۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(8)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(8)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین
با برخی تصحیحات در بهمن 95

 مسئله ارتقاء و خود تکاملی اندیشه
دونایفسکایا مینویسد:
« پرتوی که بر رابطه فلسفه و انقلاب در زمان لنین میتابد به اندازه ای پر تلألو است که چالش های روزگار ما و بدینسان انجماد فلسفه و خفه کردن دیالکتیک رهایی را نیز آشکار میسازد. (مشتی عبارات پردازی توخالی) همین است که فیلسوفان روسی(کدام فیلسوفان روسی!؟) لنین را نخواهند بخشید. همین است که بی وقفه به نقد پنهان دفترچه های فلسفی لنین، حتی در صدمین سالگرد تولد او(یعنی فیلسوفان رویزیونیست روسی در 1970! آری آنها لنین را نخواهند بخشید زیرا آنها رویزیونیست بودند و لنین یک مارکسیست. ولی شما نیز هرگز لنین را نمیبخشید؛ زیرا لنین یک دیالکتیسین ماتریالیست و و یک مارکسیست تمام عیاربود، اما شما جز مشتی ترتسکیست متافیزیسین و  درهم گرا که از وحدت بی قید وشرط ایده آلیسم و ماتریالیسم دم میزنید، بیش نیستید ) ادامه میدهند. آنان در این رهگذر، تمایز و حتی آغاز گاه کاملا جدید لنین در فلسفه را به سوی ارتقاء و خود تکاملی اندیشه در 1914، با تئوری ناپخته عکس برداری ماتریالیستی که وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم (1908) شرح و بسط داده بود، مغشوش میکنند.(فلسفه و انقلاب، پیشین ،ص 163)
 «تمایز»همواره وجود داشته و دارد. بین هر لحظه و لحظات دیگر، بین هر شیء و پدیده و هر شیء و پدیده دیگر و حتی بین اشیاء و پدیده هایی که از یک جنسند. زیرا همانطور که هگل و در تایید او لنین میگوید در جهان هیچ دو چیز کاملا یکسان نخواهیم یافت! در حالیکه این میان، پیوستگی نیز وجود دارد. اما تمایز بین دو کار فلسفی لنین، با گسستگی مطلقی پایان نپذیرفت که به «آغاز گاه نوینی» در فلسفه منجر شود، یعنی تز کذایی وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم شما!؟
 نخست اینکه لنین«آغاز گاه نوینی» در فلسفه ندارد. زیرا همانگونه که دونایفسکایا بالاتر نوشته بود و کمی پایین تر باز مینویسد وی در این یادداشتها کماکان پیرو نظریه ماتریالیسم باقی میماند:
« و تاریخ جنگ جهانی اول - که از یک سو سبب فروپاشی مارکسیسم رسمی (سوسیال دمکراسی آلمان ) و از سوی دیگر باعث شد تا مبارزترین ماتریالیست یعنی لنین به مطالعه جدید ایده آلیسم هگلی بپردازد.»(همانجا، ص47، همچنین نگاه کنید به صفحات 159 و 162 و 166)
 و از سوی دیگر همانطور که وی باز اشاره میکند لنین پیش از این یادداشتها نیز دیالکتیسین بود و در این یادداشتها دیالکتیسین باقی میماند.:
«لنین یقینا و عملا یک دیالکتیسین به شمار میآمد، حتی آن هنگام که از نظر فلسفی پیرو پلخانف بود یعنی کسی که هرگز «دیالکتیک به معنای دقیق کلمه» را درک نکرده بود»(همانجا، ص168)
 پس لنین پیش از یادداشتها، یک ماتریالیست و دیالکتیسین بود، در طی یادداشتهای فلسفی یک ماتریالیست و دیالکتیسین است و پس از آن نیز یک ماتریالیست  و دیالکتیسین باقی میماند. آنچه تغییر میکند همانا آشکار کردن، برجسته کردن و استحکام  رد خطی فلسفی است که در مارکسیسم بنا به دلایل گوناگون(1)بقدر کافی مشهود و برجسته نگشته بود؛ و اکنون لنین با واسطه ی مطالعه ی ماتریالیستی اندیشه ی دیالکتیکی هگل آنرا بیرون کشیده، تدوین کرده و برقرار میسازد و بدینسان رد خط فلسفی کمرنگ شده (بواسطه عدم توجه درست بسیاری از مارکسیستها به دیالکتیک ماتریالیستی) در مارکسیسم را پر رنگ و درخشان میکند. از سوی دیگر، این، در عین حال ارتقاء تجربیات زندگی انقلابی، اجتماعی و نیز تجارب مبارزه طبقاتی پس از مارکس و انگلس است به سطحی ژرفتر از تئوری فلسفی با واسطه ی مطالعه ی هگل.
دوما: بدون تردید همانطور که ما کمابیش اشاره کرده ایم مضمون دیالکتیکی یادداشتهای فلسفی از مضمون دیالکتیکی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم پیشتر رفته است.  تمرکز بحث از ماتریالیسم تئوری شناخت، بروی دیالکتیک تئوری شناخت(تبدیل ماده به احساس، تبدیل احساس به مفهوم و تبدیل مفهوم و تئوری به عمل) انتقال یافته است و برخی نکات دیالکتیکی، و در برخی زمینه ها، که در آنجا درحد اشاراتی گذار و یا اشکال جنینی وجود دارند، در این یادداشتها رشد و تکامل یافته و گستره و ژرفش بیشتری یافته اند. با این همه  پایه های اساسی ماتریالیستی و دیالکتیکی کتاب پیشین و از جمله این دیدگاه ماتریالیستی که ذهن و اندیشه بازتاب واقعیت است، و یا این دیدگاه دیالکتیکی که ذهن انسان با واسطه عمل میتواند  بروی واقعیت تاثیر گذاشته و جهان را دگرگون کند، تغییری نکرده اند.
سوما: گویا از نظر دونایفسکایا «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» امری است که از نظریه بازتاب بیان شده در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم نه تنها «تمایز» دارد، بلکه جای آن را گرفته و «آغاز گاه جدید» لنین» در فلسفه تلقی میگردد، و این «آغاز گاه» را نباید با تئوری بازتاب ماتریالیستی«مغشوش» کرد. این امر به این معناست که لنین بطور کلی دیدگاه ماتریالیستی بازتاب را در کتاب نخست، که آغاز آن حرکت از واقعیت عینی یا پراتیک  است، کنار گذاشته و به دیدگاهی نوین باور آورده که آغاز آن از اندیشه و«ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» میباشد. امری که نافی بازتاب بودن شناخت انسانی است. (2)
اینجا دیگر حتی لنین متهم به عکسبرداری ماتریالیستی ساده و بیواسطه نیز نمیشود، بلکه بازتاب ماتریالیستی بطور کلی به زیر پرسش میرود. پایه های نظری دونایفسکایا در مورد این «آغاز گاه نوین» بر این امر متکی است که چون لنین به پیروی از هگل به «خود جنبی» مستقل هر امری باور دارد، نمیتواند به بازتاب بودن اندیشه باور داشته باشد. بنابراین، اندیشه نه تنها بازتاب نیست، بلکه بجای اینکه از واقعیت عینی حرکت شود باید از آن حرکت میشود.(3)
«ارتقاء و خودتکاملی اندیشه»امری است که بدون توضیحات لازم میتواند هم ایده آلیستی و چنانچه گویی این ارتقاء و خود تکاملی، از احساسات بشری و از درگیر بودن در فعالیت عملی سرچشمه نمیگیرد و درخود بازتاب واقعیت را نشان نمیدهد، وهم ماتریالیستی - دیالکتیکی و همچون بازتاب با واسطه و منطقی فرایندهای مادی تفسیر شود. میتوان «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» را مانند ایده آلیستهای فیخته ای یا «خود باورها» مطلقا و در گستره ای نامحدود، مستقل از ماده و اساسا به عنوان تنها واقعیت موجود ارزیابی کرد، میتوان ارتقاء و خود تکاملی اندیشه و مفاهیم را همچون مرکز ثقلی دید که تمامی جنب و جوش ماده و واقعیت عینی به گرد آن میچرخد، و یا درون آن و بمانند زائده ای( و یا صرفا در مفاهیم) بر محور آن گردش میکند، و بالاخره میتوان ضمن استقلال قائل شدن برای تحرک، جوش و خروش و جولان ذهن و عقل درون مرزهای معین ذهنی، در تحلیل نهایی و در روابط میان پدیده های ذهنی و مادی، این استقلال را نسبی و کنشهای آن را در وابستگی به ماده و بازتاب واقعیت دید. در صورت ایده الیستی مسئله، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه یا دارای استقلالی نامحدود نسبت به واقعیت است و یا در تحلیل نهایی این واقعیت است که به اندیشه وابسته است. در صورت ماتریالیستی قضیه، استقلال، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه درون مرزهایی که در نهایت واقعیت آنها را مشخص میکند، ممکن و مقدور است؛ یعنی در تحلیل نهایی، اندیشه به واقعیت وابسته است.
 از دیدگاه ماتریالیستی، جهان یک کل مادی در حال حرکت است که دارای تضادها و قوانین خود است. این کل مادی تمامی اجزاء خود را در بر میگیرد. این اجزاء در حالیکه در مجموع تابع قوانین عام حرکت این کل هستند در عین حال تضادها و قوانین خاص حرکت خود را دارند. ذهن بشر یکی از محصولات این جهان مادی(طبیعت- مغز) است که در حالیکه قوانین عام ماده را در خود شامل میشود، در عین حال تضادهای ویژه و قوانین خاص حرکت خود را دارد، و حرکت و خود جنبی ویژه آن با توجه به همین تضادها و قوانین خاص مشخص میشود؛ تضادها و قوانینی که بطور کلی برای حوزه ی ذهن،یعنی حوزه احساسات، مفاهیم، مقولات، مجردات و کلیات،عام هستند. بنابراین، ارتقاء و خود تکاملی اندیشه، در چارچوب و مرزهایی معین، بخود استوار، و در سطحی عامتر و درون مرزهایی گسترده تر، به واقعیت عینی وابسته و استوار بوده و بوسیله آن استحکام میابد.(4)
دو نکته اساسی در متن بالا عبارتند از:
 1- حرکت مفاهیم و مقولات، بازتاب طبیعت و اجتماع در شناخت انسانی است. همچنانکه در بخش گذشته از مارکس نقل کردیم وی در شرح گمراهی ایده آلیستها میگوید: «این نوع آگاهی، حرکت واقعی مقولات را که فقط متاسفانه سرش به خارج بند است به جای عمل واقعی تولید میگیرد».
2-  در حالیکه  اندیشه در کل بر بستری مادی استوار است و سرچشمه آن همین واقعیت و نیز بازگشت آن به آن است، در چارچوبی معین استقلال دارد و میتواند حرکت، تغییر و تکاملی بر خود استوار و منحصر بفرد و بر مبنای ویژگیهای خاص خود داشته باشد.
در نکته دوم، اندیشه و کارفکری، ضد سوی مقابل یعنی ماده و کار عملی، و دارای ویژگیها و خودپویی خاص خود است. اینجا، اندیشه که مفهوم، انتزاع و کلیت است در مقابل ضد خود یعنی واقعیت ملموس که عینیتی مشخص و جزیی است، قرار میگیرد. بر این اساس، تکوین اندیشه متکی به خود اندیشه و  قوانین خاصی است که بر آفرینش مفاهیم، مقولات و تئوری ها و کار با آنها حاکم است.
از این دیدگاه، اندیشه به عنوان اندیشه، میتواند در فعالیت مستقل و درونی خود پیش رود، فراشد خاص خود را به عنوان اندیشه ورزی و از میان تضادهای جاری در مفاهیم و مقولات طی کند و گسترش، ارتقاء و تکامل یابد و در نهایت کار فکری منظمی را انجام داده و در نهایت به آنچه مارکس نام آنرا «کلیت اندیشیده» میگذارد، دست یابد.
«این البته درست است زیرا کلیت مشخص [واقعیات]، به عنوان کلیت اندیشیده و تصور ادراکی واقعیت، تا حدودی محصول اندیشه است»( نقدی بر نقد اقصاد سیاسی، مقدمه)
 و درست همین «حدودی» که «کلیت اندیشیده» را به عنوان «محصول اندیشه» مشخص میکند، مرزهایی است که حدود استقلال کار فکری را تعیین میکنند.
این یک سوی مسئله، یعنی سویی است که اندیشه (و ماده یا واقعیت عینی نیز) خود جنب و متکی بخود و در چارچوبهای تضادهای خاص خویشند و حرکت و تکامل خود را از خود و از ویژگیهای تضادهای خود دارند.
اما از سوی دیگر، اندیشه و واقعیت، تشکیل یک وحدت اضداد را داده اند، لذا هر سوی را که مورد بررسی قرار دهیم، سوی دیگر را در آن میابیم. انتزاع(یا عام) را در واقعیت و واقعیت را در انتزاع، یا کار فکری را در کار عملی، و کار عملی را در کار فکری؛ در حالیکه در هر کدام موقعیت برعکس است. در اندیشه و تکوین مفهومی و مجرد آن، واقعیت جهت غیر عمده است و در واقعیت، انتزاع و عامیت جهت غیر عمده، میباشد. بدون وجود یکی در دیگری، آن خود پویی نخستین، اساسا شدنی نیست.
دلیل این امر این است که  در حالیکه در سطح معینی تضادهای درون مفاهیم و مقولات موجب تحرک اندیشه است، اما در سطح گسترده تری خود این تحرک مفاهیم، به موجودیت و تحرک واقعیت عینی وابسته است. چنانچه ما مسئله وجود واقعیت عینی درون اندیشه و بازتاب را از مفاهیم  حذف کنیم و خودپویی آنها را صرفا درون اندیشه و از طریق آن بدانیم، آنگاه در حالیکه ظاهرا، شرط اساسی خود جنبی و حرکت که تضاد است، در سطح محدودتر نخست(یعنی در اندیشه و واقعیت مستقل از یکدیگر) وجود دارد، در سطح گسترده تر دوم، از میان میرود. و چنانچه در سطح دوم و در رابطه میان ماده و ذهن از بین رود، در سطح نخست نیز اثری از جاندار بودن و زندگی مفاهیم باقی نخواهد ماند و آنها به انتزاعاتی مطلق و بی خاصیت که به هیچ چیزی دلالت نمیکنند، تبدیل خواهند شد.
همانگونه که اشاره شد، اگر ذهن را به عنوان یک پدیده، بخودی خود و جدا از چیزهای دیگر مورد کنکاش قرار دهیم، در مرحله  و چارچوبی معین، تضاد های درونی مفاهیم، موجب حرکت ذهن است. اما جهان تنها ذهن نیست و ذهن در حالیکه از یک سو تفرد دارد، از سوی دیگر به دیگر پدیده ها پیوسته است؛ پیوستگی ای که بر مبنای وحدت اضداد میباشد. در حقیقت، فردیت(یا جدا بودن و استقلال داشتن) و پیوستگی (یا وابسته بودن)خود وحدت اضداند که یکی بدون دیگری وجود ندارد و در عین حال به یکدیگر تبدیل میشوند. آنچه در سطح و از دیدگاه معینی «یک» و مستقل است، در سطح و از دیدگاه معین دیگری «دو» و وابسته میشود و برعکس.  بنابراین در سطح و گستره ای بزرگتر، پیوستگی ذهن به ماده، یک وحدت اضداد معین را میسازند که خود جنبی آن، با توجه به تضاد میان ذهن و ماده تعین خواهد شد. در چنین تضادی، مفاهیم و مقولات انتزاعی در حالیکه انتزاعیند، اما درون خود اشیاء، پدیده ها و روابط مشخص و واقعی را حمل میکنند.
و باز، ضد یک مفهوم، میتواند مفهوم دیگر باشد و یا ضد یک اندیشه، اندیشه ای دیگر باشد و این مفاهیم و اندیشه ها موجب تحرک یکدیگر شوند. این در سطحی معینی درست است. اما مفاهیم و اندیشه های متضاد در نهایت، استوار بر اشیاء و پدیده های مادی و امور و جایگاه های واقعی متضاد هستند و بدون آنها تبدیل به مشتی مفاهیم و اندیشه های توخالی و پوچ خواهند شد.
اندیشیدن درون مرزهای اندیشه و یا یک فعالیت اندیشه ای صرف محصور در مفاهیم و مقولات انتزاعی، بدون وجود این شرط یعنی واقعیت عینی مستتر و جریان یابنده در آن، پوستی بدون گوشت و خون و زندگی خواهد بود که هگل آنراهمواره بسخره گرفته و متافیزیک میخواند. از دیدگاه هگل و دیالکتیک عینی، درون اندیشه، واقعیت عینی جاری است.
پس، اندیشه میتواند در فعالیت درونی خود غرق شود و به  اوج و کمال  برسد، اما به شرط آنکه پیش از آن، خود را ترک کرده و بیرون رفته باشد و با واقعیت و در عمل درگیر شده باشد، و جذب و انباشت کمی این واقعیت و عمل، و کار بروی آن، شرط تحرک، دگردیسی و تغییر درونی آن گردد.(5)
و این هم سخنان لنین در همان کتاب یاددشتهای فلسفی درباره ارتقاء و خود تکاملی اندیشه:
« مفاهیم منطقی تا آنجا که در شکل انتزاعی خود، «انتزاعی» باقی میمانند، ذهنی هستند. اما در همان حال آنها همچنین چیزها- در- خودشان(یعنی ماهیت اشیاء و پدیده های عینی )  را شرح میدهند. طبیعت هر دو هم مشخص و هم انتزاعی است، هر دو هم نمود و هم ماهیت است، هر دو هم عنصر است و هم رابطه. مفاهیم انسانی در انتزاعی بودن و جدایی[یا تفرد] خویش ذهنی هستند، اما به مانند یک کل، در فرایند، در برآیند کلی، در گرایش، در خاستگاه خود عینی هستند.»(لنین، جلد 38،برگردان از متن انگلیسی، ص208) و:
« کلیت همه ی جنبه های پدیده، واقعیت و روابط (متقابلشان)= این چیزی است که حقیقت از آن تشکیل  میشود. روابط ( = گذارها = تضادها) مفاهیم= محتوی اصلی منطق، و این مفاهیم( و روابط ، گذارها و تضادهایشان) همچون نمایش دهنده ی بازتاب جهان عینی هستند . دیالکتیک چیزها دیالکتیک اندیشه ها را بوجود میآورد و نه برعکس. (همانجا، ص 196، همچنین نگاه کنید به بخش دوم همین رشته مقالات در مورد تداوم نظریه بازتاب در کتاب یادداشتهای فلسفی لنین)(6) 
بنابراین، شناختی که در شکل مفهومی خود بروی واقعیت عینی کار میکند، نخست بازتابی از بیرون و بواسطه درگیری عملی انسان با اشیاء و پدیده ها است.این اندیشه پیش از عمل و بازتاب واقعیت صورت نمیگیرد، بلکه پس از عمل و بازتاب واقعیت، صورت میگیرد و بهترین شکل و عالی ترین اشکال آن که مفاهیم و مقولات انتزاعی اند، درون گسترش و تکوین ویژه شان، همین بازتاب را به کمال میرسانند.
اینجا، و در این حوزه ی مشخص یعنی کنده شدن اندیشه از واقعیت و آغاز عمده شدن آنست که تکامل اندیشه، بر مبنای خود جنبی و استقلال ویژه آن، صورت میگیرد. در این فرایند درونی، اندیشه ضمن بازتاب واقعیت درون مفاهیم، تمامی وجوه، ژرفنا و ماهیت آنرا درمیابد و بر قوانین  چگونگی تکامل  آن احاطه و تسلط میباید.
چنین دریافتی، نه تنها میتواند واقعیت موجود را مورد شناخت قرار دهد، بلکه همچنین میتواند از مرزهای واقعیت موجود فراتر رفته و از آن پیش افتد. علت این است که اندیشه میتواند بر مبنای تضادهای موجود در کنه واقعیت، نطفه ها وعناصری را درون واقعیت موجود مورد شناخت قرار دهد که تنها در آینده میتوانند به واقعیتی تمام و کمال تبدیل شوند. این فعالیت به این نتیجه میانجامد که انسان به پیش بینی در مورد آینده دست زند؛ وهمین شناخت فراتر رفته از واقعیت و نگاه به آینده و ترسیم آن، تبدیل به نیروی محرک بعدی فعالیت انسان برای تکوین بخشی به واقعیت موجود خواهد شد. 
 از سوی دیگر، چون درون حرکت هر کدام از این دو، متضاد آن نیز وجود دارد، لذا هر کدام در حالیکه موجب تکامل دیگری است، در عین حال به سبب تضاد با ضد خود، حدی بر گسترش دیگری نیز هست. این به این معناست که کار اندیشه (و منظور ما اندیشه ی علمی است) برای بازتاب واقعیت، حتی در عالی ترین، پیشرفته ترین و  تکامل یافته ترین شکل خود نمیتواند از مرزهایی که واقعیت عینی اجازه میدهد، فراتر رود.
به عبارت دیگر، حد پیش روی در ذهن و اندیشه میتواند همواره صورت گیرد و اندیشه از واقعیت موجود پیش بیافتد، اما این امر، در حالیکه حد و حدود فعلی واقعیت را در هم میشکند و یا آنرا پشت سر میگذارد، در عین حال گرفتار حد و حدودی است(و یا میشود)که تعیین کننده آن، گستره ی تکامل واقعیت عینی موجود است.
برای نمونه: مارکس تمامی فاکتهای مربوط به سرمایه داری را جمع کرد و تمامی شکلهای ممکن تکامل آنرا بررسی کرد. او در حدی که واقعیت اجازه و نشان میداد از واقعیت موجود فراتر رفته و آینده ی آنرا پیش بینی کرد. اما مارکس نمیتوانست امپریالیسم را تحقیق کند. زیرا فاکتهای آن وجود نداشت. لذا حد پیش افتادن اندیشه از واقعیت، بدون مرز نبود.
نمونه ای دیگر: مارکس جنبش ها وانقلابات کارگری و بویژه کمون پاریس را به عنوان شکل عالیتر حکومت یا دیکتاتوری پرولتاریا مورد بررسی قرار داد و از آن فراتر رفته، اشکال تکامل آنرا گمانه زنی و طرح کرد. ولی اندیشه مارکس نمیتوانست خیلی از حدودی که واقعیت عینی موجود به وی اجازه میداد پیشتر رود.
نمونه ای دیگر: لنین، در حالیکه بر بستر تجارب کمون پاریس و سوسیالیسم در شوروی، بسیار از واقعیت جاری پیش اقتاد، اما از سوی دیگر، بسیاری از قوانین ویژه سوسیالیسم و مبارزه طبقاتی موجود در سوسیالیسم را نمیتوانست دریابد. از این رو در مورد آن دست به نظریه پردازی نزد. و این امری است که بویژه پس از تجارب شوروی و بویژه پس از بروز و قدرت گرفتن رویزیونیستها در شوروی بوسیله مائو تراز بندی گشت.
پس حدی که اندیشه میتواند از واقعیت در گذشته و به فراتر از آن رود، از درون خود اندیشه و بسان «خود تکاملی» صرف اندیشه نمیروید، بلکه محدود است به امکاناتی که در خود این واقعیت عینی حاضر نهفته است. لذا در حالیکه تکامل واقعیت، اندیشه را به کمال میرساند در عین حال مرزهایی که درون آنها حرکت میکند، مانع گسترش و تکامل دلبخواهی و غیر دیالکتیکی اندیشه میشود. 
تکامل اندیشه و فراتر رفتن آن از واقعیت این گونه نیست که اندیشه بتواند درون خودش و الی ابد بدون توجه به واقعیت موجود(طبیعی، اجتماعی، ذهنی) پیش رود. در چنین صورتی و چنانچه چنین اندیشه های بی توجه به واقعیت و امکانات آن، شکل عملی بخود گیرند، شکست قطعی است،(7) بلکه به این معنی است که یک رابطه بده بستان دائمی با واقعیت که ضد آن است داشته،  ضد خود را در خود به مثابه جهت غیر عمده نگاه داشته و با کار بروی آن، خود را به مثابه جهت عمده گسترش و تکامل داده، و سپس با تبدیل به ضد خود این بار واقعیت را متکامل میکند.(8)
بنابراین، زمانی که جناب دونایفسکایا امر «ارتقاء و خود تکاملی اندیشه» را از امر بازتاب فراشدهای مادی جدا کرده وآنرا «آغاز گاه» جدید لنین در فلسفه مینامد، از یکسو دیدگاه ایده آلیستی خود را بجای دیدگاه ماتریالیستی لنین قالب میکند؛ زیرا لنین هرگز به ارتقاء و خود تکاملی اندیشه بگونه ای بدون رابطه  با واقعیت مادی و بدون بازتاب بودن آن باوری نداشت؛ و از سوی دیگر، با محدود کردن اندیشه به اندیشه، بستن مرزها بدوراندیشه، و محدود و محصورکردن «خود جنبی» اندیشه به عنوان پدیده ای جدا از پدیده های دیگر، دیدگاه متافیزیکی را به جای  دیدگاهی دیالکتیکی مینشاند.
در این دیدگاه متافیزیکی، جهان به پدیده هایی منفرد تقسیم شده که هر کدام بدون ارتباط با دیگر پدیده ها، گویا برای خودشان، «خود جنب» هستند. در چنین دیدگاهی روشن نیست که این خود جنبی کذایی ناشی از چیست! اگر از تضاد باشد آنگاه باید به وجود دو چیز در یک چیز باور داشته باشند. زیرا خودجنبی متکی به تضاد است و تضاد یعنی وجود دو چیز در یک چیز؛ و این دو چیز باید با هم پیوستگی داشته باشند تا بتوانند وحدت اضداد را بوجود آورند؛ و اگر بین دو چیز در یک چیز، پیوستگی اضداد بوجود میآید، چرا بین این چیز(به عنوان یک چیز) و چیزهای دیگر نباید پیوستگی و وحدت اضداد های دیگری بوجود آید، و آنچه در سطح معینی یک شیء  یا یک پدیده است در سطح گسترده تر دیگری، جزیی از شیء و پدیده ی دیگری باشد؟ بنابراین دیدگاه بالا، با گرفتن ضد اندیشه یعنی ماده از آن، از مسئله «خودجنبی» تفسیری مجرد، بسته و متافیزیکی ارائه میدهد.

                                                                   ادامه دارد.
م- دامون
دی ماه 95
یادداشتها
1-    توجه بیشتر مارکس به ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی و مبارزه طبقاتی جاری موجب شد مارکس نتواند فرصت لازم برای تدوین منطق مارکسیستی برای تشخص و برجسته کردن خط  شناختی- فلسفی خود را بدست بیاورد، گر چه این خط  شناختی ماتریالیستی- دیالکتیکی در تمامی آثار مارکس بویژه پس از ایدئولوژی آلمانی وجود دارد.
2-    اینکه دونایفسکایا به فیلسوفان روسی که اکثرشان در آن سالها رویزیونیست بودند، حمله میکند  کوچکترین امتیازی به نظریه وی نمیدهد زیرا خود وی نیز به شکل دیگری همان نظرات را تکرار کرده و نظریه دیالکتیک ماتریالیستی را تحریف میکند. به عبارت دیگر اگر رویزیونیستها نظریه دیالکتیکی رابطه ماده و ذهن را بگونه ای مکانیکی تفسیر میکنند اینها نیز در تئوری یا به ایده آلیسم در میغلطند و یا به وحدت کذایی شان میان ایده آلیسم و ماتریالیسم؛ و در عمل همان کنشها و رفتارهای  اکونومیستها و رویزیونیستها را پیشه میکنند.
3-    دونایفسکایا مینویسد:«در ابتدا رویکرد لنین محتاطانه است و بارها به خود یاد آوری میکند که هگل را «به شیوه ی ماتریالیستی» میخواند، و به معنای دقیق کلمه «خدا و فرومایگان فلسفی را که از خدا دفاع میکنند به سطل زباله میاندازد» با این همه، در همان حال با تشخیص اینکه دیالکتیک هگلی انقلابی است و در حقیقت دیالکتیک هگل مقدم بر «کاربرد» آن توسط مارکس در مانیفست کمونیست است، یکه میخورد.»(همانجا ص160- 159) سپس گفته ای از لنین را در مورد دیالکتیک هگل میآورد:«چه کسی باور میکرد: که این[حرکت و خود جنبی]هسته هگلیانیسم،هگلیانیسم انتزاعی،غامض(دشوار، یاوه؟) باشد... ایده ی حرکت و دگرگونی جهانشمول (1813) قبل از کاربرد آن در زندگی و جامعه آشکار شده بود. این موضوع در ارتباط با جامعه(1847) زودتر از رابطه اشیاء انسان(1859) کشف شده بود. »(همانجا). در بخشی که ما در بالا آوردیم از مفهوم«خود تکاملی» استفاده شده است. روشن است که  مفاهیم«خودتکاملی» و «خود جنبی» نزدیک به یکدیگر و در رابطه هستند و خود تکاملی بر خود جنبی متکی است.  ما نه تنها در این نمونه، بلکه در نمونه ی مهم دیگری خواهیم دید که این ترتسکیستها چگونه نظریه دیالکتیکی «خود جنبی» یا «خود تکاملی»را تحریف کرده و تبدیل به یک نظریه ی متافیزیکی میکنند.
4-    لنین مینویسد:« بروشنی، هگل خود- تکاملی مفاهیم و مقولات را از تمامی تاریخ فلسفه بیرون میکشد. چنین امری ، جنبه ی نوی به کل منطق میدهد.»(یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی، جلد38، ص114، تاکیدها از متن است) این نکته نشان میدهد که هر اندیشه و تئوری و هر علمی مفاهیم و مقوله های خاص خود و تاریخ خاص خود را دارد. اما این نکات لنین در مورد خود- تکاملی مفاهیم و مقولات در بخشی آمده(بخش نخست از کیفیت، متعین شدن(کیفیت) متن انگلیسی،  ص105 به بعد) که  در آن در یادداشتی مهم، به نفی برداشت ذهنی از تکامل مفاهیم و مقولات، و بازتاب واقعیت بودن آنها اشاره شده است: «تیزبینانه و هوشمندانه، هگل مفاهیمی را تحلیل میکند که معمولا مرده به نظر میرسند و نشان میدهد که در آنها حرکت وجود دارد. متناهی ؟ یعنی حرکتی بسوی نهایت! چیزی؟ یعنی نه  آن چیزی که دگر است.. وجودعام؟ یعنی نبود تعیینی همچون وجود = ناوجود.  انعطاف پذیری همه جانبه و عام مفاهیم، انعطاف پذیری ای که تا حد همگونی اضداد پیش میرود. این  اساس موضوع است. چنانچه  این انعطاف پذیری به شکلی ذهنی بکار برده شود = التقاط گری و سفسطه گری خواهد بود. چناچه انعطاف پذیری، بشکلی عینی وهمچون بازتاب همه جانبه فرایند مادی و وحدت آن باشد، دیالکتیک است. بازتاب درست  تکامل بی پایان جهان.» (همانجا، ص 110).
5-     بنا به گفته مارکس: «تحقیق وظیفه دارد موضوع مورد مطالعه را در تمام جزئیات آن بدست آورد و اشکال مختلفه تحول آن را تجزیه کرده، ارتباط درونی آنها را دریابد. تنها پس از انجام این کار است که حرکت واقعی میتواند با سبک بیانی که مقتضی است تشریح گردد.»(سرمایه، پسگفتار به چاپ دوم) بنابراین تجزیه فاکت ها و جزئیات و فهم روابط درونی کار تحقیق و اندیشه است. و یا: «رابطه کلیت  مشخص واقعی با اندیشه و ادراک به هیچوجه به این معنا نیست که [کلیت واقعی ] فرآورده مفهومی خود اندیش و خود ساز در ورای مشاهده و ادراک باشد.»(مقدمه ی  نقد اقتصاد سیاسی) ذهن و اندیشه، خود اندیش و خود ساز است، اما نه ورای مشاهده و ادراک. بعبارت دیگر انسان در اندیشه اش، مفاهیم و مقولات لازم را برای تبیین فرایندهای مختلف طبیعی ، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و... میسازد و با واسطه احکام و استنتاجات و استدلالات منطقی آنها را توضیح میدهد.
6-    همچنین نگاه کنید به مقاله ی نگارنده به نام دیالکتیک ماتریالیستی و ماتریالیسم پراتیک، بخش 15، قسمت دیالکتیک مطلق و نسبی – معنای نسبی در تئوری مارکسیستی شناخت.
7-     مثلا بشر از دیرباز آرزوی پرواز داشت. ولی میدانیم که شکستهای بسیاری خورد تا بالاخره و تحت شرایط معین توانست این امر را تحقق بخشد و باصطلاح ذهن را به عین مبدل کند.
8-    کار فکری میتواند یک فراشد کوتاه مدت یا بلند مدت باشد. در فراشد های بلند مدت کار فکری، آمد و شد بین اندیشه و واقعیت (گمانه  و آزمون-  اندیشه و عمل) تکرار شده و یکی بوسیله دیگری قطع میشود. این آمد و شد تا زمانیکه اندیشه بتواند به واقعیت عینی در تمامی یکایک اجزای آن، روابط درونی و ماهیت آن دست یابد، ادامه خواهد داشت.