۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

درباره مائوئیسم(2) ستایش نقش ذهن، اراده و عمل طبقه انقلابی در تغییرات اجتماعی - سیاسی به وسیله مائو بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی


درباره مائوئیسم(2)
 ستایش نقش ذهن، اراده و عمل  طبقه انقلابی در تغییرات اجتماعی - سیاسی
به وسیله مائو بر مبنای دیالکتیک ماتریالیستی
موزونی و ناموزونی
دونایفسکایا به اراجیف خود علیه مائو ادامه میدهد:
«کل موضوع رابطه ی اقتصاد با سیاست برای اپوزیسیون درون جنبش انقلابی مسئله مرکزی است. مائو که هنوز در سطح فلسفی سخن میگوید، از مسئله «وحدت اضداد» به ناموزونی میرسد:« در جهان چیزی که کاملا موزون باشد وجود ندارد.»( دونایفسکایا، فلسفه انقلاب، ص 247 )
لابد از نظر دونایفسکایا که این عبارت مائو را میآورد، حرکت همه چیزهای متضادی که وجود دارند، تنها موزون است و مستقیما، بدون کوچکترین بالا و پایین و پس و پیش افتادنی و یا بدون کوچکترین عمده و غیر عمده شدنی به پیش میروند و به مقصد میرسند!؟
دونایفسکایا میگوید: مائو«از مسئله «وحدت اضداد» به «ناموزونی» میرسد»، بدون اینکه کوچکترین نظری در مورد این مسئله ارائه  دهد که آیا از«وحدت اضداد» (که  در اینجا او وحدت اضداد بین اقتصاد و سیاست را در نظر دارد)به ناموزونی رسیدن(یا عدم رشد موزون این دو) درست است، و یا خیر نمیتوان از وحدت اضداد به ناموزونی رسید و چنانکه کسی چنین امری را درست بداند، دچار اشتباه شده است. به نظر میرسد (همانطور که در مورد مسئله« وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» مشاهده کردیم) برای وی «وحدت» در میان «اضداد» اصل است و بنابراین تقابل و ناموزونی نمیتواند وجود داشته باشد. از دیدگاه وی، دو جزء یک شیء یا پدیده ای، صرفا در وحدت و در تفاهم و هماهنگی و کمیت و اندازه های ثابت و پابرجا و در یک تاثیر متقابل یکسانی، در حرکت و رشدند و سخن گفت از ناموزونی در تاثیر، تغییر و تکامل، تخریب وحدت «صمیمانه و دوست داشتنی» و برابر اضداد است.   
اما چرا از وحدت اضداد میتوان به ناموزونی رسید. و یا اساسا چه رابطه ای بین وحدت اضداد و ناموزونی وجود دارد. اکنون به بررسی رابطه میان این دو مفهوم میپردازیم.
وحدت اضداد نشانگر همزیستی دو ضد در یک شیء، پدیده یا فرایند است. همزیستی معنای رابطه، وابستگی و تاثیر متقابل را دارد. زیرا این روشن است که نمیتوان در یک پدیده ی واحد زیست، اما کوچکترین  وابستگی، رابطه، یا تاثیری بر یکدیگر نداشت. اما دو جزء در حالیکه در یک پدیده واحد هستند و در حالیکه با یکدیگر رابطه متقابل دارند، اما اضدادند. ضد یکدیگرند و مداوما به مبارزه، دفع و طرد یکدیگر میپردازند. این مبارزه مطلق است. نفی مطلق بودن مبارزه، نفی مطلق بودن تضاد و نفی حرکت است.
 تردیدی نیست که دو ضد خواه در وحدت و خواه درمبارزه، یکدیگر را رشد میدهند. اما آیا در این  مبارزه و در عین حال وحدت و رابطه متقابل، دو ضد همواره  و بگونه ای مطلق، بشکل موزون یعنی در هماهنگی مطلق و با کیفیت، کمیت و اندازه های مطلقا یکسان رشد و تکامل میابند؟
خیر! چنین چیزی نمیتواند وجود داشته باشد. در صورتی که  خواه در وحدت و خواه در مبارزه، هر دو ضد بگونه ای مطلق بصورتی یکسان، در حد و اندازه یکدیگر و در هماهنگی مطلق با یکدیگر رشد و تکامل یابند، آنگاه دیگر، هر گونه تضاد و از جمله این تضاد که یکی عمده و تعیین کننده است و دیگری غیر عمده و تعیین شده، مفهوم خود را از دست میدهند و به جای آن وحدتی که نسبی است، مطلق میشود. یعنی دو ضد خواه در وحدت و خواه در تضادشان با یکدیگر، در برابری مطلق بر یکدیگر تاثیر میگذارند و در برابری مطلق با یکدیگر رشد و تکامل میابند .
 برابری مطلق در رابطه، وابستگی و تاثیر، همان وحدت مطلق است و وحدت مطلق نیز نفی حرکت و پذیرش سکون مطلق است. در این صورت این دو پدیده به یک پدیده تبدیل خواهند شد و سکون آنها را در بر خواهد گرفت.
اما چنانچه  این دو پدیده نتوانند بطور مطلق و بصورتی یکسان رشد و تکامل یابند، آنگاه آیا این درست خواهد بود که بگوییم این دو پدیده فارغ از هر نوع وحدتی و فارغ از هر گونه موزونی، بطور مطلقا ناموزون رشد و تکامل خواهند یافت؟ این نیز درست نیست. زیرا در چنین صورتی هر گونه رابطه و تاثیر متقابلی میان این دو انکار خواهد شد و در این حال، این ها دیگر دو پدیده که با یکدیگر در یک محل همزیستی دارند، نخواهند بود و به دو پدیده جدا از یکدیگر که با یکدیگر رابطه ای درونی ندارند، تبدیل خواهند شد.
 بنابراین به شکل سوم خواهیم رسید. یعنی پذیرش موزونی نسبی و ناموزونی مطلق. موزونی نسبی رشد، همان رشد هر دو ضد خواه در هماهنگی با یکدیگر و خواه در تضاد با سوی مقابل است؛ اما ناموزونی مطلق، همان رشد در فرایند مبارزه و نفی و دفع متقابل( نفی متقابل، دفع و طرد متقابل، کنار زدن متقابل، از سر راه بر داشتن متقابل و باز کردن راه برای خود، حذف متقابل) یا تضاد مطلق است.
 تحرک و رشد و تکامل هر یک از اجزاء متضاد هر شیء یا پدیده و یا فرایند معین، از این دو گونه ی تکامل برخوردار خواهد بود. یعنی در حالیکه هر از چند گاهی بواسطه داشتن نیروهایی نزدیک  به یکدیگر، رشد و تکامل هماهنگ، خواه در تکمیل یکدیگر و در ایجاد فضای حرکت برای یکدیگر(در وحدت و در تضادشان) و خواه در نفی  و طرد یکدیگر و در ممانعت از رشد یکدیگر، موزونی و تعادلی میان این دو مشاهده میشود؛ اما این امر نسبی است، در حالیکه این امر که این دو در رشد و تکامل ناموزون قرار دارند، یعنی گاهی این و گاهی دیگری و اساسا با نفی دیگری، رشد و تکامل میابند، مطلق است.
 این مسئله اساسا به وضع و شرایط گوناگون و افزایش و یا کاهش نیروهای کمی و کیفی دو ضد مربوط است.
در این مورد نظر مارکس در مورد رابطه بین تولید و مصرف یکی از نمونه های برجسته است. زمانیکه روند تولید عمده است، این تولید است که بطور عمده  رشد میبابد؛ اما رشد تولید در عین اینکه رشد گونه ای از مصرف نیز هست، و از این رو در اینجا گونه ای موزونی و وحدت وجود دارد، اما جهت عمده آن نابودی اشیاء مصرفی است و همین نابودی اشیاء مصرفی است که به تولید جان میبخشد و آنرا تثبیت و تکامل میبخشد. زمانیکه مصرف جهت عمده میشود، وضع کاملا برعکس میشود و مصرف با نابودی امرتولید شده، خود را تحقق بخشیده به کمال میرساند.
به وضع طبقه کارگر و بورژوازی نظر بیفکنیم. در صورتی که 150 سال اخیر را ملاک بگیریم، طبقه بورژوازی در مجموع جهت عمده و طبقه کارگر جهت غیر عمده تضاد را تشکیل داده است. اما آیا همیشه و همواره طبقه بورژوازی مسلط بوده است و طبقه کارگر در زیر تسلط بورژوازی و در موزونی با رشد آن تکامل یافته است؟
خیر! اگر به کل این تاریخ بصورتی فشرده شده بنگریم، میبینیم که  از چند گاهی مبارزه طبقه کارگر رشد و تکامل یافته و این طبقه  به قدرت رسیده، حکومت طبقه  خود را بر قرار کرده و  نقش تعیین کننده ای در سیر تکامل جامعه یافته است. برای نمونه، کمون پاریس و یا انقلاب اکتبر و یا انقلاب چین و غیره که طبقه کارگر حکومت خود را به عنوان ضد حکومت بورژوازی بر قرار کرد. از سوی دیگر این قدرت گسترش یافته و بخشهای بزرگی از کره خاکی را تا سال 1953 در بر گرفت.  پس از آن وضع تغییر کرد. طبقه کارگر شکست خورد و دوباره بورژوازی بر تمام جهان مسلط گشت.
 آیا این امر پایدار خواهد ماند؟ خیر! دیر یا زود دوباره طبقه کارگر بر کسب قدرت سیاسی اقدام نمودی و  دیکتاتوری دموکراتیک پرولتاریا را بر قرار ساخته و به سوی نظام و جامعه کمونیستی پیش خواهد تاخت.  این همان ناموزون بودن رشد و تکامل است که خواه در یک مورد مشخص و در یک کشور معین و خواه در سطح جهان درست در میاید.
ناموزونی و موزونی رشد و تکامل در هر امر متضادی به چشم میخورد. این امر ارتباط با تبدیل جهات عمده و غیر عمده در هر تضاد به یکدیگر دارد. اگر ما تصور کنیم که جهات عمده و غیر عمده در هر تضاد همواره در یک وضع ثابت ، یعنی وضعی که جهت عمده همواره عمده و تعیین کننده است و جهت غیر عمده همواره غیر عمده و زیر تسلط و تعیین شده است، حتی اگر میان این دو تضادی قائل باشیم، اما این تضادی بی خاصیت و بدون عمل و بدون تاثیر خواهد بود. زیرا کوچکترین تغییری در وضع دو جهت متضاد ایجاد نخواهد کرد. اوضاع واقعی، برعکس به ما نشان میدهد که تضاد نیروی ایجاد کننده حرکت و پیشرفت و تکامل است.           
 تثبیت جایگاه موثر روبنا(سیاست و فرهنگ) در دیدگاه مائوئیستی 
دونایفسکایا درادامه و نخست به تمسخر میگوید«... علاوه بر این، این «ناموزونی» میتواند رابطه ی زیر بنا و روبنا را معکوس سازد»
 و سپس از مائو نقل میکند:
« هنگامی که روبنای سیاست ، فرهنگ و غیره مانع تکامل زیربنای اقصادی میشود، اصلاحات سیاسی و فرهنگی به عوامل اصلی و تعیین کننده تبدیل میشوند...»
و آنگاه چنین میافزاید:
 «مائو آنقدر با ماتریالیسم تاریخی آشنا بود که بداند این موضع خلاف نظر مارکس، ماتریالیست انقلابی، است و نه هگل  فیلسوف بورژوای ایده آلیست. (خوب توجه کنیم. اینجا مارکس «ماتریالیست انقلابی» شد! تا حالا مارکس بین «طبیعت گرایی و انسانگرایی» نوسان میکرد و حالا که مائو جملات بالا را گفت، دونایفسکای بیکباره یادش آمد که مارکس ماتریالیست انقلابی بود!) بنابراین میکوشد تا روی دست اپوزیسیون بزند:«آیا به این ترتیب ما خلاف نظر ماتریالیسم سخن گفته ایم؟ خیر چنین نیست زیرا میدانیم که در تکامل کل تاریخ امور مادی امور معنوی را تعیین میکنند، وجود اجتماعی آگاهی اجتماعی را تعیین میکند اما در عین حال...»(همانجا، ص 248، تاکیدها و عبارات داخل پرانتز از ماست)
به این ترتیب برای اینکه خلاف مارکس ماتریالیست  و به نفع هگل ایده آلیست صحبت نکرده باشیم، باید  بگوییم که  زیربنای اقتصادی همواره عمده و تعیین کننده است و هرگز اصلاحات سیاسی و فرهنگی دارای نقش تعیین کننده و جهت دهنده نخواهند شد و چنانچه یک مارکسیست بپذیرد که چگونگی رشد میان زیر بنا و روبنا ناموزون است و گاهی زیر بنا عمده شده و تغییر و تحول و تکامل میپذیرد و گاه بر عکس روبنا عمده شده و بر زیر بنا تاثیر میگذارد و موجب تغییر و تحول و تکامل آن میشود، نادرست است. دونایفسکایا با  ناموزونی مخالف است و اینجا در رابطه زیر بنا و روبنا این مخالفت خود را به شکلی روشن نشان میدهد
از سوی دیگر، وی  نظریه مائو را در مورد نقش ناموزونی در«برعکس» شدن را تحریف کرده و بدینگونه وانمود میکند که گویا مائو معتقد است که روبنا همواره و همیشه نقش تعیین کننده داشته و دارد. وی مائو را به ایده آلیسم متهم میکند و تفکر وی را تفکر هگلی- بورژوایی مینامد.
بنابراین، از دیدگاه دونایفسکایا در پیش گرفتن دیدگاه ماتریالیستی  در رابطه بین زیر بنا و روبنا به این معناست که زیر بنا همیشه و همواره عمده است و همیشه و همواره در حال تغییر و تحول و تکامل است، و نقش تعیین کننده را در قبال روبنا دارد؛ اما روبنا صرفا در وابستگی مطلق به زیر بنا میتواند رشد و تحول و تکامل پذیرد و هیچ گاه عمده نمیشود و تاثیر تعیین کننده بر اقتصاد ندارد. دونایفسکایا اسم این را میگذارد موزونی در تحول و تکامل، و آن را با پنهان شدن پشت دیدگاه ماتریالیسم، به مارکس نسبت میدهد.
اینها فشرده نظرات کسی است که  دشمنی عمیق خود را با کمونیسم و مارکسیسم، زیر نام«انسانگرایی» پنهان کرده و در طول یک کتاب پر حجم در مورد دیالکتیک قلمفرسایی کرده است.
بر گردیم به مباحث وی:
تردیدی نیست که این اعتراف دونایفسکایا، انسان گرای دروغین  که «مارکس ماتریالیست انقلابی»بود، اعتراف ارزشمندی است. زیرا در این مسئله تردیدی نیست که مارکس ماتریالیست انقلابی بود. و این را لیبرال های ضد مارکسیستی مانند حکیمی و شرکا که از دوستان و یاران غارحسن مرتضوی و شرکا هستند، باید خوب آویز گوش خویش کنند و مدام اینجا و آنجا جار نزنند که مارکس ماتریالیست نبود!
از سوی دیگر اعتراف به این حقیقت که هگل ایده آلیست بود و ایده آلیسم درست نقطه مقابل ماتریالیسم است، نیز اعتراف ارزشمندی است.
مهمتر از این دو اعتراف، اعتراف سوم است، یعنی قرار دادن مارکس ماتریالیست مقابل هگل ایده آلیست؛ دونایفسکایا اینجا مارکس را مقابل هگل و هگل را مقابل مارکس قرار می دهد؛ و بنابراین چرندیاتی که درمورد نظر مارکس در «سرمایه» که دیالکتیک خود را درست در مقابل دیالکتیک هگل قرار میدهد، سر هم میشود که تا اختلاف بنیادی فلسفی بین دو فیلسوف در سایه قرارگیرد، خود را بخوبی نشان میدهد. درعین حال، اینجا آن «وحدت» دونایفسکایی بین «ماتریالیسم و ایده آلیسم» بباد میرود و دو ضد ماتریالیسم و ایده آلیسم در برابر یکدیگر صف آرایی میکنند.
و بالاخره اعتراف ارزشمند چهارم که زمانی که بحث جامعه طرح میشود، یک ماتریالیست انقلابی در کل، اقتصاد را(یعنی امری  مادی و عینی) را  دارای نقش تعیین کننده میداند و نه سیاست و فرهنگ را.
اما این اعترافات کاملا درست، مانع از این نیست که دونایفسکایایی که از«وحدت ماتریالیسم و ایده آلیسم»، از «موزونی» تکامل اضداد، از«طبیعت گرایی» و«انسان گرایی» سخن میگفت، به گونه ای آشکار نشان دهد که وی در امور جامعه، تنها به تفکر مکانیکی یا ماتریالیسم مکانیکی(احتمالا آن وحدت کذایی که دونایفسکایا از آن صحبت میکند هم بین ایده آلیسم و ماتریالیسم مکانیکی است) معتقد است و تفسیری کاملا مکانیکی و اقتصاد گرا از تفکرماتریالیسم تاریخی مارکس ارائه میدهد.
اقتصاد گرایی ضد مارکسیستی دونایفسکایا
اما چرا حالا و چرا اینجا در مقابل مائو که خود بارها و بارها به این نکته اشاره میکند که ماتریالیست و پیرومارکس، انگلس، لنین و استالین ماتریالیست هست، دونایفسکایا به آن اعتراف میکند؟
علت این است که اینجا و در این نقطه، مائو درست به وجه اساسی ماتریالیسم مارکس اشاره میکند؛ یعنی وجه دیالکتیک آن. و کاربرد آن را در یکی از اساسی ترین وجوه یعنی رابطه زیر بنا و روبنا یا ساختار اقتصادی و ساخت سیاسی  و فرهنگی بکار میگیرد. آیا اگر مارکس ماتریالیست انقلابی بود، این به معنا است که مارکس  زیر بنا و یا ساخت اقتصادی جوامع را همواره تعیین کننده میدانست؛ یا به بیانی دیگر، تعیین کنندگی ساخت اقتصادی را مطلق میکرد؟ خیر! ماتریالیسم انقلابی مارکس پیوند معینی با دیالکتیک انقلابی او دارد، و این درست نکته ای است که مائو آن را در اینجا برجسته میکند.   
 منظور از «معکوس» کردن رابطه بین زیر بنا و روبنا که دونایفسکا از آن صحبت کرده و استدلالتش گل میکند، چیست؟ آیا این به این معناست که در دیالکتیک مائویی، روبنا بطور مطلق نقش تعیین کننده دارد، و یا خیر میتواند بسته به شرایط معین، نقش عمده و تعیین کننده بیاید.
مائو به تکرار اشاره میکند: « بدیهی است که نیروهای مولده ، پراتیک و زیربنای اقتصادی بطور کلی دارای نقش عمده و تعیین کننده هستند و کسی که منکر این حقیقت شود ، ماتریالیست نیست.»(1) بنابراین مائو بر دیدگاه ماتریالیستی خود در امور جامعه از پیش تاکید میکند؛ اما دونایفسکایا همان «برعکس» را میبیند و میخواهد نظر ماتریالیستی مائو را که سادگی و روشنی بیان  وی راه هر گونه تحریف  آنرا  سد میکند، تحریف میکند. معنای «برعکس» از نظر مائو جز این نیست که« باید همچنین پذیرفت که تحت شرایط معین مناسبات تولیدی، تئوری و روبنا به نوبه خود می توانند نقش عمده و تعیین کننده پیدا کنند.»( نگاه کنید به یادداشت یکم، تاکید از ماست)
و این شرایط معین کدامند: مائو میگوید: «چنانچه روبنا (سیاست، فرهنگ و غیره ) مانع رشد و تکامل زیربنای اقتصادی شود، آنگاه تحولات سیاسی و فرهنگی نقش عمده و تعیین کننده پیدا می کنند.»(یادداشت یکم، تاکید از ماست)
پرسش این است که آیا اگر روبنا در شرایط معینی مانع رشد و تکامل زیر بنا شد باز هم  در آن شرایط معین زیر بنا تعیین کننده است؟ و یا از آغاز تا پایان رابطه این دو، میان آنها تعیین کنندگی یکسانی وجود دارد؟ نقطه نظر نخست به یک دیدگاه مکانیکی از تاثیر متقابل میرسد و نقطه نظر دوم جز التقاط گرایی و عدم تحلیل مشخص از شرایط مشخص نیست. نهایت این نظریه یعنی تعیین کنندگی یکسان همان نفی تضاد و پذیرش وحدت و یا سکون اشیاء و پدیده ها و یا نهایتا صرفا تغییرات کمی در آنهاست.
بهر حال اینجا، در نظریه دونایفسکایا، ما آن اقتصادگرایی را میبینیم که همواره مارکس و انگلس(بویژه انگلس که بگونه ای روشن و ساده به آن اشاره کرده است) با آن مبارزه کردند. از دید دونایفسکایا،  گرچه اقتصاد و سیاست وحدت اضداد و دارای رابطه و تاثیر متقابل هستند اما در این وحدت و رابطه و تاثیر متقابل، اقتصاد تعیین کننده مطلق است و سیاست و فرهنگ نقشی تابع اقتصاد وهمواره تعیین شده دارند. بنابراین اگر چنانچه جبری در اقتصاد موجود است، اجازه دهیم که خود این جبر اقتصادی کار خودش را بکند. از دیدگاه یک اقتصادگرا که اندیشه ای بسته و مکانیکی است،«انسان»، «سیاست» و «فرهنگ»، اندیشه ها و تئوری های انقلابی تابع اقتصاد هسستند و بخودی خود هیچ نقش موثر و پویایی ندارند.
نظر انگلس درباره نقش اقتصاد در ماتریالیسم تاریخی
نامه های انگلس به ژوزف بلوک 21 سپتامبر 1890 ، کنراد اشمیت 27 اکتبر 90، و به و. بورگیوس 25 ژانویه 1894 تماما حاوی نظرات وی درباره نقش دیگر عوامل سیاسی و فرهنگی بر ساخت اقتصادی است. در این میان  نامه انگلس به ژورف بلوک درباره نقش عوامل سیاسی و فرهنگی مشهورتر از بقیه است و ما آن را در زیر میآوریم:
« ... بر اساس درک مادی از تاریخ، عامل تعیین کننده نهایی در تاریخ عبارت است از تولید و تجدید تولید زندگی واقعی. نه مارکس و نه من هیچ گاه چیزی بیش از این را ادعا نکرده ایم. لذا اگر کسی این مطلب را تغییر داده و بگوید که عامل اقتصادی تنها عامل است، موضوع را به یک عبارت بی معنی و مجرد و مسخره تبدیل کرده است. وضع اقتصادی زیر بنا راتشکیل میدهد، اما عناصر گوناگونی از روبنا- یعنی اشکال سیاسی مبارزات طبقاتی و نتایج آنها از قبیل تشکیلاتی که به دست طبقه فاتح بعد از یک نبرد پیروزمندانه تاسیس میگردند و غیره، هم چنین اشکال حقوقی و بخصوص بازتاب های تمام این مبارزات واقعی در مغزهای شرکت کنندگان، از نظر تئوری های سیاسی، حقوقی و فلسفی و عقاید مذهبی و تحول بعدی آنها به نظام های خشک و جزمی - همچنین تاثیرشان را بروی مسیر مبارزات تاریخی اعمال مینمایند و در بسیاری موارد بطور اخص شکل آنها را تعیین میکنند. در میان تمام این عناصر تاثیرات متقابلی وجود دارد که در آن، از میان مجموعه حوادث بیشمار(یعنی چیزها و اتفاقاتی که ارتباط متقابل درونی شان آن قدر نادر یا غیر قابل اثبات است که میتوان آن را نادیده گرفت) حرکت اقتصادی بالاخره ناگزیر به تاکید خود است. در غیر این صورت به کاربردن تئوری در مورد هر دوره ی تاریخ، ساده تر از حل یک معادله یک مجهولی خواهد بود.»( مکاتبات مارکس و انگلس با نام درباره تکامل مادی تاریخ، ترجمه خسرو پارسا،ص 159)( 2)
در اینجا انگلس از «تاثیر متقابل» و نه تاثیر «یکجانبه» اقتصاد بر سیاست صحبت میکند. تاثیر متقابل هم از نظر انگلس به این معنا نیست که دو امر متضاد، در هر لحظه و فرایندی ، با کیفیتی یکسان، با کمیت و اندازه ای یکسان و با نیروهایی در یک حد و اندازه بر یکدیگر تاثیر بگذارند. در یک تاثیر متقابل، ممکن است گاه و بیگاه، تعادلی از جهاتی که گفتیم، پدید آید، اما عموما، به واسطه شرایط متضادی که اشیاء و پدیده های طبیعی و اجتماعی و ذهنی در آن بسر میبرند ، گاه تاثیر این یک بر آن یک بیشتر است تا تاثیر آن یک بر این یک، و گاه بر عکس. اینها آن نکاتی است که مائو با نظریه ی جهات عمده و غیر عمده تضاد و مسئله وحدت اضداد بین موزونی و ناموزونی در تغییر و تکامل،  بروشنی به بیان نظری درآورد و تفکر فلسفی مارکسیسم را تیزتر و ژرفتر کرد.   
اکونومیسم منحط  دونایفسکایا
 اقتصادگرایی صرف البته مبنای نظری اکونومیسم است. از دیدگاه اکونومیسم، اقتصاد همیشه تعیین کننده است و انسانها تابع نعل به نعل اقتصاد و کنش های اقتصادی هستند. اکونومیسم برای آگاهی، شناخت، تئوری انقلابی، حزب سیاسی انقلابی و مبارزه انقلابی انسانها پشیزی ارزش قائل نیست و هر گونه یاری گرفتن از ذهن و تفکر را برای رسوخ در ژرفای اشیاء و پدیده ها، شناخت ماهیت وقوانین آنها و استفاده طبقه کارگر از این قوانین برای دگرگونی عملی جهان را به عنوان «اراده گرایی» و «ایده آلیسم» نفی میکند.
از دیدگاه اکونومیستها، لنین و مائو اراده گرا(که نوعی از آن ایده آلیستی است) بودند. اما فرق است بین اراده گرایی به معنای ایده آلیستی آن با اهمیت قائل شدن برای ذهن، خواست، آرزو و کاربرد اراده  انسان برای تحقق بخشیدن آنها.  فرق اساسی در همان نکته ای که در بالا مائو بر آن تاکید میگذارد. یعنی در پذیرش ماتریالیسم به عنوان زمینه اساسی فلسفه خود و در عزیمت از واقعیت عینی به عنوان مبنای تئوری خود. معنای آن این است یک ماتریالیست دیالکتیسین، هرگز اراده طبقه انقلابی را برای تغییر، بر قوانین عینی جامعه و مبارزه طبقاتی ارجح نمیکند. بلکه برعکس نقطه عزیمت وی همان واقعیت و قوانین عینی تغییر و تکامل آن است. اما در همان چارچوب برای اندیشه ها، آرزوها و اراده و عمل نیروی انقلابی و طبقه انقلابی ارزش و ارج قائل است.
ستایش نقش ذهن و اراده انقلابی انسانها برمبنای دیالکتیک ماتریالیستی بوسیله مائو
مائو این معنا را به وجه بسیاربا شکوه، ژرف و موثری در یکی از فصول زیبای رساله جنگ طولانی با نام نقش دینامیک انسان در جنگ چنین بیان میکند:
« 60- وقتی که ما میگوئیم با برخورد ذهنی(که اراده گرایی به معنای ایده آلیستی هم جزء آن قرار میگیرد) نسبت به مسائل مخالفیم، منظورمان این است که با نظراتی که متکی بر واقعیات عینی نیستند و با آنها انطباق ندارند،(یعنی با ایده آلیسم)مخالفیم. زیرا این گونه نظرات محصول تصورات و یا استدلالات نادرستند و اگر طبق آنها عمل شود، مسلماً نتیجه ای جز شکست عاید نخواهد شد. ولی هر نوع فعالیتی باید بوسیله انسانها انجام یابد؛ بدون عمل انسانها جنگ طولانی و پیروزی نهائی وجود نخواهد داشت. انسانها برای اینکه فعالیتشان مًوثر واقع شود،باید قبل از انجام هر گونه عملی طبق واقعیت عینی(تاکید بر واقعیت عینی به عنوان نقطه عزیمت معنایی جز ماتریالیسم ندارد) افکار، اصول و نظرات خود را ترتیب دهند، رهنمود، سیاست، استراتژی و تاکتیک خود را تنظیم کنند. افکار و غیره پدیده های ذهن هستند، در حالیکه اعمال و یا فعالیتها بیان ذهن در عین میباشند؛ ولی هر دوی آنها نمودار نقش دینامیک خاص انسان اند. این نوع نقش دینامیک را ما «نقش دینامیک و آگاه انسان»(همان چیزی که حضرات اکونومیستها، اراده گرایی ایده آلیستی مینامند) مینامیم که یکی از صفات ممیزه بشر از موجودات دیگر است. تمام افکاری که مبتنی بر واقعیات عینی هستند و با آن انطباق دارند، افکار درست است،(یعنی ماتریالیست بودن درست است ونه ایده آلیست بودن) همچنین هر عمل و فعالیتی که متکی به افکار درست است،عمل و فعالیت صحیح میباشد. اینگونه افکار و فعالیت، و اینگونه نقش دینامیک و آگاه را باید شکوفا ساخت. هدف جنگ مقاومت ضد ژاپنی طرد امپریالیستها و تبدیل چین کهن به چین نوین است. برای نیل بچنین هدفی باید همه مردم چین را بسیج نمود و به ایفاء نقش دینامیک و آگاه آنها در مقاومت علیه ژاپن بطور وسیع میدان داد. اگر ما دست روی دست بگذاریم(آنچه اکونومیستهای بی اراده میخواهند!؟)، هیچ چیزی جز انقیاد نصیب مان نخواهد شد؛ و آنوقت نه جنگ طولانی وجود خواهد داشت و نه پیروزی نهائی.
61- نقش دینامیک و آگاه صفت بشری است. انسانها این ویژگی را در جنگ بطور بارز نشان میدهند. البته پیروزی یا شکست جنگ وابسته به شرایط نظامی، سیاسی، اقتصادی، جغرافیائی طرفین و همچنین وابسته به خصلت جنگ و کمک بین المللی است، لیکن تنها تابع این شرایط نیست؛ این شرایط فقط امکان پیروزی یا شکست را فراهم میسازد، ولی بخودی خود تعین کننده فرجام جنگ نیستند. برای تعین فرجام جنگ باید مساعی ذهنی یعنی هدایت کردن جنگ و پرداختن به جنگ را اضافه کرد – این همان نقش دینامیک و آگاه انسان در چنگ است.
62-  رهبران جنگ در تلاش برای کسب پیروزی نمیتوانند از چهارچوب شرایط عینی پا فراتر نهند؛(بودن در چارچوب شرایط عینی؛ این همان ماتریالیسم مائو است) ولی در چهارچوب همین شرایط عینی است که آنها میتوانند و باید نقش دینامیک خود را(نقش فعال انسان= دیالکتیک مائو) برای نیل به پیروزی ایفا نمایند. در جنگ صحنه فعالیت فرماندهان باید بروی امکانات عینی بنا شود، ولی آنها میتوانند بر روی همین صحنه حماسه های پرشکوهی را که مملو از رنگها و آهنگها و پر از قدرت و عظمت اند، رهبری کنند. فرماندهان در جنگ مقاومت ضد ژاپنی باید با تکیه بر شرایط مادی و عینی معین قدرت عظیم خود را نشان دهند و تمام نیروهای خود را طوری رهبری کنند که بتوانند دشمن ملی را از پای در آورند، اوضاع کنونی را که در آن کشور و جامعه ما زیر تجاوز و ستم رنج میبرد، دگر گون سازند، و چین نوینی بنا نهند که در آن آزادی و برابری حکمفرما باشد؛ در ایجاست که توانائی ذهن ما در هدایت جنگ میتواند و باید وارد عمل شود.(ستایش ذهن انسان و عمل انسان برای غلبه بر مشکلات) ما موافق نیستیم که فرماندهای نظامی در جنگ مقاومت ضد ژاپنی از شرایط عینی جدا شوند و بصورت سرداران بی کله و قلدر(بی کله و قلدر، نفی اراده گرایی ایده آلیستی) در آیند که بدون ملاحظه چپ و راست میکوبند،(نفی اراده گرایی ایده آلیستی) بلکه ما باید آنها را ترغیب کنیم که بصورت سردارانی دلیر و با درایت در آیند . آنها نه تنها باید شهامت غلبه بر دشمن را داشته باشند، بلکه باید در عین حال بتوانند جنگ را از آغاز تا فرجام در تمام تحولات و فراز و نشیبهایش هدایت نمایند. فرماندهان نظامی که در اقیانوس بیکران جنگ شنا میکند، نه فقط باید خود را از غرق شدن مصون بدارد، بلکه باید قادر باشد با حرکات موزون و با اطمینان خود را بساحل پیروزی برساند. استرتژی و تاکتیک بمثابه قوانین هدایت جنگ عبارتند از هنر شناوری در اقیانوس جنگ.»(منتخب آثار، جلد دوم، جنگ طولانی، ص 226-، 225 تمامی عبارات داخل پرانتز از ماست)
نتایج
حال به دونایفسکایای حقیر برگردیم: در حقیقت بین آن نوع«ماتریالیسم» که دونایفسکایا (و امثال وی) از آن صحبت میکند و او البته مزورانه آنرا به مارکس نسبت میدهد، اقتصاد گرایی و اکونومیسم وی، آن «انسانگرایی» دروغینی که هدف اساسی اش ماست مالی کردن تضادهای طبقاتی در سیاست است و بالاخره آن «وحدت ایده آلیسم و ماتریالیسم» کذایی  وی رابطه ی تنگاتنگی وجود دارد.
منظور وی از «ماتریالیسم» همین نفی مبارزه طبقاتی سیاسی- انقلابی و تمکین به روندهای خودبخودی اقتصادی و مبارزات صرفا سندیکایی و اتحادیه ای و نهایتا اکونومیستی کارگران است که عملا نمیتواند کارگران را از چارچوب  نظام سرمایه داری خارج سازد؛ منظور وی از«ایده آلیسم» همین انسان گرایی دروغین و موعظه صلح و آشتی بین طبقات در سیاست است.  و بالاخره منظور از وحدت «ماتریالیسم و ایده آلیسم» پیروی صرف ازمبارزه اقتصادی سندیکایی  و مبارزه کاملا سازشکارانه در مبارزه سیاسی است.
میبینیم این ماتریالیسم اقتصادی با آن اکونومیسمی که در روسیه بوجود آمد و لنین به مبارزات وسیعی علیه آن دست زد، پیوندی کامل موجود است. بی دلیل نیست که امثال دونایفسکایا این چنان ضد کتاب چه باید کرد و بویژه نقش سیاست و حزب انقلابی هستند.
ادامه دارد.
م- دامون
آذر 96
یادداشتها
1-    اینهاست متن کامل عبارات مائو:«بعضی ها تصور می کنند که این تز در مورد پاره ای از تضادها صادق نیست؛ مثلاً می گویند نیروهای مولده در تضاد بین نیروهای مولده و مناسبات تولیدی، پراتیک در تضاد بین تئوری و پراتیک، زیربنای اقتصادی در تضاد بین زیربنای اقتصادی و روبنا، جهت عمده تضاد را تشکیل می دهد، و گویا دیگر دو جهت تضاد جابجا نمی شوند. این برداشتی است مختص ماتریالیسم مکانیکی است که با ماتریالیسم دیالکتیک هیچ گونه قرابتی ندارد. بدیهی است که نیروهای مولده ، پراتیک و زیربنای اقتصادی بطور کلی دارای نقش عمده و تعیین کننده هستند و کسی که منکر این حقیقت شود، ماتریالیست نیست. معهذا باید همچنین پذیرفت که تحت شرایط معین مناسبات تولیدی، تئوری و روبنا به نوبه خود می توانند نقش عمده و تعیین کننده پیدا کنند.
چنانچه نیروهای مولده بدون تغییر مناسبات تولیدی نتوانند رشد و تکامل یابند، آنوقت تغییر مناسبات تولیدی نقش عمده و تعیین کننده خواهد یافت. هنگامیکه این سخن لنین « بدون تئوری انقلابی هیچ جنبش انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد » ( به نقل از چه باید کرد لنین- دامون) در دستور روز قرار گیرد، آفرینش و پخش تئوری انقلابی نقش عمده و تعیین کننده کسب می کند. هر گاه باید وظیفه ای انجام گیرد( نوع این وظیفه مهم نیست ) ولی هیچ گونه رهنمود، شیوه، نقشه و یا سیاستی برای انجام آن در دست نباشد، آنگاه تدوین رهنمود، شیوه، نقشه و یا سیاست نقش عمده و تعیین کننده می یابد. چنانچه روبنا (سیاست، فرهنگ و غیره ) مانع رشد و تکامل زیربنای اقتصادی شود، آنگاه تحولات سیاسی و فرهنگی نقش عمده و تعیین کننده پیدا می کنند. آیا ما با چنین تزی ماتریالیسم را نقض می کنیم؟ به هیچ وجه؛ زیرا ما قبول داریم که در جریان عمومی رشد تاریخ، ماده تعیین کننده ذهن(یا عقل، فکر- دامون) و وجود اجتماعی تعیین کننده شعور اجتماعی است؛ ولی در عین حال نیز می پذیریم - و باید هم بپذیریم که ذهن بر ماده، شعور اجتماعی بر وجود اجتماعی و روبنا بر زیربنای اقتصادی تأثیر متقابل می گذارد. بدینسان ما نه فقط ماتریالیسم را نقض نمی کنیم، بلکه ماتریالیسم مکانیکی را رد می نمائیم و از ماتریالیسم دیالکتیک دفاع می کنیم. (منتخب آثار، جلد نخست، مقاله درباره تضاد، ص 509- 508  ،با اندکی تغییر در برگردان با استفاده از ترجمه ی انگلیسی آثار مائو)
2-     متن دیگری از انگلس : «ما آن [شرایطی] را شرایط اقتصادی میدانیم که سرانجام تعیین کننده انکشاف و تکامل تاریخی هستند... در این چارچوب دو نکته نباید نادیده گرفته شود.االف)انکشافات سیاسی، قانونی، فلسفی، ادبی، هنری، مذهبی و غیره بر پایه انکشافات اقتصادی استوارند. اما اینها بروی هم و همچنین بر زیربنای اقتصادی تاثیرمتقابل میگذارند. یعضی ها ممکن است که شرایط اقتصادی را علت صرفا فعال بخوانند. برعکس، تاثیرات متقابل بر اساس احتیاجات اقتصادی- که همیشه در نهایت تعیین کننده اند، انجام می یابند. به عنوان مثال، دولت، تاثیر خود را از طریق تجارت آزادی نظام های ملی خوب یا بد، نشان میدهد. وحتی ضعف و ناتوانی بی حدو حساب تنگ نظری آلمانی ها، که از شرایط رقت انگیز اقتصادی سالهای 1848- 1830 ناشی شده و در ابتدا در قالب خداپرستی و سپس احساساتی شدن و تملق گفتن چاپلوسانه و برده مابانه به شاهزاده ها و اشراف آلمانی تبلور یافتند، بدون تاثیر اقتصادی نبودند. آن یکی از بزرگترین موانع در راه تجدید حیات بود و تا زمانی که انقلاب و جنگ های ناپلئونی شرایط را به وخیم ترین وضع خود رساندند، ازبین نرفت. بنابراین موقعیت اقتصادی، آن طور که برخی ها اینجا و آنجا سعی دارند به راحتی تصور نمایند، موجب تاثیرات نشده، بلکه انسان ها هستند که تاریخ خود را میسازند- هر چند که در یک محیط معینی که بر آن ها تاثیر میگذارد، و بر اساس روابط ایدئولوژیکی و غیره- در نهایت روابط تعیین کننده را تشکیل داده و کلیدی میشوند که به تنهایی ما را به درک از[از مسائل] هدایت میکنند.»(نامه انگلس به و. بورگیوس در برسلاو، لندن، 25 ژانویه 1894 نامه شماره 252، مکاتبات مارکس و انگلس درباره ماتریالیسم تاریخی، ص 172)


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر