۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(7)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(7)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
اشاره ای به نقد لنین از ماتریالیسم متافیزیکی
پیش از ادامه مطلب، لازم است اشاره کنیم که آن چه مسئله مرکزی ما را تشکیل میدهد همانا اتهاماتی است که ترتسکیستها با استفاده از  انتقادات لنین از ماتریالیسم متافیزیکی، به خود لنین وارد میکنند و در نتیجه نظرات فلسفی لنین در گذشته(عمدتا ایده های اساسی ماتریالیستی- دیالکتیکی کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم)  را زیر سئوال میبرند. افزون بر این، برای ما مهم است که ببینیم این ترتسکیست ها چگونه نظرات لنین  در یادداشتهایش درباره منطق هگل و بطور کلی قوانین اساسی دیالکتیک را تحریف میکنندو نیز چگونه استناجاتی از این نوع تحریفها در سیاست به عمل میآورند.
بدیهی است که زمانی که لنین ماتریالیسم متافیزیکی  را به عدم درک این مطلب که چگونگی درک تبدیل امر ایده آلی به امر واقعی را نمیفهمد، متهم میکند، پیش از هر چیز جریانی را متهم میکند که پابپای بلشویکها در انقلاب روس وجود داشت؛ یعنی نخست اکونومیستها و سپس منشویکها را. و اینان کسانی بودند که همانطور که گفتیم تئوری و ایده های پیشرو را خوار شمرده( و یا  تفاسیر منجمد، مدرسی  و غیر دیالکتیکی از نقش تئوری ارائه میدادند) و صرفا مبارزه اقتصادی و یا تردیونیونی را برای کارگران درست میدانستند و در انقلاب 1905 روس (و در انقلاب 1917 نیز) جنبش طبقه کارگر را عملا  به دنباله رو بورژوازی لیبرال تبدیل کردند. چنین راهبردهایی طبقه کارگر را در چارچوب نظام موجود سرمایه داری نگه داشته، نمیتوانست مبارزات طبقه ی کارگر را به مبارزه سرنوشت ساز با ارتجاع حاکم  برای تغییر نظام سرمایه داری به نظام سوسیالیستی ارتقاء دهد. یعنی مبارزه ای که تنها میتوانست بوسیله مسلح شدن طبقه کارگر به یک تئوری پیشرو انقلابی و بسط، عمق بخشیدن، ارتقاء و تکوین این تئوری بر مبنای مبارزه طبقاتی مشخص آن طبقه در آن جامعه و نیز اوضاع بین المللی  صورت گیرد. اینجاست که معنای و اهمیت تبدیل امر ایده آل به امر واقعی روشن میشود؛ یعنی آنچه نخست  بواسطه فعالیت انقلابی در عرصه ذهن و به عنوان تئوریها و نقشه های نوین مکشوف میگردد و سپس تبدیل آن با واسطه پراتیک ، صورت عملی و واقعی بخود میگیرد.     
در مجموع، ماتریالیستهای متافیزیکی (اکونومیست ها، امپریست ها، دگماتیست ها هر کدام به شکلی) درمورد تبدیل شدن واقعیات زنده به مفاهیم( یا ذهنیت یافتن عینیت ها) و امکان تبدیل واقعیت به تئوری انقلابی،  نقشه و برنامه ی مبارزه مشکل دارند. این شیوه تفکر همه چیز را در عین و در تبعیت از آن و در نهایت در شناخت حسی و تجربی صرف خلاصه کرده و از یک سو جایگاه ذهن را در پردازش مفاهیم و مقولات، پردازش عقلایی نظریه و دریافت واقعیت جاری و زنده  به عنوان یک کل و در تمامی جنبه های آن درک نمیکند و از سوی دیگر آماده شدن ذهنی انسان و توان وی برای داشتن نقش در تغییر واقعیت موجود را درک نمیکند. از این رو، در مورد نقش انسان در تغییر واقعیت، خواه درک ماهیت و حقیقت(مشخص) آن و خواه توانایی تغییر آن، درکی بسته، خشک و متافیزیکی ارائه میدهد.   

دونا یفسکایا
بیشتر نظرات این شخص پایه و اساس تمامی ایده های ترتسکیستهای بعدی مانند کوین آندرسون، جان ریز و دیگران درباره یادداشتهای فلسفی لنین و تحریفاتی است که در ایده های آن صورت میدهند.
این حضرات عموما به تمامی مطالب لنین و تمامی جنبه های قابل ذکر واقعیت اشاره میکنند، منتهی این مطالب را از یکسو در تنظیم منطقی و روابط واقعی تاریخی آنها نمیآورند، بلکه برای سردگم کردن خواننده، در بخش های متفاوت نوشته های خویش پخش میکنند، و از سوی دیگر مطالب را به گونه ای تنظیم میکنند که آنها را بسوی آنچه که خود میخواهند در آن بگذارند، تغییر جهت دهد، و از سوی سوم  بسیاری مطالب و مسائل تئوریک و تاریخی را تحریف میکنند.   
بنیادهای فلسفی
دونایفسکایا در آغاز بحث خود درباره لنین مینویسد:
«همزمانی شروع جنگ جهانی اول و اعطای رأی به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان بنیادهای فلسفی را که لنین مستحکم و نفوذ ناپذیر میدانست، به لرزه در آورد. 4 اوت 1914، مفاهیم مشترک تمام گرایش های جنبش مارکسیستی را خرد کرد.» (رایا دونایفسکایا، فلسفه و انقلاب، ترجمه فریدا آفاری و حسن مرتضوی ص157)
مشتی  چرند سرهم کردن از سوی یک  ترتسکیست که کینه عمیق وی به مارکسیست-  لنینست- مائوئیست ها وی را به پرت و پلا گویی کشانده است.
 نه «جنگ جهانی اول» و نه «اعطای رای به اعتبارات جنگی حکومت قیصر از سوی سوسیال دمکراسی آلمان» هیچکدام نه تنها بنیاد های فلسفی مارکسیسم را «به لرزه» در نیاورد، بلکه برعکس نشان داد که این بنیادها بسیار مستحکم و کارساز است و البته  بنا به نیاز شرایط تغییر یابنده میتوان و باید آنها را ژرفتر و دقیقتر کرد. تنها در صورتی که شخص و جریانی به آنها باوری عمیق نداشته باشد و یا تفاسیر نادرست و انحرافی از آنها ارائه دهد،(که در واقع برخی گرایشهای اپورتونیستی نظیر منشویسم در روسیه تفاسیر نادرستی از این بنیادهای فلسفی ارائه میدادند) به کجراه رفته و سر از اردوگاه  بورژوازی در خواهد آورد. لنین با توجه به همین بنیادهای فلسفی  و  برای انطباق با شرایط نوین اقتصادی و سیاسی در تکامل سرمایه داری و دولتهای سرمایه داری است که کتابهای امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری و دولت و انقلاب  را نوشت و همین بنیادها را غنای بیشتری بخشید. (1)
 از سوی دیگر و ظاهر از مدتها پیش، بسیاری از جریانات در روسیه (مانند منشویکها) و نیز در اروپای غربی( کائوتسکی و کائوتسکی ها) اشتباهات و انحرافات خود را آغاز کرده بودند و لنین  جدای از نقد همواره ی خود از منشویکها، سیاهه ای از نقدهای خود را در مورد سوسیال دمکراسی آلمان وشخص کائوتسکی در کتابهایش در همان دوره (بویژه نگاه کنید به انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد که مختصری از تاریخچه انتقادات لنین را از گذشته این جریان تا آن زمان در بر دارد) ارائه میدهد. این جریانها و «گرایشها» در واقع بسیاری از آن «مفاهیم مشترک جنبش مارکسیستی»  را ترک کرده و مفاهیم «مشترک» دیگری(مفاهیم لیبرالیستی)را برگزیده بودند. بنابراین آن مفاهیم مشترک جنبش مارکسیستی نه تنها «خرد نشد» بلکه به یاری جریانهایی در تمامی اروپای غربی و شرقی و بویژه بلشویکها و در صدرشان لنین با  ایستادگی و پافشاری بروی آنها استحکام بیشتری یافته و ژرفش بیشتری بخود گرفتند.
دونایفسکایا ادامه میدهد:
شرایط مادی و شرایط ذهنی انقلاب  
«همگان تا 4 اوت بر این باور بودند که شرایط مادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمارمیاید و هرچه شرایط مادی پیشرفته تر باشد، پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است. بر اساس این دیدگاه، هرچه حزب توده ای بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد، راه برای انقلاب هموارتر است، شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ایده آل بود. عقیده به چیز دیگری، به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی میشد.»(همانجا،ص158 -157)
باز هم مشتی پرت و پلا، درهم کردن مسائل و  تحریف نظرات و واقعیات:
یکم: مارکسیستها همواره (و اکنون نیز)  باور داشته و دارند  که شرایط مادی و زیر ساخت اقتصادی بنیادی برای ایجاد نظمی نوین به شمار میآید و بدون چنین شرایطی، نظم نوین سوسیالیستی و کمونیستی نمیتواند شکل نهایی بخود بگیرد و پابرجا بماند، بنابراین در این باور ماتریالیستی مارکسیستها تغییری صورت نگرفته است.
دوم : اینکه «هر چه شرایط مادی پیشرفته تر باشد پرولتاریا برای گرفتن قدرت از دست بورژوازی آماده تر است» یکی از بنیادهای فلسفی مارکسیسم به شمار نرفته، بلکه  یک دیدگاه در مورد چگونگی برآمد انقلابات و امکان پیروزی آنها در دوره ای معین و در محدوده ای معین میباشد. این دیدگاه که متاثر از شرایط اقتصادی کشورهای اروپایی در قرن نوزدهم  می باشد، بر مبنای رشد  کمابیش موزون کشورهای این قاره استوار بود. مارکس و انگلس  بر مبنای موزونی نسبی تکامل سرمایه داری در این کشورها باور داشتند که انقلاب نخست در کشورهایی که از نظر اقتصادی پیشرفته اند، رخ میدهد. درکی که در آن دوره معین و در آن محدوده معین جغرافیایی درست بود(جنبش ها و انقلابات پی در پی کارگری در بیشتر کشورهای صنعتی اروپا و در اوج آنها گرفتن قدرت بوسیله پرولتاریا و برقراری کمون پاریس، نمونه های آن بود).(2)
 اما  پس از رشد استعمار و در آغاز تبدیل سرمایه داری به امپریالیسم و تبدیل رشد موزون نسبی منطقه ای (سریع و یا کند) به رشد ناموزون جهانی در تمامی جهات، ادامه چنین دورنماها( و یا تدوین برنامه ها بر مبنای چنین درک هایی) به هیچوجه  درست نبود. لنین و بلشویکها، نه پس از جنگ جهانی اول و رای دادن سوسیال دمکراتهای آلمانی، بلکه از همان آغاز سالهای 1900 و بر مبنای تجارب خاص مبارزه ی  پرولتاریای روس، به این باور رسیده بودند که پیروزی  انقلاب سوسیالیستی در کشوری  که از نظر شرایط مادی عقب مانده باشد، ممکن است. در حالیکه در همان زمان اکونومیستها و منشویکها با تفسیری نادرست و انحرافی از مارکسیسم، همان رشد شرایط مادی یا «رشد نیروهای مولد» را پیش میکشیدند و معتقد بودند که طبقه کارگر باید مبارزه تردیونیونی بکند و مبارزه سیاسی را به بورژوازی لیبرال بسپارد.(3)
روشن است که ممکن بودن پیروزی انقلاب در کشوری که از نظر شرایط مادی عقب مانده است، به این معنا نیست که برای ساختن بنیادهای سوسیالیسم و کمونیسم  نباید هیچ عنایتی به اقتصاد و شرایط مادی بشود و باصطلاح این گونه و بنادرست  تئوریزه شود که چون پیروزی انقلاب سوسیالیستی در کشوری که از لحاظ مادی عقب مانده است، ممکن و مقدور میباشد، پس پابرجایی، استحکام و ساخت همه جانبه سوسیالیسم  نیز بدون توجه به این شرایط مادی میتواند ممکن و مقدور باشد؛ و بطورکلی  گفته شود که شرایط مادی اهمیت ندارد و باید صرفا(یا عموما و همواره بطور عمده) به مسائل سیاسی - فرهنگی توجه شود.
مائو تئوری توجه به سیاست و فرهنگ از یک سو و توجه به شرایط مادی از سوی دیگر و باصطلاح مائوئیست ها «راه رفتن روی دو پا» را در یکی از عالی ترین تزهای خود در انقلاب فرهنگی  به این شکل فشرده کرد:«انقلاب را دریابید. تولید را سامان دهید». یعنی برای اینکه سوسیالیسم ساخته شود و پا بگیرد سیاست، فرهنگ و اقتصاد و بطور کلی شرایط ذهنی و مادی هر دو اهمیت دارند. اگر چه بنا به پیشرفت مبارزات تولیدی و طبقاتی، گاهی این و گاهی آن عمده میشود. در چنین کشورهای عقب مانده ای( مانند روسیه، چین و...)، پس از پیروزی انقلاب و تحکیم آن، ممکن است برای دورانی، توجه به زیرساخت اقتصادی و شرایط مادی عمده شود و این غیر منتظره نیست. اگر انقلاب فرهنگی در چین  در سال  1966 در راس قرار گرفت، نه به این دلیل بود که مائوئیست ها، توجه به شرایط مادی را برای ساختن سوسیالیسم درست و اساسی نمیدانستند، بلکه به این دلیل بود که در مجموع  توجه به شرایط مادی  برای دورانی متوالی عمده شده ( که تا حدودی الزامی بود) و توجه به مسائل سیاسی و فرهنگی در پرتو آن قرار گرفته بود؛ و همین امر موجب رشد و قدرت گیری بورژوازی نوخاسته در حزب کمونیست شده بود. و اینک همینها در حزب، توجه به شرایط مادی و رشد نیروهای مولد را که  برای دورانی ضروری بود، تبدیل به یک تئوری مطلق و همیشگی کرده و میگفتند «نیروهای مولد را رشد دهید، روابط سوسیالیستی با آن خواهد آمد». یعنی درست همان تز اکونومیستی - منشویکی (و نیز بین الملل دومی)  و مکانیکی «رشد نیروهای مولد» در راس امور قرار گرفته بود. اینک نه دیگر مبارزه تولیدی، بل مبارزه طبقاتی در عرصه  سیاست و فرهنگ بود که عمده شده و باید به پیش برده میشد. مائو درست با درس گرفتن از تجربه شکست سوسیالیسم در شوروی،  و برای پایین کشیدن بورژوازی در حزب بود که فراخوان به انقلاب فرهنگی داد.
 از این سو، باید توجه داشت که همانطور که مبارزات طبقاتی درون مبارزات تولیدی نیز جاری و نافذ است، درون مبارزات سیاسی و فرهنگی نیز مبارزات تولیدی جاری و نافذ است. لذا، انقلاب فرهنگی توجه صرف و مطلق به روبنا نبوده، بلکه در عین حال متوجه مناسبات مادی تولید بین کارگران و دهقانان و بورژوازی نوخاسته چین، و برای سلب قدرت این قشر در مناسبات اقتصادی سوسیالیسم بود و در واقع راهها را برای رشد بیشتر شرایط مادی تولید و نیروهای مولد آماده میکرد.
 حزب
سوم : دونایفسکایا شروع به قاطی کردن مسائل میکند: او این ایده را که « هرچه حزب توده ای بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد» راه برای انقلاب هموارتر است.» را جزو درک هایی میداند که در آن زمان تغییر کرد.
البته هر چه حزب توده ای تر و هر چه بزرگتر و رهبری مارکسیستی آن پخته تر باشد راه برای انقلاب و گرفتن و محکم نگه داشتن قدرت آماده است. نکته کلیدی در مسئله، تسلط خط و سیاست مارکسیستی - لنینستی( اینک مائوئیستی) است. بدون چنین شرطی، نه توده ای بودن و نه بزرگ بودن و نه رهبری پخته(پخته در چه چیزی؟ میتوان در اپورتونیسم و رویزیونیسم نیز «پخته» شد!؟) کارا نیستند.
آنچه وی میگوید عمدتا در مورد حزب سوسیال دمکرات آلمان (و دیگر احزاب کشورهای صنعتی اروپایی نیز) است که نمونه یک حزب بزرگ و توده ای اروپایی بود، و باصطلاح نه تنها راه را برای انقلاب هموار نکرد، بلکه برعکس خود سدی در مقابل انقلاب شد. اما آنچه در اینجا اضافه شده  و قضیه را مخدوش و تحریف میکند«رهبری مارکسیستی پخته» است که مسئله مارکسیسم در این میان مسئله ای کلیدی است. زیرا رهبران این حزب چنین شرطی را دارا نبودند و مدتها پیش قلب ماهیت داده و اینک تبدیل به اپورتونیستها و رویزیونیستها شده بودند.(4)
 اما وی در مقابل و در اینجا، به حزب بلشویک و لنین اشاره ای نمیکند که مدتهای زیادی نه توده ای(به معنای توده گیر، و نه دارای مشی توده ای و متمایل به رابطه عمیق با توده ها) و نه بزرگ بود(بیاد بیاوریم جملات لنین در چه باید کرد را که در مقابل اکونومیستها، اپورتونیستها و رویزیونیستها میگفت «ما بشکل گروه  به هم فشرده ای کوچکی که در راهی پر از پرتگاه و دشوار دست یکدیگر را محکم گرفته و به پیش میرویم ...»- منتخب آثار تک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص76) و نه رهبرانش تجربه زیادی داشتند و این کوچکی و اقلیت بودن حزب  امری بود که تا مدتها ادامه داشت، و حتی در فاصله میان انقلاب فوریه و اکتبر نیز. اما  اتکاء شان به مارکسیسمی به غایت زنده و پر تحرک بود و همین مارکسیسم جان دار و پویا امری بود که  به آنها یاری کرد تا هم توده ای و هم بزرگ شده و هم تجارب عملی فراوان کسب کنند. بدون این حزب که کلیه شروط را دارا بود، نه راه برای انقلاب هموار میشد و نه کسب قدرت بوسیله پرولتاریا مقدور بود و نه استحکام بعدی ان و ساخت سوسیالیسم.
اما اگر ما این امر را رد کنیم که برای پیروزی انقلاب باید حزبی داشت که  دارای رهبری مارکسیستی بوده و به مرور  بزرگ و توده ای شده و رهبری اش  مجرب گشته باشد، آنگاه یا این نظریه درست است که حزب هر چه کوچکتر باشد و هر چه غیر توده ای تر و هر چه رهبری اش غیر مارکسیستی تر و  ناپخته تر، آنگاه  «راه برای انقلاب هموارتر است»؛ که این  روشن است که چرندی بی معنا بیش نیست؛ و اگر یک در هزاراتفاق بیفتد،(و منظور ما این است که اگر چه رهبری مارکسیستی نباشد اما انقلابی و یا مترقی باشد و گرنه با رهبری رویزیونیستی حتی اگر چنین حزبی به قدرت دست یابد چیزی تغییر نمیکند) تدوین آن بشکل تئوری بغایت ابلهانه است؛ و یا اینکه اصلا حزبی  لنینی در کار نباشد.
و دونایفسکایا بیشتر طرفدار این روی دوم قضیه است.(5) در این مورد دوم یعنی نفی حزبیت نوع لنینی که دونایفسکایا نه اینجا، بلکه جای دیگری در همین  نوشته به آن اشاره میکند، بعدا صحبت خواهیم کرد. بطور کلی، دونایفسکایا از یکسو و ظاهرا نقش اساسی شرایط مادی را نفی میکند و از سوی دیگر با برقراری رابطه میان شرایط مادی و حزب بزرگ و توده ای و دارای رهبری مارکسیستی، و اینکه دومی بر اساس اولی قرار دارد، حزب مارکسیستی را رد میکند. مورد اول از سوی این حضرات ترتسکیست بر خلاف رد ظاهری، کماکان حفظ شده و میشود؛ یعنی این حضرات همچون تمامی اپورتونیستها و رویزیونیستها به نقش عوامل اقتصادی و مادی(تایید پراتیک اکونومیستی و نفی تئوری) عملا باوری مطلق داشته و اکونومیستهایی تمام عیارند تا آنجا که  تمامی انقلاباتی را که در کشورهای عقب نگه داشته شده  تحت سلطه ی و به رهبری طبقه کارگر و مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها رخ داده  را به عنوان انقلابات بورژوایی قلمداد میکنند، و اما  در مورد دوم، یعنی حزب مارکسیستی واقعی، آنها همواره، در اندیشه و در عمل آن را رد کرده اند.
     
رابطه ی شرایط مادی و اندیشه ها و اندیشه ها و شرایط مادی
چهارم: تردیدی نیست که  در اساس «شرایط مادی، واقعیت و توضیح دهنده ایده آل» است. زیرا ایده آل و امر ذهنی نه سرخود بوجود میاید و نه  از آسمان نازل میگردد، بلکه از واقعیت عینی بر میخیزد. اما این نیمی از مطلب است(گرچه نیمه ای بسیار مهم و اساسی یا نیمه ی ماتریالیستی قضیه)، و مانع این نمیشود که ایده ای که بدینسان از طریق برخاستن از واقعیت، آفریده شد، نتواند از واقعیت پیش افتد و در مسیر تکامل آن نقش محرک وموثری داشته باشد( و این نیمه دیگر قضیه، یعنی نیمه ی دیالکتیکی قضیه است و این نیز نیمه ای مهم و اساسی میباشد). این نیز امری است که نه در آن زمان، بلکه بسیار پیش از آن و همواره از سوی لنین مورد تاکید قرار گرفته بود. باز بیاد بیاوریم سخنان پر شکوهی که لنین در چه باید کرد از زبان پیسارف و در مورد تفاوت آرزو و واقعیت بیان میکند و این سخنان با این جملات تمام میشود که چگونه بدون آرزو (یا ایده های پیشرو) این همه کارهای بزرگ در عرصه های گوناگون علمی و هنری ممکن شده و یا آفریده میشد.
- لنین مینویسد:«باید آرزو نمود!» این جملات را نوشتم و به وحشت افتادم. به نظرم آمد که در«کنگره متحد کننده » نشسته ام و دبیران و کارکنان «رابوچیه دلو» هم روبروی من نشسته اند. ... پس از او رفیق کریچفسکی از جا بر میخیزد ...  و با لحن تهدید آمیزتری میگوید«من جلوتر میروم و می یرسم آیا بطور کلی یک مارکسیست اگر فراموش نکرده باشد که موافق گفته ی مارکس بشریت پیوسته وظایف عملی شدنی را در مقابل خود قرار میدهد و تاکتیک عبارت است از رشد وظایف حزبی که با حزب در حال رشدند، حق آرزو کردن دارد؟»...و آنگاه به نقل از پیسارف مینویسد:« اختلاف با اختلاف فرق دارد.آرزوی من ممکن است بر سیر طبیعی حوادث پیشی بگیرد. یا اینکه به کلی از راه منحرف شود و به سویی رود که سیر طبیعی حوادث هرگز نمیتواند به آن جا برسد. در صورت نخست آرزو موجب هیچ گونه ضرری نیست و حتی میتواند انرژی فرد زحمتکش را حفظ و تقویت کند... در چنین آرزوهایی هیچ چیزی که بتواند نیروی کار را منحرف کند و یا فلج  نماید وجود ندارد. حتی بکلی برعکس. اگر انسان اصلا استعداد این گونه آرزو کردن را نداشته باشد، هر گاه نتواند گاه گاه جلوتر رود و نتواند تصویر کامل و جامع آن مخلوقی را که در زیر دست او در شرف تکوین است در مخیله خود مجسم کند، آنوقت من به هیچوجه نمیتوانم تصور بکنم که چه محرکی انسان را مجبور خواهد کرد کارهای وسیع و خسته کننده ای را در رشته ی علوم و هنر و زندگی عملی آغاز نماید و آن را به انجام رساند... اختلاف بین آرزو و واقعیت هیچ ضرری در بر نخواهد داشت، به شرطی که شخص آرزو کننده جدا به آرزوی خودش ایمان داشته باشد، با دقت تمام زندگی را از نظر بگذراند، مشاهدات خود را با کاخ های خیالی که در ذهن خود ساخته است، مقایسه کند و بطور کلی از روی وجدان در اجرای تخیلات خود کوشا باشد. وقتی بین آرزو و حیات یک نقطه تماسی موجود باشد آنوقت همه چیز روبراه است.»(منتخب آثار، ص 139)
 پنجم: با توجه به این نکات ،«عقیده به چیز دیگری»(از جمله اعتقاد به نظر پیسارف در باره تفاوت آرزو و واقعیت و اینکه بین آرزو و واقعیت باید پلی باشد و چنانچه  آرزو یا ایده از واقعیت پیش بیفتد، این به هیچوجه جای نگرانی ندارد و اساسا بدون این امر یعنی پیش افتادن ایده از واقعیت، آفرینش در هیچ زمینه ای ممکن نیست) نه تنها از دیدگاه لنین« به معنای ایده آلیسم فلسفی، توجیه بورژوایی و تاریک اندیشی کشیشانه تلقی» نمیشد(گرچه از دید اکونومیستها و بعدها منشویک ها و بین الملل دومی ها ایده آلیسم تلقی میشد)، بلکه برعکس این کاملا متکی بر فلسفه انقلابی مارکسیسم بود.
 بر همین مبنا میتوان به قسمتی اشاره کرد که لنین با عنوان انگلس-  درباره اهمیت مبارزه تئوریک  در بخش نخست  چه باید کرد مینویسد؛ و این جا نیز می بینم که مبارزه تئوریک و پرورش تئوری انقلابی پیشرو، متکی بر همین فلسفه زنده است (منتخب آثار ص83-81) و اساسا بین  آنچیزی که لنین در این قسمت میگوید و آن جملات که به نقل از پیسارف میآورد، تفاوتی ماهوی وجود ندارد. البته اگر دونایفسکایا جویی صداقت داشت و این اظهارات گوناگون  لنین را که 12 سال پیش از نگارش یادداشتهای فلسفی بیان شده بود، بیاد خواننده خویش میآورد.
ایده آلیسم فلسفی
اما در مورد ایده آلیسم فلسفی: آن درست همان چیزی است که پیسارف نیز درباره آن اظهار نظر کرده بود و گفته بود اگر میان آرزو و اقعیت نقطه اتصالی نباشد، آرزو به واقعیت تبدیل نمیشود، بلکه به انحراف کشیده میشود. و بین ایده آلیسم و واقعیت نقطه اتصال معقولی نیست؛ زیرا ایده آلیسم  نمیتواند واقعیت را آنچنان که هست  و بدرستی دریابد، بلکه آنرا همواره و اساسا  تابع کنشهای در خود و درونی ایده  کرده،  به گونه ای ذهنی گرایانه در میابد. در نتیجه آن پل را تخریب و یا آن رابطه را دگردیسه  میکند. چنین ایده آلیسمی یا همانطور که پیسارف (و به پیروی از او لنین) گفت چنین آرزوها و ایده هایی که از واقعیت گرفته نشده اند، راه بجایی نمیبرند.
 ششم: «تاریک اندیشی کشیشانه» اصطلاحی است از لنین درباره ایده آلیسم در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم که مشابه آن در یادداشتهای فلسفی لنین(در مقاله درباره مسئله دیالکتیک) نیز آمده است
وروشن است که اینجا دونایفسکایا آب را حسابی گل آلود میکند تا ماهی بگیرد! او که دارد درباره همین کتاب یادداشتهای فلسفی مینویسد از همین جا کینه توزی خود را نسبت به این کتاب و لنین عمیقا آشکار میکند. او در اینجا هیچ اشاره ای نمیکند که این اصطلاح را لنین نیز بکار برده است. اما در صفحه 169  چنین مینویسد:
«برخلاف ماتریالیسم ناپخته ی تئوریسین های روسیه درک جدید لنین از دیالکتیک چنان برجسته است که حتی اشارات وی به «تاریک اندیشی کشیشانه» و«گلی سترون»چنان بسط میابد که چنین معنایی از ان دریافت میشود:«گلی سترون که بر درخت زنده ی شناخت پربار، اصیل، قدرتمند، قدرقدرت، عینی شناخت انسان میروید.»
این نقل قول از تنها مقاله ی لنین است که مشخصا در آن به دیالکتیک پرداخته بود. برخلاف تفاسیرش که در حاشیه ی نقل قول های برگرفته از هگل به رشته ی تحریر در آمده است، هر چند مقاله ی «درباب دیالکتیک» نیز برای انتشار تهیه نشده بود، اما دست کم با آن همچون «یادداشت» صرف برخورد نشد. این اخرین کلامی است که ما از تفسیرهای صرفا فلسفی لنین در دوره ی تعیین کننده ی 1915-1914 در اختیار داریم. لنین دفترچه های فلسفی خود را برای انتشار آماده نکرده بود و این نمایانگر دوگانگی فلسفی او بود. ( همانجا، ص 170-169)
بالاخره  جناب ترتسکیست،آیا لنین میگوید «ایده آلیسم راه به تاریک اندیشی کلیسایی» میبرد یا خیر؟ میگوید «گلی سترون بر درخت شناخت انسانی است» یا خیر؟ و اگر شما اعتراف میکنید والبته به اکراه و با هزار جا خالی دادن، آنگاه این معنای وحدت ایده آلیسم یعنی «گل سترون» با ماتریالیسم دیالکتیکی چه صیغه ای است؟!
لنین و مطالعه ی هگل
دونایفسکایا  مینویسد:
 « تاریخ به شیوه خاص خویش روشنگر کارهای جدی فلسفی است. و تاریخ جنگ جهانی اول - که از یک سو سبب فروپاشی مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی آلمان )(6) و از سوی دیگر باعث شد تا مبارزترین ماتریالیست یعنی لنین به مطالعه جدید ایده آلیسم هگلی بپردازد- درس های زیادی برای روزگار ما دربر دارد.»(همانجا،48-47)
تحریف واقعیات و پرت و پلا گویی: گرچه هگل یک ایده آلیست بود و لنین هگلی را که  ایده آلیست بود مطالعه میکرد، اما لنین بدنبال مطالعه ایده آلیسم هگل نبوده، بلکه بدنبال استخراج دیالکتیک فلسفی وی بود. دیالکتیکی که ایده آلیستی بود و لنین خود را موظف میدانست که در ادامه کار کارل مارکس که خود این دیالکتیک را از این انحرافات ایده آلیستی پاک کرده و به یک دیالکتیک ماتریالیستی تبدیل کرده و در اقتصاد و تاریخ بکار برده بود،(و اینهمه راهنمای لنین بود) اکنون به شکل ایده های معین فلسفی و در تداوم منطقی شان استخراج کرده و در عین حال بر پایه ی ماتریالیسم قرار دهد. در بخشی از این اثر لنین مینویسد که هگل چنان مسائل را تاریک میکند که لازم است ما از دیدگاهی ماتریالیستی تمامی تاریخ منطق و انکشاف مقولات منطقی را بازنویسی کنیم.
وی ادامه میدهد:
«لنین با این مطالعه به این نتیجه رسید:«ایده آلیسم هوشمند از ماتریالیسم کودن به ماتریالیسم هوشمند نزدیک تر است.
به جای ایده آلیسم هوشمند - ایده آلیسم دیالکتیکی؛ به جای کودن- متافیزیکی، تکامل نیافته، بیروح، نارس و ایستا.» ( همانجا، ص48)
«همه ی راهها به روم ختم میشود!» اگر لنین به سراغ هگل رفت لابد میخواست بین ماتریالیسم و ایده آلیسم وحدتی ایجاد کند، در غیر این صورت چرا باید سراغ یک فیلسوف ایده آلیست میرفت و نه سراغ یک فیلسوف ماتریالیست!؟ اگر لنین گفت که ایده آلیسم  هوشمند(دیالکتیکی) به ماتریالیسم هوشمند (دیالکتیکی) نزدیک تر است، لابد این نشان نمیدهد که آنچه این دو را به نزدیکی به یکدیگر میکشاند، همان «هوشمندی» یا دیالکتیک موجود در این دو تفکر است( زیرا علی القاعده  ایده آلیسم و ماتریالیسم «غیر هوشمند»، این دو دیدگاه را از یکدیگر دور میکند)، بلکه برعکس نشان میدهد که ایده آلیسم و ماتریالیسم با هم وحدت دارند!؟ این ها استنتاجات یک ترتسکیست از خوانش لنین از هگل است. از همان آغاز بازی با واژه ها و شکلی از  کاربرد آنها بنا به قصد و عمد و برای استنتاج هایی چون «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم».
و باز
«در ابتدا رویکرد لنین محتاطانه است و بارها به خود یاد آوری میکند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» میخواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند به سطل زباله میاندازد» با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه میخورد. (همانجا، 160- 159)
رویکرد لنین در این امر که هگل را به شیوه ماتریالیستی بخواند، خطی است متکی به نظرات مارکس و انگلس و برجسته در تمامی این اثر لنین. اینجا، قضیه این گونه نیست که لنین اول ایده آلیسم هگل را میخواند و میخواهد این ایده آلیسم را ماتریالیستی بخواند و بعد که سراغ دیالکتیک هگل رفت وضع تغییر کرده و لنین این بار دیگر دیالکتیک هگل را ماتریالیستی نمیخواند و یا در نظرات نخستین خود تجدید نظر میکند. این  خطی است که از همان آغاز، و در مطالعه دیالکتیک ایده آلیستی هگل وجود دارد. خطی که هرگز نه فراموش میشود و نه لنین  ذره ای از آن کوتاه میآید و یا  گذشت میکند.  لنین نه تنها «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند» کنار میگذارد، بلکه مطلق، ایده مطلق، ذهن مطلق و هر گونه ایده ای که از واقعیت سرچشمه نگرفته و در آن ریشه نداشته باشد و غیره و غیره  را نیز دور میاندازد. این خط پس از اینکه، و یا در واقع به این علت که لنین دیالکتیک هگل را میخواند تغییری معکوس (حتی اندکی) نکرده و نمیکند.     
میبینیم که دونایفسکایا پس از آنکه این مسئله را حل کرد که ایده آلیسم به ماتریالیسم نزدیک تر است!؟ بالاخره سراغ دیالکتیک هگل میرود و بطور غیر مستقیم اذعان میکند که مسئله اصلی لنین نه ایده آلیسم هگل بلکه همانا دیالکتیک هگل است.
 دیالکتیک هگل
همچنین، تردیدی نیست که دیالکتیک هگل علیرغم تمامی اشکالات آن، یکی از فرازهای برجسته ی اندیشه انسانی است. اما گفتن اینکه لنین« با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و یا درحقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است» و بطور کلی مفاهیم و عباراتی  از این گونه تکرار مکررات است. زیرا که لنین میدانست که دیالکتیک هگل انقلابی است، میدانست که روح انقلابی دیالکتیک را مارکس بر هگل تحمیل نکرده (7) میدانست که وجود این دیدگاه درباره دیالکتیک، مقدم بر کاربرد آن بوسیله مارکس و انگلس در مانیفست است و بسیاری چیزهای  دیگر. اینها بدیهیات هستند.
تکرار کردن این چیزها درمورد لنین یعنی شخصی که با آثار مارکس و انگلس  وبویژه با سرمایه مارکس آشنایی عمیق داشت و خود مقالاتی همچون سه منبع و سه جزء مارکسیسم  و کارل مارکس را نوشته بود، معنایی جز این ندارد که بخواهیم هگل را بیشتر از آنچه هست کرده و نظرات ماتریالیستی-  دیالکتیکی مارکس، انگلس و لنین را که جذب دیالکتیک هگل را  بصورتی که وجود داشت، به هیچوجه درست ندانسته، بلکه لازم میدانستند که از حشو وزوائد ایده آلیستی و عرفانی و رازو رمز های ماوراء الطبیعه ای تصفیه شده  و بر بستر یک دیدگاه ماتریالیستی قرار گیرد، در سایه آن قرار دهیم؛ و هدفمان در این در سایه قرار دادن نیز، سازش کردن با دیدگاه ههای ایده آلیستی هگل(و اساسا ایده آلیسم) و چرندیاتی باشد که هگل در این زمینه ها بافته است.
 لنین بارها در این اثر خود بارها به انتقادات مارکس و انگلس(و فوئرباخ نیز) از هگل اشاره میکند و خود نیز در بسیاری از بخش ها به نکات نادرست آن اشاره میکند.  حتی وی درجایی از  خلاصه علم منطق هگل به این نکته اشاره میکند که باید دیالکتیک ماتریالیستی را از آن استخراج کرد و بقیه آن را که شاید معادل 90 درصد آن باشد، بدور انداخت. و نیز در برخی بخشهای نوشته دیگرش(نظرات هگل در مورد ارسطو و اپیکور در خلاصه تاریخ فلسفه هگل) هگل را آنچنان که شاید و باید بواسطه تحریف نظرات ارسطو و یا برخورد های نادرستش به اپیکورسرزنش میکند.  
 
ادامه دارد.
م- دامون
آذر95

یادداشتها                                                                                                                             1همچنین لنین در دو اثر خود به نامهای سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)و نیز مقاله ای درباره کارل مارکس(نگارش در نیمه دوم سال1914 وانتشار در ژانویه 1915 ) خطوط اساسی همین بنیادهای فلسفی را بیان کرد. خطوطی که در یادداشتهای فلسفی درباره منطق هگل تغییری اساسی نداشت. در بخش بعدی بنابه ضرورت مجادله با حضرات ترتسکیست به این دو نوشته میپردازیم                                                                                                                
2- دیدگاه ماتریالیسم تاریخی این است که نیروهای مولد میان نیروهای مولد و روابط تولید، و ساخت اقتصادی در برابر روساخت سیاسی ایدئولوژیک نقش تعیین کننده دارند.  اما مارکس و انگلس امکان بروز انقلابات در کشورهای از نظر صنعتی پیشرفته در آن زمان، را بر مبنای چنین درکی از ماتریالیسم تاریخی استوار نکرده بودند که  چون نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی در ساخت جامعه نقش تعیین کننده دارند، پس انقلابات در همه ی زمانها، تنها میتواند در کشورهایی که از نظر نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی  پیشرفته اند، رخ دهد. در آثار تئوریک آنها بروشنی بر نقش پیشبرنده و تاثیر روابط تولید بر نیروهای مولد و روساخت سیاسی - فرهنگی بر ساخت اقتصادی تاکید شده است و این مسئله با  بررسی نمونه هایی از پیشرفت های سیاسی - فرهنگی در کشورهای که  از نظر اقتصادی عقب مانده (نسبت به بقیه کشورهای صنعتی، مانند آلمان در قرن نوزدهم) بودند و یا عقب ماندگی سیاسی - فرهنگی نسبت به ساخت اقتصادی بسیار پیشرفته( برای نمونه وضع سیاسی طبقه کارگر انگلستان در نیمه دوم قرن نوزدهم که عموما از احزاب بورژوازی پیروی میکرد و از لحاظ تئوری عقب مانده شده بود) موجود بود و غیره ... تکمیل شده است.
اما برخی جریانها در مارکسیسم بوده اند که بر مبنای یک تفسیر اقتصاد گرایانه صرف از نظرات مارکس و انگلس و کلا مارکسیسم، نقش نیروهای مولد و یا ساخت اقتصادی را مطلق کرده، و  بر مبنا ی این مطلق کردن، این را که  در یک دوره تاریخی، انقلاب سوسیالیستی تنها میتوانست در کشورهای از نظر اقتصادی پیشرفته رخ دهد، تبدیل به یک امر مطلق، همیشگی و همه جایی کردند. بنا به گفته لنین اینها هرگز دیالکتیک را که در مارکسیسم اساسی است، درک نکردند.   
 3-  جالب اینجاست که در این قسمت  دونایفسکایا  لنین را هم با  بقیه اپورتونیستها درهم کرده و بنا به شیوه ی خاص خود  که مطالب را پخش میکند،هیچ اشاره ای به مبارزه لنین با اکونومیستها و منشویکها نمیکند. اما برای اینکه خواننده مطمئن شود که دونایفسکایا چیزی را از قلم فروگذار نکرده، کمی بعد در همان بخش و در صفحه 174-173 مینویسد:
«آن واژه کوچک، دیالکتیک،همواره پدیدار میشد. زیرا لنین دشمن قدیمی خود یعنی «اکونومیسم» را که هرگز مبارزه انقلابی توده ای  را درک نکرده بود، تشخیص میداد. هنگامی که اکونومیسم برای نخستین بار در سال 1902 در روسیه پدیدار شد، تمامی انقلابیون با آن مبارزه کردند. تشخیص آن به عنوان دشمن ساده بود، چرا که اکونومیست ها آشکارا میکوشیدند فعالیت های کارگران را به مبارزه اقتصادی محدود کنند؛ بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است» «بنابراین» مبارزات سیاسی باید بر عهده بورژوازی لیبرال باشد.(همانجا،ص 174-173)
بگذارید دوباره تحریفات و پرت و پلا گویی های عامدانه دونایفسکایا را تصحیح کنیم:
انحراف اساسی اکونومیسم عدم درک «مبارزه انقلابی توده ای» نبود گر چه آنها (و دونایفسکایا و ترتسکیست ها نیز) به مبارزه انقلابی توده ای هم باور نداشتند و اگر چنانچه طیف هایی میان آنها هم باور داشتند به مبارزه انقلابی توده ای خود بخودی باور داشتند.  بطور کلی این انحراف اساسی آنها نبود. انحراف اساسی اکونومیسم نفی نقش آگاهی یا ایده، نفی تئوری انقلابی، نفی برنامه و نقشه،  نقش عنصر آگاه ، نقش رهبری انقلابی، نقش حزب، تشکیلات انقلابی و پیشاهنگ در انقلاب بود. و اینها درست همان نکاتی است که دونایفسکایا در آغاز ورود خود به بحث درباره کتاب یادداشتهای فلسفی همه را پاک فراموش کرده بود و اکنون پس از بیست صفحه تازه دارد بیاد میآورد . منتهی بیاد آوردنش به هذیان گویی در بیان واقعیات شباهت بیشتری دارد تا بیاد آوردنی معقول!
دوم : تمامی انقلابیون (منظور از همه چه کسانی هستند!؟ زیرا پلخانف نیز در آن زمان انقلابی بود) با آن مبارزه نکردند، بلکه انقلابیون لنینیست و به رهبری لنین با آن مبارزه کردند. نقش لنین در این مبارزه آنچنان برجسته بود که کتب چه باید کرد وی به عنوان یک کتاب کلاسیک مارکسیستی در این زمینه درآمد و راهنمای مارکسیست- لنینست- مائوئیست ها شد.  
سوم: مبارزه با اکونومیست به هیچوجه ساده نبود. زیرا اکونومیسم در سالهای پایانی نود پدید آمد و بخش بزرگی از جوانان را بدنبال خود کشاند. جوانانی که باصطلاح مقابل «پیران» ایستاده بودند.  یک دوره شش هفت ساله لازم بود تا تازه بساط اشکالی از اکونومیسم  جمع شود. زیرا اکونومیسم  به اشکال مختلفی در میآید، همواره وجود داشته و دارد و همواره هم باید با آن مبارزه کرد.
چهارم: اکونومیستها صرفا « فعالیت های کارگران را به مبارزه اقتصادی محدود» نمیکنند، بلکه به مبارزه ای سیاسی تردیونیونی محدود میکنند. یعنی آن مبارزه سیاسی که خصلت لیبرالی دارد و مبارزه را در چارچوب نظام موجود نگه داشته و هرگز از آن فراتر نمیرود. مثل اکونومیستها ی کنونی (و از جمله میان ایشان ترتسکیست ها) در اروپای غربی و آمریکای شمالی و دیگر کشورهایی که سندیکاها و اتحادیه های کارگری آزاد است. و یا ایران که  بیشتر فعالین کارگری منتسب به جریانهای اپورتونیستی، رویزیونیستی،  شبه ترتسکیستی، ترتسکیستی و اکونومیستی علنی شده و مبارزه در چارچوب قانون برایشان حد اعلای مبارزه شده و مبارزه اقتصادی و حداکثر تردیونیونی طبقه کارگر برایشان نهایت مبارزه است.   
پنجم:  اینکه «اما بر این مبنا که چون سرمایه داری «اجتناب ناپذیر است» «بنابراین»مبارزات سیاسی باید بر عهده بورژوازی لیبرال باشد.»  نشان میدهد که لنین بسیار پیش از 1914 به این درک مارکسیستی باور داشت که اینکه «سرمایه داری اجتناب پذیر است» به هیچوجه نقش ایده، آگاهی، عنصر آگاه  و فعالیت انقلابی حزب پیشرو طبقه کارگر را تقلیل نداده، بلکه بر عکس نیاز به چنین فعالیتی را دو چندان میکند.
4- « پس از آن تاریخ، انقلابیون مارکسیست با تحول تکان دهنده ی جدیدی روبرو شدند: رهبران مارکسیست مسئول شوراندن کارگران بر علیه یکدیگر به جای مبارزه با دشمن واقعی شان، سرمایه داری جهانی، بودند. بدتر از همه، این رهبران مورد تایید کل بین الملل، از جمله بلشویکها بودند و رهبری بزرگ ترین حزب توده ای آن زمان یعنی سوسیال دمکراسی آلمان را در دست داشتند. علاوه بر این، وضعیت در کشوری رخ داده بود که در ان زمان در شمار پیشرفته ترین کشورها از نظر تکنولوژی بود.»(همانجا، ص 158) اصرار دونایفسکایا در مورد اینکه این رهبران را مارکسیست بنامد جز کینه توزی نسبت به مارکسیسم  معنای دیگری ندارد. در حالیکه همانطور که اشاره کردیم  لنین و بلشویکها هم با منشویکها  که آنها را اپورتونیست میدانستند در جدال بودند و هم لنین نقد خود را از  گرایشهای اپورتونیستی کائوتسکی از مدتها پیش از جنگ  جهانی اول شروع کرده بود.     
5- اینکه میگوییم بیشتر به این دلیل است که ترتسکیست ها با فعالیت احزاب رویزیونیست مشکلی ندارند و دعواهاشان با یکدیگر مایه ای ندارد.
6- اینجا شد«مارکسیسم رسمی» لابد بلشویکها مارکسیسم غیر رسمی!؟ بودند. البته اگر منظور دونایفسکایا از رسمی بودن حزب قانونی باشد باز یک چیزی!؟
7-  دونایفسکایا مینویسد: «برای اینکه کاملا تاثیر مطالعه ی آثار هگل را بر لنین درک کنیم، باید به یاد داشته باشیم  که لنین از دست نوشته های اقتصادی - فلسفی 1844 مارکس که اکنون  مشهور شده، هیچ اطلاعی نداشت. هنگامی که لنین علم منطق را میخواند از یک سو به سرمایه مارکس و از سوی دیگر به مبارزه اش با «ماتریالیسته ناپخته» میاندیشید. به این ترتیب، حتی وقتی که مشغول بحث با هگل و تعیین معنای «هستی برای خود»در بخش «دکترین هستی» به عنوان «آبهای تاریک » است میگوید که:
ایده ی تبدیل ایده آل به واقعیت، بسیار ژرف  و برای تاریخ اهمیت زیادی دارد. اما این امر حتی در زندگی خصوصی انسان نیز آشکارا از مصداق زیادی برخوردار است. برخلاف ماتریالیسم ناپخته. توجه کنید: تفاوت ایده آل و مادی الزاما فورانی و شدید نیست.»
«کشف این رابطه میان ایده آل و مادی در آثار هگل، لنین را به دیدن این واقعیت سوق داد که روح انقلابی  دیالکتیک را مارکس برهگل تحمیل نکرده، بلکه در خود هگل وجود داشته است. ( همانجا ص 159-160)
و آیا لنین پیش از این چیزی غیر از اینها گفته بود؟ لنین سرمایه را بارها خوانده بود و با این افکار مارکس در پسگفتار به  چاپ دوم سرمایه آشنایی کامل داشت که دیالکتیک هگل را انقلابی دانسته و خود را پیرو حکیم بزرگ یعنی هگل خوانده بود. در بخش 6  همین نوشته ما این بخش از گفته های مارکس را ذکر کردیم. درمورد دیگر افاضات دونایفسکایا دربند بالا، نگاه کنید به بخش ششم همین مقاله.




۱۳۹۵ آذر ۲۲, دوشنبه

یادداشت هایی درباره انتخابات ریاست جمهوری آمریکا (2) فاشیسم و عظمت طلبی

یادداشت هایی درباره انتخابات ریاست جمهوری آمریکا (2)
فاشیسم و عظمت طلبی

2- سیاست
نقد به اعضای پیمان ناتو
انتقاد از ناتو و اعضای آن یکی از شعارهای انتخاباتی ترامپ بود. وی کشورهای امپریالیست اروپایی را به نقد کشید و ادعا کرد که  مخارج دفاع از این کشورها به دوش آمریکا افتاده است؛ و باصطلاح انها کم کاری میکنند، کم هزینه میکنند و کم نیروهای خود را درگیر جنگها میکنند.  وی  مردم آمریکا و خصوصا طبقات زحمتکش را با مشتی شعار دروغین مانند این که چرا ما باید مخارج امنیت این کشورها را بدهیم، تهییج کرد و امیدوار به اینکه گویا در آینده، ترامپ  و آمریکا، نگهبان اموال و منافع دیگر امپریالیستها نخواهد بود و یا حق نگهبانی آمریکایی ها از منافع کشورهای اروپایی را از آنها خواهد ستاند.  
به این ترتیب بازهم ترامپ کاسه و کوزه ی وضع بد طبقه کارگر وزحمتکشان آمریکا را سر سیاست های خارجی و کشورهای دیگر شکست و این فکر دروغین را در گوش ملت آمریکا کرد که«اگر آنها خرج خود را بدهند ما هم توانایی بهبود بخشیدن به وضع اقتصادی و مردم خود را میبابیم و مردم ما به خاطر آنها رنج نخواهند کشید»!؟
پیمان ناتو در سال 1949 بسته شد. این یک پیمان نظامی مابین قدرت های اصلی امپریالیستی اروپا بود و وظیفه اساسی آن نه صرفا «دفاع» در مقابل شوروی (نخست شوروی سوسیالیستی و کشورهای تازه سوسیالیستی شده اروپای شرقی و بعدها  سوسیال امپریالیسم شوروی و بلوک امپریالیستی شرق) بلکه در اساس جهت نظم بخشیدن و انسجام داشتن در برنامه ریزی برای تهاجم به کشورهای تحت سلطه، مستعمره کردن آنها و دفاع از منافع امپریالیستها و بویژه خود آمریکا در این کشورها ونیز رژیم های وابسته به بلوک امپریالیستی غرب بود، و در عمل نیز تا این اواخر  این گونه بوده و شده است.
 از آن زمان تا کنون، آن کشوری که بیش از همه از این پیمان نفع برده خود آمریکاست. امپریالیستی که بیش از همه بدنبال مواد خام، کشورهایی برای صدورسرمایه، استفاده از کار ارزان و بازارهایی برای فروش تسلیحات نظامی و انواع گوناگون کالاهای مصرفی از بزرگ تا کوچک بود، خود آمریکا بوده است. کشوری که  در جنگ های منطقه ای در چین، ویتنام لائوس، کامبوج  بیش از هر کشور دیگری درگیر شد، خود آمریکا بود. کشوری که مسلط بر بیشتر کشورهای خاورمیانه بوده و رژیم های این کشورها را کنترل میکرد، خود آمریکا بود. امپریالیستی که بر بیشتر کشورهای آسیا، افریقا و آمریکای لاتین مسلط بود، امپریالیسم آمریکا بود. بدون امتیازات و منافع اقتصادی که تسلط بر این کشورها برای آمریکا داشت، و البته بخشی ناچیز از آن در اختیار لایه هایی از اقشار طبقه کارگر آمریکا  قرار گرفت، بورژوازی امپریالیست این کشور نمیتوانست نیمه دوم قرن بیستم را بسر آورد. در واقع، بیشتر امپریالیستهای اروپایی تابع منافع آمریکا بودند و نه امپریالیسم آمریکا تابع منافع آنها.
از سوی دیگر این خود آمریکا بود که همواره خواهان گسترش اعضای ناتو و گسترش سپر دفاعی این پیمان مقابل شوروی و این اواخر روسیه امپریالیستی بود. کافی است به تاریخ بیست سی سال اخیر پیمان ناتو نگاه کنیم. می بینیم آنکه پیشنهاد می داد که کشورهای جدا شده از شوروی یکی پس از دیگری به پیمان ناتو بپیوندند، آمریکا بود. برای نمونه این  جورج بوش رهبر امریکا از همین حزب جمهوری خواه بود که خواهان پیوستن گرجستان و اوکراین به این پیمان بود، در حالیکه هم پیمانان اروپایی عموما از گسترش این پیمان به مرزهای روسیه بیم داشته و خیلی خواهان آن نبودند.
همچنین، بسیاری از این کشورهای امپریالیستی پابپای آمریکا در عراق و افغانستان و لیبی و ... بودند. مثلا امپریالیسم  انگلستان پای ثابت این لشکرکشی ها بود و فرانسه نیز و حتی کشورهایی نظیر هلند و کانادا به کشورهای مزبور نیرو فرستادند و مستقیما در جنگها شرکت کردند. اگر کشوری نیرو نفرستد و یا بنوعی به این نوع لشکرکشی ها، خدمتی(اقتصادی، سیاسی، نظامی وفرهنگی)  نکند، از سفره گشوده در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره، بهره ای هم نخواهد برد.
حال پرسش این است که اگر آمریکا منافعی در ناتو نداشت و یا نمیتوانست منافع خود را از طریق این پیمان نظامی پیش برد، پس چرا باید به این همه  تلاش برای دست زدن به لشکر کشی های امپریالیستی و تبدیل کشورها به مستعمره دست میزد؟ روشن است که آنکه  سود اصلی را از این لشکر کشی ها برد خود امپریالیسم آمریکا بود.
بنابراین، ترامپ صاف و ساده به طبقه کارگر و زحمتکشان آمریکا دروغ میگوید و آنها را فریب میدهد. او حرص و ولع سیری ناپذیر بورژوازی امپریالیست آمریکا و ماجراجویی ها و فتنه انگیزی های وی را در پس پرده قرار میدهد.
 اما این نیز سبکی برای بورژوازی امپریالیستی است که تا پیروز است کبکش خروس میخواند اما تا پاش در گل و باتلاق گیر کرد ضجه و ناله سر میدهد.
ناله های ترامپ بیشتر از این بابت است که آمریکا نتوانست پیروزمندانه عراق و افغانستان را ترک کند و نقشه هایش در بسیاری موارد با شکست روبرو شد و باصطلاح دست از پا درازتر برگشت. حال برای اینکه به توده های آمریکایی وضع بد اقتصادی کنونی را توضیح دهد گناه را بگردن هم پیمانان اروپایی خویش میاندازد و تا بار فشار روزافزون از روی دوش بورژوازی خودی بردارد. این است که چنین شکوه میکند که آمریکا نمیتواند جور دفاع از آنها را بکشد.

دفاع از کشورهای آسیایی(نمونه های کره دجنوبی و عربستان سعودی)
گویا تمامی مشکلاتی که مردم آمریکا دارند و مصایبی که بسر آنها آمده و میاید از آنجا است که کشورشان دفاع از کشورهای مختلف را بعهده گرفته و منافع آنها را بپای آنها قربانی کرده است.  بورژوازی چه خوب چیزها را برعکس میکند.
برای مثال کره جنوبی را در نظر بگیریم. آمریکا پس از جنگ کره این کشور را پشتیبانی کرد و به دلیل اهمیت آن در مقابل کره شمالی تا جایی که توانست تقویت کرد. اما این بدانگونه نبود که ترامپ وانمود میکند.  در واقع این کشور آسیایی نیز همچون کشورهای آمریکای لاتین حیات خلوت آمریکا شده است. سود اصلی سرمایه گذاری های کلانی که آمریکا  و شرکتهای چند ملیتی در این کشور انجام دادند، در درجه نخست به جیب خود سرمایه گذاران آمریکایی رفته و میرود. کار ارزان مردم زحمتکش کره تا پیش از اینکه چین، درها و بازارهای خود را بروی سرمایه ها و کالاهای آمریکایی باز کند، یکی از مهمترین محلهای استفاده سرمایه گذاران آمریکایی بوده و البته هنوز هم هست. نزدیکی کره به کشورهای پر جمعیت آسیای شرقی، بازارهای بزرگ این قاره ی کهن ، این کشور را همچون کشورهای دیگر به محلی برای صدور سرمایه های آمریکایی و تولیدات مونتاژی تبدیل کرده است.
بنابراین اگر چه بورژوازی بوروکراتیک و کمپرادور کره جنوبی از این وطن فروشی و نوکری  استفاده برده و با پشتیبانی امپریالیستها بر مسند قدرت تکیه زده، اما این امپریالیستها بویژه خود امپریالیسم آمریکا بوده که خون طبقه کارگر و زحمتکشان کره را در شیشه کرده و بخشی از آن را نیز بپای بخشی از کارگران یقه سفید و لایه هایی از کارکندان ادارات آمریکایی ریخته است. و این طبقه کارگر، کشاورزان و دانشجویان کره ای هستند که میلیونی بیرون میریزند و خواهان برچیدن پایگاههای نظامی آمریکا  در این کشور و سرنگونی حکومت تا مغز استخوان وابسته  و تغیرات ریشه ای در این کشور هستند. اگر براستی این آمریکا بود که جور مردم کشور کره جنوبی را میکشید، پس این زحمتکشان و روشنفکران کره جنوبی در خیابانها چه میخواهند؟
مورد عربستان سعودی نیز از این قاعده بیرون نیست. رابطه امپریالیستها و در راس آنها آمریکا با حکومت این کشور، تجلی حمایت پیشرفته ترین و مدرنترین کشورهای امپریالیستی و دمکراسی های بورژوایی از یکی از عقب مانده ترین و ارتجاعی ترین حکومتها در دوران کنونی است.
 این حکومت خود یکی از غلامان حلقه بگوش آمریکا و یکی از مهمترین اهرمهای پیشبرد منافع امپریالیستها در منطقه(کشور دیگر مصر است) و در بازار جهانی نفت میباشد. سران این کشور در زمینه اقتصادی، سیاست های نفتی کمپانی های آمریکایی و انگلیسی را در میان کشورهای صادر کننده نفت (اوپک) پیاده میکنند و هر چه آنها بخواهند، از بالا و پایین بردن تولید تا تغییر سهمیه ها و قیمتها، انجام میدهند.
در زمینه سیاسی، این کشور مجری تمامی برنامه های سیاسی و نظامی امپریالیسم آمریکا وانگلستان  در منطقه و میان کشورهای عرب بوده است. همین کشور بوده که در تداوم رابطه با کشور اسرائیل و صهیونیست ها و سرکوب ملت فلسطین نقش داشته و همچنان دارد؛ و نیز همین کشور پشتیبانی مالی و تجهیز نیرو های ارتجاعی را  در سرکوب انقلابهای تونس، مصر، لیبی و سوریه، یمن و دیگر کشورهای منطقه  را عهده دار بوده و هست.
از نظر فرهنگی و مذهبی نیز  عربستان سعودی یکی از ستونهای نگهداشتن عقب ماندگی  در کشورهای عرب منطقه و نیز شمال افریقا میباشد و این نیز بنوبه خود خدمت بزرگی به امپریالیسم  مدرن مینماید که ظاهرا هر چه کشورهای تحت سلطه اش از این نظر عقب مانده تر باشند شرایط تداوم تسلط وی پایدارتر میگردد.
البته تضادهایی میان آمریکا و بلوک غرب با کشورهایی نظیر عربستان بر سر مسائل مختلف اقتصادی، سیاسی و فرهنگی بوجود میآید. اما این تضادها  یا زرگری هستند و باصطلاح از هر دو طرف صرفا برای آرام کردن افکار عمومی داخلی و خارجی صورت میگیرند و پس از فرو نشستن حساسیت ها دیگر صحبتی از آنها به گوش نمیرسد، و یا اگر واقعی باشند چندان نیروی برایی از هر دو طرف نداشته و دعواهایی  هستند که عموما به خیر و خوشی و با تسلیم هیئت حاکمه عربستان سعودی به امپریالیستها بپایان میرسند؛ و نیز چنانچه خیلی و زیادی واقعی باشند امپریالیسم آمریکا و غرب خیلی مراعات نوکر بد را نمیکنند و خیلی زود و از هر راهی که میتوانند وی را تغییر میدهند.     
بنابراین ظاهرا ملت این کشور است که به بورژوازی امپریالیستی آمریکا و غرب سرویس میدهد و نه برعکس .
میبینیم که ترامپ همه ی مسائل را وارونه کرده و باد به پوست آمریکایی ها میاندازد که گویا آنها جور دیگر کشورها و حکومتها را کشیده اند و نیز با فریب،  خشم  آنها را بر میانگیزد که چرا باید چنین باشد.
 و براستی که چقدر باید بورژوازی امپریالیستی کار کرده باشد تا  زمینه های فرهنگی و ذهنی در میان بخشهایی از این ملت چنین آماده گشته باشد تا چرندیاتی را که امثال ترامپ بخورد آنها میدهند، باور کنند؟

3- انزوا گزینی
ترامپ با انتقادهایی از انواعی که بر شمردیم ملت آمریکا را مجاب کرده که گویا این ملت نیازی ندارد که به دیگران سرویس اقتصادی و سیاسی  بدهد و بهتر است که بجای توجه به بیرون به درون توجه کند و به خودش بپردازد. گویا عده ای نیز حرف ترامپ را باور کرده و گمان میکنند دل بورژوا امپریالیستهای آمریکایی به حال ملت سوخته و لذا برنامه  دارند که دست از توجه به بیرون برداشته و با توجه به درون و اقتصاد و سیاست درونی، ملت  خود را ارضاء و اقناع کند. اما ترامپ باز هم دروغ میگوید و مردم آمریکا بویژه طبقه کارگر و زحمتکشان این کشور را فریب میدهد.
در دوران اخیر، انزوای یک کشور مشخص، عموما بر مبنای یکی از دو شرایط زیر شکل گرفته است:
 یا اینکه این کشور، خواسته و ناخواسته، از ارتباطات و دادو ستد با دیگر کشورها دور بوده و در نتیجه، تمامی توجه وی به درون و روی مسائل داخلی متمرکز گردیده است و پس از دورانی و پس از حل نسبی مسائل درونی و رشد اقتصادی به ایجاد ارتباط با دیگر کشورها روی آورده است. نمونه های برجسته این کشورها یکی ژاپن در نیمه دوم قرن نوزدهم است  که  پویایی خود را برای دورانی در درون طی کرد وپس از جهش از فئودالیسم به سرمایه داری امپریالیستی، به عنوان یک امپریالیسم پا به عرصه ی روابط با جهان بیرونی گذاشت؛ و دیگری چین کمونیستی که پس از قطع روابط با شوروی و عدم رابطه با کشورهای امپریالیستی غرب بناچار منزوی گردید.
و یا اینکه کشوری پس از شکست در جنگ، بناچار برای دورانی به درون گراییده تا یا به حل مشکلاتی که در نتیجه جنگ رخ داده، رسیدگی کند، و یا چنانچه در نتیجه جنگ، بحرانی انقلابی دامنگیر وی شده آن را حل و فصل نماید. نمونه برجسته این نوع کشورها آلمان پس از جنگ جهانی اول میباشد.(1)
حال وضع امپریالیسم  آمریکا با کدام یک از اینها قابل مقایسه است.
به وضع بیرونی بنگریم: این کشور گرچه  از جنگ افغانستان و عراق آنچنان پیروز برنگشته است- و همین تا حدودی، یکی از مقدمات افول قدرت آمریکا را فراهم کرده - اما شکستی آنچنانی (نظیر شکست در چین در سال 1949  و یا ویتنام، کامبوج و لائوس در سال 1974 و شکستهایی مانند آن) نیز نخورده که بگوییم وضعیتی مانند آن دوران ها نصیبش گردیده است. شرایطی که از نظر اقتصادی وبویژه ازنظر سیاسی در آن زمان برای این امپریالیسم ایجاد شد، با شرایط کنونی تفاوت چندان کمی ندارد.  
 البته این اواخر و با توجه به تقابل امپریالیسم روسیه در برابر بلوک غرب در سوریه، تا حدودی پیشروی امپریالیسم آمریکا سد شده است؛ اما پس از پیشروی های ده پانزده سال اخیر در افغانستان، عراق، لیبی (یعنی کشورهایی که به بلوک شوروی امپریالیستی وابسته بودند) این توقف نسبت به  پیشروی ها، چندان تعیین کننده نیست وبه مثابه شکستی بزرگ به نظر نمیرسد. در حال حاضر، امپریالیسم آمریکا همچنان نیروی مسلط بر امپریالیستهای اروپایی و ژاپن و همچنان نیروی امپریالیست مسلط بر بیشتر کشورهای تحت سلطه جهان است.
همچنین ،گرچه اوضاع داخلی این کشور بواسطه بحران اقتصادی که از سال 2009 آغاز شد(و نیز نتایج ماجراجویی ها و جنگهای آمریکا در کشورهای تحت سلطه) چندان روبراه نبوده و حکومت این کشور با مشکلات گوناگونی بویژه اقتصادی، روبرو گردیده - و اینها نیز بنوبه خود زمینه های دیگری برای افول فراهم کرده و میکنند- اما وضعیت به هیچوجه بحرانی نبوده و با مثلا کشور آلمان پس از جنگ جهانی اول که نارضایتی به اوج رسیده بود و حزب کمونیست دارای نیروی بسیار بود، فرق زیادی دارد.
بنابراین خواه از نظر وضع  بیرونی بنگریم و خواه از نظر شرایط درونی، وضع آنچنان حاد نیست که امپریالیسم آمریکا نیاز به انزوا گزینی داشته باشد و یا این انزوا به آن تحمیل شود.
در حقیقت، این امپریالیسم نه نیازی به انزوا دارد و نه اینکه چنین کاری را خواهد کرد؛ زیرا دست زدن به چنین کاری تا حدودی به معنای دست شستن از قدرت خویش و منافعی است که اکنون در جهان  دارد و باز کردن راه برای پیش آمدن امپریالیستهای رقیب.

فاشیسم و عظمت طلبی
چنانچه بخواهیم شرایط را بطور عینی و با توجه به داده های کنونی بررسی کنیم وضع  در مجموع و کمابیش چنان است که ما در بالا شرح دادیم. اما ترامپ  شرایط را بزرگ نمایی میکند و آنرا به گونه ای درمیآورد تا شعارهایی را که وی در مورد عظمت طلبی و امثالهم میدهد باور پذیر نموده و روح فاشیسمی که میدمد، رسوخ نماید.(2)
وی از یکسو سخنان درستی درباره بخش ناچیزی از فساد و تباهی بورژوازی امپریالیست حاکم(که خود نیز جزو آن است) بزبان آورد. او میخواست بوسیله گفتن این حقایق در طبقه کارگر و زحمتکشان نفوذ کرده رای آنها را بدست آورد.
از سوی دیگر وی شعارهای تحریک انگیزی در مورد حضور مهاجران، مسلمانان، نژاد پرستی و زنان سر داد که عموما غیر واقعی بوده و بیشتر لایه های پایینی و میانی  خرده بورژوازی را هدف قرار داده و تهییج میکند که گویا تمامی مشکلات جامعه آمریکا را این مشکلات میدانند.
 به این ترتیب، ترامپ تصویری ارائه کرد و نظراتی را بزبان آورد که نه بر مبنای واقعیت جامعه ی آمریکا استوار است و نه همانطور که گفتیم  ترامپ ، گروه و  جناح وی واقعا قصد تحقق بخشیدن به آنها را دارد. اینها سوای بزبان آوردن حقایقی در مورد طبقه حاکم آمریکا و باصطلاح «خود زنی» ظاهری ترامپ و طبقه اش، تصاویری هستند تصنعی و کاریکاتور وار از شرایطی که مثلا در آلمان پس از جنگ جهانی اول بوجود آمد و شبیه سازی کردن و بگونه ای غیرواقعی دمیدن روح فاشیسم در لایه هایی از طبقات میانی آمریکا.(3)
در حقیقت، بیشتر اینها صرفا شعار انتخاباتی بوده تا از یکسو جامعه سرد و یخ زده آمریکا را برای شرکت در انتخابات تهییج کند و از سوی دیگر رقیب را شکست دهد. تهییجی  که نمیتوانست ایجاد کند و شکستی که گویا وی نمیتوانست  به حریف خود وارد کند، مگر اینکه  سخنانی از نوع دیگر را بزبان آورد و شوکی به جامعه وارد کند.(4)
البته تردیدی نیست که قرن بیست و یکم همانطور که از همین ده های آغازین آن پیداست، بر خلاف در بوق و کرنا کردن امپریالیسم آمریکا و نظم نوین جهانیش، قرن آمریکا نخواهد بود و این کشور نیز همچون دیگر قدرت های بزرگ امپریالیستی نظیر اسپانیا، پرتغال، هلند، انگلستان، فرانسه و آلمان نزول کرده و خواهد کرد. بورژوازی امپریالیست آمریکا میتواند شعار بازگشت به عظمت  کشورش را بدهد. نمیتوان جلوی وی را گرفت، اما همانطور که «عظمت» به کشورهایی نظیر اسپانیا،  هلند و انگلستان بازگشت، به آمریکا نیز باز خواهد گشت!؟

هرمز دامان
آذر 95

یادداشتها
1-    البته اسپانیا و ایتالیا نیز نمونه هایی از شرایط  چگونگی اوج گیری فاشیسم بدست میدهند که گرچه با شرایط آلمان مشابهت هایی دارند اما تفاوتهایی نیز میانشان موجود است.
2-    فاشیسم در کشورهایی امپریالیستی همواره وجود داشته و خواهد داشت. در داخل، عموما به عنوان گرایش غیر عمده و جناحی از بورژوازی امپریالیستی که در پی اوضاعی خاص تبدیل به گرایش عمده شده و نقش اصلی  را به عهده خواهد گرفت، و در بیرون و نسبت به کشورهای تحت سلطه عموما  بعنوان سیاست غالب و عمده. خود ترامپ به حزب جمهوریخواه تعلق دارد و همین حزب و دارودسته محافظه کاران(البته به همراه امپریالیستهای اروپایی و بویژه انگلستان) بودند که آغاز گر جنگ در افغانستان و عراق گردیدند. تمامی رفتار و کردارهای این حزب در این کشورها و نیز در کشورهای دیگر عموما بر مبنای فاشیستی استوار بوده و هست.
3-    رفتارها و کنش هایی که در پی پیروزی ترامپ بوجود آمد و برخی حرکات فاشیستی از جانب برخی گروه ها، مشکل که بتواند به مثابه یک جریان بزرگ اجتماعی نظیر فاشیسم در آلمان،ایتالیا و یا اسپانیا در آید. یا شاید بتوان گفت هنوز زود است و مجموع شرایط، چنین روندی را نشان نمیدهد.
4-    باید توجه کرد که در شمارش آرا ترامپ از رقیبش عقب بود و صرفا در آرای الکترال پیروزی بدست آورد. این نشان میدهد که سوای عده بسیاری که در انتخابات شرکت نکردند، این سخنان و این نوع تبلیغات برای بسیاری شرکت کنندگان  باور پذیر نبوده است.



      


     
  


۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه

درباره کاسترو و رویزیونیسم او به بهانه درگذشت کاسترو


درباره کاسترو و رویزیونیسم او

به بهانه درگذشت کاسترو
 انقلاب کوبا
جریانی که  فیدل کاسترو در رهبری آن قرار داشت توانست با کاربرد مبارزه ی مسلحانه چریکی علیه رژیم مستبد و نوکر صفت باتیستا، توده های زحمتکش کوبا را که علیه ارتجاع و امپریالیسم آمریکا مبارزه میکردند،متحد کرده، به مثابه رهبر این توده ها در آمده و با انقلابی گسترش یابنده به سراسر کشور، حکومت باتیستا  را در سال 1959 سرنگون نموده، به تسلط امپریالیسم آمریکا بر این کشور کوچک پایان دهد.

نمادهای انقلاب
از آن پس فیدل کاسترو و چه گوارا( که او را نباید به طور کامل با کاسترو یکی کرد) به مثابه نمادهایی از انقلاب در آمریکای لاتین در آمده و به مبارزه مسلحانه در سرتاسر آمریکای لاتین (و تا حدودی درقاره های افریقا و آسیا) جان بخشیدند.

 مشی مبارزه مسلحانه جدا از توده ی کاسترو
تردیدی نیست که  کار برد قهر در انقلاب و نفس مبارزه مسلحانه برای تصرف قدرت سیاسی مورد تایید هر مارکسیست- لنینست و مائوئیستی است و اساسا بدون کاربرد قهر و مبارزه مسلحانه  و صرفا با مبارزات مسالمت آمیز، تصرف قدرت سیاسی در عموم کشورهایی که بر آنها استبداد و ارتجاع و امپریالیسم مسلط است و از این تسلط  بوسیله نیروی نظامی نگهداری میکنند، ممکن و مقدور نیست؛ با این تفاوت که مارکسیست ها مبارزه مسلحانه  ای توده ای متکی به طبقه کارگر و توده های زحمتکش را دنبال میکنند، در حالیکه جریانی که کاسترو نماینده و نماد آن شد(و بدون اعتقاد به مارکسیسم) که نه جریانی متکی به طبقه کارگر بلکه جریانی خرده بورژوایی بود، مبارزه مسلحانه بوسیله گروهی از روشنفکران را دنبال کرد.

تئوریزه شدن مبارزه چریکی و شکست آن
این شکل مبارزه چریکی تحت شرایط مشخص کوبا و بواسطه برخی ویژگیهای تاریخی خاص توانست پیروز شده وقدرت سیاسی را کسب کند، و بوسیله برخی ایدئولوگ های خرده بورژوا نظیر رژی دبره تئوریزه گشته و به عنوان یک راه انقلاب برای کشورها در آید. اما این تئوری و این راه  نتوانست چنین موفقیتی را در دیگر کشورهای آمریکای لاتین و نیز سراسر دنیا بدست آورد. در واقع، بسیاری از جریانهایی که راه  مبارزه چریکی و انقلاب کوبا را در عمل بکار بستند، خواه در همان آمریکای لاتین و خواه در دیگر کشورها شکست خوردند.

مبارزه مسلحانه و احزاب رویزیونیست نوع حزب توده
کاربرد مبارزه مسلحانه در آن زمان مشخص در عین حال پادزهری بود علیه جریانهای وابسته به حزب رویزیونیست شوروی خروشچفی(مانند حزب توده ایران) که عموما راه مبارزه مسالمت آمیز و پارلمانی (البته اگر آزادی این احزاب وجود داشت)را دنبال میکردند. حزب باصطلاح کمونیست کوبا در آن زمان یکی از تجلیات این نوع احزاب بود. روشن است که دارودسته های توده ای- اکثریتی با هر چیز کاسترو موافقت کرده باشند با این یک امر در گذشته وی توافقی نداشتند.

رویزیونیسم کاسترو و مقابله با مائو و مائوئیسم
اما فقدان وجود ایدئولوژی مارکسیستی عمیق در این قبیل روشنفکران و(یا وجود مارکسیسم کتابی و نه مارکسیسم عملی یا اعتقاد به مارکسیسم در تفکر، اما تحقق بخشی به انقلابیگری نوع خرده بورژوایی در عمل ) منجر به رشد و بروز گرایشهای ضد مارکسیستی - لنینیستی رویزیونیستی در این جریانها شد.

کاستروی رویزیونیست چماق خروشچف
کاسترو  و جریانی که وی نماینده بود در مبارزات بزرگی که بین طبقه کارگر بین المللی  که رفیق مائو تسه دون مارکسیست - لنینیست نماینده آن بود و بورژوازی بین المللی که خروشچف نماینده آن بود جانب رویزیونیسم خروشچف را گرفت و علیه مائو و مائوئیسم موضع گرفت و مبارزه کرد. بدینسان آنچه کاسترو در گذشته بوسیله عمل خود مخالفت خود را با آن نشان داده بود، اکنون به مثابه یکی از مشخصه های تفکر و عمل وی درآمد و وی به چماق خروشچف و برژنف  و سوسیال امپریالیسم شوروی در گسترش نفوذ خود به داخل دیگر کشورها تبدیل شد.

امپریالیسم آمریکا و خلق کوبا
تردیدی نیست که کوبا کشوری کوچک بود و مبارزه با امپریالیسم آمریکا برای کشوری کوچک در نزدیکی این کشور،گرچه غیر ممکن نیست اما ساده و آسان نیز نیست. امپریالیسم آمریکا تمامی  راههای ممکن را برای در فشار قرار دادن مردم این کشور و رژیم رویزیونیستی کاسترو انجام داد. از محاصره اقتصادی طولانی گرفته تا انواع و اقسام توطئه های سیاسی و نظامی و غیره. و بدون تردید مردم کوبا از لحاظ مقاومتی که مقابل امپریالیسم آمریکا کردند در خور ستایش و تقدیرند.

اما این مبارزه ی مردم کوبا را  نه میتوان به پای کاسترو نوشت و نه  این مبارزه و ایستادگی خلق کوبا امکانی برای توجیه  رویزیونیسم کاسترو فراهم میکند. این دو امر را باید از یکدیگر جدا کرد.

استفاده کاسترو از موقعیت منطقه ای و جهانی
 کاسترو در حالیکه یک رویزیونیست بود ( جریان او با حزب «کمونیست» وابسته به شوروی کوبا یکی شد) به نادرست یک انقلابی و یک مارکسیست قلمداد گشته و برای دورانی طولانی نماد مبارزه و انقلاب بویژه برای کشورهای آمریکای لاتین شد. او زیرکانه از این موقعیت خاصی که در نتیجه برخی ویژگیهای تاریخی کشورهای آمریکای لاتین نصیبش شده بود، برای رفع انزوای سیاسی، برای گرفتن امتیاز از امپریالیسم آمریکا و برای به انحراف کشاندن مبارزات انقلابی در کشورهای گوناگون استفاده کرد. کاسترو و گروهش ریش و لباس نظامی خود را نگه داشتند(گویا به خواست مردم کوبا) . این شکل ظاهری نیز که پس از موضع گیری های رویزیونیستی کاسترو و تبدیل وی به چماق خروشچف، دیگر مطلقا تهی از هر گونه محتوی انقلابی شده بود، بنوبه خود در پایدار ماندن این نماد موثر گشت.

برخی ویژگیهای کشورهای آمریکای لاتین عبارتند از
کشورهایی که  تولید غالب آنها کشاورزی بود و طبقه کارگر رشد زیادی نداشت
تسلط یک امپریالیسم بر آنها و فقدان تضاد میان امپریالیستها
وجود یک قدرت مرکزی  وتسلط آن بر کشور
بیشتر این کشورها زیر تسلط نظامیان و سگ های زنجیری امپریالیسم آمریکا بوده و مردم آن کشورها اجازه هیچ گونه تنفس سیاسی و فرهنگی را برای سالیان سال نداشتند و
بافت پیچیده ی نژادی و قومی
عدم رشد جریانهای مارکسیست - لنینست  و مائوئیست اصیل
و غیره و غیره
 این امر که کاستروی رویزیونیست برای دورانی طولانی نماد انقلاب  بویژه در این منظقه میشود، قابل تحقیق و مطالعه است.

کوبا و باد سوسیالیسم
 از نظر اقتصادی کوبا  کشوری سوسیالیستی نیست. گرچه تمامی امپریالیستها  و برخی رویزیونیستهای وطنی در بوق و کرنا میکنند که کوبا کشوری سوسیالیستی و یا نیمه سوسیالیستی  است. اولی برای اینکه ثابت کند که سوسیالیسم همین است که در کوبا می بینید یعنی فقر و فلاکت و بدبختی و نبود «دموکراسی» و دومی برای اینکه ثابت کند سوسیالیسم بهتر از سرمایه داری است.
 در حقیقت اندکی باد سوسیالیسم به کوبا خورده است. در کوبا آموزش و بهداشت مجانی است. بیسوادی ریشه کن شده و علی الظاهر بیکاری وجود ندارد. زنان از نظر حقوقی وضع بهتری نسبت به دیگر کشورها دارند و نژاد پرستی وجود ندارد. در امر علم پزشکی و ورزش نیز کوبا پیشرفت های زیادی داشته است و در برخی موارد در حد استاندادهای پیشرفته ترین کشورهای سرمایه داری غربی است .اینها نمودها و نتایج انقلاب 1959کوبا  و بردهای نهایی آن هستند.
در حقیقت  تا حدودی بواسطه همین امکانات هست که رژیم کاسترو برجای ماند. اگر کاسترو میخواست این چیزها را برای کوبا باقی نگذارد، مشکل که  رژیم وی میتوانست بطور طولانی  دوام آورد.

  کوبای سرمایه داری
 در کوبا اختلاف طبقاتی وجود دارد. لایه های بالایی در حزب رویزیونیست کوبا وضع خوبی دارند و احتمالا همین ها هستند که امکان دارند که تبدیل به مالکین  بخش خصوصی کوبا شوند و خواه مستقل و خواه در شراکت با دولت، برخی تولیدات و خدمات را( مثلا در بخش توریسم) در دست بگیرند.  لایه هایی از خرده بورژوازی مرفه، میانه و فقیر نیز امکان فعالیت در سطوح مختلف را داشته و دارند. کشورهای امپریالیستی نیز در حال سرمایه گذاری های کلان تر در کوبا هستند.

 اکثریت باتفاق مردم کوبا بویژه طبقه کارگر این کشور در فقر بسر میبرد. سطح حقوق در کوبا بسیار پایین است و بسیاری از کارگران تنها میتوانند نون بخور نمیری در آورند.
 در کوبا در کنار فقر، اعتیاد، تن فروشی(که بویژه برای گسترش جاذبه های توریستی مهم است) و فروش اجناس قاچاق(هنوز محدود) و دزدی وجود دارد و رژیم کاسترو در مورد این قبیل کارها چشمان خود را بروی هم گذاشته است و کوچکترین سخت گیری ای نمیکند. گویی  سوای راههایی برای  جذب توریسم و درآمد دولت، راههای دررویی برای مردم برای فرار از فقر بازگذاشته است.

دیکتاتوری حزب رویزیونیست کوبا
در کوبا طبقه کارگر و مردم آزادی سیاسی برای ابراز نظرات خود ندارند. نه آزادی بیان موجود است و نه آزادی اجتماع. در واقع  از این لحاظ معین، کوبا روی دیگر(کمی شل تر) سکه ی کشورهای آمریکای لاتین (از جمله کشورهایی که در تسلط نظامیان بود) است که در آنها آزادی سیاسی وجود نداشت و ندارد. از نظر فرهنگی نیز بواسطه بسته بودن فضا خلاقیتی بروز نکرده است.

افول محبوبیت کاسترو
 بواسطه فقر شدید، بسیاری از مردم کوبا کاسترو را چون سابق دوست نمیداشتند. گرچه بواسطه شخصیت کاریزماتیک شده کاسترو و نیز فقدان آزادی سیاسی، ناتوان از بیان آن بوده و هستند.

زندگی فردی
اینکه کاسترو بطور فردی چگونه زندگی کرد، نقشی در در جایگاه طبقاتی وی ندارد. اینکه او ساده زندگی کرد و یا خیابان به نام خود نامگذاری نکرد، در مقابل نظرات و اعمال اصلی وی اهمیت درخوری ندارد.
 تمامی اندیشه و زندگی فعال وی پس از پیوستن به بلوک شوروی خروشچفی در خدمت رویزیونیسم  و علیه مارکسیسم – لنینسم سپری شد و این اساس سنجش و محک اوست.
قضاوت مردم کوبا بر اساس اندیشه ها و اعمال کاسترو استوار است و نه بر اساس لباس وی و یا روی گلیم نشستن وی .
ویژگیهای نظیر سادگی زمانی دارای اهمیت، ارزش و برد میشود که فرد ساده زیست در خدمت آمال و آرزوهای میلیونها انسان مبارزه کرده باشد.
 تنگ سیائو پینگ  رویزیونیست نیز تا آخر عمر لباس ساده پوشید و باصطلاح کیش شخصیت نکرد ولی او کجا و مائو کجا؟

جهات تمایل  مردم به تغییردر نظام رویزیونیستی کاسترو
نبود علاقه به کاسترو و تمایل به تغییر  در نظام کنونی در دو جهت اساسی سیر کرده و میکند. نخست لایه های خرده بورژوا و بورژوا که بدنبال تبدیل تمام عیار کوبا به یکی از اقمارامپریالیسم آمریکا هستند و دوم بیشتر لایه های طبقه کارگر و توده های زحمتکش که از وضع اقتصادی، سیاسی موجود در رنجند و آرزوی نظامی بهتر را دارند.

 کاسترو مساوی است با خروشچف و تنگ سیائو پین
 در حقیقت کاسترو یکی است نظیر خروشچف رویزیونیست روسی و تنگ سیائو پین رویزیونیست چینی. هر دو نماینده طبقه بورژوازی شدند و به این طبقه خدمت کردند. خروشچف و تنگ سیائو پین نماینده بورژوازی نوخاسته شوروی و چین شدند و قدرت سیاسی را از طبقه کارگر گرفتند. کاسترو از آغاز مارکسیست نبود و آن زمان که در اسم مارکسیسم شد نماینده مارکسیسم نوع خروشچفی یعنی رویزیونیسم گشته و یک نوع سرمایه داری دولتی را در کوبا سازمان داد. کوبای رویزیونیستی با شوروی رویزیونیستی روابط خوبی داشت و اکنون با چین رویزیونیستی  بدون نقدی از آن روابط سیاسی واقتصادی خوبی دارد.

افزون بر این کوبای کاسترو با حکومت های ونزوئلا، رویزیونیست های کره شمالی و نیز ارتجاع اسلامی حاکم بر ایران و نیز  روابط خوبی داشته و دارد.

پشت و پسله توده ای – اکثریتی و کاسترو
حیف است که ما در مورد کاسترو صحبت کنیم و اشاره ای به این دارودسته نکنیم.

این حضرات چنان از تضاد کاسترو با امپریالیسم آمریکا حرف میزنند و آنرا با تضاد میان طبقه کارگر و ملت کوبا با امپریالیسم درهم میکنند، تو گویی که این تضاد از جانب کاسترو ماهیتی مترقی و انقلابی داشت. در حالیکه این تضاد بین حکومتی مرتجع و از دیدگاهی ارتجاعی با حکومتی به همان سان مرتجع یعنی ماهیتا تضادی ارتجاعی بود و نباید آنرا با تضاد میان خلق کوبا با امپریالیسم آمریکا و دیگر مرتجعین یکی قلمداد کرد.
این تضاد با در نظر گرفتن برخی ویژگیهای خاص کوبا، در اساس تضادی است مانند تضاد رویزیونیسم خروشچفی- برژنفی و سوسیال امپریالیسم شوروی با امپریالیسم غرب به سرکردگی آمریکا. 
این تضاد را در ابعادی دیگر میتوان  با تضاد خمینی و برخی جریانهای مذهبی مشابه  با امپریالیسم آمریکا مقایسه کرد. در حالیکه این دسته اخیر از موضع ارتجاع مذهبی به مخالفت با امپریالیسم برمیخیزند، کاسترو و حزب او از موضع ارتجاع باصطلاح سکولار به مخالفت با  یک امپریالیسم برخاستند و در عین حال با سوسیال امپریالیسم شوروی در وحدت قرار داشتند.
از یک لحاظ معین کاسترو و جریان های مانند او بدتر از جریانهای ارتجاعی مذهبی بوده و هستند. زیرا این جریانها گرچه هزار و یک دروغ میگویند و به انواع مختلف طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان را فریب میدهند اما برایشان امکان ندارد که خود را در لباس مارکسیسم عرضه کنند. اما کاسترو فریب های خود را در لباس مارکسیسم عرضه کرده و از این لحاظ معین فریبکارتر از این جریان ها بود.
وحدت کاسترو با این جریانها و جریانهای مشابه (نظیر صدام حسین و یا معمر قذافی) در کشورهای مختلف از جمله کشور خود ما، خود نمونه ای است از این نوع فرصت طلبی ها و ...
    

کمیته مرکزی راه کارگر و رویزیونیسم کاسترو
در این میان کمیته مرکزی سازمان راه کارگر که از همین پشت و پسله رویزیونیستی است  گوی سبقت را از بقیه ربوده و یک «سور» به توده ای ها - اکثریتی ها زده است!؟

حضرات کمیته مرکزی ها در بیانیه خود به مناسبت درگذشت کاسترو مینویسند:
«اما نیم قرن حاکمیت فیدل کاسترو برغم دستاوردهای مثبت و عظیمش به دلیل پیروی از مدل روسی – چینی(کمیته مرکزی راه کارگری را باش! کدام مدل روسی و کدام مدل چینی؟)«سوسیالیسم واقعا موجود»( بازم حضرات را باش!) که چیزی جز سوسیالیسم بوروکراتیک استالینیستی( و لابد نه خروشچفیستی!؟ که در نظر کمیته مرکزی راه کارگر نامش به «حرام» نباید برده شود؛ زیرا که این نام معبود رویزیونیست های ایرانی و « زیارتکده ای» برای زائرانی مانند راه کارگری ها و اکثریتی ها و توده ای هاست که بگرد آن طواف دهند!) نبود، دارای انحرافات و ضعف های بنیادی و ساختاری نیز بود که در مرکز آن : سیستم تک حزبی و فقدان آزادی بیان، تشکل و تجمع برای دیگر گرایشات سیاسی و عقیدتی یعنی بیگانگی از دموکراسی واقعی – کمونی شورایی- سوسیالیسم مارکسی بود. این استبداد و فقدان آزادی های فردی و اجتماعی که تحت لوای دیکتاتوری پرولتاریا و خطر نفوذ آمریکا توجیه میشد، به همان سرنوشتی دچار شدند که شوروی و بلوک شرق دچار شدند.»
خلاصه ی کلام کوبا از اقتصاد تا فرهنگ و خلاصه همه چیزش از نظر سوسیالیستی در حد کامل بود و تنها دموکراسی سیاسی کم داشت!؟
بس است حضرات رویزیونیست کمیته مرکزی راه کارگر! شما سال هاست که با مارکسیسم نصف و نیمه تان وداع کرده اید با این همه دست از فریب و دروغ پردازی بر نمیدارید و خود را پیرو «سوسیالیسم مارکسی» (مفهومی که می شود زیر آن هر نوع ضد مارکسیسمی را پنهان کرد) و «کمون شورایی» میخوانید؟
حضرات ضد استالین، که گوی ضد استالین بودن را از توده ایها نیز ربوده اید، شوروی استالین مارکسیست - لنینیست (علیرغم اشتباهات، نقائص و کمبودها)  را با شوروی نکبت زده و سرمایه داری دولتی بوروکراتیک خروشچف رویزیونیست یکی کردن، کاری است که تنها از امثال شما بر می آید؛
و ای حضرات ضد مائو، شوروی خروشچف رویزویونیست خیانتکار را با چین مائوی انقلابی و مارکسیست- لنینست یکی کردن، کاری است که از امثال شما بر میآید؛
 و باز ای حضرات ضد مائو، چین مائو مارکسیست- لنینست را با چین تنگ سیائو پینگ رویزیونیست حقیر و مزور یکی کردن نیز کاری است که از شما فریبکاران بر می آید.
 براستی که اگر مخالف استالین که وفادار به طبقه کارگر بود هستید چرا وی را با  «اختاپوسی»( واژه ای برگرفته از متن خود کمتیه مرکزی ها) نظیر خروشچف که خیانتکار به طبقه کارگر بود درهم میکنید؟
اگر مخالف مائو انقلابی مارکسیست - لنینست  هستید چرا وی را با خروشچف و تنگ سیائو پینگ رویزیونیست درهم میکنید ؟
آیا به این سبب نیست که شجاعت ندارید که خط رویزیونیستی حقیر خود را آشکارا در معرض رویت قرار دهید؟
آیا در چین مائو، آزادی بیان و تشکل برای دیگر گرایشات سیاسی و عقیدتی وجود نداشت؟ اگر چنین است، پس چگونه تمامی رهبران که در انقلاب فرهنگی به زیر کشیده شدند و همه ضد مائو بودند در بالاترین پستهای جزبی و حکومتی، جا خوش کرده بودند؟ چرا مائو در رهبری حزب، در اقلیت قرار گرفته بود؟ ظاهرا برای مائو و جریان او بود که حق آزادی بیان وجود نداشت!
میشود توضیح دهید که آیا اصلا چیزی به نام  دیکتاتوری پرولتاریا در کوبا وجود داشت که بتوان« تمامی استبداد و فقدان آزادی های فردی و اجتماعی» را «زیر لوای آن توجیه »کرد یا حکومتی که  در کوبا وجود داشت  اساسا دیکتاتوری بورژوازی«اختاپوس هایی» نوع خروشچف - تنگ سیائو پینگ  بود؟ و اگر وجود نداشت آیا این شهامت را دارید که بگویید که اساسا چیزی بنام دیکتاتوری پرولتاریا در کوبا وجود نداشت و آنچه آنها زیر نام آن توجیه می کردند  همان دیکتاتوری بورژوازی بود.  
و راستی را که کاسترو را چه به دیکتاتوری پرولتاریا که حتی بخواهد حکومتش را زیر نام آن توجیه کند!  
و بالاخره آیا این «کمون شورایی»  و این «دموکراسی واقعی» شما همانی نیست که هم اکنون در کشورهای سوئد و نروژ و فنلاند وجود دارد؟


هرمز دامان
آذر 95