۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه

درباره مائوئیسم(4)عیینت هگلی و عینیت مائوئی


درباره مائوئیسم(4)
عیینت هگلی و عینیت مائوئی
در بخش های گذشته از معنای «در عین حال» و نظریه تمامیت و اجزاء صحبت کردیم. در این بخش به دیگر نکات مندرج در بندی که از وی آوردیم، میپردازیم. دونایفسکایا  نوشته بود:     
« نه تنها «روی دست» عینیت تئوری هگلی زده، بلکه تماما تئوری مارکس را از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی آن می زداید.»(همانجا، تاکید از متن است).(1)
نخست به پاره ی اول این بند میپردازیم که اشاره ای باصطلاح استهزا گونه و مننقدانه به مسئله ی عینیت در اندیشه مائو را دارد.
منظور از این عبارت چیست؟ گرچه «روی دست زدن» در فارسی به معنی ارتقاء به موقعیتی بالاتر است، اما قطعا منظور دونایفسکایا  از این عبارت این نیست  که  در نظریه مائو عینیت جایگاهی والاتر از نظریه هگل دارد، مگر اینکه به این معنا بگیریم که در آن اغراق کرده باشد و تعادل بین تئوری و عینیت را از بین برده باشد. بنابراین به احتمال میتواند منظور از آن این باشد که زمانی که ما میگوییم  در عین حال شعور ذهنی  و تئوری میتواند در رابطه با ماده عینی و پراتیک نقش عمده بیابد، شعور را از ماده و تئوری را از پراتیک (یا از عینیت) تهی کرده ایم و آنها را صرفا و یا مطلقا به روی خودشان استوار نموده ایم.(2) و گویا به ترتیبی چنین، مائو بر خلاف هگل است که تئوری را در بردارنده عینیت می دید. 
همانگونه که می بینیم اینجا باز تغییری رخ داده و این بار«عینیت تئوری هگلی» بجای «ماتریالیسم انقلابی مارکس» نشسته است. اگر پیش از این اتهام به مائو این بود که وی بی توجه به ماتریالیسم انقلابی مارکس است، اینک وی به این متهم میشود که تئوری هگلی را از عینیت خود خالی کرده است و به ایده آلیسم باور آورده است. این اتهام های بی اساس، مانورها و جمله بازی های بدون پشتوانه دونایفسکایا به گونه ای بی معنا در تمامی طول کتاب اش وجود دارد.
 چنانچه وضع را در واقعیت در نظر گیریم، این قضیه کاملا برعکس است. در حقیقت، یکی از کسانی  که تلاش کرده است که روح عینت را از تئوری هگلی بگیرد و دیالکتیک عین و ذهن و عیینت تئوری  را در فلسفه هگل به نفع تئوری محض و ایده آلیسم مطلق وی تحریف کند، خود دونایفسکا است که  ما نظر وی را در مورد «خود تکاملی ایده»(یا ایده ی انتزاعی بدون عینیت) و یا «آفرینش جهان بوسیله ایده» و به عبارت دیگر پذیرفتن خلاقیت ایده بدون وجود پیشین عینیت در آن، ملاحظه کردیم.
 اما آیا مائو عینیت را از تئوری دیالکتیکی هگل میگیرد و یا بین این دو جدایی بوجود میاورد؟
مائو یکی از ناقدان مارکسیست - لنینیست ایده آلیسم هگل و بدینسان جایگاه عینیت در اندیشه دیالکتیکی وی بود. نخست دیالکتیک وی را ایده آلیستی دانست(در رساله درباره تضاد)(3). سپس در تبیین ادراک خود درباره  تجزیه (آنالیز یا تقسیم یک شیء و یا پدیده به دو جزء متضاد)و ترکیب(سنتز یا چگونگی نشستن یک پدیده نو به جای پدیده کهنه) آن را در مقابل درک دیالکتیک ایده آلیستی هگلی از تز، آنتی تز و سنتز گذاشت که از مفاهیم آغاز می کند، بر آنها استوار است و نیز تا حدودی این امکان را ایجاد میکند که برداشت هایی از نوع ترکیب «دو در یک » از آن شود.(گفتگو با صدر مائو درباره فلسفه) درک مائو در این موارد اساسا بر مبنای عینیت، واقعیت و ماتریالیسم استوار است.
در اینجا نخست ما به برخی از مهمترین فرازهای اندیشه مائو در دو رساله  درباره پراتیک و ایده های صحیح انسان از کجا سرچشمه میگیرند میپردازیم و سپس اشاره ای به مباحث مائو در رساله  گفتگو با صدر مائو میکنیم.  در آنچه ما در زیر از مائو می آوریم میبینم که نه تنها عینیت را از تئوری هگلی نمیگیرد، بلکه به آن جایگاهی والاتر میبخشد. در حقیقت، جایگاه عینیت در تئوری مائوئی شناخت که بر خلاف تئوری شناخت هگلی، بنیادی ماتریالیستی دارد، بسی غنی تر و ژرف تر از اندیشه هگلی عینیت تئوری است که بر اساسی ایده آلیستی استوار است.
 درباره پراتیک(1937)
مائو مینویسد:
«... مارکسیستها پیش ازهر چیز براین عقیده ‏اند که فعالیت تولیدی بشر اساسی ترین فعالیت عملی و تعیین کننده ‏هر نوع فعالیت دیگر اوست. شناخت انسانها بطورعمده ‏به فعالیت آنها در تولید مادی وابسته است. درجریان این فعالیت تولیدی انسانها رفته رفته پدیده ‏های طبیعت، ‏خواص و قانونمندیهای طبیعت و مناسبات میان انسان و طبیعت را درک می کنند.»( درباره پراتیک، منتخب آثار، جلد نخست،ص451)
اساسی ترین  فعالیت عملی انسانها و تعیین کننده هر نوع فعالیت دیگر آنها مبارزه تولیدی است. این اساس عینیت تئوری یا ماتریالیسم شناخت مائوئی( و مارکسیستی - لنینیسستی) را میسازد. آزمون های علمی یا آفرینش تئوری های علوم طبیعی و اجتماعی بر اساس فعالیت تولید مادی( و نیز مبارزات طبقاتی - همانجا ص452) استوار است.
«مارکسستها برآنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب می گردد. وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت می شود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی، ‏مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده ‏دست یابد. اگر انسان بخواهد در کار خود موفقیت حاصل کند، ‏یعنی به نتایج پیش ‏بینی شده ‏دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با  قانونمندیهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگر این ایده هابا قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگردند، انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد.»(ص454)
بنابراین از دید مائو اگر ما به قانون مندی دنیای عینی توجه نکنیم و در تئوری تدوین شده ما عیینت بدرستی بازتاب نیافته باشد، شکست ما در عمل قطعی است.
«فلسفه مارکسیستی ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملا بارزاست: ویژگی اول، خصلت طبقاتی آن است- این فلسفه به صراحت اعلام می دارد که ماتریالیسم دیالکتیک در خدمت پرولتاریاست: ویژگی دوم، خصلت پراتیک آن است - این فلسفه تاکید می کند که تئوری وابسته به پراتیک است ، پراتیک پایه و اساس تئوری را می سازد و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت می نماید.»( ص454)
در اینجا بر یگانگی نسبی تئوری و پراتیک بروشنی تاکید شده است. پایه و اساس تئوری پراتیک(و عینت مندرج در آن) است.( توجه کنیم که«پایه و اساس» یکی از مفاهیم مهم هگلی در علم منطق  در بخش آموزه ماهیت است) و تئوری نیز به پراتیک خدمت میکند.  پس از آن مائو با آوردن عباراتی از لنین که بنیان های ماتریالیستی اندیشه های لنین را نشان میدهد بر اساس ماتریالیستی و عینی دیدگاه مارکسیستی تئوری و تداوم آن از مارکس به بعد تاکید میکند(ص454).
مائو سپس با نشان دادن فرایند شناخت، چگونگی شکل گیری تئوری و ضرورت آن را تاکید میکند:
«انسان در پروسه پراتیک درنظر اول فقط ظواهر و جوانب جداگانه و روابط خارجی اشیاء و‏ پدیده ‏های گونا گون را می بیند... این مرحله از پروسه شناخت را مرحله شناخت حسی یعنی مرحله احساسات و تصورات می نامند...این اولین مرحله شناخت است در این مرحله انسان هنوز قادر به ساختن مفاهیم عمیق و یا اخذ نتایج منطقی نیست.»(ص455)
 آنگاه مائو به این نکته توجه میکند که چگونه شناخت حسی که بنیان عینی شناخت را میسازد با واسطه تفکر و تعقل به شناخت منطقی یا تعقلی تبدیل میگردد و پس از بیان این فرایند چنین میگوید:
«دراینجا باید دو نکته مهم را بویژه ‏خاطرنشان ساخت. به نکته اول در بالا اشاره ‏شد، ‏ولی اینجا دوباره ‏لازم به تکرار آن  است - و آن مسئله وابستگی شناخت تعقلی به شناخت حسی است. هرکس بر این نظر باشد که شناخت تعقلی لازم نیست از شناخت حسی ناشی شود، ‏ایده ‏آلیست است. در تاریخ فلسفه مکتبی وجود دارد موسوم به مکتب«‏راسیونالیسم » که فقط واقعیت عقل را قبول دارد و واقعیت تجربه را نفی می کند و بر این عقیده ‏است که تنها عقل قابل اعتماد است و ‏تجربه حسی قابل اعتماد نیست؛ اشتباه این مکتب در اینست که حقایق را وارونه جلوه ‏می دهد. اعتبار شناخت تعقلی درست باین جهت است که از ادراک حسی سرچشمه می گیرد، ‏درغیر این صورت شناخت تعقلی جویباری بدون سرچشمه، ‏درختی بدون ریشه و فقط مخلوقی ذهنی و غیرقابل اعتماد خواهد بود. از نظر سیرتوالی در پروسه شناخت تجربه حسی تقدم می یابد؛ ما اهمیت پراتیک اجتماعی را در پروسه شناخت درست به این جهت تاکید می کنیم که تنها پراتیک اجتماعی است که می تواند موجب گردد بشرشروع به معرفت یابی کند و از دنیای خارجی عینی تجربه حسی بگیرد. اگر شخصی چشم و گوش خود را ببندد و خویشتن را از دنیای خارجی عینی کاملا جدا سازد ، ‏دیگر برایش صحبتی از شناخت نمی تواند در میان باشد. شناخت با تجربه آغاز می شود - اینست ماتریالیسم تئوری شناخت.»( ص 463 -462)
به این ترتیب، انسانها در پراتیک و با واسطه شناخت حسی با اشیاء و پدیده ها جهان بیرونی عینی ارتباط میابند و آنها با واسطه اندیشه  به شکل تئوری ارتقاء میدهند.
 می بینیم که عینیت مائو و وحدت آن با تئوری بسیار ژرف تراعتماد  و عمیق تر از هگل است. زیرا در اندیشه هگل، عینیت  از یک سو خود تجلی تئوری و بیرون شدگی یا خارجیت یافتگی ذهنیت و مفاهیم(یا بنا به هگل «از خود بیگانگی مفهوم») است و از سوی دیگر وجودش در تئوری و در چارچوب تسلط کلی مفاهیم و تئوری امری ثانوی و تابع است که قرار است به تغییرات و بازیابی ایده مطلق یاری رسانند؛
 در حالیکه در تئوری مائویی عینیت، وضع کاملا برعکس است. تئوری خود بر اساس پراتیک و عینیت استوار است و تجلی، برون یافتگی و یا درونی شدن عینیت و قوانین و سیر تحول عینیت در شناخت بشری با واسطه شناخت های حسی و تعقلی است. در اینجا تئوری در خدمت فهم، درک و شناخت واقعیت عینی و برای تغییر آن است.(4)
ایده های صحیح انسان از کجا سرچشمه میگیرند؟ (مه 1963)
مائو در این رساله ایده های خود را درباره منبع وسرچشمه شناخت بشری تکرار میکند.
«ایده های صحیح انسان از کجا سر چشمه می گیرند؟ آیا از آسمان نازل می شوند؟ نه. آیا آنها خصیصه ذاتی مغز انسان هستند؟ بازهم نه. ایده های صحیح انسان فقط از پراتیک اجتماعی سر چشمه می گیرند، یعنی ازاین سه نوع پراتیک اجتماعی :  مبارزه تولیدی ، مبارزه طبقاتی ، وآزمونهای علمی.»
«انسانها طی پراتیک اجتماعی خود در مبارزات گوناگون شرکت می جویند و تجربیات فراوانی – از کامیابیها و شکستها – بدست می آورند. پدیده های بیشمار دنیای خارجی عینی به وسیله اعضای حواس پنجگانه – چشم ، گوش ، بینی ، زبان و سطح بدن –  درمغزانسان انعکاس می یابند که درآغاز فقط شناخت حسی بدست می دهند. با تجمع داده های کافی ادراک حسی ، جهشی پدید می گردد و شناخت حسی به شناخت تعقلی یعنی به ایده بدل می شوند. این یک پروسه شناخت است. این نخستین مرحله ازمجموعه پروسه شناخت ، یعنی مرحله گذارازماده عینی به شعور ذهنی ، از هستی به ایده است. در این مرحله اینکه آیا شعور یا ایده (منجمله تئوریها ، سیاستها ، نقشه ها و تدابیر) قوانین جهان خارجی را به درستی بازتاب می کنند یا نه ، هنوز ثابت نمی شود و صحت شعور یا ایده نیزهنوز نمی تواند معین شود؛»
 سپس دومین مرحله روند شناخت می آید، یعنی مرحله بازگشت ازشعور به ماده ، از ایده به هستی – دراینجا انسانها شناخت بدست آمده از مرحله اول پراتیک اجتماعی به کار می بندند تا ببینند که آیا تئوریها ، سیاستها ، نقشه ها و تدابیر به کامیابیهای پیش بینی شده می انجامند یا نه.
«در میان رفقای ما بسیاری هستند که هنوز این اصل تئوری شناخت را درک نمی کنند. اگرازآنان سئوال شود که ایده ها ، نظرات ، سیاستها و متدها ، نقشه ها و استنتاجات و نطقهای بی پایان و مقالات عریض و طویل آنها از کجا سر چشمه می گیرند، آنها درشگفت شده و پاسخی بدان نمی یابند. برای آنها امکان تبدیل ماده به شعور و شعور به ماده نیزغیرقابل درک است، هرچند چنین جهشی در زندگی روزمره کراراً به چشم می خورد.»
هر کدام  در تمامی این قطعات مائو بروشنی دیدگاه ماتریالیستی و عینی گرای خویش را تشریح میکند و  یگانگی دیالکتیکی عین- ذهن را بر آن استوار میکند.  تبدیل ماده  عینی به شعورذهنی  و تبدیل شعور ذهنی به ماده عینی، نشانگر حضور هر یک در دیگری است؛ یعنی ماده عینی  در شعور و شعور ذهنی در ماده عینی. البته با توجه به این نکته که وضع در هرکدام برعکس است. یعنی در شعور، ماده و عینیت غیر عمده است و در ماده، شعور و ذهنیت. چنان این یگانگی و چسبندگی هر کدام به دیگری درهر کدام از این دو فرایند متضاد وجود نداشته باشد، اساسا هر گونه تغییر و تحولی از یکی به دیگری غیر ممکن  بود.
گفتگو با صدر مائو درباره فلسفه( 1964)
در اینجا باید گفت که به معنایی مثبت مائو «روی دست» تئوری هگلی عینیت زده است و دیالکتیک هگلی تجزیه و ترکیب( آنالیز و سنتز) را به  داشتن پایه و اساسی عینی پیشرفت و تکامل داده است.
 دراین گفتگو، مائو بر مبنای اندیشه لنین که «نظر گاه زندگی و پراتیک اساس شناخت است»، عینیت و زندگی را به جایگاه در خور آن در فلسفه مارکسیستی - لنینستی رسانده و تلاش کرده که درک نو و تازه ای از برخی از مهمترین مقولات فلسفی که ناظر به چگونگی تحول و تکامل هستند و تا پیش از آن درک های دقیق ماتریالیستی- دیالکتیکی از آنها وجود نداشت، ارائه دهد. یکی از مهم ترین این درک ها، بنیان نهادن یک دیدگاه عینی و دیالکتیکی از تجزیه و ترکیب بوده است.  مائو میگوید:
«سنتز چگونه رخ میدهد؟ شما شاهد بوده اید که چگونه دو ضد، گومیندان و حزب کمونیست بر عرصه این سرزمین سنتز شدند. سنتز به این ترتیب روی داد: وقتی ارتش های گومیندان سر رسیدند ما آنها را بلعیدیم ، قطعه قطعه بلعیدیم. این نه «ترکیب دو دریک» یان سیین جن بود و نه سنتز دو وجه از یک همزیستی مسالمت آمیز... یکی دیگری را میخورد و ماهی کوچک خوراک ماهی بزرگ میشود؛ چنین است سنتز. در هیچ کتابی قضیه به این شکل نیامده است. من هم در کتابهایم این طور ننوشته ام. یان سیین جن «ترکیب دو در یک »را مطرح کرده است و چنین میگوید که سنتز پیوند میان دو چیز تفکیک ناپذیر و جدا نشدنی است(این نظر دونایفسکای نیز هست که در بخش پیشین به آن اشاره کردیم). کدام دو چیز در دنیا تفکیک ناپذیر و جدانشدنی اند؟ میان چیزها پیوندهایی وجود دارد، اما آنها همواره قابل تفکیک و تجزیه اند. هیچ چیزی وجود ندارد که غیر قابل تفکیک و تجزیه باشد. در بیست و چند سال مبارزه بسیاری از ما بوسیله دشمن بلعیده شدند. از سیصد هزار نیروی ارتش سرخ تنها بیست و پنج هزار نفر به منطقه مرزی شانسی- گانسو- نین شیا رسیدند و مابقی بلعیده، تارومار، کشته و زخمی شده بودند. ما باید زندگی را مبنای بحث درباره وحدت اضداد قرار دهیم.( رفیق کانگ شن:«نه اینکه صرفا درباره مفاهیم صحبت کنیم.») ...)(گفتگو با صدر مائو، ترجمه شهاب آتشکار، ص 42- 37) 
 آری! ما باید زندگی را مبنای بحث درباره وحدت اضداد قرار دهیم و نه اینکه  صرفا درباره مفاهیم صحبت کنیم. این یکی از اساسی ترین تفاوت های فلسفه مائویی عینیت و فلسفه هگلی عینیت در مقولات  تجزیه و ترکیب است.
مائو ادامه میدهد:
«مادامیکه آنالیز در جریان است، سنتز وجود دارد و مادامیکه سنتز به پیش میرود، آنالیز نیز ادامه میابد. ... در یک کلام، یکی دیگری را میخورد، یکی دیگری را میلعد، یکی بر دیگری غلبه میکند، یک طبقه نابود میشود و طبقه دیگر بر میخیزد، یک جامعه محو و نابود میشود و جامعه دیگر بر پا میشود. طبعا در فرایند تکامل همه چیز ناب و خالص نیست. وقتی سیر تکامل به جامعه فئودالی میرسد، همچنان بقایایی چند از نظام برده داری یاقی میماند.اما آنچه عمده است، نظام فئودالی است... نابود ساختن یکی بدست دیگری ، پیدایش، تکامل و نابودی در مورد همه چیز صدق میکند... دیالکتیک زندگی، حرکت آن بسوی ضد خود[(مرگ- مترجم)] است.»(همانجا)
نکات مائو ساده و روشن است و نیاز به تفسیر ندارد. اینجا تنها به این نکته اشاره کنیم که بحث ناب و خالص نبودن ترکیب  و وجود برخی از وجوه کهنه تجزیه شده در نو، منتهی در اشکال تابع یکی از مهمترین مباحث مارکسیستی- لنینیستی(و مائوئی) است که نیاز به تعمیم دادن به موارد بیشتری دارد.
مائو و ماهیت طبقاتی تئوری مارکس
 اکنون به پاره ی دوم عبارات دونایفسکا توجه کنیم: یعنی انتقاد وی از تهی کردن تئوری مارکس از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی:
«بلکه تماما تئوری مارکس را از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی آن میزداید.»
 منظوراز این عبارات اجق وجق که بدون کوچکترین توضیحی آمده چیست و چگونه باید آنها را تفسیر کرد؟
در این خصوص و در متن نوشته، اشاره دونایفسکایا به مورد تهاجم ژاپن امپریالیستی به چین است که تغییری در وضع نیروها در چین میدهد و مائو به صلح تاکتیکی با چیانکایشک  و گومیندان دست میزند . ما در بخش نخست درباره مائوئیسم در این مورد مفصلا صحبت کردیم و اکنون تنها به چند نکته تکمیلی اشاره میکنیم.
مهمترین نکته در این مورد تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص و ارزیابی از دوستان و دشمنان و صف خلق و ضد خلق در هر مرحله مشخص است. این نه جنبه طبقاتی را از مبارزه طبقه کارگر میگیرد و نه جنبه تاریخی.(5)
 علت این است که در چین این طبقه کارگر بود که انقلاب دموکراتیک و تمامی مبارزه انقلابی(جنگ داخلی و جنگ با متجاوزین ژاپنی) را تا برقراری جمهوری دموکراتیک خلق چین و پس از آن برقراری نظام سوسیالیستی رهبری کرد و اینها تبلور تاکتیکهای هر طبقه ای نبوده بلکه تبلور تاکتیکهای طبقه کارگر بودند. زمانی که دونایفسکایا چشمان خود را می بندد و به مبارزه طبقاتی در چین مینگرد، طبیعی است که نتواند طبقه کارگر را و حزب کمونیست این طبقه را در رهبری انقلاب ببیند و به این شکل در مورد جنبه طبقاتی هر گونه تئوری و تاکتیک مائو و حزب کمونیست نابینا باشد.
از سوی دیگر، در نظریه و عمل مارکسیسم این امر که طبقه کارگر در چنین فرایندهای ترکیبی، پیچیده، سنگین و طولانی، با دیگر طبقات و از جمله بورژوازی وارد اتحادهای معین مشروطی شود، نه تازه بوده  و نه غریب. از نظر تاریخی امر اتحادهای موقتی و مشروط طبقه کارگر با بخش هایی از بورژوازی بویژه بخش صنعتی آن علیه نظام های قرون وسطایی و طبقات ارتجاعی فئودالها، اشراف و بورژواهای بزرگ در زمان مارکس و انگلس وجود داشت و آنها بطورعمومی در مانیفست حزب کمونیست به آن اشاره کرده اند و جزء موازین تاکتیکی طبقه کارگر شمرده اند. این امر همچنین در تاکتیکهای طبقه کارگر روسیه و بلشویلکها نیز بارها پیش آمد و لنین نیز از وظایف سوسیال دمکراتها گرفته تا بیماری کودکانه«چپ روی» در کمونیسم که تجارب طبقه کارگر و بلشویکها را طی حدود بیست سال و از جمله در مورد برخورد به طبقه بورژوازی لیبرال ترازبندی میکند، بارها به آن اشاره میکند. افزون بر این، لنین در «بیماری کودکانه...» به این نکته اشاره میکند، که این امر اتحادهای مشروط با طبقات بورژوا(داخلی و بین المللی) و تاکتیک استفاده از تضادهای ارتجاعی بین نیروهای بورژوایی به هیچوجه مربوط به دوران پیش از قدرت گرفتن طبقه کارگر و یا زمانی که طبقه کارگر با ساخت های عقب مانده فئودالی در گیر مبارزه است، نبوده و در دوران امپریالیسم و در برخورد به بورژوازی لیبرال درون ساخت امپریالیستی سرمایه داری  و دوران دیکتاتوری پرولتاریا نیز صدق میکند.
 اینها الفبای امور تاکتیکی مارکسیسم هستند. الفبایی که ترتسکیستهایی مانند دونایفسکا آنها را نمیفهمند و نمیخواهند بفهمند. اما آنها گرچه چنین الفبایی و معنای چنین اتحادهایی را از دید طبقه کارگر نمیفهمند، اما الفبای ترتسکیستی- بورژوایی اتحاد با امپریالیستها و تقابل با طبقه کارگر را همواره بخوبی فهمیده اند و می فهمند و برای همین ترجیح داده و میدهند که با امپریالیستها وارد اتحاد استراتژِیک شوند. بیهوده نبود که ترتسکی استاد معظم جناب دونایفسکا(وهمچنین مرتضوی و شرکا) به طرفدارنش در چین دستور داد به ارتش متجاوز ژاپن امپریالیست ملحق شوند و علیه طبقه کارگر و حزب کمونیست (و البته گومیندان نیز تا جایی که بخش های ملی و مترقی آن در جنگ شرکت میکردند)مبارزه کنند.
م- دامون
فروردین 97
یادداشتها
1-    متن کامل این عبارات را در بخش پیشین آورده ایم.
2-     اشارات دونایفسکایا به نظرات هگل درباره «رویکرد سوم به عینیت»(در منطق کوچک که بخشی از دانشنامه فلسفی هگل است) و نظرات یاکوبی نیز همین برداشت را تصدیق میکند. دونایفسکایا مینویسد:«رویکرد سوم به عینیت»...در عوض حرکتی به عقب، به جدایی اندیشه و هستی است... از آنجا که جدایی تضادمند میان سوژه و ابژه چه در اندیشه و چه در واقعیت گامی به عقب بود، هگل فلسفه شهود باور یاکوبی را «ارتجاعی» دانست.»(همانجا، ص 246) به این ترتیب مائو به این متهم میشود که ذهن و عین ، تئوری و عینیت را  خواه  در واقعیت و خواه در اندیشه از یک دیگر جدا کرده است.
3-    «فیلسوف شهیر آلمان هگل، که از اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم می زیست ، سهم بسیار ارزنده ای در رشد دیالکتیک ادا نمود ، ولی دیالکتیک او ایده آلیستی بود. تنها زمانی که مارکس و انگلس - این قائدین کبیر جنبش پرولتاریائی - دستاوردهای مثبت تاریخ شناخت بشر را تعمیم دادند و بخصوص عناصر راسیونل دیالکتیک هگل را بطور انتقادی اقتباس کرده و تئوری کبیر ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را خلق نمودند ، انقلاب عظیم بی سابقه ای در تاریخ شناخت بشر رخ داد. »( منتخب آثار ، جلد نخست، درباره تضاد، ص479 )
4-    خواننده علاقمند میتواند همین بنیان های فکری را در رساله درباره تضاد ببیند. مائو در این رساله بارها اشاره میکند که تضادها را باید بطور عینی دید. و یا نقطه عزیمت ماباید تضادهای عینی باشد. در بخشی که مائو به نقد ذهنی گرایی میپردازد به این نکته بروشنی اشاره میکند:«ذهنی گرایی یعنی مسائل را از دیدگاه عینی ملاحظه نکردن». (همانجا، ص 490) و یا «مارکس، انگلس و همچنین لنین و استالین در مورد بکار بردن دیالکتیک در مطالعه پدیده های عینی پیوسته خاطرنشان ساخته اند که اعمال تمایلات ذهنی به هیچ وجه جایز نیست، بلکه باید با در نظر داشتن شرایط مشخص جنبش واقعی عینی، تضادهای مشخص، جای مشخص هر دو جهت تضاد و روابط متقابل مشخص تضادها را در این پدیده ها پیدا نمود.»(ص 500)
5-    مگر اینکه منظورمان از ماهیت طبقاتی این باشد که از زمان پدید آمدن سرمایه داری در تمامی جوامع بشری از پیشرفته تا عقب مانده، تنها طبقه کارگر و بورژوازی وجود داشته و دارند و انقلاب هم باید مطلقا سوسیالیستی بوده و باشد. اشارات استهزا آمیز دونایفسکایا به «بلوک چهار طبقه» چنین درکهایی را تقویت میکند. «بلوک چهارطبقه» یا اتحاد های استراتژیکی و تاکتیکی طبقه کارگر با دهقانان، خرده بورژوازی و بورژوازی نیز امر تازه ای در مارکسیسم مائوئی نیست، بلکه استراتژی و تاکتیکهای  مارکس و انگلس در انقلابات اروپایی و لنین در انقلاب روسیه نیز بر همین مبنا استوار بوده است. در مورد اتحاد طبقه کارگر با دهقانان، مارکس و انگلس به ضرورت این اتحاد اشاره میکنند و  لنین نیز بارها نظرات مارکس و انگلس را در مورد اتحاد با دهقانان نقل میکند و خود وی با سوسیال رولوسیونرهای که نماینده  سیاسی دهقانان بودند وارد اتحاد میشود. در مورد خرده بورژوازی نیز تردید نیست که لنین با آنها (منشویکها و دیگر جریانات خرده بورژوایی) وارد اتحادهای کوتاه مدت و بلند مدت شد. در مورد بورژوازی لیبرال نیز همانگونه که اشاره کردیم لنین بارها به اتحاد با آنها در آثارش اشاره کرده است.(از جمله نگاه کنید به مقاله سازش و نیز کتاب بیماری کودکی «چپ روانه» در کمونیسم)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر