۱۳۹۷ فروردین ۲۳, پنجشنبه

درباره مائوئیسم(4)عیینت هگلی و عینیت مائوئی


درباره مائوئیسم(4)
عیینت هگلی و عینیت مائوئی
در بخش های گذشته از معنای «در عین حال» و نظریه تمامیت و اجزاء صحبت کردیم. در این بخش به دیگر نکات مندرج در بندی که از وی آوردیم، میپردازیم. دونایفسکایا  نوشته بود:     
« نه تنها «روی دست» عینیت تئوری هگلی زده، بلکه تماما تئوری مارکس را از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی آن می زداید.»(همانجا، تاکید از متن است).(1)
نخست به پاره ی اول این بند میپردازیم که اشاره ای باصطلاح استهزا گونه و مننقدانه به مسئله ی عینیت در اندیشه مائو را دارد.
منظور از این عبارت چیست؟ گرچه «روی دست زدن» در فارسی به معنی ارتقاء به موقعیتی بالاتر است، اما قطعا منظور دونایفسکایا  از این عبارت این نیست  که  در نظریه مائو عینیت جایگاهی والاتر از نظریه هگل دارد، مگر اینکه به این معنا بگیریم که در آن اغراق کرده باشد و تعادل بین تئوری و عینیت را از بین برده باشد. بنابراین به احتمال میتواند منظور از آن این باشد که زمانی که ما میگوییم  در عین حال شعور ذهنی  و تئوری میتواند در رابطه با ماده عینی و پراتیک نقش عمده بیابد، شعور را از ماده و تئوری را از پراتیک (یا از عینیت) تهی کرده ایم و آنها را صرفا و یا مطلقا به روی خودشان استوار نموده ایم.(2) و گویا به ترتیبی چنین، مائو بر خلاف هگل است که تئوری را در بردارنده عینیت می دید. 
همانگونه که می بینیم اینجا باز تغییری رخ داده و این بار«عینیت تئوری هگلی» بجای «ماتریالیسم انقلابی مارکس» نشسته است. اگر پیش از این اتهام به مائو این بود که وی بی توجه به ماتریالیسم انقلابی مارکس است، اینک وی به این متهم میشود که تئوری هگلی را از عینیت خود خالی کرده است و به ایده آلیسم باور آورده است. این اتهام های بی اساس، مانورها و جمله بازی های بدون پشتوانه دونایفسکایا به گونه ای بی معنا در تمامی طول کتاب اش وجود دارد.
 چنانچه وضع را در واقعیت در نظر گیریم، این قضیه کاملا برعکس است. در حقیقت، یکی از کسانی  که تلاش کرده است که روح عینت را از تئوری هگلی بگیرد و دیالکتیک عین و ذهن و عیینت تئوری  را در فلسفه هگل به نفع تئوری محض و ایده آلیسم مطلق وی تحریف کند، خود دونایفسکا است که  ما نظر وی را در مورد «خود تکاملی ایده»(یا ایده ی انتزاعی بدون عینیت) و یا «آفرینش جهان بوسیله ایده» و به عبارت دیگر پذیرفتن خلاقیت ایده بدون وجود پیشین عینیت در آن، ملاحظه کردیم.
 اما آیا مائو عینیت را از تئوری دیالکتیکی هگل میگیرد و یا بین این دو جدایی بوجود میاورد؟
مائو یکی از ناقدان مارکسیست - لنینیست ایده آلیسم هگل و بدینسان جایگاه عینیت در اندیشه دیالکتیکی وی بود. نخست دیالکتیک وی را ایده آلیستی دانست(در رساله درباره تضاد)(3). سپس در تبیین ادراک خود درباره  تجزیه (آنالیز یا تقسیم یک شیء و یا پدیده به دو جزء متضاد)و ترکیب(سنتز یا چگونگی نشستن یک پدیده نو به جای پدیده کهنه) آن را در مقابل درک دیالکتیک ایده آلیستی هگلی از تز، آنتی تز و سنتز گذاشت که از مفاهیم آغاز می کند، بر آنها استوار است و نیز تا حدودی این امکان را ایجاد میکند که برداشت هایی از نوع ترکیب «دو در یک » از آن شود.(گفتگو با صدر مائو درباره فلسفه) درک مائو در این موارد اساسا بر مبنای عینیت، واقعیت و ماتریالیسم استوار است.
در اینجا نخست ما به برخی از مهمترین فرازهای اندیشه مائو در دو رساله  درباره پراتیک و ایده های صحیح انسان از کجا سرچشمه میگیرند میپردازیم و سپس اشاره ای به مباحث مائو در رساله  گفتگو با صدر مائو میکنیم.  در آنچه ما در زیر از مائو می آوریم میبینم که نه تنها عینیت را از تئوری هگلی نمیگیرد، بلکه به آن جایگاهی والاتر میبخشد. در حقیقت، جایگاه عینیت در تئوری مائوئی شناخت که بر خلاف تئوری شناخت هگلی، بنیادی ماتریالیستی دارد، بسی غنی تر و ژرف تر از اندیشه هگلی عینیت تئوری است که بر اساسی ایده آلیستی استوار است.
 درباره پراتیک(1937)
مائو مینویسد:
«... مارکسیستها پیش ازهر چیز براین عقیده ‏اند که فعالیت تولیدی بشر اساسی ترین فعالیت عملی و تعیین کننده ‏هر نوع فعالیت دیگر اوست. شناخت انسانها بطورعمده ‏به فعالیت آنها در تولید مادی وابسته است. درجریان این فعالیت تولیدی انسانها رفته رفته پدیده ‏های طبیعت، ‏خواص و قانونمندیهای طبیعت و مناسبات میان انسان و طبیعت را درک می کنند.»( درباره پراتیک، منتخب آثار، جلد نخست،ص451)
اساسی ترین  فعالیت عملی انسانها و تعیین کننده هر نوع فعالیت دیگر آنها مبارزه تولیدی است. این اساس عینیت تئوری یا ماتریالیسم شناخت مائوئی( و مارکسیستی - لنینیسستی) را میسازد. آزمون های علمی یا آفرینش تئوری های علوم طبیعی و اجتماعی بر اساس فعالیت تولید مادی( و نیز مبارزات طبقاتی - همانجا ص452) استوار است.
«مارکسستها برآنند که فقط پراتیک اجتماعی انسان معیار درستی شناخت او از دنیای خارج محسوب می گردد. وضع واقعی چنین است : صحت شناخت انسان تنها زمانی ثابت می شود که انسان در پروسه پراتیک اجتماعی (تولید مادی، ‏مبارزه طبقاتی و آزمونهای علمی) به نتایج پیش بینی شده ‏دست یابد. اگر انسان بخواهد در کار خود موفقیت حاصل کند، ‏یعنی به نتایج پیش ‏بینی شده ‏دست یابد، باید حتماً ایده های خود را با  قانونمندیهای دنیای خارج عینی منطبق سازد؛ اگر این ایده هابا قانونمندیهای دنیای خارجی عینی منطبق نگردند، انسان در پراتیک با شکست مواجه خواهد شد.»(ص454)
بنابراین از دید مائو اگر ما به قانون مندی دنیای عینی توجه نکنیم و در تئوری تدوین شده ما عیینت بدرستی بازتاب نیافته باشد، شکست ما در عمل قطعی است.
«فلسفه مارکسیستی ماتریالیسم دیالکتیک، دارای دو ویژگی کاملا بارزاست: ویژگی اول، خصلت طبقاتی آن است- این فلسفه به صراحت اعلام می دارد که ماتریالیسم دیالکتیک در خدمت پرولتاریاست: ویژگی دوم، خصلت پراتیک آن است - این فلسفه تاکید می کند که تئوری وابسته به پراتیک است ، پراتیک پایه و اساس تئوری را می سازد و تئوری به نوبه خود به پراتیک خدمت می نماید.»( ص454)
در اینجا بر یگانگی نسبی تئوری و پراتیک بروشنی تاکید شده است. پایه و اساس تئوری پراتیک(و عینت مندرج در آن) است.( توجه کنیم که«پایه و اساس» یکی از مفاهیم مهم هگلی در علم منطق  در بخش آموزه ماهیت است) و تئوری نیز به پراتیک خدمت میکند.  پس از آن مائو با آوردن عباراتی از لنین که بنیان های ماتریالیستی اندیشه های لنین را نشان میدهد بر اساس ماتریالیستی و عینی دیدگاه مارکسیستی تئوری و تداوم آن از مارکس به بعد تاکید میکند(ص454).
مائو سپس با نشان دادن فرایند شناخت، چگونگی شکل گیری تئوری و ضرورت آن را تاکید میکند:
«انسان در پروسه پراتیک درنظر اول فقط ظواهر و جوانب جداگانه و روابط خارجی اشیاء و‏ پدیده ‏های گونا گون را می بیند... این مرحله از پروسه شناخت را مرحله شناخت حسی یعنی مرحله احساسات و تصورات می نامند...این اولین مرحله شناخت است در این مرحله انسان هنوز قادر به ساختن مفاهیم عمیق و یا اخذ نتایج منطقی نیست.»(ص455)
 آنگاه مائو به این نکته توجه میکند که چگونه شناخت حسی که بنیان عینی شناخت را میسازد با واسطه تفکر و تعقل به شناخت منطقی یا تعقلی تبدیل میگردد و پس از بیان این فرایند چنین میگوید:
«دراینجا باید دو نکته مهم را بویژه ‏خاطرنشان ساخت. به نکته اول در بالا اشاره ‏شد، ‏ولی اینجا دوباره ‏لازم به تکرار آن  است - و آن مسئله وابستگی شناخت تعقلی به شناخت حسی است. هرکس بر این نظر باشد که شناخت تعقلی لازم نیست از شناخت حسی ناشی شود، ‏ایده ‏آلیست است. در تاریخ فلسفه مکتبی وجود دارد موسوم به مکتب«‏راسیونالیسم » که فقط واقعیت عقل را قبول دارد و واقعیت تجربه را نفی می کند و بر این عقیده ‏است که تنها عقل قابل اعتماد است و ‏تجربه حسی قابل اعتماد نیست؛ اشتباه این مکتب در اینست که حقایق را وارونه جلوه ‏می دهد. اعتبار شناخت تعقلی درست باین جهت است که از ادراک حسی سرچشمه می گیرد، ‏درغیر این صورت شناخت تعقلی جویباری بدون سرچشمه، ‏درختی بدون ریشه و فقط مخلوقی ذهنی و غیرقابل اعتماد خواهد بود. از نظر سیرتوالی در پروسه شناخت تجربه حسی تقدم می یابد؛ ما اهمیت پراتیک اجتماعی را در پروسه شناخت درست به این جهت تاکید می کنیم که تنها پراتیک اجتماعی است که می تواند موجب گردد بشرشروع به معرفت یابی کند و از دنیای خارجی عینی تجربه حسی بگیرد. اگر شخصی چشم و گوش خود را ببندد و خویشتن را از دنیای خارجی عینی کاملا جدا سازد ، ‏دیگر برایش صحبتی از شناخت نمی تواند در میان باشد. شناخت با تجربه آغاز می شود - اینست ماتریالیسم تئوری شناخت.»( ص 463 -462)
به این ترتیب، انسانها در پراتیک و با واسطه شناخت حسی با اشیاء و پدیده ها جهان بیرونی عینی ارتباط میابند و آنها با واسطه اندیشه  به شکل تئوری ارتقاء میدهند.
 می بینیم که عینیت مائو و وحدت آن با تئوری بسیار ژرف تراعتماد  و عمیق تر از هگل است. زیرا در اندیشه هگل، عینیت  از یک سو خود تجلی تئوری و بیرون شدگی یا خارجیت یافتگی ذهنیت و مفاهیم(یا بنا به هگل «از خود بیگانگی مفهوم») است و از سوی دیگر وجودش در تئوری و در چارچوب تسلط کلی مفاهیم و تئوری امری ثانوی و تابع است که قرار است به تغییرات و بازیابی ایده مطلق یاری رسانند؛
 در حالیکه در تئوری مائویی عینیت، وضع کاملا برعکس است. تئوری خود بر اساس پراتیک و عینیت استوار است و تجلی، برون یافتگی و یا درونی شدن عینیت و قوانین و سیر تحول عینیت در شناخت بشری با واسطه شناخت های حسی و تعقلی است. در اینجا تئوری در خدمت فهم، درک و شناخت واقعیت عینی و برای تغییر آن است.(4)
ایده های صحیح انسان از کجا سرچشمه میگیرند؟ (مه 1963)
مائو در این رساله ایده های خود را درباره منبع وسرچشمه شناخت بشری تکرار میکند.
«ایده های صحیح انسان از کجا سر چشمه می گیرند؟ آیا از آسمان نازل می شوند؟ نه. آیا آنها خصیصه ذاتی مغز انسان هستند؟ بازهم نه. ایده های صحیح انسان فقط از پراتیک اجتماعی سر چشمه می گیرند، یعنی ازاین سه نوع پراتیک اجتماعی :  مبارزه تولیدی ، مبارزه طبقاتی ، وآزمونهای علمی.»
«انسانها طی پراتیک اجتماعی خود در مبارزات گوناگون شرکت می جویند و تجربیات فراوانی – از کامیابیها و شکستها – بدست می آورند. پدیده های بیشمار دنیای خارجی عینی به وسیله اعضای حواس پنجگانه – چشم ، گوش ، بینی ، زبان و سطح بدن –  درمغزانسان انعکاس می یابند که درآغاز فقط شناخت حسی بدست می دهند. با تجمع داده های کافی ادراک حسی ، جهشی پدید می گردد و شناخت حسی به شناخت تعقلی یعنی به ایده بدل می شوند. این یک پروسه شناخت است. این نخستین مرحله ازمجموعه پروسه شناخت ، یعنی مرحله گذارازماده عینی به شعور ذهنی ، از هستی به ایده است. در این مرحله اینکه آیا شعور یا ایده (منجمله تئوریها ، سیاستها ، نقشه ها و تدابیر) قوانین جهان خارجی را به درستی بازتاب می کنند یا نه ، هنوز ثابت نمی شود و صحت شعور یا ایده نیزهنوز نمی تواند معین شود؛»
 سپس دومین مرحله روند شناخت می آید، یعنی مرحله بازگشت ازشعور به ماده ، از ایده به هستی – دراینجا انسانها شناخت بدست آمده از مرحله اول پراتیک اجتماعی به کار می بندند تا ببینند که آیا تئوریها ، سیاستها ، نقشه ها و تدابیر به کامیابیهای پیش بینی شده می انجامند یا نه.
«در میان رفقای ما بسیاری هستند که هنوز این اصل تئوری شناخت را درک نمی کنند. اگرازآنان سئوال شود که ایده ها ، نظرات ، سیاستها و متدها ، نقشه ها و استنتاجات و نطقهای بی پایان و مقالات عریض و طویل آنها از کجا سر چشمه می گیرند، آنها درشگفت شده و پاسخی بدان نمی یابند. برای آنها امکان تبدیل ماده به شعور و شعور به ماده نیزغیرقابل درک است، هرچند چنین جهشی در زندگی روزمره کراراً به چشم می خورد.»
هر کدام  در تمامی این قطعات مائو بروشنی دیدگاه ماتریالیستی و عینی گرای خویش را تشریح میکند و  یگانگی دیالکتیکی عین- ذهن را بر آن استوار میکند.  تبدیل ماده  عینی به شعورذهنی  و تبدیل شعور ذهنی به ماده عینی، نشانگر حضور هر یک در دیگری است؛ یعنی ماده عینی  در شعور و شعور ذهنی در ماده عینی. البته با توجه به این نکته که وضع در هرکدام برعکس است. یعنی در شعور، ماده و عینیت غیر عمده است و در ماده، شعور و ذهنیت. چنان این یگانگی و چسبندگی هر کدام به دیگری درهر کدام از این دو فرایند متضاد وجود نداشته باشد، اساسا هر گونه تغییر و تحولی از یکی به دیگری غیر ممکن  بود.
گفتگو با صدر مائو درباره فلسفه( 1964)
در اینجا باید گفت که به معنایی مثبت مائو «روی دست» تئوری هگلی عینیت زده است و دیالکتیک هگلی تجزیه و ترکیب( آنالیز و سنتز) را به  داشتن پایه و اساسی عینی پیشرفت و تکامل داده است.
