۱۳۹۶ مرداد ۲۲, یکشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (16)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند! (16)

حزبیت در فلسفه
گویا بر دونایفسکایا امر بنادرست متشتبه شده که لنین نه در یادداشتهای که بر کتابهای هگل مینویسد و نه در ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم  باوری به حزب گرایی در فلسفه ندارد و از قرار این استالین بوده است که حزب گرایی در فلسفه را باب کرده است. وی مینویسد :
«...از میان تمام تجدید نظرهای «تئوریک»استالین، آنچه به موضوع ما مربوط میشود، مفهوم انحرافی حزب گرایی در فلسفه است که وی و وراث او به لنین نسبت داده بودند. خوشبختانه اثر پژوهشی و جامعی درباره رابطه ی فلسفه ی شوروی با علم وجود دارد که افسانه ی ایدئولوژیک کمونیستی غرب را در ارتباط با «حزب گرایی در فلسفه» در لنین را رد میکند.» و به  نقل از دیوید بورافسکی مینویسد:
«در چنین تفسیری همچنین این موضوع نادیده گرفته میشود که منابع اصلی از جمله ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم هرگز آنچه را که [برترام- مترجم] ولفه و محققان شوروی به لنین نسبت میدهند، تایید نمیکنند. منابع نشان میدهد که لنین از نوشتن آن کتاب هدفی سیاسی را دنبال میکرد و به هیچ روی در صدد نبود که موضاعات فلسفی و سیاسی را که مارکسیست های روسی درباره آن بحث و جدل میکردند، به هم پیوند دهد؛ هدف جدا کردن آنها بود...» و پس از این نقل قول به صحبت خود ادامه میدهد:
« دردفترچه های فلسفی اثری از حزب گرایی، حتی آن مفهوم قدیمی«حزب ایده آلیسم» یا «حزب ماتریالیسم» به چشم نمیخورد. آنچه مورد نظرماست افسانه ی مخوف حزب گرایی در فلسفه نیست...»( فلسفه و انقلاب، پیشین، 183-181 )
«افسانه ی مخوف حزب گرایی در فلسفه»! آه! چقدر وحشتناک است! تمام تن آدمی به لرزه میفتد!؟
 گاه قرار است واژه های «ترسناک» زور منطق را بزنند. این زمانها است که به جای «دلایل قوی و معنوی» سعی میشود با مشتی کلمات  طرف را از رفتن سوی چنین اندیشه هایی به وحشت بیندازند. اما با کاربردن  واژه «مخوف» دونایفسکایا تنها خود را فریب میدهد. کاربرد این واژه  تنها تبسم یک مارکسیست - لنینست – مائوئیست را بر میانگیزد!
دونایفسکایا ( و بورافسکی هم) در اینجا خواننده خویش را فریب میدهد و امری را به لنین نسبت میدهد که لنین درست عکس آنرا در کتاب ماتریالیسم وامپریوکریتیسیسم دنبال میکرد؛ یعنی اتفاقا این «مارکسیست های روسی» یا در واقع امپریوکریتیسیست ها بودند( چپ های بریده و راست شده) بودند که میخواستند فلسفه را از سیاست جدا کنند؛ در حالیکه لنین  در کتاب خویش نشان داد که فلسفه از سیاست جدا نیست و بلکه پیوندی ژرف با آن (و نه تنها با آن بلکه با هر مسئله علمی، خواه علوم انسانی و خواه علوم طبیعی) دارد.اکنون ما به این دروغهای دونایفسکایا توجه میکنیم .
لنین و حزبیت در فلسفه -  ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم
و اما لنین و مارکس چه نظری درباره احزاب در فلسفه دارند و این «افسانه ی مخوف حزب گرایی در فلسفه» که دونایفسکایا همچون مترسکی بر سر راه فلسفه  قرار میدهد، چیست؟ نخست به کتاب ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم میپردازیم.  شگفتا که ما  اینجا ما  ناظر«مخوف ترین» حزب گرایی در فلسفه  خواهیم بود:
جدای ازپاره ی نخستین این کتاب که نام «ده پرسش ازیک سخندان» را دارد و نیز «مقدمه کتاب» که در آن حزبیت در فلسفه و پیوند فلسفه و سیاست آشکار است(ماخیسم در مقابل بلشویسم) ما توجه خود را عمدتا به بخش چهارم این کتاب معطوف میکنیم.     
