتیجه گاه ذهن عمده میشود و گاه ماده، گاه تئوری عمده میشود و گاه پراتیک( و نیز در تبدیل آنها به یکدیگر، گاه ماده در هیئت ذهن در میآید و گاه ذهن در هیئت ماده) در حالیکه در تکرر، تناوب و در حرکت زیگزاگی و مارپیچی، همواره نباید فراموش کرد که در تحلیل نهایی ماده،عین، واقعیت، پراتیک، اصل و اساس است.(3)
میبینیم که آنچه حضرت والا کوین آندرسون «پیشرفت بزرگ» نسبت به کتاب از قرار «مکانیکی» ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ذکر میکند، در دیدگاه لنین در آن کتاب موجود بوده است.
وباید افزود که نه تنها در آن کتاب و در این بند مشخص، بلکه پیش از آن نیز. میدانیم که لنین از سالها پیش از نگارش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بارها و بارها بر اهمیت تئوری تاکید کرده بود؛ مثلادر فصل نخست چه باید کرد، در فصل آزادی انتقاد، و در پاره ای به نام اهمیت مبارزه ایدئولوژیک؛ و نیز بر این نکته تاکید کرده بود که «بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی غیر ممکن است» و «نقش مبارزه پیشرو را تنها حزبی میتواند بازی کند که به تئوری پیشرو مسلح باشد».
  به عبارت دیگر، همواره اینگونه نیست که جنبش یا واقعیت عمده باشد بلکه زمانی هم تئوری و ذهن عمده میشود و باید به آن پرداخت؛ و معنای این سخنان این است که گاه واقعیت( کنشها، مبارزات طبقاتی معین) تکامل خود را بطور نسبی طی کرده و برای گشایش های نوین در آن و پیشبرد آن بشکلی انقلابی باید به تئوری انقلابی تبدیل شود و تئوری از پیش موجود را تغییر دهد؛ نیز پس از آفرینش تئوری، آن نیز به نوبه خود باید به واقعیت و جنبشی انقلابی همه جانبه تر و ژرفتر تبدیل شود.
ونیز سالها پیش از آن زمانی که رساله وظایف سوسیال دمکراتها را مینوشت به این نکته اشاره کرد که آنچه ما طی سالها از نظر تئوری گفتیم ناردونیک ها را قانع نکرده ولی اکنون عمل ما انقلابیون سوسیال دمکرات( کمونیست در آن زمان)  دارد آنها را قانع میکند. گرچه آنها میگویند اینها سوسیال دمکرات نیستند بلکه افرادی از جنس دیگرند(نقل به معنی). و معنای این سخنان این است که آنچه سالها سوسیال دمکراسی روس  به عنوان تئوری گفته است، اکنون و در فعالیت عملی سوسیال دمکراسی(فعالیت اتحاد مبارزه در راه آزادی طبقه کارگر پترزبورگ) مندرج است و خود را نشان میدهد. و یا به بیان فلسفی ذهن شکلی عینی یافته است.
افزون بر اینها،  لنین بارها و بارها  این سخن مارکس و انگلس را تکرار کرده بود که «آموزش ما دگم نیست، بلکه راهنمای عمل است». (4) لذا تغییر در تئوری به لحاظ نیازهای عملی و شرایط واقعی مبارزه همواره مد نظر وی بود.
 روشن است که لنین دیالکتیک را بویژه از متن کتاب سرمایه مارکس و بسیاری از آثار دیگر وی که وی در دوره اولیه زندگی خویش خوانده بود، یاد گرفته و نیز در فرایند عملی زندگی و مبارزه آنرا تجربه کرده بود.
 حال کسانی یافت میشوند که خام گونه، چشمان خودرا بر تمامی نکات یاد شده و مانند آنها میبندد و گمان میکنند در کتاب یادداشتهای فلسفی نظرگاه نوینی در لنین یافته اند که پیش از آن وجود  نداشته است!؟
 در حقیقت آنچه موجب گشت که این نوع مسائل و دیدگاهها، به مسائل کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  تبدیل نشود، این است که مسئله اساسی و اختلاف لنین با کسانی که با آنها مجادله دارد، اینها نیست. مشکل در آنجا این نیست که آیا  این دو بیکدیگر تبدیل میشوند و یا خیر؛ بلکه این است که کسانی  هستند که میگویند اصلا ماده ای وجود ندارد، چه برسد  بر سر تبدیل آن به ذهن، یا ذهن به ماده.

آیا همگونی ایده و ماده نشان از وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد؟
از نظر کوین آندرسون گفته مزبور نشان از وحدت «دیالکتیکی» ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد، در حدی که هر گونه تقسیم فلسفه به ایده آلیسم و ماتریالیسم و هر گونه تضادی میان این دو دیدگاه متضاد را نفی میکند.
البته تبدیل عین به ذهن و ذهن به عین که با واسطه پراتیک صورت میگیرد، نشان از رابطه دیالکتیکی این دو دارد، اما نه هرگز امتیاز خاصی به تفکر ایده آلیستی بطورعام میدهد و نه امتیازی به نظریه ی وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم. میتوانید ماتریالیست دیالکتیکی باشید و تبدیل ذهن به عین و برعکس را بپذیرید.(5) میتوانید ایده آلیست دیالکتیکی باشید و تبدیل این دو به یکدیگر را بپذیرید. میتوانید ایده آلیست باشید و تبدیل این دو را نپذیرید (برای نمونه  برکلی، لایب نیتس، کانت). این خط تمایز دیالکتیک از متافیزیک است و نه خط تمایز ایده آلیسم از ماتریالیسم. لذا امری است که بین تمام ایده آلیستهای متافیزیکی و تمامی ماتریالیستهای متافیزیکی مشترک است. آنها تبدیل ایده به ماده را به رسمیت نمیشناسند و این ها تبدیل ماده به  ذهن را.
اما آن مسئله ای که فلسفه ایده آلیستی را در کل، سوای هر گونه روش های ویژه ی گونه های مختلف آن، از فلسفه ماتریالیستی متمایز میکند،همان مسئله تقدم ماده  و ذهن است. تقابل ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس با ایده آلیسم دیالکتیکی هگل برسر تبدیل عین به ذهن و ذهن به عین نبود. هر دو فیلسوف این تبدیل را میپذیرفتند. تفاوت و تقابل مارکس (و لنین نیز) با هگل بر سر همان مسئله تقدم بود. کدام نقش مقدم است و در این تبدیلات نقش تعیین کننده نهایی را ایفا میکند. هگل میگفت: ایده! حال آنکه از دیدگاه ماتریلیستی مارکس ایده های درست و علمی، بازتاب امور عینی در ذهن انسان هستند.(6)
میتوان گفت اگر- طبق گفته کوین آندرسون - چنانچه لنین به این نکته اشاره کند، نشانگر وحدت دیالکتیکی بین ایده آلیسم و ماتریالیسم باشد، پس اشاره هگل به این نکته نیز لابد نشانگر وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم در اندیشه هگل دارد. و در نتیجه هگل فیلسوفی ایده آلیست نیست، بلکه به وحدت دیالکتیکی ایده آلیسم و ماتریالیسم معتقد است. حال آنکه میدانیم که هگل یک ایده آلیست تمام عیار است و دلیل اینکه او ایده آلیست است، در این نکته نهفته است که وی ذهن (ایده) را مقدم و ماده را ثانوی و شکل دگردیسی یافته «ایده یا روح مطلق» میداند.
از سوی دیگر، تبدیل ماده و ذهن به یکدیگر نیز نشان از وحدت «مطلق» این دو ندارد، بلکه بیان وحدت نسبی این دو یعنی ایده و ماده ( و نه وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم)است و آنچه در این تبدیل نقش مطلق را دارد، همانا مبارزه ذهن با عین و عین با ذهن است.
به عبارت دیگر، اگر چه  تبدیل ذهن به عین و عین به ذهن نشانگر همگونی (یا همسانی) امر ذهنی و امر عینی است، اما خود این تبدیل نشانگر این است که بین این دو، مبارزه ای مطلق در جریان بوده و همین مبارزه درون همگونی(یعنی زیست شان درون یک پدیده واحد، وابستگی آنها به یکدیگر و نفوذ آنها در یکدیگر) بوده است که امکان تبدیل را فراهم ساخته است. در واقع، برای اینکه  یکی به دیگری تبدیل شود، بایدآنرا از موجودیت ساقط کرده و با تحلیل بردن آن در خود و جایگزین کردن خود در آن، بر جای آن نشیند.
 بدینسان برای اینکه عین به ذهن تبدیل شود، باید ذهن را از آن وضعی که موجودیت کنونی آنرا ساخته، خلاص کرده و خود به آن تبدیل شود. یا دقیقتر ذهن را عینی و یا خود را ذهنی سازد.  و برعکس برای اینکه ذهن به عین تبدیل شود باید عین و آنچه شرایط و وضعیت کنونی آن را تشکیل داده ، را تغییر داده(وضع کنونی آنرا نابود یا تعدیل کرده) و خود به آن تبدیل شود و یا آنرا به خود تبدیل کند.
چنانچه اینها پدیده هایی بودند که جدا از یکدیگر وجود داشتند و هیچگونه همسنخی و یا ارتباطی با یکدیگر نداشتند، چنانچه نمیتوانستند در یکدیگر نافذ و جاری شوند و هویت دیگری را منطبق با هویت خویش سازند، و یا رنگ دیگری را بخود گیرند، آنگاه هیچگونه تبدیلی صورت نمیگرفت.
 تبدیل به این معنی نیست که وحدتی موجود است و درون همین وحدت اینها همسانی مطلق پیدا میکنند. در چنین صورتی، همگونی، همسانی و یا وحدت مطلق میشود، و آنگاه دیگر صحبت از ذهن و عین به عنوان دو پدیده متمایز و منحصر بفرد و تبدیل  این دو بیکدیگر هیچ معنایی ندارد. این مثل این است که گفته شود ذهن به ذهن تبدیل میشود و یا عین به عین تبدیل میشود و ...
مائو در خصوص همگونی و یا وحدت اضداد چنین میگوید:« ما چینی ها اغلب میگوییم :«پدیده ها در عین اینکه ضد یکدیگرند، وحدت نیز تشکیل میدهند» یعنی میان اضداد همگونی موجود است. این حکمی دیالکتیکی و ضد متافیزیکی است.. «ضد یکدیگرند» بمعنای این است که دو جهت متضاد یکدیگر را دفع میکنند و یا با یکدیگر در مبارزه اند. «وحدت را نیز تشکیل میدهند» بمعنای این است که دو جهت متضاد تحت شرایط معین وحدت میابند و به همگونی میرسند. ولی مبارزه درست در همگونی موجود است. بدون مبارزه همگونی نیست.»( منتخب آثار، ترجمه فارسی، جلد نخست، مقاله درباره تضاد، ص 519، مائو در همین بخش از رساله خویش، دو شرط اساسی همگونی را چنین بر میشمارد 1- یکی شرط وجود دیگری است و 2- اضداد به یکدیگر تبدیل میشوند یعنی جای طرف مقابل را میگیرند).
آندرسون ادامه میدهد:
«...اما یک اظهار نظر کلیدی است از آن چه که در قرائت خود از هگل به دست آورد. لنین آشکارا خود را با ایده آلیسم هگل هم هویت میکند»(همانجا، همان ص)
 خیرجناب آندرسون! لنین هرگز خود را با «ایده آلیسم» هگل «هم هویت» نمیکند. آنچه لنین خود را با آن «هم هویت»- آن هم نه بسادگی و بدون انتقاد همه جانبه-  میکند همانا دیالکتیک هگل است. این دیالکتیک « همگونی و مبارزه اضداد» است که لنین در هگل ارج میگذارد.
کوین آندرسون مسائل را بدجوری و عامدانه  قاطی میکند. ایده آلیسم این نیست که ذهن به عین تبدیل میشود. ایده آلیسم این است که ذهن مقدم بر ذهن است. و اگر در این خصوص بخواهیم آن را بکار ببریم  به این شکل در میآید، که امر ایده آلی که مقدم بر امر واقعی است، در فرایند پیشرفت خود به امر واقعی تبدیل میشود. و امر واقعی دوباره به امر ایده آلی تبدیل میگردد. در این فراشد ایده آلیسم دیالکتیکی، نقطه عزیمت، همانا امر ایده آل یا ذهن(و برای هگل ذهن مطلق یا روح مطلق و مزخرفاتی از این قبیل) است. در حالیکه در فراشد ماتریالیست دیالکتیکی این تبدیل، امر ایده آل، خود شکل دگردیسی یافته امر واقعی(سخن مارکس در پیشگفتار به چاپ دوم سرمایه و نیز مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی- نگاه کنید به پیوست 1) و ضرورتهای مندرج در آن است که به یاری ذهن انسان و در یک فعالیت پایای ذهنی، به ادراک و تعقل رسیده و اکنون تبدیل به امر ایده آل یعنی امری که چگونگی  تکوین تضاد اساسی واقعیت را حدس میزند، و گمانه هایی بر این مبنا تنظیم میکند و با این گمانه ها تلاش میکند که واقعیت را در مسیری که ضرورت درونی آن اقتضا میکند به پیش برد و این واقعیت عینی را به آنچه میتواند برسد، برساند.
نگاهی به مسائل وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم از نظر فلسفی و تاریخی
باری درباره همگونی یا وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم مکرر صحبت کرده ایم و اکنون نکاتی دیگر از اشکال این همگونی بر میشماریم:
1-    ماتریالیستها با ایده آلیستها ممکن است که علیرغم مسائل مورد اختلاف اساسی، در مورد برخی مسائل فلسفی نظر واحدی داشته باشند. مثلا - همانطور که در بخش پیشین اشاره کردیم- در مورد شناخت پذیر بودن جهان، بسیاری از ایده آلیستها (برخلاف کانتیست ها) همچون ماتریالیستها به شناخت پذیر بودن جهان باور دارند و اینها برخلاف اختلافات اساسی شان، در یک صف قرار میگیرند.
2-    بسیاری از پیشرفتها در اندیشه فلسفی و بویژه با تمرکز بر تجزیه و تحلیل کنشهای ذهن برای شناخت و نقش فهم و تعقل در شناخت بشری، بوسیله ایده آلیستها وعقل گرایان ایده آلیست صورت گرفت(افلاطون، ارسطو، لایب نیتس، کانت، هگل)  و ماتریالیستها از این پیشرفتها تاثیر گرفته و آنها را در اندیشه خود جذب کردند. این جذب پیشرفتها، در اندیشه ماتریالیسم دیالکتیکی به اوج خود رسید. 
3-    درون حزب طبقه کارگر ممکن است افرادی باشند که افکارشان بطور عمده یا غیر عمده ایده آلیستی است، اما ماتریالیستهای طبقه کارگر با آنها در وحدت و همگونی قرار میگیرند.
4-    میان طبقه کارگر و طبقات دیگری که ممکن است تفکرشان ایده آلیستی باشد در صورتی که انقلابی یا مترقی باشند، وحدت ها و اتحادهای دیر پا و درازمدت و یا کوتاه مدت شکل میگیرد.
5-    گاه ممکن است که طبقه کارگر با ایده آلیستها یی که از نظر فکری ارتجاعی هستند، در یک خط قرار گیرد و باصطلاح با آنها از نظر سیاسی در مقابل دشمن مشترک، به ائتلاف نسبی برسد. مثلا در شرایطی که امپریالیستها دست به تجاوز میزنند و کشور مستقل یا نیمه مستقل را مستعمره خودمیکنند، ممکن است که این تیپ ایده آلیستها از موضع ملی گرایی با امپریالیستها مخالف باشند و در عمل واقعا دست به مبارزه با آنها زنند.
6-    گاهی ممکن است که بین دولت طبقه کارگر و دولتهایی که راهنمای فکریشان تفکر ایده آلیستی است اتحادها و ائتلاف هایی صورت گیرد.
7-    مسائل مذکور در بندهای 3 و 4 و 5 و 6 ممکن است در وجوه گوناگون اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و  نظامی صورت گیرد.    

هگل، لنین و نقد ماتریالیسم متافیزیکی
«این موضوع با دیدگاه او قبل از 1914 تفاوت بسیاری دارد. او مثل انگلس و پلخانف از «ایده آلیسم عینی » هگل در برابر کانت باوری دفاع میکند. در این جا مساله فقط هگل به عنوان بزرگ ترین فیلسوف ایده آلیسم نیست، بلکه بر استفاده از ایده آلیسم هگل در نقد اشکال محدود و خام ماتریالیسم است. مهم ترین نکته در این جا کشف لنین در انتقاد از «ماتریالیسم عامیانه»است؛»(همانجا)
آنچه موجب تمایز هگل به عنوان فیلسوف ایده آلیست از کانت به عنوان فیلسوف ایده آلیست میگردد، بیش از اینکه ایده آلیسم «عینی» هگل باشد(گرچه این مسئله نیز اهمیت دارد) همانا دیالکتیک هگل است که  بزرگترین نقطه قوت اندیشه اش را تشکیل میدهد و به وی این امکان را می دهد که دیدگاههای متافیزیکی کانت را به نقد کشد.  
و نیز آنچه لنین در نقد «اشکال محدود و خام ماتریالیسم» از آن استفاده میکند نه ایده آلیسم «عینی» هگل، (که گویا در مورد آن با پلخانفی که نماینده ماتریالیسم متافیزیکی در روسیه گردیده، در دفاع از هگل مقابل کانت در یک خط قرار میگیرد) بلکه دیالکتیک اوست. و این دیالکتیک اتفاقا نخست باید از تمامی حشو و زوائدی که هگل «به عنوان بزرگترین فیلسوف ایده آلیسم» و از دیدگاه ایده آلیستی چنان بدور آن پیچیده که آنرا به همان شکل غیر قابل بهره برداری و استفاده کرده، رهایی بخشیده و بر بنیانی ماتریالیستی استوار کرد تا بتوان از آن در نقد ماتریالیسم متافیزیکی استفاده نمود. و گرنه با ایده آلیسم هگل به جنگ ماتریالیسم متافیزیکی رفتن، نواختن شیپور از سر گشاد آن است، که نه تنها کوچکترین نتیجه ای نخواهد داشت بلکه نتیجه آن برعکس و به نفع ماتریالیسم متافیزیکی خواهد گردید.
مارکس که لنین عمدتا متاثر از اوست، در پیشگفتار بر چاپ دوم سرمایه روشن میکند که آیا از ایده آلیسم هگل تاثیر گرفته و یا از دیالکتیک او و نیز نظر وی درباره این دیالکتیک:
«تقریبا 30 سال پیش هنگامی که دیالکتیک هگل هنوز مد روز بود من به انتقاد از جنبه فریب دهنده و گمراه کننده آن پرداختم...صدمه ای که دیالکتیک بدست هگل از فریفتاری میکشد به هیچ وجه مانع از این نیست که هگل برای نخستین بار به نحوی جامع و آگاه اشکال عمومی حرکت دیالکتیک را بیان نموده است. دیالکتیک در نزد وی روی سر ایستاده است. برای اینکه هسته عقلانی آن از پوست عرفانیش بیرون آید باید آن  را واژگونه ساخت»
 درنظر هگل، پروسه تفکر که حتی وی آنرا تحت نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل میکند دمیوژ(خالق ) واقعیت است.  و واقع خود، مظهر خارجی پروسه نفس بشمار آمده است. به نظر من به عکس پروسه تفکر بغیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.» (سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، ص70-71)
آیا مارکس نظریه ی فلسفی خویش را با اتکاء به وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم ایجاد کرد؟  
«همانند نقد مارکس از اشکال یک جانبه و غیر دیالکتیکی ماتریالیسم نظاره گر، به همان سان که در تز اول فوئرباخ دیده میشود.»( همانجا، ص 12)
اینها همه اراجیف یک ترتسکیست بیمایه است.
اگر نقد مارکس از اشکال «یک جانبه»  و «غیر دیالکتیکی»  ماتریالیسم نظاره گر صورت میگیرد پس مارکس از دیالکتیک هگل و نه ایده آلیسم او، برای این نقد یاری میگیرد. نقد مارکس از «ماتریالیسم نظاره گر»  در تز اول، نقدی از دیدگاه دیالکتیکی است واگر بر «نظاره گری» ماتریالیسم پیشین تاکید میکند، متضاد آن این نیست که صرفا بر نقش فعال ذهن در پویشی تئوریک تاکید کند. زیرا ماتریالیسم نظاره گر اتفاقا این فعالیت تئوریک را از خود نشان میدهد. اما در همان حد فعالیت تئوریک و نقد و نظاره گری صرف باقی میماند.
و درست اینجاست که مارکس بر اهمیت این نکته تاکید میکند که هیچ گونه شناختی  نه جدا از عمل حاصل میشود و نه بدون عمل شکل بیرونی پیدا میکند. و درست همین جاست که در عین ارج گذاری به فعالیت ایده آلیستها در فهم نقش عمل، آنها را به این سبب که به سبب فلسفه ایده آلیستی شان نمیتوانند آنرا درک کنند نقد میکند. به این ترتیب مارکس هیچگونه امتیازی به فلسفه ایده آلیستی نمیدهد، چه برسد به اینکه بخواهد  ماتریالیسم را با  دیدگاه مخالف آن ترکیب کند.
 نقد لنین از «ماتریالیسم عامیانه» در عباراتی که در بالا نقل شد، نقد این نوع ماتریالیسم از دیدگاه ماتریالیسمی کاملتر یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی است و هیچگونه امتیازی به فلسفه ایده الیستی نمیدهد. چه برسد به این که بخواهد ماتریالیسم را با دیدگاه ایدآلیسم ترکیب کند.  لنین در کتاب یادداشتهای فلسفی  از همان آغاز بر این نکته اشاره میکند که او  به خوانش ماتریالیستی هگل دست میزند و در نتیجه مطلق ، خدا و غیره را دور میاندازد.
البته  همانطور که بعدا خواهیم دید این همه تاکید بروی ایده آلیسم  و نیز درکی تحریف شده از وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم بی منظور صورت نمیگیرد.
منظور از «عینیت مفاهیم» چیست؟
کوین آندرسون:«علاوه بر این، به نظر میرسد که لنین با نقد هگل از نظام جبریاور اسپینوزا موافق است، موضوعی که بعدها مسائلی را برای پژوهندگان  مارکسیست - لنینیست اسپینوزا مانند آلتوسر بوجود آورد. هگل نوشت که فلسفه اسپی نوزا فاقد سوژه آزاد و آگاه است و در عوض، چنانکه لنین بیان کرد اندیشه را به «صفت» محض «جوهر» تبدیل کرد. به نظر میرسد لنین در سراسر یادداشت هایش درباره علم منطق میکوشد از یکسویگی دیدگاه های ماتریالیستی خام پرهیز میکند. به عبارت دیگر«انکار عینیت مفاهیم ...بی معنی است...» (بازیابی و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاستهای جهانی ترجمه حسن مرتضوی، در ترجمه  وی از کتاب یادداشتهای فلسفی لنین با نام دفترهای فلسفی، ص  26؛  لازم به ذکر است که متن این مقاله در همان کتاب اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه وجود دارد اما ما به سبب اینکه مقاله ای که از آن نقل میکنیم متن جدیدتری است و بوسیله مترجم تغییراتی در ترجمه نخستین داده شده است از آن نقل میکنیم).
منظور از «عینیت مفاهیم» چیست؟ منظور این است که مفاهیم انتزاعی، جدا از اشکالی عینی(اشیاء، پدیده ها، فرایندها، ارتباطات عینی) که معرف موجودیت آنهاست، وجود ندارند؛ خواه آن را مستقیم در نظر بگیریم و خواه با واسطه. در نتیجه تاکید لنین بروی درستی این  دیدگاه هگل، که بین انتزاع و مشخص رابطه ای(همگونی ای) میدید، اساسا در مقابل ایده آلیسم کانت است که مفاهیم را مطلقا انتزاعی میدانست و تصور میکرد که  بدون هیچگونه رابطه ای با عینیت، در ذهن انسان، بواسطه همین ذهن و خود زایی آن، تولید میشوند، و ذهن انسان به وسیله آنها اساسا  تجربه خود را شکل میدهد، یا بگفته وی  تجربه مقدور میگردد.  در نتیجه، یک فیلسوف ایده آلیست از دیدگاه فیلسوف ایده آلیست دیگر انتقاد میکند، که چرا  بین ایده ها و مقوله ها از  یکسو و عینیت از سوی دیگر «دیواری عبور ناپذیر» ترسیم میکند. بنابراین، آنچه این دو فیلسوف در آن مشترکند، یعنی تقدم ذهن بر ماده (تقدم مقولات  ذهنی بر جهان عینی ) به هیچ وجه زیر سئوال نمیرود، بلکه این نکته وجه افتراق آنهاست که یکی به سبب اندیشه متافیزیکی رابطه بین مقولات و جهان عینی را درست درک نمیکند و دیگری به سبب اندیشه دیالکتیکی به درک این نکته نائل میآید که اندیشه ها میتوانند عینیت داشته باشند. و اینجاست که لنین حق را به هگل میدهد. (7) این انتقاد اساسا متوجه درک متافیزیکی کانت است و نه درک ایده آلیستی او.  این جا نیز آنچه لنین در آن حق را به هگل میدهد نه ایده آلیسم او مقابل ایده آلیسم کانت، بلکه دیالکتیک او مقابل متافیزیک کانت است.
                                                                              ادامه دارد.
م- دامون
آبان 95   


یادداشتها                                                                                                                                   1- کوین آندرسون مشابه همین نظرات را در مقاله دیگر خویش بیان میکند:«لنین همانند انگلس به سیالیست و انعطاف پذیری اندیشه هگلی احساس نزدیکی میکرد:
«هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند، و نشان میدهد که در آنها حرکت هست» 
اما چیزی نمیگذرد که فراتر از تقسیم فلسفه به «دواردوگاه بزرگ» ایده آلیسم و ماتریالیسم میرود.
«اندیشه  دگرگونی امر ایده ای به امر واقعی ژرف است و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما روشن است که حتی در زندگی خصوصی انسان نیز حقیقت زیادی در آن علیه ماتریالیسم خام اندیش نهفته است. توجه شود: تفاوت امر ایده ای از امر مادی الزاما نامشروط و بی حدو مرز نیست.»
در اینجا لنین برای نخستین بار مقوله جدیدی را معرفی میکند: «ماتریالیسم خام اندیش.»....در سطحی عام تر به یقین باید توجه داشت که چنین اظهاراتی از سوی لنین بسیار نزدیک تر به آن چیزی است که معمولا مارکسیسم انتقادی نامیده اند.و نه آنچه لنینیسم ارتدکس تلقی میشود.»( بازیابی و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاستهای جهانی، صفحات 25 و 26 مشخصات کامل این مقاله در بخش های پیشین موجود است).
 اولا که ما چیزی به نام لنینسم «ارتدوکس» نداریم و اگر خود لنین از چنین الفاظی استفاده میکند به این سبب است که دیگران، مارکسیستهایی را که به اصول اساسی مکتب مارکس باور داشته و برنشتین را یک تجدیدنظر طلب میدانستند، مارکسیستهای «ارتدوکس» میخواندند. اما لنین همچنانکه همواره از قول مارکس و انگلس نقل میکرد که« آموزش ما دگم نیست بلکه راهنمای عمل است» خود نیز بگونه ای مرتب و منظم در پی پیشبرد، دگرگونی و تکامل این مکتب در ارتباط با مبارزه طبقاتی و پیشرفت های علمی بود، و از این رو، بررسی «انتقادی» گذشته و حال تمامی تجارب مبارزه طبقاتی و تمامی مسائل تئوریک، جزیی از ساز و کار اندیشه ی وی بود. اما این مارکسیسم «انتقادی» که  کوین آندرسون در مقابل مارکسیسم «ارتدوکس» از آن نام میبرد، گویا در عبارت، به معنای مارکسیسمی با خصوصیت انتقاد کردن و احتمالا انتقاد شدن است، اما در حقیقت این همان «برنشتینیسم» است که اینک نام «مارکسیسم انتقادی» بر آن گذاشته شده است. و منظور از این پسوند «انتقادی» همان «آزادی انتقاد از مارکسیسم»  کذایی است که زمانی برنشتین در پرتو آن رویزیونیسم خویش را وارد میکرد، و لنین در همان بخش نخست  کتاب چه باید کرد وی را مورد افشای همه جانبه قرار داد. این «مارکسیسم انتقادی» اکنون آشیانه تمامی رویزیونیستها، اپورتونیستها، ترتسکیستها و سوسیال دمکراتهای غربی شده است و با نام هایی همچون مارکسیسم انسانگرا، مارکسیسم غربی و چپ نو  نیز معرفی میگردد.  
و نیز همین نظرات از سوی دونایافسکایا بیان میگردد. در بخش بعدی به برخی نظرات وی خواهیم پرداخت.
2- ترجمه ما از متن بالا:
«اندیشه ی تبدیل امر ذهنی  به  امر واقعی  بسیار ژرف است؛ بسیار مهم برای تاریخ. اما همچنین روشن است که در زندگی شخصی انسانی  نیز حقیقت زیادی را در بر دارد. بر علیه ماتریالیسم زمخت. توجه شود. همچنین اختلاف بین امرذهنی و امر مادی نامشروط و نامحدود نیست.»(جلد 38، متن انگلیسی، ص 114، تاکید از لنین) در گفته های بالا منظور لنین از«اختلاف بین امر ذهنی و امر مادی نامشروط و نامحدود نیست» این است که بین این دو همگونی وجود دارد. روشن است که همانگون که لنین درجای دیگر (در مقاله درباره مسئله دیالکتیک) اشاره میکنداختلاف، تضاد و مبارزه مطلق است و از جمله میان   میان امر ذهنی و امر مادی، اما درون همگونی یا وحدت یعنی درون زیست کردن انها در یک واحد به یکدیگر و تبدیل آنها به یکدیگر. اگر کسی این دو را همگون ودارای همسانی نبیند و تضاد یا اختلاف مطلق بدون همگونی را در مورد آنها درست بداند، آنگاه او تضاد مطلق را بدون وحدت درست دانسته و این نه دیالکتیک بلکه متافیزیک است.    
3- در بخش دوم این نوشته ما به نظر  لشک کولاکوفسکی اشاره کردیم و نوشتیم وی «ضمن مقایسه نظرات لنین در این کتاب با نظرات انگلس مینویسد:
« برای او دیالکتیک صرفا در این حکم خلاصه نمیشود که «همه چیز در حال تغییر است» بلکه تلاشی است برای آن که شناخت انسانی به عنوان رابطه متقابل همیشگی  بین ذهن و عین  تفسیر شود و در آن تفسیر مسئله «تقدم مطلق » یکی از این  دو حدت و شدت خود را از دست میدهد.»  (لشک کولاکوفسکی ، جریانهای اصلی  در مارکسیسم، ترجمه عباس میلانی، انتشارات آگاه ، چاپ اول، 1384،  جلد دوم، ص 515 ،همچنین نگاه کنید به کوین آندرسون ، بازیابی  و پایداری ...ص28). خواننده خود می بیند که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیز تقدم را در چارچوب های معینی از شناخت درست میداند و در بیرون از این چارچوبها، این رابطه، تبدیل  به حرکت چرخشی و تبدیلی میگردد. البته  صدق تقدم در حوزه های معینی از شناخت، در عین حال رد این نظر است که «رابطه متقابل» را«همیشگی» یا مطلق کند و به این ترتیب سرنخ قضایا را در هوا رها کند. زیرا «رابطه متقابلی که«همیشگی» (یا مطلق) است، یعنی نفی تقدم ماده بر ذهن و عمل  بر اندیشه. بنابراین تقدم ماده بر ذهن و تبدیل ماده به ذهن وحدت اضداد هستند، که نفی یکی، نفی ماتریالیسم، و نفی دیگری، نفی دیالکتیک خواهد بود.  اما درباره «حدت و شدت »: این تقدم ماده بر ذهن در چارچوب های معینی و در تحلیل نهایی، نه تنها اهمیت و شدت خود را از دست نمیدهد، بلکه کماکان سر جای خود سفت وسخت ایستاده است. اما البته بیرون از این حوزه های معینی نه تنها اهمیت و شدت خود را از دست میدهد، بلکه اصلا دیگر اهمیت و شدتی ندارد. زیرا زمانی ماده مقدم میشود و زمانی دیگر ایده.
4-  درواقع  کتاب چه باید کرد تجلی این ایده اساسی دیالکتیکی است که تئوری انقلابی و جنبش انقلابی وحدت اضدادند.  در این کتاب زمانی که لنین با اکونومیستها(یا ماتریالیستهای متافیزیکی) یعنی کسانی که نقش تئوری را نفی میکنند و نقش واقعیت جاری (یا ماده) را در هر حال و شرایطی مطلق میکنند، درست همین نکته را  مقابل آنها برجسته و عمده  میکند. یعنی جنبش بر تئوری تقدم مطلق بی چون وچرا ندارد، بلکه گاه تئوری بر جنبش تقدم دارد.  و اینکه همین ترتسکیستها که در مبارزه داخلی، اکونومیستهای تمام عیارو مطلقی هستند  به یکباره در مطالب فلسفی فیلشان یاد هندوستان میکند و یاد دیالکتیک میافتند و نقش ایده و امثالهم را برای لنین علم میکنند، خود باید پرسش انگیز باشد. در جایی ماتریالیستهای متافیزیکی میشوند و در جایی دیگر از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم سخن میرانند!؟
5- لنین در یادداشتهای فلسفی و د ر چکیده کتاب تاریخ فلسفه هگل و در بخشی که هگل به اپیکور میپردازد، ضمن نقل گفته های هگل که اپیکور ماتریالیست  و کلا نظریه ماتریالیسم را فاقد نظریه ی مفهوم (یا ایده) میداند، بصورت یادداشت مینویسد:
« افترا به ماتریالیسم چرا؟
 و سپس در پاره ای کوتاه میافزاید:
«تهمت علیه ماتریالیسم!! نظریه ی سرچشمه ی شناخت و مفهوم  کوچکترین "نسخ [یا خللی]" در «ضرورت مفهوم»  بوجود نمیآورد!! مخالفت با «شعور متعارف» خصوصیت زشت یک ایده آلیست است.»(متن انگلیسی، ص289)
و سپس در یادداشتی دیگر کمی پس از این میافزاید:
« «نخستین آغاز گاه» بوسیله ایده آلیسم فراموش شده و تحریف میشود. ماتریالیسم دیالکتیکی به تنهایی [نقطه ی]« شروع» را با تداوم و پایان به یکدیگر پیوند میزند.»(همانجا ، ص290 ،  تاکیدها از لنین است. عبارت داخل کروشه از ماست)
روشن است که منظور لنین از «نقطه شروع»، آغازگاه  یا منبع آغازین شناخت ، حرکت از ماده یا همان مسئله ی تقدم امر مادی است، و از «ادامه»، رفتن بسوی مفهوم ، و«پایان»، یعنی برگشت به ماده است؛ یا ماده - ذهن (اندیشه و ایده،) - ماده (یا  پراتیک - تئوری - پراتیک).  ضمنا خواننده میتواند ادعاهای این حضرات ترتسکیست را که گویا لنین به وحدت  ماتریالیسم و ایده آلیسم به شکلی که آنها تفسیرمیکنند، باور دارد را در این قطعات  که بخش های پایانی کتاب وی است، مورد ملاحظه قرار دهد.
برای نمونه- کوین اندرسون مینویسد:
«درجای دیگری لنین به دیالکتیک هگل چون «ضربان درونی خود جنبی و فعالیت حیاتی»اشاره میکند. به تدریج شروع به رد کردن مخالفت اولیه اش با ایده آلیسم میکند(متن بالا از بخش های پایانی کتاب لنین که در سال 1915 نگاشته شده، یعنی پس از «خلاصه علم منطق هگل» که تاریخ نگارش آن نوامبر و دسامبر 1914 است، آورده شد. ما در ادامه ی این مقال به بخش های پایانی«خلاصه علم منطق هگل» نیز میپردازیم). اکنون کلید ماجرا، تصاحب انتقادی ایده آلیسم دیالکتیکی (نه «ایده آلیسم» دیالکتیکی هگل بلکه تصاحب «دیالکتیکی» که بوسیله ایده آلیسم هگل راز آمیز و تاریک گشته و بروی سر ایستاده است)هگل و پیوند آن با ماتریالیسم مارکسیستی است. لنین بر خلاف مفهوم دو اردوگاه ایده آلیسم و ماتریالیسم انگلس(موضع لنین  در برابر نظریات فلسفی انگلس در باره کانت و هگل، در تمامی طول یادداشتهای فلسفی، بجز موردی در مقاله ی درباره مسئله دیالکتیک، موضعی تایید کننده است) اکنون به موضعی نزدیک میشد که دلالت بر وحدت دیالکتیکی بین ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد.(این وحدت دیالکتیکی همان است که ما بارها به آن اشاره کردیم. یعنی وحدت نسبی که تفسیر و معنای مارکسیستی خاص خود را دارد و مبارزه مطلق - نگاه کنید به پیوست 1) گرچه لنین اطلاع نداشت اما موضوعی مشابه در سال 1844 توسط مارکس جوان مطرح شده بود. مارکس از «طبیعت باوری تمام عیار یا انسان باوری، که خود را هم از ایده آلیسم و هم از ماتریالیسم متمایز میکند و در همان حال حقیقت وحدت بخش هر دو است» سخن گفته بود.(بازیابی و پایداری دیالکتیک ، همان کتاب، ص 27، تاکیدها از ماست) درباره این عبارات پایانی نگاه کنید به پیوست 2
6- درباره نظر مارکس درباره تقدم ماده بر ذهن نگاه کنید به پیوست 2
7- متن مورد اشاره کوین آندرسون در کتاب لنین:
« شکل گیری مفاهیم (مجرد) و کار با آنها از پیش شامل فکر،اعتقاد و آگاهی به حاکم بودن قانون[یا سرشت قانونمند] بر پیوستگی عینی جهان است. جدا کردن علیت از این پیوند احمقانه است. انکار عینیت مفاهیم، عینیت کل  در جزء و در خاص غیر ممکن است. در نتیجه، هگل  هنگامی که بازتاب حرکت جهان عینی را در حرکت مفاهیم بررسی میکند، از کانت و دیگران بسیارعمیق تر است. هم چنانکه شکل ساده ارزش، عمل فردی مبادله ی یک کالای معین با کالایی دیگر، از پیش، شامل شکلهای تکامل نیافته  [یا جنینی] تمامی تضادهای اساسی سرمایه داری است، همچنین  ساده ترین تعمیمها، نخستین و ساده ترین شکل گیری مفاهیم(احکام، قیاسها و غیره) از پیش نشاندهنده شناخت هر چه ژرفتر انسانی از پیوستگی عینی جهان است. اینجا، همانجایی است که باید معنای حقیقی، اهمیت و نقش منطق هگل را جستجو کرد. به این توجه شود.» ( یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، ص179- 178 تاکیدها از لنین).


پیوست ها:
1-    نظر لنین درباره ایده آلیسم و ذهنی گرایی
ترجمه از متن انگلیسی:
«تیزبینانه و هوشمندانه، هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند و نشان میدهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی ؟ یعنی حرکتی بسوی نهایت! چیزی؟ یعنی نه  آن چیزی که دگر است.. وجودعام؟ یعنی نبود تعیینی همچون وجود = ناوجود.  انعطاف پذیری همه جانبه و عام مفاهیم، انعطاف پذیری ای که تا حد همگونی اضداد پیش میرود. این  اساس موضوع است. چنانچه  این انعطاف پذیری به شکلی ذهنی بکار برده شود = التقاط گری و سفسطه گری خواهد بود. چناچه انعطاف پذیری، بشکلی عینی وهمچون بازتاب همه جانبه فرایند مادی و وحدت آن باشد، دیالکتیک است. بازتاب درست  تکامل بی پایان جهان.» ( جلد 38، ص 110، تاکید  دوم از ماست)
2-    نظرات مارکس درباره ایده آلیسم 
در دو  بند زیر،  مارکس نظر ماتریالیستی خود را در مقابل نظریه ایده آلیستی (عمدتا هگل) قرار میدهد.  مارکس در این بند، دو اردوگاهی را که انگلس بعدها در کتاب خود لودویگ فوئرباخ و  پایان فلسفه  کلاسیک آلمان از آنها نام میبرد، مشخص میکند. خود این بند شکلی از مبارزه مارکس با این دیدگاه ایده آلیستی، و آنالیز و سنتز کردن این دیدگاه فلسفی  است. فرازهایی در این بند وجود دارد که مارکس در دیدگاه مقابل تایید میکند و نظر خود را همسان با آن میداند اما سپس شرط و شروط خود را ذکر میکند. این نوعی از وابستگی و  تداخل اضداد در یکدیگر و در عین حال دفع کردن یکی از آنها بوسیله دیگری است.   
«هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم  تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند.در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه، همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیده آنست. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست.»
« نوعی از آگاهی- بویژه اگاهی فلسفی-  چنان است که موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت[معتبر] محسوب میشود (روشن است که منظور مارکس جهان بینی ایده آلیستی است. زیرا این جهان بینی 1- موجودیت انسان را در تفکر مفهومی میداند  و 2- جهان مفاهیم، ذهن ایده ها و روح و غیره از نظر او یگانه واقعیت معتبر محسوب میشود)؛ این نوع آگاهی،حرکت واقعی مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است ( خوب دقت شود ! فقط  متاسفانه یعنی بر خلاف نظر این فیلسوفان، سرش به خارج بند است) به جای عمل واقعی تولید (تولید مادی در این جا شاخص واقعیت عینی یا ماده است) میگیرد. این البته درست است(مارکس آنالیز میکند، تایید میکند) زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است(امری که ماتریالیستهای متافیزیکی نمیتوانند تشخیص دهند). اما در این قضیه چیز تازه ای نیست(مارکس تفکر ایده آلیستی را نقد و دفع میکند) و این در واقع نوعی تکرار گویی است(مارکس تفکر ایده آلیستی را به تکرار گویی متهم میکند)[ رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد(مارکس ایده آلیستها یعنی هم کانت و هم هگل را رد میکند.  ما مفهوم خود اندیش و خود ساز، ورای مشاهده و ادراک نداریم)، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است( درست همان  برعکس ایده آلیستها- هگل- فکر کردنی که در پیشگفتار به جلد دوم سرمایه مارکس به آن اشاره میکند)  کلیت، که در  ذهن بصورت کلیت اندیشیده نمودار میشود، فراورده مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیش نمیشناسد راهی که با دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است. مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن به جای خود باقی است، موضوع(ماده در بحث مارکس) اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون از ذهن(مستقل بیرون از ذهن - تمامی ماتریالیسم) حفظ میکند. از این رو، در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی به جامعه (واقعیت یا  ماده در بحث مارکس) توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه آن را هرگز از یاد نبرد. (واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه آن را هرگز از یاد نبرد). (مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، ص 28-27، جملات داخل پرانتز از ماست) 
اگر این ماتریالیسم تمام عیار نیست، پس چیست؟ و براستی کجاست آن «انسانگرایی» و «طبیعت گرایی»  کذایی  که ترتسکیستهایی از قماش آندرسون و دونایفسکایا حنجره ی  خود را بابت آن پاره میکنند؟!
نیازی نیست که ما به ایدئولوژی آلمانی و مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی اشاره کنیم که مارکس( و انگلس) ماتریالیسم تاریخی خود را در آنها شرح دادند، و آنرا به عنوان نظریه ای در مقابل درک ایده آلیستی تاریخ قرار دادند. 


وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(6) بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(6)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
با تجدید نظر

 آیا لنین نخستین بار در کتاب یادداشتهای فلسفی به همگونی ایده و ماده اشاره کرد؟
کوین آندرسون ادامه میدهد: 
 « در ابتدا او(منظور لنین است - دامون) قطعه ی زیرین از متن هگل را از اواسط  فصل «هستی برای خود » نقل میکند:« در درجه اول پندار گونگی هستی برای خود به عنوان یک کلیت به واقعیت گذر میکند و این دو در تثبیت شده ترین شکل مجرد خود وحدت مییابند»(هگل 1969[16- 1812] ف ص 164)...). سپس لنین چنین اظهار میدارد- که ظاهرا پاسخی است به جمله ای که در بالا نقل شده:
«ایده ی گذار از جنبه ایده آلی به جنبه واقعی عمیق است! از نظر تاریخی فوق العاده مهم. بدیهی است که هم چنین از نظر زندگی شخصی انسان نیز حقیقت زیادی در این نکته نهفته است. برعلیه ماتریالیسم عامیانه. قابل توجه. همینطور اختلاف ایده آل از مادی غیر مشروط و نامحدود نیست.»(لنین 1961 الف[1915-1914] ص 114)،( اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه برای بازسای چپ، ص11 و 12)(1)
بنابراین از نظر آندرسون بیان این نکته که «اختلاف ایده آل از مادی غیر مشروط و نامحدود نیست» «پیشرفت بزرگ» ی نسبت به کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم به شمار میآید.  گویا در نظر آندرسون، در آن کتاب، لنین  به اختلاف «غیر مشروط» و «نامحدود» امر ایده آل  از امر مادی باور داشته و میان امر ذهنی و امر مادی «تقابل مطلق» (به معنای عدم همسانی و تبدیل به یکدیگر) میدیده و اکنون آن دیدگاه را(دیدگاهی که از نظر لنین «ماتریالیسم عامیانه» است) و آندرسون آن را «خام فکری» میخواند، کنار گذاشته و دیدگاه دیگری برگزیده که نشان میدهد این تقابل «مطلق» نیست.
آیا کوین آندرسون و کسانی که چنین نظراتی را بیان میکنند درست میگوید ؟ آیا چنین نکته ای در کتاب لنین به نام ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم وجود ندارد؟ آیا در این کتاب،  لنین دیالکتیک تبدیل ماده به ذهن و ذهن به ماده را تایید نکرده است؟ و آیا از دیدگاه لنین در آن کتاب  تقدم ماده بر ذهن، مطلق، همیشگی، همواره و بدون هیچگونه جابجایی است.
بد نیست ما مروری بر عباراتی از آن کتاب داشته باشیم:
«البته حتی تقابل ماده و ذهن تنها در مرزهای یک رشته بسیار محدود اهمیت مطلق دارد. در این مورد منحصرا در مرزهای این مسئله اساسی تئوری شناخت که چه چیز باید به عنوان اولی و چه چیز به عنوان ثانوی در نظر گرفته شود. در ماورای این مرزها، خصیصه نسبی این تقابل غیر فابل تردید است.» (ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، ترجمه فارسی ص 116، متن انگلیسی ص 147)(2)
یعنی ماده و ذهن به یکدیگر تبدیل شده و دیگر نمیتوان گفت که ماده، ماده است، ذهن ذهن؛ بعبارت دیگر تقابل مطلق این دو، در همگونی نسبی آنها ممکن و مقدور میگردد(و معنای تقابل مطلق- یا دوگانگی مطلق- بدون وجود همگونی نسبی همین است و گر نه تقابل به معنای مبارزه و درگیری، در کنار همگونی نسبی، مطلق است)؛ و یا اینکه اهمیت تقدم اساسی و نخستین آنها، در ماورای مرزهای این  مسئله اساسی که نخستین ماده بود یا ذهن، و یا واقعیت عینی نقطه عزیمت برای هرگونه تحلیل ماتریالیستی است یا ذهن، و یا ما از پراتیک حرکت میکنیم یا از تئوری، از بین میرود. روشن است که در ماورای این مسئله اساسی شناخت، رابطه میان این دو، تبدیل به حرکت چرخشی میان این دو و تبدیل آنها به یکدیگر شده و در نتیجه گاه ذهن عمده میشود و گاه ماده، گاه تئوری عمده میشود و گاه پراتیک( و نیز در تبدیل آنها به یکدیگر، گاه ماده در هیئت ذهن در میآید و گاه ذهن در هیئت ماده) در حالیکه در تکرر، تناوب و در حرکت زیگزاگی و مارپیچی، همواره نباید فراموش کرد که در تحلیل نهایی ماده،عین، واقعیت، پراتیک، اصل و اساس است.(3)
میبینیم که آنچه حضرت والا کوین آندرسون «پیشرفت بزرگ» نسبت به کتاب از قرار «مکانیکی» ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ذکر میکند، در دیدگاه لنین در آن کتاب موجود بوده است.
وباید افزود که نه تنها در آن کتاب و در این بند مشخص، بلکه پیش از آن نیز. میدانیم که لنین از سالها پیش از نگارش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بارها و بارها بر اهمیت تئوری تاکید کرده بود؛ مثلادر فصل نخست چه باید کرد، در فصل آزادی انتقاد، و در پاره ای به نام اهمیت مبارزه ایدئولوژیک؛ و نیز بر این نکته تاکید کرده بود که «بدون تئوری انقلابی جنبش انقلابی غیر ممکن است» و «نقش مبارزه پیشرو را تنها حزبی میتواند بازی کند که به تئوری پیشرو مسلح باشد».
  به عبارت دیگر، همواره اینگونه نیست که جنبش یا واقعیت عمده باشد بلکه زمانی هم تئوری و ذهن عمده میشود و باید به آن پرداخت؛ و معنای این سخنان این است که گاه واقعیت( کنشها، مبارزات طبقاتی معین) تکامل خود را بطور نسبی طی کرده و برای گشایش های نوین در آن و پیشبرد آن بشکلی انقلابی باید به تئوری انقلابی تبدیل شود و تئوری از پیش موجود را تغییر دهد؛ نیز پس از آفرینش تئوری، آن نیز به نوبه خود باید به واقعیت و جنبشی انقلابی همه جانبه تر و ژرفتر تبدیل شود.
ونیز سالها پیش از آن زمانی که رساله وظایف سوسیال دمکراتها را مینوشت به این نکته اشاره کرد که آنچه ما طی سالها از نظر تئوری گفتیم ناردونیک ها را قانع نکرده ولی اکنون عمل ما انقلابیون سوسیال دمکرات( کمونیست در آن زمان)  دارد آنها را قانع میکند. گرچه آنها میگویند اینها سوسیال دمکرات نیستند بلکه افرادی از جنس دیگرند(نقل به معنی). و معنای این سخنان این است که آنچه سالها سوسیال دمکراسی روس  به عنوان تئوری گفته است، اکنون و در فعالیت عملی سوسیال دمکراسی(فعالیت اتحاد مبارزه در راه آزادی طبقه کارگر پترزبورگ) مندرج است و خود را نشان میدهد. و یا به بیان فلسفی ذهن شکلی عینی یافته است.
افزون بر اینها،  لنین بارها و بارها  این سخن مارکس و انگلس را تکرار کرده بود که «آموزش ما دگم نیست، بلکه راهنمای عمل است». (4) لذا تغییر در تئوری به لحاظ نیازهای عملی و شرایط واقعی مبارزه همواره مد نظر وی بود.
 روشن است که لنین دیالکتیک را بویژه از متن کتاب سرمایه مارکس و بسیاری از آثار دیگر وی که وی در دوره اولیه زندگی خویش خوانده بود، یاد گرفته و نیز در فرایند عملی زندگی و مبارزه آنرا تجربه کرده بود.
 حال کسانی یافت میشوند که خام گونه، چشمان خودرا بر تمامی نکات یاد شده و مانند آنها میبندد و گمان میکنند در کتاب یادداشتهای فلسفی نظرگاه نوینی در لنین یافته اند که پیش از آن وجود  نداشته است!؟
 در حقیقت آنچه موجب گشت که این نوع مسائل و دیدگاهها، به مسائل کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  تبدیل نشود، این است که مسئله اساسی و اختلاف لنین با کسانی که با آنها مجادله دارد، اینها نیست. مشکل در آنجا این نیست که آیا  این دو بیکدیگر تبدیل میشوند و یا خیر؛ بلکه این است که کسانی  هستند که میگویند اصلا ماده ای وجود ندارد، چه برسد  بر سر تبدیل آن به ذهن، یا ذهن به ماده.

آیا همگونی ایده و ماده نشان از وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد؟
از نظر کوین آندرسون گفته مزبور نشان از وحدت «دیالکتیکی» ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد، در حدی که هر گونه تقسیم فلسفه به ایده آلیسم و ماتریالیسم و هر گونه تضادی میان این دو دیدگاه متضاد را نفی میکند.
البته تبدیل عین به ذهن و ذهن به عین که با واسطه پراتیک صورت میگیرد، نشان از رابطه دیالکتیکی این دو دارد، اما نه هرگز امتیاز خاصی به تفکر ایده آلیستی بطورعام میدهد و نه امتیازی به نظریه ی وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم. میتوانید ماتریالیست دیالکتیکی باشید و تبدیل ذهن به عین و برعکس را بپذیرید.(5) میتوانید ایده آلیست دیالکتیکی باشید و تبدیل این دو به یکدیگر را بپذیرید. میتوانید ایده آلیست باشید و تبدیل این دو را نپذیرید (برای نمونه  برکلی، لایب نیتس، کانت). این خط تمایز دیالکتیک از متافیزیک است و نه خط تمایز ایده آلیسم از ماتریالیسم. لذا امری است که بین تمام ایده آلیستهای متافیزیکی و تمامی ماتریالیستهای متافیزیکی مشترک است. آنها تبدیل ایده به ماده را به رسمیت نمیشناسند و این ها تبدیل ماده به  ذهن را.
اما آن مسئله ای که فلسفه ایده آلیستی را در کل، سوای هر گونه روش های ویژه ی گونه های مختلف آن، از فلسفه ماتریالیستی متمایز میکند،همان مسئله تقدم ماده  و ذهن است. تقابل ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس با ایده آلیسم دیالکتیکی هگل برسر تبدیل عین به ذهن و ذهن به عین نبود. هر دو فیلسوف این تبدیل را میپذیرفتند. تفاوت و تقابل مارکس (و لنین نیز) با هگل بر سر همان مسئله تقدم بود. کدام نقش مقدم است و در این تبدیلات نقش تعیین کننده نهایی را ایفا میکند. هگل میگفت: ایده! حال آنکه از دیدگاه ماتریلیستی مارکس ایده های درست و علمی، بازتاب امور عینی در ذهن انسان هستند.(6)
میتوان گفت اگر- طبق گفته کوین آندرسون - چنانچه لنین به این نکته اشاره کند، نشانگر وحدت دیالکتیکی بین ایده آلیسم و ماتریالیسم باشد، پس اشاره هگل به این نکته نیز لابد نشانگر وحدت ایده آلیسم با ماتریالیسم در اندیشه هگل دارد. و در نتیجه هگل فیلسوفی ایده آلیست نیست، بلکه به وحدت دیالکتیکی ایده آلیسم و ماتریالیسم معتقد است. حال آنکه میدانیم که هگل یک ایده آلیست تمام عیار است و دلیل اینکه او ایده آلیست است، در این نکته نهفته است که وی ذهن (ایده) را مقدم و ماده را ثانوی و شکل دگردیسی یافته «ایده یا روح مطلق» میداند.
از سوی دیگر، تبدیل ماده و ذهن به یکدیگر نیز نشان از وحدت «مطلق» این دو ندارد، بلکه بیان وحدت نسبی این دو یعنی ایده و ماده ( و نه وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم)است و آنچه در این تبدیل نقش مطلق را دارد، همانا مبارزه ذهن با عین و عین با ذهن است.
به عبارت دیگر، اگر چه  تبدیل ذهن به عین و عین به ذهن نشانگر همگونی (یا همسانی) امر ذهنی و امر عینی است، اما خود این تبدیل نشانگر این است که بین این دو، مبارزه ای مطلق در جریان بوده و همین مبارزه درون همگونی(یعنی زیست شان درون یک پدیده واحد، وابستگی آنها به یکدیگر و نفوذ آنها در یکدیگر) بوده است که امکان تبدیل را فراهم ساخته است. در واقع، برای اینکه  یکی به دیگری تبدیل شود، بایدآنرا از موجودیت ساقط کرده و با تحلیل بردن آن در خود و جایگزین کردن خود در آن، بر جای آن نشیند.
 بدینسان برای اینکه عین به ذهن تبدیل شود، باید ذهن را از آن وضعی که موجودیت کنونی آنرا ساخته، خلاص کرده و خود به آن تبدیل شود. یا دقیقتر ذهن را عینی و یا خود را ذهنی سازد.  و برعکس برای اینکه ذهن به عین تبدیل شود باید عین و آنچه شرایط و وضعیت کنونی آن را تشکیل داده ، را تغییر داده(وضع کنونی آنرا نابود یا تعدیل کرده) و خود به آن تبدیل شود و یا آنرا به خود تبدیل کند.
چنانچه اینها پدیده هایی بودند که جدا از یکدیگر وجود داشتند و هیچگونه همسنخی و یا ارتباطی با یکدیگر نداشتند، چنانچه نمیتوانستند در یکدیگر نافذ و جاری شوند و هویت دیگری را منطبق با هویت خویش سازند، و یا رنگ دیگری را بخود گیرند، آنگاه هیچگونه تبدیلی صورت نمیگرفت.
 تبدیل به این معنی نیست که وحدتی موجود است و درون همین وحدت اینها همسانی مطلق پیدا میکنند. در چنین صورتی، همگونی، همسانی و یا وحدت مطلق میشود، و آنگاه دیگر صحبت از ذهن و عین به عنوان دو پدیده متمایز و منحصر بفرد و تبدیل  این دو بیکدیگر هیچ معنایی ندارد. این مثل این است که گفته شود ذهن به ذهن تبدیل میشود و یا عین به عین تبدیل میشود و ...
مائو در خصوص همگونی و یا وحدت اضداد چنین میگوید:« ما چینی ها اغلب میگوییم :«پدیده ها در عین اینکه ضد یکدیگرند، وحدت نیز تشکیل میدهند» یعنی میان اضداد همگونی موجود است. این حکمی دیالکتیکی و ضد متافیزیکی است.. «ضد یکدیگرند» بمعنای این است که دو جهت متضاد یکدیگر را دفع میکنند و یا با یکدیگر در مبارزه اند. «وحدت را نیز تشکیل میدهند» بمعنای این است که دو جهت متضاد تحت شرایط معین وحدت میابند و به همگونی میرسند. ولی مبارزه درست در همگونی موجود است. بدون مبارزه همگونی نیست.»( منتخب آثار، ترجمه فارسی، جلد نخست، مقاله درباره تضاد، ص 519، مائو در همین بخش از رساله خویش، دو شرط اساسی همگونی را چنین بر میشمارد 1- یکی شرط وجود دیگری است و 2- اضداد به یکدیگر تبدیل میشوند یعنی جای طرف مقابل را میگیرند).
آندرسون ادامه میدهد:
«...اما یک اظهار نظر کلیدی است از آن چه که در قرائت خود از هگل به دست آورد. لنین آشکارا خود را با ایده آلیسم هگل هم هویت میکند»(همانجا، همان ص)
 خیرجناب آندرسون! لنین هرگز خود را با «ایده آلیسم» هگل «هم هویت» نمیکند. آنچه لنین خود را با آن «هم هویت»- آن هم نه بسادگی و بدون انتقاد همه جانبه-  میکند همانا دیالکتیک هگل است. این دیالکتیک « همگونی و مبارزه اضداد» است که لنین در هگل ارج میگذارد.
کوین آندرسون مسائل را بدجوری و عامدانه  قاطی میکند. ایده آلیسم این نیست که ذهن به عین تبدیل میشود. ایده آلیسم این است که ذهن مقدم بر ذهن است. و اگر در این خصوص بخواهیم آن را بکار ببریم  به این شکل در میآید، که امر ایده آلی که مقدم بر امر واقعی است، در فرایند پیشرفت خود به امر واقعی تبدیل میشود. و امر واقعی دوباره به امر ایده آلی تبدیل میگردد. در این فراشد ایده آلیسم دیالکتیکی، نقطه عزیمت، همانا امر ایده آل یا ذهن(و برای هگل ذهن مطلق یا روح مطلق و مزخرفاتی از این قبیل) است. در حالیکه در فراشد ماتریالیست دیالکتیکی این تبدیل، امر ایده آل، خود شکل دگردیسی یافته امر واقعی(سخن مارکس در پیشگفتار به چاپ دوم سرمایه و نیز مقدمه ای بر نقد اقتصاد سیاسی- نگاه کنید به پیوست 1) و ضرورتهای مندرج در آن است که به یاری ذهن انسان و در یک فعالیت پایای ذهنی، به ادراک و تعقل رسیده و اکنون تبدیل به امر ایده آل یعنی امری که چگونگی  تکوین تضاد اساسی واقعیت را حدس میزند، و گمانه هایی بر این مبنا تنظیم میکند و با این گمانه ها تلاش میکند که واقعیت را در مسیری که ضرورت درونی آن اقتضا میکند به پیش برد و این واقعیت عینی را به آنچه میتواند برسد، برساند.
نگاهی به مسائل وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم از نظر فلسفی و تاریخی
باری درباره همگونی یا وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم مکرر صحبت کرده ایم و اکنون نکاتی دیگر از اشکال این همگونی بر میشماریم:
1-    ماتریالیستها با ایده آلیستها ممکن است که علیرغم مسائل مورد اختلاف اساسی، در مورد برخی مسائل فلسفی نظر واحدی داشته باشند. مثلا - همانطور که در بخش پیشین اشاره کردیم- در مورد شناخت پذیر بودن جهان، بسیاری از ایده آلیستها (برخلاف کانتیست ها) همچون ماتریالیستها به شناخت پذیر بودن جهان باور دارند و اینها برخلاف اختلافات اساسی شان، در یک صف قرار میگیرند.
2-    بسیاری از پیشرفتها در اندیشه فلسفی و بویژه با تمرکز بر تجزیه و تحلیل کنشهای ذهن برای شناخت و نقش فهم و تعقل در شناخت بشری، بوسیله ایده آلیستها وعقل گرایان ایده آلیست صورت گرفت(افلاطون، ارسطو، لایب نیتس، کانت، هگل)  و ماتریالیستها از این پیشرفتها تاثیر گرفته و آنها را در اندیشه خود جذب کردند. این جذب پیشرفتها، در اندیشه ماتریالیسم دیالکتیکی به اوج خود رسید. 
3-    درون حزب طبقه کارگر ممکن است افرادی باشند که افکارشان بطور عمده یا غیر عمده ایده آلیستی است، اما ماتریالیستهای طبقه کارگر با آنها در وحدت و همگونی قرار میگیرند.
4-    میان طبقه کارگر و طبقات دیگری که ممکن است تفکرشان ایده آلیستی باشد در صورتی که انقلابی یا مترقی باشند، وحدت ها و اتحادهای دیر پا و درازمدت و یا کوتاه مدت شکل میگیرد.
5-    گاه ممکن است که طبقه کارگر با ایده آلیستها یی که از نظر فکری ارتجاعی هستند، در یک خط قرار گیرد و باصطلاح با آنها از نظر سیاسی در مقابل دشمن مشترک، به ائتلاف نسبی برسد. مثلا در شرایطی که امپریالیستها دست به تجاوز میزنند و کشور مستقل یا نیمه مستقل را مستعمره خودمیکنند، ممکن است که این تیپ ایده آلیستها از موضع ملی گرایی با امپریالیستها مخالف باشند و در عمل واقعا دست به مبارزه با آنها زنند.
6-    گاهی ممکن است که بین دولت طبقه کارگر و دولتهایی که راهنمای فکریشان تفکر ایده آلیستی است اتحادها و ائتلاف هایی صورت گیرد.
7-    مسائل مذکور در بندهای 3 و 4 و 5 و 6 ممکن است در وجوه گوناگون اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و  نظامی صورت گیرد.    

هگل، لنین و نقد ماتریالیسم متافیزیکی
«این موضوع با دیدگاه او قبل از 1914 تفاوت بسیاری دارد. او مثل انگلس و پلخانف از «ایده آلیسم عینی » هگل در برابر کانت باوری دفاع میکند. در این جا مساله فقط هگل به عنوان بزرگ ترین فیلسوف ایده آلیسم نیست، بلکه بر استفاده از ایده آلیسم هگل در نقد اشکال محدود و خام ماتریالیسم است. مهم ترین نکته در این جا کشف لنین در انتقاد از «ماتریالیسم عامیانه»است؛»(همانجا)
آنچه موجب تمایز هگل به عنوان فیلسوف ایده آلیست از کانت به عنوان فیلسوف ایده آلیست میگردد، بیش از اینکه ایده آلیسم «عینی» هگل باشد(گرچه این مسئله نیز اهمیت دارد) همانا دیالکتیک هگل است که  بزرگترین نقطه قوت اندیشه اش را تشکیل میدهد و به وی این امکان را می دهد که دیدگاههای متافیزیکی کانت را به نقد کشد.  
و نیز آنچه لنین در نقد «اشکال محدود و خام ماتریالیسم» از آن استفاده میکند نه ایده آلیسم «عینی» هگل، (که گویا در مورد آن با پلخانفی که نماینده ماتریالیسم متافیزیکی در روسیه گردیده، در دفاع از هگل مقابل کانت در یک خط قرار میگیرد) بلکه دیالکتیک اوست. و این دیالکتیک اتفاقا نخست باید از تمامی حشو و زوائدی که هگل «به عنوان بزرگترین فیلسوف ایده آلیسم» و از دیدگاه ایده آلیستی چنان بدور آن پیچیده که آنرا به همان شکل غیر قابل بهره برداری و استفاده کرده، رهایی بخشیده و بر بنیانی ماتریالیستی استوار کرد تا بتوان از آن در نقد ماتریالیسم متافیزیکی استفاده نمود. و گرنه با ایده آلیسم هگل به جنگ ماتریالیسم متافیزیکی رفتن، نواختن شیپور از سر گشاد آن است، که نه تنها کوچکترین نتیجه ای نخواهد داشت بلکه نتیجه آن برعکس و به نفع ماتریالیسم متافیزیکی خواهد گردید.
مارکس که لنین عمدتا متاثر از اوست، در پیشگفتار بر چاپ دوم سرمایه روشن میکند که آیا از ایده آلیسم هگل تاثیر گرفته و یا از دیالکتیک او و نیز نظر وی درباره این دیالکتیک:
«تقریبا 30 سال پیش هنگامی که دیالکتیک هگل هنوز مد روز بود من به انتقاد از جنبه فریب دهنده و گمراه کننده آن پرداختم...صدمه ای که دیالکتیک بدست هگل از فریفتاری میکشد به هیچ وجه مانع از این نیست که هگل برای نخستین بار به نحوی جامع و آگاه اشکال عمومی حرکت دیالکتیک را بیان نموده است. دیالکتیک در نزد وی روی سر ایستاده است. برای اینکه هسته عقلانی آن از پوست عرفانیش بیرون آید باید آن  را واژگونه ساخت»
 درنظر هگل، پروسه تفکر که حتی وی آنرا تحت نام ایده به شخصیت مستقلی مبدل میکند دمیوژ(خالق ) واقعیت است.  و واقع خود، مظهر خارجی پروسه نفس بشمار آمده است. به نظر من به عکس پروسه تفکر بغیر از انتقال و استقرار پروسه مادی در دماغ انسان چیز دیگری نیست.» (سرمایه، ترجمه ایرج اسکندری، ص70-71)
آیا مارکس نظریه ی فلسفی خویش را با اتکاء به وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم ایجاد کرد؟  
«همانند نقد مارکس از اشکال یک جانبه و غیر دیالکتیکی ماتریالیسم نظاره گر، به همان سان که در تز اول فوئرباخ دیده میشود.»( همانجا، ص 12)
اینها همه اراجیف یک ترتسکیست بیمایه است.
اگر نقد مارکس از اشکال «یک جانبه»  و «غیر دیالکتیکی»  ماتریالیسم نظاره گر صورت میگیرد پس مارکس از دیالکتیک هگل و نه ایده آلیسم او، برای این نقد یاری میگیرد. نقد مارکس از «ماتریالیسم نظاره گر»  در تز اول، نقدی از دیدگاه دیالکتیکی است واگر بر «نظاره گری» ماتریالیسم پیشین تاکید میکند، متضاد آن این نیست که صرفا بر نقش فعال ذهن در پویشی تئوریک تاکید کند. زیرا ماتریالیسم نظاره گر اتفاقا این فعالیت تئوریک را از خود نشان میدهد. اما در همان حد فعالیت تئوریک و نقد و نظاره گری صرف باقی میماند.
و درست اینجاست که مارکس بر اهمیت این نکته تاکید میکند که هیچ گونه شناختی  نه جدا از عمل حاصل میشود و نه بدون عمل شکل بیرونی پیدا میکند. و درست همین جاست که در عین ارج گذاری به فعالیت ایده آلیستها در فهم نقش عمل، آنها را به این سبب که به سبب فلسفه ایده آلیستی شان نمیتوانند آنرا درک کنند نقد میکند. به این ترتیب مارکس هیچگونه امتیازی به فلسفه ایده آلیستی نمیدهد، چه برسد به اینکه بخواهد  ماتریالیسم را با  دیدگاه مخالف آن ترکیب کند.
 نقد لنین از «ماتریالیسم عامیانه» در عباراتی که در بالا نقل شد، نقد این نوع ماتریالیسم از دیدگاه ماتریالیسمی کاملتر یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی است و هیچگونه امتیازی به فلسفه ایده الیستی نمیدهد. چه برسد به این که بخواهد ماتریالیسم را با دیدگاه ایدآلیسم ترکیب کند.  لنین در کتاب یادداشتهای فلسفی  از همان آغاز بر این نکته اشاره میکند که او  به خوانش ماتریالیستی هگل دست میزند و در نتیجه مطلق ، خدا و غیره را دور میاندازد.
البته  همانطور که بعدا خواهیم دید این همه تاکید بروی ایده آلیسم  و نیز درکی تحریف شده از وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم بی منظور صورت نمیگیرد.
منظور از «عینیت مفاهیم» چیست؟
کوین آندرسون:«علاوه بر این، به نظر میرسد که لنین با نقد هگل از نظام جبریاور اسپینوزا موافق است، موضوعی که بعدها مسائلی را برای پژوهندگان  مارکسیست - لنینیست اسپینوزا مانند آلتوسر بوجود آورد. هگل نوشت که فلسفه اسپی نوزا فاقد سوژه آزاد و آگاه است و در عوض، چنانکه لنین بیان کرد اندیشه را به «صفت» محض «جوهر» تبدیل کرد. به نظر میرسد لنین در سراسر یادداشت هایش درباره علم منطق میکوشد از یکسویگی دیدگاه های ماتریالیستی خام پرهیز میکند. به عبارت دیگر«انکار عینیت مفاهیم ...بی معنی است...» (بازیابی و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاستهای جهانی ترجمه حسن مرتضوی، در ترجمه  وی از کتاب یادداشتهای فلسفی لنین با نام دفترهای فلسفی، ص  26؛  لازم به ذکر است که متن این مقاله در همان کتاب اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه وجود دارد اما ما به سبب اینکه مقاله ای که از آن نقل میکنیم متن جدیدتری است و بوسیله مترجم تغییراتی در ترجمه نخستین داده شده است از آن نقل میکنیم).
منظور از «عینیت مفاهیم» چیست؟ منظور این است که مفاهیم انتزاعی، جدا از اشکالی عینی(اشیاء، پدیده ها، فرایندها، ارتباطات عینی) که معرف موجودیت آنهاست، وجود ندارند؛ خواه آن را مستقیم در نظر بگیریم و خواه با واسطه. در نتیجه تاکید لنین بروی درستی این  دیدگاه هگل، که بین انتزاع و مشخص رابطه ای(همگونی ای) میدید، اساسا در مقابل ایده آلیسم کانت است که مفاهیم را مطلقا انتزاعی میدانست و تصور میکرد که  بدون هیچگونه رابطه ای با عینیت، در ذهن انسان، بواسطه همین ذهن و خود زایی آن، تولید میشوند، و ذهن انسان به وسیله آنها اساسا  تجربه خود را شکل میدهد، یا بگفته وی  تجربه مقدور میگردد.  در نتیجه، یک فیلسوف ایده آلیست از دیدگاه فیلسوف ایده آلیست دیگر انتقاد میکند، که چرا  بین ایده ها و مقوله ها از  یکسو و عینیت از سوی دیگر «دیواری عبور ناپذیر» ترسیم میکند. بنابراین، آنچه این دو فیلسوف در آن مشترکند، یعنی تقدم ذهن بر ماده (تقدم مقولات  ذهنی بر جهان عینی ) به هیچ وجه زیر سئوال نمیرود، بلکه این نکته وجه افتراق آنهاست که یکی به سبب اندیشه متافیزیکی رابطه بین مقولات و جهان عینی را درست درک نمیکند و دیگری به سبب اندیشه دیالکتیکی به درک این نکته نائل میآید که اندیشه ها میتوانند عینیت داشته باشند. و اینجاست که لنین حق را به هگل میدهد. (7) این انتقاد اساسا متوجه درک متافیزیکی کانت است و نه درک ایده آلیستی او.  این جا نیز آنچه لنین در آن حق را به هگل میدهد نه ایده آلیسم او مقابل ایده آلیسم کانت، بلکه دیالکتیک او مقابل متافیزیک کانت است.
                                                                              ادامه دارد.
م- دامون
آبان 95   


یادداشتها                                                                                                                                   1- کوین آندرسون مشابه همین نظرات را در مقاله دیگر خویش بیان میکند:«لنین همانند انگلس به سیالیست و انعطاف پذیری اندیشه هگلی احساس نزدیکی میکرد:
«هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند، و نشان میدهد که در آنها حرکت هست» 
اما چیزی نمیگذرد که فراتر از تقسیم فلسفه به «دواردوگاه بزرگ» ایده آلیسم و ماتریالیسم میرود.
«اندیشه  دگرگونی امر ایده ای به امر واقعی ژرف است و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما روشن است که حتی در زندگی خصوصی انسان نیز حقیقت زیادی در آن علیه ماتریالیسم خام اندیش نهفته است. توجه شود: تفاوت امر ایده ای از امر مادی الزاما نامشروط و بی حدو مرز نیست.»
در اینجا لنین برای نخستین بار مقوله جدیدی را معرفی میکند: «ماتریالیسم خام اندیش.»....در سطحی عام تر به یقین باید توجه داشت که چنین اظهاراتی از سوی لنین بسیار نزدیک تر به آن چیزی است که معمولا مارکسیسم انتقادی نامیده اند.و نه آنچه لنینیسم ارتدکس تلقی میشود.»( بازیابی و پایداری دیالکتیک در فلسفه و سیاستهای جهانی، صفحات 25 و 26 مشخصات کامل این مقاله در بخش های پیشین موجود است).
 اولا که ما چیزی به نام لنینسم «ارتدوکس» نداریم و اگر خود لنین از چنین الفاظی استفاده میکند به این سبب است که دیگران، مارکسیستهایی را که به اصول اساسی مکتب مارکس باور داشته و برنشتین را یک تجدیدنظر طلب میدانستند، مارکسیستهای «ارتدوکس» میخواندند. اما لنین همچنانکه همواره از قول مارکس و انگلس نقل میکرد که« آموزش ما دگم نیست بلکه راهنمای عمل است» خود نیز بگونه ای مرتب و منظم در پی پیشبرد، دگرگونی و تکامل این مکتب در ارتباط با مبارزه طبقاتی و پیشرفت های علمی بود، و از این رو، بررسی «انتقادی» گذشته و حال تمامی تجارب مبارزه طبقاتی و تمامی مسائل تئوریک، جزیی از ساز و کار اندیشه ی وی بود. اما این مارکسیسم «انتقادی» که  کوین آندرسون در مقابل مارکسیسم «ارتدوکس» از آن نام میبرد، گویا در عبارت، به معنای مارکسیسمی با خصوصیت انتقاد کردن و احتمالا انتقاد شدن است، اما در حقیقت این همان «برنشتینیسم» است که اینک نام «مارکسیسم انتقادی» بر آن گذاشته شده است. و منظور از این پسوند «انتقادی» همان «آزادی انتقاد از مارکسیسم»  کذایی است که زمانی برنشتین در پرتو آن رویزیونیسم خویش را وارد میکرد، و لنین در همان بخش نخست  کتاب چه باید کرد وی را مورد افشای همه جانبه قرار داد. این «مارکسیسم انتقادی» اکنون آشیانه تمامی رویزیونیستها، اپورتونیستها، ترتسکیستها و سوسیال دمکراتهای غربی شده است و با نام هایی همچون مارکسیسم انسانگرا، مارکسیسم غربی و چپ نو  نیز معرفی میگردد.  
و نیز همین نظرات از سوی دونایافسکایا بیان میگردد. در بخش بعدی به برخی نظرات وی خواهیم پرداخت.
2- ترجمه ما از متن بالا:
«اندیشه ی تبدیل امر ذهنی  به  امر واقعی  بسیار ژرف است؛ بسیار مهم برای تاریخ. اما همچنین روشن است که در زندگی شخصی انسانی  نیز حقیقت زیادی را در بر دارد. بر علیه ماتریالیسم زمخت. توجه شود. همچنین اختلاف بین امرذهنی و امر مادی نامشروط و نامحدود نیست.»(جلد 38، متن انگلیسی، ص 114، تاکید از لنین) در گفته های بالا منظور لنین از«اختلاف بین امر ذهنی و امر مادی نامشروط و نامحدود نیست» این است که بین این دو همگونی وجود دارد. روشن است که همانگون که لنین درجای دیگر (در مقاله درباره مسئله دیالکتیک) اشاره میکنداختلاف، تضاد و مبارزه مطلق است و از جمله میان   میان امر ذهنی و امر مادی، اما درون همگونی یا وحدت یعنی درون زیست کردن انها در یک واحد به یکدیگر و تبدیل آنها به یکدیگر. اگر کسی این دو را همگون ودارای همسانی نبیند و تضاد یا اختلاف مطلق بدون همگونی را در مورد آنها درست بداند، آنگاه او تضاد مطلق را بدون وحدت درست دانسته و این نه دیالکتیک بلکه متافیزیک است.    
3- در بخش دوم این نوشته ما به نظر  لشک کولاکوفسکی اشاره کردیم و نوشتیم وی «ضمن مقایسه نظرات لنین در این کتاب با نظرات انگلس مینویسد:
« برای او دیالکتیک صرفا در این حکم خلاصه نمیشود که «همه چیز در حال تغییر است» بلکه تلاشی است برای آن که شناخت انسانی به عنوان رابطه متقابل همیشگی  بین ذهن و عین  تفسیر شود و در آن تفسیر مسئله «تقدم مطلق » یکی از این  دو حدت و شدت خود را از دست میدهد.»  (لشک کولاکوفسکی ، جریانهای اصلی  در مارکسیسم، ترجمه عباس میلانی، انتشارات آگاه ، چاپ اول، 1384،  جلد دوم، ص 515 ،همچنین نگاه کنید به کوین آندرسون ، بازیابی  و پایداری ...ص28). خواننده خود می بیند که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نیز تقدم را در چارچوب های معینی از شناخت درست میداند و در بیرون از این چارچوبها، این رابطه، تبدیل  به حرکت چرخشی و تبدیلی میگردد. البته  صدق تقدم در حوزه های معینی از شناخت، در عین حال رد این نظر است که «رابطه متقابل» را«همیشگی» یا مطلق کند و به این ترتیب سرنخ قضایا را در هوا رها کند. زیرا «رابطه متقابلی که«همیشگی» (یا مطلق) است، یعنی نفی تقدم ماده بر ذهن و عمل  بر اندیشه. بنابراین تقدم ماده بر ذهن و تبدیل ماده به ذهن وحدت اضداد هستند، که نفی یکی، نفی ماتریالیسم، و نفی دیگری، نفی دیالکتیک خواهد بود.  اما درباره «حدت و شدت »: این تقدم ماده بر ذهن در چارچوب های معینی و در تحلیل نهایی، نه تنها اهمیت و شدت خود را از دست نمیدهد، بلکه کماکان سر جای خود سفت وسخت ایستاده است. اما البته بیرون از این حوزه های معینی نه تنها اهمیت و شدت خود را از دست میدهد، بلکه اصلا دیگر اهمیت و شدتی ندارد. زیرا زمانی ماده مقدم میشود و زمانی دیگر ایده.
4-  درواقع  کتاب چه باید کرد تجلی این ایده اساسی دیالکتیکی است که تئوری انقلابی و جنبش انقلابی وحدت اضدادند.  در این کتاب زمانی که لنین با اکونومیستها(یا ماتریالیستهای متافیزیکی) یعنی کسانی که نقش تئوری را نفی میکنند و نقش واقعیت جاری (یا ماده) را در هر حال و شرایطی مطلق میکنند، درست همین نکته را  مقابل آنها برجسته و عمده  میکند. یعنی جنبش بر تئوری تقدم مطلق بی چون وچرا ندارد، بلکه گاه تئوری بر جنبش تقدم دارد.  و اینکه همین ترتسکیستها که در مبارزه داخلی، اکونومیستهای تمام عیارو مطلقی هستند  به یکباره در مطالب فلسفی فیلشان یاد هندوستان میکند و یاد دیالکتیک میافتند و نقش ایده و امثالهم را برای لنین علم میکنند، خود باید پرسش انگیز باشد. در جایی ماتریالیستهای متافیزیکی میشوند و در جایی دیگر از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم سخن میرانند!؟
5- لنین در یادداشتهای فلسفی و د ر چکیده کتاب تاریخ فلسفه هگل و در بخشی که هگل به اپیکور میپردازد، ضمن نقل گفته های هگل که اپیکور ماتریالیست  و کلا نظریه ماتریالیسم را فاقد نظریه ی مفهوم (یا ایده) میداند، بصورت یادداشت مینویسد:
« افترا به ماتریالیسم چرا؟
 و سپس در پاره ای کوتاه میافزاید:
«تهمت علیه ماتریالیسم!! نظریه ی سرچشمه ی شناخت و مفهوم  کوچکترین "نسخ [یا خللی]" در «ضرورت مفهوم»  بوجود نمیآورد!! مخالفت با «شعور متعارف» خصوصیت زشت یک ایده آلیست است.»(متن انگلیسی، ص289)
و سپس در یادداشتی دیگر کمی پس از این میافزاید:
« «نخستین آغاز گاه» بوسیله ایده آلیسم فراموش شده و تحریف میشود. ماتریالیسم دیالکتیکی به تنهایی [نقطه ی]« شروع» را با تداوم و پایان به یکدیگر پیوند میزند.»(همانجا ، ص290 ،  تاکیدها از لنین است. عبارت داخل کروشه از ماست)
روشن است که منظور لنین از «نقطه شروع»، آغازگاه  یا منبع آغازین شناخت ، حرکت از ماده یا همان مسئله ی تقدم امر مادی است، و از «ادامه»، رفتن بسوی مفهوم ، و«پایان»، یعنی برگشت به ماده است؛ یا ماده - ذهن (اندیشه و ایده،) - ماده (یا  پراتیک - تئوری - پراتیک).  ضمنا خواننده میتواند ادعاهای این حضرات ترتسکیست را که گویا لنین به وحدت  ماتریالیسم و ایده آلیسم به شکلی که آنها تفسیرمیکنند، باور دارد را در این قطعات  که بخش های پایانی کتاب وی است، مورد ملاحظه قرار دهد.
برای نمونه- کوین اندرسون مینویسد:
«درجای دیگری لنین به دیالکتیک هگل چون «ضربان درونی خود جنبی و فعالیت حیاتی»اشاره میکند. به تدریج شروع به رد کردن مخالفت اولیه اش با ایده آلیسم میکند(متن بالا از بخش های پایانی کتاب لنین که در سال 1915 نگاشته شده، یعنی پس از «خلاصه علم منطق هگل» که تاریخ نگارش آن نوامبر و دسامبر 1914 است، آورده شد. ما در ادامه ی این مقال به بخش های پایانی«خلاصه علم منطق هگل» نیز میپردازیم). اکنون کلید ماجرا، تصاحب انتقادی ایده آلیسم دیالکتیکی (نه «ایده آلیسم» دیالکتیکی هگل بلکه تصاحب «دیالکتیکی» که بوسیله ایده آلیسم هگل راز آمیز و تاریک گشته و بروی سر ایستاده است)هگل و پیوند آن با ماتریالیسم مارکسیستی است. لنین بر خلاف مفهوم دو اردوگاه ایده آلیسم و ماتریالیسم انگلس(موضع لنین  در برابر نظریات فلسفی انگلس در باره کانت و هگل، در تمامی طول یادداشتهای فلسفی، بجز موردی در مقاله ی درباره مسئله دیالکتیک، موضعی تایید کننده است) اکنون به موضعی نزدیک میشد که دلالت بر وحدت دیالکتیکی بین ایده آلیسم و ماتریالیسم دارد.(این وحدت دیالکتیکی همان است که ما بارها به آن اشاره کردیم. یعنی وحدت نسبی که تفسیر و معنای مارکسیستی خاص خود را دارد و مبارزه مطلق - نگاه کنید به پیوست 1) گرچه لنین اطلاع نداشت اما موضوعی مشابه در سال 1844 توسط مارکس جوان مطرح شده بود. مارکس از «طبیعت باوری تمام عیار یا انسان باوری، که خود را هم از ایده آلیسم و هم از ماتریالیسم متمایز میکند و در همان حال حقیقت وحدت بخش هر دو است» سخن گفته بود.(بازیابی و پایداری دیالکتیک ، همان کتاب، ص 27، تاکیدها از ماست) درباره این عبارات پایانی نگاه کنید به پیوست 2
6- درباره نظر مارکس درباره تقدم ماده بر ذهن نگاه کنید به پیوست 2
7- متن مورد اشاره کوین آندرسون در کتاب لنین:
« شکل گیری مفاهیم (مجرد) و کار با آنها از پیش شامل فکر،اعتقاد و آگاهی به حاکم بودن قانون[یا سرشت قانونمند] بر پیوستگی عینی جهان است. جدا کردن علیت از این پیوند احمقانه است. انکار عینیت مفاهیم، عینیت کل  در جزء و در خاص غیر ممکن است. در نتیجه، هگل  هنگامی که بازتاب حرکت جهان عینی را در حرکت مفاهیم بررسی میکند، از کانت و دیگران بسیارعمیق تر است. هم چنانکه شکل ساده ارزش، عمل فردی مبادله ی یک کالای معین با کالایی دیگر، از پیش، شامل شکلهای تکامل نیافته  [یا جنینی] تمامی تضادهای اساسی سرمایه داری است، همچنین  ساده ترین تعمیمها، نخستین و ساده ترین شکل گیری مفاهیم(احکام، قیاسها و غیره) از پیش نشاندهنده شناخت هر چه ژرفتر انسانی از پیوستگی عینی جهان است. اینجا، همانجایی است که باید معنای حقیقی، اهمیت و نقش منطق هگل را جستجو کرد. به این توجه شود.» ( یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، ص179- 178 تاکیدها از لنین).


پیوست ها:
1-    نظر لنین درباره ایده آلیسم و ذهنی گرایی
ترجمه از متن انگلیسی:
«تیزبینانه و هوشمندانه، هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند و نشان میدهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی ؟ یعنی حرکتی بسوی نهایت! چیزی؟ یعنی نه  آن چیزی که دگر است.. وجودعام؟ یعنی نبود تعیینی همچون وجود = ناوجود.  انعطاف پذیری همه جانبه و عام مفاهیم، انعطاف پذیری ای که تا حد همگونی اضداد پیش میرود. این  اساس موضوع است. چنانچه  این انعطاف پذیری به شکلی ذهنی بکار برده شود = التقاط گری و سفسطه گری خواهد بود. چناچه انعطاف پذیری، بشکلی عینی وهمچون بازتاب همه جانبه فرایند مادی و وحدت آن باشد، دیالکتیک است. بازتاب درست  تکامل بی پایان جهان.» ( جلد 38، ص 110، تاکید  دوم از ماست)
2-    نظرات مارکس درباره ایده آلیسم 
در دو  بند زیر،  مارکس نظر ماتریالیستی خود را در مقابل نظریه ایده آلیستی (عمدتا هگل) قرار میدهد.  مارکس در این بند، دو اردوگاهی را که انگلس بعدها در کتاب خود لودویگ فوئرباخ و  پایان فلسفه  کلاسیک آلمان از آنها نام میبرد، مشخص میکند. خود این بند شکلی از مبارزه مارکس با این دیدگاه ایده آلیستی، و آنالیز و سنتز کردن این دیدگاه فلسفی  است. فرازهایی در این بند وجود دارد که مارکس در دیدگاه مقابل تایید میکند و نظر خود را همسان با آن میداند اما سپس شرط و شروط خود را ذکر میکند. این نوعی از وابستگی و  تداخل اضداد در یکدیگر و در عین حال دفع کردن یکی از آنها بوسیله دیگری است.   
«هگل دچار این توهم شد که واقعیت را نتیجه اندیشه ای متمرکز بر خویش که سرگرم  تعمق در اندیشگی خویش است و حرکت خویش را از خود دارد، بداند.در حالیکه منظور از رسیدن به مشخص از طریق اندیشه، همانا دست یافتن به واقعیت مشخص و بازتولید اندیشیده آنست. اما این به هیچ روی به معنای تعیین روند تکوین خود واقعیت مشخص نیست.»
« نوعی از آگاهی- بویژه اگاهی فلسفی-  چنان است که موجودیت واقعی انسان را در تفکر مفهومی میداند و بنابراین جهان مفاهیم از نظر او یگانه واقعیت[معتبر] محسوب میشود (روشن است که منظور مارکس جهان بینی ایده آلیستی است. زیرا این جهان بینی 1- موجودیت انسان را در تفکر مفهومی میداند  و 2- جهان مفاهیم، ذهن ایده ها و روح و غیره از نظر او یگانه واقعیت معتبر محسوب میشود)؛ این نوع آگاهی،حرکت واقعی مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است ( خوب دقت شود ! فقط  متاسفانه یعنی بر خلاف نظر این فیلسوفان، سرش به خارج بند است) به جای عمل واقعی تولید (تولید مادی در این جا شاخص واقعیت عینی یا ماده است) میگیرد. این البته درست است(مارکس آنالیز میکند، تایید میکند) زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است(امری که ماتریالیستهای متافیزیکی نمیتوانند تشخیص دهند). اما در این قضیه چیز تازه ای نیست(مارکس تفکر ایده آلیستی را نقد و دفع میکند) و این در واقع نوعی تکرار گویی است(مارکس تفکر ایده آلیستی را به تکرار گویی متهم میکند)[ رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد(مارکس ایده آلیستها یعنی هم کانت و هم هگل را رد میکند.  ما مفهوم خود اندیش و خود ساز، ورای مشاهده و ادراک نداریم)، بل حاصل ارتقاء مشاهده و ادراک به سطح مفاهیم است( درست همان  برعکس ایده آلیستها- هگل- فکر کردنی که در پیشگفتار به جلد دوم سرمایه مارکس به آن اشاره میکند)  کلیت، که در  ذهن بصورت کلیت اندیشیده نمودار میشود، فراورده مغز اندیشمندی است که برای دستیابی به جهان یک راه ممکن بیش نمیشناسد راهی که با دستیابی عملی و عقلی به جهان در هنر و دین بکلی متفاوت است. مادام که فعالیت صرفا کلامی و نظری ذهن به جای خود باقی است، موضوع(ماده در بحث مارکس) اندیشه هم وجود مستقل خود را بیرون از ذهن(مستقل بیرون از ذهن - تمامی ماتریالیسم) حفظ میکند. از این رو، در روش نظری هم باید همیشه به موضوع واقعی یعنی به جامعه (واقعیت یا  ماده در بحث مارکس) توجه کرد و واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه آن را هرگز از یاد نبرد. (واقعیت داده شده و مقدم بر اندیشه آن را هرگز از یاد نبرد). (مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی، گروند ریسه، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، ص 28-27، جملات داخل پرانتز از ماست) 
اگر این ماتریالیسم تمام عیار نیست، پس چیست؟ و براستی کجاست آن «انسانگرایی» و «طبیعت گرایی»  کذایی  که ترتسکیستهایی از قماش آندرسون و دونایفسکایا حنجره ی  خود را بابت آن پاره میکنند؟!
نیازی نیست که ما به ایدئولوژی آلمانی و مقدمه بر نقد اقتصاد سیاسی اشاره کنیم که مارکس( و انگلس) ماتریالیسم تاریخی خود را در آنها شرح دادند، و آنرا به عنوان نظریه ای در مقابل درک ایده آلیستی تاریخ قرار دادند.