 دراین گفتگو، مائو بر مبنای اندیشه لنین که «نظر گاه زندگی و پراتیک اساس شناخت است»، عینیت و زندگی را به جایگاه در خور آن در فلسفه مارکسیستی - لنینستی رسانده و تلاش کرده که درک نو و تازه ای از برخی از مهمترین مقولات فلسفی که ناظر به چگونگی تحول و تکامل هستند و تا پیش از آن درک های دقیق ماتریالیستی- دیالکتیکی از آنها وجود نداشت، ارائه دهد. یکی از مهم ترین این درک ها، بنیان نهادن یک دیدگاه عینی و دیالکتیکی از تجزیه و ترکیب بوده است.  مائو میگوید:
«سنتز چگونه رخ میدهد؟ شما شاهد بوده اید که چگونه دو ضد، گومیندان و حزب کمونیست بر عرصه این سرزمین سنتز شدند. سنتز به این ترتیب روی داد: وقتی ارتش های گومیندان سر رسیدند ما آنها را بلعیدیم ، قطعه قطعه بلعیدیم. این نه «ترکیب دو دریک» یان سیین جن بود و نه سنتز دو وجه از یک همزیستی مسالمت آمیز... یکی دیگری را میخورد و ماهی کوچک خوراک ماهی بزرگ میشود؛ چنین است سنتز. در هیچ کتابی قضیه به این شکل نیامده است. من هم در کتابهایم این طور ننوشته ام. یان سیین جن «ترکیب دو در یک »را مطرح کرده است و چنین میگوید که سنتز پیوند میان دو چیز تفکیک ناپذیر و جدا نشدنی است(این نظر دونایفسکای نیز هست که در بخش پیشین به آن اشاره کردیم). کدام دو چیز در دنیا تفکیک ناپذیر و جدانشدنی اند؟ میان چیزها پیوندهایی وجود دارد، اما آنها همواره قابل تفکیک و تجزیه اند. هیچ چیزی وجود ندارد که غیر قابل تفکیک و تجزیه باشد. در بیست و چند سال مبارزه بسیاری از ما بوسیله دشمن بلعیده شدند. از سیصد هزار نیروی ارتش سرخ تنها بیست و پنج هزار نفر به منطقه مرزی شانسی- گانسو- نین شیا رسیدند و مابقی بلعیده، تارومار، کشته و زخمی شده بودند. ما باید زندگی را مبنای بحث درباره وحدت اضداد قرار دهیم.( رفیق کانگ شن:«نه اینکه صرفا درباره مفاهیم صحبت کنیم.») ...)(گفتگو با صدر مائو، ترجمه شهاب آتشکار، ص 42- 37) 
 آری! ما باید زندگی را مبنای بحث درباره وحدت اضداد قرار دهیم و نه اینکه  صرفا درباره مفاهیم صحبت کنیم. این یکی از اساسی ترین تفاوت های فلسفه مائویی عینیت و فلسفه هگلی عینیت در مقولات  تجزیه و ترکیب است.
مائو ادامه میدهد:
«مادامیکه آنالیز در جریان است، سنتز وجود دارد و مادامیکه سنتز به پیش میرود، آنالیز نیز ادامه میابد. ... در یک کلام، یکی دیگری را میخورد، یکی دیگری را میلعد، یکی بر دیگری غلبه میکند، یک طبقه نابود میشود و طبقه دیگر بر میخیزد، یک جامعه محو و نابود میشود و جامعه دیگر بر پا میشود. طبعا در فرایند تکامل همه چیز ناب و خالص نیست. وقتی سیر تکامل به جامعه فئودالی میرسد، همچنان بقایایی چند از نظام برده داری یاقی میماند.اما آنچه عمده است، نظام فئودالی است... نابود ساختن یکی بدست دیگری ، پیدایش، تکامل و نابودی در مورد همه چیز صدق میکند... دیالکتیک زندگی، حرکت آن بسوی ضد خود[(مرگ- مترجم)] است.»(همانجا)
نکات مائو ساده و روشن است و نیاز به تفسیر ندارد. اینجا تنها به این نکته اشاره کنیم که بحث ناب و خالص نبودن ترکیب  و وجود برخی از وجوه کهنه تجزیه شده در نو، منتهی در اشکال تابع یکی از مهمترین مباحث مارکسیستی- لنینیستی(و مائوئی) است که نیاز به تعمیم دادن به موارد بیشتری دارد.
مائو و ماهیت طبقاتی تئوری مارکس
 اکنون به پاره ی دوم عبارات دونایفسکا توجه کنیم: یعنی انتقاد وی از تهی کردن تئوری مارکس از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی:
«بلکه تماما تئوری مارکس را از ماهیت طبقاتی و تاریخمندی آن میزداید.»
 منظوراز این عبارات اجق وجق که بدون کوچکترین توضیحی آمده چیست و چگونه باید آنها را تفسیر کرد؟
در این خصوص و در متن نوشته، اشاره دونایفسکایا به مورد تهاجم ژاپن امپریالیستی به چین است که تغییری در وضع نیروها در چین میدهد و مائو به صلح تاکتیکی با چیانکایشک  و گومیندان دست میزند . ما در بخش نخست درباره مائوئیسم در این مورد مفصلا صحبت کردیم و اکنون تنها به چند نکته تکمیلی اشاره میکنیم.
مهمترین نکته در این مورد تجزیه و تحلیل مشخص از شرایط مشخص و ارزیابی از دوستان و دشمنان و صف خلق و ضد خلق در هر مرحله مشخص است. این نه جنبه طبقاتی را از مبارزه طبقه کارگر میگیرد و نه جنبه تاریخی.(5)
 علت این است که در چین این طبقه کارگر بود که انقلاب دموکراتیک و تمامی مبارزه انقلابی(جنگ داخلی و جنگ با متجاوزین ژاپنی) را تا برقراری جمهوری دموکراتیک خلق چین و پس از آن برقراری نظام سوسیالیستی رهبری کرد و اینها تبلور تاکتیکهای هر طبقه ای نبوده بلکه تبلور تاکتیکهای طبقه کارگر بودند. زمانی که دونایفسکایا چشمان خود را می بندد و به مبارزه طبقاتی در چین مینگرد، طبیعی است که نتواند طبقه کارگر را و حزب کمونیست این طبقه را در رهبری انقلاب ببیند و به این شکل در مورد جنبه طبقاتی هر گونه تئوری و تاکتیک مائو و حزب کمونیست نابینا باشد.
از سوی دیگر، در نظریه و عمل مارکسیسم این امر که طبقه کارگر در چنین فرایندهای ترکیبی، پیچیده، سنگین و طولانی، با دیگر طبقات و از جمله بورژوازی وارد اتحادهای معین مشروطی شود، نه تازه بوده  و نه غریب. از نظر تاریخی امر اتحادهای موقتی و مشروط طبقه کارگر با بخش هایی از بورژوازی بویژه بخش صنعتی آن علیه نظام های قرون وسطایی و طبقات ارتجاعی فئودالها، اشراف و بورژواهای بزرگ در زمان مارکس و انگلس وجود داشت و آنها بطورعمومی در مانیفست حزب کمونیست به آن اشاره کرده اند و جزء موازین تاکتیکی طبقه کارگر شمرده اند. این امر همچنین در تاکتیکهای طبقه کارگر روسیه و بلشویلکها نیز بارها پیش آمد و لنین نیز از وظایف سوسیال دمکراتها گرفته تا بیماری کودکانه«چپ روی» در کمونیسم که تجارب طبقه کارگر و بلشویکها را طی حدود بیست سال و از جمله در مورد برخورد به طبقه بورژوازی لیبرال ترازبندی میکند، بارها به آن اشاره میکند. افزون بر این، لنین در «بیماری کودکانه...» به این نکته اشاره میکند، که این امر اتحادهای مشروط با طبقات بورژوا(داخلی و بین المللی) و تاکتیک استفاده از تضادهای ارتجاعی بین نیروهای بورژوایی به هیچوجه مربوط به دوران پیش از قدرت گرفتن طبقه کارگر و یا زمانی که طبقه کارگر با ساخت های عقب مانده فئودالی در گیر مبارزه است، نبوده و در دوران امپریالیسم و در برخورد به بورژوازی لیبرال درون ساخت امپریالیستی سرمایه داری  و دوران دیکتاتوری پرولتاریا نیز صدق میکند.
 اینها الفبای امور تاکتیکی مارکسیسم هستند. الفبایی که ترتسکیستهایی مانند دونایفسکا آنها را نمیفهمند و نمیخواهند بفهمند. اما آنها گرچه چنین الفبایی و معنای چنین اتحادهایی را از دید طبقه کارگر نمیفهمند، اما الفبای ترتسکیستی- بورژوایی اتحاد با امپریالیستها و تقابل با طبقه کارگر را همواره بخوبی فهمیده اند و می فهمند و برای همین ترجیح داده و میدهند که با امپریالیستها وارد اتحاد استراتژِیک شوند. بیهوده نبود که ترتسکی استاد معظم جناب دونایفسکا(وهمچنین مرتضوی و شرکا) به طرفدارنش در چین دستور داد به ارتش متجاوز ژاپن امپریالیست ملحق شوند و علیه طبقه کارگر و حزب کمونیست (و البته گومیندان نیز تا جایی که بخش های ملی و مترقی آن در جنگ شرکت میکردند)مبارزه کنند.
م- دامون
فروردین 97
یادداشتها
1-    متن کامل این عبارات را در بخش پیشین آورده ایم.
2-     اشارات دونایفسکایا به نظرات هگل درباره «رویکرد سوم به عینیت»(در منطق کوچک که بخشی از دانشنامه فلسفی هگل است) و نظرات یاکوبی نیز همین برداشت را تصدیق میکند. دونایفسکایا مینویسد:«رویکرد سوم به عینیت»...در عوض حرکتی به عقب، به جدایی اندیشه و هستی است... از آنجا که جدایی تضادمند میان سوژه و ابژه چه در اندیشه و چه در واقعیت گامی به عقب بود، هگل فلسفه شهود باور یاکوبی را «ارتجاعی» دانست.»(همانجا، ص 246) به این ترتیب مائو به این متهم میشود که ذهن و عین ، تئوری و عینیت را  خواه  در واقعیت و خواه در اندیشه از یک دیگر جدا کرده است.
3-    «فیلسوف شهیر آلمان هگل، که از اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم می زیست ، سهم بسیار ارزنده ای در رشد دیالکتیک ادا نمود ، ولی دیالکتیک او ایده آلیستی بود. تنها زمانی که مارکس و انگلس - این قائدین کبیر جنبش پرولتاریائی - دستاوردهای مثبت تاریخ شناخت بشر را تعمیم دادند و بخصوص عناصر راسیونل دیالکتیک هگل را بطور انتقادی اقتباس کرده و تئوری کبیر ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را خلق نمودند ، انقلاب عظیم بی سابقه ای در تاریخ شناخت بشر رخ داد. »( منتخب آثار ، جلد نخست، درباره تضاد، ص479 )
4-    خواننده علاقمند میتواند همین بنیان های فکری را در رساله درباره تضاد ببیند. مائو در این رساله بارها اشاره میکند که تضادها را باید بطور عینی دید. و یا نقطه عزیمت ماباید تضادهای عینی باشد. در بخشی که مائو به نقد ذهنی گرایی میپردازد به این نکته بروشنی اشاره میکند:«ذهنی گرایی یعنی مسائل را از دیدگاه عینی ملاحظه نکردن». (همانجا، ص 490) و یا «مارکس، انگلس و همچنین لنین و استالین در مورد بکار بردن دیالکتیک در مطالعه پدیده های عینی پیوسته خاطرنشان ساخته اند که اعمال تمایلات ذهنی به هیچ وجه جایز نیست، بلکه باید با در نظر داشتن شرایط مشخص جنبش واقعی عینی، تضادهای مشخص، جای مشخص هر دو جهت تضاد و روابط متقابل مشخص تضادها را در این پدیده ها پیدا نمود.»(ص 500)
5-    مگر اینکه منظورمان از ماهیت طبقاتی این باشد که از زمان پدید آمدن سرمایه داری در تمامی جوامع بشری از پیشرفته تا عقب مانده، تنها طبقه کارگر و بورژوازی وجود داشته و دارند و انقلاب هم باید مطلقا سوسیالیستی بوده و باشد. اشارات استهزا آمیز دونایفسکایا به «بلوک چهار طبقه» چنین درکهایی را تقویت میکند. «بلوک چهارطبقه» یا اتحاد های استراتژیکی و تاکتیکی طبقه کارگر با دهقانان، خرده بورژوازی و بورژوازی نیز امر تازه ای در مارکسیسم مائوئی نیست، بلکه استراتژی و تاکتیکهای  مارکس و انگلس در انقلابات اروپایی و لنین در انقلاب روسیه نیز بر همین مبنا استوار بوده است. در مورد اتحاد طبقه کارگر با دهقانان، مارکس و انگلس به ضرورت این اتحاد اشاره میکنند و  لنین نیز بارها نظرات مارکس و انگلس را در مورد اتحاد با دهقانان نقل میکند و خود وی با سوسیال رولوسیونرهای که نماینده  سیاسی دهقانان بودند وارد اتحاد میشود. در مورد خرده بورژوازی نیز تردید نیست که لنین با آنها (منشویکها و دیگر جریانات خرده بورژوایی) وارد اتحادهای کوتاه مدت و بلند مدت شد. در مورد بورژوازی لیبرال نیز همانگونه که اشاره کردیم لنین بارها به اتحاد با آنها در آثارش اشاره کرده است.(از جمله نگاه کنید به مقاله سازش و نیز کتاب بیماری کودکی «چپ روانه» در کمونیسم)

۱۳۹۷ فروردین ۱۷, جمعه

ملی گرایان شرق باور مذهبی و هوارهای ترتسکیستی علیه چپ انقلابی ضد امپریالیست(1)


 ملی گرایان شرق باور مذهبی و هوارهای ترتسکیستی علیه چپ انقلابی ضد امپریالیست(1)

داریوش شایگان
داریوش شایگان یکی از نمایندگان فکری بورژوازی ملی ایران در دوم فروردین امسال(1397) درگذشت. وی به لایه هایی از این بورژوازی تعلق داشت که وظیفه خود را دفاع از مبانی اساسی سنت های فکری شرق میدانند؛ سنتهای فکری که  آنها را عموما در آیینهای اخلاقی و مذهبی کنفسیوس و لائوتسه در چین، بودائیسم در هند، شینتو در ژاپن و در ایران بویژه در دین اسلام و تشیع خلاصه میکنند. تلاش این جریان این بود که  در مقابل  تهاجم فرهنگ غربی که این جریان«تقدیر» آنرا با واسطه فن باوری و ابزار گرایی،«نیهیلیسم»(هیچ گرایی) و «ابَسورد»( absurdپوچی - بی معنایی) میدانست و برای اینکه در «غرب زدگی» ملل شرق (بویژه هند، چین، ژاپن و ایران) چنین «تقدیری» رقم زده نشود، بر این سنتهای اندیشه ای اخلاقی و مذهبی تکیه کند و بر بستر آنها با فرهنگ حاکم و مهاجم غرب بستیزد.
 بر مبنای چنین اندیشه هایی، این جریان(به همراه برخی دیگر از هم پیوندهای آنها مانند جلال آل احمد که کتاب غرب زدگی وی نقش یک نوع مانیفست خرده بورژوایی را در این مورد ایفا میکند)(1)عموما بار این اتهام سنگین بر دوششان است که از بنیان گزاران و زمینه سازان فکری بروز حکومت استبدادی - ارتجاعی کنونی مذهبی- اسلامی در ایران هستند.
نقد و بررسی کامل این جریان و اشتباهات مهلک آن گرچه ضروری است(2) اما در حال حاضر بیرون از هدف اساسی کنونی این مقاله است و ما آنرا به فرصتی دیگر(اگر دست دهد) وا میگذاریم. در این اینجا نخست به بیان چند نکته کلی در مورد شایگان بسنده میکنیم و سپس در طول مقاله به نکاتی دیگرنیز اشاره خواهیم کرد. این نکات تا حدودی روشنگر برخی جهات اساسی اندیشه های این جریان خواهد بود.
نظر شایگان درباره فرهنگ غرب
 گرچه این نکته درست است که شایگان  سیر تفکر غرب را سیر« نزولی» میداند و مورد انتقاد قرار میدهد:
« هنگامی که میگوییم «نزولی» غرضی داریم و آن اشاره به بستر تحول تفکر غربی است که سیری منظم از زبر به زیر، از تفکر شهودی به جهان بینی تکنیکی، از آخرت نگری و معاد به تاریخ پرستی داشته است.» »(آسیا در برابر غرب،انتشارات باغ آینه؛ چاپ دوم،1371، مقدمه، ص13)
و به این ترتیب از دید وی متفکران بزرگی مانند مارکس و انگلس، نمایندگان این سیر نزولی یا «حرکت از زیر به زبر و از آخرت نگری و معاد به تاریخ پرستی»(همانجا)(3)هستند، اما این به این معنا نیست که تفکر غربی را مطلقا رد میکند. شایگان عالیرغم مخالفت با غرب زدگی (و البته با تفسیری که خود از آن ارائه میدهد) احترام بسیار زیادی برای اغلب فرهنگسازان غربی و اساسا فرهنگ غرب قائل بود:
«... غور چندین ساله ما در ماهیت تفکر غربی که از لحاظ پویایی، تنوع، غنای مطالب و قدرت مسحور کننده  پدیده ای تک و استثنایی بر کره ی خاکی است.»(همانجا).
بنابراین این اتهام  که اینها مطلقا ضد غربی و یا ضد همه چیز غرب بوده اند، چندان به این جریان نمیچسبد.
نقد فرهنگ سرمایه داری و امپریالیستی از سوی طبقات مختلف در غرب
فرهنگ ( اندیشه ی فلسفی، سیاسی، اخلاقی، هنری، مذهبی و نیز آداب، سنن و آیین های رایج و غیره)حاکم بر غرب یعنی فرهنگ سرمایه داری و امپریالیستی از دو سو در خود کشورهای غربی مورد انتقاد واقع گردیده است. یکی از سوی جریانات خرده بورژوایی که در دوران  معاصر در گونه های فکری- فلسفی اگزیستانسیالیست(ژان پل سارتر، آلبر کامو، آندره مالرو)، آنچه ابَسورد خوانده میشود و بویژه در شاخه هایی از هنر تاتر پس از جنگ جلوه کرده است(بکت، اوژن یونسکو) و نیز تفکرات کافکا(مسخ) صورت گرفته است؛ و دیگری از سوی جریان پرولتاریایی( و در پی مارکس، انگلس و لنین که نقد های نخستین را از فرهنگ سرمایه داری و امپریالیستی ارائه دادند) و از سوی مارکسیست - لنینستها(و- مائوئیست ها و یا دارای گرایش چپ و یا متمایل به چپ) مانند برشت در زمینه تاتر در آلمان، ایگناتسیو سیلونه، ایتالو کالوینو، چزاروه پاوزه در ادبیات، پازولینی که فیلم آخرش نقد فرهنگ بورژوازی و کثافتکاری ها و سقوط اخلاقی این طبقه است، ویسکونتی، آنتونیونی- که سه گانه اش نقد روشنفکری نظام فرهنگی و اخلاقی سرمایه داری است و نیز در سال 1972 فیلمی طولانی وستایشگرانه درباره وضع طبقه کارگر چین پس از تحولات انقلاب فرهنگی ساخت-، روسلینی، الیوپتری و دسیکا در سینما و...در ایتالیا، ژان رنوار که فیلمهایی در نقد بورژوازی و جنگ جهانی ساخت و نیز نمایشنامه در اعماق گورکی را به صورت فیلم در آورد، گودار که در دوره ای از خلاقیت خود مائوئیست بود، تروفو و... در فرانسه، پیکاسو، گارسیا لورکا، لوئیس بونوئل و... در اسپانیا و جک لندن، هوارد فاست، جان اشتاین بک، ارسکین کالدول، فالکنر، ارنست همینگوی، درایزر و بسیاری از هنرمندان کمونیست هالیوود که بخشی از آنها مشمول تصفیه های دوران مک کارتی و«دموکراسی بورژوایی» در دهه پنجاه شدنداز جمله دالتون ترومبو، ادوارد دیمیتریک، رابرت راسن، ژول داسن، هنری هاتاوی و دیگران در امریکا.(4)
 تفاوت اساسی این دو دیدگاه در نقد فرهنگ سرمایه داری و امپریالیستی این است که یکی از این دو دیدگاه یعنی دیدگاه مارکسیستی - لنینستی - مائوئیستی و یا گرایشهای انقلابی و مترقی چپ عموما از یک دیدگاه مترقی و با جذب تمامی دستاوردهای فرهنگی مثبت سرمایه داری و با اتکاء به طبقه کارگر صورت میگیرد و خواهان برقراری جامعه و فرهنگ سوسیالیستی است و از رو به ابتکار و خلاقیت طبقه کارگر در عرصه فرهنگی اتکاء میکند؛ و  دیگری یعنی جریان اگزیستانسیالیست و بویژه ابَسورد،صرفا به نقد فرهنگ حاکم(آن هم با دیدی عموما منفی، یاس آور و ناامید) بر این جامعه اکتفا میورزد و «پوچی» و «بی معنایی» و تهی بودن را نهایت آن می بینند؛ بی آنکه اولا جهات مثبت این فرهنگ را بازشناسی کند، دوما جایگزینی برای آن بیابد و سوما نیروهایی که توانایی این تغییر را دارند، نشان داده و به آنها اتکا کند.
البته نظام حاکم سرمایه داری امپریالیستی و فرهنگ منحط  آن از سوی فرهنگ سازان و هنرمندان لیبرال این کشورها نیز مورد انتقاد قرار گرفته است. در واقع، بسیاری از منتقدین کنونی هالیوودی فرهنگ سرمایه داری حاکم بر آمریکا مانند مارتین اسکورسیزی، جان شلزینجر، سیدنی پولاک، آلن جی پاکولا، الیور استون و غیره از این زمره اند. در این جا توجه ما بیشتر معطوف دو انتقاد نخستین است.(5)
به این ترتیب، خود فرهنگ سرمایه داری و امپریالیستی غرب نخست بوسیله غربی ها و با واسطه طبقات خرده بورژوا و طبقه کارگر و از درون نقد گردید و وجوهی که آنرا بسوی سقوط اخلاقی، ناتوان در نوآوری وخلاقیت، ولنگاری، تهی بودن از معنویات، پوچی وغیره میبرد، بررسی شد.
بر مبنای این انتقادها میتوان اینگونه نتیجه گیری کرد که زمانی که فرهنگ سرمایه داری و امپریالیستی از درون خود این کشورها و بوسیله برجسته ترین ناقدین فرهنگی و هنری، غیر خلاق، فاقد اخلاقیات و معنویاتی شایسته زندگی تکامل یافته ی انسانی، بی محتوی، تهی، پوچ و منحط ارزیابی میگردد و بسی از فرهنگ سازان و هنرمندان غربی نگاه به شرق را بر گزیده اند،چرا ما در کشورهای زیر سلطه باید از نقد این فرهنگ که همین آت و آشغال ها و صد پله بدتر از آنها را به عنوان «فرهنگ مدرن» بخورد ما میدهد و روش آن نسبت به فرهنگ توده ای درون کشور ما تهاجمی و تحقیر کننده است بهراسیم  و فکر کنیم اگر بگوییم «غرب زدگی» و یا «غرب گرایی»، به حکومت مذهبی اسلامی کنونی یاری رسانده ایم.
مائوئیستها و مسئله غرب زدگی و اتکاء به خود- یک اشاره
منظور از «غرب زدگی» و نیاز به اتکا بخود از دیدگاه یک مائوئیست این موارد است:
الف: پذیرش برده وار آنچه که موجود است و بدون نقد فرهنگ حاکم سرمایه داری و امپریالیستی غرب یعنی نفی تمامی چیزهای کهنه و مرده  در آن و جذب نقادانه آنچه در آن بحال طبقه کارگر بین المللی و ایران سودمند است و طبقه کارگر میتواند و باید برای آفرینش جامعه سوسیالیستی به آن اتکاء کند.
 ب- تقلید کورکورانه و غیرنقادانه از طبقه کارگر کشورهای غربی که خالق فرهنگ خود و با ویژگیهای خاص طبقه کارگر این کشورهاست. توجه با این نکته که بازبینی نقادانه تمامی تجربیات طبقه کارگر کشورهای غربی (و نیز دیگر کشورهای زیر سلطه امپریالیسم) در این چارچوب قرار میگیرد که چه چیز آن برای طبقه کارگر ایران مفید و کارا است و در امتزاج با فرهنگ  توده های طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان شهر و روستای ایران میتواند جا بیفتد و باصطلاح ایرانی گردد. همانطور که برعکس بسی وجوه فرهنگ گذشته و حال  طبقه کارگر و توده های زحمتکش ایرانی میتواند جهانی گردد.
 پ: عدم توجه به آفرینش فرهنگ نو سوسیالیستی و انقلابی از دل خلاقیت های فرهنگی- تاریخی توده های زحمتکش کشور خود، که باید با بازکاوی تاریخ فرهنگی توده های زحمتکش و بررسی نقادانه تاریخ اندیشه ها، تاریخ اسطوره ها، تاریخ هنر، سنتها، آیین ها و رسوم توده ای و باز آفرینی آنها با توجه به تمامی داده ها و دستاوردهای دوران نوین شکل بگیرد.
 روشن است که این موارد صرفا شرق را در مقابل غرب قرار نمیدهد(گرچه این شرق با غرب تضادهایی فرهنگی نیز دارد) بلکه کشورهای  زیر سلطه را در مقابل امپریالیسم وتهاجم فرهنگی غرب قرار میدهد.
ما عجالتا به همین اشاره کلی بسنده میکنیم و بحث بیشتر را در این خصوص به ادامه مقال میسپاریم.
 نقد شایگان از غرب با واسطه جریانات خرده بورژوایی غربی
جریان مورد اشاره ما نیز نقد فرهنگ غربی را در درجه نخست با واسطه خود فرهنگ غربی انجام میدهد و در درجه دوم در خصوص ایران،  فرهنگ مذهبی- اسلامی ایران را در مقابل آن قرار میدهد. در مورد شایگان رجوع و اتکای وی به نیچه (6) و هایدگر، داستایوسکی و نیزامثال بکت و کامو در نقد فرهنگ غرب است.(و این در مورد جلال آل احمد نیز راست در میاید که بیشتر ترجمه های وی از آثار غربی منحصر به جریانات اگزیستانسیالیست و یا ابَسورد است(کامو، آندره ژید، اوژن یونسکو).
جریان بورژوا- شرق گرای مذهبی  و مارکسیسم
 یکی از علل اساسی مخالفت شایگان و شایگانها با فرهنگ غرب نه صرفا فرهنگ بورژوایی و یا سرمایه داری امپریالیستی آن(که بدون نام طبقاتی و زیر نام «جهان بینی تکنیکی» نقد میشود) بلکه بروز مارکسیسم و لنینیسم  و خلق فرهنگ پرولتاریایی در آن مرز و بوم است. به این ترتیب یکی از دلایل پناه بردن امثال شایگان ها به اخلاق و دین و«معنویت» شرقی همانا مبارزه با مارکسیسم - لنینیسم  و نهایتا در خود شرق مائوئیسم است. وی مینویسد:
«و اکنون غرب زدگی فقط سرگرمی متجددین جامعه رفاه نیست، بل که خوره ای است که از درون تمدن های آسیایی را تهدید میکند. از چنین دیدی کشمکش های ناشی از مرام های دست راستی و دست چپی هیچ معنایی ندارد، چه بسا این مرام ها همه زاده ایدئولوژی های غربی و به قول «رائو راشینگ»در حکم «نقاب ها و صور مبدله ی نیهیلیسم غربی هستند.» (همانجا، ص 20) و«مائو تسه تونگ آخرین حربه ی نیهیلیسم غربی را که مارکسیسم باشد،برگزید.»(همانجا، همان ص).
 این اشارات شایگان به مارکسیسم به عنوان تفکری نیهلیستی و البته با تعبیری که شایگان از نیهلیسم ارائه میدهد، یک و دو جای کتاب وی نیست، بلکه در سراسر کتاب وی و یکی از وجوه اساسی اندیشه وی است. (به این نکته باز میگردیم)
جریان بورژوا- شرق باور مذهبی و فرهنگ کشورهای زیر سلطه
 نظر شایگان در مورد تقابل با غرب زدگی، اساسا مبارزه شرق با وجوه اخلاقی و عمدتا مذهبی و یا شرق معنوی با غرب مادی است.  وی مینویسد:
«ولی چرا مسئله تقدیر تاریخی را در سطح آسیایی مطرح میکنیم و نه در سطح کشور خودمان و یا احتمالا در سطح جهان سوم. نخست به پرسش دوم میپردازیم. معیارهایی که تعیین کننده جهان سوم هستند بیشتر از سنخ ضوابط اقتصادیند تا فرهنگی و فلسفی. فی المثل میان هند که کانون بزرگ تشعشع فرهنگ آسیایی بوده و مکزیک که زاییده ی کولونیالیسم اسپانیا و بقایای تمدن بومی «آزتک»هاست، اگر شباهتی وجود داشته باشد، صوری است و نه جوهری. افریقا، به استثنای افریقای شمالی، مصر و سودان، و غیره که جزیی از تمدن اسلامی به شمار میآیند، بیشتر شامل فرهنگ های بومی و بدوی است که علی رغم اهمیتشان خارج از بستر تحول تاریخی بوده اند. امریکای لاتین با این که شباهت هایی با تمدن آسیایی دارد جزیی از تمدن غرب است. تنها تمدن های غیر غربی که سنت تاریخی دارند، تمدن های آسیایی هستند... ایران وضع خاصی دارد: از یک سو به سبب میراث پیش از اسلام و به علت زبان و اساطیر کهن با تمدن آریایی هند خویشاوند است، و از سوی دیگر سازنده عمده ی تفکر و هنر اسلامی است. اما علرغم اختلافات فاحشی که از لحاظ فکری و دینی و مرام های سیاسی و پیشرفت اقتصادی میان این تمدن ها وجود دارد، اینان نسبت به غرب در یک گردونه ی تقدیر تاریخی قرار دارند. و این گردونه نیز وجه دینی این تمدن هاست.هر یک از این تمدن ها ی آسیایی آمیخته با دیانتی بزرگ است که سازنده بنیادی جوهری آنهاست.این تمدن ها نه تنها هیچ گونه سنخیتی با آخرین وجه نیهیلیسم غربی ندارند(منظور شایگان عمدتا مارکسیسم است) بل که درست در جبهه ی مخالف آن و مقابل آن جا گرفته اند. فی المثل دیدی که ما ایرانیان از مبداء،طبیعت و انسان داشته ایم در کنه خود به مراتب نزدیک تر به دید یک هندو ، یک پیرو آیین تائو،یک بودایی است تا یک مارکسیست، پوزیتیویست و یا هر پیرو مکتب و ایدئولوژی های جدید غرب»(همانجا، ص 19، تاکید از متن است).
هما نگونه که میبینیم بحثی از تهاجم فرهنگی امپریالیسم در ابعاد کلی آن نیست. زیرا چنانچه بحث بر سر تهاجم فرهنگی عام امپریالیسم باشد، آنگاه دیگر از این لحاظ معین تفاوتی میان کشورهای جهان زیر سلطه بوجود نمیآید. از کشورهای آسیایی گرفته تا افریقایی و آمریکای مرکزی و جنوبی، همه و همه برای اینکه برده کشورهای امپریالیستی شوند، و از مبارزه و تقابل با تسلط اقتصادی و سیاسی استعمار و امپریالیسم و شورش و انقلاب و برقراری حکومتهای انقلابی   دست بردارند، زیر این تهاجم فرهنگی قرار میگیرند و فرهنگ اصیل توده های زحمتکش آنها تحقیر و منکوب میشود.
 از سوی دیگر در اینجا شایگان صرفا به چند «تمدن» نظر دارد یعنی بویژه به تمدن های هندی و چینی و ایرانی. و بحث«تمدن» را به جای ساخت های تولیدی اقتصادی- سیاسی تاریخی که در پویایی و تکامل هستند، پیش میکشد. در حالیکه بحث مائوئیستها به پیروی از مارکس بحث درباره «تمدن» و یا حتی تاریخ تمدن نیست. بلکه بحث بر سر استعمار و امپریالیسم و ایجاد ساخت وابسته  سرمایه داری بوروکراتیک - کمپرادور و نیز اتحاد امپریالیستها با عقب مانده ترین  و ارتجاعی ترین لایه های طبقات ارتجاعی(فئودالها، عشایر، قبایل) در کشورهای زیر سلطه و رو آوردن عقب مانده ترین لایه های در اقتصاد و سیاست این کشورهاست. و از این لحاظ معین نیز تفاوتی بین «تمدن های کشورهای زیر سلطه وجود ندارد.
 از سوی سوم همانگونه که میبینیم  شایگان به وجه «دینی» تمدن ها تکیه میکند و اساسا دین و مذهب اسلام  و تمدن اسلامی را در ایران مقابل غرب زدگی قرار میدهد و این وجهی ارتجاعی به اعتقادات و باورهای فرهنگی وی میدهد.  
جریان بورژوا ملی های شرق گرای مذهبی و بورژوازی ملی ایران
 این جریان یکی از لایه های بورژوازی ملی ایران بوده است و تازه این لایه در این بورژوازی هیچگاه نقش عمده را نداشته است. در حقیقت، جناح های عمده بورژوازی ملی ایران از مشروطیت بدینسو در عین اینکه با مذهب اسلام و جریانهای مذهبی پیوندهایی داشته اند، اما عموما خواستار حکومتی مذهبی نبوده وهمواره با جریان های مذهبی که از دل مالکین فئودال و بورژازی تجاری سنتی برخاسته و خواهان حکومتی مذهبی از نوع جمهوری اسلامی بوده و یا نقش بیش از متعارفی که این بورژوازی میپذیرفت، برای مذهب  و روحانیون خواستار بوده اند، به مبارزه پرداخته اند. در مشروطه تقابل این جریان  و برخی نمایندگان روحانی وی با شیخ فضل اله نوری یکی از بارزترین تجلیات این مبارزه است. در سالهای 32- 20 نیز جدال دائمی مصدق با آیت اله کاشانی نیز از دیگر شواهد مهم این مسئله میباشد. در همان اوان برقراری جمهوری اسلامی نیز تقریبا تمامی جریانات مهم بورژوازی ملی، با جریان مذهبی ارتجاعی خمینی  و حکومت ولایت فقیه هماهنگی نشان نداده و با این جریان در مبارزه قرار گرفتند. از بازرگان که یکی از مذهبی ترین جریانهای درون بورژوازی ملی را رهبری میکرد گرفته تا سنجابی و فروهر و سامی و سحابی و پیمان و دیگران. بسیاری از اینها بوسیله همین جریان ارتجاعی به قتل رسیدند. بر مبنای این نمونه های تاریخی، تعمیم دادن نظرات شایگان به کل این بورژوازی درست نیست.
سوء استفاده از اشتباهات شایگان برای کوبیدن جریان های ضد امپریالیستی
مسئله ای که پس از درگذشت شایگان پیش آمده، استفاده از اشتباهات امثال وی برای تهاجم به نفس مبارزه با امپریالیسم و آب پاکی ریختن بر سر امپریالیستها و همچنین مبارزه با جنبه هایی از فرهنگ غرب است که برای ملل شرق (و به گونه ای گسترده تر- کشورهای زیر سلطه) همچون زهر هستند. بویژه که عناصری قدرتمندی از نژاد پرستی، غرب پرستی و خویشتن را کانون ترقی جهان پنداشتن و به همراه آن تحقیر فرهنگ های کشورهای زیر سلطه، در فرهنگ کنونی امپریالیسم به چشم میخورد.
باری درگذشت شایگان فرصتی فراهم کرده است که عده ای به خیال خود به نفی هر گونه انتقاد به فرهنگ غرب بپردازند و هاله ای پیرامون فرهنگ غربی بکشند و آه و ناله سر دهند که هر چه میکشیم از دست همین تقابلها با غرب است و اگر افرادی همچون شایگان با فرهنگ غربی سر ستیز نمیداشتند، ما اکنون با جمهوری اسلامی و حکومت مذهبی آخوندها طرف نبودیم و بجای آنها لابد نظام غرب پرست سلطنتی گذشته را داشتیم.
 بدینسان مشکل بجای اینکه  به این نکات بازگشت داده شود که اولا شایگان با کدام جنبه ها در فرهنگ غرب موافق بود(در واقع بیشتر چیزهایی که شایگان در فرهنگ غرب  زیر نام«تفکر شهودی» به آنها اتکا میکند، اموری پوسیده و کهنه هستند) و دوما به کدام وجوه در فرهنگ شرق اتکا میکرد( روشن است که اتکاء وی بویژه به خوانش خاصی از دین و مذهب در شرق بوده است و در حقیقت اتکاء به جنبه های عموما عقب مانده این فرهنگها) و چرا اینها هر دو نادرست بود، بگونه کلی، سطحی و سرسری مورد ارزیابی قرارمیگیرد تا نفس مبارزه با سرمایه داری و امپریالیسم و فرهنگ این دو که انبوهی از آت و آشغال و چرندیات و مهملات  فکری و کثافات اخلاقی در آن وجود دارد، بزیر پرسش رفته و تخطئه گردیده و بجای آن  آب پاکی بروی نظام سلطنتی بورژوا - کمپرادورهای وابسته به غرب ریخته شود.  
نکته ای دیگری که درارتباط با نکته بالا شایسته توجه است این است که عده ای با واسطه نقد نظرات شایگان، آنرا به چپ انقلابی و ضد امپریالیست ایران تعمیم داده و از فرصت استفاده کرده و به رد هر گونه تفکر ضد امپریالیستی که آنها را تبدیل به (ضد غربی محض میکنند) پرداخته و چپ انقلابی و ضد امپریالیست ایران را متهم میکنند که با توجه به ضدیت با امپریالیستهای غربی و تبلیغ اتکا به فرهنگ توده ای بومی و نوسازی انقلابی آن، زمینه ساز حکومت آخوندها بوده است!؟
و اما این امر اخیر سبب شده که  عده ای از ترتسکیستها که جیره و مواجب خود را از سلطنت طلبان میگیرند، از این اوضاع استفاده کرده و زیر نام دفاع از چپ، هیاهو ی این افراد و جریانها را علیه چپ انقلابی و مبارز ادامه دهند.
م- دامون
فرودین 97
افزوده ها
1-   افرادی مانند فردید و نصر و برخی دیگر با تفاوتها و اما و اگرهایی در همین گونه ها و سلک ها قرار میگیرند. درمورد امثال فردید گفتنی است که این افراد تبدیل به ایدوئولوگ های مرتجع حکومت اسلامی میشوند.
2-    متاسفانه در ادبیات چپ انقلابی نقد درخور و جامعی در این مورد وجود ندارد و خود ما نیز به سبب کارهای گوناگونی که مجبور به انجام آنها بوده و هستیم تا کنون نتوانسته ایم  به آن بپردازیم و به هر حال خلایی در این مورد به چشم میخورد. این امر در مورد افرادی مانند آرامش دوستدار، فردید و کلا ایدئولوگ هایی که بویژه در دانشگاهها و میان دانشجویان نافذ بوده و یا هستند نیز وجود دارد.
3-   منظور شایگان از «تاریخ پرستی» در نظر گرفتن فرایندها  نه همچون اموری ایستا بلکه در سیرحرکت تاریخی آنهاست. شگفت نیست که شایگان مارکس و انگلس را تاریخ پرست بخواند زیرا خود وی به سیر تاریخی امور کوچکترین باوری ندارد! «معنویت» از دیدگاه این روشنفکران بورژوا، یکبار از  آسمان به زمین آمد و انسان آنرا فرا گرفت و بس! و سپس با «هبوط» انسان، آنرا از دست داد.
4-   ما در اینجا از ناقدان اخلاق و هنر بورژوازی حاکم نام میبریم. نقد افکار فلسفی و سیاسی امپریالیسم از لنین به بعد عمدتا بوسیله احزاب کمونیست انقلابی صورت گرفته است.
5-   گفتنی است که از زمان آغاز سرمایه داری به این سو نظام اقتصادی - سیاسی و نیز فرهنگی سرمایه داری و امپریالیسم از سوی جریانهای گوناگونی از درون طبقات خرده بورژوایی  و بورژوا لیبرالی(در دوران امپریالیسم) مورد انتقاد قرار گرفته است و نحله های گوناگون فکری، فلسفی، اقتصادی، سیاسی و هنری پدید آمده است که یکی از آخرین آنها پسامدرنیسم است. مواردی که ما به آنها اشاره کرده ایم تنها بخشی محدود (گرچه مهم)از انتقاد فلسفی و یا فرهنگی - هنری از سرمایه داری و امپریالیسم است و شماری از آنها با نظرات شایگان رابطه مستقیم دارد.  

6-   در مورد بررسی و تحقیق در مورد آثار نیچه نیز در ادبیات مارکسیستی ایران چیز دندان گیری وجود ندارد(به گمانم احسان طبری در گذشته ای بسیار دور چیزی در این مورد نوشته است). در حالیکه بررسی آراء ارتجاعی این شبه فیلسوف و تئوریسین اشراف و فئودالها، با توجه به اینکه اغلب بوسیله روشنفکران طبقات خرده بورژوا و بورژوا و مقابل اندیشه های مارکسیستی علم میشود، حائز اهمیت فراوان است. یکی از دلایل رجوع اغلب این روشنفکران و ایدئولوگ های طبقات مذکور به نیچه  بواسطه مخالفت وی با خرد گرایی و تخطئه کامل تمامی فیلسوفان خردباورغربی و از جمله  مارکسیسم است که بر زمینه ی تعقل، منطق و علم استوار است. این اشخاص با واسطه نیچه به اندیشه های عرفانی ایران رجعت، و شهود و احساس(که درک درستی هم از آن ندارند) را در مقابل خرد و علم، پرچم خود میکنند. داریوش آشوری ضد مارکسیسم یکی از رواج دهندگان اصلی نظرات نیچه در ایران بوده است.

۱۳۹۷ فروردین ۱۶, پنجشنبه

درود بر رزم دلاورانه خلق عرب




  

درود بر رزم دلاورانه خلق عرب

دوره نوینی از مبارزات خلق عرب که یکی از محرومترین و زیر ستم ترین خلقهای دربند ایران بشمار میآید، در خوزستان و بویژه اهواز آغاز شده است.
 این امر در پی یک نمایش تلویزیونی در دوم فروردین شروع شد. در این برنامه عروسک هایی با لباس ملیتهای مختلف ایرانی و قوم های گوناگون فارس بروی جای جای نقشه ایران و با توجه به نوع ملیت و یا قوم فارس آن منطقه و یا استان قرار داده شده بود اما عروسک استان خوزستان  لباس عربی نپوشیده بود. بدینسان در این برنامه گویا برای همه ی ملیتهای ایران جایی وجود داشت، اما خلق عرب را در آن جایی نبود.
خلق عرب این برنامه را توهینی به خود شمرده و در اعتراض به این برنامه، گردهمایی ها و اعتراضات ترتیب داده و خواستار عذر خواهی گردانندگان صدا و سیما از آنها شد. گرچه ظاهرا از سوی کسانی که این برنامه را تهیه کرده بودند عذر خواهی صورت گرفت و قول داده شد که در بخشهای بعدی مسئله حل شود اما این امر مانع از جوش و خروش نوین خلق محروم عرب نگردید که این امر برای آن صرفا بهانه ای برای بروز آتشی بود که در زیر تلی از خاکستر نهفته بود.
شیوه برخورد نظام مستبد ضد خلقی کنونی به گردهمایی ها و تظاهرات های خلق عرب نیز مزید بر علت شد. نظام بزور توسل جست و به سرکوب این اجتماعات پرداخت و همین امر نیز موجب گسترده تر و عمیق تر شدن اعتراضات جاری در اهواز و خوزستان گشت.
روشن است که خواستهای خلق عرب خوزستان به هیچوجه در حد لباس عرب پوشاندن به یک عروسک و در یک برنامه تلویزیونی نیست. این خلق به همراه دیگر خلقهای ایران(کرد، ترک ، بلوچ و ترکمن) خواستهای دارد که حکومت استبدادی کنونی حاضر نیست کوچکترین توجهی به آنها داشته باشد و جز با زبان سرکوب و کشتار با آنان سخنی بگوید. خلق عرب از همان سال نخستین انقلاب این خواستهای برحق خود را اعلام کرد و از سوی حکومت تازه استقرار یافته ی و به وسیله تیمسار مدنی جلاد مورد شدیدترین نوع سرکوب و کشتار قرار گرفت. خلق عرب هنوز خاطره تیمسار جانی مدنی را فراموش نکرده است و هرگز فراموش نخواهد کرد.
 اما سرکوب این خواستها به هیچوجه به معنی فراموش شدن آنها نیست. خلق خاموشی میگزیند تا فرصتی دیگر که  نصیب گردد و مبارزه و شورش را از نو آغاز کند.
جنبش کنونی ملت ایران که از دیماه سال 96 وارد مرحله ای تازه شد، فضایی در ایران بوجود آورده که در پی آن تمامی بخشهای خلق جرئت ابراز وجود و بیان خواستهای خود را یافته است. جنبش طبقه کارگر، جنبش کشاورزان، زنان، دانشجویان، خلقها  و از جمله خلق مبارز عرب همه و همه  بر بستر چنین فضایی میتوانند برآمد نوینی داشته باشند و دارند.
شیوه برخورد طبقه کارگر به جنبش و خواستهای خلق عرب، توجه، پشتیبانی و خواست برآورده کردن خواستهای بحق آن است. در کنار کارگران فارس و دیگر ملیتها در اهواز و در خوزستان صدها هزار کارگر عرب کار میکنند. کارگران غیرعرب بویژه کارگران فارس باید عمیقترین احترام را به  خواهران و برادران کارگرعرب همکار خود بگذارند و از خواستهای بحق خلق عرب که این کارگران به آن تعلق دارند، پشتیبانی کنند. طبقه کارگر ایران در صورتی میتواند یگانگی خود را حفظ کند که بویژه از سوی کارگرانی که به ملت فارس تعلق دارند، نسبت به خواستهای برحق هر کدام از ملیتهای غیر فارس، عمیقترین توجهات صورت گیرد، بیشترین احترامات گذاشته شود و گسترده ترین پشتیبانی ها به عمل آید. هر گونه بی  توجهی و یا کم توجهی به خواستهای این خلقها  زیر این گونه توجیهات بی پایه و اساس که گویا توجه به این خواستها موجب تفرقه میان کارگران و شقه شقه شدن آنها میگردد، و یا این خواستها چون خصوصیتی ملی(ناسیونالیستی) دارند، باید مردود شناخته شوند و غیره و غیره، جز آب به آب نظام کنونی ریختن و ایجاد تفرقه میان کارگران و شقه شقه کردن آنها نتیجه ای نخواهد داد. برای اینکه طبقه کارگر یک کل متحد گردد، باید طبقه کارگر فارس حقوق ملیتهای دربند ایران را به رسمیت شناسد و با تمام وجود از آنها دفاع کند. تنها و تنها این امر است که وحدت داوطلبانه تمامی خلقهای درون طبقه کارگر ایران را تامین خواهد کرد و طبقه کارگر را به کلی متحد و قدرتمند در مقابل نظام استثمارگر و ستمگر کنونی تبدیل خواهد کرد و وی را به گونه واقعی و عملی به رهبر تمامی طبقات خلق ایران تبدیل خواهد کرد.

پر توان باد مبارزه خلق عرب
حق تعیین سرنوشت ملتها بدست خود آنها خواست طبقه کارگر ایران است
نابود باد نظام حاکم استبداد مذهبی
جمعی از مائوئیستهای ایران
16 فرودین 1397