لنین بخش چهارم از فصل ششم این کتاب را که درباره نظرات ماخیستها درباره ماتریالیسم تاریخی است با نام «احزاب در فلسفه و [مغشوشا ن فلسفی]» به رابطه بین احزاب و فلسفه اختصاص داده است: ما در این بخش این عبارات را از لنین میخوانیم:
«در جریان بررسی پیشین در رابطه با هر مسئله تئوری شناخت که بوسیله فیزیک نوین لمس شده و هر مسئله فلسفی که بوسیله آن مطرح شده بود، ما مبارزه بین ماتریالیسم و ایده آلیسم را دنبال کردیم. در پشت انبوهی از وسایل ترمینولوژیک جدید، در پشت آشغال مکتب گرایی استادانه، ما به درستی دو صف بندی اصلی، دو گرایش اساسی در حل مسائل فلسفی را تشخیص دادیم. آیا طبیعت، ماده فیزیکی، جهان بیرونی، باید اولی در نظر گرفته شود و شعور، ذهن، احساس(تجربه - به آن صورتی که در ترمینولوژی رایج زمان ما وجود دارد)، روانی و غیره باید ثانوی در نظر گرفته شوند. این مسئله ریشه ایست که در واقع فلاسفه را به دو اردوگاه بزرگ تقسیم کرده است. منبع هزاران هزار اشتباه و اغتشاش حاکم بر این حوزه این واقعیت است که در پوشش کلمات تعاریف، وسایل مکتبی و نیرنگ های کلامی این دو گرایش اساسی از نظر افتاده اند.»(ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم، برگردان فارسی،ص266، تاکیدها از لنین است،از این پس اگر تاکیدی از ما باشد ذکر میکنیم)
سپس لنین به مارکس و انگلس بر میگردد و مینویسد:
«نبوغ مارکس و انگلس از این واقعیت سرچشمه میگیرد که آنان در روند یک دوره اساسی طولانی، نزدیک به نیم قرن، ماتریالیسم را تکامل دادند، که یک گرایش اساسی در فلسفه را پیش بردند، که در تکرار مسائل تئوری شناخت که پیش از این حل شده بود نایستادند، بلکه همین ماتریالیسم را به شکلی استوار در حوزه علوم اجتماعی به کار بردند- و نشان دادند که چگونه باید آنرا بکار برد.- به شکلی بی امان چرندیات لاف زنانه، کوشش های بیشماربرای «کشف»یک خط «نوین» در فلسفه، اختراع یک گرایش «نوین» و غیره را به عنوان آشغال و باطل  دور ریختند. ماهیت کلامی چنان کوشش هایی، بازی مکتبی با «ایسم های» فلسفی تازه، سد کردن موضوع به کمک وسائل لاف زنانه، ناتوانی در درک و عرضه روش مبارزه بین دو گرایش اساسی تئوری شناخت – این است آنچه مارکس و انگلس در تمام فعالیت خود دنبال کردند و با آن جنگیدند.» (همانجا)
لنین سپس به گونه ای مشخص تر به برخورد مارکس نسبت به حزبیت در فلسفه میپردازد:
«گفتیم«نزدیک به نیم قرن»، و براستی از سال 1843 زمانی که مارکس تازه داشت مارکس یعنی بنیان گذار سوسیالیسم علمی، بنیانگزار ماتریالیسم مدرن میشد که بی اندازه از نظر محتوی غنی تر و به شکلی غیر قابل مقایسه استوارتراز تمام اشکل پیشین ماتریالیسم است. حتی در آن زمان مارکس با روشنی شگفت آوری به دو گرایش عمده در فلسفه اشاره نمود.» (همانجا)
لنین ادامه میدهد:
«کارل گرون...نامه مورخه 20 اکتبر 1843 مارکس به فوئرباخ ... را بازگو میکند که در آن زمان مارکس فوئرباخ را به نوشتن مقاله ای برای مجله ... علیه شلینگ دعوت میکند. مارکس مینویسد که این شلینگ با ادعاهای خود که کلیه فلسفه های پیشین را در برگرفته و از آن ها فراتر رفته است، یک پرگوی کم مایه است:[مارکس در این نامه مینویسد]« او(شلینگ) به رمانتیست ها و عارفین فرانسوی میگوید: من اتحاد فلسفه و خداشناسی هستم؛ به ماتریالیست های فرانسوی میگوید: من ویرانگر دگماتیسم هستم» مارکس این نکته را که «شک گرایان»، حال اگر هیومی خوانده شوند یا کانتی(یا در قرن بیستم ماخی)علیه «دگماتیسم» ماتریالیسم و ایده آلیسم فریاد بر میدارند در آن زمان تشخیص داده بود؛ و بدون آنکه به خود اجازه دهد که بوسیله یکی از هزاران سیستم فلسفی کوچک مفلوک منحرف گردد، قادر بود از طریق فوئرباخ جاده مستقیم ماتریالیستی را که در مقابل ایده آلیسم است طی کند.
سی سال بعد، مارکس در پی گفتار بر چاپ دوم جلد اول سرمایه  درست به همان روشنی و قاطعیت ماتریالیسم خود را در مقابل ایده آلیسم هگل، استوارترین و تکامل یافته ترین ایده آلیسم ها قرار داد؛ او به شکلی تحقیر آمیز «پوزیتیویسم» کانت را کنار گذاشت و به فلاسفه معاصر لقب مقلدان مفلوک داد که خیال میکردند هگل را ویران کردند درحالی که در واقع به تکرار اشتباهات پیش از هگل، کانت و هیوم برگشته بودند. مارکس در نامه 27 ژوئن 1870 خود به کوگلمان با همان تحقیر به «بوخنر، لانگ، دورینگ، فشنر... و غیره» اشاره میکند چون آنها چیزی از دیالکتیک هگل نمیفهمیدند و به او اهانت میکردند. و بالاخره اگر گفته های فلسفی متعدد مارکس در سرمایه و سایر آثار او را در نظر بگیرید یک انگیزه ثابت(غیر قابل تغییر) خواهید یافت. یعنی تاکید ماتریالیسم و به ریشخند گرفتن تحقیر آمیز ابهام، اغتشاش و انحراف به سمت ایده آلیسم. کلیه گفته های فلسفی مارکس دور این دو حد متضاد اساسی میچرخد که از نظر فلسفه استادانه مآبانه عیب های آنها این «محدودیت» و «یک بعدی بودن» است. در واقع این امتناع از بازشناسی نقشه های متجانس برای آشتی دادن ماتریالیسم و ایده آلیسم خدمت بزرگ مارکس است که در طول یک جاده فلسفی کاملا تعریف شده به پیش رفت.»(همانجا، ص267 - 266 ) (لنین به شرح خویش ادامه میدهد و به انگلس و سپس به دیتزگن توجه میکند  و سپس  به رابطه جریان  فلسفی ایده آلیستی - امپریوکریتیسیتی با بورژوازی میپردازد.همانجا، 270-269)
 نکاتی که اینجا به وجهی برجسته مشخص و برای بحث ما اهمیت دارند عبارتند از:
1- ماتریالیسم و ایده آلیسم دو خط، دو جریان، دو گروه یا حزب عمده فلسفی هستند.
2- نمیتوان این دو اندیشه ی فلسفی متضاد را آشتی داد.
لنین به نقل از دیتزگن مینویسد:« من یک ماتریالیست هستم؛ فلسفه ما یک فلسفه ی ماتریالیستی است.» و«در تمام احزاب، حزب میانی از همه زننده تر است... همانطور که احزاب هرچه بیشتر به دو اردوگاه تقسیم میشوند... علم هم دارد به دو طبقه عمومی ...تقسیم میشود: یک طرف متافیزیسین ها، و طرف دیگر فیزیکدانان یا ماتریالیست ها.»(همانجا)
لنین در یادداشتی در همان صفحه مینویسد که دیتزگن بجای «متافیزیسین ها» باید میگفت« ایده آلیستها» و اشاره میکند که «دیتزگن در جای دیگری متافیزیسین ها را در مقابل دیالکتیسن ها قرار میدهد».
 و اما ادامه نقل قول از دیتزگن:
«عناصر میانی و چاچول بازان سازش گرا( و ما از خود اضافه میکنیم کسانی مانند همین دونایفسکایا و حضرت کوین آندرسون و نوچه های ایرانی شان که دنبال «وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم»هستند و اسم حزبیت در فلسفه میاید، آلرژی میگیرند) با القاب متنوعشان- روح گرا، احساس گرا، رئالیست و غیره و غیره- نان به نرخ روز میخورند. هدف ما قاطعیت و روشنی است...اگر ما دو حزب را به ترتیب با جامد و مایع مقایسه کنیم در بین آنها یک خمیر مانند وجود  دارد.»(همانجا، ص 269)
و لنین از خود اضافه میکند که «درست! «رئالیست ها» و غیره به انضمام«پوزیتیویست»ها ماخی ها و غیره یک خمیر مفلوک اند. یک حزب میانی قابل تحقیر در فلسفه اند که گرایش های ماتریالیستی و ایده آلیستی را در مورد هر مسئله ای مغشوش میکنند. کوشش برای فرار از این دو گرایش عمده در فلسفه چیزی نیست مگر«چاچول بازی سازشکارانه»(همانجا)
و ما از خود اضافه میکنیم که اگر در میان اینها که «خمیر» و میان دو حزب بودند،جریانهای خرده بورژوایی وجود داشت، اما جریانهای نوین ترتسکیستی ( و نیز چپ نویی و مارکسیسم غربی) در ایران نماینده خرده بورژوازی نیستند، بلکه نمایندگان با جیره و مواجب و یا بی جیره و مواجب امپریالیست هستند و اگر در میانشان عناصر خرده بورژوایی سُرخورده باشند این دیگر از خود خط فلسفی و فکری نیست، بلکه از گیجی و آشفتگی این عناصر بر میخیزد.  
3- مارکس از سال 1943 به بعد خط فلسفی ماتریالیستی را برگزیده و در همان مسیر به پیش رفت و در عین حال در هر حال خواه در فلسفه بطور کلی و خواه در ماتریالیسم تاریخی و اقتصاد در تقابل با ایده آلیسم قرار داشت.
4- لنین نیز درتقابل با ماخیستها که نماینده ایده آلیسم بودند، نماینده و ادامه دهنده خط فلسفی مارکس یعنی ماتریالیسم دیالکتیکی است.
لنین و پیوند فلسفه و سیاست
و اما این دو خط فلسفی با کدام جریانهای طبقاتی منطبق میشوند؟
لنین ادمه میدهد
« حال ماخ، آوناریوس و مکتبشان را از دیدگاه احزاب در فلسفه بررسی کنیم. آه . این آقایان به بی جبهه بودن ... خود مباهات میکنند و اگر یک نقطه متضاد دارند این یک چیز و تنها ماتریالیست است. نخ قرمزی که از کلیه نوشته های کلیه ماخیست ها میگذرد، ادعای احمقانه ایست که خود را «مافوق» ماتریالیسم و ایده آلیسم قرار میدهند،( و ما از خود اضافه میکنیم که آنها نیز که ماتریالیسم و ایده آلیسم را به هم «چسب» میکنند و از «وحدت» این دو و« دو در یک کردن» سخن میگویند، شکل دیگری از این خود را«مافوق این دو خط قرار دادن» را نمایندگی میکنند) این آنتی تز «متروک» را پشت سر گذاشتن است؛ اما در واقع کل صنف بلاانقطاع دارد به ایده آلیسم سُر میخورد و مبارزه ای یک نواخت و پی در پی را علیه ماتریالیسم هدایت میکند...(همانجا 270) و...«در کل استادان (مرتجع) اقتصاد چیزی نیستند مگر بازاری های تحصیل کرده طبقه سرمایه دار در حالی که استادان (مرتجع) فلسفه، بازاریاب های تحصل کرده خداشناسانند.»(همانجا، ص 271) (و ما از خود میافزاییم که در ایران، بیشتر اینها روشنفکران نماینده بورژوا- کمپرادورها هستند که با شور و علاقه حیرت آوری خود را فروخته و با تمام وجود به امپریالیسم غرب خدمت میکنند)  
« ... در پشت مکتب گرایی تئوری شناخت امپریوکریتیسیسم آدم باید بتواند مباره احزاب در فلسفه را ببیند.(به بخش خیلی«مخوف» قضیه  رسیدیم!) مبارزه ای که در تحلیل نهایی تمایلات و ایدئولوژی طبقات آشتی ناپذیر در جامعه مدرن را منعکس میسازد. فلسفه جدید همانقدر جبهه دار است که فلسفه دو هزار سال پیش بود. احزاب تقابل کنند اساسا ماتریالیسم و ایده الیسم اند.»(همانجا، ص 283)  
 تردیدی نیست که لنین از نگارش ماتریالیسم و امپریو کریتیسیم  جدای از بگونه ای خاص روشنگری فلسفی و علمی، بطور عام«هدفی سیاسی» را دنبال میکرد؛ اما وی نمیتوانست این هدف را بطور انتزاعی دنبال کند، بلکه از آن مسیر و مورد خاصی دنبال میکرد که «هدف سیاسی» وی و مبارزه طبقاتی تنها میتوانست از درون آن به پیش رود و این در آن زمان بخصوص، فلسفه بود. یعنی جایی که تضادهای ایدئولوژیک- طبقاتی گره خورده بود. اما فلسفه صرفا وسیله ای نبود که قرار باشد با خنثی کردن نیروهای مخالف در آن به هدف سیاسی خدمت کند. فلسفه که از نقطه نظر مبارزه طبقاتی و اهداف سیاسی عام، موردی خاص یا یک بستر و زمینه ی فکری بود که مبارزه طبقاتی درون آن متجلی گشته و تبارز یافته بود، در عین حال خود به عنوان یک امر خاص میتوانست نقش بُرایی در تیز کردن و روشن کردن هدف سیاسی و مبارزه طبقاتی بطور عام  داشته باشد. بدون این نبرد فلسفی و بدون این تحقیق تاریخی فلسفی و قرار دادن دو خط فلسفی در مقابل یکدیگر و در روشنایی کامل و تکامل خط ماتریالیستی - دیالکتیکی در مقابل خط ایده آلیستی – متافیزیکی، آن هدف سیاسی نمیتوانست تشخص و روشنی بیشتری بگیرد و به پیش رود.
 از سوی دیگر، لنین همانطور که ما در متن های بالا دیدیم  به پیروی از مارکس و انگلس نه تنها در پی آن نیست که خط  و مبارزه فلسفی و خط و مبارزه سیاسی را از یکدیگر جدا کند، بلکه برعکس، درست در پی اینست که نشان دهد بین خطوط فلسفی و خطوط سیاسی احزاب رابطه و پیوند وجود دارد. از دیدگاه لنین احزاب متضاد در سیاست، نماینده خطوط متضاد فلسفی و نمایندگان خطوط متصاد فلسفی نماینده احزاب متضاد در سیاست هستند.
 اکنون به یادداشتهای فلسفی بپردازیم. آیا آنچه اینجا به معنای حرکت احزاب در فلسفه مشخص گردیده، این امر «مخوف»، در یادداشتهای فلسفی لنین غایب است؟ آیا در یادداشتهای لنین اثری از نبرد فلسفی بین ماتریالیسم و ایده آلیسم نیست؟ و آیا این اثر پیوند فلسفه و سیاست نیست؟
لنین و حزبیت در فلسفه: یادداشتهای فلسفی
پیش از آنکه ما به بحث وجود حزبیت در این کتاب لنین وارد شویم لازم است  اشاره ای به نظر مارکس در مورد هگل بکنیم که خود نشانگر حزبیت در اندیشه مارکس و در مورد هگل و دیالکتیک است.
لنین در همین عباراتی که ما در بالا از وی آوردیم به  تضاد مارکس با هگل و وابستگی آنها به دو جریان فلسفی متخاصم اشاره میکند:
«مارکس در پی گفتار بر چاپ دوم جلد اول سرمایه  درست به همان روشنی و قاطعیت ماتریالیسم خود را در مقابل ایده آلیسم هگل، استوارترین و تکامل یافته ترین ایده آلیسم ها قرار داد؛»
  مارکس در همان پی گفتار چاپ دوم سرمایه  ضمن اینکه بنا به دلایلی که لنین نیز به آنها اشاره میکند خود را پیرو اندیشمند بزرگ هگل میخواند. اما به هیچوجه اختلافات اساسی موجود بین خود وی و هگل را تحت الشعاع این امر قرار نمیدهد: بنابرانی اشاراتی معین به ویژگیهای خاص این ایده آلیسم میکند که بد نیست ما آنها را نشان این ترتسکیستهای  دروغگو و فریبکار نشان دهیم:
«تقریبا سی سال پیش هنگامی که دیالکتیک هگل هنوز مد بود من به انتقاد از جنبه فریب دهنده و گمراه کننده آن پرداختم.»
«صدمه ای که دیالکتیک بدست هگل از فریفتاری میکشد... دیالکتیک در نزد وی روی سر ایستاده است. برای اینکه هسته عقلانی آن از پوسته عرفانیش بیرون آید باید آنرا واژگونه ساخت.»(تمامی تاکیدها از ماست)
تا اینجا مارکس به اختلاف اندیشه ای فلسفی (یا حزبیت فلسفی)خود با هگل توجه میکند اما پس از این وارد بحث طبقاتی  و حزبیت سیاسی و پیوند فلسفه و سیاست میشود.
«بنظر بورژوازی و بلندگویان عقیده ای آن طبقه، دیالکتیک در صورت عقلانی خود(یعنی دیالکتیک ماتریالیستی یا آنچه در دیالکتیک هگل  عقلانی است وباید بوسیله مارکسیستها  از پوسته عرفانی اش بدر آید و در سازو کار اندیشه ماتریالیستی وارد گردد) چیز رسوا و نفرت انگیزی است( طبقه بورژوازی از دیالکتیک  نفرت دارد، همانگونه که دونایفسکایا، حزبیت در فلسفه و پیوند فلسفه و سیاست را «مخوف» میداند – خواندن  فلسفه برای  خود فلسفه). زیرا بنا بر دیالکتیک  درک مثبت آنچه وجود دارد، در عین حال متضمن درک نفی و انهدام ضروری آن نیز هست. زیر دیالکتیک، هر شکل بوجود آمده ای را در حال حرکت و بنابراین از جنبه قابلیت درگذشت آن نیز مورد توجه قرار میدهد، زیرا دیالکتیک حکومت هیچ چیز را بر خود نمیپذیرد وماهیتا انقلابی است.»(برگردان فارسی، ا، اسکندری، عبارات داخل پرانتز از ماست)
پس اندیشه های فلسفی ماتریالیسم و دیالکتیک و متافیزیک و ایده آلیسم با طبقات و مبارزه طبقاتی پیوند دارند. اگر بورژوازی دیالکتیک هگل را میکوبد و بنا به گفته مارکس وی را چون «سگ سقط شده» ای تلقی میکند این درست با منافع اقتصادی و سیاسی وی رابطه دارد.
من تنها به این پی گفتار اشاره کردم. اما خواننده میتواند تفاوت ماتریالیسم مارکس را با ایده آلیسم هگل در بخش روش اقتصاد سیاسی در مقدمه نقد اقتصاد سیاسی (گروند ریسه) که ما در بخش پیشین همین نوشته به آن پرداختیم ، نیز بیابد.
اکنون به لنین میپردازیم که همان خط فلسفی مارکس را در ماتریالیسم و دیالکتیک  دنبال میکرد. نگارنده در بخش دوم همین نوشته به تفاوتهای اندیشه ی ماتریالیستی لنین و اندیشه ایده آلیستی هگل  با آوردن عبارات زیادی از لنین  در مورد ماتریالیسم و دیدگاه بازتاب اشاره کردم. اکنون ما نیازی به تکرار آنها نداریم و خواننده میتواند  آنها را همراه همین بخش مرور کند. اینجا ما  نخست دو عبارت از آن بخش را میآوریم و سپس عباراتی را که آنجا نیاورده ایم و جهت روشنتر شدن بیشتر موضوع بیان میکنیم، تا اهمیت حزبیت در فلسفه در این اثر لنین روشن شود : نخست آن دو عبارت:
از درباره علم منطق
لنین مینویسد: 
«مهملاتی درباره مطلق(69-68) بطورکلی من تلاش میکنم که هگل را بگونه ای ماتریالیستی بخوانم. (بنا بگفته انگلس...) هگل ماتریالیستی است که روی سرش ایستاده است. میخواهم بگویم، من بیشترین بخش خدا، مطلق، ایده ی محض و غیره را به کنار میاندازم.»( مجموعه آثار،جلد 38، یادداشتهای فلسفی، متن انگلیسی موجود در سایت از مارکس تا مائو، ص 104)
حذف خدا، مطلق، ایده محض و غیره از هگل: یعنی حذف اساسی ترین وجوه ایده آلیستی اندیشه هگل.
و
«آسمان- طبیعت - روح. آسمان را کنار بگذارید؛ماتریالیسم.»
«همه چیز با واسطه است. پیوسته به یکدیگر، پیوسته بوسیله گذارها.آسمان را کنار بگذارید- پیوستگی قانونمند تمامی(فرایند های) جهان.»(همانجا ،ص103 )
حذف آسمان  از اندیشه فلسفی یعنی تقابل در فلسفه و قرار دادن  اندیشه ماتریالیستی در مقابل اندیشه ایده آلیستی
هگل:«منطق دانش محض است؛  یعنی دانش محض در کل گستره ی تکامل آن...»
و لنین در زیر آن مینویسد: «خط نخست یاوه است.
خط دوم درخشان است. »(متن انگلیسی، پیشین، 103)
 «اینجا بیان مطلب تا حدی بریده بریده و بشدت نامفهوم است----هگل مآبی انتزاعی و مبهم- انگلس»(همانجا، ص108)
« مانند همیشه در یادداشت هگل، مواد واقعی، مثالها، امر مشخص( از این روست که فوئرباخ  در جایی هگل را به سخره گرفته که هگل طبیعت را به یادداشتهایش تبعید کرده است، فوئرباخ، مجموعه آثار، جلد دوم، ص.؟»(ص123)
از هگل:« زمانی که تمامی شرایط یک چیز حاضر شدند، آن چیز بوجود میاید...» و لنین در زیر آن مینویسد: بسیار خوب! اما ایده ی مطلق و ایده آلیسم  چه ربطی به آن دارد.»(ص 147)
هگل:
«... اما در حقیقت آنها(صورتهای منطقی) به صورت های مفهومی تبدیل شده اند، که روح زنده ی امر واقعی را تشکیل میدهند...» مفهوم در تکامل خود در«مفهوم مکفی» ایده میشود.« مفهوم در عینیت خود عینی است که در خود و برای خود است» و لنین درباره این دیدگاهها چنین مینویسد:
«عینیت باوری+ عرفان و خیانت به تکامل» (175)
لنین درباره پاره هایی از بخش ذهنیت در منطق:
«سخنانی یاوه در باره برهان هستی شناسی، درباره خدا! »(ص 184)
«در برابر آگاهی قرار گرفتن بدون تماس متقابل(عین) این است ماهیت ضد دیالکتیک. تنها در اینجاست که همچنان که بود، به شکلی، هگل اجازه داد تا گوشهای دراز(ass,s ears (ایده آلیسم خودشان را نشان دهند- با انتساب  زمان و مکان(در ارتباط با نمایش حسی آنها) به چیزی پایین تر در قیاس با اندیشه...»(227)
از یاداشتهای لنین درباره تاریخ فلسفه هگل (ایده آلیست ها و ماتریالیست ها در تاریخ فلسفه)
«کش دادن موضوع؟؟
بوسیله هگل ایده آلیست، البته کش دادن موضوع.»(263)
« توجه: در نتیجه هگل به هر ماتریالیسمی حمله میکند بجز ماتریالیسم دیالکتیکی.»(275)
«هگل جدا «باور» داشت، میاندیشید که ماتریالیسم که  به عنوان یک فلسفه ممکن نیست، چرا که  فلسفه علم اندیشیدن، دانش از کلی است، اما کلی یک اندیشه است. اینجا او خطایی مشابه [خطای]
ایده آلیسم ذهنی را تکرار میکند که او همواره آن را [ایده آلیسم] «بد» مینامید. ایده آلیسم عینی( و هنوز بیشتر از آن مطلق) با پیچ و خم (و پشتک زدن)  به ماتریالیسم بسیار نزدیک میشود و حتی تا اندازه ای به آن تبدیل میشود.»(ص 279)
«هگل  دامنه ی« فلسفه طبیعت» افلاطون را، یعنی عرفان ماورای غیر حسی ایده ها را گسترش میدهد، مانند
اینکه مثلث ذات چیزهای حسی را تشکیل میدهد(265) و چرندهایی عرفانی از این گونه. این خیلی شاخص است. هگل عارف، ایده آلیست و روح گرا(مانند تمامی فلسفه رسمی، کشیشی- ایده آلیستی دوران ما) عرفان و ایده آلیسم  را در تاریخ فلسفه با طول و تفصیل  شرح میدهد و می ستاید، و این درحالی است که ماتریالیسم را از چشم فرو میگذارد و آنرا ناچیز میشمارد. مقایسه کنید با نظرهگل درباره دموکریت- هیچ چیز[گفته نمیشود]!! درباره افلاطون انبوه زیادی از چرندیات عرفانی.»(280-279)
« نقد ارسطو از «ایده های» افلاطون نقدی  است از ایده آلیسم  همچون  ایده آلیسم عام: از همان آنجایی که مفاهیم، انتزاعات، مشتق میشوند، از همان جا همچنین«قانون» و «ضرورت» نیز نشات میگیرند و غیره. هگل ایده آلیست به بشکلی بزدلانه و ترسو درمبارزه است زمانی که ارسطو پایه های ایده آلیسم را(در نقدش از ایده های افلاطون) تضعیف میکند. (281)
هنگامی که یک ایده آلیست به نقد پایه های ایده آلیسم در ایده آلیست دیگر دست میزند، همیشه این ماتریالیسم است که از این راه نفع میبرد.(نگاه کنید به ارسطو در تقابل با افلاطون، هگل در تقابل با کانت، و غیره»(281)
« هگل،  حامی دیالکتیک، نمیتواند تغییر دیالکتیکی از ماده به حرکت، و از ماده به آگاهی- بویژه دومی- را بفهمد. مارکس اشتباه(یا ضعف) عارف را درست میکند.»(281)
« بنابراین،ارسطو به وضع ترحم برانگیزی  خدا را علیه لوکیپوس ماتریالیست و افلاطون ایده آلیست،  پیش میکشد. اینجا التقاط گری در ارسطو وجود دارد. اما هگل  بخاطر عرفان این ضعف را پنهان میکند!»(281)
« مفاهیم «در طبیعت» ، «در این آزادی»( در آزادی اندیشه و خیال انسان!!) وجود ندارند. «در طبیعت»آنها(مفاهیم) «گوشت و خون» دارند. ---- عالی است! اما این ماتریالیسم است.مفاهیم انسانی روح(یا روان soul) طبیعت هستند-  این صرفا گونه ی بیان راز آمیز این است که بگوییم  در مفاهیم انسانی  طبیعت  به شیوه ای متمایز بازتاب یافته است(به این توجه شود: به شیوه ای متمایز و دیالکتیکی!!)»
«ص 337- 318  صرفا درباره متافیزیک ارسطو!! هر چیز اساسی که از قرار باید در تقابل با افلاطون گفته شود،موقوف میشود. بگونه ای مشخص، مسئله وجود خارج از انسان و انسانیت!!! موقوف میشود= مسئله ماتریالیسم! (283)
« عقل»( فهم) اندیشه، آگاهی، بدون طبیعت، بدون انطباق با طبیعت  دروغ است= ماتریالیست»
«این نفرت انگیز است که میخوانیم چگونه هگل ارسطو را بخاطر«مفهوم اندیشه گرانه حقیقی)اش میستاید،(373 از «روح» و بیشتراز آن در موارد دیگر) بروشنی داستانی از یاوه های ایده آلیستی(=عرفانی) میبافد.
تمامی نکاتی که در آنها، ارسطو بین ایده آلیسم و ماتریالیسم نوسان میکند، پنهان میکند!!!(284)
«اما موضوع  وجود بیرون از انسان را کنار میگذارد!!!» یک جا خالی دادنی پیچیده از ماتریالیسم!»(287)
«هگل کاملا نکته اصلی را(توجه) پنهان کرده است:(توجه) وجود چیزها بیرون ازآگاهی انسان و مستقل از آن.»(291)
اینها بخشی ناچیز از عبارات لنین در تمایز گذاشتن بین ایده آلیسم هگل (همچنین ایده آلیستهایی همچون افلاطون و ارسطو) وماتریالیسم (بویژه ماتریالیسم دیالکتیکی مارکس، انگلس و لنین) و تقابل با هگل در تمامی نکاتی است که وی دیالکتیک را به ایده آلیسم، رازوزی و عرفان آغشته میکند.
بدین ترتیب ما دو اردوگاه، دو  خط فلسفی، دو حزب فلسفی متضاد یعنی ایده آلیسم و ماتریالیسم را در این یادداشتهای لنین میبینیم. این تمایز گذاشتن و نشان دادن اختلاف این دو جریان فلسفی در تمامی نکات مربوط به استخراج دیالکتیک از اندیشه ی هگل و رفع نادرستی های ایده آلیستی، رازآمیز و عرفانی  آن وجود دارد. این امر در یادداشتهای لنین درباره تاریخ فلسفه هگل و مرور فیلسوفهای ایده آلیست و ماتریالیست با روشنی و شدت بیشتری به چشم میخورد. بویژه در مورد ارسطو(ص288-280) که لنین بیشترین صفحات را به بررسی هگل از وی اختصاص داده است. در برخی از این بخشها لنین بشدت به هگل حمله میکند و وی را به عنوان فیلسوفی ایده آلیست که نوسانات ارسطو بین ماتریالیسم و ایده آلیسم را لاپوشانی میکند، مورد تحقیر قرار میدهد.
جدای از ترسیم  روشن دو خط فلسفی از آغاز یادداشتهای فلسفی تا پایان آن، این کتاب یک تجزیه و تحلیل و یک ترکیب است. تجزیه دیالکتیک هگل و ترکیب آن در دیدگاه ماتریالیستی
 وظیفه ی اصلی که لنین برابر خود نهاده است بیرون کشیدن منطق دیالکتیک از این اثر هگل است. مارکس این دیالکتیک را وارد ساز و کار فلسفه ماتریالیستی کرد، اما فرصت بیان سر راست و فشرده آن را نیافت. لنین کار مارکس را پی گیری میکند. برای بیرون کشیدن دیالکتیک از اثری که آن را در پوسته ای راز آمیز وعرفانی میپیچد،  لنین خط به خط وارد وحدت و مبارزه با هگل و تجزیه و تحلیل ایده های اساسی وی میشود. این فرایندی است از جذب و دفع.  لنین به گرفتن و جذب تمامی نکات درست هگل درباره دیالکتیک میپردازد. او در بسیاری از بخش ها از عبارات «داهیانه است»،«عالی است» ، «درست است» «حق با هگل است» و غیره استفاده میکند. گرچه پذیرش همین نکات هگل هم گاه از جانب وی مشروط است و برخی تغییرات در آنها صورت میدهد. وی ضمن گرفتن و جذب کردن، این دیالکتیک را تغییر میدهد. به پیرایش آن از وجوه ایده آلیستی و عرفانی  که آنرا راز آمیز میکند، میپردازد. آنچه را که بدر بخور است نگاه میدارد و آنچه بدرد نخور است، حذف میکند و دور میریزد. برای نمونه  میتوان به این عبارات(که ما در بالا آوردیم) اشاره کرد که ویژگی راز آمیز کردن دیالکتیک بوسیله هگل را نشان میدهد. هگل میگوید مفاهیم «روح یا روان» طبیعت هستند. لنین میگوید « این صرفا گونه ی بیان راز آمیز این است که بگوییم  در مفاهیم انسانی  طبیعت  به شیوه ای متمایز بازتاب یافته است(به این توجه شود: به شیوه ای متمایز و دیالکتیکی!!)»این هم تغییر دادن و روشن کردن «راز» است و هم دفع کردن و دور ریختن نتیجه ای که از آشکار شدن این «راز» بوجود میاید.
بسیاری از نکات لنین در نفی عرفان هگلی و سُره و تمیز کردن دیالکتیک بر همین بستر، یعنی آوردنش در درون دیدگاه ماتریالیستی بازتاب و تغییری که از این نظر دچار آن میشود، استوار است.
بنابراین ما به هیچوجه شاهد یک فرایند خنثی، ساده و بی تضاد در وارد کردن دیالکتیک به ماتریالیسم نیستیم، بلکه برعکس تضادهای فراوانی را مشاهده میکنیم که مرکز ثقل اصلی شان را دو دیدگاه متضاد ایده آلیستی هگل و ماتریالیستی لنین تشکیل میدهند.
اما پیوند فلسفه و سیاست در این اثر:
 هگل نماینده فلسفی و ایدئولوژیک بورژوازی آلمان بوده است. این بورژوازی با توجه به شواهد تاریخی در مبارزه  با فئودالیسم از یکسو وجهی انقلابی و از سوی دیگری وجهی محافظه کارانه داشته است. این وجوه در نمایندگان فلسفی این بورژوازی نیز به چشم میخورد. دوآلیسم کانت و سازش های نه چندان کم وی با مذهب، تا جاییکه شناخت بخشی از مسائل فلسفی را به «ایمان» محول میکند. تفکرات دیالکتیکی هگل و از سوی دیگرپیچاندن آنها در ایده مطلق و خویشتن را کمال و پایان فلسفه خواندن و غیره.
لنین به عنوان نماینده ایدئولوژیک طبقه کارگرف طبقه ای نو که آینده از آن اوست، با هگل به عنوان نماینده ایدئولوژیک بورژوازی که نماینده گذشته است، وارد بده بستان میشود. آنچه را این بورژوازی در دوران انقلابی اش آنجام داده و اندیشه را بدان سبب پیش برده و تکامل داده، جذب میکند و بقیه را همچون چیزهایی چرند، یاوه، مزخرف، لجن، آشغال بدرد نخور بدور میریزد.
 این تا آنجاست که هگل و فلسفه اش به گذشته تعلق دارد. اما پیوند فلسفه و سیاست در تجزیه و تحلیل هگل یک وجه اساسی امروزی (در زمان لنین) دارد. لنین خواه از جهت روشن کردن امپریالیسم به عنوان یک مرحله و عصر خاص در اقتصاد و سیاست نظام سرمایه داری و روشن کردن وظایف انقلابی پرولتاریای روس و بین المللی، و خواه از جهت مبارزه با آنچه محصول ویژه امپریالیسم(اقلیت اشرافی در طبقه کارگر) و تجلی سیاسی- طبقاتی بورژوازی درون طبقه کارگر است، یعنی بروز اپورتونیسم و رویزیونیسم در احزاب کارگری است، نیاز به برجسته این دیالکتیک در تفکر مارکسسیستی  و دادن جایگاه شایسته بدان دارد. این هم تکامل شناخت فلسفی، علمی و ایدئولوژیک  است و هم تکامل ابزار و متد مبارزه برای پیشرفت و تکامل. بدین ترتیب، اثر فلسفی لنین درباره علم منطق و دیالکتیک اثری میشود کاملا در پیوند با سیاست روز.
 تمامی آثار لنین پس از این تجزیه و تحلیل فلسفی، متاثر از آن است و همچنانکه سیاست در فلسفه حضور میابد فلسفه نیز در سیاست حاضر میشود و به آن روشنی و کمال میبخشد. امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری کاربرد این دیالکتیک را در اقتصاد نشان میدهد و دولت و انقلاب، حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، تزهای آوریل، انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، و بیماری کودکی چپ روی در کمونیسم  و بسیاری مقالات و نوشته های دیگر در سیاست، تاکتیک ، استراتژی و غیره نشانگر کاربرد آن در سیاست است و برای مبارزه با تمامی اپورتونیستها و رویزیونیستها که نمایندگان ایدئولوژیک بورژوازی درون طبقه کارگر هستند.
ادامه دارد.
م- دامون
مرداد 96
       










هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر