۱۳۹۶ آبان ۲۸, یکشنبه

درباره مائوئیسم (1)

درباره مائوئیسم (1)

در این مقاله که در چند بخش تنظیم شده، ما نخست به نظرات دونایفسکایا در کتاب فلسفه و انقلاب می پردازیم و سپس به برخی پرسش ها در مورد مسئله ی مائوئیسم. این مقالات را میتوان به نوعی هم ادامه نوشته ما زیر نام وقتی که ترتسکیستها به دفاع از دیالکتیک میپردازند دانست و هم رشته نوشته هایی که درباره مائو در وبلاگ قرار دادیم.
دونایفسکایا سرشار از کینه نسبت به مائو
در بخشی که دونایفسکایا به مائو میپردازد چیزی جز کینه ایی عمیق  و حس حقارتی که تمامی وجود دونایفسکایا را نسبت به مائو و بویژه نسبت به انقلاب فرهنگی دربرگرفته و نیز زوزه های نتراشیده و نخراشیده  وی را در مقابل مائو و یا گاردهای سرخ  نمی بینیم.(1) از جمله باصطلاح تمسخر کردن مائو با ذکر ریشخند آمیز«رهبر نابغه و کبیر، آموزگاربزرگ، سرفرمانده ی کبیر صدر مائو تسه دون»( ص 239 ) و تکرار آن « رهبر کبیر، آموزگار بزرگ، فرمانده ی برجسته و سکان دار کبیر»(ص244). و البته برخی از اینها توصیفاتی است که ادگار اسنو پس از دیدارش با مائو و از نگاه طبقه کارگر و خلق چین به مائو نقل کرده است.
نه تحلیلی و نه نقدی. مشتی عبارت و جملات بی سرو ته و بی بو و خاصیت  و نامفهوم که قرقره میشوند تا مثلا سیاستها ی مائو بوسیله آنها نقد شده باشد، به همراه یک دو داستان از زبان برخی از چینی هایی که مقیم هنگ کنگ شده بودند که هزاران و بلکه صد هزار داستان که نه، بل حقیقت علیه آنها وجود دارد.
 با این همه، ما به برخی از این نکات بی اهمیت میپردازیم، بویژه از آن جهت که بوسیله برخی شبه روشنفکران پر مدعا و مزدور ایرانی، اینجا و آنجا به عنوان دلایلی علیه مباحث فلسفی و سیاسی مائو تکرار شده است. شبه روشنفکرانی که عموما مقلدان تا مغز استخوان و بلغور کننده آت و آشغال های غربی و نان خورهای حکومت اسلامی هستند و تا فرصتی نصیبشان میگردد علیه مارکسیسم، لنینیسم و مائویسم مینویسند و سخن چرانی میکنند تا حکومت کریه به آنها اجازه دهد چندتایی نوشته و کتاب و یا مشتی ترجمه را در خدمت به حکام  چاپ کنند و به خورد خوانندگان ایرانی شان دهند و به این وسیله نامی برای خود دست و پا کنند.
فلسفه
دونایفسکایا مینویسد:
«شاید فلسفه برای نامیدن چیزی مانند «اندیشه مائو تسه دون» که فاقد تکامل دقیق مفاهیم فلسفی است، واژه نامناسبی باشد. مائو با مفاهیمی انعطاف ناپذیر که میتوانند به یک کیش تبدیل شوند- مشخصه یک مرد رند... تا یک انقلابی- و با نقل قول هایی که میتوان آن ها را دریک شیء، «کتاب سرخ کوچک» جا داد، غریزه فلسفی قدرتمندی دارد.(بازم صد رحمت به این دونایفسکایا، کاش این شبه چپ ها ما که چپ و راست میگویند افکار فلسفی مائو «ساده انگارانه» است، برخی از این چیزها را هم از یک دشمن مائو یاد میگرفتند)  مائو پیش و پس از کسب قدرت دولتی، عمدتا با تمرکز در قلمرو فلسفی مقوله «تضاد» را تقریبا غصب کرد.»(ص 245)
واقعا که سر و ذهن مائو درد نکند که چنین کرد! بگذار امثال دونایفسکایا از شدت حقد و حسد بترکند و سر خود را به درو دیوار بکوبند!
اما منظور از «غصب»مقوله ی  فلسفی تضاد چیست؟ دونایفسکایا البته چیزی نمیگوید، اما ما میتوانیم  دید وی را حدس بزنیم. منظور این است که در پس تمامی نظرات فلسفی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و نظامی مائو این مقوله وجود دارد. اما در این صورت، باید نظمی در این میان باشد؛ نظمی که باید در فلسفه همچون اساس شناخت و جهان بینی بر قرار شود و از آنجا در تمامی اشکال اندیشه(اقتصادی، سیاسی و...) گسترش یافته و بروز پیدا کند.
اما اگر نظمی در کار باشد، که هست، آنگاه باید گفت چنین نظمی در سیستم نظری دیالکتیک است که پایه و اساس آنرا قانون تضاد یا وحدت اضداد تشکیل میدهد. تضاد یک مقوله کلیدی است که ماهیت سیستم مورد نظر را میسازد و در تمامی آنات و درجات آن وجود دارد و بدون شرح منظمی از چگونگی حرکت و تحول آن، نمیتوان این مقوله را «غصب» کرد. بنابراین  زمانیکه دونایفسکایا میگوید که این «اندیشه فاقد تکامل دقیق مفاهیم فلسفی است»تنها جفنگ میگوید. برعکس، درست به این علت که مائو قانون تضاد را به عنوان پایه و اساس هر گونه تحلیل قرار داد، توانست از حرکت و تکامل تمامی مفاهیم و مقولات فلسفی شرح دقیقی دهد و این شرح سیستماتیک را پایه و اساس تمامی تحلیل های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، نظامی و کل پراتیک خود و حزب کمونیست چین  قرار دهد. نظم و دقتی که در کار این حزب از زمان رهبری مائو برقرار گشت و منجر به پیروزهای بزرگ طبقه کارگر چین و خلق چین گشت.    
دونایفسکایا ادامه میدهد: 
« ...مائو با تحریف و تبدیل مفهوم و واقعیت مبارزه ی طبقاتی به «بلوک چهار طبقه» آنرا ادامه داد. مائو هنگام پیوستن به جبهه متحد با چیانکایشک علیه حمله ی امپریالیستی ژاپن، به آن بلوک معنای چینی داد. با این همه در انحراف فلسفی مائو (و یا اگر مایلید سهم او) از دیالکتیک هگلی - مارکس، چیزی بیش از چینی کردن وجود دارد.(بازم صد رحمت به این دونایفسکایا. کاش شبه چپ های ایران قدری هم از این چیزهای غربی ها یاد میگرفتند و نظرات مائو را یکسر از هگل و مارکس و لنین جدا نمیکردند و به آن وجه چینی صرف نمیبخشیدند)  خط تیره را به این دلیل در عبارت هگلی- مارکسی گذاشتم چون چیزی که هر دو آنها را متحد میسازد«قانون تضاد» است که هگل کشف کرد و آنرا چنان ژرف تحلیل کرد که مارکس همراه با عینیت اش«سرچشمه  تمامی دیالکتیک » دانست. مائو همین قانون تضاد را دستکاری کرد تا برای موقعیت سیاسی همواره در حال تغییر مناسب باشد.» (ص 246)
 بنابراین خطی که از هگل به مارکس و از مارکس به لنین و از لنین بویژه به مائو جریان دارد خطی است که قانون تضاد را «ریشه هر نوع حرکت و هر نوع جنبش ، سرچشمه تمامی دیالکتیک، هسته دیالکتیک و اساسی ترین قانون جهان هستی» میشمارد. اما منظور از «دستکاری» کردن چیست و چگونه میتوان یک قانون فلسفی را« دستکاری»  کرد. باید دید که دونایفسکایای ضد فلسفه ی مارکسیستی، چه دلایلی ارائه میدهد!  
وی ادامه میدهد:
«مائو برای مقاله های فلسفی خود هر نامی را برگزیده است: از «درباره تضاد» تا «جهش بزرگ رو به پیش» و «انقلاب فرهنگی پرولتری». دوره مهم مورد نظر ما سه سال پر آشوب«انقلاب فرهنگی کبیر پرولتری»1969- 1966 را در بر میگیردکه طی آن ادعا شد که یک پدیده جدید جهانی با عنوان«مارکسیسم - لنینیسم، اندیشه مائو تسه دون» ظهور کرده است.( چرا «ادعا» شده است؟ مگر ظهور نکرده بود؟! بگذاراز حرص و خود خوری بترکد!) از آنجا که این مبالغه یک شبه شکل نگرفت، ما از 1937 آغاز میکنیم. درست است که فقط پس از کسب قدرت دولتی در 1949 بود که هر تجربه ی خاص مائو به قاعده ای جهانشمول تقدس یافت؛(میبینیم که دونایفسکایا اعتراف میکند به «جهانشمول شدن» اندیشه مائو تسه دون! اما «تقدس»! زمانی که حقد و حسد گلوی دونایفسکایا را فشار میدهد و او سر عجز به گریه میافتد، چه باید گفت!؟) با این همه مقاله ی 1937 وی «درباره تضاد » است که درونمایه آن انحراف مائوئیستی از مارکسیسم را تشکیل میدهد که تا به  امروز تداوم داشته است.» (ص247)
«انحراف مائوئیستی ازمارکسیسم»!  این را باید به «دستکاری» اضافه کرد. ببینیم منظور وی از این «انحراف» چیست؟  قطعا دلایلی باید در چنته داشته باشد!
اکنون دونایفسکایا به رساله درباره تضاد مائو میپردازد.
مسئله استنتاج و کاربرد
« روایت  ویژه ی مائوئیستی از تئوری تضاد، تمایزی را میان «تضاد اصلی» و آنچه مائو «جنبه اصلی تضاد» مینامد قائل است؛ این تمایز تا حدی منجر به عقب و جلو بردن اختیاری تضادهای «اصلی» و فرعی میشود که در آن اصلی میتواند تبعی شود و تبعی اصلی، در همان حال که هر دو«پیچیده» هستند. مائو چنین توضیح میدهد:« در کشورهای نیمه مستعمره مانند چین، رابطه ی میان تضادهای اصلی و غیر اصلی وضعیت پیچیده ای را پدید میآورد»...« پیچیدگی» موقعیت را واژگون میکند. مائو با دگرگون کردن دقت فلسفی به یک سستی فرصت طلبانه مطابق با میل خود، موضوعی را مطرح میکند که به واقع دغدغه ی اوست: چگونه میتوان « از لحاظ عینی» تغییری را در خط سیاسی، به ویژه در مورد تشکیل جبهه ی متحد با چیانکایشک ضد انقلابی ، ارائه داد.»( ص 247 ، تاکید از ماست)
بنابراین مشکل دونایفسکایا «به ویژه»مشکل «جبهه متحد با چیانکایشک ضد انقلابی» است. آه و اسفا که مائو چه «سستی فرصت طلبانه» ای از خود نشان داد و چه  بد کرد که نه بنا بر تحلیل مشخص واقعیات عینی و استراتژی و تاکتیک انقلاب چین، بلکه بنا بر «میل خود» با فردی« ضد انقلابی» همچون چیانکایشک و حزب گومیندان جبهه متحد تشکیل داد!؟ اگر رهبری دست این ترتسکیستها «سوپر انقلابی» و مقلدان ایرانی آنها بود، آنها  قطعا بنا به «میل خود» با چیانکایشک که بسیار بسیار ضد انقلابی بود، جبهه متحدی تشکیل نمیدادند( که البته دادند اما به سبک خودشان و چون مزدورانی در خدمت این حزب) و بنا به «میل خود» در مقابل ژاپنی ها یعنی امپریالیستهای مهاجم به خاک چین «سستی فرصت طلبانه» را نشان داده و جبهه متحد تشکیل میدادند، که دادند.(2) این متقلبان دوست دارند فراموش کنند که گومیندان تنها چیانکایشک نبود و در همان زمان تجاوز امپریالیستی ژاپن در گومیندان  افسرانی وطن پرست وجود داشتند که میخواستند که چیانکایشک را که تمایل به مقاومت مقابل ژاپن نداشت را بکشند، و مائو مانع این کار شد.   
بنابراین تزهایی مانند تضاد اصلی(3) میتواند «تا حدی»(البته دونایفسکایا این «تا حدی» را برای چه اینجا گذاشته ما متوجه نمیشویم. یعنی این «تا حدی» میتواند به این نتیجه بینجامد که اصل قضیه درست است و این را البته دونایفسکایا تایید نمیکند) منجر به جلو بردن «اختیاری» تضادهای اصلی و فرعی شود که در آن اصلی میتواند فرعی و فرعی اصلی شود.
پس، دونایفسکای بجای اینکه نخست در مورد اصل این تقسیمات و تدوین این مقولات در فرایند تکوین سیستم فلسفی تضاد بحث کند، و نظر خود را رک و صریح بگوید، ترجیج میدهد که در مورد نتایجی که ممکن است از آنها گرفته شود و یا چگونه بکار بردن آنها بحث کند. اما برای اینکه نادرستی این استنتاجات فلسفی مائو ثابت شود و نشان داده شود که نه استنتاجاتی منطقی بلکه  چیزی مانند«دستکاری» در نتیجه گیری صورت گرفته، نخست باید در این مورد بحث کرد که آیا آنها بر مبنای گسترش منطقی مقوله ی تضاد و چگونگی توسعه و تکامل آن (یا همان «تکامل دقیق مفاهیم فلسفی») و نیز بر پایی یک سیستم تجزیه و تحلیل علمی گرفته شده است و یا صرفا بواسطه برخی تغییرات در وضعیت جاری مبارزه طبقاتی و عمده شدن تجاوزامپریالیستی ژاپن علیه چین.
برای اینکه ما بفهمیم که آیا استنتاج چنین مقولاتی بر مبنای گسترش تحلیل منطقی و نظام تئوریک صورت گرفته و یا خیر اشاره ای کوتاه به فرایند تحلیل مائو میکنیم.
حرکت و سکون- عامل درونی و عامل بیرونی
مائو پس از اشاره به دو جهان بینی متافیزیکی و دیالکتیکی و تقابل آنها در مورد مسئله ی حرکت و سکون به این نکته میرسد که جهان بینی دیالکتیکی برای توضیح  حرکت، توجه اساسی خود را به درون یک شیء و یا پدیده متوجه میکند. از دیدگاه مائو علل بیرونی تنها شرط تحولند اما علل درونی اساس تحولند. اینجا و در درون پدیده، تضادعلت حرکت است. بدون تضاد وحرکت، جهانی در کار نیست.
اصل عام اساسی دیالکتیک این است:
« تصدیق ( کشف ) گرایشهای متضاد، دافع یکدیگر، متقابل در کلیه پدیده ها و پروسه های طبیعت ( از جمله روح و جامعه )». و مائو و پس از نقل این گفته ی لنین میافزاید:  آیا این تزها صحیح اند؟ بله صحیح اند. وابستگی متقابل و مبارزه اضداد ذاتی هر شیئی یا پدیده حیات کلیه اشیاء و پدیده ها را تعیین می کند و تکامل آنها را به پیش می راند. هیچ شیئی یا پدیده ای نیست که در درون خود تضادی نهفته نداشته باشد ؛ بدون تضاد عالمی موجود نبود.»( جلد 1 ص481، تاکیدها از اصل است)(4)
عام بودن تضاد
وی سپس داخل پدیده شده و در تضاد درونی این پدیده که  در این تحلیل و شرح فلسفی، خود مقوله ی تضاد( یک سلول انتزاعی) است، تضادی تشخیص میدهد. تضاد بین عام بودن تضاد و خاص بودن تضاد. عام بودن و خاص بودن تضاد یک وحدت اضداد را درون تضاد تشکیل میدهند. بنابراین مائو اصل پیش ذکر شد در مورد اساس تحول، که درونی است را درون یک مقوله بکار میبندد. 
سپس مائو درون عام بودن تضاد، وحدت اضدادی دیگر تشخیص میدهد: از یکسو تضاد در همه ی اشیاء و پدیده های مادی و معنوی موجود است و از سوی دیگر از آغاز تا پایان هر پدیده تک وجود دارد. حذف هر کدام از این دو جهت عام بودن تضاد، نفی عام بودن تضاد است. چنانچه گفته شود حتی در یک درصد از اشیاء و پدیده ها وجود ندارد، عام بودن تضاد، نفی، و مطلق، نسبی در نظر گفته شده است؛ و چنانچه گفته شود از آغاز تا پایان حرکت یک شیء و یا پدیده وجود ندارد، و مثلا از میانه حرکت آن تضاد آغاز میشود، باز این امر، عام بودن را نفی کرده و مطلق، نسبی گردیده است.(توجه کنیم به نقد مائو از تز دبورین) به این ترتیب این دو تز مکمل یکدیگر هستند و با یکدیگر عام بودن تضاد را میسازند.         
خاص بودن تضاد
سپس مائو درون  خاص بودن تضاد، نیز وحدت اضدادی دیگر مشاهده میکند. تضاد بین آنچه کل پدیده را به عنوان یک  پدیده خاص در مقابل ما قرار میدهد و آنرا از پدیده های خاص دیگر جدا میکند و آنچه ویژگی خاص دو سر هر تضاد یک پدیده خاص است . بنابراین هم هر یک از دو سر هر پدیده خاص هستند و ویژگیهایی متمایز و متضاد با یکدیگر دارند و هم کل آن پدیده خاص است و در مقابل پدیده های خاص دیگر قرار میگیرد. باید توجه داشت که اینجا نیز این دو، هم با یکدیگر تضاد دارند و هم با یکدیگر در وحدت هستند.
برای اینکه ما یک پدیده خاص را در مقابل پدیده های خاص دیگر که هر کدام از آنها با این پدیده خاص تشکیل یک وحدت اضداد را میدهند، بفهمیم  می باید باید دو سر هر تضاد را بررسی کنیم.
جهت عمده  و جهت غیرعمده تضاد
در مرحله ای از فرایند تحلیل خاص بودن تضاد، مائو نخست  تمایزی بین تضاد عمده و جهت عمده تضاد میگذارد. این دو مقوله، تشریح دو مسئله ی متفاوت در سیستم دیالکتیک مائوئی میباشند. تضاد عمده در مقابل تضادهای های غیر عمده یک مسئله ی ویژه است و جهت عمده تضاد در مقابل جهت غیر عمده آن مسئله ویژه دیگری است. هر حلقه از تضادها در یک شی ء و یا پدیده ی مرکب میتواند عمده یا غیر عمده باشد، در حالیکه هر تضادی- خواه عمده و خواه غیر عمده - یک جهت عمده دارد و یک جهت غیر عمده. در عمده شدن یک تضاد، کل تضاد عمده میشود، صرف نظر از اینکه کدام جهت در این تضاد عمده، مسلط باشد. تضاد بورژوازی و پرولتاریا میتواند هم در جامعه سرمایه داری و هم در جامعه ی سوسیالیستی عمده شود، در حالیکه در جامعه سرمایه داری، بورژوازی جهت عمده و طبقه کارگر جهت غیر عمده است و در جامعه سوسالیستی، طبقه کارگر جهت عمده و بورژوازی جهت غیر عمده.
از سوی دیگر جهات عمده و غیره عمده هر تضادی میتوانند به یکدیگر تبدیل شوند، صرف نظر از اینکه آن تضاد در فرایند جاری تضاد عمده باشد و یا تضاد عمده نباشد.
 اکنون در باره جهت عمده و غیر عمده صحبت میکنیم:
 آیا این اصل منطبق با اصل اساسی دیالکتیک یعنی «تصدیق (یا کشف) گرایشهای متضاد، دافع یکدیگر و متقابل در تمامی پروسه های طبیعت (منجمله جامعه و ذهن)» گرفته شده است و یا برعکس دلبخواهی استنتاج گشته اند.
صورتهای مختلف قضیه
نخست به صورتهای متفاوت قضیه توجه میکنیم. میتوان چهار صورت مختلف را درنظر گرفت:
الف- در هر تضاد،هر دو سر تضاد باهم جهت عمده را میسازند.
ب- در هر تضاد، هر دو سر تضاد  با هم جهت غیر عمده را میسازند.
پ- در هر تضاد نه جهت عمده و نه جهت غیر عمده، هیچکدام وجود ندارد.
ت- در هر تضاد یک جهت، عمده و جهت دیگر غیر عمده است.
صورتهای نخست و دوم بخودی خود نفی مقدمات اصلی تلقی میشوند. دلیل اصلی این است که وقتی میگوییم تضادعام و مطلق است، باید این امر بین دو سر تضاد نیز وجود داشته باشد. به عبارت دیگر نمیتوان هر دو سر تضاد را همیشه دارای موقعیتی مساوی دانست. در صورتی که دو سر تضاد همواره دارای موقعیت مساوی تلقی شود، امر وحدت یعنی امر نسبی، مطلق شده و عام بودن تضاد نفی و مطلق، نسبی گردیده است.
 دو نکته  را اینجا باید در نظر داشت:
 نخست اینکه ممکن است گفته شود که خیر! در برخی زمانها پیش میاید که هر دو جهت نقش رهبری کننده داشته باشند، یعنی  تعادلی بین دو طرف برقرار باشد. این البته  همانگونه که مائو اشاره میکند، ممکن است. یعنی این امکان وجود دارد که شرایطی پیش آید که هر دو سر تضاد دارای موقعیت و قدرتی کمابیش یکسان گردند. این همان تعادل در میان اضداد یا موزونی تکامل است. اما این تنها میتواند نسبی باشد و نه مطلق. این آن شرایطی نیست که بتواند همواره تداوم یابد. زیرا با تداوم نبرد اضداد، این وضع به هم میخورد و دوباره یک جهت عمده و جهت دیگر غیر عمده میشود.(5)
در ایران زمان انقلاب طی سالهای 60 – 57 نیروی  طبقات اصلی خلق(طبقه کارگر، دهقانان، خرده بورژوازی) در توازنی نسبی  با نیروی شورای انقلاب و دولت موقت بود. اما پس از بهمن 57 نبرد برای تسلط شدت گرفت. این نبرد از یک سو در بالا بود و از سوی دیگر بین بالا و پایین. پس از کودتای خرداد 60  وضع تغییر کرد. از یکسو در بالا  قدرت به طور کامل در اختیار جریان خمینی و دارودسته انحصار طلبانش قرار گرفت و از سوی دیگر کل این قدرت، بر طبقات خلقی(کارگران، دهقانان، خرده بورژوازی) تسلط یافت.(ما در بخش دیگری  مسئله موزونی و ناموزونی را بررسی  خواهیم کرد).(6)
نکته دوم این است که  اینجا ما در باره یک تضاد صحبت میکنیم. ممکن است خود این تضاد در ارتباط با تضادهای دیگر جهت غیر عمده باشد و دو سر این تضاد از موقعیت غیر عمده بر خوردار باشند ولی اینجا از درون آن تضاد بیرون آمده و آن تضاد را با تضاد دیگری در نظر گرفته ایم. بنابراین در هر تضاد نه دو سوی تضاد میتوانند با هم عمده باشند و نه با هم غیر عمده.
مورد پ نیز نمیتواند درست باشد. زیرا این تکرار الف و ب بصورتی منفی است. و وحدت اضداد را مطلق میکند. افزون بر این، زمانیکه ما از طرح موضوعی مانند وجود جهت عمده و جهت غیر عمده چشم پوشی کنیم این امر بجز اینکه از پیشرفت شناخت ما از سطحی به سطحی ژرفتر و گسترش و تکامل شناخت بیفزاید، از آن جلوگیری میکند.
بنابراین تنها صورت چهارم قضیه است که میتواند درست باشد. در اینجا قانون اساسی وحدت اضداد یکبار دیگر خود را نشان میدهد. از یکسو اضداد با یکدیگر وحدت دارند و یکی از دیگری تبعیت میکند. از سوی دیگر یکی از دو سر تضاد نقش مسلط و رهبری کننده را به عهده دارد و دیگر نقش تابع و رهبری شونده. به عبارت دیگر، با هم تضاد دارند. در غیر این صورت تضادی وجود نداشت و صرفا وحدت بود.
بطور کلی از دیدگاه وضعیت کلی تضاد، دو حالت پدید میاید. یا یکی بر دیگری مسلط است و نقش رهبری کننده دارد و یا میان آنها توازن موجود است. حالت سومی وجود ندارد.
بنابراین موزونی و تعادل میان اضداد نسبی است و نه مطلق. و این برخلاف ناموزونی، عدم تعادل و یا  تضاد است که مطلق میباشد.
خواننده این سطور میتواند اشارات بسیاری را از جانب مارکس در مقدمه به نقد اقتصاد سیاسی(گروند ریسه) در روابط میان تولید با مصرف، تولید و توزیع و تولید و مبادله و نیز تولید با تمامی این وجوه در مورد جهت رهبری کننده و جهت رهبری شده بیابد.(7)
 تضاد عمده و تضادهای غیر عمده
دوم در مورد تضاد عمده: آیا مائو در گسترش سیستم فلسفی دیالکتیک و بویژه در تداوم ژرفش در امر خاص بودن تضاد، بدرستی این استنتاج را میکند و یا این استنتاج نادرست است؟
تردیدی نیست که وقتی شی ء و یا پدیده ای ساده و صرفا دارای یک تضاد نبوده و مرکب باشد آنگاه نه یک تضاد بلکه تضادهای گوناگونی دارد. این جا این پرسش بوجود میاید آیا این تضادهای گوناگون در هر موقعیت عینی مشخص وضع یگانه ای از نظر کیفیت، کمیت، نیرو، برد، تاثیر و غیره دارند و یا خیر بین تضادهای گوناگون نیز از این نظر تضادی موجود است؟ در اینجا نیز قضیه کمابیش مانند همان مورد نخستین است. یعنی آیا تعادل مطلق است یا تضاد؟ با این تفاوت که در آنجا مسئله درون یک تضاد بود و اینجا بین یک تضاد با تضادهای دیگر. بنابراین استدلال پیشین اینجا نیز میتواند تکرار شود.
و اما در مورد نظر مائو در مورد« وضعیت پیچیده». مبنای این مسئله این است که  در اوضاع و شرایط معینی  اهمیت ، وزن  و شدت تضادهای معینی نزدیک به هم باشد. در چنین شرایطی که بویژه و عموما در کشورهای زیر سلطه بوجود میاید، تشخیص تضاد عمده گاه بسیار مشکل میشود. دلیل این امر این است که ساخت اقتصادی این کشورها، ترکیبی از وجوه تولیدی گوناگون متضاد- گاه نه حتی دو شیوه ی تولیدی بلکه بیش از آن- می باشد و این تضادها در سیاست و میان نمایندگان سیاسی این ساختها بازتاب میابد. افزون بر این، خود روابط امپریالیسم با این کشورها و پشتیبانی از برخی نیروهای داخلی و نیز تضاد و رقابت میان امپریالیستها برای تسلط بر کشور، وضع را پیچیده تر میکند.
باری میبینم که استنتاج های مائو کاملا منطقی و برای مبنای تکوین درونی سیستم فلسفی تضاد قرار دارد. نه دلبخواهی صورت گرفته و نه «دستکاری» در آن شده است. که اگر چنین بود بی گمان دونایفسکایا بجای پریدن به مثال جبهه متحد با گومیندان، روی اصل مطلب متمرکز میشد.
   بطور کلی مائو از مفاهیم عمده و غیر عمده (و یا تعیین کننده و تعیین شونده) استفاده کرد تا سیستم فلسفی دیالکتیک (یا سیستم تضاد) را گسترش و تکامل بیشتری دهد. کاوشی در نظرات مارکس، انگلس، لنین و استالین نشان میدهد که این رهبران با مفاهیم و واژه های عمدتا غیر فلسفی که نشانگر این امر بود که هنوز به شناختی فلسفی تبدیل نشده، همواره هم جهت های عمده و غیر عمده را در تحلیل های گوناگون خود در نظر میگرفتند و هم تضاد عمده و تضاد های غیر عمده را. (در این مورد در ادبیات سازمانی ما مفصل صحبت شده است. برای نمونه نگاه کنید به مارکسیسم و نقادی آن از «چپ» نقدی بر نظرات باب آواکیان نوشته هرمز دامان، بخش تضاد عمده و بازهم درباره تضادعمده)
تجارب جاری مبارزه طبقاتی و روش فلسفی
آیا تقسیم یک تضاد به جهات عمده و غیر عمده و یا تقسیم تضادها به تضاد عمده و تضادهای غیر عمده امری است که صرفا بر مبنای انقلاب چین صورت گرفته باشد و صرفا در آن انقلاب کاربرد یافته باشد؟ خیر! اینها اموری عینی هستند و صرفا هم به امور اجتماعی محدود نمیشوند، بلکه همچنین  در تمامی زندگی طبیعی - گرچه خود بخودی- وجود دارد. در طبیعت ( از اشیاء بیجان گرفته تا گیاهان و جانداران) تحول و تکوین اشیاء و پدیده ها بدون نظم و ترتیب نیست، بلکه در آن نظمی نهفته است و بر مبنای این که کدام جهات عمده و غیر عمده هستند و نیز در هر حلقه از تکامل، کدام تضاد عمده است، صورت میگیرد.
پس آیا این استنتاج فلسفی به زمان و تجربه جنگ چین و ژاپن ارتباط دارد! هم آری و هم خیر!
مائو در سخنرانی اش که درکتاب سانترالیسم دموکراتیک مندرج است چنین میگوید:
« در طول مرحله ایکه ایجاد حزب و جنگ مقاومت ضد ژاپنی را ازهم جدا می کند لشکرکشی به شمال و جنگ انقلابی ارضی دهساله را می توان ذکر کرد. در جریان آن، ما با دو پیروزی و دو شکست مواجه شدیم. لشکر کشی به شمال پیروزمند بود. ولی در سال 1927 انقلاب به شکست منتهی شد. ما موفقیت های بزرگی در جنگ انقلابی ارضی کسب نمودیم و تعداد افراد ارتش سرخ افزایش یافته تا 300 هزار نفر رسید. ولی از آن ببعد دچار ادبار شدیم و در پایان راه پیمائی طولانی تعداد افرادمان به کم بیش از 20 هزار نفر سقوط کرده بود. هنگامی که به چنسی شمالی رسیدیم آنها را کم و بیش تقویت نموده بودیم، لکن هنوز به 30 هزار نفر نرسیده بود یعنی حتی به یک دهم رقم اولیه نائل نشدیم. ولی از میان ارتش 300 هزار نفره و ارتشی که کمتر از 30 هزار نفر داشت کدامیک نیرومند تر بود؟ این همه ضربه خوردن و آزمایش ما را جنگ آور کرده بود. به ما تجربه آموخته بود و ما قادر شده بودیم مشی اشتباه آمیز را اصلاح و مشی درست را دوباره برقرار کنیم. پس این ارتش 30 هزار نفره قویتر از ارتش 300 هزار نفره شده بود. درگزارشی که به این کنفرانس ارائه شده، گفته می شود که در طی چهار سال اخیر، مشی ما صحیح و جنبه عمده فعالیت مان مثبت می باشد و چنانچه درکار عملی مان به اشتباه دچار شده و آنرا به بهای گزاف جبران نموده ایم، در عوض تجربه ها اندوخته و بنابراین قویتر می باشیم و نه ضعیف تر. درواقع هم اوضاع این چنین بود. در تمام دوران انقلاب دمکراتیک ما مجبور شدیم از پیروزی به شکست برسیم و دو باره از این به آن و دوباره آنها را با هم مقایسه کنیم. در آستانه و در جریان جنگ مقاومت ضد ژاپنی من چند مقاله نوشتم از جمله  مسائل استراتژیک در جنگ انقلابی چین ، درباره جنگ طولانی، درباره دمکراسی نوین، به مناسبت انتشار نشریه کمونیست و برای کمیته مرکزی اسنادی در باره سیاست و تاکتیک به رشته تحریر در آوردم. همه این نوشته ها ترازبندی از تجربه ای است که در جریان انقلاب اندوخته شده است. این مقالات و مدارک فقط در آن زمان بود که می توانست تدوین شود و نه زودتر. زیرا قبل از عبور از این طوفانهای عظیم و قبل از مقایسه دو پیروزی و دو شکست من تجربه کافی نداشتم و نمی توانستم بطور کامل قوانین انقلاب چین را بفهمم.»
بر طبق این گفته های مائو آثاری که در آن زمان نوشته شدند تنها در آن زمان میتوانستند نوشته شوند. زیرا زمانی معادل 16 سال تجربه (آن هم تجاربی به عظمت تجارب انقلاب چین که از سال 1927 کمونیستها درآن  درگیر جنگ داخلی بودند، جنگی که تا سال 1949 پایان نیافت) لازم بود تا این قوانین به شناخت درآیند. در همین دوران هم هست که آثار فلسفی مائو یعنی درباره پراتیک و درباره تضاد نگاشته میشود.
بنابراین از یک سو تجاربی معادل 16 سال یعنی از آغاز تشکیل حزب کمونیست چین در سال 1921 تا 1937 و نیز از سوی دیگر تجاربی معادل 10 سال لازم بود تا این دیدگاهها تدوین شود. اما تردیدی نیست که تجاوز امپریالیسم ژاپن به چین جدای از آنکه خود امر سترگی برای انقلاب چین بود، آن امر عینی بود که تمامی ذهن کمونیستهای چین را که تا آنزمان درگیر جنگ داخلی، انقلاب ارضی و مبارزه با گومیندان و چیانکایشک بودند بفکر وادار کند. تمامی تجارب موجود و انباشت کمی آنها، جهش آسا به دیدگاههای کیفی نوینی میانجامد که در مقالاتی که مائو از آنها نام میبرد، فرموله میشود.
نبرد مائو و حزب کمونیست چین با گومیندان و سکوت مشمئز کننده و خفت آور دونایفسکایا و مقلدان وی
اما آنچه اینجا توجه را جلب میکند آه و ناله حضرات دونایفسکایاها و مقلدان ایرانی امثال وی است که همه کاسه داغتر از آش شده و به یکباره در مقابل مواضع مائو در مقابل گومیندان  در «دومین دوره جنگ داخلی»موضع دروغین«چپ» گرفته  و اتحاد موقتی با آن را «راست روی» مائو ارزیابی میکنند و در مقابل چشمان  نابینای خود را کورتر از پیش کرده و از«دوره سومین جنگ داخلی چین» بطور کامل چشم میپوشند. یعنی دوره ای که تضاد عمده تغییر میکند و از مبارزه با امپریالیسم ژاپن به مبارزه با گومیندان و امپریالیسم آمریکا تبدیل میشود.
 تمامی جلد چهارم منتخب آثار مائو درباره سیاست و تاکتیک حزب طبقه کارگر چین در برخورد، تقابل و جنگ 4 ساله با چیانکایشک و گومیندان است که اینک پشتیبانی و سلاحهای آمریکای جهانخوار را هم دارند. اگر در آن دوران، بواسطه حمله امپریالیسم ژاپن و تمایلات ملی  درون این حزب برای مقاومت مقابل ژاپن میشد که با این حزب جبهه متحد تشکیل داد، اکنون اما وضع برعکس میشود. اینجا گومیندان به پشتیبانی یک قدرت امپریالیستی یعنی آمریکا که از جنگ دوم جهانی قدرتمندتر از هر امپریالیستی بیرون آمده، دست به تهاجم به جبهه خلق و مناطق آزاد شده زیر رهبری حزب کمونیست میزند.  نفی و لغو جبهه متحد با گومیندان، نه بر مبنای تغییر سیاست مائو و طبقه کارگر چین، بلکه بر مبنای  شکست و تسلیم ژاپن، تغییر سیاست چیانکایشک و گومیندان که اینک خواهان قلع و قمع کردن کمونیستهاست و نقش نوین امپریالیسم آمریکا در پشتیبانی از گومیندان و تجهیزآن، یعنی تغییر در وجوه سازنده ی اوضاع واقعی صورت میگیرد.(8)
  مقالاتی که این دوران را بازتاب میدهند و سیاستهای نوین را نشان میدهند، تقریبا از وضعیت و سیاست ما پس از پیروزی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی و چیانکایشک جنگ داخلی بر میانگیزد(هردو 13 اوت 1945)، و تا حقایقی درباره حملات گومیندان (5 نوامبر 1945) و تعرض چیانکایشک را با جنگ دفاع از خود درهم بشکنیم (30 ژوئیه 1946)(توجه کنیم که رهبر بزرگی مانند مائو میخواست تا آنجا که میشد از جنگ داخلی دیگر جلوگیری نماید) که حزب طبقه کارگر عمدتا موضع دفاعی بخود میگیرد، آغاز میگردد، و تا زمانی که این موضع به حمله تبدیل میشود و گومیندان در محاصره و ارتش سرخ قرار میگیرد یعنی تا وضعی که مقالاتی مانند دولت چیانکایشک در محاصره تمام خلق است»(30 مه 1947) و تا تغییر عظیم در وضعیت نظامی چین(14 نوامبر 1948) و انقلاب را بسرانجام برسانیم( 30 دسامبر 1948)و بالاخره تا سفر بخیرلیتون استوارت( 18 اوت 1949) آمریکایی( و نقد سیاستها و نظرت مضحک آمریکایی ها در مورد علل انقلاب چین) نوشته میشود، ادامه میابد.
بنابراین نه استنتاج مائو غیر منطقی است و نه این امور جهات عمده و غیر عمده و تضاد عمده و غیر عمده  به یک دوره معین و یا یک زمینه معین اختصاص دارد. چنان چه ما آثار مائو را در زمینه های مختلف نظامی، اقتصادی، فرهنگی و غیره بخوانیم  با همین خط فلسفی روبروییم. خطی که از زمانی که مائو به آن رسید آن را در تمامی امور با دقت هرچه تمامتر رعایت کرد و تا انقلاب فرهنگی پرولتاریایی  و پس از آن ادامه داد.
م- دامون
آبان 96
یادداشتها
1-     ازجمله نگاه کنید به نوع برخورد وی به گاردهای سرخ که عموما یا کارگران و دهقانان جوان بودند و یا دانش آموزان ودانشجویانی که فرزندان کارگران و دهقانان بودند:« ظرف چند ماه این اراذل و اوباش از پرسه زدن در خیابانها و کلاه بوقی بر سر «ضد انقلابیون» گذاشتن پا فراتر گذاشتند»( ص 240 ) و« ... دستاورد از پایین سال 1967، چیزی نبود که مائو در اوت 1966 با رها کردن قلاده ی به اصطلاح گاردهای سرخ  مد نظر داشت»(ص244). شکی نیست که چنین القابی شایسته ی امثال دونایفسکایا«انسان باور» ضد کمونیست که دریده وار علیه کمونیسم و کمونیستها بد و بیراه میگوید و همچنین  مترجمین ایرانی آثار وی است که همچون مزدورانی حقیر، جارچی کریه ترین و دریده ترین سخنگویان فرهنگ امپریالیستی هستند.
2-    ببینیم که خود ترتسکیستها در چین چه کردند:« پس از شکست انقلاب چین در سال 1927 در چین نیز عده قلیلی ترتسکیست پیدا شدند که با چن دوسیو و مرتدین دیگر پیوند اتحاد بستند و در سال1929 یک گروه کوچک ضد انقلابی را تشکیل دادند. آنها با دعوی اینکه گومیندان انقلاب بورژوا- دموکراتیک را انجام داده، تبلیغات ضد انقلابی میکردند و بصورت عناصر پستی در دست امپریالیسم و گومیندان برای مبارزه علیه خلق درآمدند. ترتسکیستهای  چین علنا در سازمانهای جاسوسی گومیندان وارد شدند. پس از حادثه 18 سپتامبر (حمله ژاپن به چین) طبق دستورات ترتسکی مرتد که از آنها میخواست« مانع اشغال چین بوسیله امپریالیسم ژاپن نشوند» همکاری خود را با سازمانهای جاسوسی ژاپن آغاز کردند و از اشغالگران ژاپنی کمک مالی گرفتند و بهر گونه فعالیتی بسود ژاپن دست زدند.»(منتخب آثار مائو، جلد اول ص269)
3-     این واژه در ترجمه های موجود به «تضاد عمده» در مقابل «تضادهای غیر عمده» برگردانده شده است که به نظر ما در فارسی بهتر و مفهوم تر از «تضاداصلی» است که ممکن است با «تضاد اساسی» اشتباه گرفته و درهم شود. همچنین منظور از «جنبه اصلی تضاد» نیز همان «جهت عمده تضاد» در مقابل «جهت غیر عمده» است که باز به نظر ما، این برگردان اخیر برای زبان فارسی بهتر و گویاتر است.
4-    اصل شناختی همپای آن این است:«دوگانه شدن یک واحد کل و معرفت بر اجزاء متضادش جوهر و اساس دیالکتیک را می سازد». ( مائو به نقل از لنین،همانجا، ص524)
5-    «در هر تضاد دو جهت متضاد بطور ناموزون رشد و تکامل می یابند. گاهی چنین به نظر می رسد که میان آنها تعادلی برقرار است، ولی این تعادل فقط موقتی و نسبی است، در حالیکه تکامل ناموزون همچنان اساسی باقی می ماند. یکی از دو جهت متضاد لاجرم عمده و دیگری غیرعمده است. جهت عمده جهتی است که نقش رهبری کننده را در تضاد برعهده دارد. خصلت یک شیئی یا پدیده اساساً بوسیله جهت عمده تضاد معین می شود- جهتی که موضع مسلط گرفته است.»(مائو، پیشین، ص504)
6-    همچنین زمانیکه در روسیه، از یک سو دولت موقت قدرت را در دست داشت و از دیگر سو شوراهای کارگران و دهقانان، تعادلی بین این دو نیرو بوجود آمد. اما این وضع دیر یا زود بواسطه کنش مطلق تضاد و کاهش یا افزایش نیروهای هر یک از دو سو باید تغییر میافت. یا دولت موقت باید شوراها کارگری را تحت کنترل در میاورد و یا شوراهای کارگری قدرت سیاسی را بطور کامل از دولت موقت میگرفتند.
7-    نمونه ای از لنین:«یقین است که ما هنوز باید برای تربیت و تشکل طبقه کارگر بسیار و بسیار کار کنیم. ولی اکنون تمام مطلب بر سر این است که مرکز ثقل عمده سیاسی این تربیت و این تشکل در کجا باید قرار گیرد؟ در اتحادیه ها و جمعیت های علنی یا در قیام مسلحانه و در کار ایجاد یک ارتش انقلابی و حکومت انقلابی؟»(لنین، دو تاکتیک، مقدمه، تاکید از ماست.) این مرکز ثقل همان تضاد عمده است.

8-     «گومیندان در چه حالی است؟...این حزب در گذشته مدت ده سال تمام به جنگ داخلی ضد انقلابی دست زد و در جریان جنگ ضد ژاپنی در سالهای 1940، 1941 و 1943 سه پیکار ضد کمونیستی دامنه دار براه انداخت و هر بار تلاش نمود تا آنرا بیک جنگ داخلی در مقیاس ملی گسترش دهد. فقط در سایه سیاست صحیح حزب ما و مقاومت خلق در سراسر کشور بود که این تلاشها با شکست مواجه گردیدند. همه میدانند که چیانکایشک نماینده سیاسی مالکان بزرگ ارضی و بورژوازی بزرگ چین، فرد بی نهایت سفاک و نیرنگ بازی است. سیاست او این بوده که دست روی دست بگذارد و به عنوان ناظر در انتظار پیروزی بماند، قوای خود را حفظ کند و جنگ داخلی را تدارک ببیند. آن پیروزی  که او در انتظارش بود، در واقع فرا رسیده است و اکنون این «ژنرالیسم»خود را آماده میکند که از «کوه پایین بیاید». در این هشت سال اخیر ما جایمان را با چیانکایشک عوض کرده ایم- در گذشته ما بالای کوه بودیم و او در کنار آب، در دوران جنگ  ضد ژاپنی ما در پشت خطوط دشمن بودیم و لی او به کوهستان پناه برده بود. اکنون او از کوه فرود میاید تا ثمرات پیروزی جنگ مقاومت ضد ژاپنی را تصاحب کند.»(مائو پیشین، جلد چهارم،وضعیت و سیاست ما پس از پیروزی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی، ص15-14)

۱۳۹۶ آبان ۲۱, یکشنبه

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(12) بخش اول نمودهای وابستگی و ملی

نگاهی به نظرات «اسطوره شناسان» اقتصاد ایران(12)
بخش اول
نمودهای وابستگی و ملی

حکمت و چگونگی حل مسئله «وابستگی رابطه سرمایه به امپریالیسم»
 حکمت ضمن پیچ و تاب خوردنهایش در کنار«جوهر»چنین مینویسد:
« سرمايه از ديدگاه مارکس رابطه‌اى اجتماعى است که در آن ارزش اضافه توليد ميشود و پول، ابزار توليد و کالاى تمام شده هيچيک منشاء ارزش اضافه نيستند. بنابراين اگر بخواهيم از وابستگى سرمايه سخن بگوييم ميبايد اين وابستگى را مشخصاً بر اساس وابستگى رابطه سرمايه (يعنى تقابل کار مزدى و سرمايه (يعنى رابطه استثمار و توليد ارزش اضافه) به امپرياليسم توضيح دهيم.»( اسطوره بورژوازی ملی و مترقی، جزوه اول، مقدمه ،شماره 56)(1)
اول اینکه کسی نگفته که «پول، ابزار تولید و کالای تمام شده.. منشاء اضافه ارزش» است(تحریف نظرات خط سه)؛ دوما اینجا صحبت بر سر اینکه «منشاء ارزش اضافی» از کجاست، نیست، بلکه بر سر«وابستگی سرمایه»(یا در وابستگی ساخت اقتصادی یک کشور) است؛ زیرا حکمت میخواهد ثابت کند این «رابطه اجتماعی تولید اضافه ارزش» است که وابسته است! سوما اگر از «پول و  ابزار تولید و از کالای تولید شده» نمیتوان وابستگی را فهمید،  حکمت این «وابستگی» را از کجا می آورد و به این «رابطه اجتماعی»می چسباند؟ چهارما، او چگونه میخواهد «وابستگی سرمایه» را بوسیله «وابستگی» خود«رابطه سرمایه (یعنی تقابل کار مزدی و سرمایه، یعنی رابطه استثمار و سرمایه) به «امپریالیسم » توضیح دهد؛ اگر در «پول، ابزار تولید و کالای تولید شده» متجلی نشود و اینها هیچ نقشی در توضیح این وابستگی نداشته باشند؟ حکمت کوچکترین پاسخی نمیدهد و نمیتواند بدهد.
 نخست به خود این«رابطه سرمایه و کار مزدی» توجه میکنیم: سرمایه یک رابطه اجتماعی یعنی تولید ارزش اضافی و استثماراست. این مسئله ای عام است و در کشور امپریالیستی و در کشور زیر سلطه معنای واحدی دارد. از خود این رابطه، چیزی را که حکمت دنبال آن است یعنی «وابسته بودن» را  نمیتوان دریافت؛ همچنانکه از آن مستقل بودن رابطه را نیز نمیتوان دریافت. ما هر چقدر خود رابطه استثمار و تولید ارزش اضافه را و ازهر سو زیر ورو کنیم، نمیتوانیم به وابستگی این« رابطه سرمایه» به «امپریالیسم» برسیم. تنها نکته ای که این  رابطه بروی آن تاکید دارد این است که سرمایه  نه مثلا مقداری پول، وسایل تولید و غیره، بلکه رابطه ای اجتماعی است که در آن تولید ارزش اضافی صورت میگیرد و سرمایه دار یا طبقه ی سرمایه دار، کارگر یا طبقه کارگر را استثمار میکند و بر این مبنا مبارزه ای بین طبقه کارگر و طبقه سرمایه دار بوجود میاید. همین و بس. تا زمانی که از این رابطه که رابطه ای عام است، حرکت نگردد و آن اشکالی خاصی که رابطه از طریق آنها موجودیت عینی و حرکت خود را اعلام میکند، تجزیه و تحلیل نشود، این رابطه در یک حالت ایستا، نه میتواند توضیحی در مورد سرمایه(مقدار و شکل آن) بدهد و نه در مورد طبقه کارگر، نه در مورد اشکال استثمار و نه اینکه مستقل و یا وابسته است.
اگر ما آن اشکال مشخص وابستگی (سرمایه، وسائل تولید، انتقال ارزش اضافی به کشورهای امپریالیستی و غیره ...) را مبدا رسیدن به این رابطه قرار میدادیم و آنگاه این نتیجه که این رابطه وابسته است را میگرفتیم آنگاه سیر حرکت ما درست میبود.
 اما حکمت که پیش از این، تمامی اشکال مشخص وابستگی را با ذکر این که تمامی اینها در فرمول یک و ظواهر وابستگی است(و اینجا با مغلطه کردنهایی مانند اینکه اینها منشاء ارزش اضافی نیستند و یا از این اینها نمیتوان رابطه وابستگی را درک کرد)، حذف کرده بود(همین نوشته، بخش های 4 و 11) و میگفت نمیتوان در آنها «جوهر»را دید، اکنون چگونه فهمیده است که این رابطه «وابسته » است؟ بنابراین وی واژه «وابستگی» را کاملا خودسرانه و بدون دلیل و تحلیل به «رابطه سرمایه» یا به «تقابل کار مزدی و سرمایه» میچسباند.
با این وجود، حتی چسباندن واژه ی«وابستگی» به رابطه و  تولید ارزش اضافی و استثمار که باید از درون آن اشکال مشخص و با تحلیل دقیق آنها، نتیجه گیری شده باشد(کاری که حکمت نمیکند) باز هم نمیتواند به کمک حکمت بیاید، مگر آنکه پس از نتیجه گیری، و دوباره، به آن اشکال مشخص که وابستگی از طریق آنها موجودیت واقعی و عملی میافت، برگشته و تمامی آن اشکال مشخص تحلیل و بررسی میشد (کاری که حکمت باز حاضر نیست انجام دهد) و بر این مبنا و برای نابودی آنها برنامه و شیوه های عمل تدوین میگشت.
این مسئله که چرا حکمت از طرح و بررسی درست مسئله فرار میکند، کاملا قابل درک است. هدف او از بکار بردن این مفهوم کاملا روشن است. او نمیخواهد از این رابطه و بر مبنای آن فراتر رود و مسائل مختلف موجود را توضیح دهد. منظور او این نیست که جستجویی در چگونگی و شرایطی که در آن وابسته بودن این رابطه به امپریالیسم، جامه بر تن میکند، و شکل مشخص خودرا میبابد، انجام دهد. برعکس او میخواهد به همین رابطه موجودی که به آن رسیده است محدود شود. نظر او این است که تقابل کار مزدی و سرمایه اساس است و اگر کسی میخواهد امپریالیسم را حذف کند(البته حذف به شیوه حکمتی!؟) باید این تقابل و این رابطه را بدون دست زدن به آن اشکالی که این رابطه درون آنها جریان دارد، حذف کند. یعنی انتزاع را بوسیله اقداماتی انتزاعی حذف کند.
«عرصه های اقتصادی» و «شرایط عام امپریالیستی تولید»!
حکمت مینویسد:
«ونابودى قطعى حاکميت امپرياليسم در عرصه‌هاى اقتصادى و سياسى، يعنى سرنگونى نظام استثمار امپرياليستى کارگران (یا «شرایط عام تولید امپریالیستی»- همانجا) و زحمتکشان ...شرط انکارناپذير تحقق پيروزى انقلاب از ديدگاه منافع آنى و آتى طبقه کارگر است»(جزوه اول- پیشگفتار، تاکید از ماست)
 اینجا حکمت کمی بند را آب میدهد. وی میگوید  «نابودی قطعی حاکمیت امپریالیسم در عرصه های اقتصادی و سیاسی». اما این عرصه های اقتصادی(فعلا عرصه های سیاسی پیشکش حکمت!) کدام عرصه ها هستند؟ آیا بجز آنهایی هستند که حکمت مدعی است که صرفا شکل هستند؛ یعنی مالکیت سرمایه ها، وسایل تولید، تقسیم کار امپریالیستی، وابسته نبودن به فروش مواد خام به بازارهای امپریالیستی و ...  
 در عین حال، اینجا ما با مفهوم «نظام» در عبارت(«نظام استثمارامپریالیستی کارگران»(عبارات قلمبه سلنبه ، پرسروصدا و توخالی حکمتی) روبروییم . باز پرسش این است که سرنگونی این «نظام» (گرچه مضحک و مسخره است نسبت دادن خواست حتی سرنگونی در عرصه های اقتصادی- چه برسد به سیاسی-  را به حکمت) به وسیله کدام برنامه ها و اقدامات عملی صورت میگیرد؟ و این «نظام» آیا جز در اشکال مشخص، وجودی بیرونی و عینی دارد؟ زیرا مفاهیمی کلی همچون «نظام استثمار امپریالیستی تولید» به  کارگران نشان نمیدهد که باید کدام چیز مشخص را سرنگون و نابود کنند.
  و یا به این«شرایط عام تولید امپریالیستی»(عبارت قلمبه دیگر!)  که حکمت از آن نام میبرد، بنگریم: «شرایط عام تولید»(امپریالیستی) شرایطی است که امکان تحقق روند کار و روند ارزش افزایی را فراهم میکنند، و اینها چیزهایی جز سرمایه، وسایل تولید،(ابزارتولید، موادخام، ساختمانها، راهها و غیره) و نیز خود کارگران چیزی دیگری نیستند، و یا اینکه (اگر فرض کنیم که منظور حکمت این باشد) خود چگونگی شکل استثمار است، یعنی دستمزد کارگر چه میزان است و وسایل معیشت به چه میزان به وی پرداخت میگردد؛ و آیا استثمار به شکل ارزش اضافی مطلق صورت میگیرد و یا به شکل ارزش اضافی نسبی. اگر اینها را در محدوده ی خودشان و بشکل عام در نظر بگیریم، بخودی خود هیچ توضیحی در این که اینها امپریالیستی هستند و یا غیر امپریالیستی، نمیدهند. زیرا این «شرایط عام تولید» در تمامی کشورهای سرمایه داری (خواه در کشوری با سرمایه داری عقب مانده و وابسته و خواه در کشورامپریالیستی) یکسان هستند. اما اگر بخواهیم بفهمیم که این شرایط امپریالیستی است و یا غیر امپریالیستی، بناچار باید به چگونگی مالکیت سرمایه پولی، منشاء وسایل تولید، اشکال درآمد و چگونگی توزیع آن و سرمایه گذاری دوباره ارزش اضافی یا انباشت سرمایه توجه کنیم. و اینها درست همان چیزهایی است که حکمت  کوچکترین جایگاهی برای آنها در تبیین وابستگی قائل نیست و برای رسیدن به جوهرش آنها را حذف کرده بود؟
در حقیقت، چنانچه ما بخواهیم دست امپریالیسم را از اقتصاد ایران و استثمار طبقه کارگر ایران کوتاه کنیم باید در آن عرصه های اقتصادی( و سیاسی نیز) این کار را انجام دهیم که امپریالیسم و بورژوازی بوروکرات - کمپرادوراستثمار خود را از طریق آنها به پیش میبرد. یعنی  به همان اشکال مشخصی بازگردیم که حکمت همواره از تحلیل و بررسی آنها سر بازمیزند.
سفسطه های حکمت در نفی و اسطوره پنداشتن بورژوازی ملی
اکنون حکمت به بورژوازی ملی میپردازد:
«براى ما پاسخ اين سؤال روشن است. بورژوازى ملى و مستقل تنها ميتواند بازتاب طبقاتى وجود وعملکرد سرمايه ملّى و مستقل تعريف گردد. استقلال سرمايه ابداً به معنى استقلال در مالکيت اشکال مختلف سرمايه (پول، ابزار، کالا) نيست. » (همانجا ، شماره 24)
میبینم که حکمت میگوید«استقلال سرمایه ابدا به معنی استقلال در مالکیت اشکال مختلف سرمایه (پول، ابزار، کالا) نیست» . به همین سیاق، میتوان نتیجه گرفت که وابستگی در مالکیت اشکال مختلف سرمایه (پول، ابزار ،کالا ) نیز نشانگر وابسته بودن سرمایه نیست. به این ترتیب، حکمت چگونگی مالکیت سرمایه  یعنی آن محتویی را که میتواند به ما نشان دهد سرمایه ملی و مستقل  و یا وابسته است، حذف میکند. پرسش ساده این است که پس از کجا میتوان استقلال یا وابستگی «رابطه سرمایه» را فهمید؟
حکمت جواب میدهد :
« استقلال سرمايه صرفاً ميتواند "استقلال شرايط سودآورى سرمايه يعنى استقلال رابطه استثمار" تعريف گردد .»(همانجا، شماره 24)
بنابراین از نظر حکمت باید در«استقلال شرایط سود آوری سرمایه یعنی استقلال رابطه استثمار» دقت شود. اما این «شرایط سود آوری سرمایه» کدامند؟  اگر آنهایی باشد که ما در بالا و در شرح«شرایط امپریالیستی تولید» بر شمردیم که از آنها نمیتوان نتیجه گرفت که سرمایه ای استقلال دارد و یا وابسته است. و اما  «استقلال رابطه ی استثمار»(یک عبارت اجق وجق دیگر حکمتی) : از کجا میشود فهمید که یک رابطه اقتصادی استثماری، استقلال دارد و یا وابسته است؟ بالاتر گفتیم که خود رابطه چنین چیزی را نشان نمیدهد. و نه تنها نشان نمیدهد که رابطه ای مستقل است بلکه بخودی خود نشان نمیدهد که رابطه ای وابسته به امپریالیسم است. همچنین نشان نمیدهد که بورژوازی ما ملی و مستقل است، و یا یک بورژوازی وابسته به امپریالیسم. این نکته که سرمایه میتواند «استقلال شرایط سودآوری سرمایه یعنی استقلال رابطه استثمار» تعریف گردد،اساسا بوسیله خود رابطه توضیح پذیر نیست. اینک به شاه بیت «استدلال» های حکمت توجه کنیم.
«و سرمايه مستقل از امپرياليسم (سرمايه ملى) تنها ميتواند سرمايه‌اى باشد که شرايط سودآورى خود را (يعنى شرايط استثمار کار مزدى را) مستقل از امپرياليسم، براى خود تأمين و ابقاء نمايد.»(همانجا، شماره 24)
و این بورژوای ملی اگر بخواهد مستقل باشد باید چگونه این کار را انجام دهد: از نظر حکمت باید برود و یک رابطه تولیدی مستقل از روابط تولیدی موجود در کشور بسازد، روابطی که یا بطور مطلق از امپریالیسم مستقل باشد و یا حداقل امپریالیسم در آن دیگر نقش عمده و تعیین کننده  نداشته باشد. یعنی روابطی که به طور اساسی بر مبنای روابط تولیدی خودروی آن کشور قرار داشته باشد. اما چون بورژوازی ملی بناچار نمیتواند از روابط تولیدی موجود بیرون برود و بناچارباید درون همین رابطه تولیدی که وابسته به امپریالیسم است، به استثمار کارگران بپردازد، بنابراین از نظر حکمت نمیتواند مستقل و ملی باشد. حکمت پیشاپیش حکم داده است که این روابط تولیدی« وابسته اند» و هر بورژوایی در آن فعالیت کند، «وابسته» است. وی نمیتواند و دقیقتر نمیخواهد این نکته ساده را درک کند که در روابط تولیدی موجود امپریالیسم و بورژوازی بوروکرات- کمپرادور نقش عمده و تعیین کننده دارد و بورژوازی ملی نقش غیر عمده و تعیین شده.
 اما نکته این است که حتی این «وابستگی رابطه» مورد ادعای حکمت - که بدون هیچ گونه دلیلی آنرا استنتاج کرد - نیز امری عام است و تنها روشن میکند که مثلا رابطه سرمایه  یا دقیقتر روابط یا مناسبات تولیدی موجود- برخلاف روابط تولیدی در کشورهای امپریالیستی که استقلال نسبی دارند- استقلال ندارد، بلکه کشورهای دیگری یعنی امپریالیستها بر آن روابط تولیدی مسلط هستند و نقش عمده و تعیین کننده (و نه مطلق) را در جهت دادن به آن روابط به عهده دارند. اما پرسش بعدی این است که این  تسلط و عمده بودن و تعیین کنندگی امپریالیستها  در رابطه مزبور در کدامین اشکال مشخص خود را نشان میدهد. چنانچه بخواهیم این نکات را بفهمیم،باید به رابطه موجود تشخص بدهیم و به این مسائل که صاحب این سرمایه پولی کیست، وسایل تولیدش از کجا تامین میشود و یا ارزش اضافی تولید شده موجود را به کجا میبرد، و بسیاری مسائل دیگربپردازیم.
به طور کلی، این نتیجه گیری که  جهت عمده روابط تولیدی موجود، وابستگی به امپریالیسم است، میباید نخست بر مبنای تحلیل همان شکلهای واقعی، استنتاج شود. و دوم به آنها برگردد. این شکلها نیز گوناگون و متضادند. یعنی ما در آنها هم با اشکال وابستگی روبروییم و هم با اشکالی مستقل و ملی. اینکه روابط تولیدی ما(یعنی رابطه ای که در آن ارزش اضافی تولید میشود و استثمار صورت میگیرد) وابسته به امپریالیسم است، جهت عمده این روابط تولیدی را تشکیل میدهد. جهت غیر عمده این روابط از لحاظ موضوع مورد بحث وجود روابط تولیدی است که در عین ارتباط با امپریالیسم، نسبت به آن استقلال دارد.
«با اين تعريف، فرض موجوديت سرمايه ملى و بورژوازى ملى در نظام سرمايه‌دارى وابسته ايران از بيخ و بن پوچ و بدون معناست.»(شماره 24)
به این ترتیب حکمت اول آنچه را که موجد و مشخص کننده نمودهای ورود به تحلیل وابستگی یا استقلال است، حذف میکند و میگوید ابدا بوسیله چنین چیزهایی نمیشود ثابت کرد که رابطه ای مستقل یا وابسته است. آنگاه پس از اینکه دلخواهانه با چسباندن واژه وابستگی به سرمایه، از نظر خودش «ثابت کرد» که رابطه تولیدی «وابسته» است، این وابستگی را مطلق میکند. و سپس میگوید چون رابطه تولیدی بطور مطلق وابسته است، پس بورژوازی ملی در چنین رابطه ای نمیتواند وجود داشته باشد. آیا این نظریات مضحک و مسخره  نیستند؟
وی ادامه میدهد:
«به عبارت ديگر در وهله اول اين نکته بايد توضيح داده شود که چگونه توليد ارزش اضافه در ايران به امپرياليسم وابسته است»( جزوه دوم، مقولات و مفاهیم پایه ای: سرمایه داری، قسمت اول، شماره 45 ) و «پس لازم است که تاکيد کنيم که اگر از اين آخرى سخن نگفته باشيم اصولا از وابستگى سرمايه‌دارى در ايران سخن نگفته‌ايم.»(همانجا)
اما حکمت چگونه ثابت کرد که تولید ارزش اضافی در ایران وابسته به امپریالیسم است؟ با آوردن فاکتهایی از کتاب «سرمایه» مارکس در مورد سرمایه ثابت و متغیر و این که «ارزش اضافی از سرمایه متغیر است»!  از نظر حکمت این مسئله که  ارزش اضافی از سرمایه متغیر است ثابت میکند که رابطه سرمایه  در ایران«وابسته» به امپریالیسم است!؟ آیا اینها مشتی چرندیات، سفسطه ها و سالوس گری ها را به عنوان تحلیل اقتصادی به خورد چپ ها دادن نبوده است؟ و آیا آن چپ هایی که این آت و آشغال ها را به عنوان «تحلیل اقتصادی» پذیرفتند، زود باورانی سطحی نگر نبوده اند؟
« و پس از درک جوهر اين وابستگى - و فقط پس از درک آن - از خود بپرسيم که چگونه اين وابستگى ماهيت سرمايه اشکال کنکرت اقتصادى پيرامون ما راتوضيح ميدهد.»(همانجا)
و البته این کاری است که حکمت انجام نمیدهد.
مثال ارزش و قیمت
«دو ايراد اساسى ممکن است از همين ابتدا به شيوه برخورد ما به مساله گرفته شود:اولاً ممکن است گفته شود که جوهر و اساس وابستگى نميتواند مستقل از شکل کنکرت تبلور خود موجوديت يابد و لذا تحليل جامعى از اشکال کنکرت وابستگى سرمايه‌دارى ايران بخودى خود دربرگيرنده توضيح جوهر و اساس آن نيز خواهد بود. به عبارت ديگر وابستگى رابطه توليد ارزش اضافه، ناگزير خود را در اشکال کنکرتى چون وابستگى پولى، تکنيکى و بازارى، و شکل مشخص تقسيم کار اجتماعى در بازار داخلى متجلى ميکند و لاجرم شناخت اين اشکال شناخت جوهر رابطه را نيز تامين خواهد کرد. استنتاجى امپريستى از حکمى ديالکتيکى.»(جزوه دوم، شماره 46)
حکم دیالکتیکی در مورد جوهر و شکل کدام است؟ خیلی خلاصه اینکه جوهر از یکسو پایه و اساس اشکال خاص است و از سوی دیگر جز درون این اشکال خاص و از طریق آنها نمیتواند بروز یابد، و اشکال خاص  نیز اشکالی تهی و پا در هوا نبوده بلکه در عین حال در بردارنده جوهر، حامل جوهر یا اشکال تجلی آن هستند و بدون آنها نیز جوهری در کار نخواهد بود و ...زیرا بسادگی این پرسش طرح خواهد شد که جوهر چه چیزهایی؟
اما چرا باید این برداشت «امپریستی » باشد؟ اگر از تمامی اشکال تحلیل «جامعی»صورت گرفته باشد، دیگر چه جای امپریسم؟! زیرا  وقتی میگوییم تحلیل جامع، این جامع صرفا نمیتواند صوری باشد، بلکه باید محتوی را نیز در بر بگیرد وگر نه «جامع» نیست. حکمت ادامه میدهد:
«اين درست است که جوهر درونى يک رابطه اجتماعى (مثلا توليد ارزش اضافه) ناگزير خود را در اشکال و روابط کنکرت معينى متبلور ميکند و جز از طريق اين اشکال کنکرت موجوديت خود را به ظهور و ثبوت نميرساند. ليکن اين ابدا بدين معنى نيست که جوهر درونى يک رابطه اجتماعى را ميتوان صرفا بر مبناى جمعبندى اشکال کنکرت تبلور آن شناخت و تعريف کرد»(جزوه دوم ، شماره 46)
مانور دادن و بازی سفسطه گرانه و سالوسانه حکمت با واژه ها و عبارات! معنای «جمعبندی» که بیان دیگری از «تحلیل جامع» است، چیست؟ معنای جمعبندی این است که وجه مشترک تمامی امور مورد بررسی آشکار شود. یعنی تمامی اشکال مورد مطالعه به آنچه بین آنها مشترک است و آنها را وحدت میبخشد و کلی یکپارچه میکند، تحویل گردد یا ارتقاء یابد. این وجه مشترک، ماهیت یا جوهر امر مورد بررسی خواهد بود.
و سپس برای مثال :
« تئورى ارزش مارکس خود ردّيه‌اى بارز بر چنين شيوه برخوردى است. ارزش درونمايه قيمت است و قيمت شکل کنکرت و ناگزير تجلى ارزش. ليکن توضيح چگونگى وجود و تغييرات ارزش يک کالا از مطالعه قيمت و يا سير حرکت قيمت ها بدست نميآيد، بلکه ارزش ميبايد خود بر اساس مقوله کار مجرد اجتماعاً لازم توضيح داده شود.»
اینجا نیز حکمت سفسطه میکند واحکامی نادرست صادر میکند. اینکه «ارزش میباید بر اساس مقوله کار مجرد اجتماعا لازم توضیح داده شود» دلیل آن نمیتو اند باشد که ماهیت قیمت، ارزش نباشد و از طریق نوسان قیمتها به ارزش نرسیم و نتوانیم ارزش واقعی را برای توضیح نوسان قیمتها بکار بندیم .
اگر ارزش درونمایه قیمت است، جز از طریق قیمت نمیتواند بروز یابد. اما اینکه خود ماهیت ارزش، چیست، مسئله دیگری است. اینجا سه سطح وجود دارد و نه دو سطح. یکم، ژرفترین سطح، کار مجرد که موجد ارزش است. دوم، ارزش که موجد قیمت است و سوم قیمت. ارزش بنا به مارکس «شکل تجلی» کار مجرد است. و قیمت باز بنا به مارکس «شکل پولی» ارزش است. بطور کلی هر پدیده ای هم ماهیت(ذات، جوهر) است و هم نمود. هم محتوی است و هم شکل. بنابراین ارزش، ماهیت قیمت است و کار مجرد، ماهیت ارزش. بدون کار مجرد، ارزشی( نه صرفا ارزش مصرف، زیرا ارزش مصرف بدون کارمجرد وجود دارد) درکار نیست. بدون ارزش، قیمتی در کار نیست. نوسان قیمت ها که شکل مشخصی است که ارزش درون آن حرکت میکند، در عین حال علامت یا ظاهری است که از طریق آنها میتوان به ارزش واقعی پی برد. نوسان قیمت یک کالا در طول یک دوره یک ساله در شرایط عرضه زیاد و تقاضای کم 1000، و بین عرضه کم و تقاضای زیاد 2000  و در مابقی اوقات بین این دو رقم حرکت میکند. میانگین این دو قیمت یعنی مثلا 1500 ریال معادل یا قیمت واقعی ارزش آن کالاست. و این یک به نوبه خود نشان میدهد که چه مقدار زمان کار اجتماعا لازم برای آن نیاز بوده است. هیچ راهی برای فهم ارزش وجود ندارد مگر قیمت. و هیچ راهی برای فهم کار مجرد اجتماعا لازم وجود ندارد، مگرتبدیل شی ء مصرفی صرف به کالا و بروز ارزش در شکل ارزش مبادله ای، یا رابطه ای که در آن یک کالا با کالای دیگری مبادله میشود.
بنابراین وقتی حکمت ارزش را منوط به کار مجرداجتماعا لازم میکند از جوهری که خودش مبنای قیمت است به جوهر دیگری که مبنای ارزش است، میپرد و آنگاه میگوید که از قیمت نمیتوان به ارزش پی برد.
نکته دیگر آنکه این شق سوم در بحث حکمت  که از آن میفهمد که رابطه سرمایه در ایران «وابسته» است  و یا وابستگی رابطه را بوسیله آن توضیح میدهد، کدام است؟
«در غياب شناخت جوهر و اساس يک واقعيت، توضيح اشکال تبلور و تظاهر آن و از آن مهمتر شناخت ضرورت و چگونگى تحول آن از شکلى به شکل ديگر ممکن نيست.»(همانجاشماره 46)
بنابراین  زمانی که شناخت ماهیت و اساس یک واقعیت حاضر باشد، آنگاه باید توضیح اشکال تبلور و تظاهر آن ممکن باشد. اما آیا حکمت پس از این «حضور» به توضیح مثلا اینکه «مالکیت  سرمایه پولی» چه کسانی هستند و یا منشاء « وسایل تولید» کجاست و نشان دادن اینکه این جوهر کذایی وابستگی چگونه از طریق آنها  متبلور میشود، میپردازد؟ خیر! او هرگز به سراغ چنین توضیحاتی نمیرود. حکمت نه حاضر است  توضیحی در مورد اینکه مالک سرمایه پولی کیست، بدهد، و نه  شرحی درمورد وابستگی وسایل تولید؟ و نیز امور دیگری که خود ماهیت وابستگی در روابط تولیدی، از وجود آنها و به مثابه حلقه ای که آنها را با یکدیگر وحدت میدهد، استنتاج شده است. حکمت (و اعوان و انصارش نیز) تنها آماده این است که بگوید بورژوازی ملی، ملی نیست. اما به هیچوجه آماده اثبات این که بورژوازی وابسته به امپریالیسم(بورژوازی کمپرادور) کیست و چگونه عمل میکند، نیست.  
ادامه دارد.
هرمز دامان
آبان 96

یادداشتها
1-    « ميبينيم که آنچه کلاً غايب است همانا وابستگى رابطه توليد ارزش اضافه (رابطه متقابل کار مزدى و سرمايه) به عملکرد سرمايه انحصارى است. همه توليد ارزش اضافه را به مثابه جوهر نظام سرمايه‌دارى پذيرفته‌ايم( لابد حکمت یادش رفته بود که با های و هوی میخواست ثابت کند که ارزش اضافی از کجاست)، ليکن در تحليل وابستگى سرمايه‌دارى ايران فراموشش ميکنيم و وابستگى سرمايه‌دارى ايران را جدا از اين جوهر و به گونه‌اى توضيح ميدهيم که گوئى عامدانه از سرمايه‌دارى بودن ايران انتزاع کرده ايم.»(جزوه دوم شماره 45) اینجا حکمت  میگوید که خود این رابطه است که «وابستگی» به «عملکرد سرمایه  انحصاری» دارد. بازی با مفاهیم و عبارات برای جا خالی دادن از اصل قضیه!

:   


۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(22، بخش پایانی)

وقتی که ترتسکیست ها به دفاع از دیالکتیک برمی خیزند!؟(22، بخش پایانی)
بررسی مجموعه مقالات منتشره بوسیله ترتسکیست ها، مارکسیست های غربی و چپ نویی ها درباره کتاب یادداشت های فلسفی لنین

 ما مهم ترین مقالاتی را که در کتاب اهمیت گسست لنین از ماتریالیسم عامیانه آمده، مورد بررسی قرار دادیم و نیز نکات اصلی و کلیدی این مقالات را مرور کردیم. خصلت اساسی این مقالات دروغ گویی، تحریف، از قلم انداختن و گزینه کردن عبارات از میان متن و نیز برخی نتیجه گیریهای دلبخواهی و بدون هر گونه مناسبت است.(1) اکنون این نکته را مورد توجه قرارمیدهیم که دلایل رو آوردن ترتسکیستها به این یادداشتها و تحریف کردن تزهای اساسی آن کدامند.
علل توجه ترتسکیست ها به یادداشتهای فلسفی لنین
در علل توجه ترتسکیستها، «انسان باوران» و چپ نویی های لیبرال غربی به یادداشتهای فلسفی لنین  دو نکته را میتوان بر شمرد. نخست اهمیت دیالکتیک در مارکسیسم است. امری که  یادداشتهای لنین درباره هگل و دیالکتیک، برای نخستین بار آنرا بوجه بارزی برجسته و تبدیل به تزهای معینی در مورد وحدت و مبارزه اضداد کرد و بدین گونه اندیشه ی مارکسیستی را بر روی پایه های فلسفی اساسی آن، به شکل که بایسته و شایسته است، استوار نمود. آنچه این حضرات لیبرالهای غربی و ترتسکیستهای مزدور میخواهند همانا مخدوش، درهم کردن و تحریف اندیشه های اساسی مندرج در این یادداشتها در مورد دیالکتیک ماتریالیستی و کلا در مارکسیسم است.
کار این دارودسته ها تفاوت غریبی با کاری که رهبران اپورتونیست و رویزیونیست انترناسیونال دوم انجام دادند، ندارد. تنها فرق این است که آنها بدون توجه  لازم به این وجه اساسی در اندیشه مارکس، مارکسیسم را به ماتریالیسم متافیزیکی و یک اندیشه جبر گرای صرف و لیبرالی تبدیل کردند، اما این حضرات برعکس، ظاهرابا توجه به این بخش از مارکسیسم و با این ادعا که دارند کار و خط لنین را برجسته و دنبال میکنند، با مخدوش کردن و یا  تحریف اساسی ترین قوانین دیالکتیک  این کار را انجام میدهند. نتایجی که این دو جریان به آن میرسند چندان تفاوتی ندارند. این جریانات در غرب، گرچه برخی از آنها ظاهرا از احزاب اروکمونیسم غربی که خود به مثابه رویزیونیستهایی جدید در مقابل رویزوینیستهای نوع  خروشچفی بودند، فاصله میگیرند، اما همچون همین احزاب رویزیونیست غربی، رهبری کننده ی اتحادیه های کارگری در چارچوب اکونومیسم و در حال بند و بست با حکومتهای امپریالیستی غرب هستند. هیچ جریانی که حتی سر مویی فعالیت انقلابی اصیلی، خواه در میان دانشجویان و روشنفکران و خواه در میان کارگران داشته باشد، از میان این خیل مارکسیستهای انسان باورغربی، چپ نویی ها و بویژه ترتسکیستها بیرون نیامده است.
علت دومی که وجود دارد کمی پوشیده تر است، و این علتی است که دونایفسکایا به گونه ای به آن اشاره میکند.
دونایفسکایا مینویسد:«متاسفانه، ناشنوایی ذاتی «غرب» به گسست لنین از این گذشته ی فلسفی اش- که در آن شناخت نقش دیگری جز «بازتاباندن»امر عینی و مادی ندارد- به ناتوانی ذهنی در مقابله با تلاش کمونیستها برای تضعیف میراث فلسفی لنین انجامیده است.»(فلسفه و انقلاب، پیشین، ص166)
منظور از«کمونیستهایی» که به «تضعیف میراث فلسفی لنین» دست میزنند، چه کسانی است؟ و چرا دونایفسکایا غربی ها را متهم به «ناشنوایی» در مورد تغییرات فلسفی لنین و «ناتوانی ذهنی» در مقابله با تلاش آنها میکند؟ (2)
میتوان این گونه دریافت کرد که بخشی از این «کمونیستها» یی که دست به تضعیف میراث فلسفی لنین زده اند برخی از مفسران لنین باشند. برای نمونه اشخاصی مانند دیوید یاروسکی که دونایفسکا در حاشیه همان صفحه از وی نام میبرد. اما بسیار بیشتر از این گونه افراد، این کمونیستها میتوانند رهبرانی بزرگ مانند مائو تسه تونگ نیز باشند.
 گویا «ناشنوایی» و «ناتوانی ذهنی» غربی ها شامل خود دونایفسکا نمیشود. زیرا وی هم نقش این یادداشتها را متوجه شد و هم این «توانایی ذهنی» را داشت که آنها را با عنوان کردن «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم»( و خاموشی مطلق در مقابل نظرات لنین درباره ایده آلیسم)(3) و«خود تکاملی ایده» و «آفریدن جهان بوسیله شناخت صرف» مخدوش و تحریف کند. بنابراین توصیه وی به غربی ها این است که هم صدای یاددشتهای لنین را «بشنوند» و هم این «توانایی ذهنی» را در خود ایجاد کنند که تا میتوانند آنها را درهم و تحریف کنند، تا مورد استفاده مارکسیست - لنینست هایی مانند مائو واقع نگردد.
به این ترتیب علت دوم- و شاید اگر بگوییم علت اساسی پر بیراه نگفته ایم زیرا این مائو بود که آنچه را لنین در مارکسیسم رو آورد، ادامه داد- توجه ترتسکیستها و دیگر همپالگی های رویزیونیست غربی شان به یادداشتها به این علت است که این یادداشتها در آثار فلسفی مائو گسترش و تکامل یافت.
مائو تسه تونگ
مائو تسه تونگ نخستین و تنها مارکسیست- لنینستی در جهان بود که به کار فلسفی لنین در مورد دیالکتیک در یادداشتهای فلسفی توجهی اساسی کرد و با توجه به تجارب انقلاب چین و دیگر کشورهای جهان آن را را به مرزهایی نوین گسترش و تکامل داد و به جایگاه والا در فلسفه ی مارکسیستی  رساند. مائو دو رساله بسیار مهم خود در زمینه فلسفه یعنی درباره پراتیک و درباره تضاد را بر مبنای تزهای اساسی دیالکتیک و گسترش و تکامل آنها نوشت و اینجا و آنجای آثارش از آنها یاد کرد. وی در دوره 1970- 1960 بسیاری نکات دیگر در مورد دیالکتیک افزود که دارای اهمیتی فوق العاده برای هر مارکسیستی است که بخواهد فلسفه مارکسیستی دیالکتیک ماتریالیستی را بگونه ای ژرف و نو بیاموزد.
 از این رو توجه به تحریف های ترتسکیستی در یادداشتها و نظرات لنین، باید با بررسی نگاه سرشار از کینه آنها نسبت به مائو تکمیل شود.
ما به بررسی این نگاه در نوشته ای مستقل که در تداوم همین رشته مقالات خواهد آمد، میپردازیم. 


م- دامون
آبان 96
یادداشتها
1-    مقالاتی دیگری که در این کتاب هست( بجز مقاله آلتوسر)کمابیش موافق با دیدگاه ترتسکیستی حاکم بر این کتاب نگاشته شده اند؛ با این وجود، در برخی از آنها، ما مواضعی برخلاف برخی نظرات کوین آندرسون و یا دونایفسکایا میابیم. بطور کلی در این مقالات، نکات خاصی که خیلی از نکاتی که این حضرات طرح کرده اند، متفاوت باشد، وجود ندارد. در صورتی که فرصتی دست دهد در مقاله دیگری برخی از نکات آنها را مورد بررسی قرار خواهیم داد. در مورد نفی نظرات دونایفسکایا و میشل لووی و بقیه برای نمونه نگاه کنید به مقاله ی لنین و راه دیالکتیک از ساوس میشل متساس. وی مینویسد: «بدون شک یادداشت های فلسفی 15-1914 بیان گر جهش کیفی فلسفی لنین است اما بدون گسست کامل از گذشته؛ یا به سخن دیگر، با درجه ای از تداوم و استمرار نسبت به مبارزات فلسفی پیشین او به ویژه علیه ماخیسم در 1908. نظر غالبا تکرار شده در مورد نوعی جدایی بین لنین دیالکتیسین در 1914 و لنین «ماتریالیست مکانیکی» در 1908(که به عنوان نمونه از طرف رایادونایفسکایا، مکتب پراکسیس، میشل لووی مطرح میشود)نادرست است...»( لنین وگسست...،پیشین، ص 68)
2-    البته ضدیت با کمونیسم و کمونیستها و ناسزا گفتن به آنها جزیی جدایی ناپذیر از نوشته های دونایفسکایا «انسان باور»- باید گفت بورژوا باور و امپریالیسم باور- است. این ضد کمونیست دو آتشه، هراسی از بیان نفرت عمیقش از کمونیستها - که او البته رویزیونیست های روسی را هم با آنها درهم میکند- ندارد.
3-    دونایفسکایا مینویسد:«برخلاف ماتریالیسم ناپخته ی تئوریسین های روسیه درک جدید لنین از دیالکتیک (یا شاید از ایده آلیسم!؟- با توجه به جملات بعدی)چنان برجسته است که حتی اشارات وی به «تاریک اندیشی کشیشانه» و«گلی سترون»( دونایفسکایا بزدلانه در مورد اینکه لنین کدام دیدگاه را «تاریک اندیشی کشیشانه» و گلی سترون» میخواند زبان در کام میکشد و سکوت میکند. متن ترجمه شده مقاله درباره دیالکتیک نشان میدهد که لنین چه چیز را «تاریک اندیشی کشیشانه» و و «گلی سترون» میخواند) چنان بسط میابد که چنین معنایی از آن دریافت میشود:«گلی سترون که بر درخت زنده ی شناخت پربار، اصیل، قدرتمند، قدرقدرت، عینی شناخت انسان میروید.» این نقل قول از تنها مقاله ی لنین است که مشخصا در آن به دیالکتیک پرداخته بود،برخلاف تفاسیرش که در حاشیه ی نقل قول های برگرفته از هگل به رشته ی تحریر در آمده است، هر چند مقاله ی « درباب دیالکتیک»نیز برای انتشار تهیه نشده بود، اما دست کم با آن همچون «یادداشت» صرف برخورد نشد.» (فلسفه و انقلاب، دونایفسکایا، 170- 169، یاداشت داخل پرانتز از ماست)
پیوست
نگاهی به نمونه ای از برخوردها به ترتسکیسم
در اینجا اشاره ای به نوع برخورد مارکسیست - لنینستهای ایران به ترتسکیسم و جریانهای ترتسکیستی و شبه ترتسکیستی  میکنیم.
 بیشتر مارکسیست - لنینستها در ایران، ترتسکیسم را اپورتونیسم «چپ» میدانند. اما آنها هرگز نمیتوانند حتی یک عمل «چپ روانه» که  به قصد انقلاب به آن دست زده شده باشد، در حرکات این جریانها خواه در ایران طی 40 سال اخیر و خواه در دیگر کشورها پیدا کنند. در ایران ترتسکیسم با برجسته کردن  صوری و کلامی «تقابل بین  کارمزدی و سرمایه» ظاهر «چپ» بخود گرفته و میگیرد؛ گویی حضرات ترتسکیستها خواهان فوری انقلاب و آن هم در رادیکالترین اشکال آن هستند؛ اما این تنها ظاهر فریبنده  قضیه است. آنها مطلقا حاضرنیستند برای تحقق انقلاب کذایی شان دست به کوچکترین فعالیت انقلابی ای بزنند. کافی است نگاهی به فعالیتهای این جریان از سالهای 60 به بعد بکنیم؛ کوچکترین فعالیتی که «چپ روانه» باشد و بشود نام آنرا مبارزه انقلابی اما «چپ روی» گذاشت، از سوی این متقلبان سیاسی مشاهده نشده است. تمامی ترتسکیستها( و منظور ما کسانی است که آگاهانه این دیدگاه را انتخاب میکنند) در عمل واقعی خویش تا مغز استخوان راست هستند؛ آن هم نه راستی که میتواند در یک حزب کمونیست بوجود آید و در صورت مبارزه اصولی، امکان اصلاح آن وجود داشته باشد، بلکه جریان راستی که آگاهانه تفکر راست را انتخاب کرده است و آنرا پیش میبرد. کار اصلی این هسته ها، تخریب و خرابکاری در جنبش انقلابی چپ است. خواه تخریب تئوریک - سیاسی و خواه تخریب تشکیلاتی و مختل کردن اعمال انقلابی.
 نکته دیگراین است که بسیاری از مارکسیست - لنینستهای مورد بحث، آنچه خود اپورتونیسم «چپ» میخوانند شکل بیان جهان بینی خرده بورژوایی میدانند. درحالیکه ترتسکیسم شکل بیان جهان بینی خرده بورژوایی نیست، بلکه شکل بیان ایدئولوژی امپریالیستی است. در واقع، ترتسکیسم بطور عمده تفکری در خدمت  بورژوازی کمپرادور در کشورهای زیر سلطه و اربابان امپریالیست آنهاست. در ایران نیز خود فروخته ترین باصطلاح روشنفکران و فریبکارترین آنها، این نظریه را دستاویز پیش بردن اهداف و مقاصد خود میکنند. آنان همواره از سوی محافل امپریالیستی، جریانهای سلطنت طلب پشتیبانی شده اند. حتی  محافل ارتجاعی و راست جمهوری اسلامی نیز نه تنها کاری به کار آنها نداشته اند- (1) و آنها خواه در داخل و خواه در بیرون کشور به فعالیتهای آزادنه خویش پرداخته اند- بلکه در مجموع به تقویت آنها نیز همت میگمارند.
زمانی در روسیه تزاری، ترتسکیسم ایدئولوژی خرده بورژوایی بود. لنین با ترتسکی به مثابه یک ایدئولوگ خرده بورژوا برخورد میکرد. این مسئله تا زمان پیروزی انقلاب اکتبر و پس از آن تا مدتی ادامه یافت. اما ترتسکی پس از دورانی معین از نماینده ی خره بورژوازی به نماینده ی  بورژوازی و پس از تبعید از شوروی و بنیانگزاری بین الملل چهارم به تفکری در خدمت امپریالیستها تبدیل شد. از آن پس ترتسکیسم در کشورهای امپریالیستی عامل نفوذ بورژوازی امپریالیست درون اتحادیه های کارگری شد و در کشورهای زیر سلطه تبدیل به سخنگوی امیال و مقاصد امپریالیسم گردید و به خرابکاری در جنبش های انقلابی دست زد. حتی استثنایی بر این امر وجود ندارد.
  از نظر ما، ترتسکیسم ایدئولوژی خرده بورژوایی نیست، بلکه یک ایدئولوژی در خدمت امپریالیسم است. سخنگویان اصلی این نظریه در کشورهای زیر سلطه، ایدئولوگهای بورژوازی بوروکرات- کمپرادور هستند و نه ایدئولوگ های خرده بورژوا و یا جناح چپ بورژوازی. ما باید حساب برخی افرادی را که یا دچار اشتباه میشوند و یا ناآگاهانه به این جریانهای میپیوندند، از نظریه پردازان ترتسکیست این جریانها که سرشان در آخور سلطنت طلبان وامپریالیستهاست، با آنها بده و بستان دائمی دارند و حقوق و مزایای خود را از آنها میگیرند، جدا کنیم.
برای بررسی نمونه ای از این برخوردها، ما به مقاله ای میپردازیم  که در یک جزوه علیه ترتسکیسم با نام لنین در مقابله با ترتسکیسم انتشار یافته است. این جزوه گزیده ای از نظرات لنین در مورد ترتسکی است که در مقالات مختلفی و در تاریخ های مختلفی تدوین شده و بوسیله  کسی یا کسانی که خود را مارکسیست - لنینیست میدانند، دوباره انتشار یافته است. مقاله نامبرده با نام«توضیح برای انتشار مجدد» نوشته شده است و گرچه دارای حقایقی در مورد ترتسکیستها بویژه در مورد اعمال آنهاست، اما نتیجه گیری های آن(علیرغم متضاد بودن آنها)منطبق با همین نتیجه گیری هایی است که ما در بالا به آنها اشاره کردیم.
در این مقاله چنین آمده است:
«در چنین فضای، همانند دیگر مقاطع تاریخی، بار دیگر اپورتونیستهای چپ به یاری اپورتونیستهای راست شتافتند. هر چند این دو در گفتار یا حتی در ذهن خود دو قطب مخالف باشند، در عمل دو روی یک سکه هستند و از نظر طبقاتی در خدمت اهداف یکسانی قرار دارند. اپورتونیستهای چپ زیر پوشش الفاظ به ظاهر چپگرانه به درون جنبش کارگری و مارکسیستی رخنه میکند تا علم رهایی پرولتاریا را تحریف نموده و انقلاب را دچار شکست سازند.»
 و باز
«تروتسکیسم یکی از اشکال اپورتونیسم چپ است که بخصوص پس از تسلط رویزیونیستها در کشورهای سوسیالیستی سابق رواج پیدا کرد.»(لنین در مقابله با ترتسکیسم، توضیح برای انتشار مجدد، بدون نام، ص؟ تمامی بازگفت ها از همین  مقاله «توضیح...»میباشد. تمامی تاکیدها از ماست)
با این وجه، از نظر این دیدگاه، ترتسکیسم یکی از اشکال اپورتونیسم «چپ» است که دست به تحریف مارکسیسم میزند. اما قصد اپورتونیسم «چپ» ، عموما و گاه حداقل در نیت، تحریف مارکسیسم (که عملی ناپسند است) نیست، بلکه برداشت و یا تفسیر نادرستی از مارکسیسم است. اپورتونیستهای« چپ»یا دگماتیک هستند، یعنی اتفاقا بروی اصول عام مارکسیسم تاکید فراوان میکنند، اما قادر نیستند آنرا با شرایط مشخص کشور خود تلفیق دهند، و یا برخی از اصول آنرا میگیرند و به شکلی نادرست بکار میبرند. عموما، در پاکی و صداقت اپورتونیستهای «چپ»  کمتر میشود شک روا داشت، مگر افراد بخصوصی که خود را قاطی آن میکنند و دیر یا زود خود را لو میدهند. درست به همین جهت اپورتونیسم «چپ»، یا «چپ روی» از نظر لنین بیماری کودکانه در کمونیسم نام گرفته و در بیشتر کشورها جریانی قابل اصلاح بوده است. اما ترتسکیسم  جریانی است که عامدانه و بظاهر موضع چپ میگیرد و در لوای آن تمامی اصول و باورهای مارکسیستی- لنینیستی را تحریف و یا نفی میکند. ترتسکیستها عملا جز مشتی خرابکار در جنبشها چیز دیگری نبوده اند. 
مقاله در مورد پایه طبقاتی ترتسکیسم مینویسد:
«پایه طبقاتی تروتسکیسم عمدتا بین روشنفکران خرده بورژوا است و هیچگاه نتوانسته(و بنا به ماهیت خود نمیتواند) در مقیاسی وسیع بین کارگران رواج یاید. ضمن اینکه به پیروی از نظریات ضد مارکسیستی بنیان گذار خود، دهقانان را کاملا ضد انقلابی فرض کرده و آنها را در تضاد آشتی ناپذیر با پرولتاریا می بیند.» و
«همانطور که بنیان گذاران کمونیسم علمی تاکید کرده بودند و تجربه تاریخی نیز نشان داده، علم رهایی طبقه کارگر نخست در بین روشنفکران انقلابی شکل میگیرد و از طریق ایشان به طبقه کارگر منتقل میگردد. چنانچه این علم دچار تحریف شود دیگر قادر به ایفای نقش خود نخواهد بود و در خدمت اهداف دیگری قرار خواهد گرفت. تروتسکیسم همانند سایر اشکال اپورتونیسم چپ وظیفه ی این تحریف را به عهده دارد.»
 بنابراین از دیدگاه نویسنده پایه طبقاتی ترتسکیسم عمدتا بین «روشنفکران خرده بورژوا» است. در این خصوص باید گفت که گرچه ممکن است ترتسکیستها بتوانند در میان روشنفکران خرده بورژوا نفوذ پیدا کنند، ولی ترتسکیسم کنونی اندیشه ی روشنفکران خرده بورژوا نیست. آنان که ترتسکیسم را آگاهانه میپذیرند و برای آن دست به تبلیغ و ترویج میزنند ممکن است افرادی متعلق به لایه روشنفکران (در مملکت ما تاریک اندیش ترین و کریه فکر ترین افراد کافی است از زمره ی نظریه پردازان سیاسی ، فرهنگی ، هنری و ...باشند تا «روشنفکر» خطاب شوند) باشند، اما نماینده روشنفکران خرده بورژوا نیستند، بلکه نظریه پردازان بورژوازی کمپرادور و امپریالیسم هستند. 
آنچه در این مقاله در اشاره به اعمال ترتسکیستها در ایران و سایر کشورهای جهان آمده بسیار جالب است و برخی نکات بالارا نفی میکند: 
«در ایران تا اوایل دهه 1360 تروتسکیسم از هیچ نفوذ قابل توجهی برخوردار نبود. لکن در این مقطع زمانی از یک طرف با پیشروی رویزیونیسم در سطح جهانی و از طرف دیگر با شکست انقلاب ایران که همراه با قتل عام وسیع کمونیستهابود، فضای مناسبی برای رشد انحرافات راست و چپ باز شد.هر چند اپورتونیستهای چپ در این دوره رسما خود را تروتسکیست نمیخواندند، ولی نظرات آنها بسیار به تروتسکیسم نزدیک بود. فعالیت عمده این اپورتونیستها عبارت بود از منشعب نمودن و تضعیف سازمانهای انقلابی، رد تمام دستاوردهای تئوریک و عملی جنبش کمونیستی و منفعل نمودن نیروهای بالقوه انقلابی این اپورتونیسم هرگز نتوانست توده ها را حتی برای تحقق خواسته های ناچیز به دور خود جمع کند و نقشی به جز اخلال در فعالیت کمونیستها نداشت.»(همانجا، تاکیدها از ماست)
بسیار خوب! میبینیم که نویسنده فعالیتهایی را به ترتسکیستها نسبت میدهد که بیشتر با برنامه های از پیش تعیین شده برای تخریب سازمانها جور است تا فعالیتهایی «چپ روانه». سپس ضمن اشاره به دوران پس از 80 و فعالیت های آن زمان که احتمالا باید دانشجویانی باشند که زیر نفوذ حکمتی ها بودند، مینویسد:
« تروتسکیسم در نیمه اول دهه 1380 به صورت نسبتا گسترده بین فعالین چپگرای ایران نفوذ کرد و سپس سیر نزولی پیمود با این حال در همان مدت کوتاه اثرات مخرب خود را بر جای گذارد. در آن مقطع زمانی، کمونیستها زیر سرکوب شدید حکومت تعداد زیادی از بهترین و آگاه ترین فعالین خود را از دست داده بودند و از طرف دیگر بورژوازی اپوزیسیون حملات تبلیغاتی کینه توزانه خود را با تمام امکانات علیه آنها پیش میبردو نسل جوان مبارزان سیاسی در فضایی وارد کارزار شدند که ارتباط آنها با گذشته تقریبا قطع شده بود. در این شرایط تروتسکیست ها با سوء استفاده از این اوضاع، جوانان بی تجربه و خام را هدف گرفتند(و لابد اسم این «اپورتونیسم چپ» است- دامون) آنها تمام دستاوردهای جنبش کمونیستی ایران و جهان را در مبارزه علیه انحرافات رویزیونیستی به کنار نهادند و تلاش کردند ایدئولوژی پوسیده ای را که دهها سال پیش هم از نظر تئوریک رد شده و هم پراتیک جنبش کارگری نادرستی آن را با تجربه نشان داده بود، احیاء نمایند. آنها در این راه تا آنجا پیش رفتند که عملا به خادمان بورژوازی تبدیل شدند و در شرایطی که رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی آدمکشان خود را جهت ترور کمونیستها حتی به خارج از کشور نیز اعزام میکرد، ایشان بدون توجه به سرکوب حکومتی در ایران فعالیت تقریبا علنی داشتند.(لابد به این دلیل که خیلی اپورتونیسم «چپ» بودند) اما آنها حتی به ایدئولوژی خودشان نیز وفادار نماندند همانطور که پدر معنوی ایشان یعنی تروتسکی نیز هر جا لازم میدید برای پیشبرد مقاصدش با دشمنان حزب و طبقه کارگر متحد میشد. برای مثال تروتسکیست ها بر این عقیده اند که پرولتاریا نباید در جریان انقلاب با اقشار غیر پرولتر مثل دهقانان و سایر زحمتکشان اتحاد برقرار نماید و بدین سان انقلاب دموکراتیک یا دیکتاتوری دموکراتیک انقلابی پرولتاریا و دهقانان  به رهبری طبقه کارگر را مردود میشمردند.» و یا
«... ممکن است تروتسکیست ها مثل سایر رویزیونیستهای خائن به طبقه کارگر تمایلات واقعی خود را مخفی نمیاند یا حتی افرادی صادق که ترتسکیسم را از لحاظ تئوریک قبول ندارند، در جریان مبارزه بطور ناخواسته به این انحراف دچار گردند.» و
 تضاد میان مارکسیسم و تروتسکیسم تضادی است آشتی ناپذیر. به همین دلیل، در کلیه انقلابات «پیروزمند، پیروزی کمونیستها بدون طر کامل تروتسکیسم به مثابه یک ایدئولوژی و جریان ضد انقلابی میسر نگردیده است. در هیچ یک از انقلابات جهان تروتسکیسم نقشی جز اخلال ودر امر انقلاب و کمک رسانی به ارتجاع نداشته است.» و

جملات پایانی در مورد اعمال ترتسکیستها بسیار عالی است! ولی آنچه این اعمال و نقش ثابت میکند این است که ترتسکیسم نه اپورتونیسم «چپ» است، و نه تفکری  که بتواند در خور روشنفکران خرده بورژوا باشد. زیرا یک فرد«چپ روی» واقعی، انقلابی است و بخاطر پیشبرد انقلاب دست به اعمال چپ روانه میزند و زندگی خود را بخطر میاندازد، اما هیهات که ترتسکیستها حتی ذره ای حاضر باشند که خطر کنند. آنها برعکس با «علنی بازی» های خود از یکسو تمامی اعضای خود را به راست ترین اشکال موجود فعالیت عملی هدایت کردند، و از سوی دیگر، کمک شایانی به حکومت اسلامی و سازمان های اطلاعاتی اش کردند تا خیالش بابت تمامی فعالیتهای آنها راحت باشد. اما روشنفکران خرده بورژوا خواه در کشورهای زیر سلطه امپریالیسم و خواه در کشورهای امپریالیستی در جبهه انقلاب قرار دارند و تفکرشان ترتسکیسم نیست، گرچه ممکن است  در مبارزه نا آگاهانه دچار انحراف ترتسکیستی شوند و یا بنا به اظهارات نویسنده مقاله فریب مروجان این تفکر را بخورند.

یادداشت
1- اگر برخی از آنان دستگیر میشوند پس از مدت کوتاهی آزاد میگردند. محافلی وابسته به حکمتی ها و نیز دررودسته ایرج آذرین طی سالهای اخیر دستگیر شده اند، اما هنوز زمانی نگذشته، حضرات را آزاد کردند.