۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع ازدیالکتیک برمی خیزند! (13)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع ازدیالکتیک  برمی خیزند! (13)
بررسی مجموعه مقالات منتشره به وسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 ترتسکیستها و مواضع لنین پس از 1916
ترتسکیستها و دیگر گروههایی که نظرات لنین  در کتاب یادداشتهای فلسفی را 180 درجه مخالف نظرات وی در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم ارزیابی میکنند، هنگامی که به بررسی نکات فلسفی ایراد شده بوسیله  لنین پس از سالهای 1916 میرسند، سرگیجه میگیرند و نمیتوانند سر وته نظراتشان را به هم برسانند. اگر لنین ماتریالیسم پلخانف را عوامانه ارزیابی میکند، چرا پس از آن از نظرات فلسفی وی تمجید میکند؟ اگر لنین طبق نظرات این حضرات، ناقد نظرات خودش در کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم میشود، چرا پس از آن، این کتاب را بدون تغییر چاپ میکند و در مقدمه ای که بر آن مینویسد، میگوید امیدوار است که این کتاب بتواند برای آشنایی خواننده با ماتریالیسم دیالکتیک مفید افتد و چیزهایی از این گونه. ما در این بخش به این تضادهای ترتسکیست و سرگیجه هاشان میپردازیم و از افاضات جناب کوین آندرسون استفاده میکنیم که تقریبا لب انتقادات ایراد شده بوسیله ترتسکیستها را دربر دارد.
نظرات دیالکتیکی لنین در باره پلخانف
« نوعی از محدودیت در مطالعات لنین از هگل جنبه ی بیرونی دارد و به عدم انتشار، یا ارجاع به عمیق ترین و جسورانه ترین مفاهیم بازمیگردد که او در آنجا ارائه داده است.»(اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه، ص 22).
اگر منظور کوین آندرسون عدم انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی میباشد، باید توجه کرد که در در هر دوره و هر مرحله ای از مبارزه طبقاتی مسئله و موضوعی مهم است و در اولویت قرار میگیرد، و بر بستر اهمیت آن موضوع و اولویت آن است که بحث و مبارزه صورت میگیرد. نگارش مقاله و کتاب در مورد موضوعات مختلف از این امر بیرون نیست. یعنی نمیتوان زمانی که مبارزه طبقاتی مسئله سیاست یا اقتصاد را پیش میگذارد، در مباحث، نوشته ها و کتابها به فلسفه و مبارزه ی فلسفی پرداخت.
 افزون براین، توجه درونی به مسئله ای و بیرونی کردن آن، گاه در وحدت هستند، به این معنا که آنچه شخص تحقیق و بررسی میکند، بطور بی واسطه، موضوعی است که در بیرون و در مبارزه طبقاتی اهمیت یافته و در حین کار یا پس از پایان کار انتشار بیرونی میبابد؛ و گاه دو امر متفاوت و متضادند که هر کدام به شرایط مشخص بستگی دارند. توجه درونی به مسئله ای و تحقیق در باره آن، به نیاز درونی ذهنی  و شخصی و یا آنچه نیاز فرد در رابطه با اجتماع، و یا پیش نیازهای تحقیق در مورد مسئله ای است، مربوط میشود، و لزومی برای انتشار آن وجود ندارد. اینها در حالیکه با شرایط بیرونی فوری و یا  درازمدت آنچه نیاز مبرم اجتماع به شمار میآید، بستگی دارند، اما بگونه ای سرراست به آن مربوط نمیشوند. به همین دلیل است که ممکن است شخصی در مطالعات و افکار خود به مسئله ای توجه کند، که در آن زمان معین و یا حتی تا مدتها پس از آن اهمیت بیرونی نیابد، و یا برای اجتماع و طبقه آن اهمیتی را نداشته باشد، که در آنزمان معین برای فرد داشته است. این نوع تحقیقات فردی و یا جمعی عموما انتشار بیرونی نمیابد. و نیز برعکس آن، ممکن است که مسئله ای و موضوعی برای اجتماع مهم تلقی شود، که تا پیش از آن برای شخص اهمیت موضوعی نداشته است و بلافاصله پس از اهمیت یافتن برای اجتماع، افراد آغاز به تحقیق و بررسی آن کنند.
 لنین بین سالهای 1916- 1914 به فلسفه پرداخت، به این دلیل که میخواست آنچه را در آن زمان اهمیت فوق العاده ای برای اجتماع، طبقه کارگر و مبارزه طبقاتی داشت، تجزیه و تحلیل کند. یعنی توضیح علل اقتصادی جنگ و تکامل سرمایه داری به مرحله نوین. او کتاب امپریالیسم به مثابه عالی ترین مرحله سرمایه داری را نوشت و آنرا بگونه ای نوشت که از سانسور عبور کند و انتشار بیرونی یابد، زیرا این مسئله ای بسیار مهم و مبرم بود. او در این کتاب تمامی آنچه که از منطق هگل، سرمایه ی مارکس و مطالعات شخصی خویش آموخته بود، ریخت. کتاب بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی و کاربرد آن در علم اقتصاد سیاسی نگاشته شد.
لنین کمی بعد دولت و انقلاب و سپس انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد و پس از آن بیماری کودکی «چپ روی»در کمونیسم  و بسیاری مقالات دیگر را نگاشت. در این کتاب ها او تماما از روشی که او پس از مطالعه ی علم منطق هگل  آن را شسته و رفته کرده و تکامل داده بود، استفاده کرد و در آنها بر بسیاری از نکات فلسفی دیالکتیکی مهم تاکید کرد. بویژه او به کاربرد همه جانبه تر، دقیقتر و ژرفتر اصل اساسی دیالکتیک  یعنی قانون تضاد در تمامی آثارش دست زد.
اما در مورد انتشار کتاب یادداشتهای فلسفی:  حزب بلشویک یک حزب توده ای و دارای مشی ای توده ای بود. انتشار مقاله و کتاب از جانب این حزب بطور علمی و بر مبنای نیازهای جاری توده های کارگر، پیشروان طبقه کارگر و اعضا و کادرهای حزب صورت میگرفت. مباحث هگل آنقدر مشکل و انتزاعی است(1) که بسیاری از مفسران وی نیز بسختی او را میفهمند و کتاب لنین که در آن دوران در درجه نخست برای خودش نگاشته بود(2) اگر از یادداشتهای خود لنین بر متن های هگل بگذریم، کمابیش انتزاعی و ثقیل است و انتشار بیرونی آن در حالی که نیاز عمومی و حتی کادرهای حزبی در آن دوران جنگ، مباحث فلسفی نبود، احتمالا کار درستی نمیتوانست باشد.
برای نمونه، ما این دوران ویژه، یعنی دوران پر تب و تاب سالهای جنگ و سالهای پس از آن، که دوران انقلاب و جنگ داخلی است را مقایسه کنیم با سالهای 1906 تا 1909 که کتاب فلسفی لنین درباره ماتریالیسم بیرون آمد. در آن زمان که کتاب اخیر نوشته شد جنبش شکست خورده بود و بسیاری از افراد انقلابی (که بلشویکها نیز میانشان بودند)به سوی مذهب و خداپرستی رفته بودند و در ارکان اساسی مارکسیسم، بوسیله کتابهایی که یکی و دوتا هم نبودند، تجدید نظر میشد. نوشتن کتابی در مورد فلسفه و دفاع از ارکان اساسی ایدئولوژیک مارکسیسم  نیاز مبرم اعضا و کادرهای حزبی بود و این روند را سد میکرد. درست به این دلیل، این کار یعنی تحقیق فلسفی و انتشار آن صورت گرفت. اما در دوران پر تب و تاب جنگ امپریالیستی نخست و سپس انقلاب فوریه و اکتبر و پس از آن جنگ داخلی، کمتر نیاز به کتابی فلسفی حس میشد، و چنانچه چنین کتابی نوشته و انتشار بیرونی میافت، مشکل که میتوانست نقشی موثر در تحول اوضاع داشته باشد.
 از سوی دیگر، مبارزه ی لنین با کائوتسکیستها و بین الملل دوم، بیشتر از اینکه پیرامون مسائل فلسفی(به مانند ماخیستها) جریان یابد، بگرد مسائل اقتصادی و سیاسی، و در یک سلسله کتابها همچون امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری، به زیر پرچمی دروغین، دولت و انقلاب، و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد ادامه یافت و این کتابها توانست نقش زنده و موثری در شکاف بین المللی ایجاد شده، ایفا کند و انشعاب را به نفع  لنینیستها صورت دهد.
به محض اینکه از این دوران بیرون میاییم، و فضا اندکی آرام میشود، توجه بیشتری به مسائل تئوریک - فلسفی حس میشود و لنین نیز به هگل توجه میکند. او از مجله ای که برای مردم منتشر میشود، میخواهد که جملاتی از آثار هگل را بنویسند و آنها را تفسیر کنند. پس از درگذشت لنین در سال 1925، حزب بخش ساده تر کتاب یادداشتهای فلسفی وی یعنی مقاله بسیار مهم درباره مسئله دیالکتیک را انتشار میدهد و چند سال بعد نیز کل کتاب منتشر میشود، و اینها در دورانی صورت میگیرد که جامعه نسبت به دوران پر تب و تاب سالهایی پس از جنگ و انقلاب، به آرامشی نسبی رسیده و توده های پیشرو، اعضا و کادرهای حزبی امکان بیشتری برای مطالعه و بحث پیرامون مسائل فلسفه را دارند.(3)
اما اگر منظور کوین آندرسون از ارجاع به «عمیق ترین و جسورانه ترین مفاهیم» چیزهایی مانند «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم»باشد، بی گمان او و دیگر دارودسته های ترتسکیست و چپ نویی و مارکسیسم غربی، چیزی ازاین دست در آثار لنین نخواهند یافت و از این بابت، باید هم که ناامید و مایوس شوند. اینها تفاسیر حضرات ترتسکیستها از کتاب لنین است و نه نظرات و دیدگاههای لنین. ترتسکیستها نخست ایده هایی را - که البته خود آنها را «عمیق » و «جسور» میخوانند- به لنین نسبت میدهند که در اندیشه و کتاب لنین نیست، و آنگاه وی را مورد چون وچرا قرار میدهند که چرا در آثار بعدی خود ارجاعی به این ایده ها نکرده است!؟          
 «در اظهارات علنی و مکرر او درباره دیالکتیک بعد از 1913 ترکیب عجیبی وجود دارد: از یکسو اشاره ضمنی به دیدگاهی جدید و برتر در یادداشتهای هگل؛ و از سوی دیگر، تمجید از چیزی که از آن به عنوان «ماتریالیسم عوامانه» همچون منبع نظریه مارکسیستی یاد میکند.دونایفسکایا(1989[1973] )این مشکل را «ابهام فلسفی لنین»مینامد...»(همانجا، ص 23- 22 )
اگر دیدگاه «جدید و برتر» لنین را در یادداشتهای فلسفی دیدگاهی بدانیم که تضاد را قانون اساسی دیالکتیک میداند، یعنی آنچه در خلاصه های وی از مسئله دیالکتیک (خواه در یادداشتهایی بر علم منطق هگل و خواه در همان درباره مسئله دیالکتیک) وجود دارد، آنگاه این دیدگاه «برتر» نسبت به آثار پیشین ،به گونه ای همه جانبه تر و ژرفتر در همه ی آثار لنین پس از 1913 وجود دارد. اما اگر این دیدگاه  «برتر» را«وحدت ماتریالیسم و ایده الیسم» بدانیم، آنگاه این دیدگاه نه تنها پیش از آثار 1913 وجود ندارد، بلکه پس از آن نیز وجود ندارد. «ابهام فلسفی» و شاید بهتر است بگوببم فریب فلسفی در ترتسکیستها است نه در لنین . گویا این حضرات ترتسکیستها منتظرند لنین از «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» صحبت کند، وچون چنین نمیکند، از نظر آنها «ابهامی» در دیدگاههای وی وجود دارد.
اما در مورد «ماتریالیسم عوامانه»، لنین هرگز با آن سر سازش ندارد. وی خواه در کتاب چه باید کرد، که در آن ماتریالیسم عوامانه ی اکونومیستها را  در مورد نقش رشد نیروهای مولد، جبر مکانیکی و نیز بویژه نقش آگاهی، تئوری انقلابی، حزب پیشرو و غیره  به باد انتقاد میگیرد، خواه ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم و خواه در یادداشتهای فلسفی و خواه پس از آن، هرگز با آن سر سازشی ندارد وهمواره با این دیدگاه که وی آنرا ماتریالیسم متافیزیکی میخواند، خط و مرز میکشد وآنرا مورد نقد قرار میدهد. 
 او همچنین  با قطب دیگر این ماتریالیسم عوامانه، یعنی اراده گرایی ذهنی گرایانه، از همان آغاز خط و مرز قاطع دارد و همواره  اراده گرایی (ولونتاریسم)و ماجراجویی(آوانتوریسم)  را از همان دوره نخست فعالیت سیاسی خویش در مبارزه با نارودنیکها و سوسیال رولوسیونرها و بعدها با «چپ رو ها» در کتبی همچون بیماری کودکی ( چپ روی) در کمونیسم مورد انتقاد قرار میدهد.  
و مثالهای این «ابهام فلسفی» از دیدگاه آندرسون کدامند:
«اما شیوه ی بیان لنین، هنگام جستجوی فلسفی جدیدش در مورد دیالکتیک هگل، مساله را مبهم میکند. در بحث فوق در مورد منطق دیالکتیک (بحث لنین در باره دیالکتیک و در مورد بوخارین در مقاله بازهم درباره اتحادیه های کارگری) او ناگهان به پلخانف مراجعه میکند، که همانگونه که ملاحظه گردید، در یادداشت های انتشار نیافته لنین به عنوان یک ماتریالیست عوامانه(وی همچنانکه در بخش های پیشین این مقالات اشاره کردیم، پلخانف را بطور مطلق طرد نمیکند، بلکه وی را بگونه ای نسبی و از جنبه های معینی طرد میکند) مورد بی مهری قرار میگیرد. این مساله، یعنی ارجاع دوباره لنین به پلخانف، هنگامی آشکار میشود که چهارمین ملاحظه لنین درباره منطق دیالکتیک را بطور کامل نقل کنیم»(همانجا، ص24، یادداشتهای داخل پرانتز از ماست)
و به نقل از لنین میپردازد:
 "چهارم آنکه منطق دیالکتیکی، چنان که پلخانف فقید میل داشت به پیروی از هگل بگوید، بر آن است که "حقیقت همیشه مشخص است و هرگز مجرد و انتزاعی نیست". بگذارید(در پرانتز برای اعضای جوان حزب بگویم که شما نمیتوانید به یک کمونیست هوشمند و واقعی تبدیل شوید بدون آنکه تمام آثار فلسفی پلخانف را مطالعه کرده باشید- و مراد من مطالعه [جدی] است- چون درباره مارکسیسم هیچ چیز بهتری در هیچ کجای دنیا نوشته نشده است." و در پاورقی اضافه شده به تمجید از پلخانف ادامه میدهد: "در ضمن کاری مناسب است اگر در گام نخست آثار پلخانف در قالب مجلدهای ویژه ای مقالات فلسفی او، با نمایه های تفصیلی و غیره انتشار یابد. و دریک سلسله از کتاب های درسی استاندارد در مورد کمونیسم گنجانده شود. دوم من فکر میکنم که دولت کارگران باید از استادان فلسفه بخواهد که از نظرات پلخانف درباره فلسفه مارکسیسم مطلع باشند و از این توانایی برخوردار باشند که آن را به شاگردان خود منتقل کنند".(همانجا، ص24 و 25)
آیا این جمله پلخانف درست است  که «حقیقت همیشه مشخص است و هرگز مجرد و انتزاعی نیست». اگر این جمله درست است، آنگاه نقل لنین از پلخانف که خودش آنرا از هگل(در اینجا با پلخانفی سروکار داریم که نکته ای مهم را از هگل وام گرفته است) گرفته، هیچ اشکالی ندارد. لنین همواره در وحدت و تضاد با پلخانف بود. او در بسیاری از آثار خود، پلخانف را به گونه ای همه جانبه مورد نقد قرار داد. بنابراین چرا باید واهمه ای میداشت که جایی که باید وی را تمجید کند، یعنی آنجا و در آن حدودی که پلخانف تحت تاثیر هگل و دیالکتیک وی قرار دارد، و بروی یکی از مهمترین نکاتی که میتوان از منطق دیالکتیکی استنتاج کرد، انگشت میگذارد، وی را تمجید نکند؟
دوم، همچنانکه پیشتر در همین مقالات اشاره کردیم، انتقاد لنین به پلخانف یک انتقاد کلی و مطلق نیست. او در یادداشتهای فلسفی پلخانف را مورد نقد قرار میدهد که چرا شیوه نقدش از کانت و هیوم و اگنوستیسیست ها به شیوه ی هگل نیست. و یا شدیدتر، چرا و در حالی که  مسئولیت بزرگ و بیشتری در امر فلسفه و آموزش آن به نسل جدید کمونیستهای روس داشت، به علم منطق هگل نپرداخته بود، و در نهایت، چرا به تضاد به عنوان قانون اساسی دیالکتیک و جهان توجه نکرده است. لنین به پلخانف و نظرات فلسفی وی یک برخورد دیالکتیکی و دوگانه میکند. پلخانف بطور نسبی یک دیالکتیسین است. زیرا وی در زمان خود و در آثارش بسیاری از اندیشه های متافیزیکی و ایده آلیستی را که بر اندیشه ی انقلابیون روس تسلط داشت را رد میکند و از اندیشه حرکت، تغییر، تحول و تکامل دفاع میکند. اینجا و در سطوح و حدودی که پلخانف به مقابله با متافیزیک و ایده آلیسم میپردازد و بطور نسبی از قوانین دیالکتیک دفاع میکند، لنین به گونه ای مشروط با وی دروحدت قرار میگیرد. پلخانف بطور نسبی یک دیالکتیسین نیست. زیرا وی به علم منطق هگل یعنی مهمترین کتابی که تا آن زمان به دیالکتیک میپردازد، بی توجه است، از ژرفنای دیالکتیک بی اطلاع است، به تضاد به مانند اصل اساسی حرکت ، تغییر، تحول و تکامل توجه نمیکند. او فقط در مثالهایش آنرا بکار میگیرد و نه به عنوان قانون اساسی طببیعت ، اجتماع، زندگی و شناخت. لنین اینجا در مقابل پلخانف قرار میگیرد.
لنین، پلخانف را مورد نقد قرار میدهد، نه برای آنچه که در زمینه فلسفه و بطور مثبت انجام داد، یعنی آنچه در این عبارات لنین بخوبی اشاره شده است. «بگذارید(در پرانتز برای اعضای جوان حزب بگویم که شما نمیتوانید به یک کمونیست هوشمند و واقعی تبدیل شوید بدون آنکه تمام آثار فلسفی پلخانف را مطالعه کرده باشید- و مراد من مطالعه [جدی] است- چون درباره مارکسیسم هیچ چیز بهتری در هیچ کجای دنیا نوشته نشده است» بلکه بخاطر آنچه از او انتظار میرفت انجام دهد، اما انجام نداد.
حال اگر کسانی کتاب یادداشتهای فلسفی لنین در مورد هگل را میخوانند و بر آن تفاسیر صد من یک غاز مینویسند، اما این مسئله ساده یعنی برخورد دیالکتیکی به یک فرد را، که در دوران معینی انقلابی بوده است و در دوران دیگری بین انقلاب و رفرم نوسان میکرده، و در دورانی بطور کامل به رفرم گراییده، نمیفهمند، در مورد این دسته افراد چه میتوان گفت؟ کافی است ملاحظات اینان را با نظر مائو تسه دون که به بسیاری از رفقای درون حزبی اش(وان مین، جان گوه تائو، لیو شائو چی و تنگ سیائو پین) برخوردی دیالکتیکی داشت، مقایسه کرد. روشن است که لنین برای آثار فلسفی پلخانف در همان حدی که بود و با تمامی نواقص و کمبودهایی که داشت، ارزش زیادی قائل بود. بویژه آثار فلسفی پلخانف درباره فلسفه تاریخ. و البته هیچ غریب نیست که لنین بگوید که«در ضمن کاری مناسب است اگر در گام نخست آثار پلخانف در قالب مجلدهای ویژه ای مقالات فلسفی او، با نمایه های تفصیلی و غیره انتشار یابد. و دریک سلسله از کتاب های درسی استاندارد در مورد کمونیسم گنجانده شود. دوم من فکر میکنم که دولت کارگران باید از استادان فلسفه بخواهد که از نظرات پلخانف درباره فلسفه مارکسیسم مطلع باشند و از این توانایی برخوردار باشند که آن را به شاگردان خود منتقل کنند». به این ترتیب لنین، پلخانف را تا آنجا که به علم و دانش و طبقه پیشرو و به آینده خدمت میکند، در رده ی یکی از کلاسیکهای روس و جهان قرار میدهد و در عین حال محدویت های درک وی را از دیالکتیک گوشزد میکند.
اکنون نیز ما آثار فلسفی پلخانف(عمدتا در مورد فلسفه تاریخ) را میخوانیم و از آنها استفاده میکنیم. پلخانف بطور بخشی خدماتی به طبقه کارگر کرد که در خورد ارج و ارزش گذاری است(در مورد کائوتسکی نیز این چنین است) در عین حال ما به پیش میرویم و بر ضعفها و کمبودهای آنها چیره میشویم.
«بدین ترتیب بحث درباره دیالکتیک در جزوه لنین هرچند جالب و مبتکرانه بود منتهی از ذکر هر نقدی به پلخانف اجتناب  میکند؛هر چند که چندین بار در یادداشتهای هگل او را مورد نقد قرار میدهد؛ چه در مورد مساله ماتریالیسم عامیانه و چه در مورد این که پلخانف هیچ گاه یک مطالعه نظام یافته از علم منطق هگل ارائه نداد. آیا این امر آگاهانه برای ملایم کردن استدلال های "هگلی" اش برای مخاطبان بلشویک اش نبوده است؟»(ص25)
لنین پس از این که حزب بدو بخش بلشویک و منشویک تقسیم شد و به مدت تقریبا 15 سال متوالی، پلخانف را مورد نقد سیاسی، اقتصادی، تاکتیکی، تشکیلاتی و فلسفی قرار داد. در مورد پلخانف منشویک از این جنبه ی معین یعنی منشویک بودن وی و همه جنبه هایی که بلشویک ها با منشویکها بر سر آنها خط و مرز داشتند، بحثی نبود. یعنی در میان بلشویکها، نه تنها ابهامی نسبت به پلخانف وجود نداشت، بلکه  کمابیش بر سر وی و خط سیاسی اش مسلط بودند. بنابراین لنین نمیتوانست از این بابت واهمه ای داشته باشد. برعکس، لنین نگران بود که دیدگاههای منشویکی پلخانف مانع آن شود که بلشویکها و بویژه جوانان بتوانند از خدمات نسبی فلسفی او به مارکسیسم و طبقه کارگر بدرستی ارزیابی کنند. وی میدید و میدانست که پلخانف در دوره ی معینی(در دوره پا گیری نخستین مارکسیسم در روسیه و در نبرد با ناردونیکها و نیز تا حدودی پس از آن) در مورد فلسفه و بویژه در مورد فلسفه تاریخ آثار در مجموع مثبت و ارزشمند نگاشته است و اینکه پلخانف به منشویکها پیوسته و از نظر خط سیاسی همواره با آنها بوده، نباید مانع این گردد که خدمات وی در زمینه فلسفه، به مارکسیسم و طبقه کارگر نادیده گرفته شود.  
« تعداد کمی از آنها – اگر اصلا وجود میداشتند- به مطالعه مستقیم هگل پرداخته بودند. آنها عمدتا به مارکسیسم نوع پلخانفی( مارکسیسم پلخانفی! قطعا منظور کوین آندرسون از نظر فلسفی است!؟) باور داشتند، همان سان که لنین خود نیز پیش از 1913 این گونه میاندیشید.»( ص25)
اولا، بلشویکهابطور عمده لنینیست بودند و نه هواداران پلخانف و یا مارکسیسم- که مفهومی است کلی(و این از آن دو دوزه بازی های ترتسکیستی است. زیرا بر تمامی اختلافات اساسی بلشویکها و منشویکها سایه ای تاریک میاندازد)- پلخانفی.
 دوما، همه ی مارکسیسم فلسفه نیست، بلکه سیاست، اقتصاد، فرهنگ و... است. و لنین  در بسیاری از این زمینه ها درست در نقطه مقابل پلخانف بود و همواره با وی مبارزه میکرد. از این رو بلشویکها  به مارکسیسمی که بوسیله لنین تفسیر و ترویج میشد، باور داشتند و نه «مارکسیسم »ی که بوسیله پلخانف ارائه میگشت. لنین  سالها با نظرات  منشویکی پلخانف مبارزه کرده بود و بلشویکها با خط و مرز با پلخانف به عنوان یکی از رهبران اصلی منشویک بار آمده بودند.
سوما، افکار پلخانف دارای جنبه هایی متضاد بود. وی به عنوان یک شخصیت معین، تجلی نوسان بین خرده بورژوازی و طبقه کارگر بود. وی در حالیکه یک خرده بورژوای منشویک بود و در سیاست و تاکتیک به پیرو بورژوازی تبدیل میگشت، در مورد فلسفه مارکسیسم(عمدتا ماتریالیسم) حاضر نبود به تجدیدنظرطلبی های ماخیستها و منشویکها گردن گذارد و با آنها مبارزه میکرد،. او در این زمینه در مقابل تجدیدنظر طلبان فلسفی ماخیست ایستاد و آنها را نقد کرد. لنین  در زمینه فلسفه و در مقابله با ماخیستها و تجدیدنظرطلبان فلسفی، در آن حدود و مرزهایی معینی که  پلخانف با آنها مبارزه میکرد، با وی در وحدت قرار داشت. و این نوع اتحادها بین طبقه کارگر با خرده بورژوازی(بویژه لایه های میانی و زیرین آن) و نمایندگان سیاسی و فلسفی آن که بین دو طبقه نوسان میکنند، امری غریب نیست.
چهارما، همانگونه که بارها در همین سلسله مقالات اشاره کردیم کتاب لنین ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم با نوشته های حتی فلسفی پلخانف، تضاد دارد. لنین حتی در همان کتاب عموما به انگلس و مارکس رجوع میکند و نه به پلخانف. وی حتی فوئرباخ، دیتزگن و پلخانف را در نکات و ایده هایی معین، و نیز عبارات نادرستی که از نظر شیوه ی بیان مارکسیستی بکار میبرند، مورد نقد قرار میدهد.
« و یا آن که لنین خود در مورد نظرات و مطالعه جدیدش در مورد دیالکتیک دچار ابهام و تردید بود؟ آیا این مطالب ناشی از عدم تمایل لنین به تحمیل مشاجره دیگری به رفقای حزبی اش بود، در شرایطی که بیش از اندازه با مسائل مشخص سیاسی مثل مساله ملی، بوروکراتیزه شدن دولت جدید شوروی درگیر بود- اگر نخواهیم از جنگ داخلی، بازسازی و گسترش جهانی انقلاب سخن بگوییم.»(ص25)
نگاهی به مقالات و کتبی که لنین پس از مطالعه دیالکتیک هگل نگاشته است نشان میدهد که لنین در مورد نظرات و مطالعه ی جدیدش دچار هیچ «ابهام و تردیدی» نبوده است. وی پیش از این مطالعه، یک دیالکتیسین بود و پس از این مطالعه، یک دیالکتیسن باقی ماند. اگر «ابهام و تردیدی« در لنین بود، وی نمیبایست در مارس سال 1922 مقاله درباره ماتریالیسم رزمنده را بنویسد و توصیه کند که دیالکتیک هگل بطور منظم مورد مطالعه، تبلیغ و ترویج قرار گیرد.
 اما در مورد «عدم تمایل لنین به تحمیل مشاجره دیگری به رفقای حزبی اش» و لابد در مورد پلخانف و اینکه پلخانف یک دیالکتیسین تمام عیار نیست؛ لنین از این بابت مشکلی نداشت، زیرا تمامی دوره  پیش از آن را وی با نظرات پلخانف، خواه آن زمان که با منشویکها در یک حزب بودند، و خواه زمانی که به دو حزب مجزا تقسیم شدند مبارزه کرده بود؛ و اساسا بلشویکها با این نوع مبارزات ایدئولوژیک  درون و برون حزبی بار آمده بودند. اما در مورد شرایطی که نه منجر به عدم ارائه نظر در مورد پلخانف، بلکه به عدم انتشار یادداشتهای فلسفی اشاره شده ما در بالا اشاره کردیم و دیگر به آن نمیپردازیم.
« به هر رو لنین نتوانست مطالعه ی خود را به پایان رسانده و آنرا منتشر کند. درحالی که جنبه ی اصلی اظهارات عمومی او در مورد دیالکتیک – همانطور که در بحث اتحادیه ها مشاهده میکنیم- بیشتر صبغه ی مارکسیسم هگلی داشت. اما او در عین حال با لحن ستایش آمیزی به پلخانف ارجاع میداد که این نسبت به نگاه او به پلخانف در یادداشت های او درباره هگل به عنوان یک "ماتریالیست عامی" که هیچ گاه مطالعه ی جدی از منطق هگل ارائه نداده، یک گام به عقب بود. لنین این داوری نسبت به پلخانف را بعد از نوشته اش در 15- 1913 هیچ گاه به طور علنی اظهار نکرد» (ص 25 و 26)
نخست، مطالعه لنین «به پایان رسیده بود»؛ اگر«به پایان رسیدن» را امری صرفا مطلق فرض نکنیم و منظورمان «پایان» به مثابه رفع نسبی نیازی، و گرفتن نتایجی باشد که در آنزمان معین از پرداختن به دیالکتیک و هگل انتظار داشت. دوم، «به پایان نرسیده بود»، زیرا لنین خواهان تدوام تحقیق و«توضیحات و رشد و تکامل» دیالکتیک بود. در این معنای معین از «پایان نیافتن» که مطلق است، تنها مارکسیست- لنینستی که کار لنین را بطور جدی و همه جانبه ادامه داد، مائو تسه دون بود که با تکیه یادداشتهای لنین در مورد هگل،  دیالکتیک  و قانون اساسی آن یعنی قانون تضاد یا وحدت اضداد را بگونه ای همه جانبه تر بسط، توسعه و تکامل داد. اما اگر منظور این باشد که لنین آنرا به پایان نرساند، اما «مارکسیستهای هگلی» که از نظر این حضرات، لوکاچ و پس از وی لیبرال های شبه چپ غربی(مارکسیست های انسانگرا، چپ نویی ها و ترتسکیستها) میباشند، آنرا به پایان رساندند، و مارکسیسم لیبرال غربی را که کوین آندرسون و امثال دونایفسکایا ته مانده های ترتسکیست آن هستند، درست کردند، خیر! نه لنین سنخیتی با این قبیل مارکسیستها داشت و نه اگر ادامه میداد، به نتایجی مانند آنها میرسید.
دوم، لنین داوری های بسیاری را در مورد پلخانف داشته و ارائه داده بود، چندان که جای چندان سالمی برای پلخانف باقی نمانده و در چپ انقلابی روسیه عموما منزوی شده بود. بنابراین وی باید بیشتر نگران می بود که در مورد پلخانف، دیدگاه و داوری ای که بطور کامل و مطلق منفی باشد،همه و بویژه جوانان  را در بر نگیرد.   
سوم، این تنها لنین نبود که کتابی مانند یادداشتها فلسفی را منتشر نکرد. پیش از آن، مارکس و انگلس کتاب ایدئولوژی آلمانی را منتشر نکرده بودند؛ و یا تزهایی در مورد فوئرباخ مارکس تقریبا 30 سال پس از نگارش آنها و پس از درگذشت وی بوسیله انگلس منتشر شد. تزهایی که در تدوین خط فلسفی میان ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس و ماتریالیسم پیش از وی(همان ماتریالیسمی که حضرات چپ و راست«عامیانه» خطابش میکنند) نقش مهمی داشت(و روشن نیست که چرا حضرات ترتسکیست ها یقه ی مارکس را نمیگیرند!؟). لابد ما باید مارکس و انگلس  را سرزنش کنیم، که دچار«دوگانگی فلسفی» بوده اند و یا «ابهام فلسفی» داشته اند و حتما نمیخواسته اند هگلیهای چپ و یا  فوئرباخ را بیشتر نقد کنند. توجه کنیم که بسیاری از نظرات فلسفی مارکس در مورد فوئرباخ(و نیز داوری های وی درباره او و جهان بینی فلسفی اش) نه در کتابهای منتشر شده اش، بلکه در ایدئولوژی آلمانی و یا همین تزها و یا در نامه های خصوصی بیان شده است؛ یعنی آن کتابها، مقالات و یادداشتهایی که مدتها انتشار عمومی نیافت.
لنین و کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
« لنین در 1920 اجازه داد تا اثرش ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم بازچاپ شود، بی آنکه تغییری در آن ایجاد کند. در یک پاراگراف کوتاه به عنوان مقدمه بر چاپ جدید، لنین (1962[1908] ص 21) اظهار امیدواری کرد که این اثر«به عنوان کمکی برای آشنایی با فلسفه مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک سودمند باشد". چه با قصد معین یا بدون آن باز چاپ این اثر با مقدمه ی جدید، در هر حال ، بدون اشاره به یادداشت های او درباره هگل، موضع لنین بعد از 1913 را در مورد دیالکتیک مخدوش میکند. این اولین نشانه از ابهام فلسفی لنین است.»(همانجا، ص 26)
همانگونه که ما بارها در این نوشته اشاره کردیم مشکل این جاست که ترتسکیستها از یک سو کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم را کتابی میدانند که تحت تاثیر ماتریالیسم فوئرباخی، پلخانف و غیره نگاشته شده، ولذا از یک دیدگاه ماتریالیسم عامیانه ماخیستها را نقد کرده است، و از سوی انگشت حیرت بزبان میگیرند که چرا لنین این کتاب را بدون تغییر منتشر کرده و حتی بر آن مقدمه ای نوشته و اظهار امیدواری کرده که  کتاب «به عنوان کمکی برای آشنایی با فلسفه مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک سودمند باشد». تضاد در نظرات ترتسکیستهاست و نه در نظرات لنین. کتاب لنین اکنون نیز برای آشنایی با فلسفه ماتریالیسم دیالکتیک سودمند است. تاکید این کتاب بروی اصول ماتریالیسم است و نه اصول دیالکتیک. این کتاب اصول اساسی ماتریالیسم فلسفی را یک به یک در مقابل نکات و اصولی که ماخیستها و ایده آلیست هاعلم میکنند، میگذارد. توجه لنین به این نکات بر مبنای قانون وحدت اضداد و دیالکتیک میباشد. ما به طرح منظم این اصول در کتاب لنین همواره اشاره کرده ایم و از این رو نیازی به تکرار آنها نمیبینیم.
البته این کتاب همانطور که گفته ایم در بخش فرایند شناخت به بحث دیالکتیک شناخت حسی و منطقی وارد نمیشود. در این کتاب فرایند شناخت حسی مورد بررسی قرار میگیرد، اما تبدیل آن به شناخت منطقی و چگونگی این تبدیل و نیز ویژگیهای شناخت منطقی بحث نمیشود(و این البته به این معنا نیست که لنین، کل شناخت را به شناخت حسی محدود میبیند). و این کمبود و خلائی است در این کتاب. خلائی که با مطالعه کتاب یادداشتهای فلسفی لنین پر خواهد شد.(اکنون باید بیفزاییم، و مقالات فلسفی مائو درباره پراتیک و درباره تضاد و ایده های درست انسان از کجا سرچشمه میگیرند). اما اگر این چنین خلاء ها و کمبودهایی  در کتابی موجب آن باشد که ما کتابی را بطور کامل نفی کنیم، آنگاه باید تمامی کتابهای فلسفی وعلمی را نفی کنیم، زیرا هیچ کتابی و هیچ نظری نیست که کامل و مطلق و بری از نقص  باشد. به پیش رفتن و کمال یافتن، همواره به نقص و کمبود آغشته است و این قانون تکامل است.
نظر لنین درباره نقش عمل در شناخت
«دومین  محدودیت لنین در پیوند با مطالعات هگل در سالهای 15- 1913امری درونی است، که در تفسیر یک جانبه و ابتر او حتی در یاداشت ها نیز در مورد چندین مفهوم هگلی دیده میشود. یک نمونه ی مهم، قرائت لنین از بحث هگل در مورد رابطه ی بین نظریه و عمل است. در فصل نهایی علم منطق یعنی نظریه "شناخت"، به خصوص بخش آخر این فصل یعنی "نظریه خیر". در اینجا مجددا دونایفسکایا(1989[1973] در مقدمه ص 29) به این مساله کلیدی اشاره میکند که لنین آن چنان شیفته ی اشاره هگل به ایده ی عملی میشود که "در واقع هیچ چیز لنین را به ایده ی نظری و دوری از ایده ی عملی رهنمون نمیشود". و بدین سان به یک قرائت یک جانبه از متن اصلی هگل میانجامد.»(همانجا،ص26)
به این ترتیب، ترتسکیستها که به هر ریسمانی آویخته بودندکه لنین به «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» و چیزهایی از این قبیل باور آورده، اینجا ناگهان متوجه میشوند که لنین از این اصل آنها عدول کرده و به پیروی از هگل عمل را بالاتر از تئوری دانسته، لذا شش دونگ  آماده انتقاد از وی میشوند. ضمنا توجه کنیم که این بخشی است که دونایفسکایا مدام از آن نقل میکند و میگوید لنین گفته «ایده میتواند جهان را بیافریند» و انرا به نادرست یعنی جدا از عمل آفریننده، بحث میکند. اینجا یکی از دم های خروس پیدا میشود!؟
«اما لوکاچ (1975[1938] ص 250)یک تفسیر بشدت متفاوت از هگل و بحث لنین از نظریه و عمل ارائه میکند. او لنین را به خاطر درک "برتری مشخص ایده ی عملی بر ایده ی نظری"در متن هگل تمجید میکند، اما بحث لوکاچ در این جا به شکل عجیبی سطحی است. با درنظر گرفتن تفسیر دونایفسکایا و لوکاچ بگذارید به بحث لنین نظری بیندازیم.»(همانجا)
اینجا لوکاچ «پیامبر» مارکسیسم غربی، دچار «سطحی» نگری شده است!؟
کوین آندرسون با گفته ای از لنین ادامه میدهد:
"عمل برتر از معرفت (نظری) است. چون نه تنها از اعتبار عام بودن بلکه هم چنین از فعلیت بلاواسطه نیز برخوردار است". در این جا او قطعه زیر را به طور کامل از هگل نقل میکند (1969[1816-1812] ص 811): "در ایده نظری، مفهوم ذهنی به عنوان عامی که هیچ تعینی از خویش ندارد در برابر جهان عینی قرار میگیرد که ظرف و محتوی معین خویش را از آن کسب میکند؛ اما در ایده ی عملی این واقعی است که در برابر واقعی قرار میگیرد؛ اما آن قطعیت که ذهن نسبت به خود از آن برخوردار است، در خود و برای خود تعیین میشود. قطعیت نسبت به فعلیت خویش و فعلیت نداشتن جهان است...".
و سپس خود میافزاید:
«به نظر میرسد که لنین عبارت فوق را هم چون حرکتی فراسوی ایده ی صرفا نظری دریافته است. به علاوه قطعه ی فوق هم چنین اظهار نظری است فوق العاده ایده آلیستی. به خصوص در بخش آخر در "فعلیت نداشتن جهان" خارج، که این مساله را به ذهن متبادر میکند که ایده ی عملی میتواند جهان واقعی را نفی کند. لنین این متن را چنین تفسیر میکند که "یعنی جهان انسان را قانع نمیکند و انسان تصمیم میگیرد با فعالیت خویش آن را تغییر دهد"(1961[1913- 1915] ص 213). برای لنین عمل در برابر جهان واقعی قرار دارد، اما نه صرفا بطور کمی و مادی، عمل در یک سوژه انسانی زنده پیکر یافته است که نسبت به "فعلیت خویش"اطمینان دارد تا آنجا که جهان موجود اجتماعی را نفی میکند. به نظر لنین این جا زمینه ی [بحث] به روشنی انقلاب اجتماعی است. کلید انقلاب صرفا نیروی های عینی نیستند، بلکه هم چنین ذهنیت خود آگاهی است که از فعلیت خود آگاهی دارد.
اما در همان قطعه از متن هگل، لنین قادر نیست عبارت های روشن هم چون پاره ی زیر را نقل کند که در چند صفحه بعد قرار دارد؛ عبارتی که با دقت تقدم ایده ی عملی را تعیین بیشتری میبخشد" ... ایده ی عملی هنوز فاقد لحظه ی ایده نظری است"(هگل1969[1816-1812] ص821). لنین از این عبارت و چندین عبارت مشابه ی آن- که یا محدودیت های ایده عملی را مورد انتقاد قرار میدهند و یا بر اهمیت ایده ی نظری انگشت میگذارندبا مسامحه رد میشود. در حالی که لنین عبارت هایی رانقل میکند که هگل در آنها محدودیت ایده نظری را مورد انتقاد قرار میدهد، اما هرگز به انتقادهای نیرومند هگل از خود ایده ی نظری اشاره ای نمیکند. لنین در مورد بحث هگل از ایده ی "خیر"به طور کلی تفسیر زیر را ارائه میدهد(1961الف[1915-1913] ص217):
"قیاس فعل"... به نظر هگل فعل، عمل یک "قیاس" منطقی است، یکی از صورت های منطق است. و این درست است! البته نه به این معنا که عمل انسان دیگر بودگی صورت منطقی است(= ایده آلیسم مطلق)بلکه برعکس، عمل انسان با میلیاردها با تکرار خود، در آگاهی انسان به صورت منطقی نقش میبندد".
ظاهرا لنین آن چنان از کشف خود به هیجان آمده بود که فیلسوفان اهل مکاشفه و اندیشه مجرد انسانی به شیوه ی خود هم چون فیلسوفان اهل عمل دچار آن میشوند، بدین سان که خصلت چند بعدی ارائه هگل را در نمی یابند.» (همانجا ص  2 و 28)
پس لنین از زمره فیلسوفان اهل عمل است و اساس فلسفه اش نه فلسفه ی تئوریک، بل فلسفه ی عملی است. و این البته درست است. لنین بارها به نقش عمل اشاره میکند. خواه در کتب فلسفی و خواه در مقالات سیاسی اش. برای نمونه این یکی از مهمترین قطعات لنین و به نقل از گوته است: «دوست من تئوری خاکستری، اما درخت جاودان زندگی سر سبز است»(لنین، چگونه باید مسابقه را سازمان داد،منتخب آثار 4 جلدی، ترجمه م- پورهرمزان، جلد سوم،ص 434). و...
بطور کلی، لنین هگل را به عنوان یک ماتریالیست مطالعه میکند و هر آنجا که هگل را لازم است که بروی پا برگرداند، بروی پا برمیگرداند. اینجا، اما هگل خود گرایشی شدیدا ماتریالیستی از خود بروز میدهد وعمل که نقش یک عنصر ماتریالیستی را، هم در معیاری اساسی برای فهم درستی شناخت تئوریک (ارزش عام داشتن آن) و هم برای تغییری واقعی در جهان واقعی بازی میکند(فعلیت بی واسطه)، بالاتر از تئوری قرار میدهد.
 در تفکرهگل، ایده عملی بالاتر از ایده تئوریک است. تئوری نو، بی تردید خود تغییری است در جهان موجود، اما تغییری در ذهنیت جهان موجود(و در آغاز اقلیت)، نه در واقعیت عینی آن(یا فعلیت آن). با درست ترین و عالی ترین اندیشه ها و تئوری های صرف، نمیتوان واقعیت طبیعی و اجتماعی را تغییرداد. اینجا ما در بهترین حالت درسترین و دقیقترین اندیشه ها را داریم که با واقعیت و عینیت موجود در تضادند، زیرا فراتر از آن رفته اند و آنرا نه آنطور که صرفا هست، بلکه آنگونه که میتواند باشد، بازتاب میدهند یا جلوه گر میسازند. بدینسان تئوری به تنهایی کامل نیست. حلال تضاد بین ذهن و عین، عمل است. بوسیله  عمل یا فعالیت انسان است که میتوان تغییری واقعی در جهان واقعی ایجاد کرد و آن را تغییر داد. اینجا عمل به عنوان رکنی بالاتر از تئوری ظاهر میشود. اینجا، عمل، خود، و تئوری است. عمل واسطه ی دگردیسی یا تحول  تئوری به ضد خودیعنی واقعیت است.عمل دربردارنده و شکل بیرونی گشته و عینیت یافته تئوری بوده و از این رو مرحله ای تکامل یافته تر از تئوری صرف بشمار میآید.
 در جهان طبیعی و اجتماعی در حال حرکت، هیچ شیء یا پدیده ای خصلت ذهن انسانی را ندارد. طبیعت و اجتماع نمیتوانند بوسیله خود، قوانین و ضرورتهای  خود را بشناسند. این قوانین و ضرورتهای طبیعی، بگونه ای خودبخود و کور حرکت و عمل میکنند. از این دیدگاه معین، طبیعت فاقد آن فعلیتی است که انسان میتواند از خود بروز دهد. این تنها انسان است که با آفریدن ذهن او، طبیعت، عالیترین آفریده خویش را خلق کرده است. از این رو در برابر جهان طبیعی و اجتماعی موجود، انسان است که نقش یک موجود متحرک آگاه و دارای فعل و عمل آگاهانه را بازی میکند و بوسیله این فعل و عمل آگاهانه میتواند جهان موجود را، با شناخت قوانین و ضرورتهای آن و درعمل تغییر دهد. در اینجا ذهن و عمل انسان جهان موجود را نفی میکنند و جهان دیگری را میآفرینند. نفی جهان موجود، نه نفی وجود عینی و واقعی آن، بل نفی واقعیت و عینیتی در آن، که یا در شکل کنونی خود به حال نیازهای انسان مفید نیست و یا کهنه  شده، و جایگزینی واقعیت و عینیتی دیگر، بجای آن است. 
ستایش عمل، نه به این معنا است که عمل، فرایندی است بطور مطلق مستقل از تئوری، و نه به این معناست که بطور یک جانبه، کامل است. زیرا عمل خود یا به تئوری ختم میشود، یا فرایندی است در پی تئوری. عمل بدون تئوری، ناکامل است؛ کنشی  است کور و بی چشم انداز. این را لنین در«چه باید کرد» فریاد کرد، آنگاه که تاکید کرد که «بدون تئوری انقلابی، جنبش انقلابی نمیتواند وجود داشته باشد» و یا «نقش مبارز پیشرو را تنها حزبی میتوان بازی کند که به تئوری پیشرو مسلح باشد»؛ و اینها را درست در مقابل ایده های اکونومیست شیفته عمل کور در روسیه قرار داد. همان اکونومیستهایی که با داد و هوار کشیدن درباره ی عمل، آن هم محدودترین نوع عمل، یعنی عملی در چارچوب نگهداری شکل موجود پدیده ها، یا عملی که به تغییری اساسی منجر نمیشود و لذا بنیان های شکل موجود شیء یا پدیده را دست نخورده باقی میگذارد، یعنی عمل رفرمیستی یا عملی در چارچوب نظام موجود(همانها که  ترتسکیست های و چپ منفعل ایرانی نیز چپ و راست با تکرار واژه ی«پراکسیس» تکرار میکنند) عمل انقلابی و دگرگون کننده را مسخ میساختند. اینجا و در این یادداشتهای فلسفی نیز، لنین بارها بر اهمیت شناخت خردمندانه (یا منطقی) یعنی تنها شناختی که میتواند واقعیت را در مجموع آن و در یکایک اجزای آن، در موجودیت آن و در چگونگی تحول و تکامل آتی آن بشناسد، تاکید میکند.
 در مقابل ناکاملی عمل بدون تئوری، روشن است که تئوری نیز بدون عمل ناکامل است. به این ترتیب هر کدام از این دو به تنهایی حامل کمبودها و نواقصی هستند، که دیگری آن را ندارد.(4) اما وحدت مشخص و تاریخی این دو، یک وجود کامل میسازد. یک وحدت اضداد از تئوری و عمل یعنی آنچه مارکس آنرا پراکسیس مینامد. در این وحدت اضداد، و در مقایسه میان این دو، عمل علیرغم نواقص  و کمبودهای خود در مقابل تئوری، خواه به عنوان یک پدیده ی مستقل و خواه نسبت به تئوری، نقش بالاتری نسبت به شناخت تئوریک دارد. زیرا همچنانکه هگل میگوید ،نه تنها ارزش عام دارد، بلکه دارای ارزش فعلیت بیواسطه است.
بنابراین«خصلت چند بعدی ارائه هگل» چیزی مرموز و غیر قابل فهم نیست که لنین مشکل خاصی در مورد آن داشته باشد. لنین خواه درمورد ارزش تئوری و از زوایای گوناگون و خواه نواقص آن از زاویای گوناگون و سطوح مختلف بحث میکند و به همین سان در مورد عمل. وی در مورد نواقص تئوری بدون عمل و خواه عمل بدون تئوری کاملا روشن است و از این رو، نیازی به تکرار برخی از پیش پا افتاده ترین حقایق نمیبیند. اما به گمانم ما باید ترتسکیستها و کسانی مانند کوین آندرسون و دونایفسکایا را متهم کنیم که نه تنها چیزی ازخصلت چند بعدی ارائه فلسفه هگل دستگیرشان نشده، بلکه با پنهان شدن پشت «وحدت» اضداد نکته اساسی یعنی«ضد» بودن اضداد، دافع یکدیگر بودن اضداد، مبارزه و جنگ اضداد را در این وحدت از قلم بیاندازند، لذا دیالکتیک را به یک چیز یک جانبه و بیروح یعنی نادیالکتیک یا متافیزیک وحدت صرف اشیاء و پدیده ها تبدیل نمایند. 
                                                       ادامه دارد.
         م- دامون
اردیبهشت 96

یادداشتها                                                                                                                      
   1- خود لنین در مقاله ای که بعدها نگاشت – به نام ماتریالیسم رزمنده- به مشکل بودن نوشته های هگل اشاره میکند و میخواهد ضمن برگزیدن برخی از سخنان هگل به تفسیر ماتریالیستی آنها پرداخته شود.
2- برای نمونه مارکس و انگلس ایدئولوژی آلمانی را به گفته انگلس صرفا برای روشن شدن مسائل برای خودشان نگاشته بودند و آنچنان که انگلس میگوید،بعدها آنرا به «انتقاد جونده موشها» رها کرده بودند.
3- باید توجه کرد که فهم دقیق، روشن و کامل دلایل لنین برای عدم انتشار یادداشتها، بدلیل نبود توضیحاتی از جانب وی ممکن نیست و یافتن دلایل عدم انتشار یادداشتهای لنین مشروط به حدس و گمان است.. اما میتوان حدس زد که چه دلایلی و یا چه تفسیرهایی قطعا و یا مجموعا نادرست است و چه دلایل و یا تفسیرهایی میتواند در مجموع درست یا نزدیک به حقیقت باشد.
4-هگل وحدت مشخص این دو را در «ایده مطلق» جستجو میکند و میگوید:«ایده ی مطلق خود را بمثابه اینهمانی ایده نظری و ایده عملی نشان میدهد. هر کدام از آنها به تنهایی هنوز یکجانبه،...است»(علم منطق، ترجمه زیبا جبلی، ص1184)

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران(1)

 چرخش های تکراری و تغییرات در اوضاع سیاسی ایران(1)

با تجدید نظر


انتخابات ریاست جمهوری ایران به پایان رسید و روحانی با رای بالا بیش از 23 میلیون رای دوباره به ریاست جمهوری برگزیده شد.
 نخستین نکته ای که میتوان در مورد این انتخاب گفت این است که انتخابی آزادنه و از روی علاقه ای واقعی و منطبق با حتی حداقل خواسته های واقعی طبقات، قشرها، لایه ها و گروه های مختلفی که به وی رای دادند، نیست. بسیاری از رای دهندگانی که به روحانی رای دادند، گرچه در قیاس دوران ریاست جمهوری وی با دوران احمدی نژاد، طرف دوران وی را میگیرند و عمده دلایل آنها نیز این است که روحانی و جریان وی، با دست برداشتن از سیاست ماجراجویی های جریان انحصار طلب متحجر( بورژوازی بوروکرات - کمپرادور متحجر) و سازش با قدرتهای امپریالیستی در برجام، سایه جنگ را از سر ایران کوتاه کرد، و یا مثلا در قیاس با دوران تورم بالای 50 درصد دوران احمدی نژاد، توانست با تنظیم و کنترل سرمایه، تجارت و امور مالی و جلوگیری از رانت خواری های گسترده و فسادهای میلیاردی دارودسته ی دزد آخوند و مکلا و نظامی، تورم وحشتناک را تا حدودی مهار کند، و یا بالاخره آن فشاری را که متحجرین در مورد آزادی های اجتماعی و فرهنگی به مردم وارد میکنند، روحانی وارد نمیکند، اما با همه ی این احوال خیلی وی را قبول ندارند؛ و بویژه به سبب وعده های بسیاری که در انتخابات پیشین داد و به حداقل آنها نیز عمل نکرد (1)و صرفا بخاطر اینکه کاندیدای جریان انحصارطلب و متحجرتر از روحانی که نمایندگانی مانند رئیسی جلاد ریاکار و قالیباف جاه طلب و شارلاتان را به میدان آورده بود، برگزیده نشوند، به وی رای دادند. از این روی وجه ی نفی سوی مقابل، بیشتر از وجه اثبات فردی است که به وی رای داده شده است.
 به این ترتیب، و تقریبا از انتخابات 1376 تا کنون، هر زمان که کسی به ریاست جمهوری انتخاب شده، تا حد زیادی،اگر نگوییم مطلقا -  زیرا به هرحال جریانهای اصلاح طلب و اکنون اعتدالی نیز پایگاه های اجتماعی خود را دارند - به این دلیل رای آورده که فرد دیگری، فردی که مورد قبول ولایت خامنه ای، دفتر، شورای نگهبان، مجلس خبرگان، سپاه و بسیجش  بوده است، رای نیاورد.(2) و اگر به گونه ای اجبار بخواهیم اشاره کنیم، باید بگوییم که در وانفسای حکومت اسلامی، شرایط را همچون مرگ کرده اند تا مردم همواره به تب راضی باشند. یعنی طبقات اصلی مردم تحت استثمار و ستم، طی دوران اخیر و تا این زمان، هرگز کسی را که واقعا و بر مبنای آزادی اندیشه و بیان، آزادی احزاب و اجتماعات و تبلیغات متداوم آزاد آنها، شناخته و به وی باوری بر مبنای منافع واقعی طبقاتی خود داشته باشند، انتخاب نکرده اند.
 بنابراین نخستین و اساسی ترین دلیل شرکت  طبقات مختلف در انتخابات ها، نه این است که آنها به کسی که واقعا و بر مبنای آگاهی ای که از حزب وی و برنامه های حزبی وی برای دوران چهارساله (این مسئله در مورد مجلس شورا نیز صدق میکند) دارند، رای دهند، بلکه به این دلیل است که کسی که آنها از وی و برنامه های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی (و این دو مورد آخر، حتی مهمتر از مورد نخست است)متنفرند و گویا و نماینده ی تداوم حکومت اسلامی در شکل کنونی خودیعنی  استبداد و فساد بی پایان، و شرایط  کنونی مردم یعنی زندگی زیر ستم و فقر و بدبختی میباشد، رای ندهند.
در مورد روحانی، تجربه این دوران چهارساله به مردم ایران بخوبی نشان داده که روحانی دارای توانایی نبرد با مشروعه چیان و انحصار طلبان متحجر حاکم نیست. وی در دوره انتخاباتها و با استفاده از زمان بسیار کوتاهی که تا حدودی استبداد همه جانبه اندکی شل میشود و البته صرفا در برخی زمینه های فرهنگی و سیاسی، شعارهای را یکی پس از دیگری میدهد، اما پس از انتخاباتها و باصطلاح زمانی که خرش از پل گذشت و انتخاب شد، در چرخشی تقریبا کامل، آغاز به سازش کردن و پس رفتن در مقابل خامنه ای و دارو دسته اش در دفتر وی، دستگاه قضا و شورای نگهبانش و سپاه پاسداران و دیگر ارگانهای قرون وسطایی متحجرین میکند.
در همین انتخابات اخیر، وی در روزهای منتهی به پایان انتخابات، و به احتمال بسیار زیاد به توصیه مشاورین وی در شورای اصلاح طلبان و اعتدالیون، و بخشا به این دلیل که اوضاع  از جهت میزان مقبولیت وی در میان مردم و آوردن رای لازم بوسیله وی، چندان بر وفق مراد نبود، و نیز برای اینکه شوکی به بخشی که تمایلی برای شرکت در انتخابات نداشت (باصطلاح آرای خاکستری) وارد کند، شروع کرد به مشتی نطق غرا کردن در مورد برخی مسائل کلیدی و انتقادهای تند تیز کردن از جریان انحصارطلب متحجر حاکم، که مهم ترین ارگانهای صاحب قدرت و تصمیم گیرنده و دستگاههای قضایی، امنیتی و نظامی را در اختیار دارد و نیز پاسداران و بسیج  وعلم الهدی حاکم خراسان، و  چپ و راست حقایقی را درمورد آنها فاش کردن... و همین سخنرانی های وی توانست تا حدودی وضع را به سود وی برگرداند، و شوکی را به بخشی از مردمی که برای شرکت در انتخابات در تردید بودند و همچنین آراء خاکستری وارد کند و چند میلیونی رای به رای هایش بیفزاید.
اما روشن است که پس از انتخاب شدن، روحانی به هیچ عنوان چنین رویه ای را ادامه نخواهد داد و یا مشکل که ادامه دهد. در حقیقت باید گفت نمیخواهد ادامه دهد و نمیتواند ادامه دهد. نمیخواهد، زیرا راست تر و محافظه کارتر از آنست که بخواهد با دارودسته خامنه ای و فرماندهان پاسدارانش در افتد و از حقوق مردم که نه(براستی که روحانی را چه به حقوق اساسی مردم!)، بلکه حداقل از حقوق خودش و جایگاه قانونی خودش در قانون اساسی دفاع کند؛ از این رو وی به مرور و همچنانکه فردی اشاره کرده بود، باید در پیشگاه خامنه ای و هنگام سخنرانی های بی پایان وی علیه دولت و رئیس جمهور، چهار زانو بنشیند و قوز کند و دم بر نیاورد؛ و نمیتواند، زیرا راست های متحجر بنا به مثل، چنار«افسار بندش» میکنند که نتواند نفس بکشد.(شاید به همین دلیل است که اغلب از تغییرات تدریجی بسیار بسیار آهسته در حکومت اسلامی سخن میگویند).
دومین نکته این است که پس از هر انتخابات و بدنبال رای نیاوردن نمایندگان جریان بورژواز- انحصار طلبان متحجر، و جدای از دلایلی که برای شکست خود در بوق و کرنا میکنند (اینبار حضرات که همواره دزد بوده و هستند شعار آی بگیرید دزد را، سر داده اند و از تخلف در انتخابات صحبت میکنند) این جریان، شمشیرها را تیز میکند و حملات خود را به عناوین مختلف به ارگانهایی که تحت امرشان نیست، نظیر دولت و مجلس صورت میدهد. یک سلسله حملات متوالی و برای برقرای تعادل از دست رفته در انتخابات و بازگرداندن آب رفته به جوی؛ و البته نه تنها به دولت و مجلس، بلکه به مردم نیز؛ و باری انتقام گرفتن از آنها که چرا به جریان مخالف آنها رای داده اند، و نیز به این دلیل که نشان دهد که نه تنها چیزی فرق نکرده، بلکه بدتر نیز شده، وبالاخره برای اینکه اندکی شور و شادی بخشهایی از مردم(بویژه جوانان و زنان)  هنگام تبلیغات روحانی را، به کام آنها تلخ  کند و آنها را احساس کرده اند، اندکی پیش رفته اند، به عقب و عقب تر برگرداند.
خامنه ای نیز که معمولا پیش از انتخاباتها بیکار نمینشیند و چپ و راست برنامه های خود را در مخالفت با دولت مستقر(اگر باب میلش نباشد) پیش میبرد، پس از انتخاباتها، نطق هایش یکی پس از دیگری «گل» میکند. او نیز که در پی انتخاباتها احساس میکند، جایگاهش نسبت به فرد انتخاب شده فروتر گشته، با یک سلسله نطق های تکراری و روزمره، و تشر رفتن و خط و نشان کشیدن برای مردم و تعین کردن اینکه این کار و آن کار باید بشود، تلاش میکند وزن ولی فقیه بودن خود را در میان حکومتگران دوباره برقرار سازد.
اینها که بر شمردیم، تماما خطوط اصلی روندهایی است که بطور عمده از سال 76 یعنی از زمان انتخاب خاتمی به ریاست جمهوری تا کنون، در یک گردش و با تغییراتی نه چندان اساسی، به مدت بیست سال تکرارشده است، و اگر تغییراتی در جهت تغییر و تکامل اوضاع به جلو صورت گرفته، در مقابل تغییراتی بدتر و در جهت برگشت اوضاع به عقب نیز صورت گرفته است. در بخش های بعدی به این نکات باز خواهیم گشت.
البته تنها توقف و یا شل شدن چنین حملاتی از سوی جناح بورژوا- بوروکرات های انحصار طلب و متحجر حاکم، بدلیل مثلا فشار رای مردم در عقب راندن آنها، و تداوم این فشاری که اکنون و در برهه ی انتخابات به شکل رای است، اما خواه پیش از انتخابات و خواه پس از آن، به شکل جنبش ها و اعتراض های مختلف طبقاتی، مذهبی، گروهی، ملی، فرهنگی و غیره بوده و یا خواهد بود، و یا شکافها و ریزش های بیشتری  در جناح متحجر حاکم و در تداوم  جدایی ها،مانند جدایی اشخاصی(و یا جریانهایی) همچون  ناطق نوری و علی لاریجانی، و پیوستن نسبی آنها به اعتدالیون و پشتیبانی از این جریان، و یا احیانا واکنش های روحانی و جریان وی در تقابل با حملات، و یا طرح حملاتی از جانب خود وی و جریانش، میتواند تغییری در اوضاع کنونی پدید آورد. اینکه آیا چرخش های کنونی تکرار خواهد شد و یا تغییری هر چند جزیی در اوضاع کنونی صورت گیرد، جدای از بستگی به شرایط خارجی (نقش امپریالیستها و کانون های درگیری مانند سوریه، حزب اله و غیره) بستگی به این کنش و واکنشها خواهد داشت.
نکته ی سومی که باید به آن اشاره کرد 16 میلیون رای رئیسی است. تردیدی نیست که در جامعه ما لایه هایی سنتی هستند که همواره پایگاه اجتماعی بخش سنتی و متحجر جریان ارتجاعی حاکم را تشکیل میدهند. اینها عموما چیزی حدود 20 درصد رای دهندگان را تشکیل داده اند. اما به نظر میرسد در این دوره این میزان به چیزی حدود کمتر از دو برابر ارتقاء یافته است. برای این امر میتوان دلایل زیر را بر شمرد.                                                   1- رویگردانی بخشهایی از رای دهندگان به روحانی از وی، بدلیل اینکه وی نتوانست به شعارهای انتخاباتی خود در سال 1392 و نیز برنامه های خود عمل کند 2- شعارهای عوام فریبانه و بویژه جالب برای برخی از اقشار فقیر و کم درآمد، مثلا سه برابر کردن یارانه و یا ایجاد کار و  شغل برای میلیونها بیکار3- تبلیغات فراوان و سازمان داده شده ی انتخاباتی به کمک بسیج و سپاه و تشکیل متینگ های بزرگ انتخاباتی برای وی در شهرهای مختلف 4- بذل و بخشش های فراوان از کیسه امام رضا(یعنی مردم) در استانهای مختلف5- وحدت نسبی در بین این جریان و پیوستن قالیباف که حتی برخی ازلایه های باصطلاح مدرن را نیز بخود جذب کرده بود به وی6- گرفتن رای ارتش و سپاه و بسیج و بسیاری از ارگانهایی که زیر تسلط آنها به سر میبرند 7 – تقلبات فراوانی که این دارو دسته در طی انتخاباتها همواره انجام داده و میدهند. و...
نکته چهارمی که عجالتا باید به آن اشاره کنیم وضع اپوزیسیون و آه و ناله های برخی نمادهای دروغین اپوزیسیون است. بسیاری از این جریانها و اشخاص که عمرشان سر فرود آوردن در مقابل دزدهای بزرگ و امپریالیستها بوده، اینک خود را قهرمان سر فرود نیاوردن مقابل دیکتاتوری و استبداد و قدرت میخوانند و مردم را و رای آنها را، سر فرود آوردن مقابل روحانی و یا رئیسی و یا آخوندها و غیره. بخشی از آنها نیز از شکست اپوزیسیون سخن میگویند، انگار این اپوزیسیون مثلا میتوانست کاری کند کارستان، اما نکرد.
در این مورد دومی باید گفت که اولا چندان اپوزیسیون اصیل و قدرتمندی وجود ندارد. آنچه خود را به نام اپوزیسیون میخواند، خرده تشکیلاتهایی است در بیرون کشور که نه در درون خود این تشکیلات ها و نه میان آنها کوچکترین اتحاد نسبی وجود ندارد. بخشی از این خرده تشکلهای  باصطلاح «اپوزیسیون» را دارودسته های توده ای - اکثریتی تشکیل میدهند که بی تردید جزو اولین نفراتی بودند که در صف های انتخاباتی خواه در داخل و خواه در خارج کشور ایستاده اند و اینان همواره کاسیه لیسان قدرت بوده و هستند؛ بخشی دیگری، از هر دسته که بگیریم، از سلطنت طلب و جمهوریخواه گرفته تا شبه دموکرات و شبه چپ ترتسکیست(دارو دسته های حکمتی) و غیره، وابستگان به امپریالیستها هستند و بوسیله آنها پشتیبانی میشوند؛  بخشهای دیگری نیز که تا حدودی مترقی و انقلابی هستند، بسیار کوچکند و توان کارهای بزرگ را ندارند. تازه این تشکلات در ایران صاحب نفوذ جدی و قابل توجهی نیستند که بتوانند سیاست درستی را، آن هم  بوسیله میلیونها انسان، اجرایی کنند. مثلا سیاست تحریم انتخابات سیاست درستی بود، اما آنها که قرار بود آن را اجرایی کنند، یا وجود نداشتند و یا اگر هم وجود میداشتند چنان خرد و پراکنده  بودند که چنان انتظاری هرگز از آنها نمیرفت. بین تدوین تئوری و برنامه و انجام عملی آن فاصله ای است که پر کردن آن چندان ساده و آسان نیست. اینها  هر کدام از اینها تابع قواعد و قوانین خاص خود است و تنها با ایجاد شرایط معین لازم میتوان یکی را به دیگری تبدیل کرد.

هرمز دامان
اردیبهشت 96
   یادداشتها
1-     بسیاری از آنها تنها شعارهای انتخاباتی بودند و وی اصلا نمیخواست به آنها عمل کند، بخش مهمی را به سبب عدم اتکا به مردم و در سازشکاری های بی پایانش با رهبری و دفترش انجام نداد، و بخشی از آنها را نیز نگذاشتند که عمل کند. 
2-    و یا در مورد رفسنجانی در سال 1884 که تبدیل به جدال «فقر» و غنا شد؛ که البته سویی که نماینده غنا بود بواقع نماینده ی غنا بود، اما سویی که میگفت من نماینده فقرم، یعنی احمدی نژاد، ریاکارانه و سالوسانه خود را نماینده ی فقر نشان داد.


۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۵, جمعه

درباره فاجعه ی معدن آزاد شهر بهای سنگین بی تشکیلاتی کارگران در یک نظام عقب مانده ی استبدادی

درباره فاجعه ی معدن آزاد شهر
 بهای سنگین بی تشکیلاتی کارگران در یک نظام عقب مانده ی استبدادی

هنوز چیزی از اول ماه مه نگذشته بود و اعتراضات کارگران در تداوم 11 اردیبهشت جسته و گریخته ادامه داشت، که در روز13 ردیبهشت حادثه، و دقیقتر فاجعه ای تازه جامعه کارگری، زحمتکشان و مردم ایران را لرزاند: انفجار در معدن ذغال سنگ یورت آزاد شهر و مدفون شدن حدود 35 تن از کارگران در عمق 1800 متری زمین.
بنا به گفته ی کارگران، فقدان دستگاه تشخیص گاز، موجب جمع شدن گاز در معدن و بروز انفجار و این فاجعه ی بزرگ شده است. کارگران معدن از مدتها پیش، در مورد کهنه  و به روز نبودن دستگاههای ایمنی و فراهم نکردن امکانات ایمنی لازم بوسیله کارفرمایان، که بخشی مهمی از آنها صندوق مهر ایرانیان وابسته به بسیج میباشد، بدستگاههای مربوطه هشدار داده بودند و خواهان برقراری دستگاههای مورد نیاز و یا تعویض آنها گشته بودند ولی گوش شنوایی در این خصوص وجود نداشته است.
در مورد این وضع، یعنی  امن نبودن محیط کار و فراهم نکردن امکانات ایمنی لازم، باید گفت این امر تازه ای در بین کارفرمایان و سرمایه داران حکومت اسلامی و دارودسته های آخوند و مکلای حریص و مستبد، مال پرست و قدرت پرست آن نیست. و البته نه تنها حکومت اسلامی، بلکه عموما حکومتهایی که نماینده ی سرمایه داران و استثمارگران هستند. خواه امپریالیستها، و خواه نوکر و نوچه هاشان یعنی بورژوا- بوروکرات ها و بورژوا - کمپرادورها در کشورهای عقب مانده تحت سلطه. گرچه وضع در این دسته از کشورهای اخیر، بدلیل آغشتگی نظام شبه سرمایه داری آنها به هزار و یک نوع عقب ماندگی و نبود آزادیهای سیاسی و تشکلات  صنفی و سیاسی کارگری و اهمیت نداشتن جان کارگر و زحمتکش، هزاران مرتبه رقت بارتر و فاجعه بارتر است و بدترین اتفاقات و حوادث، عموما در این دسته از کشورها برای طبقه کارگر روی میدهد.
 این نوع تشکلات و این نوع آزادی مورد اشاره، برای کارگران به گونه ای فزون ازحد سودمند بوده و با استفاده از آنها همواره میتوانند در مورد شرایط کار، که یکی از مهمترین آنها ایمنی شرایط کارمیباشد (لباس ایمنی، ابزارهای مورد نیاز کارگران برای کار که بوسیله آنها میتوانند کار را با ایمنی کامل و خاطری آسوده به پیش برند، دستگاههایی که ایمنی شرایط محیط کار را تامین میکنند و...) مداخله و مبارزه کنند. آنان بوسیله اتحاد و تشکل خود میتوانند سرمایه داران خشک مغز، تنگ نظر، حریص، بخیل، فرصت طلب و سود جو را که مثل کنه به پول و سرمایه شان میچسبند، سرمایه داران و حکومتگرانی که تا خبر اعتراض یا اعتصابی را میشنوند، پاسداران و بسیجشان را با توپ و تفنگ  به میدان نبرد با کارگران معترض گسیل میکنند، اما برای انجام کارهایی از این گونه، صدبار چرتکه میاندازند را مجبور و موظف کنند که حداکثر توجه و رسیدگی را به شرایط ایمنی کار داشته و از شرایط  سلامتی فیزیکی و روانی و جان کارگرانی که در استخدام آنها هستند، مواظبت  دقیق کنند. کارگران نیروی کار خود را میفروشند و نه جان خود را. نیروی کاری که آنها باید طی حدود سی سال بکار برند و از آن برای بقای خود و خانواده خود استفاده کنند. برای اکثریت باتفاق سرمایه داران خشک دست و عقب مانده ی جوامع تحت سلطه که بسیاری شان هنوز در رویای دوران فئودالی و برده داری سیر میکنند، صاحب این نیروی کار، اصلا و ابدا اهمیتی ندارد. آنان صرفا به سود خود فکر میکنند و چنانچه کارگران آسیب جسمی ببینند ویا جانشان را از دست بدهند، برای آنها پشیزی اهمیت ندارد. از دیدگاه آنان اگر کارگری از گردونه کار خارج شود، چه باک، که هزاران مانند او پشت در کارخانه صف کشیده اند، و آنان میتوانند یکی دیگر را به کار گمارند. به همین دلیل است که مراقبت  همه جانبه و جدی از این نیروی کار را، باید کارگران با زور و فشاری همه جانبه و بوسیله تشکلات  خود به سرمایه داران تحمیل کنند.
 حوادثی که در معادن ایران و نیز کلا محیط های کار یکی پس از دیگری اتفاق میافتد بخوبی نشان میدهد که فقدان تشکلات کارگری همواره چه آسیب های سختی به کارگران و خانواده های آنان وارد کرده است. کارگران در پی حوادثی از این دست، باید بخوبی پی ببرند که بدون تشکلات صنفی و بدون اتحاد با یکدیگر، به هیچوجه نمیتوانند جلوی حوادث این چنینی را در محیط های کار بگیرند.
 بدون تشکیلات و بدون اتحاد، کارگران هیچ نیستند و هیچ کاری نمیتوانند بکنند. این حقیقتی است کتمان ناپذیر، که با بهایی سنگین  وبا خون هزاران و میلیونها کارگر بدست آمده است. دشمن طبقاتی آنها متحد و مسلح به تمامی ابزار های کنترل آنها، و بهترین و عالی ترین تشکلات  اقتصادی، سیاسی، فرهنگی قضایی و نظامی برای مجبور کردن نیروی کار به کار در بدترین شرایط، از روز کار(برای نمونه کارگران معدن یورت تا شانزده ساعت در روز کار میکردند؛ یعنی کار در شرایط شبیه دوران برده داری و فئودالی)، مزد کار(مزد کارگران این معدن چیزی حدود 800 تا 900 هزار تومان در ماه بوده است یعنی رقمی فاجعه بار برای  کار در معدن که یکی از سخت کارهاست و تامین یک زندگی حداقل بخور و نمیر)، و شرایط کار(شرایط کار در این معدن حداقل ایمنی را نداشته و خواه کارگران و خواه گویا وزارت بهداری از ماهها پیش از این فاجعه به صاحبان آن تذکر داده اند) میباشند، و آنها حداقل حقوق برای ایجاد تشکیلات و اتحاد میان خود برای دفاع از ابتدایی ترین حقوق خود را ندارند.
این مهمترین درس این فاجعه اسفبار برای طبقه کارگر ایران است.
ما خود را با خانواده های این جانباختگان کارگر همدرد دانسته، یاد و خاطره آن عزیزان را همواره گرامی خواهیم داشت.

پانزدهم اردیبهشت96
جمعی از مائوئیستهای ایران    


  

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

درباره ضرورت تحریم انتخابات

 درباره ضرورت تحریم انتخابات

بار دیگر و انتخاباتی دیگر در جمهوری نکبت و بدبختی؛ بدون هرگونه آزادی در انتخاب شدن و انتخاب کردن؛ و انتخاباتی که از انتخاب تنها نام «انتخاب» را دارد. و این نیز از غرایب روزگار است که نظامی که همه ی ارکانش  از بالا تا پایین، گزینش دفتر رهبری و شورای نگهبانش هستند، بر مبنای گنجاندن اصولی در قانون اساسی اش، هر از چند گاهی مجبور است دست به انتخابات بزند و در چارچوب هایی تعیین شده و بشدت تنگ، مردم را به انتخاب وادار کند. 
از دیدگاه یک نیروی پیشرو طبقه کارگر،هر گونه شرکتی در این انتخابات که بهترین مهره هایش از دیدگاه شرایط موجود، کسانی همچون روحانی هستند، نادرست است و باید آنرا تحریم کرد.  شرکت کردن و رای دادن،امضایی بر برگه ای است که به این جمهوری نکبت و کراهت اجازه میدهد که کارگران و زحمتکشان  و دیگر طبقات خلق را در شهر و روستا، هر چه که بیشتر مورد استثمار و ستم قرار دهد، هر چه بیشتر آزادی های ابتدایی  آنها را مورد تعرض و یورش قرار دهد و هر چه بیشتر هر لحظه فراغت آنان را با فرهنگ مومیایی وعتیقه شده خود محاصره کند. این نظام که بوی تعفن همه سویه اش مشام را آزار میدهد، همچون عنکبوتی است که تارهای زشت منظر، کهنه، فرسوده و منحط خود را بر پیکر مردم این سرزمین تنیده و اجازه نمیدهد که آنان حتی برای لحظه ای طراوات نسیمی تازه را بر وجود خود احساس نمایند و یا مشامشان بوی خوشی از گلهای سیاست و فرهنگ نو را حس کند.  
اما مردم، بویژه لایه های متوسط جامعه، نیز در این وانفسا، مدام سبک و سنگین میکنند. وضعی که دارودسته های تفنگ بدست پاسدار خامنه ای و دیگر قشون مسلح آخوندها آفریده اند، مدام بخشهایی از آنان را به سوی نیروهایی میراند که حتی اندکی با آنان تفاوت داشته باشند و باصطلاح فاجعه بیشتر و بدتر را کمی به عقب بیندازند، شاید این میان گشایشی صورت گیرد. برای همین است که در جمهوری اسلامی امثال روحانی و جهانگیری و  دولتشان که کار بدرد بخوری در 4 سال اخیر نتوانستند انجام دهند و همه ی امیدشان به غرب بوده و پشتیبانان خود را در میان امپریالیستهای غربی جستجو میکنند، در میان تاریک اندیشان و کور دلان، پادشاه میشوند.
 جدای از افکار این گروه ها، نظریه ای  بغایت نادرست در میان بخشهایی از روشنفکران لیبرال  و نیمه دموکرات ایران در عرصه های مختلف سیاسی و فرهنگی پا گرفته که شرکت در انتخابات ها بهتر از تحریم آنها است که از آن گاه بوی مبارزات غیر قانونی و شورش و انقلاب میآید. از دیدگاه این بخشها، با انتخابات ها و از راههای قانونی و مسالمت آمیز بهتر میتوان تغییرات  ماندگار بوجود آورد. از نظر این دسته از روشنفکران، تغییرات اصلاح طلبانه و تدریجی، نه تنها هزینه های جانی و مالی آنچنانی ندارد، بلکه نتایج آن بهتر و دیرپاتراست. آنان علیه تغییرات انقلابی و انقلابات موضع میگیرند و مردم را از انقلاب و نتایج آن میترسانند.  
با این همه، تنها راه مبارزه در انتخابات، مبارزه با انتخاباتی این چنینی، و تحریم همگانی آنست.
 نظریه پردازان اصلاح طلبان که اکنون راست ترین جناح های آنها جلو افتاده اند، این فکر را رد میکنند که مردم عموما  انتخابی بین «بد و بدتر» دارند. آنان فراموش میکنند که در جمهوری اسلامی هیچ نظر و جریان مخالفی تحمل نمیشود؛ آزادی بیان و احزاب وجود ندارد؛ آزادی اجتماع و تظاهرات جز در موافقت با نظام وجود ندارد؛ امکان انتخاب شدن وجود ندارد. آنان نمیخواهند بفهمند یا بپذیرند که اگر  احزاب و جریانهای مترقی و انقلابی امکان فعالیت و کاندید شدن داشتند، و آزادی انتخابی در کار بود، نامزدهای آنان در مقایسه با نامزدهای این چنین احزاب و جریانهایی، هیچ شانسی نداشتند. آنان فراموش میکنند  که شورای نگهبان حتی زحمت نگاه کردن به  درخواستهای حداقلی ازهمین کاندیداهای ریاست جمهوری که ثبت نام کردند را به خود نمیدهد. مومیایی های این شورا، بجای مطالعه درخواست ها و در مشورت با دفتر خامنه ای و پاسدارنش  6 نفر را انتخاب میکنند و بقیه درخواست ها را در سبد آشغال میاندازند.
 اصلاح طلبان شرکت در انتخابات را نه تنها بد نمیدانند، بلکه خوب هم میدانند. آنان ندا در میدهند رای ندادن به روحانی  رئیس شورای امنیت جمهوری نکبت، رای دادن به رئیسی جلاد است. بدین ترتیب از نظر آنها هر گونه تحریمی یعنی تقویت جناح خامنه ای و پاسداران.
این نهایت فریب مردم و درتنگنا قرار دادن آنهاست .این گونه نظرات، نشان میدهد که اصلاح طلبان خود نیزمیدانند برای مردم آش دهن سوزی نیستند؛  نه نامزدهای آنها کیفیتا دارای برنامه بدرد بخور و مثبتی  برای تبدیل این وضع  رقت آورد و جهنمی به وضعی بهتر هستند؛ نه توش و توان پیشبرد حتی ساده ترین و پیش پا افتاده ترین شعارها و برنامه های خود را، که برای مردم در بوق و کرنا میکنند، دارند؛ نه باند خامنه ای و شرکا پاسدار در صورتی که موافق این شعارها و برنامه ها نباشند، به آنها امکان عملی کردن حتی همین چند شعار را میدهد، و بالاخره نه حتی میان مردم محبوبیت بدرد بخوری دارند. آنان جز اینکه درهای کشور را چارطاق باز کنند و برای حل مشکلات اقتصادی- سیاسی به امپریالیستها  غربی رجوع کنند و با التماس و دعا و دخیل بستن از آنها بخواهند وضع را به نفع آنها تغییر دهند، هیچ برنامه ی جدی دیگری ندارند.
 بنابراین زمانی که اصلاح طلبان این چنین مردم را مورد تحکم قرار میدهند که «رای ندادن به روحانی (یا جهانگیری)، رای دادن به رئیسی است» خود میدانند از منطق تهی بوده، میخواهند از ترس مردم از وضعیتی بدتر به نفع خود بهره برداری کنند؛ و اگر کسی با ترساندن مردم از وضعیتی بدتر، آنها را مجاب به شرکت در انتخابات کند، به عامیانه ترین و فریبکارانه ترین اشکال ترغیب و تشویق مردم به شرکت در انتخابات دست یازیده است.
اما تحریم انتخابات در شرایط کنونی اصلا و ابدا رای به رئیسی نیست، بلکه تحریم تمامی جناح های رژیم و و نه گفتن به کل این رژیم گنداب و تعفن است.
تحریم، طبقات مختلف مردم را در مقابل این حکومت متحد میکنند. به آنان نیروی کمی و کیفی آنان را نشان میدهد. آنان را در مبارزه و مقابله با کل نظام قرار میدهد. شرایط را برای تقویت بعدی نیروهایشان آماده میسازد. تحریم یکی از اشکال  منفی، آرام  و مسالمت آمیز مبارزه است که میتواند در شرایط آتی به اشکال  مبارزه مثبت، پرتکاپو و تهاجمی تبدیل شود.
تحریم زیر پای رژیم را خالی میکند. ممکن است همه جناح های رژیم در اعلام رای بالاتر اما غیر واقعی و تقلبی ذینفع باشند؛ و در صورت گسترش تحریم و کاسته شدن از کمیت رای دهنده ها که برای حکومت اسلامی مهم است، آنان تعدادی رای به تساوی میان تمامی کاندیداها تقسیم کنند و میزان کلی رای دهندگان را بالاتر اعلام کنند، و بخشهایی از مردم و کشورهای دیگر را فریب دهند، اما خودشان را نمیتوانند فریب دهند. آنان زیر پای خود را خالی خواهند دید و این مسئله ای بسیار مهم است.
ممکن است که راستترین جناح های رژیم سرکار بیایند و به پایکوبی بپردازند، اما وضع در تکامل خود به نفع آنان نخواهد بود. بر خلاف آنچه تصور میشود، تحریم، حکومت آخوندها و مکلاهای حریص را جری تر نخواهد کرد، بلکه در نهایت آنها را مجبور به عقب نشینی خواهد کرد. زیرا چنانچه خواست مردم مرکز ثقل باشد، که هست، آنها متوجه میشوند که گام بعدی آنها در فشار آوردن به توده ها ممکن  است به چه واکنشهایی از جانب آنها بینجامد.
  از سوی دیگر آنان که تحریم کردند، بیکار نخواهند نشست و ضرورتا مبارزه ی خود را به پیش برده و توسعه و تکامل خواهند داد. در تحریم، اعتراضی منفی نهفته است و این اعتراض منفی به اعتراض مثبت تبدیل خواهد شد. در تمامی زمینه های اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی رژیم، استثمار و ستمی در شدیدتری اشکال خود بر مردم جریان دارد. در تمامی این زمینه های اکنون مبارزه مثبت وجود دارد. تحریم که یک نه بزرگ به کل حکومت است، تمامی این مبارزات را تقویت میکند و نیرویی دوچندان به آنها میبخشد.
نتایج رای دادن به امثال روحانی یا جهانگیری کوتاه مدت است و ممکن است در مقابل راست ترین و خونخوارترین، ضد آزادی ترین و ستمکارترین بخش های این حکومت، همچون مسکنی کوتاه مدت تجلی کند. نتایج تحریم اما، در بلند مدت ظاهر خواهد شد.
 هیچ کس در این رژیم  که جواب هر گونه مبارزه ای، حتی ساده ترین و صلح آمیز ترین آنها را با اسلحه و گلوله میدهد، نمیتواند تغییری از راه قانونی و مسالمت آمیز پدید آورد. اینها بسیار سنگین تر و سفت نشسته تر از این هستند که بتوان با رای دادن تکان و تغییرشان داد. حتی در صورت انتخاب امثال روحانی و جهانگیری،  دارودسته ی خامنه ای ها ، جنتی ها، یزدی ها و محسنی اژه ای ها و پاسدارانشان اجازه کوچکترین تحرکی که کوچکترین منفذی برای نفس کشیدن ایجاد کند، همچون همین چهار سال، به آنها نخواهند داد. لذا اشکال اتحاد مردم در تحریم، تکانی است شدید به این دارودسته ی حاکم.
این دارودسته های خونخوار، با کار برد تقلب و تفنگ در سالهای 84 تا 92 حاکم مطلق شدند و کار ازجمله به سالهای 88 و جنبش دموکراتیک 88 کشیده شد که تکاملی در مبارزات عمومی تمامی طبقات مردم از آغاز حکومت اسلامی بشمار میآمد. بگذار دوباره هم آنان بیایند. این بار شاید که 88 هولناکتری در انتظار آنان باشد.

14اردیبهشت 96
    جمعی از مائوئیستهای ایران