۱۳۹۵ اسفند ۹, دوشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (10)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (10)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیست ها(ادامه)
کوین آندرسون
 در بخش پیشین نوشتیم:«این بخشها از کتاب لنین، نه تنها از سوی دونایفسکایا نقل میشود، بلکه به پیروی از او، چپ و راست از سوی ترتسکیستهای دیگر نقل میگردد و عموما در زیر این نقلهاهمین مطالب نوشته میشود» در این جا مروری داریم بر نکات دیگری که این حضرات ذکر میکنند:
کوین آندرسون مطالب معلمش را تکرار میکند:                                                                  
«اما لنین در مطالعه خود از بخش پایانی علم منطق هگل، یعنی "آموزه مفهوم" گامی به پیش بر میدارد... این جا لنین یادداشت های خود را به چیزی اختصاص میدهد که اصطلاحا "جملات قصار" گفته میشود. او این بخش را در تقابل آشکار با فلسفه ی رسمی مارکسیسم قرار میدهد. به ویژه علیه پلخانف ...» و پس از آوردن سه گزین گویه ایی که در بخش پیشین آنها را آوردیم، مینویسد:
«در این جا چند مساله عمده وجود دارد: نخست کاربرد "ماتریالیسم عوامانه" برای سرکرده فلسفی مارکسیسم روسی پلخانف است.» (کوین آندرسون،مراجعه ی لنین به هگل بعد از 80 سال، درباره اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، تمامی بازگفت های این بخش، از همین مقاله و ص 18- 15  کتاب مزبور میباشد).
لنین میگوید که پلخانف«بیشتر» از یک دیدگاه ماتریالیسم عوامانه از هیوم و کانت و بطور کلی از دیدگاه اگنوستیسیم انتقاد میکند تا از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی. بنابراین منظورلنین نه تنها نفی مطلق نقادی پلخانف از اگنوستیسیست ها نیست، چرا که به هر حال عناصری از دیالکتیک ماتریالیستی- گر چه نه به شکل عمده - در این نقد ها وجود دارد، بلکه در گستره ای بزرگتر، نفی کلی نقادی پلخانف از فلسفه ی ایده آلیسم و هیچ کردن نقادی های فلسفی وی، خواه در زمینه فلسفه و خواه فلسفه تاریخ  نیست. بنابراین، لنین، در حدود معینی دیدگاههای  پلخانف را در دیدگاه «ماتریالیسم عوامانه»جای میدهد. اما ترتسکیستها این گونه  وانمود میکنند که گویا لنین تمامی دیدگاههای فلسفی پلخانف را«ماتریالیسم عوامانه» میداند.
 در درجه دوم لنین مشخصات این «ماتریالیسم عوامانه» را این گونه بیان میکند:
«تا جایی که دیدگاه های آنها را صرفا از همان آغاز رد میکند، اما آنها را تصحیح نمیکند(بدانگونه که هگل کانت را تصحیح میکند)، عمق نمیبخشد، آنها را عمومیت و گسترش نمیدهد، پیوند و تبدیل ها ی هر یک و هر مفهوم را نشان نمیدهد.»(تاکیدها از لنین است،برای دریافت متن کامل گفته های لنین نگاه کنید به بخش 9 همین نوشته).
بنابر این آنچه لنین در پلخانف نقد میکند شیوه ی برخورد وی به کانت، هیوم  و اگنوستیستهاست. لنین بر مبنای شیوه ی دیالکتیکی هگل، خواستار برخورد دیالکتیکی - ماتریالیستی به نظرات کانت، هیوم و اگنوستیستهاست. یعنی نه صرفا رد کردن مطلق، که انگار هیچ نکته ی درخور بحث و نقدی در اندیشه های آنان وجود ندارد، و یا هیچ نقشی در تکامل فلسفه نداشته اند، بلکه بررسی نقادانه آنها، تصحیح کردن آنها و غیره است.(1)
در درجه سوم با درپیش گرفتن این شیوه، یعنی شیوه دیالکتیک ماتریالیستی، ما به هیچوجه ایده آلیسم را در مقابل ماتریالیسم تایید یا تقویت نمیکنیم، بلکه برعکس ایده آلیسم را به نفع ماتریالیسم  دیالکتیکی تصحیح میکنیم.
هگل در برخورد به کانت، ایده آلیسم ذهنی(استعلایی) او را به نفع ایده آلیسم عینی خودش نفی کرد. وی با این کار تنها ایده آلیسم خود را تقویت نکرد، بلکه در عین حال جنبه های عینی و ماتریالیستی فلسفه خود را نیز تقویت کرد و از این راه ایده آلیسم را در کل تضعیف کرد. (و این جالب  است که در بیشتر نکاتی که هگل از کانت انتقاد میکند، وی بیشتر در کنار ماتریالیستها قرار میگیرد تا در کنار ایده آلیستها).(2)
باری، ترتسکیستها با مانور روی این عبارات لنین در باره پلخانف و ماتریالیسم عامیانه شورش را در میآورند و منظورشان هم  البته پلخانف نیست، بلکه خود لنین است. زیرا بسرعت این دیدگاه «ماتریالیسم عوامانه»  را شامل لنین نیز میکنند:
 «دوم، موضوع گرویدن به هگل. لنین پیش تر هیچ گاه چنین اظهار نظری نکرده بود که مارکسیست ها به یک "تحلیل هگلی"نیاز دارند. او تا به حال بیش تر به نیاز به مطالعه هگل به عنوان روش دریافت واقعی مارکس اشاره کرده بود. در این جا او به طور ضمنی میگوید که برای بررسی برخی مسائل فلسفی مثل نقد کانت گرایی به تحلیل به "شیوه هگلی" احتیاج داریم. از این رو من میخواهم بگویم که لنین اولین مارکسیست هگلی قرن بیستم به شمار میرود.»
 البته لنین اشاره میکند که مابه « شیوه هگلی» تحلیل نیازمندیم، اما منظورش از شیوه ی هگلی، شیوه ی دیالکتیکی وی است و نه هر آنچه در این شیوه ی تحلیل از دیدگاه ایده آلیستی صورت میگیرد.همچنین، از این صحبت لنین بر نمیآید که میتوان وی را از زمره «مارکسیستهای هگلی»بشمار آورد. یعنی آن دسته از واداده گان، اپورتونیستها و رویزیونیستهایی که پشت برخی مفاهیم هگلی(و یا مارکس یادداشتهای اقتصادی- فلسفی) پنهان شده اند تا عمق اپورتونیسم و رویزونیسم شان را بپوشانند.(3)
«سوم، این جا نشانه های محکمی از انتقاد به آثار اولیه خود او وجود دارد. بسیاری از مارکسیست ها علیه کانت گرایی نوشته اند. اما در مارکسیسم روسی ماخیسم به یک موضوع مهم تبدیل شده بود. لنین و پلخانف دو شخصیت عمده بودند که نفوذ ماخیسم را در مارکسیسم روسی مورد انتقاد قرار داده بودند. بدین ترتیب اشاره لنین در "نقد کانت گرایی و ماخ گرایی معاصر" که به نظر او"در آغاز قرن بیستم"باید انجام شود به احتمال زیاد نه تنها آثار پلخانف، بلکه هم چنین اثر خود او یعنی "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم"را نیز در بر میگیرد.»
و این همان نکته اصلی این حضرات است. یعنی استفاده کردن از انتقاد بجای لنین به پلخانف، به انتقادی در مجموع نابجا به خود لنین و اثرش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم. اگر از این حضرات بپرسیم کدام نکات از  انتقاداتی که لنین از پلخانف به عمل میاورد و دیدگاه وی را به علت رعایت نکردن آنها در مورد نقد از کانت و هیوم و  اگنوستیسیم «ماتریالیسم عامیانه» مینامد، در مورد خودش راست در میاید، بسرعت میگویند در دیدگاه بازتاب ماتریالیستی و اینکه دیدگاه ماتریالیستی بازتاب یعنی «کپی برداری» یا «عکس برداری» مکانیکی از طبیعت.
 اما این دیدگاه بازتاب، درست دیدگاهی است که لنین از آغاز تا پایان یادداشتهای فلسفی، خواه یادداشتهایش درباره علم منطق، خواه تاریخ فلسفه و خواه فلسفه تاریخ هگل و نیز مقاله ی مستقل درباره مسئله دیالکتیک وجود دارد، و ما در همان بخش های نخست از مهمترین آنها یاد کردیم. در بخشی از این تاکیدات، لنین درست به همراه هگل  و در نقد کانت بروی مسئله بازتاب پافشاری میکند.(نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، قسمتهای در مورد بازتاب )(4)    
به جز مورد بازتاب، اینها به مورد خاصی اشاره نمیکنند و از این رو روشن نیست که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  و در نقد ماخیست ها کدام یک از این نکات «شیوه ی هگلی» را رعایت نکرده است؟
 «لنین در یادداشت هایش مربوط به فصل قیاس اثر هگل جمله ی قصار دیگری مینویسد که شاید بیش از سایر جمله های او مورد استفاده قرار گرفته باشد. این جمله عبارت است از :« محال است که بتوان تمامی سرمایه مارکس ...»(متن کامل عبارت لنین در بخش 9 همین نوشته- دامون) این چشم گیرترین اظهار نظر لنین در مورد اهمیت هگل برای مارکسیسم است. اجازه دهید الزام های آن را مورد بررسی قرار دهیم.
نخست،  او به مارکسیست ها توصیه میکند که کل منطق "هگل" را مورد مطالعه قرار دهند. لنین که با آموزش های انگلس و پلخانف و بحث های آن ها در مورد ماتریالیسم دیالکتیک تربیت شده بود، حالا از دیگران میخواست که به مطالعه ی کل منطق هگل بپردازند. پیشتر انگلس در مشهورترین کتاب فلسفی اش"لودویگ فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان"نوشته بود که مارکسیست ها باید "روش" هگل را به طور ماتریالیستی بپذیرند، اما نظام او را کنار بگذارند. لنین در اینجا به تفاوت های بین نظام و روش اشاره نمیکند و توصیه اش درباره کل منطق را باید به سادگی به عنوان گامی فراتر از تقسیم ساده انگارانه انگلس قرائت کرد.»
نخست اینکه لنین  نه یک دلیل، بل دلایل گوناگونی برای چنین رهنمودی داشت که از مارکسیستهابخواهد که کل علم منطق هگل را بخوانند:1- همانطور که اشاره کردیم این نکته که مارکسیسم در فلسفه پیرو دیالکتیک  ماتریالیستی است، و دیالکتیک و در قلب آن قانون وحدت اضداد، در اندیشه های بزرگترین مفسران مارکسیسم یعنی کائوتسکی و پلخانف و نیز بسیاری مارکسیستهای دیگر در آن زمان، آن اهمیت اساسی را که باید داشته باشد، نداشت و در تحلیلهای آنها از تمامی فرایندهای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، به این نکته اساسی در مارکسیسم اهمیت لازم داده نمیشد.2-  در حقیقت، بسیاری از آنها هسته اصلی دیالکتیک یعنی قانون تضاد را بطور دقیق و کامل درک نمیکردند و ماتریالیسم آنها به انواع گوناگون تفکرات غیر دیالکتیکی و متاقیزیکی آغشته بود.3- مطالعه کل علم منطق هگل به مارکسیستها یاری میرساند که کتاب سرمایه مارکس را ژرفتر و کاملتر بفهمند.4- فهم این مسئله یعنی چگونگی کاربرد دیالکتیک هگل بشکل ماتریالیستی در بررسی اقتصاد سیاسی سرمایه داری بوسیله مارکس(یا به گفته لنین «منطق سرمایه»)، باعث درک ژرفتر نظریه شناخت ماتریالیستی - دیالکتیکی میشد.5- مطالعه مسئله دیالکتیک میتوانست درتحلیل مبارزات حزبی و چگونگی دریافت مبارزات حزبی و تقسیسم حزب به دو جریان و چگونگی مناسبات میان این دو جریان موثر واقع شود.6- شناخت روش دیالکتیکی هگل در فلسفه و تصحیح و کاربرد آن بوسیله مارکس در سرمایه، مارکسیستها را به اندیشه ای قوی تر در تحلیل پدیده های طبیعی و اجتماعی- تاریخی و انقلاب کردن مسلح میکرد.7- همه ی اینها میتوانست مارکسیستها را به بینشی نیرومند تر درباره رابطه اقتصاد و سیاست، ضرورت اقتصادی، جبر تاریخ و نقش آگاهی انقلابی در تحقق ضرورت و نیز  زیر ساخت و روساخت و نهایتا ماده و شعورمسلح کند.
دوم اینکه اگر لنین اشاره میکند کل منطق هگل را باید بخوانند به این معنی نیست که هر چه هگل در این «کل» منطق گفته، درست است، و یا مارکس «کل» منطق را بدون هیچ دستکاری و تغییری در اقتصاد سیاسی بکار برده است. در این خصوص اولا یادداشتهای خود لنین بر هگل گواه است که لنین بسیاری از دیدگاههای این«کل» منطق را غیر قابل استفاده و «مزخرفات» مینامد؛ و در ضمن به مابقی آن همان برخوردی را میکند که خود «شیوه ی هگل»مینامد؛  دوما اشاره میکند:
« مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست: هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است.» ( تاکید از ماست، برای مطالعه متن کامل نوشته لنین درباره رابطه ی سرمایه و علم منطق  و اشارات تیتر وار وکلی لنین به اینکه این چیزهای با ارزش کدامند، نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، متن دوم، طرح دیالکتیک هگل)
میبینیم که لنین به «هر آنچه در هگل با ارزش بوده» اشاره میکند و نه به این که «کل منطق» هگل و نظریه شناخت دیالکتیکی - ایده آلیستی آن(و البته به همراه مزخرفات و اراجیف ایده آلیستی هگل) بوسیله مارکس  به سرمایه و تحلیل اقتصادی وی منتقل شده است. برای اینکه فهمید مارکس چه چیزهایی را گرفته (یعنی چگونگی منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم) طبیعی است که باید کل علم منطق مطالعه شود. زیرا چیزهای با ارزش آن، که در حقیقت همان روش آن است، نه در یک بخش و یا دو بخش، بلکه در تمامی اثر وی پخش است و افزون بر این بدون خواندن کل منطق، نه میتوان از ساختار و لایه های مندرج در آن سر در آورد و نه آن شیوه ی علمی را فهمید که باید در تحلیل هر شیء و پدیده ای بکار برد.
سوم باید توجه داشت که این انگلس نبود که بین نظام و روش هگل تفاوت گذاشت. این خود هگل بود که این تفاوت بین نظام و روش را گذاشته و از روش خود همواره به گونه ای ویژه سخن گفته بود. (5)
 بنابراین این «تقسیم ساده انگارانه» نه کار انگلس و مارکس(که  وی نیز همین تقسیم بندی را انجام داد)، بلکه کار خود هگل است. اما اگر جناب آندرسون حاضر نیست بین روش و نظام تفاوتی قائل شود، نه به این دلیل است که لنین به واقع فرقی نگذاشته است، زیرا لنین از آغاز تا پایان یادداشتها، روش دیالکتیکی هگل را از مبنای ایده آلیستی آن تفکیک میکند و ایده آلیسم وی را مورد نقد همه جانبه قرار میدهد، بلکه به این دلیل است که نظام تفکر هگلی که بر مبنای ایده آلیسم مطلق استوار است را از نظر مارکسیستها همسنگ روش دیالکتیکی و یا فرو رفته در این روش وی قلمداد کند و جدا کردن دیالکتیک و یا گرفتن آن را از دیدگاه ایده آلیسم امری غیرممکن بشمار آورد، و با این رویکرد خود راه را برای« وحدت  ماتریالیسم و ایده آلیسم» کذایی اش باز کند. به این ترتیب از نظر این ترتسکیست خواندن کل منطق هگل برابر است با پذیرش کل منطق هگل و هر چیز مندرج در آن و بدون تفکیک.
اینجا و در این نکته، بدون هر گونه اشاره به بررسی دیالکتیکی هر اثر و نوشته ای، این حضرت ترتسکیست درست  ضد همان شیوه ی مطالعه و نقدی را در مورد هگل در پیش میگیرد(و از مارکسیستها میخواهد چنین باشند) که درست لنین در رد روش ماتریالیسم عامیانه  پلخانف در برخورد به کانتی ها هیومی ها رئوس آن را بر شمرده بود و این آندرسون در نوشته خود از آنها یاد کرده بود. لابد ما باید این شیوه را ایده آلیسم عامیانه نام نهیم!؟
«دوم، لنین در نوشته های قبلی خود پیش نهاد میکرد که مارکسیست ها برای نقد جریان هایی نظیر کانت باوری و ماخیسم، که آنها را رقبای مارکسیسم میدانست، به هگل مراجعه کنند. اما اکنون میگوید که آنها برای درک مهم ترین اثر نظری در مارکسیسم یعنی کاپیتال، باید مستقیما هگل را مورد مطالعه قرار دهند.»
مارکسیستهای آن زمان سرمایه مارکس را میخواندند اما آنچه  جان و روان این اثر بود یعنی دیالکتیک و کاربرد آن بوسیله مارکس در سرمایه را بدرستی درک نمیکردند. آنها صرفا آنرا تحلیلی در ماهیت جامعه سرمایه داری میدیدند وعموما آنرا در یک بحث اقتصادی صرف خلاصه میکردند؛ درحالیکه این نکته که چگونه مارکس توانسته بود این کتاب را و به این شیوه به نگارش در آورد، در نظرشان اهمیت لازم را کسب نکرده بود. آنها بارها پیشگفتارهای مارکس و تاکید وی بر روش دیالکتیکی خود را میخواندند، اما از آنها آن جور که باید، سر در نمیآوردند. درست به همین دلایل لنین میگفت برای فهمیدن سرمایه باید کل علم منطق هگل مطالعه شود. این رهنمود نه تنها برای فهمیدن سرمایه موثر واقع میگشت، بلکه در نهایت آن روان درونی سرمایه که آن را جاندار و زنده میکند، برجسته میشد. یعنی روش دیالکتیکی که درک درست و دقیق آن برای مارکسیستها اهمیت زیادی داشته و دارد.(6)
«این مسأله، و «به خصوص فصل اول"آن برای کل آن اثر صادق است. این تأکید بر فصل اول برای مارکسیسم در سال 1916 بسیار مبتکرانه بود.»
علت اینکه لنین به فصل نخست سرمایه اشاره میکند به این علت است که ما باید هر سه بخش علم منطق هگل را خوانده باشیم تا بتوانیم فصل نخست را که چکیده تمامی نکات اساسی دیالکتیکی علم منطق هگل را دربردارد، بفهمیم. برای نمونه بدون خواندن فصول نخست بخش آموزه مفهوم در علم منطق هگل نمیتوان بخش تکامل معادل را در فصل نخست درک کرد. زیرا این بخش با توجه به همان فصول نوشته شده است. (7)
«گرچه او هیچ گاه به بخش اول بت وارگی کالاها در فصل اول سرمایه اشاره نکرد، کاری که لوکاچ برای اولین بار در "تاریخ و آگاهی طبقاتی"... مورد تاکید قرار داد. ما میتوانیم مشاهده کنیم که بیش تر دیالکتیک، نه اقتصاد، به عنوان مرکز سرمایه و شاید کل مارکسیسم خود نمایی میکند... »
اما درباره شیء شدگی: در این باره مائوئیست ها میتوانند  پیرو دیدگاههای مارکس باشند، بدون آنکه به درک های لوکاچی، «مارکسیسم غربی» یا «انسان باور» در بغلطند؛ یعنی درک های انحرافی و «راست مسلکی» که  شیء شدگی مناسبات انسانی، را به نفع  دیدگاهای انسانگرایانه و سازش طبقاتی تحریف کرده  و میکنند.
« نکته سوم برای لنین گسست دوباره او از گذشته فلسفی خویش به خصوص ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم است. در این جا مایلم بگویم که لنین همان گونه که در دو فراز یاد شده از او ملاحظه کردید، به نظر میرسد که خود را در شمار و جایگاه مارکسیستها قرار میدهد که"به علت عدم مطالعه و فهم کامل منطق هگل- در نیم قرن گذشته مارکس را نفهمیده اند." من این را اتهامی بزرگ میدانم، نه فقط علیه نظریه پردازان بزرگ، بلکه علیه خود لنین نیز. من یک با دیگر میگویم که این موضع تا حدی بر این مبنا استوار است که هر دوی این نقل قولها و قطعه ای که به صراحت پلخانف را مورد انتقاد قرار میدهد یعد از این عبارت "نقد کانت باوری و ماخیسم معاصر قرار دارد"چه کسی غیر از لنین و پلخانف با این موضوع دست و پنجه نرم میکردند.؟»( )(8)
بسیار خوب! ما میتوانیم این را انتقادی از خود نیز به شمار آوریم، یعنی لنین، مارکس را، پس از اینکه علم منطق هگل را با دقت مطالعه کرد، بهتر فهمید. اما از این چه برداشتی میتوان کرد؟ اینکه لنین با مارکسیستهای دیگر که مارکس را نفهمیده بودند، در یک ردیف بود؟ اینکه درست آنگونه که بقیه مارکسیستها مارکس را فهمیده بودند، لنین، مارکس را میفهمید؟ براستی فرق درک لنین از مارکس و مارکسیسم  با بقیه چه بود که لنین توانست تئوری و تاکتیک مارکسیستی واقعی را در کشور روسیه بدقت تنظیم کند، اما در همین کشور اشخاصی نظیر پلخانف و در سطح بین المللی اشخاصی همچون کائوتسکی نتوانستند؟ چرا آنها راه به اپورتونیسم و رویزیونیسم بردند و لنین همواره با اپورتونیسم و رویزیونیسم مبارزه کرد و جنگید؟ و بالاخره چرا لنین توانست به ژرفنای دیالکتیک دست یابد و آن را توسعه و تکامل  دهد، اما دیگران نتوانستند؟ اگر ملاک «نفهمیدن» مارکس «پس از نیم قرن» باشد،به گفته کوین آندرسون همه در این امر شریک بودند، پس چه چیز لنین را پیش از این یادداشتها، به عنوان یک رهبر انقلابی مارکسیسم از دیگران متمایز و تفکیک میکرد؟
 پاسخ این است: این مسئله اساسی که لنین چیزهایی را از همان آغاز از مارکس و انگلس فهمیده بود که دیگران نتوانستند بفهمند، یا به اندازه کافی بفهمند. یعنی روح زنده ی مارکسیسم. درک این روح زنده و بکار بردن زنده ی و فعال آن در تئوری و عمل( و اینها جدای از نبوغ شخصی لنین) درست آنچیزی بود که لنین را از بقیه متمایز میکرد. لنین همچون بقیه مارکسیستها سرمایه مارکس را خواند، اما آن چه لنین از این کتاب و دیگر کتابهای مارکس(و نیز انگلس) گرفت روح دیالکتیکی موجود در این آثار و روان جنبده ی دیالکتیک یعنی قانون وحدت اضداد بود. یعنی آن »نکته  ی» اساسی و «قطعی» در مارکسیسم (که خود در ژانویه سال 1923 بدان اشاره میکند)(9) که دیگران یا به هیچوجه نمیفهمیدند، یا آنطور که باید و شاید نفهمیده بودند و یا بحد نیاز به آن توجه نمیکردند.
اما برای اینکه شما این قانون را بفهمید، نیازی ندارید که حتما علم منطق هگل را خوانده باشید یا بخوانید. با خواندن آثار مارکس نیز میشد این قانون را یاد گرفت و در چگونگی کاربرد آن در شرایط مشخص روسیه مهارت یک استاد را یافت. و البته لنین چنین کسی بود. لنین حتی در کتابها و مقالات نخستین خود نیز نشان میداد که درس قانون وحدت اضداد را از مارکس فرا گرفته و همچنانکه مارکس در سرمایه خویش(و نیز در همه ی آثارش) و در همه آنات و دقایق فکری و عملی از آن پیروی کرده بود، از آن پیروی کند. و تردیدی نیست که پس از خواند علم منطق هگل ، درک لنین از مارکس، دیالکتیک و قانون وحدت اضداد بسی ژرفتر و گسترده شد و در عین حال آن را به گستردگی و ژرفشی نوین رسانید.
اما مسئله مهمتر این است که کوین آندرسون از این «نفهمیدن مارکس پس از نیم قرن»چه نتیجه ای میخواهد بگیرد؟ یعنی حال که لنین مارکس را بهتر فهمیده، در تمامی درک های پیشین خود تغییر اساسی به عمل میآورد؟ یعنی آنچه لنین تا آن زمان بر مبنای آثار مارکس و انگلس و تجارب انقلابی خودش رشته بود، باید پنبه شود؟ یعنی حال که لنین منطق هگل را خوانده و مارکس را بهتر فهمیده به«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»، به «انسان باوری» و به «وحدت» آن با «طبیعت گرایی»  باور میآورد؟ میبینیم ترتسکیستها  چگونه کمبودی را برجسته میکنند، تا مشتی آت و آشغال تحویل پیروان خود دهند!؟
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن 95
یادداشتها
1- و این درست شیوه ای است که لنین خود در برخورد به هگل در پیش میگیرد. او در یادداشتهای خود بر عبارات هگل، آنها را از دیدگاه ماتریالیستی تصحیح میکند، گسترش و ژرفش میبخشد و پیوندها و تبدیل های هر مفهوم را از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی تشریح میکند. افزون براین، یادداشتهای لنین بر هگل بسیار ساده تر و روشن تر از نوشته های هگل است و از این لحاظ معین درست در نقطه ی مقابل بیشترعبارات و اندیشه های پر ابهام هگل قرار دارند. یادداشتهای لنین بر هگل گامی ارزشمند به پیش در فلسفه مارکسیستی و در فلسفه در کل است. این یادداشتها از سوی مائو تسه تونگ در مقالات فلسفی اش درباره پراتیک و درباره تضاد بسط و تکامل بیشتری یافت و دیالکتیک تبدیل به یک سیستم فکری منظم شد. 
2-  لنین نیز به همین نکته اشاره میکند و میگوید «زمانی که یک ایده آلیست پایه های ایده آلیستی یک ایده آلیست دیگر را مورد انتقاد قرار میدهد، این ماتریالیسم است که از نتیجه آن نفع میبرد. مراجعه کنید به ارسطو بر ضد افلاطون و غیره.، هگل برضد کانت، و غیره.» ( لنین، یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی ،ص281، تاکیدها از لنین است). 
3- نکته ی مشترک میان این دارودسته های مارکسیستهای هگلی این است که تمامی آنها اصل اساسی دیالکتیک هگلی یعنی قانون تضاد را یا رد میکنند و یا تحریف. و تحریفشان به این شکل است که وحدت و مبارزه ی اضداد، هر دو را، نسبی کرده و در نتیجه خود بخود این قانون را نفی میکنند. زیرا در قانون تضاد، وحدت اضداد بین مطلق و نسبی وجود دارد و در آن، وحدت نسبی و مبارزه مطلق است. اما آنها مبارزه ی مطلق را تبدیل به مبارزه ی نسبی کرده (در مبارزه میان طبقه کارگر و بورژوازی)، و افزون بر این با جهت گیری به سوی «آشتی پذیری» اضداد(در مقابل این اصل اساسی دیالکتیکی که همه ی تضاد ها ماهیتا آشتی ناپذیرند و ما تضاد آشتی پذیر نداریم) شکل آنتاگونیسم را که در برخی از اضداد(عجالتا مبارزه خلق با امپریالیسم و ارتجاع و یا طبقه کارگر و بورژوازی) شکل عمده ی اسلوب حل تضاد است، از مبارزه ی اضداد حذف میکنند. از این رو، این حضرات نه  دیالکتیک هگل را درک میکردند و نه دیالکتیک مارکس را، و بیشترشان میخواستند به مارکس جوان(و البته عمدتا مارکس جوان یادداشتهای اقتصادی- فلسفی و نه مارکس جوانی که از انتقاد سلاح صحبت میکند) برگردند که هنوز بازمانده ی دیدگاههای هگلی و فوئرباخی و دیدگاه انسان باوری انتزاعی را در دیدگاههای خود داشت.
4- این ترتسکیست ها هیچ دلیلی از این دلایل لنین را در برخوردش به ماخیستها نشان نمیدهند و تنها به ذکر همان یک مورد بسنده میکنند. به موردی درکتاب جان ریز اشاره شده که ما  در بخش بعدی به آن خواهیم پرداخت. 
5- برای نمونه، نگاه کنید به نوشته لنین درباره فصل پایانی علم منطق هگل که لنین بطور موکد میگوید این فصل هیچ چیز خاصی درباره ایده ی مطلق ندارد و بیشتر درباره روش است«این قابل توجه است که در تمامی بخش «ایده مطلق»... تقریبا هیچ چیزی را که بطور مشخص ایده آلیسم باشد، در بر ندارد، اما موضوع اصلی آن روش دیالکتیکی است. در مجموع ، حرف آخر و ذات منطق هگل روش دیالکتیکی است- این بسیار قابل توجه است...»(متن کامل عبارات لنین در بخش 9 همین نوشته موجود است. تاکیدات از لنین است)
6-  گرچه مباحث مائو درباره دیالکتیک بسیار پیشرفته تر از تمامی مباحث پیشین است و بسیاری خطوط  ناروشن و مبهم  در دیالکتیک را بویژه در مواردی مانند  تجزیه و ترکیب و ضرورت و آزادی روشنتر، صریح تر و کاملتر تدوین کرده است.
7-  برای نمونه، اشاره لنین به بخشهایی ازجلد نخست سرمایه(فصل اول، بخش مربوط به تکامل معادل و تبدیل آن به پول) که تقلیدی از قیاس های هگلی در بخش سوم اثر هگل با نام آموزه مفهوم است:« تحلیل هگل از قیاسها(فردی- خاص- کلی؛ خاص، فردی،کلی و غیره) یادآور تقلید مارکس از هگل در فصل نخست است»(یادداشتهای فلسفی،متن انگلیسی، ص، 178)
8-  و یا دوباره در مقاله ای  دیگر: « لنین که گویی در حال نقد نوشته های اولیه خود مانند ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و نیز نوشته های دیگران مانند پلخانف است چنین نوشت:«مارکسیستها در ابتدای سده بیستم مکتب کانت و به هیوم بیشتر به شیوه فوئرباخی (و بوخنری) انتقاد میکردند تا به شیوه هگلی». در اینجا اتفاقی نسبتا چشمگیر رخ میدهد. برای نخستین بار از زمان مارکس جوان، چهره ای برجسته در سنت مارکسیستی مطرح میکند که به مسائل باید «به شیوه هگلی» پرداخت، بدون اینکه لازم بداند که بی درنگ به شرط و شروط های ماتریالیستی متوسل شود. در واقع، لنین جهتی متضاد و خلاف ماتریالیسم خام اندیش پیش گرفت که به عقیده وی از ایده آلیسم نوکانتی نقدی ماتریالیستی اما غیر هگلی و بنابراین غیر دیالکتیکی کرده است. این امر به طور مستقیم به کلام موجزی کشیده میشود که پیش تر بیان کردیم: درک کامل سرمایه مارکس ، بویژه فصل اول آن ، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه هیچ کدام از مارکسیست ها ی نیم قرن گذشته مارکس را درک نکر ده اند!!» (بازیابی و پایداری دیالکتیک، ص 27- 26).
اولا شیوه  هگلی یعنی شیوه ی دیالکتیکی هگل و نه دیدگاه ایده آلیستی تفکر او. و این درست نکته ای است که خود جناب کوین اندرسون در همین بند به آن اشاره کرده است. زمانی که ما میگوییم نقد ماتریالیسم متافیزیکی از کانت، غیر هگلی است یعنی غیر دیالکتیکی است و نه اینکه غیر ایده آلیستی است. دوما لنین از آغاز تا پایان یادداشتهای فلسفی بر این نکته تاکید میکند که او هگل را به شیوه ای ماتریالیستی مورد مطالعه قرار می دهد و در نتیجه تمامی عناصر ایده آلیستی این فلسفه، ایده مطلق، خدا و روح را دور میاندازد. بدین ترتیب لنین «بی درنگ» شرط و شروط های ماتریالیستی خود را پیش گذاشته و تا پایان یادداشتها از همین شروط پیروی کرده همواره هگل را روی پا قرار میدهد.
9- «همه ی آنها خود را مارکسیست مینامند ولی مارکسیسم را به شکل غیر قابل تحملی خشک مغزانه درک میکنند. نکته قطعی را در مارکسیسم، که همانا دیالکتیک انقلابی آنست بهیچوجه نفهمیده اند.»( مجموعه آثار چهار جلدی ،ترجمه پورهرمزان، جلد چهارم، مقاله ی درباره انقلاب ما، ص871)


۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

درباره رفسنجانی

درباره رفسنجانی

 نقش رفسنجانی در حکومت اسلامی
جدای از هرعلتی برای مرگ رفسنجانی، و سوای هر نوع مراسمی در سوگداشت وی، نظریات ما در مجموع  همان نظراتی است که در گذشته در مورد وی داشته ایم و دربرخی مقالات ما بطور مشخص تری بازتاب یافته است.(بویژه در مقالات طبقه کارگر و جنبش دموکراتیک و تراژدی و مضحکه حکومت اسلامی).
رفسنجانی یک ضد کمونیست و ضد دموکرات تمام عیار
 رفسنجانی در ارتجاعی ترین و ضد انقلابی ترین مواضع خویش که آنها را همواره و تا پایان زندگی خویش نگاه داشت، یک ضد طبقه کارگر، یک ضد کمونیست و یک ضد طبقات و جریانهای دموکراتیک و حتی  لیبرالی(همچون جریان بازرگان و بنی صدر، سحابی و دیگران) یک ضدخلق بود.
 در پیش از انقلاب ، به مانند بسیاری از آخوندهایی که از یک موضع ارتجاعی به مبارزه با رژیم شاه دست میزدند، جنبه ضد کمونیستی و ضد دموکراتیک وی بسیار قویتراز جنبه ی مبارزه واپسگرایانه اش با نظام استبدادی شاه بود.
پس از انقلاب و تا سالهای پس از پایان جنگ، وی نقش مهم و اساسی در تداوم جنگ با عراق، سرکوب جریانهای انقلابی، دموکراتیک و لیبرالی، سرکوب جنبش خلقهای کردستان و عرب،اعدام های سال 67، حذف منتظری از قدرت و انتقال ولایت فقیه از خمینی به خامنه ای، برنامه ریزی برای عادی ساختن امور پس از جنگ، سمت و سو دادن نیروهای حکومت بسوی سرمایه اندوزی و کام جویی از زندگی، به قتل رساندن روشنفکران و مبارزین دموکرات و چپ در داخل و بیرون، تدوین سیاست «تعدیل اقتصادی» و عادی سازی رابطه ی وابستگی  اقتصادی به امپریالیستهای غربی و استوار کردن حکومت  اسلامی داشت. در این مواضع و چهره ی رفسنجانی هرگز تغییری اساسی پدید نیامد و او آنرا تا پایان زندگی خویش حفظ کرد.
 در«اصلاح طلب ترین» مواضع(یعنی مواضعی که اصلاح طلبان مدعی اند وی با در پیش گرفتن این مواضع چرخش کاملی کرده است و به مردم پیوسته است) که این روی و چهره ی وی، عمدتا در تقابل با خامنه ای و جریانهای ارتجاعی تر از خودش، بویژه پس از سالهای 80 خود را نشان داده است، فردی بود که خواهان آزادیهای اجتماعی و فرهنگی محدود، یعنی در حدودی مانند زمان شاه سابق و کشورهای استبدادی نیز وابسته کردن همه جانبه ایران به امپریالیستها بود.
رفسنجانی در این گونه مواضع «اصلاح طلبانه» یا «اعتدالی» خود، با اصلاح طلبان داخل حکومت نیز بطور کامل راه نیامد و گر چه در برخی زمانها به آنها یاری رساند، اما در مجموع  تمامی تلاشهای خود را کرد تا آنها را - و جریانی که آنها در مجموع، رهبری آن را از سالهای پس از 1376 در دست داشتند- به راه «راست» (راه حزب کارگزاران) هدایت کند و به زیر پرچم خود کشاند. امری که اصلاح طلبان حکومتی تا حدود زیادی و به این  دلیل که نیاز به پشتیبانان نیرومندتر و با شرایط بهتری در قدرت داشتند، به آن تسلیم شدند.
رفسنجانی به طور کلی نماینده جریانی درون لایه های بورژوازی تجاری سنتی ایران بود که از قطب ارتجاعی سنتی به قطب ارتجاعی نیمه سنتی- نیمه مدرن تغییر مواضع دادند، و جدای از حفظ عمامه و عبا، به مرور نماینده های تازه بدوران رسیده بورژازی بوروکرات - کمپرادور ایران گردیدند. بسیاری از این دسته ها، از لایه های متوسط و پایین فئودالها و یا خرده مالکین مرفه  درون روستا برخاستند. و اینها نیز  تقابل اساسی با حکومت شاه نداشتند و صرفا مخالف رفرمهای وی در روستاها و برخی گرایشها در حکومت وی در تضعیف مذهب، موقعیت اجتماعی و اقتصادی روحانیون و نیز رشد غرب گرایی  اجتماعی - فرهنگی بودند.   
در مورد مواضع ارتجاعی رفسنجانی بسیار صحبت شده و ما نیز در مقالات خود به آنها اشاره کرده ایم بنابراین در این مقال به مواضعی میپردازیم که رفسنجانی در دوره پایانی زندگی خویش گرفت یعنی مواضعی که اصلاح طلبان مدعی اند با اتخاذ این مواضع تغییر کرده است. این مواضع همچنانکه  گفتیم در دو جهت محک خورد: در مقابله با جریان خامنه ای و اعوان و انصارش و در تداوم وحدت با اصلاح طلبان.
تقابل رفسنجانی با خامنه ای و راستهای متحجر
مبارزه رفسنجانی با خامنه ای که از سالهای 1380 به بعد اشکال جدی تری یافت،(1)کماکان و عموما پشت درهای بسته صورت میگرفت و جنبه آشکار آن از جنبه غیر آشکار آن بسیار کمتر بود. در حالیکه عالم و آدم میدانستند این اختلافات در حال حادتر شدن است، اما او همواره سعی در پنهان نگه داشتن آن داشت؛ و گرچه اینجا و آنجا دست به موضع گیری های علنی میزد، اما در مجموع ترسش از باصطلاح در خطر قرار گرفتن نظام و رو آمدن جریانهای رادیکاتر در جنبش جاری، موجب پنهان کردن همواره ی این اختلافات میگردید.
 در جنبه ی آشکار، مهمترین موضع گیری های رفسنجانی در مخالفت با راس جریان راست های متحجر یعنی خامنه ای، مخالفتهای وی با تقلب در انتخابات ها( 76 و 80، 84 و 88 و 92)(2) بود و سوای انتخاباتها 84 و 88 که باصطلاح تیغش نبرید، برای سه انتخابا ت 76، 80 و92 توانست تا حدودی موثر باشد. در عرصه اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، مواضع وی بجز چند موضع مانند آخرین سخنرانی در نماز جمعه تهران، نامه سرگشاده به خامنه ای، یکی ازآخرین سخنرانی هایش خطاب به خامنه ای بدون بردن نام او، مخالفت با ماجراجویی و جنگ طلبی خامنه ای و حکام و سپاه وی،  برخی موارد در مورد نظرات خمینی که بعدا کار به انکارشان کشیده شد و مواردی از این قبیل، در پشتیبانی از آزادیهای اجتماعی محدود و سرو دوم بریده بود. در نهایت وی از لحاظ سیاسی و فرهنگی خواهان حکومتی مانند ترکیه و از لحاظ اقتصادی شبیه به  ایران زمان شاه بود.(3)
 شدیدترین مواضعی که وی در تقابل با خامنه ای اتخاذ کرد، در یکی از آخرین سخنرانی های وی است که خطاب به خامنه ای میگوید که چه کسی این اختیارات را(اختیارات بی پایان ولی فقیه در دخالت در هر امری) در دست شما گذاشته است. رفسنجانی حتی در این نقد خود، فراموش میکند که آنان که ولایت فقیه را نوشتند، آنان که از آن پشتیبانی کردند، آنان که  قانون اساسی را نوشتند و آنان که خامنه ای را به ولایت فقیه انتخاب کرده و از وی همواره پشتیبانی کردند، این اختیارات را به وی دادند؛ و در بسیاری از این موارد، رفسنجانی خود یکی از مهمترین نقش ها را داشته است. رفسنجانی حتی در این سخنرانی که قیافه حق بجانب میگیرد و باصطلاح - و با توجه به این فشارهای زیادی که روی خانواده ی وی است - کمی تند میرود، نیز نمی بیند که چگونه اکنون درمانده ی ایجاد کوچکترین تغییری در آن آشی هستند،که خودشان درست کرده اند و چگونه آتشی که افروختند، دامن بسیاری از آنها را گرفت.
در مجموع، مواضع وی پس از گرفتن تریبون نماز جمعه تهران از وی، ادعای رهبر مبنی بر اینکه نظرات احمدی نژاد به وی نزدیکتر است، درست کردن پرونده برای فرزندان وی یکی پس از دیگری و به زندان افکندن آنها، بندرت برانگیزنده حتی پایه های خودش بود، چه برسد به توده های وسیع مردم که حتی در همین دوره ها نیز به وی اعتماد کافی نداشتند. باید به این شیوه موضع گیری ها، ترس عمیق وی از رشد جریانهای چپ و دموکرات و یا حتی رشد گرایش های رادیکال در اصلاح طلبان را افزود که به مثابه بخشی اساسی ماهیت واقعی طبقاتی وی به شمار میایند. وی عموما سعی میکرد پشت پرده بایستد و با نامه نگاری ها و دیدارهای پنهانی نقش خود را پیش ببرد.
 در همین دوران اخیر که فرصتی برای وی پیش آمد که  برخی موضع گیری های گذشته خود را اصلاح کند( در مورد افشای نوار صحبت های منتظری با گروه جلادان اوین بوسیله فرزند وی) و فضای درون جامعه به وی امکان این چرخش و تغییر را میداد، مواضع وی در پشتیبانی کامل از جلادان و مواضع پیشین خودش بود.
شاید لایه هایی از اصلاح طلبان، که آماده اند خود و دیگران را فریب دهند، دلایل اتخاذ این چنین مواضعی را به وضع تحت فشار وی نسبت دهند و آمادگی کامل جناح راست برای کوبیدن و راندن بیشتر وی به حاشیه؛(4)ولی حتی اگر چنین باشد، میتوان آنرا فرصت طلبانه، «خود شیرینی» و برای برداشتن فشارها از روی خود و فرزندانش و نیز استحکام  موقعیت های سیاسی و حکومتی اش دید.
 اما حقیقت ماجرا آن است که رفسنجانی هرگز مایل نبود در ارکان حکومتی که خود سهمی بزرگ در استحکام نسبی اش داشت، خللی ایجاد کند، و قدمی بردارد که به تقویت جریانهای مخالف نظام  وحتی لیبرالی - ملی بینجامد. از دیدگاه وی گذشته، گذشته و هر آن موضعی  که در آن گذشته از جانب وی و در مورد هر مسئله ای اتخاذ شده، کاملا درست بوده(و اگر شرایطی چون گذشته تکرار شود همان مواضع و همان رفتارها را اتخاذ میکند) و هر چون و چرایی در مورد آن نه تنها درست نیست، بلکه ممکن است  به ضرر حکومت اسلامی اش بینجامد. صحبت اصلاح  از نظر رفسنجانی تنها بر سر اکنون است و در نهایت اینکه  فردی،عده ای یا جناحی، زیاده روی میکنند و باید جلوی این زیاده رویها را که مانع ثبات  حکومت هستند، گرفت.     
رابطه با اصلاح طلبان حکومتی
روابط رفسنجانی با اصلاح طلبان حکومتی بسی پیچیده تر است. رفسنجانی در سالهای پس از 76 آماج حملات آنها قرار گرفت؛ حملاتی که در آستانه انتخابات مجلس در سال 78 به اوج رسید. آنان در روزنامه هاشان(صبح امروز) با عنوانی که تمسخر شدید در آن موج میزد، نوشتند که رفسنجانی نفر سی سی سوم(گر اشتباه نکنم) تهران شده است. حجاریان تئوریسین آن روزهای اصلاح طلبان ترور شد و رفسنجانی در مقابل آن ترور سکوت کرد. چنانچه در این ترور نقشی هم نمیداشت(مثلا با وی مشورتی صورت نگرفته بود و مثلا تایید وی جلب نشده بود) باز هم انگار خیلی هم برایش ناخوشایند نبود و شاید هم تا حدودی دلش خنک شد. رفسنجانی در عین حال در یکی از راست ترین موضع گیری هایش هنگامی که اصلاح طلبان به سراغ جنگ ایران و عراق رفتند و شروع کردند به افشاگری دست های پشت پرده ای که تمایل به ادامه جنگ پس از عقب نشینی عراق از خرمشهرداشت، جمله ی معروف خود را «فتیله ها را پایین بکشید» خطاب به اصلاح طلبان به زبان آورد. وی گفت چنانچه آتشی افروخته شد نه از پرده نشانی خواهد ماند و نه از پرده دار. این برهه ای بود که تضاد اصلاح طلبان با راست های ارتجاعی و راست های باصطلاح مدرن به حادترین اشکال خود رسیده بود و کلا لایه هایی از این جریان داشتند از راست ها کنده میشدند.
 پس از ترور حجاریان و شکست اصلاح طلبان و برنامه هاشان در مجلس و از دست دادن پایه های خود، وضع، چرخشی اگر نگوییم 180 درجه، اما بیش از 90 درجه کرد و بمرور و با تقویت گرایش راست در اصلاح طلبان، از یکسو مواضع  اصلاح طلبان نسبت به رفسنجانی تغییر کرد، و از سوی دیگر با تصفیه های درونی راست ها و نیرومند شدن قطبهای ارتجاعی تر، امثال رفسنجانی که برخی از دوربری هایش (نظیر مهاجرانی، کرباسچی و...) زیر فشار قرار گرفته و به زندان هم افتادند، از مرکز ثقل حکومت دور شد و در نتیجه از سوی راست های ارتجاعی تر از وی تلاش شد تا در حاشیه روندهای سیاسی قرار گیرد.
 این شرایط  دوگانه، موجب نزدیک شدن جریان اصلاح طلبان حکومتی به رفسنجانی و جریان رفسنجانی شد.( 5) از به بعد همواره این نزدیکی تقویت گشته و پس از شورشهای 88  و به زندان افتادن رهبران اصلی اصلاح طلبان، این جریانها، بیش از حتی پیش از این انتخابات، به جریان رفسنجانی نزدیک شدند و وی تا حدود زیادی به  یکی از رهبران اصلی این جریانها تبدیل شد.(مقایسه کنیم با سالهای پس از 68 تا 76 که  رفسنجانی آماج حمله ی مجله محتشمی و روزنامه سلام و بعدها روزنامه های گوناگون اصلاح طلبان بود).
 در مجموع، رفسنجانی بسیار کمتر تغییر موضع داد تا اصلاح طلبان. رفسنجانی پس از 88 تفاوت کیفی با رفسنجانی 76 و این یکی نیز چندان تفاوت چندانی با رفسنجانی پس از پذیرش صلح و باصطلاح «سردارسازندگی» و این یک نیز با آن رفسنجانی قدیمی ندارد. اما اصلاح طلبان تفاوت زیادی با سالهای 76 تا 78 خود دارند.
بنابراین بیش از اینکه رفسنجانی تغییر کند و به اصلاح طلبان نزدیک شود، این اصلاح طلبان بودند که تغییر کردند و با تقویت گرایش براست در جریانهای منسوب به آنها، به رفسنجانی و مواضع وی نزدیک شدند و تا حدود زیادی در این مواضع جدید تحلیل رفتند. اما اصلاح طلبان اینگونه وانمود میکنند که گویا این رفسنجانی بوده که  تغییرات بسیار کرده است و به آنها و مردم نزدیک شده است.(6)اینکه رفسنجانی از جانب راست های متحجر به اشکال مختلف تحت فشار قرار گرفت، به این علت نبود که رفسنجانی  مواضع  اساسی خود را تغییر داده و به اصلاح طلبان نزدیک شده است، بلکه به این دلیل بود که راست ها، برنامه هایی را از جنبه های مختلف اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی  پیش بردند که با توافقات نخستین بین رفسنجانی و خامنه ای فرق میکرد. آنها میخواستند بقیه جریانها را حذف کنند و  تمامی قدرت را در داخل و نیز در رابطه با امپریالیستها در دستان جناح و لایه هایی که خود نماینده اش هستند، بگیرند.     
در مورد چرخش مواضع اصلاح طلبان به راست و نزدیک شدن به جریانهایی مانند جریان رفسنجانی نیز، جدای ازفشارهایی که به جریانهای میانه و چپ اصلاح طلبان از سوی راست ها وارد شد تا آنها بسوی راست ترین مواضع گرایش پیدا  کنند، که به هر حال نسبت به ماهیت آنها امری بیرونی به شمار میآید، امکانات این چرخش درون خود مواضع اصلاح طلبان نهفته بود:علاقه ی آنها به پابرجایی حکومت اسلامی و ایجاد اصلاحاتی نه چندان جدی در این نظام، اتخاذ شیوه های کم و بیش راست برای مبارزه با راست های متحجر و باصطلاح اصلاح نظام از درون و از راههای قانونی(قانون اساسی)، عدم نزدیکی آنها به خواستهای واقعی مردم و مبارزه ی متداوم آنها با هر نوع نزدیکی به جریانهای بیرون از حاکمیت یعنی  حتی راست ترین جناح های بورژوا لیبرال های ملی. وهمین محصور کردن خود درون نیروهای حاکمیت و باصطلاح التماس و قسم های آنها که ما  خواهان براندازی نیستیم و تنها میخواهیم شرایط پابرجایی و تداوم حکومت را فراهم کنیم، کار را به آنجا رساند که مدام علیه هر گونه انتقادی از جانب نیروهای میانی و چپ خود بایستند و وضع  را به تقویت راست ها در این جناح بکشانند.
به این ترتیب، رفسنجانی بدون دادن حتی امتیاز قابل توجهی به اصلاح طلبان، آنها را مجاب کرد که به وی به عنوان یک نیروی قدرتمند در حاکمیت نیاز دارند. ضمنا وی نیز به سهم خود به تعدیل مواضع  نیروهای اصلاح طلب و گرایش بیشتر آنها به درهم آمیزی با مواضع راست نقش داشت.
 بنابراین سوگداشتی که برای رفسنجانی گرفته میشود، بطور عمده از جانب پایه های رفسنجانی و  اصلاح طلبانی است که بیش از هر زمان راست شده اند و در این میان تا حدود زیادی خطوط سیاسی آنها با خطوط سیاسی رفسنجانی درهم آمیخته است. اصلاح طلبانی که امید به هیچ جایی نبردند مگر به عناصر درون حکومت؛ و جریانهایی در آنها رو آمد که اکنون بسیاری از آنان نه تنها چندان خواهان حتی  اصلاحاتی نیم بند نیستند، بلکه خواهان سهمی از این خوان یغما گسترده هستند.
شرکت مردم در سوگداشت رفسنجانی
 دلیل اینکه مردم در چنین جریانهایی و به این درجه شرکت میکنند، در این است که رهبری کنونی مبارزات سیاسی و فرهنگی مردم در دست نیروهایی همچون جریانهای رفسنجانی، خاتمی، روحانی و دیگران قرار دارد. و این نیز در خلاء تقریبا کامل طبقه کارگرآگاه و حزب رهبری کننده اش و  نیروها و احزاب دموکرات و حتی لیبرال، امر غریبی نیست. بنابراین این جریانها هستند که سوای پایه های خود که به هر حال در جامعه وجود دارد، میتوانند به یاری این پایه ها، بقیه لایه های درون طبقات بورژوازی، خرده بورژوازی و حتی طبقه کارگر و زحمتکشان را در شهر و روستا بدنبال خود بکشند. بخشهای مهمی از مردم ایران نیز در کل، به سبب نبودن طبقه ای مترقی یا انقلابی در رهبری جنبش خود، به ناچار و تنها برای جستن فضاهایی برای تنفس و گشاده کردن چارچوب های تنگ زندگی اقتصادی- اجتماعی که امانشان را بریده است، به امید آینده ای شاید اندکی بهتر، برنامه های این جریانها را دنبال میکنند. روشن است که  اینجا و در این گرد همایی ها آرام و گویا بی دردسرتر(به گفته ی اصلاح طلبان «کم هزینه تر») بخشهای بیشتری از مردم شرکت کنند و به این وسایل مخالفت خود را با جناح  خامنه ای نشان میدهند.
البته مردم از مدتها پیش( خواه خودجوش و بر مبنای خبرهای پخش شده در جامعه و خواه زیر تاثیرتبلیغات و افشاگری های خود اصلاح طلبان در خلال سالهای 76 تا 80) نسبت به موقعیت های اقتصادی رفسنجانی و خانواده وی و شرکتشان در زد و بندهای اقتصادی و سیاسی دیدگاههایی منفی داشتند و عموما به وی و خانواده وی بی اعتماد بودند.(7) این یک سوی قضیه بوده و هست. اما از سوی دیگر باید توجه داشت که در دوره اخیر، فشارهایی که از جوانب مختلف بروی رفسنجانی و خانواده وی وارد میشد- که موجب باصطلاح مظلوم واقع شدن (8) وی گشت- برخی موضع گیرهای وی در مورد مسائل مختلف سیاس و فرهنگی که به آنها اشاره کردیم، و نیز نفرت هر چه بیشتر مردم از خامنه ای و باند حاکم( که وضع را چنان میگرداند که هر کس که با خامنه ای و باند وی مخالف باشد مقبولیت نسبی پیدا میکند) تا حدودی وضع را بسوی پایین آوردن شدت نفرت پیشین مردم تغییر داده و تا حدودیبسوی مقبولیت وی (البته نه چندان همگانی و نه چندان همه جانبه ) برگردانده بود.   
نکته مهم در این خصوص این است که حرکتهای مردم در دوره هایی که آنها رهبری هایی درخور و هماهنگ با مضمون واقعی جنبش خویش ندارند، دارای دو وجه یا گرایش است: یکی وجهی که آنها کم و بیش در چارچوب نیروهای رهبری حاکم بر جنبش ها حرکت میکنند، شعارها و خواستهایی را مطرح میکنند و اشکالی از مبارزه را پیش میبرند که  از پیش بوسیله رهبری تعیین شده، و دوم، وجهی که آنها  این چارچوبها را میشکنند و گرایش به رادیکالیسمی مییابند که مضمون واقعی جنبش آنها، آنان را به سوی آن سوق میدهد.
در بخش اول آنها اسیر رهبری نیروهای حاکم هستند و هماهنگی یا وحدتی واقعی میان مضمون جنبش  و خواستها، شعارها و اشکال مبارزه برقرار نیست. زمانی که این چارچوب ها و اسارت ها، بدلیل شرایط معینی همچون تمایل توده ها به پیشروی،  نارسایی های رهبری و سازشکاری های آن، عقب افتادن آن از وضعیت های پیشرفته و نو در جنبش، اشتباهات و یا  انتخاب اشکال سرکوب شدیدتر از سوی نیروهای حاکم در هم شکسته میشود، تا حدودی این هماهنگی بین مضمون درونی جنبش و  خواستها و اشکال مبارزه آن برقرار میگردد.(9)
 امر نخست در زمانهای تکامل مسالمت آمیز و صلح آمیز ممکن است، اما امر دوم با مقاومت نیروهای حاکم و یا گرایش آنها به سرکوبهای خشن تر مبارزات مردم رو میآید. نکته این است که زمانی که یکی از این دو وضع رو میآید، دیگری در حاشیه قرار گرفته و غیر عمده میشود. اعتراضات نخستین مردم پس از تقلب انتخاباتی باند خامنه ای در سال 88 و نیز تکامل بعدی این مبارزات، یکی از برجسته ترین مصداق های این دوگانگی در حرکت جنبش دموکراتیک مردم ایران در دوران اخیر است.  
اما برخی گروهها، زمانی که حرکت مسالمت آمیز نخست جای خود را به حرکتهای مبارزه جویانه تر پس از آن میدهد، انتظار دارند در دور بعدی جنبش، مردم از نقطه دومی که حرکت با آن پایان یافته بود، آغاز کنند؛ و چون مردم که تابع ضرورتها و قوانین واقعی حاکم بر حرکتهای جنبش خود هستند، چنین نمیکنند، و «دور» حرکت (به دلیل تغییرنکردن رهبری و ...) دوباره از نقطه نخست از سر گرفته میشود، شروع میکنند به بد و بیراه گفتن به مردم و اینکه مردم یادشان رفته که چنین بوده و چنان.
مواضع برخی گروههای سیاسی باصطلاح چپ که کوچکترین ریشه و الفتی با مردم ندارند در برخورد به مردم از همین گونه است. اینها کار را به هر گلایه و شکایت و حتی بد و بیراهی نسبت به مردم میکشانند و اسم آنراهم  میگذارند «خلاف جریان آب حرکت کردن»!
مارکس ، انگلس، لنین، استالین و مائو و احزاب بزرگ انقلابی  نیز بارها از افکار، رفتار و اعمال توده ها انتقاد کردند. اما آنها هرگز نسبت به طبقه کارگر و زحمتکشان و نیروهای انقلابی و دموکرات جامعه چنین اشکالی از برخورد را، که در بهترین حالت، شاید در مضمون خود انتقادهایی درست را طرح کنند، پیشه نکردند.
 انگلس زمانی که 25 سال سن داشت «وضع طبقه کارگر در انگستان» را نوشت. کتابی که از تمامی جهات نه تنها گزارشی از وضع اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی طبقه کارگر است، بلکه  تمامی ضعف های آگاهی طبقه کارگر انگلستان را در آن زمان نشان میدهد. اما انگلس مجبور نشد که بدلیل وجود این ضعف ها در طبقه کارگر، به طبقه کارگر و زحمتکشان سخن نابجایی بگوید و گلایه کند که چرا از نظر فرهنگی چنین است و از لحاظ اجتماعی چنان و از لحاظ سیاسی بهمان. هر کس که کتاب انگلس را که بدون تردید هنوزهم  یکی از بهترین کتابهای مارکسیستی است، بخواند از درون آن، عشق و احترام ژرف یک انقلابی 25 ساله را به طبقه ای که خود نماینده سیاسی آن است، عمیقا حس میکند.
بلشویکها در نهم ژانویه 1905 در کنار کارگران در تظاهرات شرکت داشتند و با آنها به قصر تزار و تقدیم عریضه رفتند. آنان در این تظاهرات به نقد حرکت کارگران و بی نتیجه بودن آن پرداختند. در پایان این حرکت بسیاری از بلشویکها در کنار کارگران جان خویش را باختند. کسی نخوانده است که لنین و بلشویکها بواسطه این حرکت، کوچکترین سخن ناشایسته ای نثار کارگران کرده باشند.
 مائو نیز همواره به ضعفهای درون توده ها برخورد میکند اما برخورد وی چنان است که از لابلای تک تک جملات و برخوردش حس علاقه و احترام عمیق به کارگران و دهقانان و توده ها حس میشود.(10)   
 رهبران  و احزاب کمونیستی بزرگ ما، هرگز نیازی به تحقیر کردن توده ها و بد و بیراه نثار کارگران و زحمتکشان کردن را نداشتند. آنها به طبقه کارگر عشق میورزیدند و مایل بودن با دلایل اقناعی و گسترش آگاهی وی، او را داوطلبانه به اتخاذ راهی نوین برانگیزند. و عشق هرگز نمیگذارد که شما به آنکه به آن عشق میورزید، اگر حتی در مخالفت با این موضع، آن حرکت و یا فلان عمل وی باشید، بی احترامی کنید.
شک و شبهه در مورد علل مرگ رفسنجانی
شک و ظنی که پیرامون چگونگی درگذشت رفسنجانی(و حادثه پلاسکو) وجود دارد و اشارات و بیاناتی که در این مورد از سوی برخی حکومتگران و فعالان مدنی ابراز شده است، جای بررسی و تامل دارد. بواسطه توطئه گری های بی پایان حکومت و باند خامنه ای مردم همواره دچار این نوع سوء ظن ها میشوند و هر شایعه ای در خصوص این اتفاقات، بسرعت در میان طبقات مختلف مورد پذیرش واقع میشود.
 بروز حادثه پلاسکو به فاصله کوتاهی پس از آن نیز بحث انگیز است. این حادثه چرخشی در افکار عمومی پدید آورد و مردم در پی این حادثه بجای دنبال کردن مسائل مربوط به مرگ رفسنجانی، این حادثه را پیگیری کردند. این تاثیر ویژه حادثه پلاسکو، یعنی بروز آن در این زمان معین، جدای از منافعی که برای بنیاد مستضعفان و سپاه داشت، به نوبه خود آن شک ها و ظن ها را قوی تر میکند.

هرمز دامان
دی ماه 95
          
یادداشتها
1-    رفسنجانی در انتخابات 76  با توصیه به حکومت به تقلب نکردن در انتخابات ریاست جمهوری، در انتخاب شدن خاتمی نقش داشت.
2-    همسر رفسنجانی در خلال تقلب انتخابات 88،  در مقابل پرسشی از وی که اگر اینها تقلب کردند مردم چه باید بکنند، جواب داد «به خیابان بریزند».
3-    واین جالب است که اغلب میشنویم که اینها نمیتوانند چیزی بیش از اینها را بخواهند، زیرا از جانب راستها(که خود اغلب در این موارد پشت خمینی پنهان میشوند) متهم به این میگردند که یا لیبرال شده اند و یا از صف خودی ها بیرون رفته و به صف دشمنان پیوسته اند. چنین رفتارهایی البته در میانشان و با جوی که درست کرده اند وجود دارد، اما مسئله این است که حتی اصلاح طلبان(چه برسد به رفسنجانی) در بهترین زمانها و شرایط خویش نیز حاضر به موضع گیری به نفع ملیون (یا ملی - مذهبی ها) نشدند. بازرگان یکی از راست ترین ملیون بود. اما بندرت در میان اصلاح طلبان کسانی بودند که حاضرشدند به وی بازگردند و به اصلاح نظرات  درون گروههای بسته خویش دست زنند. باید دلیل اصلی را در دیدگاههای تنگ اصلاح طلبان و گروه ها و لایه های محدودی در خرده بورژوازی مرفه و لایه های پایین بورژوازی سنتی دید که آنها نماینده اش بودند، و نیز دیدگاهی که در مورد رهبری بی و برو برگرد خود داشتند. امری که در صورت پیوستنشان به قطب های بیرون از حکومت تا حدود زیادی از دستشان بیرون میامد. 
4-    شاید بتوان چنین توجیهاتی را در مواردی مانند دیدار دختر وی با دوست هم بند بهایی اش و عکس گرفتن با خانواده وی و مواردی از این رده درست دانست، اما در مورد نکات و مسائل اساسی، خیر.
5-    نمیتوان نقش بسیاری از اصلاح طلبانی که از ایران بیرون رفتند و به آمریکا پناه آوردند را در این نزدیکی بی تاثیر دید. اصلاح طلبان که خود روزگاری نه چندان دوربه افشای سیاست «تعدیل اقتصادی» و علائق رفسنجانی در وابستگی به قدرتهای امپریالیستی غربی دست میزدند، اکنون با نزدیک شدن به رفسنجانی، کمابیش همان خط او را در سیاست خارجی و در رابطه با امپریالیستها دنبال میکردند.
6-    روشن است که هنوز تمایزات و تفاوت های معینی بین دو جریان موجود است و اینها بطور کامل یگانه نشده اند. اما زمانی که آقای مطهری که جزو نفرات نخست لیست اصلاح طلبان بود، به آنها توصیه میکند که برای پرکردن خلاء رفسنجانی، آقای ناطق نوری را انتخاب کنند و باصطلاح به دور وی حلقه زنند- یکی از اشخاصی که همواره و پس از انتخابات 76 دور بر خامنه ای پلکیده است-  و دور نیست که این حضرات دست به این کار بزنند و یا شخصیتهایی مشابه را انتخاب کنند، آنگاه  اینها هر چه بیشتر در این جریانها تحلیل میروند و حتی نیمچه استقلال اینها نیز تاثیر آنچنانی بر نقش آنها در رهبری حرکتها اجتماعی و سیاسی نخواهد داشت.
7-     این دیدگاه در مردم، از خیلی پیش از انتخاب احمدی نژاد موجود بوده و ربطی به باصطلاح افشاگری های وی ندارد. در حقیقت وی از آنچه در میان مردم موجود بود، در آن انتخابات استفاده کرد.
8-     «مظلوم واقع شدن» در فرهنگ  حاکم بر جامعه ایران و با توجه به ریشه های آن در مذهب شیعه  مسئله بسیار مهمی است. مردم رفتار  خامنه ای و جناح راست را با رفسنجانی و پسر و بویژه دخترش فائژه دیده بودند و نیز کوتاه کردن دست های رفسنجانی را از موقعیت های مهمی که داشت و سر ناسزا را به او گرفتن در بسیاری از مطبوعات و رادیو وتلویزیون و غیره؛ و آنهم از جانب کسانی که خودشان نیز در خواه در حرص زدن برای قدرت بیشتر و خواه در انباشت ثروت، دست کمی از رفسنجانی نداشته، بلکه از او بدتر بودند. و همین ها در سکوت و خاموشی نسبی آنها در مورد گذشته وی موثر واقع شد. وگرنه بسیاری از مردم بخوبی میدانستند که رفسنجانی نه از گذشته سیاسی خویش تبری جسته و نه ثروت های کلان خود و خانواده اش را از دست داده است.  

9-    هماهنگی بین خواستها، شعارها،شیوه های پیشبرد جنبش و اشکال مبارزه  و جنبش دموکراتیک طبقات خلقی ایران زمانی بر قرار میشود که این جنبش بوسیله طبقه کارگر آگاه و حزب کمونیستش رهبری شود و طبقات مختلف مردمی به اتکا به احزاب واقعی خود در این جنبش شرکت جویند. چنین رهبری ای نه از جنبش توده ها بیخود و بی جهت پیش می افتد و در ماجراجویی غرق میشود و نه از آن عقب میماند و لنگ لنگان آنرا دنبال میکند. چنین رهبری هرگز زمانی که توده ها مایل به پیشروی نیستند- که طبعا دلایل خاص خود را خواهد داشت- آنها را مجبور به پیشروی نخواهد کرد، و زمانی که توده ها مایل به پیشروی هستند- که این نیز دلایل خود را دارد- نه تنها مانع آنها نخواهد شد بلکه خود در صف نخستین قرار خواهد گرفت. 10- «مردم هم نقایصی دارند...  در نزد [مردم] ... به بسیاری از افکار و عقاید عقب مانده برمیخوریم .این باری است که در مبارزه برای آنها ایجاد زحمت میکند. ما باید به صرف وقت و شکیبائی زیاد به آموزش و پرورش آنها بپردازیم، به آنها یاری دهیم  که این بار را بدور افکنند، نقایص و خطاهای خود را اصلاح کنند تا بتوانند با گام های بلند به پیش روند.» مائو تسه تونگ، سخنرانی ها درمحفل ادبی و هنری ین آن، منتخب آثار، جلد سوم، ص102. اینها سخنان رهبر حزب کمونیستی که تا پیش از ادای این سخنان بیش از بیست سال به شکلی همه جانبه در میان توده ها کار کرده بود و رهبری تمامی مبارزات آنها را در دست داشت. با «صرف وقت و شکیبایی زیاد» و از پایین به بالا آمدن همچون «حفاری کهنه کار»، و نه اینکه بدون کوچکترین پایه ای در میان  توده ها و به شیوه چتربازان از بالا بر سر مردم فرود آییم و از آنها بخواهیم که چنین و چنان را بیاد داشته باشند و چنین و چنان نکنند!   

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (9)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

نظرات فلسفی لنین در فاصله ی میان ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و یادداشتهای فلسفی
 دونایفسکایا  به عنوان سوی ترتسکیست قضیه به  مجادله با فیلسوفان روسی ادامه میدهد:
«و در حالی که لنین مینویسد :«به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»(ص 347)، آکادمیسین بی. ام کدروف، مدیر مؤسسه ی تاریخ و تکنولوژی ارزیابی جدید لنین را از«ایده آلیسم»(«ارزیابی جدید لنین از ایده آلیسم»!؟) به بحثی مبتذل در باب معنی شناسی تقلیل میدهد.»(فلسفه و انقلاب، ص 164-163) و پس از نقل گفته های کدروف:
«اشتیاق فراوان پروفسور کدروف برای انکار این موضوع که دفترچه های فلسفی 1914لنین «تضادی بنیادی با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد»( خوب دقت شود:«تضادی بینادی»!؟) او را به چنان تقلیل گرایی مبتذلی کشانده است که برای «دفاع» از لنین مجبور است نافرهیختگی خود رابه او نسبت دهد.» و پس از نقل نظرات کدروف،مینویسد که وی:«... با این ادعا خود را گول میزند که آن مرزهای فلسفی گشوده شده توسط لنین را بسته است.(همانجا ص164)(1)
«با این همه لنین که نابغه امر مشخص بود، خود محل دقیقی را که مرزهای فلسفی برای او گشود، مشخص میکند. در 5 ژانویه ی 1915، هنگامی که جنگ جهانی با شدت تمام ادامه داشت، نامه ای به دائره المعارف گرانات(که مقاله ی«کارل مارکس» را برای آن نوشته بود) ارسال کرد و پرسید آیا هنوز امکان آن وجود دارد که «در بخش مربوط به دیالکتیک چند تصحیح را انجام دهم... از یک ماه ونیم پیش مشغول مطالعه ی مسئله دیالکتیک بوده ام و اگر هنوز وقت باشد میتوانم مطلبی را به آن اضافه کنم...» لنین نگارش چکیده علم منطق هگل را در سپتامبر 1914 شروع کرده بود. تاریخ مقاله[ی کارل مارکس] ژوئیه- نوامبر 1914 است. چکیده تا 17 دسامبر 1914 کامل نشده بود. نامه ی لنین ناخشنودی او را از تحلیل خود درباره دیالکتیک نشان میدهد. (همانجا، ص164)
در اینجا ما به مسئله«شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند» که ورد زبان دونایفسکایا است، نمیپردازیم و آنرا به بخش های بعدی میسپاریم؛ در حال حاضر ما توجه خود را روی مسئله این «یک ماه و نیم» و گمانه سازی های ترتسکیستها متمرکز میکنیم.
ما فرض میکنیم تمامی آنچه دونایفسکایا در اینجا میگوید، درست است. بر مبنای این نامه، نخست باید توجه داشت که لنین میخواهد تغییراتی در بخش دیالکتیک صورت دهد و مطالبی به آن بیفزاید و نه به بخش ماتریالیسم. از این رو، بخش ماتریالیسم فلسفی بجای خود و بدون تغییر و افزوده ای خواهد ماند.
دوم، اینکه این تصحیحات و افزوده ها که لنین میخواهد در بخش دیالکتیک صورت دهد، باید چنان باشد که کوچکترین تضادی با بخش مربوط به ماتریالیسم فلسفی نداشته باشد؛ زیرا در این صورت آن بخش نیز باید تغییر کند، و لنین علی القاعده باید به آن اشاره میکرد.
 سوم، لنین به یک ماه و نیم اشاره میکند که وی پس از نگارش مقاله، مشغول مطالعه دیالکتیک بوده و میخواهد تصحیحاتی در آن بخش صورت دهد و مطالبی به آن اضافه کند. بنابراین حتی در بخش مربوط به دیالکتیک تغییرات اساسی بوجود نخواهد آمد، بلکه نکاتی تصحیح شده و مطالبی به آن اضافه خواهد شد. و طبعا این مطالب نباید با مطالبی که پیش از آن گفته شده، در ناسازگاری کامل باشد، بلکه باید شرح آنرا دقیقتر و کاملتر کند.
پیش از آن ببینیم از دید این ترتسکیست، مطالعه ی یک ماه و نیمه مورد اشاره لنین، چه تغییراتی در دریافتهای لنین داده است و از نظر وی به چه نتایجی باید بینجامد، نگاهی میاندازیم به بخش هایی از سه اثر لنین که در فاصله سالهای 1908 تا 1915 نوشته شده اند و در آنها درباره ماتریالیسم و دیالکتیک سخن رفته است؛ یعنی مارکسیسم ورویزیونیسم، سه منبع و سه جزء مارکسیسم و مقاله درباره کارل مارکس.  
مارکسیسم و رویزیونیسم( نیمه نخست سال1908)
 «رویزیونیسم در رشته فلسفه رد«علم» پروفسورمآبانه بورژوازی را دنبال کرد. پروفسورها « بازگشت به کانت» کردند - رویزیونیسم هم به دنبال نئوکانتیست ها کشیده شد. پروفسورها هزار بار سفله گوئی های کشیشی  را علیه ماتریالیسم فلسفی تکرار کردند - رویزیونیستها نیز، با تبسمی اغماض آمیز زیر لب (کلمه به کلمه طبق آخرین خلاصه های علمی) زمزمه می کردند که ماتریالیسم مدتها است«رد شده است». پروفسورها با دادن نسبت «سگ مرده» به هگل او را مورد تحقیر قرار می دادند در حالیکه خودشان ایده آلیسمی را ترویج می کردند که هزار بار حقیرتر و مبتذل تر از ایده آلیسم هگل بود،[پروفسورها] تحقیرگرانه شانه های خود را در مقابل دیالکتیک بالا انداختند- رویزیونیستها هم از پی آنها در منجلاب فلسفی علم عامیانه غوطه ور شده،«اولوسیون»«ساده» (و آرام) را جایگزین دیالکتیک«زرنگ»(و انقلابی) می کردند.(لنین، منتخب آثار یک جلدی، ترجمه محمد پورهرمزان، ص31، با اندکی تغییرات)
سه منبع و سه جزء مارکسیسم ( مارس 1913)
این مقاله شرح ساده و فشرده ای از بنیادهای مارکسیسم بدست میدهد.
« فلسفه ی مارکسیسم ماتریالیسم است. درسراسر تاریخ جدید اروپا و مخصوصأ در پایان سده ی هیجدهم در فرانسه، که درآنجا علیه هرگونه زباله های قرون وسطانی، علیه سرواژ درمؤسسات و در افکار نبردی قطعی درگرفته بود، ماتریالیسم یگانه فلسفه ی پیگیری بود که با تمام نظریات علوم طبیعی صدق می کرد و دشمن هرگونه اوهام، سالوسی و غیره بود. ازاین رو دشمنان دموکراسی با تمام قوا می کوشیدند ماتریالیسم را«رد» کنند، آن را خدشه دار نمایند و به آن تهمت بزنند. آن ها ازشکل های مختلف ایده آلیسم فلسفی، که همیشه به نحوی از انحاء منجر به دفاع و پشتیبانی از مذهب می شود، دفاع می نمودند.
مارکس و انگلس با قاطع ترین طرزی ازماتریالیسم فلسفی دفاع کردند و به دفعات توضیح می دادند که هرگونه انحرافی از این اصول اشتباه عمیقی است. نظریات آن ها با حداکثر وضوح و تفصیل درتالیفات انگلس مانند لودویک  فونرباخ  و آنتی ‏دورینگ که مانند مانیفست کمونیست  کتاب روی میزهر کارگر آگاهیست تشریح شده است .
ولی مارکس درماتریالیسم قرن هیجده متوقف نشد و فلسفه را به پیش راند. او این فلسفه را با فراورده های فلسفه ی کلاسیک آلمان، به خصوص سیستم هگل، که آن هم به نوبه ی خود سرچشمه ای برای ماتریالیسم فوئرباخ بود، غنی ساخت. میان این فراورده ها مهم ترازهمه دیالکتیک یعنی آموزش مربوط به تکامل است به کامل ترین و عمیق ترین شکل خود که ازهر گونه محدودیتی آزاد است و نیزآموزش مربوط به نسبیت دانانی بشراست که تکامل دانمی ماده را برای ما منعکس مینماید. آخرین کشفیات علوم طبیعی- رادیوم، الکترون و تبدیل عناصر- به طرز درخشانی ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را، علی رغم نظریات فلاسفه ی بورژوازی و بازگشت های «نوین» آنان به سوی ایده آلیسم کهنه و پوسیده، تایید نمود.
مارکس، درضمن این که ماتریالیسم فلسفی را عمیق تر وکامل تر ساخت، آن را به سرانجام خود رساند و معرفت آن را به طبیعت، برمعرفت به جامعه ی بشری بسط و تعمیم داد. ماتریالیسم تاریخی مارکس بزرگ ترین پیروزی فکر علمی گردید. هرج و مرج و مطلق العنانی که تا این موقع در نظریات مربوط به تاریخ و سیاست تسلط داشت به طرز شگفت انگیری جای خود را به یک تنوری جامع و موزون علمی سپرد که نشان می داد چگونه در اثر رشد نیروهای مولده، از یک ساختمان زندگی اجتماعی ساختمان دیگری که عالی تر از آنست نشو و نما می کند- مثلأ از سرواژ سرمایه داری بیرون می روید.
درست همان طورکه معرفت انسانی انعکاس طبیعتی است که مستقل از او وجود دارد، یعنی انعکاس ماده در حال تکامل است، همان طور هم  معرفت اجتماعی انسان (یعنی نظریات مختلف و مکاتب فلسفی، دینی، اقتصادی و غیره) انعکاس رژیم اقتصادی جامعه است. مؤسسات سیاسی روبنایی است که برزیربنای اقتصادی قرار‏گرفته است. مثلآ ما می بینیم چگونه شکل های مختلف سیاسی کشورهای کنونی اروپا برای تحکیم سلطه ی بورژوازی بر پرولتاریا به کار میرود .
فلسفه ی مارکس یک ماتریالیسم فلسفی تکمیل شده ایست که سلاح مقتدرمعرفت را در اختیاربشر و به خصوص در اختیار طبقه ی کارگر گذارد ه است.»(همانجا،ص26)
 درباره کارل مارکس( ژوئیه تا نوامبر1914)
قسمت فلسفه این مقاله به دو بخش تقسیم شده است. بخش نخست به نام ماتریالیسم فلسفی است و بخش دوم عنوان دیالکتیک را دارد.
دربخش ماتریالیسم فلسفی لنین تمامی اندیشه های اساسی مارکس و انگلس را در مورد ماتریالیسم  و نیز نظرات اگنوستیسیست ها (کانت و هیوم) را ذکر میکند. در این بخش لنین  از گرویدن مارکس به فوئرباخ و نیز انتقاد از فوئرباخ اشاره میکند. جملات مشهور مارکس در پسگفتار به چاپ دوم سرمایه را میآورد،  سخنان انگلس در نقد هگل و اینکه شناخت مفهومی تصاویر ذهنی و بازتاب اشیاء و امور واقعی هستند و نیز تقسیم فیلسوفان به دو اردوگاه ایده آلیستی و ماتریالیستی بصورت کامل آورده میشود. نکته مهم این است که تمامی نکات اساسی و مهمی که لنین در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بسط داده است در این فشرده ماتریالیسم فلسفی وجود دارد. ما در اینجا تنها بخش ماتریالیسم فلسفی را میآوریم.
ماتریالیسم فلسفی
«از آغاز سالهای 45-44 هنگامی که دیدگاههای مارکس شکل گرفت، او یک ماتریالیست و بگونه ی ویژه پیرو لودویک فوئرباخ بود، که بعدها جنبه های ضعیف او را تنها در این میدید که ماتریالیسم وی بحد کافی پیگیر و همه جانبه نیست.  برای مارکس اهمیت تاریخی و «دوران ساز» فوئرباخ در این بود که وی قاطعانه از ایده آلیسم هگل گسست و اعلام ماتریالیسم کرد، ماتریالیسمی که  پیش از این[بنا به گفته مارکس ]«در قرن هیجدهم، بطور مشخص ماتریالیسم فرانسوی تنها  مبارزه ای بر ضد نهادهای  سیاسی  موجود و  بر ضد... مذهب و خداشناسی نبوده، بلکه همچنین... بر ضد تمامی [اندیشه های] متافیزیکی» (به معنای « نظرورزی ناهشیار» به جای «فلسفه ی هشیار») بود.»(خانواده مقدس، در میراث ادبی) مارکس مینویسد:«برای هگل، روند تفکر که وی آنرا حتی زیر نام «ایده» به ذهن مستقلی تبدیل کرده، دمیوژ(آفریننده، سازنده) جهان واقعی است... ولی برای من، برعکس، امر اندیشه ای، چیزی دیگری نیست بجز جهان مادی که بوسیله ذهن انسان بازتاب گردیده است، و به شکلهای اندیشه ای تبدیل شده است. (سرمایه، جلد نخست، پسگفتار به چاپ دوم). در هماهنگی کامل با این فلسفه ی ماتریالیستی مارکس و در تشریح  آن، فردریک انگلس در آنتی دورینگ- که مارکس با دستنوشته آن آشنا بود-  چنین مینویسد:«...وحدت جهان در موجود بودن آن نیست.... وحدت واقعی جهان در مادی بودن آن است، که تکامل  طولانی و دشوار  فلسفه و علوم طبیعی ...آنرابه اثبات رسانده است...»«حرکت شکل هستی ماده است. هرگز جایی  ماده یی بیحرکت و یا حرکت بدون ماده وجود نداشته است، و نمیتواند وجود داشته باشد... اما اگر... این پرسش طرح شود: که اندیشه و شناخت چیستند و از کجا میایند؛ این روشن است که آنها محصولات مغز انسانند، انسانی که خودش محصول طبیعت است، و در طبیعت و به همراه محیط طبیعی تکامل یافته است. بنابراین پر واضح است که محصولات مغز انسانی که خود نیز در آخرین تحلیل محصول طبیعت هستند، با سایر همبستگی های طبیعی در تضاد نبوده، بلکه با آنها همسانی و همخوانی دارند.»«هگل ایده آلیست بود. و چنین چیزی گفتن این است که برای او افکاری که در سرش بود، تصاویر[ کپی، بازتاب، انگلس گاه از « نقش بستن»سخن میگوید] کمابیش انتزاعی اشیاء و روندهای واقعی نبودند، بلکه برعکس، برای او، اشیاء و تکامل آنها، تنها تصاویری، واقعیت ساخته شده، از «ایده» ای بودند که پیش از پیدایش جهان در جایی وجود داشته است». انگلس در کتاب دیگرش لودویگ فوئرباخ – که نظر خودش و مارکس را درباره هگل و فوئرباخ و درباره درک ماتریالیستی تاریخ از سر نو خوانده است- چنین مینویسد:«پرسش بزرگ و بنیادی همه ی فلسفه ها، بویژه  فلسفه های اخیر، عبارتست از مسئله رابطه اندیشه با هستی، روح با طبیعت... کدام یک مقدم است: روح یا طبیعت... پاسخهایی که فیلسوفان به این پرسش دادند آنها را به دو اردوی بزرگ تقسیم کرده است.آنان که مدعی بودند روح پیش از طبیعت وجود داشته و بنابراین در آخرین وهله، به شکلی از اشکال به آفرینش جهان باور داشتند... اردوی ایده آلیستی را تشکیل دادند، و آنان که طبیعت را مقدم میشمردند به مکاتب گوناگون ماتریالیسم تعلق گرفتند.»
هر گونه کاربرد دیگری از مفاهیم (فلسفی) ایده آلیسم و ماتریالیسم به سردرگمی میانجامد. مارکس نه تنها قاطعانه ایده آلیسم را که همواره به شکلی با مذهب پیوند داشت، رد میکرد بلکه دیدگاههای هیوم و کانت و اشکال گوناگون لاادری گری، مکتب نقدی و پوزیتیویسم را – که بویژه در زمان ما رواج یافته اند- را نیز رد میکرد؛ و چنان فلسفه هایی را گذشت«ارتجاعی» به ایده آلیسم قلمداد میکرد و آنرا در بهترین حالت« پنهانی و شرمگینانه ماتریالیسم را پذیرفتن و نفی آن در پیشگاه عموم» تلقی میکرد. درباره این مسئله، در کنار آثار یاد شده ی مارکس و انگلس در بالا، به نامه ی مورخ 12 دسامبر 1866 که مارکس به انگلس نوشت، نگاه کنید که در آن به گفته ای از توماس هاکسلی طبیعی دان معروف ارجاع میدهد که «ماتریالیستی تر» ازمعمول، بود و به این بازشناسی او که: « تا آنجایی که ما واقعا مشاهده میکنیم و می اندیشیم، احتمالا نمیتوانیم از ماتریالیسم بیرون رویم»، ولی او را برای «راه در رویی» که برای لاادری گری و هیوم گرایی بازگذاشته، سرزنش میکند.
آنچه بویژه مهم است از نظر مارکس درباره ِرابطه آزادی و ضرورت است: «آزادی درک ضرورت است»«ضرورت کور است تنها تا زمانیکه آنرا درک نکرده ایم» (انگلس، آنتی دورینگ). معنای این شناخت قانونمندی عینی طبیعت و تبدیل دیالکتیکی ضرورت به آزادی(به معنایی مشابه تبدیل «شیء در خود» ناشناخته اما شناختنی به «شیء برای ما » و تبدیل «ماهیت اشیاء» به« پدیده ها»).
 مارکس وانگلس ایرادهای اساسی ماتریالیسم «کهنه» و از جمله ماتریالیسم فوئرباخ را(و به طریق اولی ماتریالیسم عامیانه (وولگار) بوخنر- فوگت- و موله شوت را این میدانستند که:
1-    این ماتریالیسم «بطور عمده مکانیکی» بود، آخرین پیشرفت های شیمی و زیست شناسی را به حساب نمیآورد.(در زمان ما جا دارد تئوری الکتریکی ماده را هم به آنها بیفزاییم).
2-    ماتریالیسم کهنه غیر تاریخی و غیر دیالکتیکی( متافیزیکی یعنی ضد دیالکتیکی) بود و همواره و همه جانبه  نقطه نظر تکامل را دنبال نمیکرد.
3-    به «ماهیت انسان» انتزاعی نگاه میکرد و نه چون«مجموعه ای ی پیچیده »(بطور مشخص و تاریخی تعیین شده) از «مناسبات اجتماعی»، و بنابراین دنیا را تنها «تفسیر» میکرد. در حالیکه مسئله «تغییر دادن» آن بود. به سخنی دیگر، اهمیت «فعالیت عملی انقلابی » را در نمی یافت.( مجموعه آثار، متن انگلیسی جلد 21 ص 53- 50 )  .
پلخانف، ماتریالیسم عوامانه و چگونگی سوء استفاده ترتسکیستها
حال برگردیم به دونایفسکایا که به هیچوجه نمیتواند این آثار را برتابد و باید به هر شکلی شده  نظرات مندرج در آنها را تحریف و تخریب کند. دونایفسکایا ادامه میدهد:
 «کروپسکایا در کتاب یادها اشاره میکند که لنین به مطالعات خود درباره هگل پس از تکمیل مقاله اش درباره مارکس ادامه داد. اما بهترین شاهد برای آنکه دریابیم لنین چه هنگام احساس میکند به دستاوردی نائل شده است، همانا نظر خود لنین نه فقط در نامه ها بلکه در خود چکیده است.
 به محض آنکه لنین به نخستین بخش مربوط به «مفهوم» برچسب زد:«این قسمت های کتاب را باید چنین نامید:«بهترین وسیله برای سردرد گرفتن»، به دنبال آن چنین تاکید کرد:«دقت شود. تحلیل هگل از "قیاس" (جزیی (فردی)- خاص - عام، خاص - جزیی(فردی)- عام و غیره یاد آورد تقلید مارکس در فصل اول [سرمایه] است»(ص339) لنین به تفسیر خویش درباره ی رابطه ی نزدیک میان سرمایه مارکس و منطق هگل ادامه میدهد:«اگرچه مارکس کتابی به نام منطق ننوشت، منطق سرمایه را به جا گذاشت که از آن بویژه باید برای مسئله موجود استفاده کرد. در سرمایه، منطق، دیالکتیک و تئوری شناخت ماتریالیسم(سه واژه ضرورت ندارد: همه آنها یکی است) در مورد یک علم به کار گرفته شده است. تمامی آنچه در هگل ارزشمند است اتخاذ شده و فراتر برده شده است.»(ص353)
 و لنین بسیار قبل از آنکه به این نتیجه گیری برسد، احساس کرد که باید خود را ابتدا از پلخانف، و ناگهان از گذشته ی فلسفی خویش نیز جدا کند.( از گذشته فلسفی خویش جدا کند!؟) سه جمله ی قصار گونه یکی پس از دیگری بیان میشود:           
«(1) پلخانف نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته، مکتب کانت و(و لاادری گری در کل ) را مورد مورد انتقاد قرار میدهد.(2) در ابتدای قرن بیستم، مارکسیستها مکتب کانت و هیوم را از زاویه ای فویرباخی(و بوخنری) مورد انتقاد قرار میدادند و نه از دیدگاه هگلی.
 درک کامل سرمایه مارکس، بویژه نخستین فصل آن، بدون مطالعه و فهم کل منطق هگل غیر ممکن است. در نتیجه،هیچ کدام از مارکسیستهای نیم قرن گذشته مارکس را درک نکرده اند.»(فلسفه انقلاب،ص165-164، اعداد داخل پرانتز در متن مربوط به صفحات کتاب لنین است).
و:
«لنین هنگام خواندن تاریخ فلسفه ی هگل، آن هیجانی را که از خواندن منطق به او دست داده بود، تجربه  نکرد. با این حال در این مرحله است که گسست خود را از پلخانف کامل میکند:
«دقت شود.(بررسی بیشتر)احتمالا پلخانف نزدیک به 1000 صفحه (درباره بلتف+ بر ضد بوگدانف+برضد کانتی ها+مسائل اساسی و غیره درباره فلسفه[دیالکتیک] نوشته است. در آنها هیچ چیزدرباره "منطق بزرگتر" و اندیشه هایش (یعنی دیالکتیک به معنای دقیق کلمه  به عنوان یک علم فلسفی)گفته نشده است.هیچ چیز!!»(ص354)( همانجا،ص168، تاکیدها از متن اصلی است).
این بخشها از کتاب لنین، نه تنها از سوی دونایفسکایا نقل میشود بلکه به پیروی از او، چپ و راست از سوی ترتسکیستهای دیگر نقل میگردد و عموما در زیر این نقلهاهمین مطالب نوشته میشود.(2) اینک به این نکات بپردازیم:
نکته اول: انتقاد لنین به پلخانف بروی  نقادی لاادری گری متمرکز است. لنین میگوید پلخانف مکتب کانت و لاادری گری را نه از دیدگاه دیالکتیک ماتریالیستی، بلکه از دیدگاه ماتریالیستی ناپخته مورد انتقاد قرار میدهد و نه ایده آلیسم را بطور کلی. بدین ترتیب دایره نقد لنین به پلخانف در اینجا محدود به آن خط فلسفی است که بین ایده آلیسم و ماتریالیسم نوسان میکند. در ضمن لنین به مسئله ایده آلیسم تاریخی که بخش بزرگ کارهای پلخانف در مورد آنست و شرح اساسی ترین تزهای مارکس در مورد ماتریالیسم تاریخی، صحبتی نمیکند.
نکته دوم : نیز تکرار نکته اول است در مورد مارکسیستهایی که مکتب کانت و هیوم را مورد نقد قرار دادند. در اینجا باز صحبت در مورد مکتب کانت و هیوم است و نه درمورد تمامی ایده آلیسم، و در مورد تمامی مسائلی که فوئرباخ و دیگر مارکسیستها در مورد ایده ایده آلیسم به عنوان یک جهان بینی فلسفی مورد بررسی قرار دادند.  لنین خود این بخش از نقادی مارکس و انگلس از ماتریالیسم « کهنه» را در مقاله اش در باره کارل مارکس آورده و ما در بالا آنها را ذکر کردیم.
چهارم باز در مورد پلخانف است و اینکه وی درباره دیالکتیک به عنوان یک علم فلسفی چیزی ننوشته است.
تردیدی نیست که چنین نقدی از پلخانف و یا چنین نقصی در وی به هر حال بروی بقیه کارهای وی نیز اثر میگذارد ولی نه به این معنا که همه ی آنها را هیچ و پوچ کند.
حال ما به خود لنین میپردازیم که در واقع همه ی این ترتسکیستها، قضیه را به این شکل برمیگردانند که لنین در این بخشها از خودش انتقاد میکند و معنای چنین انتقاداتی نیز این است که لنین در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم به «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم» باور نداشت، اما اکنون و در این یک ماه و نیم باور پیدا کرده و به همین دلیل این کتاب ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم بدست میدهد و«تضادی بنیادی» با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دارد و به این معنا است که لنین با گذشته فلسفی خویش وداع گفته است.
ما تا کنون به  نکاتی که این حضرات  در این کتاب و در تضاد با ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مورد بررسی قرار داده اند کمابیش اشاره کرده و آنها را مورد بحث قرار داده ایم و نکات دیگری را که این حضرات در پی این نقادی ها به آن اشاره میکنند نیز مورد بررسی قرار خواهیم داد. اما پیش از وارد شدن به این نکات، نخست این «کشف بزرگ» ترتسکیستها را مورد بررسی قرار دهیم.
 لنین در سال 1908 هنگامی که مارکسیسم و رویزیونیسم را مینوشت هنوز پیرو ماتریالیسمی(و نیز دیالکتیکی) است که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم شرح داده است. در مارس 1913 هنگامی که سه منبع و سه جزء مارکسیسم را می نوشت، هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و بین ژوئیه تا نوامبر 1914 که کارل مارکس را مینوشت هنوز پیرو همان ماتریالیسم بود و از قضا، تمامی نکاتی را که در این مقاله ی آخر در شرح ماتریالیسم مارکس و انگلس میآورد، درست همان نکاتی است که خود به شرح یک به یک و مفصل آنها در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم مبادرت ورزیده بود. تا اینجا هیچ چیز تغییر اساسی نکرده است و نه تنها هیچ  ارزیابی جدیدی از ایده آلیسم و در تضاد با نظرات پیشین صورت نگرفته، بلکه مطالب با استحکام و تشخص بیشتری تکرار شده است. این مسئله حتی به گفته این حضرات تا پایان یادداشتها در بخش«ماهیت»ادامه میابد.
اما یکباره و در طول یکماه و نیم و با خواندن بخش «مفهوم» علم منطق هگل، لنین یک تغییر اساسی، یک جهش اساسی میکند و با فهم این نکته که «شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا میآفریند» در تمامی گذشته فلسفی خویش تجدید نظر و از تئوری عکس برداری و قص علیهذایی که در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بدان معتقد بود، سلب اعتقاد  میکند و به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» باور میآوردو «آغاز گاه نوینی» در فلسفه میسازد.
نخست باید گفت که این بخش «آموزه مفهوم» علم منطق هگل را پیش از لنین، مارکس و انگلس خوانده بودند. اما آنها نظراتی را که دونایفسکایا معتقد است، لنین به آنها و ناگهان در یک ماه نیم باور میآورد، پیدا نکرده بودند. تمامی نکاتی که لنین در سه اثر نامبرده در شرح خویش از ماتریالیسم میآورد، باورها و جهانبینی  فلسفی مارکسی(و انگلس نیز) است که علم منطق هگل را خوب خوانده است، وهمانطور که لنین درباره اش میگوید«مارکس در سرمایه، در یک علم خاص، منطق، دیالکتیک، تئوری شناخت ماتریالیسم ( به سه واژه نیاز نیست:هر سه یکی و همانندهستند) را بکار برده است، و هر آنچه در هگل با ارزش بوده گرفته و تکامل بیشتری بخشیده است». (نگاه کنید به بخش دوم همین نوشته، متن دوم، طرح دیالکتیک هگل).(3)
نکته دوم این است که آری! ممکن است یک شخص بتواند در عرض یک ماه و نیم یک تحول کیفی کرده و با گذشته خویش (البته نه بطور مطلق) وداع کند، اما به این شرط که جلوه هایی از تغییرات کمی را پیش از این تغییر کیفی آشکار، از خود نشان داده باشد؛ و نیز پس از آن، آنچه را پیش از این یک ماه و نیم گفته بود، دوباره تکرار نکند، بلکه همان نکاتی را که پس از تحول کیفی بدان باور آورده بود، تکرار کند. حال آنکه ما میدانیم که لنین پیش از این یک ماه و نیم و در طول بیش از شش سال، نه تنها تغییرات کمی ای در جهت نفی گذشته فلسفی خویش نشان نداده بود، بلکه برعکس همان نکات اساسی را در مورد ماتریالیسم تکرار میکرد،(4) و پس از این یک ماه و نیم و پس از این نامه به گرانات، که همانطور که اشاره کردیم درباره تغییراتی در بخش دیالکتیک است، نیز نه تنها کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را دوباره چاپ کرد، بلکه برآن مقدمه ای نوشت و در آن ابراز کرد که کتابش برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک مفید باشد؛ افزون بر این مقدمه، مقاله ای نگاشت به نام درباره اهمیت ماتریالیسم رزمنده وخواستار چاپ آثار ماتریالیستهای فرانسوی که از نظر لنین بسیار زنده تر و ملموس تر از ماتریالیسم دفاع میکردند، شد و نیز درمورد شیوه  تفسیر ماتریالیستی هگل رهنمودهایی داد.
نکته چهارم این است که خوانش ماتریالیستی لنین از دیالکتیک هگل نه تنها در بخش «آموزه مفهوم» کتاب هگل ادامه میبابد، بلکه در همین بخش نیز از ایده آلیسم هگل انتقاد میکند و از ماتریالیسم دفاع. وی در همین بخش است که  مینویسد که در این قسمت از کتاب هگل(قسمت سوم «ایده مطلق»یعنی بخشی که عبارت لنین از آن آورده شده است) در حالیکه بیشترین ماتریالیسم وجود دارد اما درباره ایده آلیسم بطور مشخص چیزی را دربرندارد:
«این قابل توجه است که در تمامی بخش «ایده مطلق» به سختی کلمه ای درباره خدا گفته میشود( بندرت و تصادفی  «مفهوم» «الهی» درج شده است) و جز آن- به این توجه شود - تقریبا هیچ چیزی را که بطور مشخص ایده آلیسم باشد، در بر ندارد، اما موضوع اصلی آن روش دیالکتیکی است. در مجموع ، حرف آخر و ذات منطق هگل روش دیالکتیکی است- این بسیار قابل توجه است. و یک چیز دیگر: در این ایده آلیستی ترین اثر هگل کمترین ایده آلیسم و بیشترین ماتریالیسم وجود دارد. این «متضاد»، اما واقعیت است!( لنین، جلد 38،،ص 233 ، تاکیدها از لنین است)
نکته چهارم این است که جمله ای که از لنین آورده میشود یعنی« شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»  نه «ارزیابی جدید از ایده آلیسم» است و نه «گسست لنین از مفاهیم قدیمی» و یا«وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»(5). بخش نخست این عبارت- که کل آن برگردان عبارتی است از متن هگل بزبانی زمینی تر و ساده تر، در تفسیر ویژه ی لنین تاکیدی است بر تئوری بازتاب ماتریالیستی و این همان پذیرش تقدم ماده است بر ذهن و تبدیل ماده ی عینی به شعور ذهنی. بخش دوم آن یعنی«آفرینش جهان عینی»، همان تغییر دادن جهان بوسیله عمل انسانی و آفرینش جهانی نوین منطبق با نیازهای انسانی، یعنی تبدیل شعور ذهنی به ماده عینی است. نقطه آغاز و نقطه پایان هر دو این فرایندها در فلسفه مارکسیستی عمل اجتماعی انسان است. مضمون این عبارت بارها از جانب مارکس( در تزهایی درباره فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی و...) و انگلس(در آثار فلسفی اش و از جمله در فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان)تا پیش از آن تکرار شده بود و از جانب لنین نیز در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  بر مبنای آثار مارکس و انگلس طرح شده و مفصلا در باره آن صحبت شده بود. ما درباره این عبارت در یک بخش جداگانه در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
البته حضرات با وجود دیدن فاکتهای خلاف این مباحث در سخنان و اعمال لنین بویژه پس از این کتاب، به جای اینکه سروته چرندیات خود را هم بیاورند، شروع میکنند به کشف تضادهایی در لنین و باریدن انتقادات به وی. در مورد این انتقادات نیز در ادامه همین مقالات صحبت خواهیم کرد.
ادامه دارد.
م- دامون
بهمن ماه 95
یادداشتها
1-     متن کامل این بخش از کتاب دونایفسکایا را در بخش های بعدی میآوریم و درباره مضمون اساسی آن صحبت میکنیم.
2-    ما در بخش بعدی به نکات دیگر در نظرات این دسته از ترتسکیستها، در مورد این بخش از نظرات لنین میپردازیم.
3-    البته این حضرات بسرعت سر اسبشان را کج میکنند و این بار به سراغ یادداشتهای اقتصادی- فلسفی مارکس میروند و از «وحدت طبیعت گرایی و انسان گرایی» صحبت میکنند. اما جالب این جاست که اگر لنین مطالب ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم را تکرار کرد، مارکس اما، برخی نظرات مندرج در یادداشتهای اقتصادی- فلسفی خود را تکرار نکرد. بنابراین لنین درست چیزی را تکرار کرد، که مارکس پس از اینکه به ماتریالیسم و دیالکتیک باور پیدا کرده بود،گفته بود. یعنی زمانی که  برخی نظرات  خود را که تحت تاثیر فوئرباخ و یا هگل گفته بود، ترک کرده بود. اما حضرات ترتسکیستها مجبورند مدام چپ و راست بروند تا بتوانند سروته تحریفات خود را به هم رسانند. 
4-     ضمنا همانطور که در بخش های بعدی نشان خواهیم داد در طول بخش مربوط به مفهوم نیز استنتاجات و احکام اساسا ماتریالیستی- دیالکتیکی به دفعات تکرار شده و مورد تاکید قرار میگیرند.
5-    دونایفسکایا: «نکته تعیین کننده گسست لنین از مفاهیم قدیمی است که روشن تر از هرجای دیگری در این تفسیر بیان میشود که «به عبارت دیگر: شناخت انسان نه تنها بازتاب جهان عینی است بلکه آنرا نیز میآفریند»... این امر نشان میدهد که لنین تا چه حد از تئوری عکس بردازی ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم دور شده بود، ... مسلما لنین نه از ریشه های ماتریالیستی مارکسیستی منحرف شده بود نه از نظرات انقلابی اش درباره آگاهی طبقاتی. در عوض، لنین از هگل درک کاملا جدیدی را از وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم کسب کرده بود. سپس این درک جدید در آثار فلسفی، سیاسی، اقتصادی و تشکیلاتی لنین پس از 1915راه یافت.»( همانجا، ص 166 تاکیدها از خود نویسنده است).
پیوست
ترجمه ی متن های لنین درباره پلخانف و ماتریالیسم عوامانه
« در رابطه با مسئله ی نقد کانت باوری مدرن و ماخیسم و غیره.
دو گزین گویه:
1-    پلخانف کانت باوری (و بطور عام اگنوستیسیسم ) را بیشتر از یک دیدگاه ماتریالیسم عوامانه نقد میکند تا از یک دیدگاه دیالکتیکی – ماتریالیستی، تا جایی که دیدگاه های آنها را صرفا از همان آغاز رد میکند، اما آنها را تصحیح نمیکند(بدانگونه که هگل کانت را تصحیح میکند)،عمق نمیبخشد، آنها را عمومیت و گسترش نمیدهد، پیوند و تبدیل ها ی هر یک و هر مفهوم را نشان نمیدهد.
2-     مارکسیستها( از آغاز سده ی بیستم) کانتی ها و پیروان هیوم را بیشتر به شیوه ی فوئرباخ(و بوخنر) نقد میکردند تا به شیوه ی هگل.» (کلیات آثار، جلد 38، ص179)
«گزین گویه: غیر ممکن است که بتوان تمامی سرمایه ی مارکس، بویژه فصل نخست آن را درک کرد  بدون اینکه بطورکامل منطق هگل مطالعه و فهمیده شده باشد. نتیجه اینکه، نیم قرن بعد هیچ یک از مارکسیستها مارکس را درک نکرده اند.» (همانجا، ص180)
همچنین باز درباره پلخانف
«توجه:
برای بررسی بیشتر
پلخانف درباره فلسفه(دیالکتیک) احتمالا  در حدود1000 صفحه(بلتف+  بر ضد بوگدانف+ بر ضد کانتی ها+ مسائل اساسی، و غیره و غیره.) نوشته است. در میان آنها، درباره منطق کبیر، در رابطه با آن، اندیشه آن( یعنی دیالکتیک به معنای ویژه، به معنای دانش فلسفی) هیچ!!! ( همانجا، ص274)

« دیالکتیک تئوری شناخت (هگل و) مارکسیسم است. این «جنبه» ای از موضوع (نه «جنبه ای » بلکه ماهیت موضوع است)  که پلخانف، از دیگر مارکسیستها صحبتی نمیکنم، به آن توجه نمیکند.»(همانجا،ص 360)